دو درهم‌شکسته‌ی غمگین: عشق و حافظه در «درخشش ابدی یک ذهنِ پاک»


سی. دی. سی. ریو

استاد فلسفه در دانشگاه کارولینای شمالی در چپل هیل[۱]


خلاصه: در فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» زمانی که کلمنتاین خاطرات رابطه‌اش با جوئل را پاک می‌کند، بسیار آشفته و گیج می‌شود و اصلاً حال خوبی ندارد. احساس پیری می‌کند و گویی دیگر هیچ‌چیز در جهان برایش معنایی ندارد. چرا؟ شاید به این دلیل که با پاک کردن بخشی از خاطراتش قسمتی از خودش را نیز از دست داده است. چنانچه می‌بینیم این مسئله درباره‌ی جوئل نیز صادق است. او شعری به نامِ «کلمنتاین» را از کارتون موردعلاقه‌اش «هاکلبری هوند»، که مادرش وقتی او را در سینک ظرف‌شویی حمام می‌کرد، برایش می‌خواند فراموش کرده است؛ چون لاکونا تمام خاطراتی را که می‌توانند کوچکترین ارتباطی به اتفاق‌هایی داشته باشند که قصد پاک کردنشان را دارید از بین می‌برد. سی. دی. سی. ریو در این مقاله با تحلیل دقیق این فیلم نشان می‌دهد که ریشه‌های عشق حقیقی عمیق‌تر از آنند که بتوان صرفاً با پاک کردن خاطراتش، آن را از بین برد. عشق معمولاً در کودکی ریشه دارد، چنانچه این مسئله درباره‌ی جوئل و کلمنتاین با جزئیات در این مقاله بررسی می‌‌شود. و فیلم هم به روش‌های مختلفی می‌خواهد به ما القا کند که جوئل و کلمنتاین به هرحال باز به هم برخواهند گشت و تا زمانی که یاد نگیرند مشکلاتشان را با تلاش و در کنار یکدیگر حل کنند، هیچ چیز، حتی پاک کردن خاطراتشان به آنها کمکی نخواهد کرد. افزون‌براین، از آنجایی که عشق ریشه در عمیق‌ترین تجربه‌های انسان، به‌ویژه تجربه‌های کودکی دارد، با فراموش کردن خاطرات عشقمان، دیگر چیزی برایمان باقی نمی‌ماند تا بتوانیم به کمکشان رابطه‌ی صمیمانه‌ای با انسان‌های دیگر برقرار کنیم.

عشق تا زمان تمام شدنش، از بین نمی‌رود… و حتی در آن زمان هم هنوز کاملاً از بین نرفته است. وقتی فردی که دوستش داریم ما را برای همیشه ترک می‌کند، خاطراتش برای گیرانداختن ما باقی می‌مانند. غم این فقدان به اندازه‌ی مرگ دردناک است و درست گویی کسی مُرده است به سوگواری می‌نشینیم. لاکونا[۲] این وعده را به ما می‌دهد که این روند تلخ را برای ما کوتاه‌تر کند. مغزت را به متخصصان پاک کردن خاطرات می‌سپارد تا خاطراتی را که تو را درگیر کرده‌اند هدف بگیرند و قبل از اینکه متوجه بشوی، آن لکه‌ی لعنتی را از زندگی‌ات پاک کنند. مری استیو[۳] (با بازیگری کریستین دانست[۴])، منشی جذاب هاوارد میرزویاک[۵]، مدیر لاکونا، کار شرکت را اینطور توضیح می‌دهد: «ما کمک می‌کنیم تا آدم‌ها شروع تازه‌ای داشته باشند و این اتفاق واقعاً قشنگ است». البته وقتی خود مری متوجه می‌شود که خاطرات عشقش با هاوارد پاک شده است، واکنش متفاوتی از خود نشان می‌دهد و می‌گوید: «این کار وحشتناک است». درحالِ تماشای کار کردنِ هاوارد، مری شعری از الکساندر پوپ[۶] را می‌خواند که عنوان فیلم برگرفته از آن است. هاوارد را می‌بوسد و می‌گوید: «مدت‌هاست که عاشق تو هستم». ریشه‌های عشق مری محکم‌تر از آن است که ماشین‌های لاکونا بتوانند آن را از بین ببرند. به نظر می‌رسد پاک کردن خاطرات باعث از بین رفتن عشقش نشده است. درواقع موضوع اصلی فیلم هم همین ژرفای عشق است.

الکساندر پوپ از شاعران سده‌ی هجده بریتانیا بود. شهرت او بیشتر به خاطر اشعار طنزش و ترجمه اثر هومر و نیز به خاطر دوبیتی‌هایش است که مضمون قهرمانی دارند. الکساندر پوپ پس از شکسپیر دومین نویسنده‌ای‌ست که فرهنگ گفتاوردهای آکسفورد از او نقل قول کرده‌است. او نخستین اثر خود را در سن ۱۲ سالگی نگاشت، اما اولین اثر موفق وی در سال ۱۷۱۱، یعنی در سن ۲۳ سالگی، با عنوان «جستاری در نقد» منتشر شد و مورد توجه قرار گرفت. جمله به‌یادماندنی «اندک دانش آموختن، چیز خطرناکی‌ست»، که از وی نقل می‌شود اولین بار در همین مقاله ارائه شد. عنوان فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» برگرفته از یکی از اشعار اوست:
وستال‌های معصوم چقدر شادند!
دنیا را فراموش کرده‌اند و دنیا آن‌ها را.
درخشش ابدی یک ذهن پاک!
هر دعایی مستجاب شده، و هر آرزویی برآورده!

جوئل بریش[۷] (با بازیگری جیم کری[۸]) وقتی بی‌خبر از همه‌جا کلمنتاین کروچینسکی[۹] (با بازیگری کیت وینسلت[۱۰]) را در مونتاک[۱۱] ملاقات می‌کند نامه‌ای از شرکت درمانی لاکونا دریافت می‌کند مبنی براینکه دو سال با کلمنتاین رابطه‌ی عاشقانه‌ای داشته است. در کافی‌شاپ وقتی متوجه نگاه کلمنتاین می‌شود، در دفترخاطراتش می‌نویسد: «چرا من عاشق هر زنی می‌شوم که کوچکترین توجهی به من نشان می‌دهد؟» یکی از پاسخ‌هایی که فیلم برای این پرسش ارائه می‌کند، مانند پاسخ بسیاری از پرسش‌های عاشقانه‌ی دیگر ریشه در کودکی دارد: درصحنه‌ای از کودکی جوئل می‌بینیم که درمورد مادرش می‌گوید: «او به من نگاه نمی‌کند» و وقتی خود بزرگسالش صحنه‌ای از کودکی‌اش را مجسم  می‌کند می‌گوید: «هیچکس به من نگاه نمی‌کند». چند لحظه بعد خودِ کودکش می‌گوید: «می‌خواهم مرا بلند کند.» و در همان حال، خودِ بزرگسالش گویی دوباره در حالِ تجربه کردن خواسته‌های کودکی‌اش است می‌گوید: «چقدر عجیب است که این خواسته در من انقدر قوی‌ست.» به زبان دیگر، اینکه جوئل عاشق هر زنی می‌شود که به او توجه می‌کند ریشه در گذشته‌اش  دارد. گویی او در گذشته عاشق کلمنتاین شده بود. اما حتی در طی نخستین ملاقاتشان در مونتاک هم، عشقش را به همان شیوه‌ی گذشته تکرار کرد. این یکی از دلایلی‌ست که کلمنتاین نقشی اساسی در خاطرات کودکی جوئل بازی می‌کند، چه به عنوان دوست مادرش، خانم هملین[۱۲] و چه به عنوان عشق دوران کودکی‌اش.

بعد از سکانسِ کافی‌شاپ آن دو را در قطار بازگشت به نیویورک می‌بینیم. از آنجایی که ظاهراً جوئل حسابی خجالتی‌ست، کلمنتاین پاپیش می‌گذارد و از او می‌پرسد: «اشکال ندارد نزدیک‌تر بنشینم؟» و به او اخطار می‌دهد: «هیچ جوکی راجع‌به اسمم نشنوم.»

جوئل: «من جوکی راجع‌به اسمت بلد نیستم.»

کلمنتاین: «هاکلبری هوند[۱۳]؟»

جوئل: «نمی‌دانم یعنی چه.»

کلمنتاین: «تو دیگر کی هستی؟ هاکلبری هوند!!»

