مارک.تی.کونارد
استادیار فلسفه در کالج مریمونت منهتن در نیویورک[۱]
خلاصه: نیچه جهان را عاری از ارزشهای مطلق و فرازمانی-فرامکانی میداند. او بر این باور است که فرومایگان و ضعفا از آنجایی که توان مقابله با افراد قدرتمند و والامقام را نداشتهاند، جهانی ماورای این جهان ساختهاند تا با خیال آسوده مطمئن باشند که گرچه در این جهان نمیتوانند از پس مشکلاتشان بربیایند و زورشان به آن افراد قدرتمند نمیرسد، در آن جهان ماورایی حق به حقدار خواهد رسید. از نظر نیچه، با این کار ارزش این جهان و این زندگی را به امید رسیدن به خیر در جهانی دیگر نادیده میگیریم. حال با پذیرش اینکه ارزشی مطلق و ذاتی در جهان وجود ندارد، به نظر میرسد که جهان پُرآشوب و تهی از معنا میشود. اما به باورِ نیچه انسان حقیقی و ارزشمند انسانیست که آشوب و بیمعنایی این جهان را نه تنها بپذیرد، بلکه تلاش کند تا آن را تبدیل به به اثر هنری زیبایی کند که ارزشمند و بامعناست. او چنین انسانی را ابرانسان مینامد. هدف مارک. تی. کونارد در این مقاله پاسخ دادن به این پرسش است که آیا میتوان بارت سیمپسون در مجموعهی «سیمپسونها» را، باتوجه به شخصیت ستیزهجویش که همواره با تمام اولیاءامور به مخالفت برمیخیزد، همان ایدهآل نیچهای، همان ابرمردی که در مخالفت با ارزشهای پذیرفته شدهی جامعه قدعلم میکند دانست؟ کونارد پس از بررسی دقیق آراء نیچه به این نتیجه میرسد که پاسخ این پرسش منفیست، زیرا بارت سیمپسون شخصیت مستقلی از آن خود ندارد، او صرفاً با همه مخالفت میکند، اما در ازاء مخالفتش سازندگیای انجام نمیدهد و تلاش نمیکند تا از پسِ آشوب زندگی معنا و ارزشی بیافریند؛ بنابراین به هیچعنوان نمیتوان او را مورد تأییدِ نیچه دانست.
«تا آن زمان، کمدیِ هستی به خودآگاهی نخواهد رسید. تا آن زمان، ما در عصر تراژدی، دوران اخلاق و ادیان باقی میمانیم.»[۲]
- جسیکا لاوجوی[۳]: «تو آدم بدی هستی، بارت سیمپسون[۴].»
- بارت: «نه نیستم! من واقعاً…»
- جسیکا لاوجوی: «بله هستی. تو بدی… و من از این مسئله خوشم میاد.»
- بارت: «من تا مغزاستخوان بدم، عشقم.»[۵]
دختران خوب و پسران بد
شما از این ماجراها باخبرید: بارت سر مجسمهی جبدیه اسپرینگفیلد[۶] را قطع کرد؛ او درخت کریسمس خانوادگی را سوزاند؛ او یک نسخه از بازی بونستورم[۷] را از فروشگاه دزدید؛ در امتحان آی-کیو تقلب کرد و خودش را در مدرسهی نابغهها جا کرد؛ او مردم شهر را با این دروغ که پسر بچهای در ته چاه گیر کرده است، گول زد؛ و غیره و غیره. بارت سیمپسون پسربچهای شیطان و دوستداشتنی نیست که همیشه به دردسر میافتد؛ او یک یاغی با قلبی مهربان نیست. او یک بزهکارِ تندزبان، پسری بد با شلوار آبیِ روشن، یک خرابکار و یکی از عزیزدُردانههای شیطان است – اگر به این چیزها باور داشته باشید.
شاید با خودتان فکر میکنید این لیسا[۸]، خواهرِ اوست که انسان بافضیلیست. لیسا باهوش، بااستعداد، بسیار منطقی، خردمند و احساساتیست. او اصول و قواعدی دارد: هر کجا که لازم باشد برای عدالت مبارزه میکند؛ گیاهخوار است چون به حقوق حیوانات باور دارد؛ در مقابل افراطگریهای آقای بارنزِ[۹] طمّاع میایستد؛ نسبت به خانواده و دوستانش، و البته نسبت به همهی آن کسانی که چندان هم خوششانس نیستند، از خود عشق و دلسوزی بروز میدهد. او همان دختربچهایست که دوست داریم دوستش داشته باشیم. شاید با خودتان اینطور فکر کنید که او تنها کاراکترِ دوستداشتنی در این مجموعه است.
خُب، اجازه بدهید در مورد یک پسرِ بدِ دیگر برایتان بگویم، پسرِ بدِ فلسفه (چی؟ -فکر نمیکردید فلسفه هم پسرهای بد داشته باشد؟). اسمِ او فردریش نیچه[۱۰] و – از نظر فلسفی – او بدِ بدهاست. نیچه از آن بزهکاران تندزبان فلسفی به شمار میآید. او قدرت را در اختیار گرفت؛ او یک خرابکار بود. و از آنجایی که کتابی با عنوان «ضد مسیح»[۱۱] نوشت مطمئناً یکی از عزیزدُردانههای شیطان هم بود! ظاهراً او از همه چیز تنفر داشت؛ از هر ایدهآلی که اکثریت مردم دوستش داشتند و در نزدشان عزیز بود – و بیشتر از این، او با هوشمندی نشان میداد که آن ایدهآلها مرتبط با همان چیزهاییاند که مردم از آنها متنفرند و به این ترتیب آنها را به ورطهی نابودی میکشاند. او به دین زخم زبان میزد و به ترحم و همدردی میخندید. او سقراط[۱۲] را دلقکی میخواند که خودش را زیادی جدّی گرفته بود. او کانت[۱۳] را مُفسد، دکارت[۱۴] را سطحی، و جان استوارت میل[۱۵] را احمق خطاب میکرد. او با بدنامی در چنین گفت زرتشت[۱۶] مینویسد، اگر به سراغ زنان میروی «تازیانه را از یاد مبر!»[۱۷]
حال که نیچه آن ایدهآل سنتی، آن به اصطلاح «انسان خوب»، انسان مهربان و با فضیلتهای دینی را مطرود میداند و حتی به آن پوزخند میزند، ایدهآلی از آنِ خود را میسازد: جانِ آزاد[۱۸]؛ انسانی که اخلاقیات و فضایل سنّتی را نمیپذیرد؛ انسانی که آشوبِ جهان را میپذیرد و سازندهی شخصیت خودش است.
آیا امکان دارد که ما از منظری نیچهای، در حال ستایشِ شخصیتِ اشتباهی باشیم؟ آیا امکان دارد که لیسا سیمپسون بخشی از آن چیزی باشد که نیچه آن را اخلاقیات، فرومایگی، بردهداری و خشم مینامد و جهان از آن بیزار است؟ البته که بد بودن سرگرمکننده است، اما آیا امکان دارد که وجهی سالم، در راستای تأیید زندگی و دارای اهمیت فلسفی هم دربارهی بد بودن، وجود داشته باشد؟ در انتها آیا ممکن است که بارت سیمپسون همان ایدهآلِ نیچه باشد؟
زایش کمدی: نمود در برابر واقعیت
برای پاسخ به پرسشهایی که در بالا مطرح شد، باید بفهمیم که چرا نیچه پسر بدِ فیلسوف بود، و چرا (آنطور که میگویند) فضایل بد و شیطانی را میستود.
نیچه در نخستین آثارش به شدت تحت تأثیر فیلسوف مشهور آرتور شوپنهاور[۱۹]، که مرد فوقالعاده ناشادی بود، قرار داشت. به عنوان مثال، همانطور که در افسانهها نقل شده است، او یک بار پیرزنی را از بالای پلهها به پایین هُل داد. حال، شوپنهاور، در میان بقیهی چیزها، به تمایزی میان نمود و واقعیت قائل بود. او اعتقاد داشت که جهان، آنگونه که ما در مقام اشیاء، افراد، درختها، سگها و نوشیدنیهای اسکویشی[۲۰] تجربهاش میکنیم، فقط نوعی ظاهر سطحی یا به بیانِ او، یک نمود است. در زیر یا پُشت این نمود، ذاتِ واقعی جهان، که شوپنهاور به آن «اراده»[۲۱] میگفت، قرار دارد. این اراده که نیرویی کور، پیوسته و محرک است، همان نیرو و ارادهایست که مثلاً به عنوان رانهی جنسی، یا تمایلی غریزی به نوشیدن آبجوی داف[۲۲] در خودمان مییابیم. به علت پایانناپذیر بودن اراده، گرچه امیال ارضاء میشوند، دوباره و دوباره بیدار میشوند. شما یک (یا ده) [بطری] داف مینوشید، مست میشوید و میلتان به صورت لحظهای ارضاء میشود. اما فردا این میل دوباره از نو برمیخیزد. حال، شوپنهاور معتقد است که میل داشتن و عقیم گذاشتن میل به معنای رنج کشیدن است، و بدینترتیب از آنجایی که هیچ پایانی نهایی برای میل، و هیچ رضایتِ نهاییای وجود ندارد، زندگی یک رنجِ ابدیست.
