جو اسلیتر
دانشجوی دکترای فلسفهی اخلاق در دانشگاه سنت اندروز اسکاتلند[۱]
خلاصه: مسئلهی حقیقت یکی از قدیمیترین مباحث در فلسفه است که از دیرباز تاکنون ذهن بسیاری از فلاسفه را به خود مشغول کرده است. این که حقیقت چیست، آیا حقیقی بودن امور به ما به عنوان سوژه بستگی دارد، یا به طور کل امری خارجیست و مستقل از انسانها هم وجود دارد، همه و همه از جمله پرسشهای مهم در این باب هستند. اما در فلسفهی پراگماتیسم، چنین رویکردی به حقیقت به طور کل کنار گذاشته میشود. ویلیام جیمز، بنیانگذار این مکتب، بر این باور است که عقلگرایان – فلاسفهای که منشاء حقیقت را عقل میدانند- افکاری بیش از حد انتزاعی دارند و تجربهگرایان – فلاسفهای که منشاء حقیقیت را در ادراکات حسی میدانند – بیش از حد به درستی حواس خود اطمینان دارند. به همین دلیل او روش سومی را برای مواجه با مسئلهی حقیقیت پیشنهاد میکند که عبارت است از اینکه آن چیزی باید به عنوان حقیقت تلقی شود که در عمل بیشترین فایده را داشته باشد. جو اسلیتر در این مقاله نشان میدهد که کاراکتر بارنی استینسون در سریال تلویزیونی «چگونه با مادرتان آشنا شدم» براساسِ فلسفهی پراگماتیسم زندگی میکند چون دیدگاه او نسبت به حقیقت، بسیار شبیه به دیدگاه ویلیام جیمز است. بارنی خودش را بیش از حد درگیر این که چه چیز حقیقت دارد و چه چیز حقیت ندارد نمیکند، بلکه به باور او آن داستانی حقیقت دارد که بیش از باقی داستانها سرگرمکننده باشد و او را در جهت رسیدن به اهداف و منافع شخصیاش کمک کند. و درست در همین نکتهی آخر است که میتوان گفت بارنی تمام و کمال در راستای آموزههای پراگماتیسم زندگی نمیکند، چون همواره صرفاً منافع شخصی خودش را مدنظر قرار میدهد، درحالی که در فلسفهی پراگماتیسم، حقیقت آن چیزیست که برای همه، نه فقط یک فرد سودمند باشد.
«یک دروغ صرفاً داستان فوقالعادهایست که یک نفر با حقیقت خرابش کرده است.»
بارتی استینسون[۲]
بچهها، حقیقت مسئلهی جالبیست. از آن موضوعاتیست که ذهن بسیاری از فیلسوفان را به خود مشغول کرده است، گرچه افراد عادی به ندرت درگیر چنین مسائلی میشوند. از این لحاظ، بارنی استینسون یک آدم عادی به شمار میرود، هرچند از باقی جهات شاید اینطور نباشد. مثلاً او بدون کوچکترین نگرانی دربارهی این موضوع، از کلمهی «واقعی» استفاده میکند. بااینحال، استفادهی او از عبارت «واقعیت دارد»[۳] در پایان داستانهای خیالیاش، کاربرد غیرمعمولی از این واژه است.
اگر برایتان این پرسش به وجود آمده است که چرا برخی از فیلسوفها اینقدر به مسئلهی حقیقت علاقهمندند، باید چند جریان مختلف را مورد بررسی قرار داد. همه قبول دارند که دانستن بعضی چیزها در زندگی اهمیت دارد. اگر تد[۴] هوس نوشیدنی میکند، باید مسیر رسیدن به بار مکلارن[۵] را بداند. همچنین او باید بداند چطور یک نوشیدنی سفارش دهد و به دنبال آن خیلی از کارهای ریزی را یاد بگیرد که برای رسیدن به این هدف لازم است. به طور خلاصه، ما همواره از دانستههای خودمان در زندگی استفاده میکنیم. دانش مفهوم مهمیست و حتی یکی از شاخههای مهم فلسفه –معرفتشناسی- نیز کاملاً به آن اختصاص داده شده است.
ورای آن، هر چیزی که شما میدانید باید حقیقی باشد. اگر تد میداند که مکلارن در زیرزمین پایین خانهشان است، پس حقیقت دارد که مکلارن باید در زیرزمین پایین خانهی تد باشد است. اگر مکلارن واقعاً آنجا نبود، پس تد فقط به آن باور داشت و در اشتباه بود – نمیتوانست آن را بداند. برای آنکه هر باوری به عنوان دانسته شمرده میشود، باید حقیقی بودن آن تأیید شود. بنابراین حقیقت هم مسئلهی بسیار مهمیست.