گرچه ما  هنوز این قضیه را نمی‌دانیم، این مکالمه دو سال پیش هم تکرار شده است. اما در آن زمان جوئل چیزهای بیشتری می‌دانست؛ آن موقع گفته بود: «یکی از چیزهای مورد‌علاقه‌ام در بچگی، عروسک هاکلبری هوندم بود.» پس می‌بینیم فقط کلمنتاین از حافظه‌ی جوئل پاک نشده است، بلکه قسمت بزرگی از خاطرات کودکی‌اش هم از بین رفته است. وقتی جوئل به خاطرات خردسالی‌اش برمی‌گردد، خودش را درحال حمام کردن در سینک ظرف‌شویی می‌بیند و می‌گوید: «من عاشق حمام کردن در سینکم». خود بزرگسالش می‌گوید: «به آدم احساس امنیت می‌دهد» جوئل از حس دلپذیر امنیت و سلامتی پر شده است و در همان حال که او سرشار از امنیت و آرامش است، مادرش در حال شستن او آهنگِ «کلمنتاین» را در کارتون هاکلبری هوند، برای او می‌خواند. هنگامی که این پیوند‌ها شکل می‌گیرد، فیلم به ما یادآوری می‌کند که این‌ها می‌توانند ریشه‌های جاذبه‌ی کلمنتاین برای جوئل و شاید دلیلِ جادویی بودن نام او نیز باشند. البته ریشه‌های این جاذبه‌ قضیه را پیچیده‌تر و پرسش‌های دیگری را مطرح می‌کند: شاید ریشه‌های واقعی عشق جای دیگری، جایی بسیار عمیق‌تر باشند.

ریشه‌های عشق جوئل هرجا که باشند، دست‌کم در سطح ظاهری می‌توان به‌سادگی درک کرد که جوئل چرا عاشق کلمنتاین می‌شود. کلمنتاین انقدر زیباست که پاتریک[۱۴] (یکی از کارکنان لاکونا) حتی با اینکه بیهوش بود، عاشق او شد. اما دلیل جذب شدن کلمنتاین به جوئل بسیار اسرارآمیزتر است. او در شخصیت خنگ و عقب‌افتاده‌ی جوئل چه می‌بیند؟ قسمت‌هایی از پاسخ به این پرسش، پای عروسک دیگری را به میان می‌آورد:

کلمنتاین: «وقتی کوچیک بودم فکر می‌کردم زشتم. باورم نمی‌شود که همین الان هم دارم گریه می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم مردم اصلاً متوجه نیستند که چقدر بچه‌ها تنها هستند. انگار که اصلاً اهمیتی ندارند. خب من ۸ ساله‌ام… و چندتا اسباب‌بازی و عروسک دارم. عروسک موردعلاقه‌ام دخترکوچولوی زشتی‌ست که اسمش را گذاشتم کلمنتاین. من مدام سرش داد می‌زنم «تو نباید زشت باشی!خوشگل باش!» خیلی عجیب است. انگار اگر می‌توانستم او را تغییر دهم، خودم هم به طرزی جادویی خوشگل می‌شدم.»

تردید کلمنتاین درباره‌ی جذابیت‌هایش را می‌توان یکی از نشانه‌های این دانست که چرا او عاشق افرادی می‌شود که جذابیت ظاهری ندارند. البته حالا ارزش خود را بهتر می‌فهمد و اعتماد به نفس دارد. به جوئل می‌گوید: «نمی‌دانی که چقدر خوش‌شانسی که من از تو خوشم می‌آید»، اما عروسک‌های زشت کله‌سیب‌زمینی آپارتمانش داستان دیگری را تعریف می‌کنند، داستانی که به نظر می‌آید جوئل با آن موهای قهوه‌ای و علاقه‌اش به تلوزیون و کاناپه به‌خوبی در آن جای می‌گیرد. گرچه در فیلم به‌وضوح مشخص نمی‌شود که چرا عروسک هاکلبری هوند، عروسک موردعلاقه‌ی جوئل است، سرنخ‌های خوبی به ما می‌دهد. برای مثال وقتی که کلمنتاین از دکتر هاوارد می‌خواهد که جوئل را از حافظه‌اش پاک کند، در توصیفش می‌گوید: «لبخند رقت‌انگیز، ضعیف و عذرخواهانه‌اش… آن قیافه مظلومی که به خودش می‌گیرد…» وقتی در ماشین به سمت آپارتمان جوئل می‌روند و به نوار ضبط‌شده‌ی حرف‌های کلمنتاین گوش می‌دهند، جوئل با شنیدن این حرف‌ها عصبانی می‌شود و کلمنتاین را از ماشینش بیرون می‌کند. در صحنه‌ی پایانی فیلم، وقتی بالاخره این دو عاشق به پیش هم برمی‌گردند و همدیگر را با خوبی‌ها و بدی‌هایشان می‌پذیرند، اتفاقاً همان قیافه‌ی مظلوم جوئل است که دل کلمنتاین را نرم می‌کند. ممکن است جوئل هاکلبری هوند را فراموش کرده باشد، اما دلیل علاقه‌اش به آن همچنان پابرجاست. وقتی کلمنتاین دارد درباره‌ی عروسکش به جوئل می‌گوید است که جوئل درباره‌ی کاری که دارد انجام می‌دهد، یعنی پاک کردن حافظه‌اش، دچار تردید می‌شود. در آنجا از درونِ تصوراتش برای نگه داشتن آن خاطره‌ی به‌خصوص التماس می‌کند. «میرزویاک! لطفاً اجازه بده این یک خاطره را نگه دارم. فقط همین یک خاطره را.» گویی در این صحنه یک عروسک به نجاتِ عروسک دیگری شتافته است.

از آنجایی که کلمنتاین در موقعیتی محرمانه و خودافشاگرانه راجع‌به عروسکش با جوئل حرف زده بود، وقتی لاکونا حافظه‌اش را پاک کرد، خاطره‌اش از عروسکش – درست مانند خاطره‌ی جوئل از عروسکش- باید پاک می‌شد. زیرا فرمول کار میرزویاک برای نشانه‌گیری خاطرات، پاک کردن تمام چیزهای «مشترک» است. بااین‌حال، کلمنتاین به جای آن درخشش ابدی درونی‌ای که فیلم به آن اشاره دارد، خودش را به عنوان یک آدم عجیب‌و‌غریب، ژولیده‌پولیده و گیج می‌شناسد که در دنیای شخصی‌‌اش زندگی می‌کند. او به پاتریک می‌گوید: «من گیجم، ترسیدم، حس می‌کنم دارم ناپدید می‌شوم. پوستم دارد از بین می‌رود، دارم پیر می‌شوم و هیچ‌‌چیز برایم معنایی ندارد.» گویی از دست دادنِ یک خاطره‌ی قوی از کودکی‌اش، باعث نابودی خود کودکی او شده است. این مسئله را از این جمله که «دارم پیر می‌شوم» و بی‌معنا جلوه کردن جهان در نظر او متوجه می‌شویم، جهانی که خاطرات به حفظش کمک کرده بودند (تمام عروسک‌های کله سیب‌زمینی). در عینِ حال، تردید و عدم‌اعتمادبه‌نفس کلمنتاین از ظاهرش همچنان به قوت خود باقی‌ست؛ وقتی پاتریک از آپارتمان جوئل به او زنگ می‌زند، کلمنتاین از او می‌پرسد: «تو فکر می‌کنی من زشتم؟». همین عدم‌اعتمابه‌نفس باعث می‌شود پوستش، دلیل اصلی اضطراب‌هایش باشد. وقتی اختلافاتش با جوئل به بیشترین حد می‌رسد، می‌گوید: «لعنتی می‌خواهم پوست را در بیاورم!»

کلمنتاین: «وقتی کوچیک بودم فکر می‌کردم زشتم. باورم نمی‌شود که همین الان هم دارم گریه می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم مردم اصلاً متوجه نیستند که چقدر بچه‌ها تنها هستند. انگار که اصلاً اهمیتی ندارند. خب من ۸ ساله‌ام… و چندتا اسباب‌بازی و عروسک دارم. عروسک موردعلاقه‌ام دخترکوچولوی زشتی‌ست که اسمش را گذاشتم کلمنتاین. من مدام سرش داد می‌زنم «تو نباید زشت باشی!خوشگل باش!» خیلی عجیب است. انگار اگر می‌توانستم او را تغییر دهم، خودم هم به طرزی جادویی خوشگل می‌شدم.»
تردید کلمنتاین درباره‌ی جذابیت‌هایش را می‌توان یکی از نشانه‌های این دانست که چرا او عاشق افرادی، مانند جوئل، می‌شود که جذابیت ظاهری ندارند.