نیچه در اولین کتابش «زایش تراژدی»[۲۳] به طور شفافی این دیدگاه دوگانهی شوپنهاوری را اتخاذ میکند که قائل به تمایز میان نمود و واقعیت، اراده و بازنمایی بود، اما جالب آنکه به کلمهی «اراده» شخصیت میبخشد، و چنان آن را مورد بحث قرار میدهد که گویی عاملی آگاه است و با عنوان «وحدت اولیه»[۲۴] به آن ارجاع میدهد. کلمهی «زیباییشناسی»[۲۵] که با مطالعهی هنر و زیبایی سر و کار دارد، از کلمهی یونانی «Aistheikos» گرفته شده است که منسوب به کیفیت تیزبینی، یا ظواهرِ چیزهاست. با توجه به اینکه جهان همچون بازنمایی، یعنی همان جهانی که ما هر روز در اطرافمان تجربه میکنیم، یک نمود است، نیچه در اولین کارش چنان سخن میگوید که گویی این جهان به نوعی آفرینش هنری این وحدت اولیهی متشخص در قلب و جان چیزها بوده است: «میتوانیم فکر کنیم که برای خالق حقیقی هنر، ما تصاویر و فرافکنیهای هنریای هستیم، و بالاترین شأنمان در اهمیتمان به عنوان آثار هنری قرار دارد- زیرا هستی و جهان فقط به عنوان پدیدهای زیباشناختی تا ابد توجیهپذیرند.»[۲۶] البته که «خالق حقیقی» وحدت اولیه است، اما – با توجه به ادامهی سنّت انسانانگاری[۲۷]– چرا این خالق، ما و بقیهی جهان را پیش میافکند، و اصلاً چرا دست به آفرینش هنری میزند؟ نیچه پاسخ میدهد:
«… آنچه حقیقتاً وجود دارد، یعنی وحدت اولیه، در حالِ رنج و متناقض و ازلی، همزمان برای رهایی و رستگاری مداومش نیاز به نگاهی نشئهآمیز و نمودی شدیداً لذتبخش دارد. ولی ما که از نمود تشکیل شدهایم و یکسره در آن به دام افتادهایم، ناگزیر احساس میکنیم این نمود آن چیزیست که حقیقتاً وجود ندارد، یعنی صیرورتیست مداوم در زمان، مکان و علیت- به عبارت دیگر، واقعیت تجربی.»[۲۸]
با توجه به شناختِ ما از جهان، یعنی جهان روزمره، جهان همچون بازنمایی، توهم محض، [یا] «لاوجودِ حقیقی» است. و واقعیت، در قلب خودش، چنان مهیب و ترسناک – یک ارادهی بیوقفه، کور، محرک، در نهایت بیهدف و از این رو ارضانشدنی و رنجشآور است که نگاه کردن به درونِ آن و فهمِ ذاتِ وجود، [جستجوگر را] عاجز میکند. علاوهبراین، نفرینِ بشر (توانایی به) آگاه بودن از موقعیت خودش، و پیبردن به ماهیت جهان و میل به اصلاح آن است. اما البته که این کار ناممکن است. نیچه میگوید:
«پس از آشکار شدن حقیقت، آگاهی از آن سبب میشود تا انسان در همه جا فقط آنچه را که هولناک و بیمعنیست ببیند.»[۲۹]
بنابر نظر نیچه هنر، و تنها هنر، قرعهی نجاتبخش ماست:
«اینجا، وقتی خطر بیش از هر زمان دیگری اراده را تهدید میکند، هنر همچون جادوگری نجاتبخش، با قدرت شفابخش وارد میشود. فقط هنر میتواند آن اندیشههای منزجرکننده دربارهی ماهیت هولناک یا بیمعنی هستی را به تصوراتی که انسان میتواند با آنها زندگی کند بازگرداند؛ این تصورات امر والاییاند که باعث میشود امر هولناک با وسایل هنری رام شود، و امر کمدیایاند که باعث میشود نفرت از بیمعنایی با وسایل هنری تخلیه شود.»[۳۰]
ما و وحدتِ اولیه مانند هم، با فهمِ ذاتِ بیمعنا و بینظمِ چیزها، برای «رهایی پیوسته»مان هم به «بصیرت شورانگیز» و هم «توهم لذتبخش» نیاز داریم؛ ما واقعاً برای نجات یافتن به آن نیاز داریم.
«زایش تراژدی» دربارهی روشیست که یونانیان باستان با وحشت و بیمعنایی وجود دست و پنجه نرم میکردند: آنها از طریق هنر، بهویژه تراژدی آتنی[۳۱]، میتوانستند بر حقایق سهمگین غلبه کنند، آنها میتوانستند به رهایی دست پیدا کنند. براساسِ نظر نیچه، این شیوهی سالم و صادقانه برای رویارویی با وجودِ آشفته و بیمعناست. اما راههای ناسالم و نادرستی هم وجود دارد. این شیوههای ناسالم عمدتاً شامل انکار این بیمعنایی، پوچی، آشوب، وحشت، روبرگرداندن از آن و دروغ گفتن به خود و دیگران دربارهی ذاتِ واقعیت است. این ناراستی و عدم امانت در یونان باستان، به نقل از نیچه، در شخص سقراط تجسم یافته است. او میگوید:
«… قطعاً به این توهم عظیم برمیخوریم که اولین بار در شخص سقراط این باور تزلزلناپذیر پیدا شد که او با دنبال کردن ریسمان علیت میتواند به عمیقترین مغاک وجود برسد و نه تنها قادر به فهم هستیست، بلکه حتی قادر به تصحیح آن است.»[۳۲]
سقراط در عوضِ اذعان به شخصیت واقعی جهان و اینکه بیاموزد با آشوبِ جهان کنار بیاید، باور داشت که نه تنها میتوان این تفکر را به چنگ آورد و جهان را فهمید، بلکه همچنین میتوان آن را تثبیت کرد. نیچه این چنین بحثاش را ادامه میدهد:
«سقراط نمونهی اولیهی خوشبینی نظریست که باورش به این که طبیعتِ امور کشفپذیر است، سائقی میشود تا قدرتِ نوشدارویی برای شناخت و فهم قائل شود، و تصور میکند خطا فیذاته شر است.»[۳۳]
ما همه سقراط را به عنوان فردی فوقالعاده منطقی میشناسیم. او به ما میگوید که خرد تنها راهنمای ما برای فهم جهان نیست، اما کلیدِ زندگیِ خوب است، و شر تنها از سر نادانیست. به باورِ نیچه، در نخستین اثرش، این اشتباهی عظیم، و نشانهای از انحطاط و ضعف است؛ این دروغیست که ما به خودمان میگوییم زیرا ناتوان از مواجهه با واقعیت هستیم.
آشکار است که اگر جهانِ ما، جهانی پُرآشوب، بیمعنا و پوچ باشد، جهان سیمپسون اوضاعش بسیار وخیمتر است. به آن جنونی فکر کنید که در هر قسمت شاهدش هستیم. جاسپر[۳۴] قرصهای جمعه را با قرصهای دوشنبه اشتباه میگیرد، و فوراً به نوعی موجود گرگینه-گون[۳۵] تبدیل میشود؛ آقای بارنز به صورت همزمان هفتاد و دوساله، و صد و چهارساله است؛ مگی[۳۶] موفق میشود به آقای بارنز شلیک کند؛ خاله سِلما[۳۷] پُشتِ سر هم شوهر پیدا میکند؛ مگی و رئیس پلیس ویگام[۳۸] دارای رنگِ مویِ آبی یکسانیاند؛ و سنِ هیچکس زیاد نمیشود.
