گاهی نوجوانها علاقهی خاصی به دردها و مشکلاتشان پیدا میکنند. کمبود محبت، احساس اینکه کسی درکشان نمیکند، تنهایی و عدم اطمینان از آیندهی مبهم پیش رو، باعث میشود از اینکه مشکل برایشان پیش بیاید استقبال کنند. بچهها کمکم یاد میگیرند اگر مشکلی داشته باشند به آنها بیشتر توجه میشود، کسی بهشان گیر نمیدهد و از بار مسئولیت تقصیرهای احتمالی هم رها میشوند. خیلی از ما در کودکی و در خیالمان به بیماری لاعلاجی گرفتار شدهایم و همهی خانواده و دوستان و معلمها و ناظمها را تصور کردهایم که دورمان میگردند و همه از رفتار بدی که با ما داشتهاند ابراز پیشیمانی میکنند. اما این ماجرا ممکن است از خیال فراتر رود. در این مواقع است که نوجوان تلاش میکند از مشکلات و بدبختیهایش کلکسیونی بسازد و آنها را با دقت در ویترین بچیند. وجود چنین فردی با مشکلاتش تعریف میشود. مشکلات عزیزی که ضامن آرامشاند. منظورم لذت بردن از مشکلات نیست. طبیعتا هر مشکلی همراه خودش نارضایتی میآورد. اما در پس همهی این نارضایتیها، این کلکسیون به نوجوان آرامشی میدهد که بتواند بیاطمینانی به آینده و تنهاییاش را تاب بیاورد. نقش کودک قربانی والدین ستمکار را میشناسد و هنوز نمیداند وارد شدن به دوران جوانی و استقلال از والدین و معلمها چگونه است.
نقش نوجوان در مواجهه با این مصیبتها کاملا منفعلانه است. مهم نیست که علت این مشکلات «آدمبزرگها» هستند یا صرفا یک اتفاق یا بدآوردن یا حتی کوتاهی خودش. برای او همیشه ماجرا در یک قالب پدرسالارانه دیده میشود. آدمبزرگهایی که در نقش خود به عنوان متولی نوجوان کوتاهی کردهاند و او را با انبوهی از بدبختیها تنها گذاشتهاند.
هگل برای ملتها روح قائل بود. به نظرش هر ملتی در برههای از تاریخ روح جوانی دارد که مرور پیر میشود و دیگر قدرت زایش را از دست میدهد. در تاریخ فلسفه این اولین باری نیست که جامعه با انسان مدل میشود. افلاطون هم نظریهی عدالت سیاسی خود را بر اساس اجزای بدن انسان تدوین کرده است: سر پادشاه است و قلب نخبگان و پایینتنه هم سربازان و دهقانان. به نظر افلاطون کشوری عادلانه است که هر عضوی در جای خودش باشد. در فلسفهی اسلامی هم انسان عالم صغیر است که تشابهی جزء به جزء با جهان، یعنی عالم کبیر دارد.
از درستی و غلطی این تئوریها اگر بگذریم، این ایدهی کلی که جامعه، دستکم در برخی شئون، شبیه یک انسان رفتار میکند جای تأمل دارد. بههرحال جامعه از انسانها تشکیل شده است. برای همین گاهی میشود برخی رفتارهای فردی را در مقیاسی کلانتر در جامعه مشاهده کرد. منظورم این نیست که همهی مردم جامعه رفتار خاصی را تکرار کنند؛ گاهی جامعه شبیه یک انسان نسبت به وقایع مختلف از خودش واکنش نشان میدهد. اینگونه شبیهسازیها گاهی باعث میشود تکثر افراد جامعه در یک قالب از پیشتعیین شده فروکاهیده شود. اما بعضی وقتها هم کمکمان میکند جامعه را با نگاهی دیگر ببینیم.
پالم، آلودگی هوا، پلاسکو، زلزله، اختلاس، سانچی، تصادفهای جادهای، سقوط هواپیما، رکود، درگذشت چهرههای محبوب، قیمت دلار، معدن یورت. اینها بخشی از کلکسیون مصیبتهای جامعهمان است. جامعه حواسش است که هیچکدام از قلم نیفتد و در مصیبت بعدی لیستش را بهروز کند. در برابر مشکلات هم میتوان رد پای همان ساختار پدرسالارانهی نوجوانی را دید. آدمبزرگها جای خودشان را به مسئولان دادهاند. همه این را قبول کردهاند که باید در این دوگانه جایگاه خودشان را اعلام کنند. برای همین است که در تسلیتها، بیشتر از آنکه حس همدردی دیده شود، این اعلام موضع است که احساس میشود: ما هم در این طرف دوگانهایم.
نوجوان احساس میکند که بدبختترین انسان دنیاست و آینده معنایی ندارد. آدمبزرگها زندگی را برایش غیرممکن کردهاند و باید به «دیگران» نشان دهد که اوضاعش چهقدر وخیم است. اما کمکم یاد میگیرد که از این قالب پدرسالارانه بیرون بیاید. به مرور میفهمد که دیگران به خاطر مشکلاتش به او توجه نمیکنند؛ در بهترین حالت ترحم میکنند یا دنبال منافع خودشاناند.
مشکلات را انکار نمیکند و هنوز هم از وجودشان ناراحت است. اما میداند که باید یاد بگیرد به جای لیست کردن مصیبتها با تکتکشان روبهرو شود.