رابطه‌ی عاشقانه مثل ماشین بافندگی‌ست. دو زندگی را با هم درمی‌آمیزد و به‌ هم گره می‌زند. این، نشان می‌دهد که برای پاک کردن رویای شخص قبلی، چقدر گره‌گشایی لازم است. و شک و تردید نسبت به توانایی لاکونا در عملی کردن ادعایی که می‌کند، ریشه در همین عدمِ وضوحی دارد که فیلم بسیار زیرکانه آن را به تصویر می‌کشد. فراموشی یک اتفاق دردناک یک چیز است -می‌توان تمام خاطرات بد یک شب را حسابی مست کردن فراموش کرد- اما پاک کردن یک رابطه‌ی طولانی با تمام تعلقاتش، صرف نظر از عمق و تأثیری که بر فرد داشته‌اند، کاملاً یک چیز دیگر است… پس از چنین کاری چه چیزی برایمان باقی می‌ماند؟ پاسخ دکتر هاوارد این است: «یک زندگی جدید». اما پاسخ فیلم شاید این باشد: «دو درهم‌شکسته‌ی غمگین»

در همین زمان، در عینِ حال که فیلم پرسش‌های شک‌برانگیزی درباره امکانات واقعی پاک کردن خاطره مطرح می‌کند، درباره‌ی خود لاکونا و اینکه به طور خاص چه کاری می‌تواند انجام دهد نیز پرسش‌هایی را مطرح می‌کند. نخستین تصویر ما از لاکونا، یک شرکت معمولی با اجاره‌بهای پایین، بهره‌مند از فناوری‌، دفترکار و کارکنانی ساده است. آیا آدم عاقل به چنین جایی با چنین کارمندانی می‌رود تا همچنین کاری با مغزش بکنند؟ جواب «بله» است. انسان‌های غمگین -حتی شاد- به همه چیز اعتماد می‌کنند، مخصوصاً اگر قول یک فرایند درمان سریع به آنها داده شده باشد. نگاه کنید که هر سال چقدر، خرج دارو و قرص و روش های اثر بخشی آن‌ها می‌کنیم؟ اما پیام اصلی فیلم این نیست، بلکه نشان داده این است که لاکونا یک شبه‌درمان است.

پاتریک کاغذ پاره‌های دفترخاطرات جوئل را از درونِ پرونده‌اش می‌دزد تا بفهمد چطور می‌تواند کلمنتاین را بدست بیاورد. فرد بدبختی که شانس چندانی در رابطه با زن‌ها ندارد، به هر چیزی برای کمک به خود دست می‌آویزد. وقتی کلمنتاین برای بهتر شدن حالش و بهبود وضعیت پوستش، دیدن رودخانه‌ی چارلز را پیشنهاد می‌کند، پاتریک می‌داند که چه کار کند. وقتی کلمنتاین دارد آماده می‌شود، پاتریک خیلی سریع به کاغذ‌ها نگاه می‌کند تا نکات کلیدی را ببیند: «چارلز… چارلز… نگاه کن. من و تو روی رودخونه چارلز هستیم. من می‌توانم همین حالا بمیرم. کلم من واقعاً خوشحالم. تاحالا چنین احساسی نداشتم. دقیقاً همان جایی هستم که می‌خواهم…». بااین‌حال، وقتی پاتریک روی رودخانه‌ی چارلز، سعی دارد حرف‌های جوئل را دقیقاً تکرار کند، کلمنتاین در عوض مضطرب و ناراحت می‌شود و با عجله به سمت ماشین می‌رود و می‌گوید «من می‌خواهم بروم خانه». در اینجا، برخلافِ عهدنامه‌ی لاکونا، شاهد یادآوری خاطرات هستیم. افزون‌براین، وقتی کلمنتاین دوباره جوئل را پیدا می‌کند، درحالی که روی مبل کنار هم نشسته‌اند و نوشیدنی‌شان را مزه‌مزه می‌کنند، باز حرفِ رودخانه‌ی چارلز به وسط کشیده می‌شود: «جوئل، تو باید یه وقتی با من به رودخانه‌ی چارلز بیایی. این موقع سال یخ می‌زند». خاطره‌ی اولین سفر کلمنتاین همراه با جوئل به رودخانه‌ی چارلز آنقدر قوی بوده است که ظاهراً هیچ‌چیز نمی‌تواند آن را تهدید نمی‌کند. آنها حتی افرادی را که به نظر می‌رسد ممکن است فضای احساسی میان آن را برهم بزنند، از زندگی‌شان بیرون می‌کنند. با‌اینکه کلمنتاین شب پیش با پاتریک به رودخانه‌ی چارلز رفته بود، وقتی جوئل را می‌بیند، ماجرا را به کل فراموش‌ می‌کند. در واقع به نظر می‌رسد اصلاً وجودِ پاتریک را به کل از یاد برده است. برای مثال وقتی که پاتریک به محل کار کلمنتاین می‌رود، کلم با بی‌اعتنایی تمام به او می‌گوید: «خیلی آن چیزی را می‌خواهم که زیر این لباس‌ها قرار دارد». اما، حالا دیگر اینطور نیست.

درحالی‌که نوسان خاطرات کلمنتاین یکی از نشانه‌های غیرقابل‌اعتماد بودن لاکوناست، نشانه‌ی دیگر خودِ فرآیند عملِ آنهاست. شاید به دلیلِ ناکافی بودنِ منبع تغذیه بود که جوئل که براساسِ نقشه، باید بعد از خوردن قرص‌ها، به خواب عمیقی فرو می‌رفت، کم و بیش صدای پاتریک و استن[۱۵] را می‌شنید. به همین دلیل هم متوجه شد که پاتریک دارد با دزدیدنِ هویتش تلاش می‌کند تا به کلمنتاین برسد. جوئل در مقابل پاک شدن خاطراتش مقاومت می‌کند، نه فقط به این خاطر که فهمید چقدر کلمنتاین را دوست دارد و خاطرات مشترکشان برایش تا چه حد ارزشمندند، بلکه احساسِ حسادت نیز برای این کار به او انگیزه داد. تأثیری که این قسمت روی ما می‌گذارد فهمیدن این است که موفقیت‌آمیز بودن فرایند پاک کردن خاطرات تا چه حد نامحتمل است. وقتی پاتریک با شیادی می‌خواهد قدرت دستگاه را زیاد کند، استن اجازه نمی‌دهد و می‌گوید: «نباید این بدبخت را داغان کنیم.» در اینجا متوجه می‌شویم که بین پاک کردن دقیق خاطرات و داغان شدن، فاصله‌ی زیادی وجود ندارد.

وقتی جوئل خاطراتش را به‌دست کارکنان لاکونا می‌سپارد، دوباره آنها را تجربه و درنتیجه رابطه‌اش را بازبینی می‌کند. او اتفاقات خوب را به‌خاطر می‌آورد، مثلاً حرف‌های کلمنتاین درباره‌ی عروسک‌هایش یا سفرشان به رودخانه‌ی چارلز را به یاد می‌آورد. البته کلی از مشکلات را هم به یاد می‌آورد. بعضی از این مشکلات درباره‌ی حس صمیمیت، اعتماد و به اشتراک گذاشتن بود:

کلمنتاین: «تو با من حرف نمی‌زنی جوئل. من مثل یک کتاب باز هستم. همه چیز را به تو می‌گویم. حتی چیزاهای خجالت‌آور را. تو به من اعتماد نداری. مردم باید با هم حرف بزنند جوئل. صمیمیت یعنی همین… می‌خواهم بعضی از آن خاطراتی را بخوانم که مدام تند‌تند می‌نویسی‌شان. اگر هیچ فکر، شو و شوق یا… عشقی نداری پس در دفترت چه می‌نویسی؟»

معمولاً افرادِ دیگر درگیر پرورش فرزندان و تعهدات زندگی‌اند. کلمنتاین هم آماده‌ی پذیرش این مسئولیت‌هاست و از صلاحیتش برای مادر شدن مطمئن است. اما جوئل در این مورد خیلی مطمئن نیست: «تو واقعاً فکر می‌کنی می‌توانی از یک بچه مراقبت کنی؟» اگرچه هر زوج جوانی چنین مشکلاتی دارد، در صحنه‌هایی بعد از این گفت‌و‌گو، می‌بینیم که این دو به خوبی نمی‌توانند از پس آنها برآیند.

بعد از جروبحث درباره‌ی بچه و مسئولیت‌های مادرانه، کلمنتاین که هنوز عصبانی‌ست، به مهمانی می‌رود تا جوئل در تنهایی، از پیامد حرف‌های ناخوشایندش رنج بکشد. وقتی کلمنتاین ساعت سه شب در حالی که به قول خودش فقط «کمی مست» است، به خانه برمی‌گردد، جوئل که عصبانی و مضطرب است، روی کاناپه دراز کشیده و تظاهر می‌کند که مشغول کتاب خواندن است. کلمنتاین با حالتی که نشان از مستی بیش‌از حد او دارد می‌گوید: «یک جورهایی، تقریباً ماشینت را داغان کردم» وقتی جوئل دوباره شروع به بحث و موعظه درباره‌ی رانندگی درحال مستی می‌کند، کلمنتاین به درستی تشخیص می‌دهد که این حرف‌ها در واقع نشان از چیز دیگری دارند و در پاسخ به او می‌گوید: «قبول کن جوئل! الان به این دلیل عصبانی شدی که بدون تو بیرون بودم و تو با آن مغز کر‌م‌خورده‌‌ی کوچکت داری الان به این فکر می‌کنی که من امشب با کسی خوابیده‌ام یا نه!» حمله‌ی کلمنتاین به جوئل آنقدر  شدید بود که در مقابل جوئل نیز انتقام بی‌رحمانه‌ای از او گرفت و گفت: «نه. من مطمئنم که تو امشب با یکی خوابیدی. مگر همین‌جوری مردم را جذب خودت نمی‌کنی؟» جوئل از تشویش‌های ذهنی کلمنتاین باخبر است، هرچه باشد کلمنتاین هم از تشویش‌های ذهنی او باخبر است (مثلاً جوئل با خود فکر می‌کند که اگر کلمنتاین با بدبختی مثل من می‌خوابد، پس با بقیه هم همین کار را می‌کند.) این همان کاری‌ست که رابطه‌ی صمیمانه‌ی خودافشاکننده در اختیارتان می‌گذارد: شما را مسلح  به سلاح‌های قدرتمندی می‌کند. اگرچه جوئل بلافاصله از کارش پشیمان می‌شود و می‌فهمد که زیادی تند رفته است، دیگر دیر شده است. چون کلمنتاین کلید‌های آپارتمان را پس می‌دهد و بیرون می‌رود و از لاکونا وقت می‌گیرد. جوئل، کلمنتاین را درحالی تصور می‌کند که پس از مدتی به او می‌گوید: «فقط اگر می‌توانستیم یک شانس دیگر به خودمان بدهیم…» بی‌شک این یکی از افکار تسلی‌بخش و معمولی‌ست، به‌ویژه، وقتی رابطه تمام می‌شود. اما در این موردِ خاص، چه مبنایی برای واقعی بودن آن وجود دارد؟ چرا باید باور کنیم که اگر جوئل و کلمنتاین دوباره رابطه‌شان را شروع کنند، رفتار گذشته‌شان را تکرار نخواهند کرد؟