منظورم این است که در اسپرینگفیلد، شهری بدون دولت، لیسا نقش سقراط، این خوشبینِ نظری، را ایفا میکند. او علیرغم مواجهه با دنیایِ پُرآشوب و بیمعنای پیرامونش، بر این اعتقاد پافشاری میکند که عقل و خرد نه تنها میتواند در فهم جهان، بلکه در اصلاح آن نیز به او کمک کند. او سعی میکند از حقوق حیوانات دفاع کند؛ او تلاش میکند تا طمع و آزمندیِ آقای بارنز و حماقت هومر[۳۹] را بهبود ببخشد. او سعی میکند به شخصیت بارت شکل بدهد و به او بیاموزد که چطور میتوان بافضیلت بود. او سعی میکند با استفاده از فلشکارت، کلماتی مانند «جاکتابی» را به مگی یاد بدهد، هرچند که مگی هرگز حرف نمیزند. لیسا هفته به هفته، با لبهی تند و تیز عقلانیت و خردش تقلا میکند تا به دلِ ابرهای تاریک و ژرف پوچی و بیمعنایی، بدی و نادانی نفوذ کند. اما افسوس که هرگز هیچچیز واقعاً تغییر نمیکند. آقای بارنز حریص، هومر احمق، بارت شرور، و اسپرینگفیلد در پوچیِ مهیب خود باقی میماند. در نتیجه، با توجه به دیدگاهی نیچهای، شاید تلاشِ لیسا، تقلایی بیهوده باشد. شاید تمام آن خصوصیات و فضایلی که ما بهخاطرشان او را تحسین و ستایش میکنیم، در واقع علائمی از یک بیماری سقراطی، یک ضعفِ ناشی از منطقِ بیشازحد و جهشی از واقعیت به توهم و خودفریبی باشد.
اما حتی اگر این مطلب درست باشد، حتی اگر قرار است به همین شیوه به لیسا نگاه کنیم، به خودی خود به این معنی نیست که باید بارتِ یاغی، خرابکار، سازندهی صدای گوز، و کابوسِ معلمهای مدرسهی روز یکشنبه و پرستارهای بچه را تحسین کرد.
زندگی همچون هنر، یا دستکم همچون یک کارتون
مدتی اندک پس از زایش تراژدی نیچه هر نوع دوگانگی، از جمله شکاف میان بازنمایی و اراده، نمود و واقعیت را رها میکند. نیچه در این دیدگاه اخیر مدعی میشود فقط سیلانی پُر هرج و مرج و آشوبگرانه وجود دارد؛ سیلان تنها واقعیتِ موجود است. نیچه میگوید: «تنها دلایلی که این جهان به عنوان نمود تشخص یافته است، همان دلایلیست که واقعیتش را نشان میدهد»؛ به عبارت دیگر، این واقعیت که جهان در سیلانِ خودش میشود، به این معناست که واقعیست؛ «هر نوع دیگری از واقعیت مطلقاً غیرقابل تشخیص است.»[۴۰]
پس چرا این اعتقاد در ما به وجود آمد که چیزی ورای تجربه، ورای «این» دنیا وجود دارد، چرا از ابتدا فکر میکردیم باید میان نمود و واقعیت تمایز قائل شد؟ به نقل از نیچه، یکی از دلایل اصلیِ این مسأله به خاطرِ ساختار زبان است. ما به وقوع پیوستن کارها و اعمال را مشاهده میکنیم (به این معنا که ما پدیدههایی را در جهان آشفتهی پیرامونِ خود تجربه میکنیم)، و تنها راهی که میتوانیم این اعمال و پدیدهها را به وسیلهی زبان توجیه و درک کنیم، قرار دادن سوژهای ثابت[۴۱] پُشت این اعمال و پدیدههاست. («من» میدوم؛ «تو» فریاد میزنی؛ «نلسون»[۴۲] مُشت میزند.) به علت اینکه فکر و زبان نمیتوانند جهانی در سیلان را توصیف یا بازنمایی کند، لازم است به گونهای صحبت کنیم که گویا چیزهایی ثابت وجود دارند که دارای خواصّی هستند، و سوژههای ثابتی وجود دارند که علتِ آن اعمالاند. سپس محدودیتِ زبان و فکر بر جهان افکنده میشود. ما در واقع به وحدت، ذات، هویت و دوام (به بیانِ دیگر «هستی») اعتقاد پیدا میکنیم. نیچه میگوید:
«… ذهنِ عوامانه رعدوبرق را از برقاش جدا میکند و این عنصر ثانوی را به عنوان عامل برای عمل عنصری به نام رعد و برق در نظر میگیرد… اما چنین زیرلایهای وجود ندارد؛ هیچ وجودی مقدم بر انجام عمل و شدن وجود ندارد؛ عامل تنها یک زایدهی ذهنی است که بر عمل اضافه میشود – خودِ عمل همه چیز است. در واقع ذهنِ عوامانه، عمل را دوگانه میکند؛ هنگامی که نور رعدوبرق را میبیند، این همان عملِ عمل است: واقعهی اولیه را به عنوان دلیل، و سپس دومی را به عنوان معلول درنظر میگیرد.»[۴۳]
ما میگوییم «رعدوبرق درخشید»، اما آیا به واقع دو چیز، رعدوبرق و درخشش، وجود دارد؟ نه، البته که نه. بااینحال، به نظر میرسد این تنها راهیست که میتوان به کمکش چیزها را فهمید و شرح داد. ما مجبور به استفاده از یک فاعل، «رعدوبرق»، و یک فعل، «درخشید»، هستیم تا آن چیزی را که تجربه کردهایم بیان کنیم. اما برای انجام این کار، خودمان را فریب میدهیم و وادار به این باور میکنیم که چیزهایی ثابت و لایتغیر در پُشت اعمالی وجود دارد که در واقع علت آنها هستند. دلیل این امر آن است که ما تمایز میان فاعل/مسند را در زبانمان داریم؛ باور کردهایم که این [ساختار] به قدرِ کافی بازتابدهندهی ساختار واقعیت است. اما این یک اشتباه است. ما میگوییم «هومر میخورد»، «هومر مینوشد»، «هومر آروغ میزند»، هنگامی که در واقعیت چیزی به نام هومر در ورای خوردن، نوشیدن و آروغ زدن وجود ندارد. هیچ هستندهای ورای عمل کردن وجود ندارد. هومر تنها مجموعهای از اعمالش است و نه بیشتر.
نیچه به ما میگوید این تمایزِ میان فاعل و عمل که به زبانمان میخکوب شده است، آغازِ شکاف میان نمود و واقعیت است، و به عنوان مثال، توسط افلاطون[۴۴] به دوگانگی مثالها/جُزئیات؛ توسط شوپنهاور به تمایز اراده/بازنمایی؛ و توسط مسیحیها به شکاف میان آسمان و زمین، خدا و انسان تبدیل شده است. نیچه میگوید: «به گمانم بخاطر این هنوز از شر خدا راحت نشدهایم که هنوز به دستور زبان ایمان داریم.»[۴۵]
پیش از رفتن به سراغ بحث واژگون کردن «خوب» و «بد» سنّتی توسط نیچه، میخواهم به این نکته اشاره کنم که گرچه در زمان حیات نیچه هنوز تلوزیون اختراع نشده بود، و از آنجایی که انیمیشن بسیار دور از ذهنِ او بود، شاید کارتونی همانند سیمپسونها تجسم کاملی (یا استعارهای) از دیدگاه نیچه دربارهی عمل تخیلیِ قرار دادن «عامل» پُشت «عمل» باشد. به این معنا که، در برنامهای مانند سیمپسونها هیچ هستندهای حقیقی در پُشت عمل قرار ندارد. چیزی که میبینید همان چیزیست که گیرتان میآید. هومر، بارت، لیسا و مگی چیزی بیش از مجموعهی اعمالشان نیستند. هیچ جوهره و ذاتی، هیچ اِگویی[۴۶]، هیچ هستندهای در پس پدیدهای که باعث آن اعمال میشود وجود ندارد. یک کارتون صرفاً پدیده و نمودِ محض است؛ هیچ بازیگر یا کسی در میان نیست که کاراکترها را به تصویر بکشد و بتواند، همانگونه که قبلاً بود، نقابش را بردارد و از شخصیت فاصله بگیرد. چه چیزی بیش از کارهای بد و اشتباهاتِ هفتگیِ بارت وجود دارد؟ پاسخ: هیچچیز. امکان ندارد چیزی بیشتر از او وجود داشته باشد. او صرفاً حاصل کاریست که انجام میدهد. باز میتوان گفت براساسِ دیدگاهی نیچهای فقط کارتون اینگونه نیست؛ دنیا به همین صورت و واقعیت به همین شکل ساخته شده است. جهان سیلان پُرآشوب و بیمعنایی از «شدن» و واقعی بودن، و جزئی از این جهان و قسمتی از این سیلان بودن، یعنی همان پدیدار شدن است. نمود واقعیت را نمیسازد؛ نمود همان واقعیت است. یا به بیان بهتر: حالا میتوانیم این مفاهیم، نمود و واقعیت، همه را با هم کنار بگذاریم. تنها چیزی که میتوانیم بگوییم این است که سیلانی وجود دارد.
