خاکسترهایت را بتکان

از شنبه شروع می‌کنم. هر روز ورزش می‌کنم. صبح‌ها زود از خواب بیدار می‌شوم. سیگار کشیدن را ترک می‌کنم، یا دست‌کم تلاش می‌کنم کمتر بکشم. فست‌فود و نوشابه نمی‌خورم. درس می‌خوانم. گواهی‌نامه می‌گیرم. کنکور ارشد و دکترا شرکت می‌کنم. زدن یک ساز یا یادگیری زبان دیگری را شروع می‌کنم. هر شب کتاب می‌خوانم. هر شب فیلم می‌بینم. با فلان آدم معاشرتم را قطع می‌کنم. به فلان جا سفر می‌کنم… .

این فهرست می‌تواند باتوجه به زمان، مکان، شخصیتِ افراد، پیش‌زمینه‌ی آنها و عوامل مختلف دیگر، تا بی‌نهایت ادامه داشته باشد؛ اما کمابیش برای همه‌ی ما فهرست آشنایی‌ست. فهرست کارهایی که همیشه دلمان می‌خواهد انجامشان بدهیم، اما به طور معمول در مقایل گرایش طبیعی ما قرار دارند، به همین دلیل نیاز به محرکی داریم تا بتوانیم بالاخره عملی‌شان کنیم. یکی از بهترین و معمول‌ترین محرک‌ها برایِ قدم گذاشتن در راه عملی کردن چنین کارهایی، شروع‌های تازه است. فردای روزِ تولدمان، وقتی به شهر یا کشور جدیدی مهاجرت می‌کنیم، وقتی وارد دانشگاه جدیدی می‌شویم، وقتی کار تازه‌‌ای را شروع می‌کنیم و یا در ساده‌ترین حالت وقتی سال نو می‌شود. حتی اگر واقعاً قلم و کاغذ برنداریم و برنامه‌ها و تغییرات لازم برای سال جدید را ننویسم، حتی اگر آگاهانه این فرآیند اتفاق نیافتد، دست‌کم در ذهن‌مان یک یا چند برنامه می‌چینیم و با خود می‌گوییم امسال هرطوری شده آنها را عملی می‌کنیم. گرچه در بیشتر موارد نه تنها هیچ‌چیز آن‌طور که ما پیش‌بینی کرده بودیم و برایشان برنامه‌ریزی کرده بودیم پیش نمی‌روند، بلکه حتی ممکن است هنوز چیزی از شروع سال نو نگذشته، آنها را فراموش کنیم یا جریان‌های جدیدی پیش بیایند که این برنامه‌ها اهمیت‌شان را برای ما از دست بدهند، یا به سادگی در انجام آنها شکست بخوریم.

اما حتی پیش از آنکه تقویم‌ها به شکلی امروزی پدید آیند و دفترهای برنامه‌ریزی رنگی‌رنگی و برنامه‌های مختلف در گوشی‌های هوشمند مُد شود و خواه‌ناخواه مردم را به چنین برنامه‌ریزی‌هایی ترغیب کند، این کار به نوعی مرسوم بود. تاریخچه‌ی آن برمی‌گردد به حدود ۴ هزار سال پیش، زمانی که تمدن آشوری‌ها، تولد خدای خورشید، مردوخ[۱] را در ابتدای بهار به مدت ۱۲ روز جشن می‌گرفتند و در این ایام پادشاه، فهرستی از تمام تعهداتش آماده می‌کرد، تعهداتی که باید در طول یک سال آنها را عملی می‌کرد. در طی مراسمی کاهنِ اعظم با زدن سیلی محکمی به صورت او که باعث سرازیر شدن اشک‌های پادشاه می‌شد، این پیمان را مهر و موم می‌کرد. این کار نشان از تعهد و فروتنی پادشاه داشت. در همین دوره‌ی ۱۲ روزه، مردم نیز پیوند و وفاداری خود با خدایان و پادشاه را تجدید می‌کردند و متعهد می‌شدند تا بدیهی خود را بازپرداخت کنند.

اما اصلاً ما چرا این کار را می‌کنیم و یا اصلاً آیا انجام آن ضروری‌ست؟ یکی از مهم‌ترین نکاتی که همواره باید در نوشتن برنامه‌های جدید برای زندگی‌مان در نظر بگیریم (با فرض بر اینکه این کار را می‌کنیم) این است که از خود بپرسیم این برنامه‌ها را برای خودمان و به این دلیل که می‌خواهیم تغییر مثبتی در زندگی‌مان ایجاد شود می‌نویسیم یا چون بقیه هم این کار را می‌کنند؟ و از آن مهم‌تر این برنامه‌ها برای شخصِ من است یا برگرفته از هنجارهای اجتماعی و خواسته‌های دیگران از من؟

چنین برنامه‌هایی را – بافرض بر اینکه براساس هنجارهای اجتماعی و خواسته‌های دیگران نباشند – می‌توان نوعی تعهد فردی دانست، تعهدی که شما نسبت به فرد دیگر یا حتی جامعه ندارید، بلکه فقط و فقط درباره‌ی خودِ شماست. تعهداتی که فرد نسبت به دیگران و جامعه دارد، نوعی قانون‌اند (در برخی موارد که عملاً قانون به شمار می‌آیند و زیرپاگذاشتن آنها جرم است و هزینه‌ای برای شما در پی دارد)، اما چرا ما باید علاوه‌بر این همه قانونی که هر روز باید آنها را اجرا کنیم، خودمان هم برای خودمان قانون جدیدی درست کنیم؟ مگر دیوانه‌ایم؟

یکی از دلایل این کار، نقش داشتن در تعین هویتِ فردی‌مان است. بدون‌شک «من» در طول زمان تغییر خواهم کرد. ممکن است در بدنم اتفاقی بیافتد. ظاهرم تغییر کند، مثلاً اندازه و مدل موهایم را عوض کنم، یا اتفاقی درونی در من بیفتد. ممکن است اتفاقی تکان‌دهنده برایم بیفتد که بر دیدگاه و به طور کل شیوه‌ی زندگی‌ام اثر بگذارد. البته بسیاری از این تغییرات خارج از کنترل ما هستند، مانند اتفاق‌هایی که علتی بیرون از خود ما دارند، اما نمی‌توان انکار کرد که بسیاری از این تغییرات هم تحت کنترل خود ما هستند. تمام این تغییرات و اثری که بر ما می‌گذارند «من»، یعنی همان هویتِ ما را می‌سازند. اگزیستانسیالیست‌ها بر این باورند که انسان‌ها آزادند و مسئولیتی که بر دوش آنهاست این است که باید آزادی خود را بپذیرند، یعنی بدانند که آزادی آنها در گرو کسی نیست و باید سرنوشت خود را خودشان تعیین کنند. وقتی کنترل سرنوشت‌مان را خود در دست بگیریم، این خودمان هستیم که هویت خود را شکل می‌دهیم و می‌سازیم و اگر پس از مدتی اشکالی پیش بیاید با علم بر اینکه از کجا به کجا و به چه دلیل به آنجا رسیدیم، می‌توانیم آگاهانه تصمیم بگیریم که حالا به کجا باید برویم و چه تغییری باید بکنیم، درحالی که اگر هیچ توجهی به روند تغییراتی که بر ما و هویت‌مان اثرگذارند نداشته باشیم، ناگهان به خودمان می‌آییم، می‌بینیم با ۵ سال پیش کاملاً فرق کرده‌ایم، اولویت‌ها و اهداف‌مان برایمان ناشناخته‌اند و دقیقاً نمی‌دانیم که چه اتفاقی افتاد که حالا ما چنین حال و روزی داریم. انکار نمی‌کنم که این آزادی، به‌ویژه در جهان امروز شاید به شدت کاهش یافته باشد، حتی گاهی به شکلی که خودمان هم متوجه نمی‌شویم. در بیشتر مواقع ناچاریم علی‌رغم میل‌مان کارهایی را انجام دهیم و انتخاب‌هایی را بکنیم که ممکن است بدانیم انتخاب قلبی ما نیستند، اما چاره‌ی دیگری هم نداریم. افزون‌براین، حتی اگر بتوانیم قدم در راهی که می‌خواهیم بگذاریم، هیچ تضمینی وجود ندارد که دست‌کم به راحتی بتوانیم به پیروزی برسیم و تا انتهای راه را برویم، بگذریم از اینکه در بیشتر مواقع شکست می‌خوریم. شاید به همین دلیل و به دلیل ترس و رنج ناشی از شکست است که برخی ترجیح می‌دهند حتی از پیش برنامه‌ریزی هم نکنند و در زندگی پیش بروند، بدون آنکه فکری درباره‌ی برنامه‌ها و تغییرات و اثرات آنها بکنند. اما فیلسوفان بسیاری بر این باورند که این کار اشتباه و حتی غیرانسانی‌ست.

مفهوم «تأمل»[۲] نزد هردر[۳]، می‌تواند به ما کمک کند تا بهتر این مسئله را متوجه شویم. منظور هردر از تأمل این است که فرق بین انسان و حیوان در این است که انسان برخلاف حیوان با ابژه‌ای که دربرابرش قرار دارد یا متعلق اندیشه‌اش است، فاصله‌ای دارد و این فاصله به او امکان تأمل درباره‌ی آن و درعین حال امکانِ خطا کردن می‌دهد، درحالی که حیوان چنان غرق در ابژه‌اش است که هم نمی‌تواند به آن بیندیشد و هم امکان خطایی برای او وجود ندارد، به همین دلیل وظایف غریزی‌اش را بدون کوچکترین خطایی انجام می‌دهد. زنبور عسلی را تصور کنید که بدون کوچکترین اشتباهی پشت سر هم کندوهای یکسان و به‌شدت دقیقی می‌سازد؛ درحالی که انسان امکان ندارد بتواند بدون کمک گرفتن از ابزارهای خاص چنین کاری انجام دهد. مثلاً او دو شیء کاملاً یکسان نمی‌سازد، چون کاملاً در آن غرق نشده است، از آن فاصله دارد، درنتیجه هم می‌تواند خلاقیت به خرج دهد، هم دچار اشتباه شود. به عبارتی، انسان می‌تواند به کارهایش فکر کند و درباره‌ی آنها تصمیم بگیرد و دست به انتخاب بزند. او از پیش برای کارهایی که می‌کند به صورت غریزی برنامه‌ریزی نشده است. نیچه به شکل دیگری از این مسئله صحبت می‌کند. او بر این باور است که فرق انسان و حیوان در این است که انسان می‌تواند «قول بدهد» یا به عبارتی انسان می‌تواند «متعهد شود». قول دادن روشی برای ادعای تعین درباره‌ی آینده‌ای نامتعین است. او می‌نویسد: «باید آماده باشی تا خود را در شعله‌های خود بسوزانی: چطور می‌توانی تبدیل به فرد تازه‌ای شوی، اگر پیش از آن تبدیل به خاکستر نشده باشی؟» مانند ققنوسی که آتش می‌گیرد و از شعله‌های خود دوباره زاده می‌شود، ما نیز گاهی نیاز داریم، از همه چیز، همه کس و همه‌ی وظایف و مسئولیت‌هایمان کنار بکشیم، تصویر بزرگتر را ببینیم، شاید حتی لازم باشد همه چیز را به آتش بکشیم و دوباره از خاکستر خود برخیزیم. دکارت نیز در ابتدای «تأملات در فلسفه‌ی اولی»، وقتی در تمام باورهایش شک کرد تا بتواند تنها باوری را پیدا کند که نتواند در آن شک کند و آن را بنیان باورهای دیگرش قرار دهد، عملی شبیه به یک ققنوس انجام داد. وقتی جایی هستیم که به هیچ‌وجه نمی‌دانیم چطور به آنجا رسیده‌ایم شاید بهتر است خود را از همه چیز بیرون بکشیم و از زاویه‌ی دید جدیدی به آن بنگریم. مثل معماهایی که وقتی پس از چند روز به آن برمی‌گردی راه‌حل را سریعاً پیدا می‌کنی، درحالی که اگر بی‌وقفه به آن بنگری فقط گیج‌ و سرخورده می‌شوی. بنابراین می‌توان گفت برنامه‌ریزی و چینش اهدافِ جدید می‌تواند به‌مثابه بالا رفتن از سطحِ هزارتویی که در آن گیر کرده‌ایم باشد تا بتوانیم از ان بالا، راه‌فرار برای رسیدن به آنچه آرزویش را داریم پیدا کنیم.

البته نیازی نیست که آنقدر سفت و سخت به برنامه‌هایمان بچسبیم که دیگر همه چیز را فراموش کنیم و فقط متمرکز بر همان هدف بمانیم. چون چنان‌چه گفتم و همه هم تجربه کردیه‌ایم زندگی هیچ‌وقت براساس برنامه‌های ما پیش نمی‌رود، ممکن است دقیقاً دو روز پیش از کنکور بیمار شوی، ممکن است صبح روز دفاعِ پایان‌نامه عاشق شوی، ممکن است ورشکست شوی و اگر تمامِ تمامِ انرژی و توانت را روی هدفت گذاشته باشی، نه تنها از آن چیزهای دیگری که بر سر راهت قرار می‌گیرند و شاید حتی برایت بهتر هم باشند چشم‌پوشی می‌کنی، بلکه در صورت شکست حسابی در هم فرومی‌شکنی و شاید حتی هرگز دوباره سرپا نشوی. از طرفی باید به خاطر داشته باشیم که زندگیِ بی‌برنامه منجر به تشویش و اضطراب می‌شود، چراکه همیشه کار و دوستانی نیستند که وقت ما را پر کنند و اگر برای زندگی خود برنامه و هدف و یا دست‌کم نوعی سرگرمی که فقط و فقط برای خودمان باشد، نداشته باشیم در لحظاتی خالی از وظایف و آدم‌ها، مغاک به ما زل می‌زند و ما را در خود فرو می‌برد. درست مانند دل‌تنگی ابدی غروب جمعه. برای فرار از این لحظات بسیار سنگین و ناامید و تلخ، شاید لازم است انسان از پیش فکری به حال خود بکند. پرچه برقراری تعادل میان این برنامه‌ریزی و درعینِ حال، چندان پایبند آن نبودن چون ممکن است عملاً زندگی ما را از بین ببرد، می‌تواند دشوار باشد، نباید کلاً آن را نادیده بگیریم و بدون هیچ تعهدی نسبت به خودمان به زندگی ادامه دهیم تا ببینیم چه پیش می‌آید.

متیو مک‌کانهی[۴] در سال ۲۰۱۳ برنده‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای ایفای نقش در فیلم «باشگاه خریداران دالاس» شد. او در سخنرانی‌اش پس از دریافت جایزه گفت: «وقتی ۱۵ ساله‌ بودم، یکی از افراد مهم زندگی‌ام به من گفت: «قهرمانت چه کسی‌ست؟»، من پاسخ دادم: «نمی‌دانم، باید درباره‌اش فکر کنم. چند هفته به من فرصت بده.» دو هفته بعد دوباره از من همان سؤال را پرسید. گفتم: «در این باره فکر کردم. می‌دانی قهرمانم چه کسی‌ست؟ منِ ۱۰ سالِ دیگر.» ده سال بعد، همان آدم به من گفت: «خب، حالا قهرمانت شدی؟» و من گفتم: «نه. نه. نه. حتی نزدیکش هم نشدم.» او پرسید: «چرا؟» من پاسخ دادم: «چون قهرمانم، منِ ۳۵ ساله‌ است.» هر روز، هر هفته، هر ماه و هر سال از زندگی‌ام که بگذرد، قهرمانِ من همیشه ۱۰ سال جلوتر از من است. من هرگز قهرمان نخواهم شد. من هرگز به آن مرحله نخواهم رسید. می‌دانم که این اتفاق نمی‌افتد و البته اشکالی هم ندارد چون این باعث می‌شود که همیشه کسی را برای دنبال کردن، داشته باشیم.»

شاید ما هرگز به برنامه‌هایمان عمل نکنیم و زندگی جوری پیش برود که هرگز نتوانیم به اهداف و آرزوهای دور و درازمان برسیم. شاید وسط راه بفهمیم اصلاً از اول اشتباه انتخاب کرده بودیم. شاید شکست بخوریم. اما چهارچوبی که این برنامه‌ریزی‌ها و تعهدات برای ما به وجود می‌آورند، مانند قوانین، به آزادی ما معنا می‌دهند. تا زمانی که ما چهارچوبی نداشته باشیم، نمی‌توانیم مرزهایش را گسترش دهیم یا حتی از آن بیرون بیاییم. مانند قوانین حاکم بر موسیقی. قوانین ثابت‌اند، تعداد نت‌ها، آکوردها، همه و همه ثابت است. این ماییم که می‌توانیم با شناخت چهارچوب و حتی حفظ آن، قطعه‌های بی‌شماری بسازیم. آزادی به معنای این نیست که هر زمان هر کار دلمان خواست انجام دهیم، چون چنین کاری قابل تعریف شدن و درنتیجه قابل درک شدن نخواهد بود و در نتیجه قدرت اثرگذاری هم نخواهد داشت. افزون‌براین، اگر خودمان چهارچوب‌های هویت‌مان را نسازیم، جامعه، خانواده، مدیر، همسر، فرزند، دوستان و غیره چه بخواهیم، چه نخواهیم این کار را برای ما انجام خواهند داد. بنابراین چه بهتر است که دست‌کم تا میزان اندکی خودمان در تعیین آن اثرگذار باشیم، تا بتوانیم مسئولیت زندگی خود را برعهده بگیریم و پیامدهای آن را هم بپذیریم. و خب شاید بهترین فرصت برای چنین تأملی، زمانی باشد که درختان هم از خواب بیدار شده‌اند.


پانویس‌ها:

[۱] مردوک یا مردوخ یکی از خدایان باستانی تمدن بابل است. در تمدن بابلیان مردوک به عنوان خدای باروری و آفرینش مطرح است. او در دوره‌ی حمورابی به‌عنوان محافظ بابل به‌شمار می‌رفت. مردوک فرزند انکی خدای آب‌ها و جانشین آنو خدای خدایان است. در اساطیر بین‌النهرین و در پی توسعه اقتدار سیاسی بابل، مردوک صفات بیشتر خدایان بین‌النهرین را گرد آورد و به رئیس خدایان بابلی، آفریدگار انسان، نور و زندگی بدل شد. او را گاه در ردای جواهر دوخته و با عصا و حلقه پادشاهی مجسم کرده‌اند.

[۲] reflection

[۳]  Johann Gottfried von Herder (1744- 1803 م.)  فیلسوف، زبان‌شناس، شاعر، منتقد ادبی، از دانشمندان تأثیرگذار عصر روشنگری و از نظریه‌پردازان بزرگ قرن هجدهم اروپا در حوزه‌ی زبان، تاریخ و فرهنگ است.

[۴] Matthew McConaughey

Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comments
  • عالی، عمیق بو منسجم از نظر معنایی بود

  • این رویکرد جدیدتون که مطالب ملموس‌تری می‌نویسید خیلی خوبه 🙂

  • خیلی خوب بود. ترجمه عالی و متن عالی.
    سپاس

LEAVE A COMMENT