رابطه‌ی عاشقانه مثل ماشین بافندگی‌ست. دو زندگی را با هم درمی‌آمیزد و به‌هم گره می‌زند. این، نشان می‌دهد که برای پاک کردن رویای شخص قبلی، چقدر گره‌گشایی لازم است. فراموشی یک اتفاق دردناک یک چیز است -می‌توان تمام خاطرات بد یک شب را با حسابی مست کردن فراموش کرد- اما پاک کردن یک رابطه‌ی طولانی با تمام تعلقاتش، صرف نظر از عمق و تأثیری که بر فرد داشته‌اند، کاملاً یک چیز دیگر است… پس از چنین کاری چه چیزی برایمان باقی می‌ماند؟ پاسخ دکتر هاوارد این است: «یک زندگی جدید». اما پاسخ فیلم «درخشش ابدی» شاید این باشد: «دو درهم‌شکسته‌ی غمگین»

مری پس از ناامیدی از هاوارد، با فرستادن پرونده‌های مراجعه‌کنندگان که شامل نواری از صحبت‌هایشان با هاوارد و یک نوشته‌ی «ما با یکدیگر ملاقات کرده‌ایم، اما ممکن است من را به یاد نداشته باشی» است، هاوارد و لاکونا را لو می‌دهد. وقتی جوئل و کلمنتاین از پیک‌نیک‌شان در رودخانه‌ی چارلز برمی‌گردند، این نوارها را در صندوق‌پست خانه‌شان پیدا می‌کنند. در ابتدا وقتی در ماشین مشغول گوش دادن به حرف‌های کلم می‌شوند، خیال می‌کنند نواری تبلیغاتی‌ست. بعد جوئل فکر می‌کند که کلمنتاین دارد سربه‌سرش می‌گذارد و برای همین او از ماشینش بیرون می‌کند. بااین‌حال، متوجه می‌شوند آن شفاف‌سازی‌ درباره‌ی یکدیگری که آرزویش را داشتند واقعاً دارد اتفاق می‌افتد. وقتی که کلمنتاین به خانه‌ی جوئل می‌رود تا راجع‌به مشکلشان حرف بزنند، صدای جوئل هم درحال پخش شدن است: «تنها راهی که کلم فکر می‌کند می‌تواند مردم را به خود جذب کند، این است که با آنها بخوابد، یا دست‌کم نشانشان دهد که این امکان وجود دارد». کلمنتاین بعد از شنیدن این حرف‌ها می‌خواهد برود و می‌گوید: «من کمی گیجم و فکر نمی‌کنم اینجا ماندنم درست باشد» در اینجا به ما یادآوری می‌شود که بعد از پاک کردن خاطرات و همه‌ی این جریان‌ها، رفتار و عادات کلمنتاین تغییری نکرده است، او هنوز هم می‌خواهد سریعاً این رابطه‌ی دردناک را تمام کند.

درحالی که ما نیز منتظر یک جدایی واقعی هستیم، مثل اتفاقی که بین مری و هاوارد افتاد، می‌دانیم که به احتمال زیاد در فیلم چنین اتفاقی نخواهد افتاد. و البته بعد از آن لحظات پرتنش، الگوها تغییر می‌کنند. جوئل به دنبال کلمنتاین به راهرو می‌رود و با آن صورت مظلومش به او می‌گوید: «می‌خواهم کمی اینجا بمانی». جوئل که فهمیده است چطور می‌تواند کلمنتاین را چند ثانیه‌ی دیگر نگه دارد، می‌تواند کاری کند تا آن نگاه مظلومش، تأثیری جادویی بر کلمنتاین بگذارد:

کلمنتاین: «من یک مفهوم نیستم جونل، من فقط یک دختر دیوونه‌ا‌م که دنبال آرامش ذهنی خودش می‌گردد. من بی‌نقص نیستم.»

جوئل: «هیچ چیزی در تو نمی‌بینم که از آن بدم بیاید. درحال حاضر نمی‌بینم.»

کلمنتاین: «اما خواهی دید. خواهی دید. می‌دانی تو به یک سری مسائل فکر می‌کنی و من خسته می‌شوم و عرصه‌ بر من تنگ می‌شود، چون این اتفاقی‌ست که با من خواهد افتاد.»

جوئل: «خب»

کلمنتاین: «خب… خب!»

جوئل: «خب.» (هر دو می‌خندند)

صحنه‌ی بعدی، برف بازی‌ آن دو عاشق در ساحل مونتاک را نشان می‌دهد و خواننده‌ای در پیش‌زمینه می‌خواند: «قلبت را تغییر بده…». این نوعی پیش‌بینی برای فردایی آفتابی‌ و برای فرداهای خوب و بد است که تغییر دادن قلب‌ها را ممکن می‌کنند.

در موردِ کلمنتاین، به نحوی می‌توان گفت هیچ‌چیز باعثِ این تغییر در قلبش نشد. او از پیش آن قلبی را دارد که جوئل باید با رنج کشیدن به‌دستش آورد. قلبی که توانایی افشا کردن خود را دارد، مشتاق بچه‌دار شدن است، می‌تواند بفهمد که عشاق باید بدی و خوبی را باهم بپذیرند، او همین الان هم از نظر فکری بالغ است و به خوبی از شخصیتش آگاهی دارد. برای توضیح اینکه چرا به لاکونا رفت می‌گوید: «تو من را می‌شناسی. من در لحظه و بدون فکر تصمیم می‌گیرم.» او حتی نسبت به خیالات خام مردان راجع به خودش آگاه است و بار اولی که جوئل از او می‌خواهد که با هم بیرون بروند، به جوئل هشدار می‌دهد: «ببین آقای محترم، بگذار با تو روراست باشم. من آدم خیلی سختی هستم. بعضی از مردها فکر می‌کنند که من یک مفهومم  یا آنها را کامل می‌کنم یا باعث سرزندگی‌شان می‌شوم. اما من فقط یه دختر معمولی‌ا‌م که دارم سعی می‌کنم زندگی کنم. من رو متعلق به خودت ندان.» وقتی در صحنه‌ی آخر بخشی از این اخطار را تکرار می‌کند، متوجه می‌شویم که این فکر پخته‌ چه قدمتی دارد. با‌این‌‌حال، وقتی جوئل در تصور خیالی تکراری‌اش، عشقش را به کلمنتاین اقرار می‌کند، این اخطار را نادیده می‌گیرد: «بعد از همه‌ی این حرف‌ها، هنوز هم فکر می‌کنم تو کسی هستی که می‌توانی زندگی من را نجات بدهی.»

عبارت‌های «زنده کردن آنها» و «نجاتِ زندگی من» بسیار پرقدرت‌اند و با معانی بصری فیلم ارتباط دارند: رنگ‌های موردعلاقه‌ و خسته‌کننده‌ی جوئل مانند خون‌آشام‌هایی‌اند که از انرژی و درخشش کلم تغذیه می‌کنند. جوئل به دکتر هاوارد می‌گوید: «فکر می‌کنم اگر کلمنتاین یک قابلیت اغوا‌کننده داشته باشد، این است که شخصیتش به گونه‌ای‌ست که گویی به تو قول می‌دهد تو را از این کره‌ی خاکی بیرون می‌برد… به یک دنیای دیگر. که همه چیز در آنجا هیجان انگیز است.» جوئل خیال‌پرداز و سرخوش نیست و فیلم هم این را به ما نشان می‌دهد. بک هانسن[۱۶]در پیش‌زمینه می‌خواند: «من مانند نورِ آفتاب، به عشق تو نیاز دارم.» بار نخست، جوئل به همین شکل به عشقِ کلمنتاین نیاز داشت- عشقی که او را به وجد بیاورد، قلبش را گرم کند و به او زندگی ببخشد. اما وقتی در تصوراتش رابطه‌شان را بازبینی می‌کند، کلمنتاین تبدیل به آدم دیگری می‌شود، کسی که می‌تواند به جوئل کمک کند تا بر آشفتگی‌هایش غلبه کند و خودش شروع به زندگی کردن و درخشیدن بکند.