ایدهآل نیچهای
بار دیگر باید بگوییم نیچه در نوشتههای اولیهاش معتقد بود که جهان به نمود و واقعیت، اراده و بازنمایی تقسیم میشود، دیدگاهی که اندکی بعد با ادعایی مبنی بر اینکه هیچ پوششی برای آشوب و هیچ وجودی در پسِ عمل نیست، آن را رد و انکار کرد. حال، نتیجهی واقعاً جالب توجه این تغییر در موضعگیری مطرح میشود: در مغایرت با دیدگاه اولیه، که در آن ما صرفاً پدیدههایی تحتِ قدرتِ اراده، تجسماتی هنرمندانه و اثر هنریِ وحدت اولیهای بودیم که هنرمند و ناظر واقعی بود، حال هم اراده و هم پدیده هستیم، یا ترجیحاً میتوان گفت هر دویِ اینها یک چیزند. به این ترتیب ما خودمان به صورت یکجا، به هنرمند، ناظر و اثر هنری تبدیل میشویم: «وجود به مثابهی یک پدیدهی زیباییشناسانه هنوز برای ما قابلتحمل است، و هنر به ما چشمها، دستها و بالاتر از همه آگاهی لازم را میدهد تا بتوانیم خودمان را به چنین پدیدهای بدل کنیم.»[۴۷] نیچه تمایز میان هنر و زندگی را میزُداید. در نتیجه، حال که وجود به عنوان یک پدیدهی زیباییشناسانه، و مجاهدتی هنرمندانه توجیه یا بازخرید میشود، نیچه از بحث بر سر توجیه جهان، به سراغ توجیه فردی میرود. ما به خاطر تجلی و بازنمودِ اراده بودن، همزمان هنرمند و اثر هنری هستیم و به این ترتیب با خلقِ خودمان از طریق این تجلیات اراده و اعمالمان، خود را توجیه و برای زندگیهایمان معنایی ایجاد میکنیم.
بااینحال، از زندگی اثری هنری ساختن به چه معناست؟ به خاطر بیاورید که از نظر نیچه، واگذاری یک واقعیتِ پنهان در پسِ نمود، به معنای واگذاریِ هر نوعی از مفهوم یک سوژه یا اگوی ثابت و پایدار است: «سوژه چیزی نیست که داده شود، سوژه چیزیست که به آنچه آنجاست اضافه میشود، بیرون آورده میشود، و بازتاب داده میشود.»[۴۸] قسمتی از آنچه که نیچه بعد از اینجا خود را وقفش میکند، ساختن یک «خود» برای نفس توسط رانههای گوناگون، غرایز، خواستها، اعمال و غیرهی اوست. الکساندر نهاماس[۴۹] در کتاب تأثیرگذارش «نیچه: زندگی به منزلهی ادبیات»[۵۰] به ما میگوید: «وحدتِ نفس، که اینهمانی آن را نیز به وجود میآورد، چیزی داده شده نیست، بلکه به دست آمده است؛ آن نه یک آغاز بلکه یک هدف است.»[۵۱] نیچه در «حکمت شادان» هنگامی که از «منش دادن» به خود صحبت میکند به این ایدهآل اشاره میکند یا آن را طرح میافکند:
«منش دادن به شخصیت هنریست بزرگ و کمیاب. کسی دارای این هنر است که بتواند بر سرشت خود با تمام ضعفها و نیروهایش پیروز شود و آن را در طرحی هنری چنان ادغام کند که هر عنصری، منطقی و حتی هر ضعفی، فریبا و جذاب جلوه کند… سرانجام، هنگامی که کار این اثر هنری پایان یافت آشکار میشود که تحمیل سلیقهای واحد در تنظیم چیزهای بزرگ و کوچک حاکم بوده است. اهمیت خوبی یا بدی سلیقه کمتر از آن است که به تصور انسان درآید و فقط کافیست که سلیقه باشد!»[۵۲]
از آنجایی که اِگو «تنها سنتزی مفهومی»[۵۳] است، نه چیزی داده شده یا پایدار، همانند هر چیز دیگری بخشی از سیلان است، هدفِ نیچه تبدیل به عملی کردن این سنتز، ایجاد هویتی برای فرد، ایجادِ «خود»ی براساسِ نوعی طرح یا برنامه و از این رو، «منش دادن» به شخصیت فردی میشود.
این ایدهآل نیچهای در شمایل اَبَر مَرد[۵۴] یا فوقِ بشر[۵۵] به اوج خود میرسد، موجودی که در پروژهی دشوار ساختن اثر هنری از زندگیاش موفق شده و موجودی خودساخته است. نهاماس میگوید: «چنین گفت زرتشت حول محور ایدهی ایجادِ خودِ فرد میچرخد که به همان چیز، یعنی اَبَر مَرد منتهی میشود.»[۵۶] و ریچارد شاخت[۵۷] میگوید: «… فوقِ بشر به عنوان نمادی از زندگی انسانی تفسیر میشود که به درجهی اثر هنری رسیده است…»[۵۸]
البته که بد بودن سرگرمکننده است، اما همچنین ممکن است…
در بالا در مورد «خوشبینی سقراطی»، باوری که بر طبق آن جهان قابلفهم و معنادار است، و اینکه چگونه این باور شیوهای برای اجتناب از پذیرش و دربرگرفتن سیلان پُر آشوب و بیمعنای وجود است بحث کردم. نیچه در سرتاسر زندگیاش از توبیخ کسانی که واقعیت را انکار میکنند، کسانی که آنقدر قوی نیستند تا زندگی را آنگونه که هست تأیید کنند، دست نمیکشد. این مسئله سنّتیترین فلاسفه و تقریباً تمامی ادیان را دربرمیگیرد. نیچه میگوید آنچه که آنها در آن مشترکند این است که جهان تخیلی دیگری را فرض میکنند، چیزی ورای سیلان که، برای راحتیِ خودشان با انکار اینجا و اکنون ساختهاند.
به عنوان مثال افلاطون، به قلمرویی از مثالهای ابدی و لایتغیر، در ورای جهانِ جزئیات متغیّر و گذرا معتقد است. مسیحیان هم خدا، بهشت، و روح را به عنوان «دیگری» در مقابل نوع بشر، زمین و جسم قرار میدهند. به عبارت دیگر، این جهان، جهانی پُر آشوب، بیمعنا و از این رو غیرقابلتحمل است؛ در نتیجه، برای بهتر کردنِ حالِ خودم، باور خواهم کرد که چیز دیگری وجود دارد، چیزی که ابدیست نه گذرا، پایدار است نه پُر آشوب و بامعناست نه بیمعنی.
نیچه میگوید اگر بخاطر چند پیامد ناگوار نبود، این مسئله کاملاً نیک و خوب به شمار میآمد. نخست اینکه با فرضِ دنیایی با ارزشهای لایتناهی، واقعیت و اینجا و اکنون، تمام ارزشهایی را که ممکن است دارا باشد از دست میدهد. فقط به این خاطر که جهان ذاتاً، آنگونه که هست بیمعناست، به این معنا نیست که هیچ چیز دارای ارزش نیست. ارزش مولود انسان، شیوهی زندگیهایمان و رابطهمان با چیزها و انسانهای دیگر است. زندگیهای ما و این جهان دارای ارزش است، زیرا ما به آنها ارزش اعطاء میکنیم. اما هنگامی که وَرایی خلق میکنیم که ارزشها در آن لایتناهیاند و آن را باور میکنیم، چیزی که ابدی و لایتغیر است، اینجا و اکنون، در مقایسه با آن از هر ارزشِ ممکنی خالی میشود. زمین و بدنِ من در برابر بهشت و آسمان و روحِ جاودانهام چه ارزشی دارد؟ جزئیات این جهان، در مقایسه با مثالهای ابدی افلاطون چه ارزشی دارد؟ البته که هیچ! تمام بها و ارزش به خارج از جهان، خارج از این زندگی و به وَرایی لاموجود منتقل میشود و جهانی را برایمان باقی میگذارد که هیچ ارزشی ندارد.
ثانیاً، این نوع از تفکر فقط یک تسلی شخصی نیست. آنهایی که به یک ماوراء معتقدند، طبق سنّت خواستهاند تا دیگران، و در واقع باقیِ جهان را هم مجبور به پذیرش این اعتقاد بکنند. نیچه در اولین مقالهی تبارشناسی اخلاق[۵۹] «خیر و شر، خوب و بد»[۶۰] داستان چگونگی به وجودآمدن ارزشگذاری اخلاقی را برایمان تعریف میکند. نیچه میگوید داوریِ «خوب» اولینبار زمانی مطرح شد که قشر قدرتمند، سلامت، فعال و اشرافی خودشان و هر چیزی شبیه به خودشان را به عنوان «خوب» برگزیدند:
«باید گفت این خودِ نیکان، یعنی بزرگان و قدرتمندان، بالامقامان و بلنداندیشان بودند که در برابر تمام افراد پست، کوتهفکران، معمولیها و فرومایگان خودشان و کردارشان را خوب، یعنی برتر از دیگران، احساس کردند و دانستند.»[۶۱]
اشرافیهای قدرتمند، در مقام تأییدی بر خودشان و هر آنچه که مانند خودشان بود، واژهی «خوب» را اختراع کردند تا خود و نوعِ خود را مشخص کنند. در مقابل آنها، به عنوان یک فکر ثانویه، هر چیزی که شبیه به خودشان نبود، هر چیزِ ضعیف، بیمار، غیرجهانی را، البته نه برای سرزنش یا نکوهیدن، با عنوان «بد» متمایز کردند. هنوز هیچ الحاقات اخلاقی به این اصطلاحات متصل نشده بود. اشراف درکی از این مطلب نداشتند که چیزها میتوانستند یا باید متفاوت باشند، و اینکه یک انسان بد به هیچ وجه مسئول بد بودن خودش نیست. این حالت ارزیابی فقط برای متمایز کردن خودشان، و متمایز کردن آنانی بود که شبیه به آنها نبودند.
نیچه از این نوع حالت ارزیابی به عنوان «اخلاقیاتِ اربابی» یاد میکند، و برای توصیف این «اربابان» یا «اشراف» اولیه از هیچ تلاشی دست نمیکشد: البته که آنها قوی، سلامت، و فعال بودند، اما آنها همچنین بیسواد، فاقد قدرت تفکر و خشن بودند. آنها چیزی را که میخواستند به دست میآوردند، میدزدیدند، به آن تجاوز میکردند، آن را غارت میکردند و همهی اینها بهخاطر این موضوع بود که میتوانستند -چرا که برای انجام این کارها به اندازهی کافی قدرتمند بودند- و چون که از این کارها لذت میبردند. به نلسون و دوستانش فکر کنید. آنها بچهها را میزنند، پول ناهارشان را میگیرند، کاپکیکهایشان را میدزدند، و به نظر میرسد همهی این کارها را با مصونیت از مجازات انجام میدهند. چرا؟ البته چون میتوانند. هیچکس آنقدر سرسخت نیست که جلویشان را بگیرد.
حال، «بد»هایی که توسط اشراف تعیین شدهاند، ضُعفا، بیماران، و غیرفعالان و فرومایهگان، البته که دوست ندارند مورد ضرب و شتم قرار بگیرند و کاپکیکهایشان دزدیده شود. اما هیچ کاری از دستشان ساخته نبود. آنها آنقدر قوی نبودند که برای خودشان بهپاخیزند. در نتیجه، درونشان رنجشی عمیق، چرکین و سرشار از تنفر علیه اشراف شکل گرفت. بنابراین این رنجش چرکین، خاستگاه «اخلاقیات بردگی» است:
«قیام بردگان آنگاه آغاز میشود که کینهتوزی خود آفریننده میشود و ارزشزا: کینهتوزی وجودهایی که [امکان] واکنشِ راستین، واکنش عملی، از ایشان دریغ شده است و فقط از راه یک انتقام خیالی آسیبی را که خوردهاند جبران توانند کرد. هر اخلاق والاتبارانه از دلِ آریگویی پیروزمندانه به خویش برمیروید؛ اما اخلاق بردگان نخست به آنچه بیرونیست، به آنچه دیگر، به آنچه جز اوست، نه میگوید. و این همانا کنش آفرینندگی اوست. این واگرداندن نگاه ارزشگذارانه، این نیاز به چشم دوختن به بیرون به جای گرداندن آن به خویش، زادهی همان کینهتوزیست. اخلاق بردگان برای رویش همیشه نخست نیاز به یک جهان بیرونی خشمانه دارد. به زبانِ فیزیولوژیک، برای آن که کنشی داشته باشد به یک انگیختار بیرونی نیازمند است- زیرا کنش آن از بنیاد واکنش است. »[۶۲]
«برده» به واسطهی خشمش بهخاطر ضعیف بودن، بیمار بودن، بهخاطر مورد بدرفتاری قرار گرفتن و اینکه نمیتواند هیچ کاری در موردِ این موضوع بکند، واکنش نشان میدهد، و فریادِ «نه» را بر سرآنچه که متفاوت است، بر سر اشراف، و بر سر آنچه آرزو میکند که میتوانست باشد، برمیآورد. او به اشراف لقب «شرّ» میدهد، و خودش را به عنوان تفکری ثانویه «خیر» میخواند.
نیچه نمیخواهد بگوید که این مردم در واقع و به معنای واقعی کلمه برده بودند، او از این اصطلاح استفاده میکند تا انسانهای ضعیف و بیمارگونهای را که اخلاقیاتشان از خشم ریشه میگیرد نشان دهد. چیزی که این انسانِ «برده» بیش از هر چیز میخواهد، قوی بودن، سالم بودن، فعال بودن، به چنگ آوردن، تسخیر و فرمانروایی کردن است؛ او میخواهد مانند اشراف باشد. او که ناتوان از این کار است، انتقام خودش را از قدرتمندان و توانمندان بازمیستاند. نیچه میگوید، نخست ضعف برده به «چیزی مستحق و شایسته» تبدیل شده است، «عجز جبراننشدهی او که به خوشقلبی؛ سرافکندگی بیمناکش به تواضع؛ پیروی از آنانی که از ایشان متنفر است به اطاعت تبدیل شده است»[۶۳] ناتوانی او برای قدرتمند، سلامت و فعال بودن به عنوان یک فضیلت و چیزی مطلوب بازتفسیر، و البته در مقابل، قدرت فرماندهی و سرزندگی «ارباب» به عنوان چیزی سزاوارِ نکوهش بازتعریف میشود. سپس، در حرکتی فریبنده و حیلهگرانه، انسان ضعیف بهشت و آسمانش را به عنوان قلمرویای تدبیر میکند که در آنجا حکمرانی خواهد کرد، و قدرتمندان بهخاطر قدرتشان در آنجا مورد مجازات قرار خواهند گرفت: «این فرودستان – روزی یا روزی دیگر هم برآنند که قدرتمند شوند، شکی در آن نیست که فرمانروایی آنها هم از راه خواهد رسید – البته آنها به آن فرمانروایی فرمانروایی خداوند میگویند…»[۶۴] فروافتادگان صاحبان زمین خواهند شد و «شر» تا ابد مجازات میشود. نیچه میگوید: «هنگامی که گلّه با نورِ خالصترین فضیلت منوّر شده است، مردِ استثنائی باید به شرّ تنزل یافته باشد.»[۶۵]
البته اخلاقیات بردگی پیروز شد. ضعفا توانستند اشراف سادهلوح را قانع کنند که ضعف، عجز، اطااعت، رحم و غیره فضیلت، و قدرتِ عمل، سرزندگی و غیره گناه و خبثاند. بنابرنظر نیچه، این یک فاجعه در ابعاد غیرقابل تصور بود. قدرت، سلامت، سرزندگی و تواناییِ نه تنها پذیرشِ آشوبِ جهان، بلکه در آغوش کشیدنش و تبدیل کردنش به چیزی زیبا – اینها صفات و شاخصههای لازم کسیست که میتواند به زندگی و جهانش معنا، ارزش و بها بدهد و این کار را واقعاً به انجام برساند. درحالی که نه تنها به آنها دروغ گفته شده است و با چیزی متناقض بدنامشان کردهاند، بلکه از ارزش زمین و این زندگی هم کاستهاند. در نتیجه، وجودی بیارزش و تنزلیافته برایمان باقی مانده است، و قدرتی برای معنا، سرزندگی و ارزش بخشیدن به آن نداریم.
این ریشهی شخصیتِ «پسر بد» نیچه است؛ دلیل اینکه چرا با سنّت و اخلاقیات مخالفت میکند؛ و دلیل اینکه چرا بیشترِ چیزهایی را که اکثریتِ ما ضُعفا آن را مهم قلمداد میکنیم، انکار کنندهی زندگی و خطرناک میداند. در نتیجه او به ما توصیه میکند تا «وَرای خوب و بد» و وَرای «اخلاقِ بردگی» برویم، از واگذاری ارزش به خارج این جهان و این زندگی دست برداریم، و قدرت و شجاعت پذیرش آشوبِ هستی و زندگیهایمان را داشته باشیم و چیزی بامعنی از آن بسازیم.
بارتِ اَبَرمَرد؟
قبول، بنابراین نیچه پسرِ بد فلاسفه، و بارت سیمپسون پسرِ بد اسپرینگفیلد است. قطعاً بارت با اولیاءامور مخالفت میکند، و از پذیرش اخلاقیات سنّتی سر بازمیزند (یا شاید هم هرگز واقعاً آن را نمیپذیرد). به عنوان مثال در تلاش برای قانع کردن آقای بارنز برای آنکه به او اجازه بدهد برای بازپسگیری ثروت فِلایینگ هِلفیش[۶۶] همراهش برود، میگوید: «میتوانم برای به دست آوردن گنج همراه شما بیایم؟ من غذای زیادی نمیخورم و فرق بین خوب و بد را نمیدانم.»[۶۷] اما آیا بارت مورد تأیید نیچه است؟ آیا بارت میتواند به طریقی نمونهای ایدهآل (وارونهی) نیچه باشد؟ دریغا، که پاسخ آشکارا «نه» است.
نخست – و بسیاری از مردم مرتکب این اشتباه میشوند – با اینکه نیچه «اخلاق بردگی» را محکوم میکند و آن را توهین به جهان و انکارکنندهی زندگی میخواند، به هیچ وجه اخلاق اربابی را توصیه نمیکند. اربابان خشن، و جانورانی بیخرد بودند. نیچه آنها را به عنوان یک ایدهآل در نظر نمیگیرد و نمیگوید که ما باید مانند آنها باشیم و این کارِ درست است و غیره. او به ما توصیه نمیکند که در برابرِ دیگران قُلدری کنیم، پول ناهارشان را بگیریم و کاپکیکهایشان را بخوریم. بنابراین حتی اگر بارت طرفدار علمِ اخلاقِ اخلاقیات اربابی بود – و به نظر میرسد این توصیف شخصیت، بیشتر مناسب نلسون و جیمبو[۶۸] باشد تا او – باز هم باعث نمیشود که او نمونهای از ایدهآل نیچهای باشد.
نه. ایدهآل نیچه فردِ هنری، خود-غلبهگر و خودساخته است، کسی که پدیدآورندهی ارزشهای جدید است و از زندگیاش اثری هنری میسازد. و فکر نمیکنم بتوانیم شخصیت بارت را اینطور تعریف کنیم. به نظر میرسد که او گاهی از آشوب جهان و وجودِ خودش باخبر است. برای مثال او با امید به بازی کردن در نقش فالاوتبوی[۶۹] در فیلم جدید مرد رادیواکتیوی[۷۰] میگوید: «اگه این نقش را بگیرم، بالاخره میتوانم با این موجود گیجِ کوچکِ بامزهای که اسمش بارت است کنار بیایم.»[۷۱] او فهمیده است که زندگیاش پُرآشوب و خودش یک «گیجِ بامزهی کوچک» است و باید به شخصیتش شکل دهد. و البته به نظر میرسد در شخصیت او نوعی از سَبک پابرجا و اُستوار هم وجود داشته باشد، اما براساس شیوهای که بارت خودش را تعریف میکند، شخصیت به شدّت منفعلی دارد، و البته که چنین چیزی بههیچوجه مورد تأیید نیچه نیست. منظورم این است که بارت تا حد زیادی خود را تعریف و هویتاش را میسازد، اما نه به آن شکلی که این تعریف تأیید پیروزمندانهی استعدادها و تواناییهایش باشد یا جریان خلاقی را نشان دهد که عناصر مختلف وجودش را یکپارچه میکند، بلکه بیشتر در مقام مخالفت در برابر اولیاءامور است. به عنوان مثال، بارت وقتی که یاریگر کوچک بابانوئل[۷۲] را برای [تکلیفِ] نشان بده-و-تعریف کن به مدرسه میآورد، تصادفاً باعث اخراج شدن مدیر اسکینر[۷۳] میشود. ند فلندرز[۷۴] به عنوان مدیر انتخاب میشود و قانون اخراج شدن را از میان برمیدارد، همهی بچهها را وارد سیستم شرافت[۷۵] میکند و به هر کسی که به دفترش فرستاده میشود کاپهای کرهی بادامزمینی[۷۶] و یوو-هوو[۷۷] میدهد. به اندازهی کافی عجیب است که بارت و اسکینر با هم دوست میشوند و سپس بعد از ثبتنام مجددِ اسکنیر در ارتش است که بارت میفهمد دلش برای استبدادگریِ اسکنیر (در مقابل سهلانگاری فلندرز) تنگ میشود. لیسا دلیلاش را به او میگوید:
بارت: «عجیب است لیسا. دلم به عنوان یک دشمن، حتی بیشتر از یک دوست برایش تنگ شده است.»
لیسا: «من فکر میکنم تو به اسکینر نیاز داری بارت. همه به یک الههی انتقام[۷۸] نیاز دارند. شرلوک هولمز[۷۹] دکتر موریارتیاش[۸۰] و مونتین دیو[۸۱] مِلویِلو[۸۲] را داشت، حتی رقیبِ مگی هم آن بچهایست که یک اَبرو دارد.»[۸۳]
همه به دشمنی برای انتقام گرفتن از او نیاز دارند، اما هولمز به صورت کامل شخصیت متمایز خودش را داشت و از دکتر موریارتی صرفاً به این دلیل استفاده میکرد تا مهارتهای فوقالعادهی خودش را امتحان کند. درحالیکه به نظر میرسد بارت خودش را دقیقاً در تضاد با اولیاء امور، به عنوانِ «دیگری» برای اولیاء امور تعریف میکند، و نه به عنوان یک هویتی مستقل و قابلشناسایی.
در همین قسمتی که صحبتش را کردیم، خودیارِ مذهبی، برد گودمن[۸۴]، تمام شهر اسپرینگفیلد را قانع میکند که باید مانند بارت رفتار کنند، و کاری را «انجام بدهند» که دوست دارند. مجری اخبار، کِنت بروکمن[۸۵]، در پخش زندهی تلوزیونی فحش میدهد و دهانش را با اسپریِ خامه پُر میکند؛ رِوِرِند لاوجوی[۸۶] نقش ماروین هاملیش[۸۷] را (خیلی افتضاح) در کلیسا و در مقابل حضّار داخل کلیسا بازی میکند؛ و خاله پَتی[۸۸] و خاله سَلما برهنه و سوار بر اسب در شهر میچرخند. بارت، وقتی میبیند که همه در حال پیروی از او هستند، به خواهرش اعلام میکند: «لیسا، من امروز یه خدا هستم.»
هنگامی که ما هر اندیشهای را که دربارهی یک ماورای ابدی و کامل بود رها کردیم، و تنها سیلان پُر آشوبی که خودِ جهان است برایمان باقی ماند، در خطرِ سقوط در یک نهیلیسمِ نامحدود، یک آزادیِ بیحدوحصرِ فکری و اخلاقی هستیم. در عین حال که امکان چنین چیزی نیچه را وحشتزده میکند، چیزی نبود که او مجبور به روبهرو شدن با آن باشد. در عصرِ او، دنیای غرب هنوز یک مکان بسیار سرکوبگر اخلاقی و بسیار مذهبی بود. در نتیجه، عملکرد او، یعنی مخالفت با سنت و ملامت کردن کلیسا با عقل جور درمیآمد – و البته، عملی از روی شجاعت و آیندهنگری به شمار میرفت. آخرین چیزی که نیچه خواستارش بود، ایجاد یک دینِ دیگر، یک سیستم ابدی و مطلقِ دیگر بود؛ بنابراین زمانی که او دست به کار شد، فقط میتوانست به خوانندگانش توصیه کند تا زندگیهایشان را به ایجاد معنا، پذیرش آشوب و اثر هنری ساختن از زندگیهایشان اختصاص بدهند.