شاید فکرتان درگیر احکام ارزشی نیز شده باشد. در فصل چهارم، مارشال[۶] برای ثابت کردن این که قبلاً مزهی «بهترین برگر در نیویورک» را تجربه کرده است، جار و جنجال به پا میکند. چه چیزی حقیقت این مسئله را که آن برگر، بهترین برگر نیویورک است تأیید میکند؟ حتی اگر افراد زیادی با او مخالفت کنند، آیا آن برگر هنوز هم بهترین برگر است؟ چه چیزی حقیقت این مسئله را تأیید میکند که موسیقی «بیتلز»[۷] از «جوناس برادرز»[۸] بهتر است؟ برخی از افراد ممکن است در برابر چنین پرسشهایی نسبیگرا باشند و پاسخ آنها را به حساب سلیقهی شخصی هر فرد بگذارند. اگر با این نسبیگرایی موافق باشیم، یعنی هیچ یک از احکام ارزشی ما، حتی آنهایی که بسیار واضحاند، مانند این حقیقت که مجموعهی قدیمی «جنگهای ستارهای»[۹] از مجموعهی جدید آن بهتر است، هیچ اعتباری ندارند؟ اگر از این مسیر وارد شویم، به نظر میرسد بسیاری از استدلالها مانند اینکه خرگوش بهتر است یا اردک، در قسمت «خرگوش یا اردک»[۱۰] بیمعنی میشوند.
مشکل دیگر در مورد حقیقت، زمانی که دربارهی آینده صحبت کنیم، به وجود میآید. اگر آینده واقعاً نامتعین است، احتمالاً فکر میکنید که هیچ کدام از اتفاقات آن -هنوز- در قالب معانی حقیقی یا غیرحقیقی نمیگنجد. اگر چیزی حقیقی نباشد، شما نمیتوانید هیچ چیزی را در مورد آن بدانید. پس شما نباید بدانید که در سال ۲۰۳۰ تد دو فرزند دارد، امشب شام چه خواهید خورد یا حتی آیا فردا خورشید طلوع خواهد کرد یا نه. زمانی که شروع به صحبت کردن در مورد حقیقت کاراکترهای ساختگی کنیم، موضوع حتی پیچیدهتر هم میشود. بسیاری از ما بر این باورند که به یک معنا میتوان گفت مسائل مربوط به کاراکترهای ساختگی در تلویزیون، برخی از مسائل دربارهی آینده و برخی از احکام ارزشی حقیقت دارند. چنین پیچیدگیهایی در کنار مسائل دیگر، باعث شده است تا فیلسوفها بیش از پیش با موضوع حقیقت درگیر باشند.
حالا اصلاً بارنی چه ربطی به این موضوع دارد؟ در ادامه چند نمونهای را میبینیم که در آنها بارنی به حقیقت اشاره کرده است:
- «هروقت که ناراحتم، فقط سعی میکنم تا دیگر ناراحت نباشم و به جای آن احساس فوقالعاده بودن بکنم. واقعیت دارد.»
- «هر وقت که احساس بیماری میکنم، فقط سعی میکنم تا دیگر مریض نباشم و به جای آن احساس فوقالعاده بودن بکنم. واقعیت دارد.»
– «وقتی از یک خانم شمارهاش رو گرفتیم، سه روز تا اولین باری که با او تماس میگیریم صبر میکنیم. چون خود عیسی مسیح این را از ما خواسته است.واقعیت دارد.»
– «پاملا اندرسون[۱۱] اهل کاناداست. اما، مهمتر از آن این که وقتی که خوشگلتر بود هم کانادایی حساب میشد. واقعیت دارد.»
مثالهای بالا تأیید میکنند که بارنی حقیقت را به شکل سخاوتمندانهای به چیزهای زیادی نسبت میدهد. ممکن است فکر کنید که جای دادن اظهاراتی مانند اظهارات بالا در یک گروهِ حقیقت، نامعقول و ناممکن است. گرچه شاید نامعقول به نظر برسد، میخواهم نظریهی حقیقت بارنی را با دیدگاه ویلیام جیمز[۱۲]، فیلسوف پراگماتیست آمریکایی مقایسه کنم و نشان دهم که این دو نظریه از جهاتی شبیه به یکدیگرند. گرچه ویلیام جیمز به هیچوجه تنها پراگماتیستی نبود که دربارهی حقیقت صحبت کرده است – امروزه پراگماتیسم[۱۳] بسیار پیشرفت کرده است و پراگماتیستهای زیادی با بسیاری از اظهارات جیمز مخالفاند- در این مقاله دیدگاه کلاسیک جیمز را «دیدگاه پراگماتیستی» میخوانم.
سنجابهای آبزیرکاه
بسیاری از فلاسفه یا عقلگرا[۱۴] هستند (بر این باورند که عقل، منشاء دانش است) یا تجربهگرا[۱۵] (بر این باورند که حواسِ ما، منشاء دانشاند). جیمز عقیده داشت که عقلگراها بیش از حد انتزاعی و از دنیای واقعی خیلی دور هستند و از آن طرف تجربهگراها هم بیش از حد به آنچه با حواسشان تجربه میکنند وابستهاند. در واقع به نظر جیمز، پراگماتیسم یک جایگزین یا دیدگاه سوم در این میان است. در دیدگاه پراگماتیستی جیمز، اینکه پاسخ به پرسشها تا چه حد در عمل به کار میآیند اهمیت دارد. او منظور خود را با مثالی دربارهی یک سنجاب بیان میکند. به طور خلاصه، دیدگاه او را به این شکل میتوان نشان داد:
«در حالِ عبور از میان جنگلی، درختی توجه شما را به خود جلب میکند. آن سوی درخت، در پس برگها، سنجابی را روی یکی از شاخههای آن میبینید. برای آنکه از نزدیک ببینیدش، به آن طرف درخت میروید، اما سنجاب آبزیرکاه است. وقتی دارید به سمت دیگر درخت حرکت میکنید، آن هم در جهت مخالف شروع به حرکت میکند. چندبار به دور درخت میگردید و سنجاب هم به حرکت در جهت مخالف شما ادامه میدهد. آیا شما به دور سنجاب چرخیدید؟»[۱۶]
ویلیام جیمز از دوستانش میگوید که پس از شنیدن این داستان، مدتها در این باره بحث میکردند که آیا آن فرد به دنبال سنجاب دور درخت چرخیده است یا نه. دوستان جیمز، قطعاً مثل خودش آدمهای عجیب و غریبی بودهاند، اما باید در نظر بگیرید که در آن دوره تلویزیون یا تکنولوژیهای مشابه نقشی در زندگی انسان نداشتهاند. پاسخ خود جیمز به این پرسش، این است که بستگی به این دارد که شما «عملاً چه منظوری» داشته باشید. اگر هدف شما گشتن به دور دایرهای باشد که سنجاب در وسط آن است و از شمال شروع میشود، به شرق، جنوب و غرب و دوباره به شمال برمیگردد، این اتفاق حقیقتاً افتاده است. اگر میخواستید میتوانستید دور آن سنجاب یک دایره بکشید. اما مثلاً اگر هدفتان دیدن سنجاب از تمام زوایا باشد، از رسیدن به هدفتان بازماندهاید. جیمز فکر میکرد که اتفاقی که بین انسان و سنجاب در این موقعیت میافتد، به بسیاری از مباحث متافیزیکی در فلسفه، مانند اثبات وجود خدا یا بحثِ ارادهی آزاد، شبیه است. جیمز از ما میخواهد تا بر «پیامدهای عملی» تمرکز کنیم. بارنی استینسون هم به شکل مشابهی، هنگام تعریف کردن خاطراتش بر اهداف عملی ماجرا تمرکز میکند.
میمون قاپزن
در این سریال، قسمتی که در آن بیش از هر قسمتی، دربارهی حقیقت بحث میشود، قسمت «باغوحش یا غلط»[۱۷] است. در این قسمت، مارشال دو قصهی کاملاً متناقضآمیز را برای توضیح اینکه چگونه کیف پولش را گم کرده است، تعریف میکند. در داستان اول او تعریف میکند که چگونه یک مرد مسلح او را تهدید کرد و کیف پولش را دزدید و در داستان بعدی، یک میمون کیف پول او را از دستش قاپید.