درست مانند همین تصورات خیالی، متوجه می‌شویم که موردِ جوئل به خاطره و خیالات ربط دارد. اما چنان‌چه دیدیم، کلمنتاین حتی در تصورات دیگری هم خودِ خودش است، درست همانقدر که در تخیلات جوئل، عجیب و آشفته و خودمختار می‌نماید، در خاطراتِ جوئل از واقعیت هم به همان شکل است. بدون شک توضیحِ معنای این مسئله یا اینکه چطور ممکن است اتفاق بیفتد، مشکل است، اما پدیده‌ای کاملاً آشنا و قابل‌درک است. ما هم درباره‌ی معشوقه‌مان بسیار بیشتر از آن چیزی می‌دانیم که اصلاً بیان کردنش ممکن باشد. وقتی صحنه‌هایی را با حضورِ آنها تصور می‌کنیم، کاری که بسیار انجام می‌دهیم، این دانش بیان‌نشدنی بر اینکه تصمیم بگیریم در تصوراتمان چه بگویند یا چه بکنند تأثیر می‌گذارد. ممکن است آنها را درحال انجام کارهایی تصور کنیم که دلمان می‌خواهند انجام دهند اما آنها معمولاً انجامشان نمی‌دهند؛ اما اغلب می‌بینیم که قصه‌ی خیالی‌مان قابل باور نمی‌شود و به مسیرهایی که نمی‌خواهیم کشیده می‌شود. مانند کاراکترهای یک رمان، معشوقه‌های ما هم، حتی در خیالاتِ ما، زندگی شخصی خود را دارند، و به همین دلیل است که می‌توانیم از خیال‌پردازی‌هایمان چیزهایی درباره‌ی آنها یادبگیریم: زمانی که می‌بینیم می‌توانیم یا نمی‌توانیم آنها را قانع کنیم تا کاری را انجام دهند، آن دانش بیان‌نشدنی نیازمند صدا، ظاهر و یا یک تعریف‌ است. یکی از دستاوردهای بزرگ این فیلم آگاهی کاملش از این مسائل و همچنین برگزیدن روشی قانع‌کننده برای انتقال آنها به مخاطب است.

ما درباره‌ی معشوقه‌مان بسیار بیشتر از آن چیزی می‌دانیم که اصلاً بیان کردنش ممکن باشد. وقتی صحنه‌هایی را با حضورِ آنها تصور می‌کنیم، کاری که بسیار انجام می‌دهیم، این دانش بیان‌نشدنی بر اینکه تصمیم بگیریم در تصوراتمان چه بگویند یا چه بکنند تأثیر می‌گذارد. ممکن است آنها را درحال انجام کارهایی تصور کنیم که دلمان می‌خواهند انجام دهند اما آنها معمولاً انجامشان نمی‌دهند؛ گرچه اغلب می‌بینیم که قصه‌ی خیالی‌مان قابل باور نمی‌شود و به مسیرهایی که نمی‌خواهیم کشیده می‌شود. مانند کاراکترهای یک رمان، معشوقه‌های ما هم، حتی در خیالاتِ ما، زندگی شخصی خود را دارند، و به همین دلیل است که می‌توانیم از خیال‌پردازی‌هایمان چیزهایی درباره‌ی آنها یادبگیریم.

نقش اصلی کلمنتاین در رویاهای جوئل مقابله با پاک شدن خاطرات جوئل از خودش است. این استعاره‌ی فوق‌العاده‌ای‌ست که خودبازبینی و کارهای روان‌شناسی کاملی را در هیجانِ دنبال کردن این روند ممکن می‌کند. اولین مانعی که کلمنتاین باید پشت سر بگذارد این است که به جوئل کمک کند تا بر وضعیت ظاهراً ناامیدکننده‌‌اش فائق آید. جوئل خواب است و در چنگال (غیرمنطقیِ) لاکونا گیر کرده است. کلمنتاین به او می‌گوید: «خودت را بیدار کن» برخلاف شک و تردیدِ جوئل، این ایده تا حدی تأثیر داشت و توانست با اندکی تلاش چند لحظه بیدار ‌شود (این اتفاق، تمثیل کوچکی از زندگی اوست). به زودی شاهد موفقیت‌های بیشترِ او هم هستیم: «جوئل، آدمای لاکونا دارند می‌آیند. بنابراین بهتر نیست من را ببری یک جای دیگر؟ جایی که به من تعلق ندارد و بتوانیم تا صبح در آنجا قایم شویم.» این ایده بسیار زیرکانه است، به طوری که استن را گیچ و دست‌پاچه کرد، چون سرش با مری گرم بود و اصلاً حواسش نبود که درون مغز جوئل چه اتفاقاتی دارند می‌افتند: «اوه لعنتی. پاک کردن متوقف شد. وحشتناک است، روی نقشه پیدایش نمی‌کنم.» در لحظات بامزه‌ی بعدی، استن به دکتر هاوارد زنگ می‌زند و از او کمک می‌خواهد: «من دارم روی این پسر کار می‌کنم، چند دقیقه‌ است که ردش را گم کرده‌ایم. و نمی‌توانم… نمی‌توانم برگردانمش.» جوئل تصمیم گرفت کلمنتاین را در کودکی‌اش قایم کند – قسمتی از مغزش که بیرون از محدوده‌ی برنامه‌ریزی شده‌ی لاکونا بود.

در صحنه‌های بعدی، جوئل و کلمنتاین به شکل مینیاتوری، به شکل خودشان و به شکل دوران کودکی‌شان ظاهر می‌شوند و در قسمتی کلمنتاین، هم به شکل خانم هملین و هم به شکل عشقِ دوران کودکی جوئل درمی‌آید. گرچه دانستن اینکه چرا نقش‌هایشان تغییر می‌کند راحت نیست، پیام بسیار روشن است: کلمنتاین به شکل‌های مختلفی در کودکی جوئل تجلی پیدا می‌کند و رابطه‌اش با کلمنتاین در بزرگسالی، ته‌مانده‌ی چیزهایی‌ست که از دوران کودکی برایش باقی مانده است. نتیجه‌ی این صحنه این است که انجام برخی کارهای ذهنی چگونه می‌تواند اضطراب‌ها را متحول کند. یکی از این‌ها، چنان‌چه دیدیم، مربوط به توانایی‌های کلمنتاین به عنوان یک مادر است که مربوط است به صحنه‌ی بعدی که در آن جوئل، مادرانگی مؤثر کلمنتاین را درحالِ مادری کردن از خودِ کوچکش تجربه می‌کند:

جوئل: «بستنی!»

کلمنتاین (به عنوان خانم هملین): «نه. تا وقتی که شامت را نخوردی، نمی‌شود.» (به جوئل بالغ): «بس کن جوئل. جوئل، بزرگ شو!»

جوئل (بالغ): «ترکم نکن کلم. خدای من، کلم.»

کلمنتاین (به عنوان خود بالغش): «عجب اوضاع پیچیده‌‌ای شد.»

جوئل (مینیاتوری، به عنوان خود کودکی‌اش): «من می‌ترسم. من مامانم را می‌خواهم.»

کلمنتاین (به عنوان خانم هملین): «جوئل کوچولو، گریه نکن. چیزی نیست جوئل کوچولو.» (به عنوان خود بالغش به جوئل بالغ): «جوئل. جوئل. جوئل! بس کن! ببین. کارمان جواب داد. ببین، ما مخفی شدیم، جوئل، نگاه کن! عزیزم ببین. یک دقیقه صبر کن. (دامنش را بالا می‌زند تا لباس زیرش را نشان می‌دهد.) هنوز هم اینجاست، همونطوری که تو یادت می‌اومد.»

جوئل: «اوغ»

همانطور که نقشِ کلمنتاین دائما درحال تغییر کردن بینِ مادر جوئل و شریک بزرگسالیِ او بودن است، تعادلی میان مهارتِ عاشق در حفظ رابطه‌ی بالغانه‌اش از پاک شدن و توانایی مادر در  ایجاد یک رابطه‌ی اطمینان‌بخش با کودکی مضطرب و نیازمند که گاهی باید آنچه را که نیاز دارد به او داد و گاهی نه، برقرار می‌شود. علی‌رغم اینکه واکنش جوئل به بالا زدن دامن کلمنتاین «اوغ» گفتن است، همچنان، حتی بدون آنکه شاید خودش بداند چرا، نگاهش خیره باقی می‌ماند.

