آیا شرلوک هولمز صرفاً خوش‌شانس است؟


جی. سولومون جانسون

دانش‌آموخته‌ی دانشگاه وایومینگ[۱]


خلاصه: آیا شرلوک هولمز صرفاً بسیار خوش‌شانس بود یا از ویژگی خارق‌العاده‌ای بهره‌مند است که باعث می‌شود، درحالی که نه دستیار وفادارش، جان واتسون، نه هیچ‌یک از ما، با دیدنِ سرنخ‌ها و مدارکِ موجود پی به حقیقت نمی‌بریم، او تقریباً در بیشتر مواقع، به پاسخ صحیح برسد؟ آیا هولمز صرفاً حدس می‌زند، یا به حقیقی بودن آنها باور هم دارد؟ جی. سولومون جانسون در این مقاله می‌کوشد تا با بهره‌گیری از نظریه‌ی «باور صادق موجه» که قرن‌ها، نظریه‌ی پذیرفته شدن در تعریف دانش بود به این پرسش‌ها پاسخ دهد. او ابتدا با تعریف و بررسی سه بخشِ این تعریف و با ارائه‌ی مثال‌های مرتبطی از داستان‌های شرلوک هولمز این نظریه را برای ما روشن‌تر می‌کند. سپس نقدهایی را که ادموند گتیه به این نظریه وارد کرده است اعلام می‌کند و درنهایت نشان می‌دهد که شرلوک هولمز صرفاً یک کارآگاه بسیار خوش‌شانس نیست که در اغلب موارد حدس‌هایش از روی شانس، درست از آب در می‌آیند. بلکه او به درستی استدلال می‌کند و در واقع مهارت بی‌نظیر او در استدلال کردن، حذف گزینه‌های نادرست و البته، یادگیری از اشتباه‌هایش و تکرار نکردنِ آنهاست که در بیشتر مواقع زودتر از بقیه به پاسخ درست می‌رسد.

گفتم: «وقتی دلایلت را بازگو می‌کنی، همیشه موضوع آنقدر به نظرم ساده می‌رسد که فکر می‌کنم به سادگی می‌توانستم خودم از آن سردربیاورم. بااین‌حال، هر بار شروع به استدلال کردن می‌کنی، تا زمانی که فرآیند استدلالت را توضیح نداده‌ای مات و مبهوتم. اما باور دارم که چشمان من درست به خوبی چشمان تو می‌بینند.»

دکتر واتسون در رسوایی در بوهم

شرلوک هولمز همیشه پاسخ را می‌داند. این بخشی از افسون اوست. اگرچه ما خواننده‌ها اغلب خود را به دکتر واتسون نزدیک‌تر می‌دانیم. به نظر واضح و روشن می‌رسد که هولمز چرا و چگونه به نتایج می‌رسد (البته وقتی که منطقش را بازگو می‌کند)، اما تا وقتی که این اتفاق بیفتد، همه‌ی استدلال‌های ما حدسیاتی بیش نیستند. فقط زمانی که هولمز تردیدهای ما را تأیید می‌کند، می‌توانیم بگوییم که پاسخ را می‌دانیم.

ممکن است خواننده‌های کنجکاوتر (که آنقدر با دل و جرئت هستند که خودشان را «هولمزی» بنامند) از خود بپرسند، کدام ویژگی هولمز این قدر خاص است؟ چه چیز باعث می‌شود او به حقیقت دست یابد، در حالی که بقیه‌ی ما صرفاً می‌توانیم حدس‌هایی بزنیم؟ یا شاید حتی پرسش جالب‌توجه‌تری بپرسند: ممکن است خود هولمز هم صرفاً در حالِ حدس زدن باشد؟ در حالی که به نظر نمی‌رسد هولمز صرفاً به پاسخ‌های صحیح «باور» داشته باشد، توضیح دادن این که چطور پاسخ‌ها را می‌داند سخت‌تر از آنی‌ست که فکر می‌کنید.

«ته‌تتوس» یکی از مکالمات افلاطون با موضوع شناخت است. افلاطون در سال ۳۶۹ ق.م. این رساله را به یاد ته‌تتوس ریاضی‌دان نوشته‌است. افلاطون در این رساله، معرفت را «باور صادق موجه» تعریف می‌کند. بر این اساس: الف «می‌داند» که گزاره ب درست است اگر و تنها اگر: ۱) ب درست باشد، ۲) الف باور می‌کند که ب درست است و ۳) الف: توجیه موجهی دارد که باور کند ب درست است. افلاطون سه شرط را به عنوان سه شرط لازم و کافی برای شناخت مطرح کرد و سالیان بسیار فیلسوفان این سه شرط را برای شناخت، لازم و کافی می‌دانستند.

تفاوت عمده‌ی بین هولمز و یک فرد عادی، تمایز میان باور و دانش است. واضح است که میان باور به گناهکار بودن فردی یا دانستن این که فرد گناهکار است تفاوتی وجود دارد. اما این تفاوت دقیقاً چیست؟

نظریه‌ی «باور صادق موجه»[۲]، بیش از دو هزار سال نظریه‌ی غالب درباره‌ی دانش بود. براساسِ این نظریه‌، دانش نیازمند سه چیز بود: باور، صدق و توجیه. بگذارید از همین جا شروع کنیم و نخستین داده‌ی ما برای پرده برداشتن از رازِ شانس، همین مسئله‌ی باور باشد. سپس ببینیم چرا دانستن چیزی به معنای آن است که باید صادق باشد؛ و چرا موجه بودن آنقدر مهم است.