بعد از این که تد و بارنی به این نتیجه میرسند که مارشال به آنها دریوری تحویل داده است، بارنی تصمیم میگیرد که داستان دزدیده شدن کیف پول توسط میمون درست است. پس از آن هم این مسئله را برای همه روشن میکند و میگوید که میخواهد آن داستان را برای همکارانش هم تعریف کند. مشخصاً داستان مربوط به میمون از داستان دیگر سرگرمکنندهتر است؛ پس به منظورِ سرگرم کردنِ همکاران، عملیتر خواهد بود. در مثالهایی که پیشتر به آنها اشاره کردم نیز، بارنی هدفی عملی برای نسبت دادن حقیقت به ماجراها دارد. مثلا وقتی که برای تد و رابین تعریف میکند که چطور هر وقت که ناراحت است، از این کار دست میکشد و به جای آن، احساس فوقالعاده بودن میکند، این داستان از نظرِ هر دوی آنها سرگرمکننده و جذاب است. یا مثلاً وقتی که لیلی در انتهای فصل یک مارشال را ترک میکند، بارنی سعی میکند تا با استفاده از تجربههای قبلی خودش، مارشال را دوباره سرحال کند و از افسردگی نجات دهد. مثالی که بارنی برای ارتباط زیبایی پاملا اندرسون با هویت کاناداییاش میزند، قرار گذاشتن با زنان کانادایی را توجیه میکند. در پسِ همهی این مثالها، هدفی عملی وجود دارد.
شاید داستان میمون قاپزن برای بعضیها مثال عجیبی به نظر برسد. ما در شرایطی قرار گرفتهایم که ظاهراً غیرممکن است که بفهمیم واقعاً چه اتفاقی افتاده است. در هر حال، کیف پول گم شده است و هیچ مدرک یا سرنخی برای اثبات هیچ یک از داستانها وجود ندارد. باید در نظر داشت که براساسِ دیدگاه جیمز، بحث کردن بر سر حقیقت داشتن یا نداشتن هر یک از این داستانها، درحالی که در عمل حقیقت داشتن آنها هیچ سودی نداشته باشد، بیفایده است، درست مانند بیفایده بودنِ دنبالِ سنجاب گشتن در صورتی که هیچ انگیزهی عملیای در پسِ این کار وجود نداشته باشد. اما جیمز دربارهی اینکه چرا فردی باید داستان میمونِ قاپزن را باور کند، چه نظری داری؟
آزادی اراده، خدا و میمونهای قاپزنِ بیشتر
بیایید به این مسئله فکر کنیم که باورهای ما چگونه به وجود میآیند. از آنجایی که ما خواهان آن هستیم که باورهایمان حقیقت داشته باشند، چیزی که حقیقی بودن باورهایمان را تضمین میکند، میتواند بر فرآیندِ ایجاد آن باورها اثرگذار باشد. داشتن باورهای مختلف باعث میشود تا به شیوههای متفاوت با هم، دست به عمل بزنیم. لیلی با شنیدن داستان دزدی مسلحانه، تصمیم میگیرد که به منظورِ محافظت از خود در برابر راهزنان، اسلحهای برای خود بخرد. و رابین با شنیدن داستان میمونِ قاپزن میخواهد که از آن یک گزارش جنجالی در تلویزیون تهیه کند. در قسمت «باغوحش یا غلط» اعضای گروه ابتدا میشنوند که یک راهزن خیابانی مسلح، کیف پول مارشال را دزدیده است. تا اینجا، آنها هیچ دلیلی ندارند که در حقیقت داشتن ماجرا شک کنند. کاملاً منطقیست که حرف مارشال را باور کنند و بپذیرند و همین اتفاق هم میافتد. آنها باور میکنند که فرد مسلحی از او دزدی کرده است. اما کمی بعد، وقتی مارشال میترسد که واقعاً لیلی بخواهد اسلحهای بخرد، داستان دیگری را تعریف میکند که در آن میمونی کیف پول او را از دستش قاپیده است و بنابراین اعضای گروه دربارهی حقیقت داشتن ماجرای اول، دچار شک میشوند. در این جا، وقتی اعضای گروه خجالتزدگی مارشال از تعریف کردن داستان میمون قاپزن را میبینند، این داستان را باور میکنند.
مارشال پس از مشاهدهی پیامدِ داستانِ میمون قاپزن – که منجر به جدا کردن آن میمون از رفیق قدیمیاش و فرستادنش به باغوحش میشود تا قاپزنی از سرش بیفتد – گروه را بدون آنکه در نهایت، حقیقت داشتن داستانش را تأیید یا رد کند ترک میکند. ظاهراً شواهد ما را به نتیجهای قطعی نمیرسانند. ظاهراً از این ماجرا این سه نتیجه را میتوانیم بگیریم:
- باور کنیم که یک دزد خیابانی کیف پول مارشال را دیده است.
- باور کنیم که یک میمون کیف پول مارشال را از دست او قاپیده است.
- بیخیال فهمیدن این بشویم که واقعاً چه اتفاقی افتاده است.