بارت خیلی زود متوجه میشود که اگر همه آن کاری را که او انجام میدهد انجام بدهند دیگر چندان جالب نیست. او میخواهد به سوالات آقای کراباپل در کلاس جواب بدهد، اما همه جوابهای کنایهآمیز میدهند. او میخواهد «اختراعِ ثبت شدهاش، تُف کردن از روی پُل هوایی» را انجام بدهد، اما وقتی به آنجا میرود میبیند که هزاران نفر پیش از او آنجا ایستادهاند و در حال تُف کردنند. بارت خوشحال نیست، و دوباره این لیسا است که جوابِ چراییِ این سوال را به او میدهد:
بارت: «لیسا، همه در شهر مثل من رفتار میکنند. پس چرا اصلاً حال نمیدهد؟»
لیسا: «ساده است بارت. تو خودت را به عنوان یک یاغی و شورشی تعریف میکنی و میشناسی، و در غیاب و نبودِ یک اجتماع سرکوبگر، هویت اجتماعیات در میان هویتهای مشابهت گم شده است.
بارت: «میفهمم.»
لیسا: «از وقتی که آن خودیارِ مذهبی به شهر آمده است، تو هویتت را از دست دادهای و به اعماق اجتماع سهلانگارِ ما که مثل عکسِ یک-ساعته[۸۹] و خوراکِ جویِ فوریه[۹۰] است، سقوط کردی.
بارت: «راه حل چیست؟»
لیسا: «خُب، این یه فرصت برای توست تا یک هویت جدید و بهتر بسازی. بگذار پیشنهادی بکن… یک کفش پاککن مهربان[۹۱] چطور است؟»
بارت: «به نظر خوب میآید خواهری. فقط به من بگو چه کار کنم.»[۹۲]
کلّ هویت بارت گرداگرد شورشگری و مخالفت کردن با اولیاءامور شکل گرفته است. در نتیجه، وقتی که اولیاءامور ناپدید میشوند، بارت هویتش را از دست میدهد. او دیگر نمیداند که کیست و چیست. جالب است که لیسا با همهی داناییاش به بارت پیشنهاد میکند که یک هویت جدید بسازد، یک «کفش پاککن مهربان»، احتمالاً یک متظاهرِ ند-فلندرز-طور که افراد دیگر (مانند هومر) او را نادیده میگیرند. بارت، که نمیداند چطور چنین کاری را انجام بدهد، از لیسا میخواهد به او بگوید که چه کار کند. از طرف دیگر، بارت دوباره به دور از موجود خودغلبهگر و ایدهآلِ خودساختهی نیچهای، موجودی که به صورت فعّال به شخصیتش منش میدهد و ارزشهای جدید خلق میکند، هنوز به دنبال تعریف خود به صورت منفعلانه، در واکنش به دیگران و از طریق میانجیگریِ دیگران است (هر دویِ آنها از طریق لیسا، که او را راهنمایی خواهد کرد تا چه کار کند، و از طریقِ دیگرانی که احتمالاً کسانی خواهند بود که او را نادیده خواهند گرفت). بارت، در یک «اجتماع سرکوبگر» ضد-اولیاءامور است، و تمام کارهایی را انجام میدهد که والدین و معلمهایش انجامشان را قدغن کردهاند – او همین است، و کاملاً خودش است. در غیاب آن اجتماع، بارت به تقلاکردن میافتد و به دنبال پیدا کردن کسیست تا به او کمک کند خودش را تعریف کند و بسازد.
شاید بارت در واقع نمایندهی بیثباتی جایگاه ما در یک جهان پسانیچهای[۹۳] است. به این معنی، بر اساس [گفتهی] نیچه ما باید به «ورای خوب و بد» برویم و باید همهی تسلیهای متافیزیکیمان – خدا، بهشت، روح، یک نظام اخلاقی جهانی و غیره – را پشت سر بگذاریم. اما هنگامی که آن دنیای دیگر، یعنی جهان ماورا، را رها میکنیم و از آن دل میکنیم، شدیداً در معرض خطرِ لغزش به نهیلیسم[۹۴] قرار میگیریم: «افراطیترین شکل نهیلیسم دیدگاهی خواهد بود که در آن تمامی عقاید، تمامی حقیقت-پنداریها ضرورتاً کاذب خواهند بود زیرا هیچ جهانِ حقیقیایی وجود ندارد.»[۹۵]سپس ادامه میدهد: «یک تفسیر ازبینرفت؛ اما به دلیل آنکه یگانه تفسیر در نظر گرفته شده بود، حالا طوری به نظر میرسد که گویا هیچ معنایی در هستی وجود نداشته، گویی همه چیز هیچ و پوچ بوده است.»[۹۶]به عبارت دیگر، هنگامی که ما هر اندیشهای را که دربارهی یک ماورای ابدی و کامل بود رها کردیم، و تنها سیلان پُر آشوبی که [خودِ] جهان است برایمان باقی ماند، در خطرِ سقوط در یک نهیلیسمِ نامحدود، یک آزادیِ بیحدوحصرِ فکری و اخلاقی هستیم. در عین حال که امکان چنین چیزی نیچه را وحشتزده میکند، چیزی نبود که او مجبور به روبهرو شدن با آن باشد. در عصرِ او، دنیای غرب هنوز یک مکان بسیار سرکوبگر اخلاقی و بسیار مذهبی بود. در نتیجه، عملکرد او، یعنی مخالفت با سنت و ملامت کردن کلیسا با عقل جور درمیآمد – و البته، عملی از روی شجاعت و آیندهنگری به شمار میرفت. آخرین چیزی که نیچه خواستارش بود، ایجاد یک دینِ دیگر، یک سیستم ابدی و مطلقِ دیگر بود؛ بنابراین زمانی که او دست به کار شد، فقط میتوانست به خوانندگانش توصیه کند تا زندگیهایشان را به ایجاد معنا، پذیرش آشوب و اثر هنری ساختن از زندگیهایشان اختصاص بدهند.
اما حال که لحاف تاریک نهیلیسم روی ما لغزیده است (و اگر شما از این موضوع آگاه نیستید، باور کنید که همینطور است) ما باید چه کار کنیم؟ از یک طرف مرزِ باریکِ مبهمی میان ادامه به عمل و مخالفت کردن و نابودیِ بُتهای قدیمی در تلاش برای ایجاد راهی جدید و ارزشهای جدید وجود دارد؛ و از طرف دیگر با درگیر کردن خودمان در الم-شنگهی فکری و اخلاقی و جدّی نگرفتن هیچچیز خود را در نهیلیسم غوطهور ساختهایم، و از آنجایی که هیچ ارزش مطلقی وجود ندارد، باور کردهایم که هیچ چیز دارای ارزش واقعی نیست. در حقیقت بارت، پسری با شلوار آبیِ روشن، بیانکنندهی این خطر نیهیلیستیست. او هیچ فضیلتی ندارد (یا تعداد اندکی دارد)؛ او دارای نفسی خلاق نیست؛ او آشوب هستی را پذیرفته است، اما نه آنگونه که به آن شکل ببخشد و چیزی زیبا از آن ایجاد کند؛ او این [آشوب] را پذیرفته و با نوعی روحیهی سرافکنده با آن کنار میآید. هیچ چیز واقعاً هیچ معنایی ندارد، پس چرا برونریزی و تخلیهی هیجانی نکنیم؟ چرا آن کاری را که دوست داریم انجام ندهیم؟ او سربازمیزند، مخالفت میکند و ناسزا میگوید، اما نه در تلاش برای واژگونی بُتهایِ مقدسِ قدیمی، تهمتزننده و انکارکنندهی زندگی، بلکه از روی فقدان یک هویت مستحکم، و فقدان هر نفسِ تکاملیافتهای.
کُمدی در حال آگاه شدن است
بله، متأسفانه ممکن است در انتها بارت فقط بخشی از انحطاط و نهیلیسمی باشد که به دورهی ما نفوذ کرده است. و در این راستا، شاید ما بتوانیم به او به عنوان نوعی مثال هشداردهنده بنگریم: این همان چیزیست که نیچه در تلاش بود تا به ما دربارهاش هشدار بدهد. اما حتی با اینکه بارت قهرمان نیچهای ما نیست و شاید نمونهی زوالِ نهیلیستی باشد، و برای آنکه نتیجهگیری خوشحالکنندهای در پایان این مقاله داشته باشیم، شاید بتوان جموعهی سیمپسونها را در کل چیزی بیش از این دانست. زندگیهای ما و جهان کمآشوبتر و بیمعناتر از کسانی نیست که در یونان باستان زندگی میکردند، و اگر، بنابرگفتهی نیچه، کُمدی آنها یک «تخلیهی هنریِ انزجار از پوچیِ»[۹۷] ضروری بود، آنوقت شاید سیمپسونها در حال ایفای همان عملکرد برای ما باشد. این نمایش به عنوان یک طنز اجتماعی و تفسیری دربارهی جامعهی معاصر، درخشش خیرهکنندهای کسب میکند؛ این [نمایش] اغلب به یونانیترین معنای کلمه، حقیقتاً فاخر است. و معمولاً با برگزیدن عناصر مختلف از زندگیهای آمریکاییِ پُرآشوبمان و ترکیب کردنشان با یکدیگر، شکل دادن و سبک بخشیدن به آنها و تبدیلشان به چیزی بامعنا و گاه حتی زیبا به این امرِ فاخر میرسد. حتی با اینکه فقط یک کارتون است.
پانویسها:
[۱] Mark T. Conard
[۲] نیچه، فردریش، «حکمت شادان»، ترجمهی والتر کاوفمن (نیویورک: وینتیج، ۱۹۷۴ م.) بخش ۱، صفحهی ۷۴
[۳] Jessica Lovejoy
[۴] Bart Simpson
[۵] «دوست دختر بارت» قسمت هفتم از فصل ششم
[۶] Jebediah Springfield
[۷] Bonestormیک بازی کامپیوتری بسیار خشن که در فصل کریسمس در اسپرینگ فیلد (شهر سیمپسونها) منتشر شد.
[۸] Lisa
[۹] Mr.Burns
[۱۰] Friedrich Nietzsche
[۱۱] The Antichrist
[۱۲] Socrates
[۱۳] Kant
[۱۴] Descartes
[۱۵] John Stuart Mill
[۱۶] Thus Spake Zarathustra
[۱۷] «چنین گفت زرتشت» یک اثر تخیلیست، و به همین دلیل، این جمله از زبانِ شخصیتی خیالی، مثلاً، زن کوچک مسنّی که به زرتشتِ پیامبر پند میدهد گفته شده است. در نتیجه، گرچه نیچه به گفتن چیزهای مضحک وحشتناک دربارهی زنان مشهور بود، کاملاً مشخص نیست که این جمله نشانگر تفکر خود نیچه است یا خیر. از طرف دیگر، حتی مشخص نیست که تازیانه برای چه کسی است!
[۱۸] the free spirit
[۱۹] Arthur Schopenhauer
[۲۰] Squishies
[۲۱] Will
[۲۲] Duff Beer آبجوی معروف شهر اسپرینگفیلد
[۲۳] The Birth of Tragedy
[۲۴] نیچه، فردریش، «زایش تراژدی»، ترجمهی والتر کاوفمن (نیویورک: وینتیج، ۱۹۶۷ م.) بخش ۴، صفحهی ۴۵٫
[۲۵] aesthetics
[۲۶] «زایش تراژدی» بخش ۵، صفحهی ۵۲
[۲۷] Anthropomorphism انسانانگاری، انساندیسی یا انسانوارگی به معنای تعبیر انسانگونه از هر گونه مفهوم یا چیزیست که لزوماً خصلت یا شکل انسانی نداشته باشد.
[۲۸] «زایش تراژدی» بخش ۴، صفحهی ۴۵
[۲۹] همان، بخش ۷، صفحهی ۶۰
[۳۰] همان
[۳۱] Attic
[۳۲] «زایش تراژدی» بخش ۱۵، صفحهی ۹۵٫
[۳۳] همان، بخش ۱۵، صفحهی ۹۷٫
[۳۴] Jasper
[۳۵] werewolf-like
[۳۶] Maggie
[۳۷] Aunt Selma
[۳۸] Chief Wiggum
[۳۹] Homer
[۴۰] نیچه، فردریش، «غروب بُتها»، در کتاب «خرد در فلسفه»، از مجموعه آثار نیچه (the portable Nietzshce) (نیویورک: پنگوئن، ۱۹۵۴)، بخش ۱۳، صفحه. ۴۸۴٫
[۴۱] stable subject
[۴۲] Nelson
[۴۳] نیچه، فردریش، «تبارشناسی اخلاق»، (نیویورک: وینتیج، ۱۹۶۷)، فصل«خیر و شر،خوب و بد»، بخش ۱۳، صفحه. ۴۵٫
[۴۴] Plato
[۴۵] «غروب بُتها»، بخش ۵، صفحه. ۴۸۳٫
[۴۶] ego
[۴۷] «حکمت شادان»، بخش. ۱۰۷، صفحه. ۱۶۳٫
[۴۸] «اراده قدرت»، بخش ۴۸۱، صفحه. ۲۶۷٫
[۴۹] Alexander Nehamas
[۵۰] Nietzsche: Life as Literature
[۵۱] نهاماس، الکساندر، «نیچه: زندگی به مثابهی ادبیات» (کمبریج: انتشارات دانشگاه هاروارد)، ۱۹۸۵، صفحه. ۱۸۲٫
[۵۲] «حکمت شادان»، بخش ۲۹۰، صفحه. ۳-۲۳۲٫
[۵۳] «اراده قدرت»، بخش ۳۷۱، صفحه. ۲۰۰٫
[۵۴] Übermensch
[۵۵] overman
[۵۶] «نیچه: زندگی به مثابهی ادبیات»، صفحه. ۱۷۴٫
[۵۷] Richard Schacht
[۵۸] شاخت، ریچارد، «سردرآوردن از نیچه، زندگی را لایق زندگیکردن نمودن: مبحث نیچه دربارهی هنر در زایش تراژدی» (اوربانا: انتشارات دانشگاه ایلینویز)، ۱۹۹۵، صفحه. ۱۳۳٫
[۵۹] On the Genealogy of Morals
[۶۰] ” ‘Good and Evil,’ ‘Good and Bad’ “
[۶۱] «تبارشناسی اخلاق»، بخش «خیر و شر،خوب و بد»، بخش ۲، صفحه. ۲۶٫
[۶۲]«تبارشناسی اخلاق»، بخش ۱۰، صفحه ۳۶-۳۷٫ نیچه دوست دارد از کلمهی فرانسوی «ressentiment» به معنای خشم برای توضیح استفاده کند؛ مقدمهی والتر کافمن بر تبارشناسی را ببینید.
[۶۳] همان.، بخش ۱۳، صفحه. ۴۷٫
[۶۴] همان.، بخش ۱۵، صفحه. ۴۸٫
[۶۵] نیچه، فردریش، «اینک انسان»، بخش «چرا من یک سرنوشت هستم» (نیویورک: وینتیج، ۱۹۶۷)، بخش ۵، صفحه. ۳۳۰٫
[۶۶] Flying Hellfish
[۶۷] «نفرین ماهی جهنمی پرنده» قسمت ۲۲ از فصل هفتم
[۶۸] Jimbo
[۶۹] Fallout Boy
[۷۰] Radioactive Man
[۷۱] «مرد رادیواکتیوی» قسمت دوم از فصل هفتم
[۷۲] Santa’s Little Helper سگِ خانوادهی سیمپسون
[۷۳] Principal Skinner
[۷۴] Ned Flanders
[۷۵] honor system در مدرسه و زندان و غیره – نظام متکی به اعتماد متقابل و فقدان سرپرستی و مراقبت- سازگان اعتماد
[۷۶] peanut butter cups
[۷۷] Yoo-Hoo برند آمریکایی معروف نوعی نوشیدنی شکلاتی
[۷۸] nemesis
[۷۹] Sherlock Holmes
[۸۰] Dr. Moriarty
[۸۱] Mountain Dew
[۸۲] Mellow Yellow
[۸۳] «آهنگِ خفن سِیمور اسکینر دوستداشتنی» قسمت نوزدهم از فصل پنجم
[۸۴] Brad Goodman
[۸۵] Kent Brockman
[۸۶] Reverend Lovejoy
[۸۷] Marvin Hamlisch
[۸۸] Aunt Patty
[۸۹] one-hour photo
[۹۰] instant oatmeal
[۹۱] good-natured doormat
[۹۲] «کودکِ درونِ بارت» قسمت هفتم از فصل پنجم
[۹۳] post-Nietzschean
[۹۴] Nihilism
[۹۵] «اراده قدرت»، بخش ۱۵، صفحه. ۱۴٫
[۹۶] همان.، بخش ۵۵، صفحه. ۳۵٫
[۹۷] «زایش تراژدی»، بخش ۷، صفحه. ۶۰٫
کامران | 25, جولای, 2018
|
فقط میتونم بگم عالی بود .
سارا | 25, جولای, 2018
|
ممنون
Hadi | 25, مه, 2020
|
ممنون واقعا خیلی عالی بود