دانستن چیزی ساده‌تر از توضیح دادنِ دلیل دانستن آن است.

هسته‌ی اصلی هر دانشی باور است. اینجا «باور» صرفاً به معنای هر آن چیزی‌ست که فکر می‌کنید حقیقت دارد. محدوده‌ی باورها بسیار وسیع است، از داشتن احساسی درباره‌ی اینکه اتفاق ناگواری ممکن است رخ دهد گرفته تا یقینی مثل این واقعیت که شما در حال خواندن این مطلب هستید. ممکن است در اینکه در این دو مورد به‌خصوص، شما تا چه حد یقین دارید، تفاوتی وجود داشته باشد، اما هر دو از یک نوع‌اند.

اما درباره‌ی باور، نکات بیشتری وجود دارد. در حقیقت هر آنچه که می‌دانید، همانی‌ست که به آن باور دارید. فیلسوف برجسته، جی. ئی. مور[۳]، از طریق مثالی این موضوع را توضیح داده است: فرض کنید واتسون به شواهدی پی می‌برد و می‌گوید: «می‌دانم که موریارتی[۴]، دشمن دیرینه‌ی تو، باید در این ماجرا دست داشته باشد، اما این را باور ندارم!» با این فرض که این حرف، صرفاً یک مبالغه (بیانی از شکاکیت مطلق) نیست، و با خلوص تمام گفته شده است، گفته‌ی واتسون در اینجا یاوه‌ای بیش نیست. سعی کنید به زمانی فکر کنید که چیزی را می‌دانستید، اما به آن باور نداشتید. درست است که در موارد بسیاری ما نمی‌خواهیم چیزی را باور کنیم، اما این کاملاً موضوع دیگری است. دانستنِ چیزی مستلزم این است که به آن باور داشته باشیم. اگر هنوز هم قانع نشده‌اید، سعی کنید به موردی فکر کنید که یک فرد چیزی را می‌داند، اما در عینِ حال به آن باور ندارد.

هر حقیقتی از شک غیرقطعی بهتر است.

حالا بیایید قسمت دوم نظریه‌ی «باور صادق موجه»، یعنی صدق، را بررسی کنیم. برای آنکه هر کسی واقعاً چیزی را بداند، آن چیز باید صادق باشد. برای مثال، در داستان «رسوایی در بوهم» هولمز به واتسون توضیح می‌دهد که می‌داند آیرین ادلر[۵] عکس را کجا مخفی کرده است؛ این حقیقت در آن پرونده بسیار حائز اهمیت است. بعداً می‌فهمیم زمانی که هولمز داستان خود را برای واتسون بازگو می‌کرد، خانم ادلر عکس را جابجا کرده بود. بنابراین، وقتی هولمز می‌گوید می‌داند جای عکس کجاست، دارد به مکانِ اشتباهی فکر می‌کند. بسیاری از ما احتمالاً با خود گفته‌ایم که هولمز واقعاً نمی‌دانست که عکس کجا بوده است. شاید گفته باشیم که هولمز «فکر می‌کرده است که جای آن را می‌داند» یا «باور داشت که درست حدس زده است»، اما واقعاً نمی‌دانسته است. اگرچه در صورتی که عکس جابه‌جا نمی‌شد، او واقعاً مکانِ آن را می‌دانست. این مثال، بخش مهمی از رابطه‌ی بین باورها و دانش را نشان می‌دهد: یک باور صادق ممکن است تبدیل به دانش شود، اما این اتفاق هرگز برای یک باورِ کذب نمی‌افتد.

بیایید سوءظن‌ها را بشنویم به دنبال شواهد خواهم گشت.

آخرین قسمت نظریه‌ی «باور صادق موجه» توجیه است. برای درک اهمیت آن، بیایید به نمونه‌های سریال «شرلوک» محصول سال ۲۰۱۰ شبکه‌ی بی.بی.سی نگاهی بیاندازیم. در قسمتِ «بازی بزرگ»، خانم ونسلس[۶]، (سرپرست گالری هیکمن[۷]) یک نقاشی (جعلی) به تازگی کشف شده، اثر یوهانس ورمیر[۸] را به نمایش می‌گذارد. به دلیل اعتبار گالری و کیفیت بالای آن اثرِ جعلی، هرکس که آن نقاشی را می‌بیند، اصالتش را تصدیق می‌کند. بااین‌حال، هولمز دلایلی برای شک کردن به اصل بودن آن پیدا می‌کند. این موضوع موجه بودن باور او مبنی بر واقعی بودن آن نقاشی را تضعیف می‌کند. بنابراین حتی اگر نقاشی ورمیر اصل هم باشد، شک و تردید هولمز به این معنی‌ست که او دیگر این مسئله را نمی‌داند. اگر چیزی به طور مشروع توجیه شما را تضعیف کند، باور شما دیگر دانش به حساب نمی‌آید.

اما آیا توجیه می‌تواند باوری را تبدیل به دانش کند؟ در بعضی موارد، بله! مثالی در همان قسمت از مجموعه‌ی شرلوک وجود دارد، جایی که الکس وودبریج[۹] (نگهبان امنیتی گالری) درباره‌ی تابلوی ورمیر با پروفسور کرین[۱۰] تماس می‌گیرد. آقای وودبریج معتقد است که ابرنواختر[۱۱] ون بارن[۱۲]نباید در نقاشی باشد، چون در زمانی که ورمیر نقاشی را کشیده بود، آن ابرنواختر هنوز قابل رؤیت نبوده است. اما وقتی وودبریج به پرفسور کرنس روی آورد، به تأییدی برای باورش نیاز داشت (به طور کلی تردیدها و سوءظن‌ها به درستی موجه نیستند). وقتی آقای وودبیریج موفق شد با پروفسور کرنس دیدار کند، او سوءظنش را تأیید کرد. تأیید یک متخصص، باور الکس را موجه‌ و درنتیجه آن را تبدیل به دانش کرد. به طور خلاصه می‌توان گفت درحالی که تردیدها و سوءظن‌ها معمولاً به دانش ختم نمی‌شوند، این اتفاق با تأیید درست و به‌جا ممکن می‌شود.

هیچ چیز هیجان‌انگیزتر از پرونده‌ای نیست که همه چیزِ آن درمقابله با تو پیش می‌رود.

نظریه‌ی «باور صادق موجه» معیاری فوق‌العاده برای ارزیابی بیشتر موارد دانش فراهم می‌کند. حتی هنگامی که کاملاً مطمئن هستیم که چیزی را می‌دانیم، از دست دادن یکی از بخش‌های آن (باور، صدق و توجیه) ما را از رسیدن به دانش واقعی محروم می‌کند. نظریه‌ی «باور صادق موجه» در عین حال که قدرتمند است، بی‌نقص نیست. در سال ۱۹۶۳، فیلسوفی به نام ادموند گتیه[۱۳] استدلال کرد که باورهای صادق همیشه ‌دانش محسوب نمی‌شوند. به اعتقاد او در حقیقت در بعضی موارد، شما به واسطه‌ی شانسِ محض به باورِ صادق موجهی دست یافته‌اید.

گتیه این نکته را با مثالی شبیه به این روشن کرد: فرض کنید هولمز شواهدی را برای واتسون فاش می‌کند مبنی بر اینکه احتمالاً آقای جونز[۱۴] مرتکب قتل شده است. آقای جونز کارگر سابق کشتی است، بنابراین واتسون به درستی این باور را که «یک کارگر سابق کشتی مرتکب قتل شده است» درسرمی‌پروراند. هولمز و واتسون نمی‌دانستند که در واقع یک کارگر سابق کشتیِ دیگر مرتکب قتل شده است. نکته اینجاست که: معلوم شد که باور واتسون –که قتل توسط یک کارگر سابق کشتی صورت گرفته است- موجه است (هولمز برای باور کردن آن دلایل خوبی هم داشت)، این باور صادق است و واتسون به آن اعتقاد دارد. اما اینطور به نظر نمی‌رسد که دکتر واتسون واقعاً می‌داند که قتل توسط یک کارگر سابق کشتی صورت گرفته است. انگار از روی شانسِ محض به این موضوع پی برده است. بااین‌حال، واتسون با فکر کردن به شخصی اشتباهی به این نتیجه رسید، پس عملاً ممکن است که حق با او باشد (چون، قتل توسط یک کارگر سابق کشتی صورت گرفته است)، اما به هرحال، این صرفاً حدسی شانسی‌ست.

معمولاً قیاس و استقرا، سنگ‌بنای استدلال خوب، محسوب می‌شوند. ویژگی منطقی اساسی یک استدلال قیاسی معتبر چنین است: اگر همه‌ی مقدمه‌های آن، صادق باشند، آنگاه نتیجه‌ی آن باید صادق باشد. به بیان دیگر، یک استدلال، فقط در موردی معتبر است که محال باشد تمام مقدمه‌های آن صادق، اما نتیجه‌ی آن کاذب باشد. صدق مقدمه‌های یک استدلال معتبر، صدق نتیجه‌ی آن را تضمین می‌کند. برای تعیین اعتبار یا عدم اعتبار یک استدلال، شخص باید به دنبال هر نوع شرایط ممکنی باشد که در آن، همه‌ی مقدمه‌ها بتوانند صادق باشند، اما نتیجه، کاذب باشد. اگر چنین نباشد، استدلال معتبر است. اما اگر ممکن باشد که همه‌ی مقدمه‌ها صادق اما نتیجه کاذب باشد، استدلال، غیرمعتبر خواهد بود. به صورت ساده می‌توان گفت که استدلال غیرمعتبر، استدلالی‌ست که معتبر نباشد. (برگرفته از کتاب «منطق جمله‌ها»، نوشته‌ی پل تیدمن و هاوارد کهین)

خوش به حالِ شاه و ملکه شد که من در بهترین حالت خودم بودم.

حدس شانسی دقیقاً چیست؟ در معرفت‌شناسی، شانس در اصطلاح به امنیت[۱۵] و حساسیت[۱۶] یک باور اتلاق می‌شود. اگر یک باور امن باشد، در اغلب جهان‌های ممکنِ نزدیک، هر جا که باور را به همان شکل ساختید، درست است. یک باور زمانی حساس است که در نزدیک‌ترین جهان‌های ممکنی که آن باور در آنها غلط است، نتوانید آن باور را به همان شکل بسازید.

اما «جهان‌های ممکن» چه هستند؟ به یک جهان ممکن به عنوان یک موقعیت‌ احتمالی نگاه کنید، طوری که بتوانید جهان را به شکلی که ممکن است بوده باشد تصور کنید. برای مثال، جهانی مانند جهانِ خودمان را تصور کنید، با این تفاوت که درآنجا، هولمز یک انسان واقعی‌ست؛ چنین جهانی یک جهانِ ممکن است. بعضی از جهان‌های ممکن «نزدیک» نامیده می‌شوند، چون از جهاتِ مهمی بسیار شبیه به جهانِ خودمان‌اند (جهانی که شرلوک هولمز در آن واقعاً وجود داشته باشد، از نظر منطقی، بسیار شبیه به دنیای خودمان است). بقیه‌ی جهان‌ها را «دور» در نظرمی‌گیریم، چون با جهان ما تفاوت قابل‌ملاحظه دارند (مثلاً جهانی که در آن زمین، محل سکونتِ دایناسورهای رباتیکی از مریخ است). حرف‌های زیادی درباره‌ی جهان‌های ممکن می‌توان زد، اما تا همین حد برای هدف ما کافی‌ست.

حالا که مفهوم جهان‌های ممکن کمی روشن شد، بیایید دوباره معنی امنیت را بررسی کنیم. اساساً، اگر یک باور امن باشد، تا زمانی که دلایل شما برای این باور تغییر نکنند، تغییرات کوچک در دنیا، نباید آن باور صادق را تبدیل به باور کاذبی بکنند. برای مثال، اگر سکه‌ای را به هوا بیاندازید و شیر بیاید، این که شیر آمده است، باوری امن است. مهم نیست که سکه را در آشپزخانه به هوا انداخته باشید یا در لانه‌ی یک حیوان یا در خیابان. به نظر می‌رسد مادامی که دلیل‌تان برای یک باور (با چشم خودتان دیده‌اید که شیر آمده است) تغییری نکند، احتمالاً آن باور کماکان صادق است.

افزون‌براین، با این فرض که دلایل شما برای رسیدن به یک باورِ امن، ثابت و بدون تغییر باقی بماند، تحریف آن مستلزم اِعمال تغییراتی در مقیاس بزرگ در دنیاست. باز هم با مثالی این موضوع را روشن می‌کنیم: این باور که آرتور کانن دویل[۱۷] داستان‌های اصلی شرلوک هولمز را نوشته است، باور کاملاً امنی‌ست. چرا؟ چون این باور بر اساس گواهی مکرر از چندین منبع شکل گرفته است. برای آنکه این باور کاذب باشد، لازم است که تمام آن افراد اشتباه کرده باشند. به نظر می‌رسد، جهانی که در آن این همه آدم درباره‌ی نویسنده‌ی چنین داستان مشهوری در اشتباه باشند، شباهت چندانی به جهانِ ما ندارد.

در مقابل، برتراند راسل[۱۸]، مثالی برای یک باور ناامن می‌زند: فرض کنید واتسون متوجه می‌شود که ساعت جیبی‌اش در طول شب خواب مانده است. بنابراین وقتی می‌‌خواهد از خانه خارج شود، نگاهی به ساعت رومیزی می‌اندازد و ساعت جیبی‌اش را با آن تنظیم می‌کند. اگر چه نمی‌داند، ساعت رومیزی هم در طول شب متوقف شده است. واتسون بسیار خوش‌شانس است، چراکه ساعت رومیزی دقیقاً ۱۲ ساعت پیش متوقف شده است. بنابراین، وقتی به آن نگاه می‌کند، زمان درست را نشان می‌دهد (چون دقیقاً در لحظه‌ی درستی به آن نگاه می‌کند). با این فرض که ساعت رومیزی خوب ساخته شده و در حالت معمول، دقیق است، پس کاملاً منطقی‌ست که واتسون باور داشته باشد که ساعت، الان هم دقیق است (او حق دارد و آن را باور هم دارد). افزون‌براین، زمان درست را هم به او نشان داده است (پس باورش صادق هم هست). هرچند، به نظر می‌رسد ممکن است واقعاً نداند که الان چه زمانی‌ست. ازآنجایی‌که واتسون باورش را درباره‌ی زمان به همان شکلِ همیشگی پروراند، حتی اگر تغییری جزئی، آن باور را کاذب می‌کرد (مثلاً اگر ساعت رومیزی ۵ دقیقه زودتر متوقف می‌شد، یا واتسون ۵ دقیقه دیرتر به آن نگاه می‌کرد)، این باور امن نبود.

حالا بیایید حساسیت را بررسی کنیم. اگر باوری حساس باشد، آنگاه در نزدیک‌ترین جهان‌های ممکن، باوری را شکل نمی‌دهید که یک واقعیت صادق است، مگر اینکه واقعاً صادق باشد. برای مثال، این باور که می‌توانید انگلیسی بخوانید، احتمالاً یک باور حساس است. اگر نمی‌توانستید انگلیسی بخوانید، به احتمال زیاد باور نمی‌کردید که می‌توانید. البته که می‌توانیم جهانی را تصور کنیم که در آن شما در واقع هلندی صحبت می‌کنید، اما فکر می‌کنید آن زبان، انگلیسی‌ست. اگرچه، این موضوع مستلزم اِعمال تغییراتی در مقیاس بزرگ در جهان است و به همین دلیل آن جهانِ ممکن نسبتاً از جهانِ ما دور است. تمام آنچه حساسیت نیاز دارد این است که در نزدیک‌ترین جهانی که در آن باوری صادق نباشد، از آن باور دست بکشید. تنها تفاوت این جهان‌های ممکنِ نزدیک با جهانِ ما این است که در آنها صرفاً نمی‌توانید انگلیسی بخوانید، اما همه‌‌ی چیزهای دیگرشان تقریباً شبیه جهان خودمان است. ازآنجایی‌که در آن جهان‌ها، باور نخواهید کرد که بتوانید انگلیسی بخوانید، باور شما حساس است.

جهان ممکن به مجموعه گزاره‌های سازگاری گفته می‌شود که به ازای هر گزاره در زبان، آن گزاره یا نقیضش عضوی از آن مجموعه است. در فلسفه و منطق از آن برای بیانِ عبارت‌های وجهی بهره می‌برند. در زندگی روزمره اغلب ما باور داریم که چیزهای اطراف ما می‌توانند یا می‌توانستند متفاوت باشند. برای نمونه اگر جهان واقع را یک جهان ممکن بگیریم، جهان ممکن دیگر می‌تواند مانند همین جهان باشد ولی در آن شما به جای این صفحه در حال مطالعه‌ی مدخلی دیگر هستید. جهان می‌تواند به بی‌نهایت شکل متفاوت از چیزی باشد که هست. جهان واقع یکی از بی‌نهایت جهان‌های ممکن است. هر دو جهان ممکن در چیزی با یکدیگر در تناقضند و هر جهان ممکن با تمام جهان‌های ممکن دیگر به نحوی متفاوت است. هنوز درباره‌یهستی‌شناسی جهان‌های ممکن از نظر فلسفی توافقی وجود ندارد و موضوعی بحث‌برانگیز است.

دلایل تو را شنیده‌ام و از نظر من کافی و متقاعد‌کننده نیستند. 

با این اوصاف، آیا شرلوک هولمز گاهی شانس می‌آورد؟ هولمز اغلب پیش از خوانندگان و واتسون به باورهایی می‌رسد، و بیشترِ ما فکر نمی‌کنیم که هولمز صرفاً به صورت شانسی حدس‌های درستی می‌زند. خود هولمز این امکان را در داستانِ «نشانه‌ی چهار»[۱۹] تکذیب می‌کند: «من هرگز حدس نمی‌زنم. این یک عادت هولناک و برای قوه‌ی عقلانی مخرب است.» اما چرا استدلال‌‌های او نمی‌توانند صرفاً حدس و گمان باشند؟ چگونه او در این کار موفق می‌شود، درحالی که ما شکست می‌خوریم؟

پاسخ این پرسش را می‌توان در فرآیندِ استدلال‌های هولمزی یافت. هولمز این فرآیند را اینطور تشریح می‌کند: «وقتی غیرممکن‌ها را حذف می‌کنیم، آنچه باقی می‌ماند، حتی اگر احتمال آن کم باشد، باید حقیقت داشته باشد.» هولمز با مشاهدات ساده شروع می‌کند و به نتایجی ظاهراً باورنکردنی می‌‌رسد، در حالی که استدلال‌های هولمزی خودمان امن نیستند. حتی اگر استدلالِ درستی درباره‌ی یک «داستان پلیسی» انجام دهیم، باز هم باید این مسئله را درنظربگیریم که اتفاقات می‌توانند بدون در نظر گرفتن صادق بودن‌شان، صرفاً آن گونه به نظر ما رسیده باشند.

چگونه هولمز از باورهای ناامن اجتناب می‌کند؟ او به مهارت خارق‌العاده‌اش در تحلیل شواهد، یافتن حقیقت و تطبیق آن با فرضیه‌هایش تکیه می‌کند. مهارت‌هایش به او امکان می‌دهد بدون خطا، توجیهِ صادق (امن) را برای هر باوری که می‌سازد، پیدا کند. برای روشن شدن این موضوع به مثالی از فیلم سینمایی «شرلوک هولمز» محصول سال ۲۰۰۹ با بازی رابرت داونی جونیور[۲۰]اشاره می‌کنیم. تقریباً در اواسط فیلم، یک پاسبان هولمز را آگاه می‌کند که لرد بلک‌وود[۲۱] زنده شده است. معلوم می‌شود باورِ پاسبان که بلک‌وود زنده شده است، باور چندان امنی نیست؛ این باور براساس ترکیبی از باور خود او که بلک‌وود مرده است و اظهاراتی مبنی بر این که بلک‌وود در حال قدم زدن در قبرستان دیده شده است، شکل گرفته است. با این‌حال، ازآنجایی‌که یکی از باورهایی که باور او را به اینکه «بلک‌وود زنده است» توجیه می‌کند، نادرست است، به نظر می‌رسد که باید جهان‌های نزدیک بسیاری وجود داشته باشد که در آن‌ها او باور خود را درباره‌ی بلک‌وود به همان شکل ساخته است، حتی اگر آن باور صادق نباشد. ممکن است بلک‌وود واقعاً مرده و نگهبان قبرستان اشتباه کرده باشد. یا این که اصلاً نمرده باشد، که در این صورت، این باور که «او زنده شده است» اشتباه است. در هر دو صورت، باور پاسبان مبنی بر اینکه بلک‌وود زنده است، ناامن به نظر می‌رسد: احتمالاً ربطی به این که او زنده است ندارد.

اما هولمز می‌فهمد که اگر نگهبان قبرستان واقعاً بلک‌وود را دیده باشد، پس به سادگی می‌توان نتیجه گرفت که بلک‌وود احتمالاً از اول وانمود کرده است که مرده است. افزون‌براین، این کار را آنقدر متقاعدکننده انجام داد تا واتسون را فریب دهد (گاهی هولمز برای این که واتسون را در تحقیقات عقب بیاندازند این کار را می‌کند) هولمز از این نتیجه می‌گیرد که بلک‌وود اصلاً از همان اول نباید مرده باشد. به‌این‌ترتیب، باور هولمز که بلک‌وود زنده است، بر اساس گواهی دست دوم نگهبان قبرستان، باوری امن به نظر می‌رسد. هولمز با قدرت استدلال برتر خود، احتمالات غیرممکن را حذف می‌کند و به اندیشیدن به وقایعی که به او ارائه شده‌اند، حقیقت را بدون خطایی تعیین می‌کند. به نظر می‌رسد این مسئله به هولمز اجازه می‌دهد تا تمام حواسش را فقط روی حقایق مرتبطی متمرکز کند که به روشی «امن» باورهای او را حمایت می‌کنند.

فرد باید همیشه در جستجوی جایگزینی ممکن باشد و در برابر آن خود را آماده کند

اما تا اینجای بحث فقط امنیت را پوشش دادیم. حالا بگذارید حساسیت را بررسی کنیم. همانطور که احتمالاً به خاطر می‌آورید، اگر باوری حساس باشد، وقتی معلوم شود که وقایع مرتبط با آن کاذب‌اند، از آن باور دست می‌کشید. هولمز با استفاده از قدرتِ مشاهده‌ی مشهورِ خود، از مشکل باورهای غیرحساس رهایی می‌یابد. ترکیب شواهدِ در دسترس و نبود شاهدی برای حمایت از نظریه‌های جایگزین دیگر، باعث می‌شود تا استدلال او، استدلالی حساس شود.

در  داستانِ «ماجرای کارمند شرکت سهامی»[۲۲] به نمونه‌ی کاملاً دقیقی از این مسئله می‌توان اشاره کرد. در این داستان، هولمز متوجه می‌شود که دمپایی‌های جدید واتسون سوخته‌اند، اما نزدیک قسمت روی پا یک کاغذ نازک به جا مانده است که علامت سازنده‌ روی آن است. هولمز به درستی حدس می‌زند که واتسون سرما خورده و پاهایش را برای گرم شدن نزدیک آتش قرار داده است. توضیح ممکن دیگر (خشک شدن پس از خیس شدن) باعث می‌شد برچسب سازنده کنده شود، بنابراین هولمز این گزینه را حذف می‌کند. هر توضیح دیگری، احتمالاً مدرک دیگری بر جای می‌گذاشت.

مسئله گِتیه (برگرفته از نام فیلسوف آمریکایی ادموند گتیه) از مسائل مطرح در معرفت‌‌شناسی‌ست. مسئله گتیه از مواردی سخن می‌گوید که واجد تمامی شروط لازم برای مفهوم شناخت به نظر می‌آیند، ولی ذات انسان نمی‌تواند بپذیرد که در این موارد به‌راستی شناخت حاصل شده‌است. برای نمونه زمانی که کسی به ساعت نگاه می‌کند و عقربه ۱۲ را نشان می‌دهد آن شخص باور می‌کند که ساعت ۱۲ است. این شخص نمی‌داند که این ساعت از دو روز پیش خراب بوده‌است. ولی به‌طور کاملاً اتفاقی به هنگام نگریستن او به ساعت، وقت واقعی نیز ۱۲ است. آیا در این مورد می‌توان پذیرفت که این شخص به‌راستی از «۱۲ بودن ساعت» شناخت حاصل کرده‌است؟ همه‌ی رهیافت‌هایی که کوشیده‌اند شناخت را تحلیل کنند، اشکال گتیه را وارد دانسته‌اند. اما باید متذکر شد که این تداخل بوجود آمده در تعیین ساعت یک خطای حسّی‌ست، پس اشکال گتیه متوجه فلسفه‌ی تجربه‌گراهایی می‌شود که شناخت را محدود به ابزار تجربه می‌دانند. اگر هرآنچه از دریچه حس وارد عقل شود، درست باشد، آنوقت درستی احکام عقلی از جمله این حکم گتیه را نیز باید حس تایید کند که این امری نامعقول است.از آنجا که ما می دانیم که در شناختمان خطا رخ داده است پس دست کم به خطای خود یقین داریم بنابراین هسته ای از شناخت حقیقی باید وجود داشته باشد، وگرنه هیچوقت اشکال گتیه قابل مطرح نخواهد بود. از طرفی اشکال گتیه نمی تواند باعث زیر سؤال بردن اصل شناخت شود چون در این صورت شناخت و معرفت جدیدی که از اشکال گتیه برای ما حاصل شده است خود مشمول این اشکال می‌شود و این محال است که یک مسئله همزمان هم درست باشد و هم غلط.

هنگامی که باوری حساس باشد به این معنی‌ست که در نزدیک‌ترین جهان‌ِ ممکن که آن باور در آنجا‌ نادرست است، شما از آن باور دست می‌کشید. می‌توانیم این را تغییر دهیم و به جای آن بگوییم «چند عامل در پرونده را می‌توانید تغییر دهید، پیش از آنکه هولمز باورش را عوض کند؟» چون (فرض بر آن است که) هولمز متوجه هر مدرکی می‌شود که می‌تواند نظریه‌اش را تضعیف کند، می‌توانیم فرض کنیم که اگر چیزی تغییر بکند، او متوجه آن می‌شود. در تمام نزدیک‌ترین جهان‌های ممکن که باور هولمز در آنها کاذب است (مثلاً واتسون سرما نخورده بود) می‌توانیم فرض کنیم که هولمز این را باور نداشته باشد. می‌توانست فریب خورده باشد، هرچند انجام چنین کاری مستلزم تلاش زیادی است (مانند نمونه‌‌ای که پیش‌تر درباره‌ی توانایی خواندنِ انگلیسی آوردیم). مطمئناً آن جهان‌های ممکن که در آنها توطئه‌های عظیمی برای فریب دادن هولمز وجود دارد، نزدیک‌ترین جهان‌ها به آن جهانی نیستند که او در آنها اشتباه ‌می‌کند. از آنجا که حساسیت فقط در نزدیک‌ترین جهان‌های ممکنی اهمیت دارد که در آنها این باور نادرست است، توطئه‌های عظیم و تغییرات بزرگ دیگر در دنیا مشکلی برای باورهای حساس هولمز به وجود نمی‌آورند.

البته، مواردی هم وجود دارد که هولمز در آنها اشتباه کرده است. برای مثال، او نفهمید که آیرین ادلر او را می‌شناخته است، حقیقتی که به خانم ادلر اجازه داد تا او را اغوا کند. شاید بپرسید که آیا چنین شکست‌هایی مطمئن بودن روش‌های او را تضعیف می‌کنند یا نه. اگر روش‌های هولمز قابل‌اعتماد نباشند، باید نگران این باشیم که استدلال‌های او نمی‌توانند توجیهی را که برای یک باور صادق موجه ضرورت دارد، فراهم آورند، چه برسد به باورهای ناامن یا حساس! معلوم می‌شود، علی‌رغمِ شکست‌هایش، این واقعیت که خود هولمز چیزی را باور دارد، توجیهی کافی برای شکل دادن دانش اوست. ممکن است به نظر برسد که هولمز دارد نظام دانش را دور می‌زند. البته فقط به این دلیل که او چیزی را باور دارد، نمی‌تواند بگوید که آن باور موجه است، اینطور نیست؟ خلاصه‌اش را بگویم، چرا می‌تواند.

ما احتمالات را ارزیابی و محتمل‌ترین را انتخاب می‌کنیم. این استفاده‌‌ای علمی از تخیل است.

این «تقلب کردن و دور زدن» برای توجیه خود، متداول‌تر از آن چیزی‌ست که فکر می‌کنید. در واقع خیلی شبیه به روشی‌ست که در بسیاری از زمینه‌های علمی و آکادمیک، دانش شکل می‌گیرد. تصور کنید شما در زمینه‌ای به‌خصوص متخصص هستید. اگر بر اساس یک مدرک، نظریه‌‌ای را فرمول‌بندی کنید، باور شما و همکارانتان به آن نظریه، به خاطر تجربه و تخصص‌ِ شما تا حدی موجه است. همین که یک متخصص چیزی را باور دارد، آن باور را موجه می‌کند، حتی اگر این متخصص خودِ شما باشید!

اگر این طور نبود، مشاهداتی که هر «آدم عادی» درباره‌ی فیزیک انجام می‌داد، باید به اندازه‌ی مشاهدات یک فیزیکدان متخصص موجه می‌بود. این طرز فکر احمقانه است؛ وقتی انیشتین نسبیت را کشف کرد، باور به آن برای خود او بهتر از هر کس دیگری در دنیا موجه بود. هنگامی که متخصصان به نتیجه‌ای‌ می‌رسند، با زمانی که ما به آن نتیجه می‌رسیم متفاوت است. علت این تفاوت را می‌توان در مطمئن بودن روش‌های تخصصی و حرفه‌ای یافت. خودتوجیهیِ هولمز، بر اساس سابقه‌ی موفق او در رسیدن به نتایج درست است.

هر بار که هولمز پاسخی را به درستی از استدلال‌هایش پیدا می‌کند، باورش به روش‌های خودش بیشتر از قبل موجه می‌شود. شاید عجیب به نظر برسد، اما مهارت او در استدلال را می‌توان به یک بازیکن حرفه‌ای بیلیارد تشبیه کرد. همانطور که نمی‌توان گفت یک بازیکن حرفه‌ای بیلیارد «صرفاً خوش‌شانس است»، هولمز هم هنگام استدلالِ پاسخِ درست، صرفاً خوش‌شانس نیست. تفاوت میان هولمز و ما، تفاوت میان یک حرفه‌ای و یک نفر با شانسِ افرادِ مبتدی‌ست.

وقتی کسی که برای اولین بار بیلیارد بازی می‌کند، در زدن یک ضربه‌ی دشوار موفق می‌شود، به درستی آن را «شانس مبتدی» درنظرمی‌گیریم. هر چند اگر همان بازیکن ادامه دهد و سال‌ها از پس ضربات دشوار بربیاید، می‌گوییم او یک حرفه‌ای با استعدادی ذاتی‌ست. به همین شکل، تا وقتی که سابقه‌ای درخشان مانند سابقه‌ی هولمز به هم نزنیم، فقط می‌توان گفت که صرفاً شانس یارمان بوده است.

افزون‌براین، همان طور که در مثال‌های گوناگون گفته شد، شکست‌های کوچک هولمز، باعث شدند تا او تلاش خود را دوچندان کند: او از اشتباهاتش درس می‌گیرد. با فرض این که هولمز به درستی روش‌های خود را ارزیابی می‌کند تا نقاط ضعف‌اش را تقویت کند و همیشه فقط برای ایجادِ باورهای حساس و امن می‌کوشد، پس روش‌هایش واقعاً باورهای او را توجیه می‌کنند.

آموزش هرگز پایان نمی‌یابد، واتسون؛ بلکه مجموعه‌ای از درس‌هاست که بزرگ‌ترین درسش، آخرین آنها‌ست.

در مجموع، اگر منطقی به موضوع نگاه کنیم، می‌بینیم که هولمز مرتباً در دام مشکلات ناشی از شانس گرفتار ‌نمی‌شود. هر چند، اگر ما خودمان را به جای او بگذاریم، (نه صرفاً از یک جهت) خوش‌شانس خواهیم بود. دیدیم که حتی در دشوارترین شرایط معرفت‌شناسی، هولمز توانست اوضاع را به نحوی مدیریت کند که در نهایت فقط به باورهایی معقول برسد. توانایی فوق‌العاده‌ی هولمز در استدلال و مهارت‌های ریزبینانه‌ی او در مشاهده، به او اجازه می‌دهد در مواردی که ما نمی‌توانیم، با اطمینان خاطر به باورهایی حساس و امن دست یابد. این امر به اضافه‌ی توجیه حاصل از شغلش که به عنوان کاراگاه مشاور حرفه‌ای به او اعطا شده است، تضمین می‌کند که اگر فقط یک نفر باشد که بداند در یک پرونده واقعاً چه می‌گذرد، آن یک نفر هولمز است.

البته واضح نیست که آیا استدلال هولمزی در دنیای واقعی بتواند واقعاً به کسی دانشی حقیقی عرضه کند یا نه. هیچ یک از ما به قدرت‌های فوق‌العاده‌ی هولمز دسترسی نداریم. به علاوه، حتی اگر فرض را بر این بگیریم که می‌توانستیم تفسیرهای منطقی او را جعل کنیم، به هیچ‌وجه نمی‌توانستیم بفهمیم که نظریه‌های جایگزین قابل قبول دیگری برای توجیه آنچه می‌بینیم وجود ندارد. در حال حاضر، حرفه‌ی کاراگاه مشاور باید محدود به حوزه‌ی داستان شود. گرچه کاراکتر شرلوک هولمز می‌تواند به طرز خارق‌العاده‌ای استدلال کند، این مسئله فقط به این دلیل است که ما تمایل داریم بپذیریم که هیچ جهان ممکن نزدیکی وجود ندارد که امنیت یا حساسیت باورهای او را از بین ببرد.

شاید گاهی شرلوک هولمز شانس می‌آورد (حتی بهترین‌ها هم گاهی از سرِ شانس به چیزی می‌رسند). اگرچه، وقتی هولمز تمرینات دشوارش را انجام می‌دهد، تمام گزینه‌های غیرممکن را حذف می‌کند و مهارت فوق‌العاده‌اش به عنوان یک کاراگاه را به کار می‌گیرد، دیگر نمی‌توانیم ادعا کنیم که او صرفاً از روی شانس به جواب درست می‌رسد. این از روی مهارت اوست، نه یک اتفاق شانسی. به همین دلیل است که می‌توانیم به درستی بگوییم که او خوش‌شانس‌ترین کاراگاه خیالی نیست: کار او واقعاً تا این حد درست است.


 پانویس‌ها:

[۱] J, Solomon Johnson

[۲] Justified True Belief: (JTB) theory

[۳]George Edward Moore (1873- 1958 م.) مشهور به جیی. مور، فیلسوف برجسته و با نفوذانگلیسی بود. او به همراه لودویگ ویتگنشتاین، گوتلوب فرگه و برتراند راسل از بنیان‌گذاران مکتب فلسفه تحلیلی‌ست.

[۴] Moriarty

[۵] Irene Adler

[۶] Ms. Wenceslas

[۷] Hickman Gallery

[۸]  Johannes Vermeer(1632- 1675 م.) از معروف‌ترین نقاشان هلندی دوره‌ی باروک و از پایه‌گذاران دوران طلایی هنر هلند در قرن هفدهم میلادی‌ست.

[۹] Alex Woodbridge

[۱۰] Professor Cairns

[۱۱] supernova پرجرم‌ترین ستاره‌های عالم، زندگی خود را با انفجاری عظیم به نام ابرنواختر به پایان می‌برند. یک ابرنواختر زمانی رخ می‌دهد که یک ستاره‌ی در حال مرگ شروع به خاموش شدن می‌کند.

[۱۲] Van Buren

[۱۳] Edmund Gettier از فیلسوفان آمریکایی سده‌ی بیستم است.

[۱۴] Mr. Jones

[۱۵] safety

[۱۶] sensitivity

[۱۷] Arthur Conan Doyle

[۱۸] Bertrand Russell

[۱۹] The Sign of the Fourدومین داستان بلند شرلوک هولمز است.

[۲۰] Robert Downey Jr.

[۲۱] Lord Blackwood

[۲۲] The adventure of The Stock-Broker’s Clerk

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT