خانه‌ای که در من زندگی می‌کند

از پله‌ها بالا می‌آیم. کلید را از کیفم در می‌آورم، توی در می‌اندازم و می‌چرخانم. می‌روم داخل. کسی خانه نیست. پدر و مادرم هر دو طرف‌های ساعت چهار از سر کار بر‌می‌گردند و برادرم هم شاید یک ساعت قبل از آنها برسد. الان ساعت یک بعد‌از‌ظهر است. این ساعاتِ بعد‌از‌ظهر که خانه‌مان خالی و سوت و کور است برایم حالتی مرموز و عجیب دارد. وقتی هیچ‌کدام از چراغهای اتاقهای خانه روشن نیست و اصلا نیازی هم ندارد که روشن باشد. آفتاب پشت آسمان ابری بندر از میان پرده‌های حریری به داخل می‌آید و همه جا را یکدست و خیلی ملایم روشن می‌کند. نه آنقدر زیاد می‌شود که این حالت مرموز را بهم بزند و نه آنقدر کم که مجبور شوی چراغی را روشن کنی. یک حالتِ وسطِ ایده‌آلِ خاکستری. دیدن همه وسایل خانه‌مان زیر این نور من را به شعف عجیبی می‌آورد. دلیلش را نمی‌دانم. شاید بخشی از آن مربوط به این باشد که بیشتر این اشیاء وقتی به کار می‌افتند و یا استفاده یا روشن می‌شوند که همه افراد به خانه آمده‌اند، ولی حالا انگار مطرود و ترک‌شده‌اند. جلو می‌روم و به پذیرایی می‌رسم. دیدن صفحه خاموش تلویزیون، ویدیو، رادیوضبط و هرچیزی که چراغی دارد و الان خاموش است حس عجیبی به من می‌دهد. وقتی دور‌تا‌دور پذیرایی را نگاه می‌کنم انگار همه چیز را هاله‌ای از ابهام گرفته. این هاله انگار جسمیت دارد و اشیاء را از یک فیلتر خاکستری و کمرنگ‌کننده گذرانده.

کمی پایین‌تر روی طبقه‌ی پایینِ زیرتلویزیونی، چشمم می‌خورد به دستگاه پلی‌استیشن و بازی‌هایی که کنارش نامرتب توی جلدشان پخش شده‌اند. نگاهم ناخودآگاه روی یکی از آنها قفل می شود. تصویر، به غایت غیرعادی است. تصویری‌ست نگاتیو از صورت سه‌رخ یک مرد در پیش‌زمینه، یک دختربچه که در پیاده رو قدم می‌زند و ما از پشت سر او را می‌بینیم و پس‌زمینه، خانه، کوچه و آسمانی را نشان می‌دهد که به واسطه نگاتیو بودن سیاه است ولی می‌شود دید که دارد برف می‌بارد. دانه‌های سفید برف در آسمان سیاه. بالا با قرمز نوشته Silent Hill. اگر کمی دقیق شوی به زحمت صورت‌های دو زن را هم در این تصویر می‌بینی. کلیت این طرح جلد چیز عجیب و اضطراب‌آوری در خود دارد که شبیه بقیه بازی‌های کنارش نیست. هر‌بار که نگاهش می‌کنم در خیال و تصورات غوطه‌ور می‌شوم و لحظاتی را به‌یاد ‌می‌آورم که آخرین بار در خیابان‌های آن شهرِ خالی از سکنه، در آن راهروی تنگ و تاریک و در آن مدرسه که برق نداشت پرسه می‌زدم. هر بار که شهر، تاریک می شود کف دستهایم عرق می‌کند و احساس غریب وصف ناپذیری سراغم می‌آید. مگر ممکن است یک بازی بتواند چنین تاثیری روی آدم داشته باشد؟ چه رازی در دنیای اسرارآمیز و سیاه این بازی وجود دارد که من را به شکل وسواسیِ مجبور به خودش می‌کشاند؟ احتمالا قرار نبوده مخاطب این بازی من باشم اما انگار طلسمش مثل پنجه‌ی میمون کار خود را کرده.

 

 

پاییز هفتاد و هشت. ده سالم است. کلاس پنجم ابتدایی. پدرم Silent Hill را برای تولد من گرفت. اولین روز سال تحصیلی. بعد از تمام شدن کلاس، من را سوار ماشین کرد و با هم به بازار بندرعباس رفتیم. تا جایی که ما می دانیم جدیدترین بازی‌های پلی‌استیشن را می‌شود اینجا پیدا کرد. در این وقتِ بعد‌از‌ظهر، بازار خلوت است و با همیشه فرق دارد. از چند تا از راهروهای مسقف که با لامپ‌های آفتاب‌پزِ آویزان روشن شده‌اند می‌گذریم. همه جا بوی ماهی. می‌رسیم به غرفه‌ای که انواع بازی سگا و “میکرو” (نینتندو NES) و پلی‌استیشن را روی سکویی گذاشته‌اند جلویش، مثل عطاری. آقای ریشوی پشت غرفه می‌گوید اینها آخرین بازی‌ها‌ی “سونی” (پلی استیشن) هستند. چشمم می‌خورد به آن تصویر نگاتیو. برش می‌دارم و نگاه می‌کنم. مسحور شده‌ام. پدرم از آقای ریشو در موردش می‌پرسد و او هم می‌گوید این یکی تازه رسیده و خودم هم امتحان نکرده‌ام. اما من دیگر انتخابم را کرده‌ام، آن را همراه با Dino Crisis (“این بازی مث پارک ژوراسیکه و با دایناسورها توش می‌جنگی.”) می‌گیرم توی دستم و پدرم هم با آن آقا حساب می‌کند. احتمالا با اینکه کمی به این تصویر شک کرده اما پیش خودش می‌گوید اینها هر‌چه باشند به هر حال بازی‌اند و برای بچه‌ها ساخته می‌شوند. با هم بر‌می‌گردیم و از سردرِ بازار به بیرون می‌زنیم. نسیمِ نمناکِ پاییزی از سمتِ دریا که آن دستِ خیابان است، به صورتمان می‌خورد. بدونِ اینکه خودم دقیقا بدانم، امروز یکی از بهترین هدیه‌های تولد زندگی‌ام را گرفته‌ام.

من، Harry Mason، شخصیت اصلی بازی هستم. حالا به خانه‌ای که بر روی نقشه دورش خطی قرمز کشیده شده بود رسیده‌ام. کلید را همانطور که روی یکی از کاغذها به خط ناشیانه یک بچه نوشته شده بود از سقف خانه‌ی سگ، روبروی در جلویی خانه پیدا می‌کنم. از پله‌ها بالا می‌روم و کلید را توی در می‌اندازم. می‌روم داخل. برق نیست. از پنجره‌ی بالایِ در، نورِ خاکستریِ بیرون به داخل می‌آید. از راهروی بلندی می‌گذرم و به سالن پذیرایی خانه می‌رسم. همه‌ی وسایل در این وقتِ روز، زیرِ نورِ خاکستری‌ای که از بیرون می‌آید مطرود و ترک‌شده‌اند. دیدنشان برایم‌عجیب است. ساکنین این خانه کجا هستند؟ کی بر‌می‌گردند؟ صفحه‌ی خاموشِ تلویزیون در خانه‌ای که خالیست اما ردپای زندگی در گوشه‌و‌کنارش به چشم می‌خورد حس دوگانه و متضادی را در من بر‌می‌انگیزد: آرامش و تردید. وارد شدن به این خانه برای اولین‌بار و پرسه زدن در فضای آن چیزی را در درون من روشن می کند که انگار چندین سال است آن‌را در جایی آشنا دیده‌ام. احساسی در درونم می‌گوید این تجربه تا ابد بر روی وجودم هک خواهد شد. حالا هر بار که از این راهرو عبور می‌کنم، احساسات ملموسی از منِ ده ساله و تصاویر واضح و روشنی از خانه‌مان در بندرعباس برایم تداعی می‌شود؛ حسی همزمان تلخ و شیرین که برایم عزیز است.

 

 

ستون جانهای اضافه شرح تجربیات و خاطرات شخصی من است از بازی کردن. دوست دارم این ستون جایی باشد که در آن هر از گاهی داستانکی بنویسم در مورد یکی از این تجربیات که خاطره‌اش در درونم روشن مانده. ایده‌ی نام ستون برگرفته از کتابی‌ست از Tom Bissell با همین عنوان، Extra lives: Why video Games Matter (2010) که نثری روان و داستان‌گو دارد. خواندنش را به کسانی که به بازی‌های کامپیوتری، نوستالژی و داستان‌گویی علاقه دارند حتما پیشنهاد می‌کنم. چند وقت پیش در جایی شنیدم که داستان خواندن به خواننده قدرتی می‌دهد که به تعداد آن داستان‌ها، به جای شخصیت‌های آنها زندگی‌های بیشمار کند، از افکار آنها سر در بیاورد و همان کارهایی را بکند که آنها انجام می‌دهند.

اگر ما آدمها چنین چیزی را در مورد خواندن داستان‌ها و ادبیات احساس می‌کنیم، در مورد تجربه‌ی بازی‌ها چه حسی داریم؟

 

Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comments
  • ممنون بابت متن عمیق و دلنشین تون. جالبه من هم داشتم همین اواخر بعد از تموم کردن بازی What Remains of Edith Finch به همین موضوع تاثیر گیم ها روی خودم فکر میکردم و اینکه چطور بعضی از این بازی ها که بیشتر هم تو کودکی انجام دادم بخشی از شخصیت من رو برای همیشه تغییر دادن و اینکه عنوان هنر هشتم چقدر برازنده ی این صنعت هست

  • به قول اشرف پهلوی “بازی کنید”

  • من هیچ وقت به اون شکل اهل گیم نبودم ولی کلمه‌های شما به قدری درست انتخاب و چیده شده بود که تونستم تک تک اون لحظه‌ها و فضاها رو لمس کنم و حتی یجورایی غبطه بخورم به کسایی که چنین تجربه‌های عجیبی با بازی‌ها داشتن. فکر می‌کنم چنین چیزی رو بشه به خیلی از تجربه‌های دیگه هم تعمیم داد که به هر نحوی تو دوران کودکی اتفاق افتاده و ما باهاشون بزرگ شدیم. من یادم افتاد به “انیمه” دیدن‌های خودم. شاید با یک روایت مشابه. جوری با رویای انیمه‌ها بزرگ شدم و تو شخصیت قهرمان‌های مرموز و خالص و جست‌وجوگرش، تخیل‌ام رو شکل دادم که نمی‌تونم نبودن اون رو تصور کنم. انگار تمام اون‌‌ها [بازی‌ها، انیمه‌ها، داستان‌ها] شبیه نگهبان‌هایی بودن که هر بار درهای جدید از حقایق، نمادها و افسانه‌ها رو به روی ما باز کردن و واقعا با سرشت ما تنیدن. باعث شدن یجور دیگه با دنیای واقعی روبه‌رو بشیم.

LEAVE A COMMENT