وقتی جوئل و کلمنتاین به خاطرات کودکی جوئل می‌روند تا در آنجا پنهان شوند و جلوی پاک شدنِ خاطرات جوئل را بگیرند، در آنجا آن دو به شکل مینیاتوری، به شکل خودشان و به شکل دوران کودکی‌شان ظاهر می‌شوند و در قسمتی کلمنتاین، هم به شکل خانم هملین و هم به شکل عشقِ دوران کودکی جوئل درمی‌آید. گرچه دانستن اینکه چرا نقش‌هایشان تغییر می‌کند راحت نیست، پیام بسیار روشن است: کلمنتاین به شکل‌های مختلفی در کودکی جوئل تجلی پیدا می‌کند و رابطه‌اش با کلمنتاین در بزرگسالی، ته‌مانده‌ی چیزهایی‌ست که از دوران کودکی برایش باقی مانده است.

همه چیز تا قبل از ورود هاوارد تحت کنترل است، اما پس از آمدنِ او، دو عاشق باید از کودکیِ جوئل هم فرار کنند. اما به کجا؟ باز هم این کلمنتاین باهوش است که جوابی پیدا می‌کند. اگر جوئل درباره‌ی انتخابِ درست شریک زندگی‌اش شک و تردیدی داشت- که واقعاً هم داشت- تصورات خودش دارند بی‌اساس بودن آن شک و تردید‌ها را به او اثبات می‌کنند. کلمنتاین به او می‌گوید: «من را ببر به جایی که در آن تحقیر شدی» به محض اینکه این کلمات گفته می‌شوند، به خاطره‌ی دیگری پرتاب می‌شویم. یک صفحه از نقاشی شهوت‌انگیزِ جوئل تمام صفحه‌ی نمایش را دربرمی‌گیرد. مرد و زنی با بدن انسان و صورت سگ، در حال عشق‌بازی‌اند. عروسک هاکلبری هوندش حالا تبدیل به نوجوانی شده است. پس از مدتی متوجه می‌شویم که همانطور که صفحه‌ها ورق می‌خورند، جوئل (به عنوان خودِ بالغش نه در سن و سال نوجوانی) درحالِ خودارضایی است. در ابتدا، کلمنتاین (به عنوانِ خود بزرگسالش) که روی تخت، کنار اون خوابیده است، با دیدن این صحنه حالش بهم می‌خورد و رویش را برمی‌گرداند. جوئل می‌گوید: «من هم از این خوشم نمی‌آید. فقط دارم تلاش می‌کنم یک جای به شدت مخفیانه پیدا کنم…» ناگهان در اتاق باز می‌شود و مادر جوئل وارد می‌شود. وقتی می‌بیند که جوئل مشغول چه کاری‌ست، سریع از اتاق خارج می‌شود و می‌گوید: «اوه… امم… می‌دانی عزیزم؟، صبح سوالم را از تو می‌پرسم. شب بخیر خوشگل‌ام.» گرچه کلمنتاین می‌خندد و جوئل از خجالت زیر پتو قایم می‌شود، به زودی باز به جوئل قوت قلب می‌دهد و عشقش را به او نشان می‌دهد. نیازهای جنسی جوئل بسیار حقیراند، اما جای همه‌ی آنها پیش کلمنتاین امن است (همانطوری که ظاهراً پیش مادر فوق‌العاده‌ روشن‌فکرِ جوئل هم امن هستند!).

هاوارد فعالیت‌های مغز جوئل را در کامپیوتر دنبال می‌کند و باعث می‌شود تا جوئل و کلمنتاین دوباره تلاش ‌کنند تا به گفته‌ی کلمنتاین، به «جایی که واقعاً مخفی‌ست» بروند. نتیجه رسیدن آنها به صحنه‌ی دقیق بازسازی‌ای‌شده‌ای از خودِ کودکیِ جوئل است. جوئل شنل قرمزی بر تن دارد (که جایگزینِ لباسی‌ست که در بزرگسالی پوشیده است) و گروهی از پسر‌بچه‌ها دور جوئل را گرفته‌اند و او را مجبور کرده‌اند که یک پرنده‌ی مرده را با چکش له کند. آنها آواز می‌خوانند: «بزنش! بزنش! یالا بزنش دختر کوچولوی لوس، بزنش!» جوئل که نمی‌تواند طعنه‌هایشان را تحمل کند، پرنده‌ی بیچاره را له می‌کند و می‌زند زیرِ گریه. وقتی پرنده‌ی زنده‌ای که از بالا شاهد ماجرا بود، پر می‌زند و می‌رود، عشقِ دوران کودکی جوئل (که جایگزینِ کلمنتاین مینیاتوری‌ست)، می‌آید جلو، و دستش را می‌گیرد و از آنجا دورش می‌کند:

فردی (یکی از پسرها): «اوه، اوه! او دوست‌دختر دارد!»

جوئل (به عنوان خودِ بالغش): «صبر کن… دارم چه کار می‌کنم؟ می‌دانی قضیه از چه قرار است فردی؟»

فردی: «عاشقِ دوست‌دخترش هم هست!»

جوئل: «تو دیگر نمی‌توانی من را بترسانی.»

اتفاقی که در خاطرات جوئل آغاز شده بود، با تخیلاتش تمام می‌شوند: این جوئلِ بالغ است که از فردی نمی‌ترسد و برمی‌گردد تا با او مواجه بشود و دعوا کند. اما وقتی در این حالت هم فردی به راحتی دعوا را می‌برد، می‌بینیم که تخیل فقط تا حدی می‌تواند دخالت بکند. باز هم این کلمنتاین است که اوضاع را درست می‌کند: «جوئل! جوئل! پاشو، باور کن ارزشش را ندارد.» وقتی آن دو، در نقش‌ بالغ و کودکی‌شان، از آنجا خارج می‌شوند، صدای جوئلِ بالغ را می‌شنویم که می‌گوید: «من خیلی خجالت می‌کشم» و کلمنتاین پاسخ می‌هد: «عیبی ندارد، تو فقط یک بچه‌ی کوچولو بودی.»

اگر «درخشش ابدی یک ذهن پاک»، فیلمی از آندری تارکوفسکی[۱۷] یا کریشتوف کیشلوفسکی[۱۸] بود، این صحنه‌، ظاهراً با نمادپردازی غنی‌ای به تصویر کشیده می‌شد و شایسته‌ و مستحقِ تحلیلی دقیق‌تر بود. اما مطمئن نیستم که در حالِ حاضر این اتفاق افتاده باشد. درکل چیزی که باید از این صحنه بفهمیم این است که کم‌رویی و ترس جوئل، ریشه‌ در کودکیِ او دارد. او یک پسربچه‌ی مهربان بود که نتوانست درمقابل قلدربازی‌های هم‌سن‌‌و‌سال‌هایش از این مهربانی دفاع کند. به نظر می‌رسد شرمی که در وجود جوئل قرار دارد ریشه در هر دوی این‌ها دارد: او قدرت مهربان بودن و قوی بودن را ندارد.

در فیلم‌نامه، ظاهراً کلمنتاین با این شرم درگیر است. او یک مرد می‌خواهد، نه یه آدم بی‌عرضه.

کلمنتاین (خطاب به هاوراد در نوار ضبط‌شده): «این چیز زیادی‌ست که بخواهی با یک آدم درست و حسابی بخوابی؟ اصلاً شاید من یک لزبین باشم. دست‌کم در آن صورت، هنگام عمل جنسی، آدم‌های خوشگل را نگاه می‌کنم. منظورم این نیست که من و جوئل رابطه‌ی جنسی داریم. من آن را اصلاً رابطه‌ی جنسی نمی‌دانم. وقتی تو موقعیت‌های کمی پیش می‌آید، ترجیح می‌دهم اسمش را بگذارم وانمود کردن. عزیزم بیا امشب کمی وانمود کنیم. کمی اداهای عجیب دربیاوریم تا همه‌چیز را فراموش کنیم. لعنتی. یادم آمد یک بار که مجبورش کردم برویم به یک رودخانه‌ی یخ‌زده، وحشت کرده بود. مثل یک دختر کوچولوی لعنتی… اوق!»

درحالی که این نقد در فیلم به صورت عمیقی نمایش داده نمی‌شود، مثلاً فقط در چند لقبی که کلمنتاین به جوئل نسبت می‌دهد، «پیرزن» یا «حال‌به‌زن»، دیده می‌شود، خودِ کلمنتاین قطعاً وجوه متغیری دارد. به جای خواستن یک مرد گنده و قوی، درحالِ حاضر به نظر می‌رسد از جوئل خجالتی، مضطرب و فاقدِ جاذبه‌ی جنسی خوشش می‌آید. در تخیلات جوئل، کلمنتاین آدم شجاع قصه است. در واقعیت هم که حالا به نظر رضایت‌بخش می‌آید، جوئل، نقشِ دختر و کلمنتاین، نقش پسر را در رابطه ایفا می‌کنند.

در آخرین بخشی که جوئل از خاطرات کودکی‌اش به یاد می‌آورد، گرچه شاهد روند تحقیر شدنش بودیم، بهترین نتیجه‌گیری را برای بحثی که کردیم پیدا می‌کنیم. آنها که به جلوی خانه‌ی کودکی جوئل رسیده‌اند، شروع به بازی کردن می‌کنند. در این بازی، کلمنتاین روی چمن‌ها خوابیده‌ است و جوئل نشسته روی شکم کلمنتاین و سعی دارد با یک بالش خفه‌اش کند. هدف بازی ترساندن کسی‌ست که دارد شما را خفه می‌کند و اینکه وقتی بالش را بلند می‌کند، فکر کند شما را واقعاً کشته است. اما از سوی دیگر، هدفِ این صحنه باز هم نشان دادن این است که زندگی جنسی انسان‌ها در بزرگسالی نوعی تجدیدِ حیاتِ کودکی‌ست- گویی کودکی، پدرِ بزرگسالی‌ست.

بچه‌ها وسط بازی‌اند که هاوارد دوباره جای عشاق فراری را پیدا می‌کند: «فکر کنم پیداش کردم. هنوز نمی‌فهمم چه خبر شده است. اما مهم این است که زود گیرش آوردم.» به محض اینکه هاوارد روی دکمه‌ها کلیک می‌کند، خانه‌ی کودکی جوئل شروع به محو شدن می‌کند. وقتی جوئل بالش را بلند می‌کند، فقط چمن‌ها را می‌بیند: کلمنتاین رفته است. بااین‌حال، سرعتِ اتصالات عصبی جوئل از انگشتان هاوارد بیشتر است. حالا دارد به یاد می‌آورد که همان بازی را این‌بار در بزرگسالی و در تخت با کلمنتاین انجام داده است. وقتی کلمنتاین بالش را فشار می‌دهد، جوئل بدن او را لمس می‌کند. تظاهر به آن مرگ تراژیک و بزرگ در کودکی، جای خود را به مسخره‌بازی و تظاهرِ به مرگی الکی داده است. البته مسائل جنسی‌شان تا جایی که فیلم اجازه می‌دهد پیش می‌رود.

زمانی که جوئل در تصوراتش آن صحنه‌ای را که به خاطر فرار از حقارتش در خانه‌ی ساحلی، پیش آتش می‌رود دستکاری می‌کند، کلمنتاین به عنوان آخرین راه‌کارش برای مقاومت در برابر لاکونا، در گوش جوئل زمزمه می‌کند: «من را در مونتاک ملاقات کن.» ممکن است اتصالات عصبی جوئل سریع‌تر از انگشتان هاوارد عمل کرده باشند و درنتیجه پیشنهاد کلمنتاین از حافظه‌اش پاک نمی‌شود و اثر خود را می‌گذارد. صبح روزِ بعد، جوئل از خواب بیدار می‌شود و ناخودآگاهش او را به سمت مونتاک می‌کشاند. اما البته اصلاً دلیل به مونتاک رفتن کلمنتاین و حتی هم‌زمان بودن رفتن آن دو به آنجا مشخص نیست. زمانی که جوئل در تخیلاتش در تلاش است برای جلوگیری از پاک شدن خاطراتش کاری بکند، هاوارد به او می‌گوید: «جوئل، من هم بخشی از تخیل تو هستم. چطور از اینجا می‌توانم به تو کمک کنم؟» همین مسئله در رابطه با کلمنتاین نیز صادق است. به عنوان بخشی از تخیلات جوئل، به‌هیچ وجه ممکن نیست توانسته باشد برای کلمنتاین در زندگی واقعی تصمیمی گرفته باشد. درست است که لازم نیست تا تأثیر اسرارآمیز و دوگانه‌ی پیشنهاد کلمنتاین را باور نکنیم تا فیلم‌نامه درست از آب دربیاید، به‌هر‌حال، تصادفات رخ می‌دهند. اما احساسی که فیلم در بیننده برمی‌انگیزد به هیچ‌وجه نشان از تصادفی بودن این اتفاق ندارد، بلکه گویی این اتفاق را اجتناب‌ناپذیر می‌داند. فیلم به ما می‌گوید جوئل و کلمنتاین باید با هم در مونتاک ملاقات می‌کردند.

وقتی جوئل اولین ملاقاتش را با کلمنتاین به‌خاطر می‌آورد که در حال قدم زدن در مونتاک‌اند، باز به ما یادآوری می‌شود که بزرگسالی در واقع تجدیدِ حیاتِ کودکی‌ست. آن دو به یک خانه‌ی ساحلی بدون سکنه می‌رسند و می‌خواهند که سروگوشی آب بدهند. شروع می‌کنند به حرف زدن و کلمنتاین می‌فهمد که جوئل ازدواج نکرده و دگرجنس‌گراست. پس از آن جوئل که از پیش به خاطر آن پرسش‌ها معذب شده بود، با پیشنهاد کلمنتاین برای یک دزدی کوچک در آن خانه حسابی هول می‌شود. جوئل با اکراه می‌پذیرد و درست به انداه‌ی هر دو باری که به رودخانه‌ی یخ‌زده رفتند، می‌ترسد.

جوئل: «فکر کنم بهتره بریم.»

کلمنتاین: «چرا؟ اینجا خونه‌ی ماست. ما… (به نامه‌ها نگاه می‌کند) دیوید و روث لاسکین[۱۹] هستیم. می‌خواهی کدام یکی باشی؟»

جوئل: «چی؟»

کلمنتاین: «خب من ترجیح می‌دهم روث باشم، اما می‌توانم در این باره انعطاف‌پذیر باشم.»

این مکالمه، دورنمایی‌ست از رابطه‌ی واقعی‌شان؛ همانطور که می‌بینیم، قوانین جنسی بین این زوج (به طرز رضایت‌مندانه‌ای) معکوس شده است. بعد، جوئل مشغول انتخاب شراب از بین قفسه‌هاست و کلمنتاین از طبقه‌ی بالا می‌گوید: «من می‌روم اتاق خواب را پیدا کنم تا لباسی بپوشم که بیشتر شبیه روث بشوم.» این اتفاقات جوئل را بسیار مضطرب می‌کند و می‌گوید: «من واقعاً باید برگردم پیش دوستانم.» کلمنتاین هم تیر آخر را می‌زند و پاسخ می‌دهد: «خب برو.»

ما ناامیدی کلمنتاین از پیدا کردن چنین مرد شل‌و‌وارفته‌ای را احساس می‌کنیم و اصلاً هدفِ این صحنه هم همین است. اما پیش از تثبیتِ این احساس، متوجه دست‌کاری تصورات جوئل در خاطراتی که به یاد می‌آورد می‌شویم. در هر دو مورد، جوئل و کلمنتاین هر دو آرزو می‌کنند که کاش جوئل آنجا مانده بود. پس چرا جوئل رفت؟

جوئل: «نمی‌دانم… حس یک بچه‌ی کوچولو را داشتم…بچه‌ای که ترسیده. نمی‌دانم»

کلمنتاین: «ترسیده بودی؟»

جوئل: «آره… فکر کردم این را فهمیده بودی. فکر کنم برگشتم پیش آتش تا حقارتم را پنهان کنم.»

کلمنتاین: «من چیزی گفتم که باعثش شد؟»

جوئل: «آره. با یه لحن تحقیرآمیز گفتی خب برو»

چرخه‌ی بزرگی که آن روز، در کودکی جوئل شروع شده بود، زمانی که فردی جوئل را مجبور کرد تا پرنده را له کند، حالا تمام شده است. اگر دقت کنیم، متوجه می‌شویم حقارتی که جوئل احساس می‌کند، به خاطرِ کلمنتاین نیست، بلکه بازتابی از گذشته است. به هر حال به نظر می‌رسد، دست‌کم تا جایی که به ما مربوط است، ناامیدی دیگر واکنش مناسبی نباشد.

اگر جوئل این صحنه‌ها را فراموش نمی‌کرد، صحنه‌هایی که در آنها فرصت دوباره‌ای برای بودن با کلمنتاین به او داده شد، قطعاً در کنترل تشویش‌هایش درباره‌ی صمیمیت و تعهداتشان به او کمک می‌کرد، یعنی در مسائلی که باعث برهم‌خوردن رابطه‌شان در وهله‌ی اول شده بود. حالا که جوئل تمام این کارها را در تخیلاتش انجام داده و به چنین تأثیر اطمینان‌بخشی رسیده است، باید بتواند در زندگی واقعی هم آنها را بهتر انجام دهد. بااین‌حال به نظر می‌رسد «خب» گفتنِ اطمینان‌بخش هاوارد وقتی لپ‌تاپش را می‌بندد و آپارتمان جوئل را ترک می‌کند، جلوی این امکان را می‌گیرد. اما بدبینی ما درمورد لاکونا و خودِ شخص هاوارد، پادزهری برای این مسئله است. وقتی که پس از گذراندن دومین شب‌شان روی رودخانه‌ی چارلز، جوئل،کلمنتاین را به آپارتمانش می‌برد، قبل از اینکه آن نوار سرنوشت‌ساز را گوش کنند، مکالمه‌ی کوتاهی بین آنها شکل می‌گیرد:

جوئل: «من… من واقعاً دیشب شب خوبی را گذراندم.»

کلمنتاین: «خوب؟»

جوئل: «من دیشب بهترین و لعنتی‌ترین شب زندگیم را گذراندم.»

کلمنتاین: «بهتر شد.» (نامه‌ی مری را باز می‌کند)

حق با اوست؛ این واکنش بهتر است- بهتر از همیشه. به‌نظر می‌رسد دست‌کاری‌ شبانه و طولانی‌مدت هاوارد روی مغزِ جوئل، مفید واقع شده است. چنان‌چه در صحنه‌ی آخر می‌بینیم، حتی باعث نجاتِ رابطه‌شان نیز می‌شود.

تا جایی در دنیای واقعی هستیم، جهان علت و معلولی و مملو از سایه‌های تاثیرات کودکی. جهانی که خودِ فیلم هم در آن قرار دارد. پاک کردن خاطرات بخشی از این جهان است. فراموشی جزئی از علم است، نه بخشی از جهان علمی تخیلی. لاکونا، اگر پیش از این مکانی مشابه با آن در نزدیکی شما باز نشده باشد، با مدرسه‌های پزشکی معمولی فرق چندانی ندارد. درمان‌های مربوط به پس از آسیب‌ها درحال حاضر به نحوی در حال توسعه‌اند که به اصطلاحِ «قرصِ فردا صبح» معنای تازه‌ای می‌دهند. اما فیلم، به صورت آشفته‌ای وارد جهان دیگری نیز می‌شود، مانند جهانِ رویاهایمان، جایی که عشاقِ حقیقی در جریانی که قوانین علیت و قوانین دیگری را که واقعیت را تشکیل می‌دهند نقض می‎‌کنند، یکدیگر را دوباره پیدا می‌کنند.

وقتی کلمنتاین و پاتریک دارند از سفر بی‌نتیجه‌شان به رودخانه‌ی چارلز برمی‌گردند، بین آنها هم مکالمه‌ی کوتاهی شکل می‌گیرد. وقتی پاتریک می‌گوید کلمنتاین دختر «خوبی» است، کلمنتاین بسیار عصبی می‌شود، البته ما دلیلش را می‌دانیم. وقتی جوئل در قطار بازگشت از مونتاک، او را دختر «خوب» خطاب کرد، کلمنتاین گفت: «وای خدای من! صفت دیگری بلد نیستی؟ من نمی‌خواهم مدام این را بشنوم. نمی‌خواهم دختر خوبی باشم و نمی‌خواهم کس دیگری هم با من خوب باشد.» مشکل این است که این اتفاق، واکنشش به پاتریک، در آینده‌ی کلمنتاین رخ می‌دهد و پس از آن است که جوئل هم همین صفت را به او نسبت می‌دهد. بنابراین فقط در صورتی که فیلم درحال بازی کردن با فلش‌بک‌ها و قوانین علیت باشد می‌توانیم ادعا کنیم که وارد دنیای خیالی نشده است.

«درخشش ابدی یک ذهن پاک» به ما نشان می‌دهد با پاک کردن خاطراتِ عشق‌مان، عروسک‌های دوران کودکی‌، شعرخواندن مادرمان در حمام و حس زیبای امنیت و خوشبختی‌مان نیز از بین می‌روند. اگر از همه‌ی این‌ها محروم باشیم، دیگر چگونه عشق می‌ورزیم؟ دیگر چه چیزی برای ایجاد ارتباط‌های صمیمانه برایمان باقی می‌ماند؟

 مسلماً این‌ یک مثال ساده است و اگر فقط این مثال بود، می‌توانستیم آن را اشتباه کوچکی در فیلم‌نامه یا تدوین قلمداد کنیم. اما نمونه‌ی دیگری نیز وجود دارد که برای فیلم‌نامه بسیار حیاتی‌ست؛ زمانی که جوئل در تصوراتش آن صحنه‌ای را که به خاطر فرار از حقارتش در خانه‌ی ساحلی، پیش آتش می‌رود دستکاری می‌کند، کلمنتاین به عنوان آخرین راه‌کارش برای مقاومت در برابر لاکونا، در گوش جوئل زمزمه می‌کند: «من را در مونتاک ملاقات کن.» ممکن است این‌بار هم اتصالات عصبی جوئل سریع‌تر از انگشتان هاوارد عمل کرده باشند و درنتیجه پیشنهاد کلمنتاین از حافظه‌اش پاک نمی‌شود و اثر خود را می‌گذارد. صبح روزِ بعد، جوئل از خواب بیدار می‌شود و ناخودآگاهش او را به سمت مونتاک می‌کشاند. اما البته اصلاً دلیل به مونتاک رفتن کلمنتاین و حتی هم‌زمان بودن رفتن آن دو به آنجا مشخص نیست. زمانی که جوئل در تخیلاتش در تلاش است برای جلوگیری از پاک شدن خاطراتش کاری بکند، هاوارد به او می‌گوید: «جوئل، من هم بخشی از تخیل تو هستم. چطور از اینجا می‌توانم به تو کمک کنم؟» همین مسئله در رابطه با کلمنتاین نیز صادق است. به عنوان بخشی از تخیلات جوئل، به‌ هیچ وجه ممکن نیست توانسته باشد برای کلمنتاین در زندگی واقعی تصمیمی گرفته باشد. درست است که لازم نیست تا تأثیر اسرارآمیز و دوگانه‌ی پیشنهاد کلمنتاین را باور نکنیم تا فیلم‌نامه درست از آب دربیاید، به‌هر‌حال، تصادفات رخ می‌دهند. اما احساسی که فیلم در بیننده برمی‌انگیزد به هیچ‌وجه نشان از تصادفی بودن این اتفاق ندارد، بلکه گویی این اتفاق را اجتناب‌ناپذیر می‌داند. فیلم به ما می‌گوید جوئل و کلمنتاین باید با هم در مونتاک ملاقات می‌کردند. شاید حس کنیم این اتفاقات با موارد مافوق طبیعی، سرنوشت و بازگشت ابدی نیچه ارتباط دارد، شاید پیغام فیلم این است که بگوید ریشه‌های عشق عمیق‌تر از آن است که علم بتواند به آن دسترسی پیدا کند؛ زیرا این ریشه‌ها در جایی خارج از این واقعیت ریشه دوانیده‌اند. اما از آنجایی که فیلم از نظر‌های دیگر بسیار واضح روشن است، شاید هدفش صرفاً وسوسه کردن ما باشد – تا حدی که خواهان بازگشت کلمنتاین و جوئل پیش هم باشیم- تا به واکاوی عمیقی در خودمان بپردازیم.  هرچه باشد، تفکرات خوش‌بینانه، تفکراتی جادویی‌اند.

گرچه به نظر می‌رسد «درخشش ابدی» حاوی درون‌مایه‌های فلسفی، به‌ویژه درباره‌ی پاک کردن خاطرات است، این افکار فلسفی بیشتر مربوط به عشق و درگیری ضروری فرد با گذشته- به‌ویژه دورانِ کودکی- است. این فیلم به ما نشان می‌دهد با پاک کردن خاطراتِ عشق‌مان، عروسک‌های دوران کودکی‌، شعرخواندن مادرمان در حمام و حس زیبای امنیت و خوشبختی‌مان نیز از بین می‌روند. اگر از همه‌ی این‌ها محروم باشیم، دیگر چگونه عشق می‌ورزیم؟ دیگر چه چیزی برای ایجاد ارتباط‌های صمیمانه برایمان باقی می‌ماند؟ از نظر جنسی چه شخصیتی خواهیم داشت؟ در بسیاری از فیلم‌ها، مردان بی‌احساس و کله‌شق به دنبالِ عشق‌‌شان‌اند، و برای نجاتشان تلاش می‌کنند، اما در این فیلم شخصیت مردها، گرچه در شرایطی به همان سختی قرار دارند، لطیف‌تر نشان داده شده است. در واقع متوجه می‌شویم که آنچه جوئل و کلمنتاین به دنبالش هستند، زندگی عاشقانه‌شان است.


پانویس‌ها:

[۱] C. D. C. Reeve

[۲] Lacuna

[۳] Mary Svevo

[۴] Kirsten Dunst

[۵] Howard Mierzwiak

[۶] Alexander Pope (1688- 1744) از شاعران سده‌ی هجدهم بریتانیا

[۷] Joel Barish

[۸] Jim Carrey

[۹] Clementine Kruczynski

[۱۰] Kate Winslet

[۱۱] Montauk

[۱۲] Mrs Hamlyn

[۱۳] Huckleberry Hound نام یک سگ‌انسان‌واره داستانی و قهرمان اصلی مجموعه‌ی کارتونی «ماجراهای هاکلبری هاوند» .

[۱۴] Patrick

[۱۵] Stan

[۱۶] Beck Hansen موسیقی‌دان و خواننده‌ی آمریکایی

[۱۷] Andrei Tarkovsky

[۱۸] Krzysztof Kieslowski

[۱۹] David and Ruth Laskin

درباره نویسندگان

Author profile
Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT