بعد از قبول شدن در امتحانی سخت، پذیرش عشقت از سوی کسی که عمیقا دوستش داری، بالاخره درست نواختن قطعهی سختی که هفتهها تمرینش کرده بودی، استخدام شدن در محل کاری مناسب وقتی مدتها دنبال کار میگشتی، دیدن دوستی قدیمی بعد از سالها دوری و فهمیدن اینکه هنوز هیچ چیز میان شما تغییری نکرده است، حل کردن معمایی که روزها فکرت را به خود مشغول کرده است یا عبور کردن از مرحلهی سختی در بازیای که مشغولش بودی… تمام این لحظات، بدون در نظر گفتن سختی یا آسانی و یا مهم بودن و نبودن کاری که انجام دادهای برای تو بسیار ارزشمند است چون بالاخره از پسش برآمدی، بالاخره دیدی که بعدش چه میشود، بالاخره حتی شده برای لحظات کوتاهی، پیش از آنکه همه چیز عادی شود، احساس آرامش میکنی. همه چیز درست سر جای خودش است. تو خوشبختی و زندگی با تو دارد کنار میآید. این تجربهی هرچند کوتاه، باعث میشود که احساس کنی زمین سختی زیر پایت است و بنابراین میتوانی با اطمینان ادامه بدهی و برای باقی زندگیات برنامهریزی کنی. بدون در نظر گرفتن اینکه هر لحظه ممکن است زمین سفت زیر پایت بلرزد، شکاف بخورد و همه چیزت را در خود فرو ببرد.
در تاریکی، وقتی برق قطع میشود، اشیا تغییری نمیکنند، اما انگار همه چیز ناآشناست. اتاقی که سالها در آن زندگی کردهای، ناگهان تبدیل به مکان کاملاً جدیدی میشود که تو ابعادش را نمیشناسی، به در و دیوار میخوری، پایت به لبهی تخت میخورد، سرت میخورد به قفسه و با خودت فکر میکنی یه چیزی سر جایش نیست. اما واقعیت این است که همه چیز سر جای خودش است، فقط تو انقدر به بودن نور عادت کرده بودی که خودت را برای موقعیتی که در آن نوری نباشد آماده نکرده بودی. ارتفاع و طول عرض وسایل اتاقت را با دستانت لمس نکرده بودی و انقدر از چشمانت مطمئن بودی که نه تنها به امکان نبود نور فکر نکرده بودی بلکه خودت را برای آن آماده هم نکرده بودی. و البته به محض آنکه این فکرها از ذهنت میگذرند برق میآید و به سرعت تمام اینها را فراموش میکنی و مثل پیش به زندگی عادیات ادامه میدهی.
اما اگر این تاریکی تا ابد ادامه داشته باشد چه؟ اگر هیچ نوری دیگر نتواند همه چیز را به حالت عادی برگرداند؟ اگر در این تاریکی جای وسایل اتاقت هم به ناگهان تغییر کنند، اگر خودت دیگر توانایی حرکت نداشته باشی و حتی نتوانی به کمک دستانت راه خودت را از میان آن همه چیزی که ناگهان دور و اطرافت پراکنده شدهاند پیدا کنی چی؟
فرق قطع شدن برق با تاریکی ابدی این است که قطع شدن برق هم دلیل دارد، هم موقتیست؛ اما تاریکی دائمی، تاریکی از نوعی که ناشی از رخدادی طبیعی مانند زلزله است، میتواند تا مدتهای طولانی و یا حتی تا لحظهی مرگت ادامه داشته باشد. اگر قطع شدن برق در محل زندگیات رایج باشد، میتوانی برای خودت چراغ قوه بخری، یا بدانی شمعها را در کدام کشو نگه میداری تا به سرعت بتوانی نور را به اتاقت برگردانی، اما برای رخدادی که اصلا نمیتوانی پیشبینی کنی تو را در چه نوعی از تاریکی فرو خواهد برد، میتوان از قبل آماده بود؟
زلزلهها هر روز با شدتها و به شکلهای مختلف در زندگی تک تک ما اتفاق میافتند، وقتی بهترین دوستت در اوج سلامتی و جوانی، به ناگهان سکته میکند و میمیرد، وقتی شرکتی که سالها در آن کار میکردی برشکست میشود و بیکار میشوی، وقتی بدون اینکه از ماجرا سر در بیاوری پدرت به زندان میافتد، وقتی معلمت سرطان میگیرد، وقتی کسی که عمیقاً دوستش داشتی، بدون هیچ توضیحی تو را برای همیشه ترک میکند… در تمام این لحظات دور و آشنا، انگار زمین سفت زیر پایت ناگهان میلرزد و نوعی از تاریکی تو را در برمیگیرد، انگار زمین زیر پایت خالی میشود و سقوط میکنی. اینکه به خودت بستگی دارد تا در طول این چاه عمیق، تاریک و سرد چیزی را برای چنگ زدن پیدا کنی یا نه، اصلاً مشخص نیست. شاید در طول این سقوط حتی زلزلهی دیگری رخ دهد. شاید تمام چیزها و کسانی را که برایت مهم بودند از دست بدهی. شاید هیچ وقت پاسخ روشنی برای سوالهایت پیدا نکنی. و شاید تا ابد به تاریکی پیش رویت زل بزنی و از آنچه نامشخص است بپرسی چرا؟ مسئله این است که کسی پاسخگوی تو نخواهد بود و هیچ پاسخ حاضر و آماده و درستی وجود ندارد.
ابهام زندگی همین است. اینکه هر قدر هم تلاش کنی خودت را برای تمام اتفاقاتی که ممکن است بیافتد آماده کنی، هر لحظه ممکن است اتفاقی بیافتد که تو نه تنها پیشبینیاش نکرده بودی، بلکه برایش آماده هم نیستی. در این جور مواقع، در لحظاتی که شاید تمام زندگیات را به معنای واقعی کلمه از دست دادهای، شاید تنها راهی که باقی میماند این است که خودت را با چنگ و دندان هم شده به دیوارهی آن چاه عمیق، تاریک و سرد بیاویزی و امیدوار باشی که روزی نور و شاید دست انسان ناشناسی، تو را به بالا بکشد.
مسئله این است که هر طور شده به تاریکی اجازه ندهی باعث سقوطت شود. شاید باید برای روز مبادا، شمعهایی را در کشویی که فقط مال خودت است، کشویی که در زمان و مکان خاصی قابل دسترسی نیست، نگهداری.
eli | 23, نوامبر, 2017
|
راستش وقتى توى کانال قسمتى از مطلب رو خوندم انتظار مطلب قوى ترى رو اینجا داشتم و اینکه لااقل از منظر فلسفى و شناختى موضوع به چالش کشیده بشه ولى این مطلب بیشتر شبیه مطالب کانال هایى بود که متن عاشقانه و اینها رو میگذارند…نمیشه از زیبایی قلم نویسنده گذشت ولى جان مطلب و انتظار من متفاوت بود:)
ME | 23, نوامبر, 2017
|
دقیقا من هم با نظر ایشان موافقم…من هم انتظار چیز خیلی بیشتری داشتم
مهسانی | 24, نوامبر, 2017
|
بهتر اینه که از عنوان مقاله برای نوشته های اینچنینی استفاده نشه .. صرفا طرح مساله شده
behrooz | 24, نوامبر, 2017
|
مسئله این است که هر طور شده به تاریکی اجازه ندهی باعث سقوطت شود. شاید باید برای روز مبادا، شمعهایی را در کشویی که فقط مال خودت است، کشویی که در زمان و مکان خاصی قابل دسترسی نیست، نگهداری.
سوال این هستش که چرا اساسا باید خودت رو از این چاه بکشی بیرون ؟
تو تاریک ترین روز های زندگی چه مفهومی باعث میشه سر پا وایسی و بخوای تغییری ایجاد کنی ؟
فکر میکنم قبل از درگیر شدن به کشیدن خودت بالا دنبال این سوال باشی که ارزش وجود چیه علت هستی چیه تا زمانی که به این سوال ها پاسخ نداده باشیم هر تلاشی بیهوده است
حامد | 27, سپتامبر, 2023
|
سلام فلسفیدن،
سال ها از پست کردن این پست شما گذشته، سال ها از اولین باری که من این متن رو خوندم هم گذشته، وقتی من اولین بار این متن رو خوندن نوجوانی ۱۷ ساله، در تب و تاب کنکور. امروز دارم اخرین روز های ۲۳ سالگی رو سپری میکنم، و با رنج هایی بس عمیق و انسانی هم طرف شدم. از همون زمان که این متن رو برای اولین بار خوندم، بسیاری اوقات و وقتی برق های زندگیم میره، وقتی که جسارتا مدفوع به پنکه سقفی میخوره و همه چیز به هم میریزه، یک دستی از اون ته مه های زندگیم این متن رو به خاطر من میاره، این که هزار تا شمعی که در زندگیت داری، حالا چه نو چه نیم سوخته، رو روشن کن. این متن، حامد هفده ساله رو با نوعی ذهن اگاهی فعال راجع به موهبت های زندگیش و اندوخته های روانیش آشنا کرد و در طی سال ها این قضیه فقط در من تمرین شده، و عمیق تر شده، و جالب تر شده.
امروز اومدم این پست رو برای دوست عزیزی که چراغ زندگیش کم سو و خاموش شده بفرستم. یک بار دیگه متن رو خوندم و باز هم از سادگی مفهومی که متن داره سعی میکنه بگه و در عین حال تاثیر گذاریش، و مورد غفلت بودنش، متعجب شدم. اتفاقی اومدم کامنت ها رو خوندم و دیدم اکثر کسایی که نظرشون رو گفتند به این پرداختند که متن شبه زرد، یا بیش از حد سطحیه. خواستم من هم نظرمو بگم : این متن عالیه چون سطحیه، چون یک جایی بین فکر کردن به این که کار درست چیه، یا اصلا کار درست چی هست و دیگر سوال های “عمیق” و دهشتناک زندگی، شاید ما یادمون میره که خب همه این سوال ها در بطن زندگی داره به وجود میاد، پس زنده بودن و زندگی کردن پیش شرط پرداختن به این سوال هاست. یادمون میره در “عمق” مکاشفه کردن اگر چه بسیار مفیده، ولی اگر در سطح نفس نکشیم ممکنه خفه بشیم. یادمون میره که در نهایت زندگی روانی درون ذهنی ما، پرداختن به مشکلات و مسایل در امن و انزوای ذهن خودمون، باید با دنیای بیرونی، دنیایی که توش باد معده و آلودگی آب ها و تعصب و … وجود دارند، هم ارتباط داشته باشه.
درود فراوان