البته یک نتیجهگیری چهارمی نیز در چنین موقعیتی به ذهن ما میرسد و آن این است که باور کنیم یک آدم فضایی کیف پول مارشال را دزدیده است. اما ظاهراً انگیزهای برای داشتن چنین باوری نداریم، چون خود مارشال هم اگر با چنین احتمالی روبهرو میشد، قطعاً عالم و آدم را از آن با خبر میکرد. بسیاری سومین نتیجه را منطقیترین گزینه میدانند. بااینحال، این گزینه نه از نظر پراگماتیستها، نه از نظر بارنی استینسون موردقبول نیست. به نظر میرسد این مسئله، یادآور دیدگاه ویلیام جیمز دربارهی ارادهی آزاد و اثبات وجود خداست. داشتن فایدهی عملی، راهبرِ ما درپاسخ دادن به چنین پرسشهاییاند. با درنظر گرفتن پرسشهای زیاد در این باره، داشتنِ یک باور حقیقی فرد را به انجام کاری وامیدارد که بستگی به حقیقی بودن آن باور دارد. باورِ تد به اینکه بار در زیرزمین پایین خانهی اوست و مارشال و بارنی هم آنجا هستند، به او اجازه میدهد تا به آنجا برود و آنها را ببیند. برای مثال، اگر او گمان میکرد که مارشال و بارنی در بار دیگریاند، به بار پایین خانهاش نمیرفت و درنتیجه آنها را نمیدید. بنابراین حقیقت داشتن یک باور، رابطهی مستقیمی با موفقیتآمیز بودن انجام کاری که میکنیم دارد.
جیمز چنین حقیقتهای مستقیماً مفید را با حقایقی مقایسه میکند که صرفاً به روشی ابزاری حقیقیاند. او بر این باور است که هر باوری که در تجربهی ما در «به نحوی رضایتبخش چیزها را به یکدیگر پیوند دهد، در امنیت خاطر آنها را ساده کند و زحمات ما را حفظ کند؛ فقط به شکلی ابزاری حقیقت دارند.» باورها «فقط تا جایی که با بخشهای دیگر تجربهی ما، به صورت رضایتبخشی کنار بیایند، حقیقی به شمار میروند.»[۱۸] در نگاه اول، این «به صورت رضایتبخش کنار آمدنی» که جیمز از آن سخن میگوید بیقاعده به نظرمیرسد. برای توضیح دادن این مسئله، به مبحث ارادهی آزاد او خواهیم پرداخت.
برخورداری از ارادهی آزاد، یک مبحث بسیار قدیمی در فلسفه است. اگر جهان متعین است، پس هر آنچه تا به حال اتفاق افتاده است و اتفاق خواهد افتاد از همان هنگامی که زمان آغاز شد، متعین شده است، یا میتوان گفت خدا همیشه از اینکه شما دقیقاً چه کار خواهید کرد، آگاه است. ظاهراً اینکه تمام کارهایی که تا به حال کردهاید و پس از این خواهید کرد، بسیار پیشتر از آنکه حتی به دنیا بیاید، مشخص شدهاند، تهدیدی برای خودمختاری و توانایی شما برای تصمیمگیری دربارهی زندگیتان به شمار میرود. اگر چنین چیزی را بپذیریم، چطور باید افراد را مسئول اعمالی بدانیم که انجام میدهند؟
جیمز دربارهی ارادهی آزاد آثار زیادی نوشته است، اما تمام آنها در راستای پراگماتیسم بودهاند. او در نوشتههایش از ارادهی آزاد با عنوان «نوظهوراتی در جهان»[۱۹] یاد میکند.[۲۰] او همچنین یادآور میشود که مطالعهی تاریخ و رنج و جنایتهایی که رخ دادهاند، میتواند منجر به بدبینی شود؛ چون آن قوانین یکسانی که منجر به تمام آن اتفاقات وحشتناک در گذشته شدهاند، همچنان پابرجا باقی ماندهاند و هدفشان ایجاد موانع در جهان است. بااینحال، ارادهی آزاد «پیشرفت را دستکم ممکن میداند.» جیمز بر این باور است که به جز این اهمیت عملی، مسئلهی ارادهی آزاد در کل هیچ معنا و اهمیت دیگری ندارد. و همین اهمیت عملی از نظر جیمز کافیست تا باور به ارادهی آزاد را یک «باورِ حقیقی» تلقی کنیم. به نظر میرسد که نوظهوری در اراده، فقط در صورتی کمکحالِ کارهای عملی خواهد بود که نگرشی کلی یا نتیجهای را درنظرداشته باشیم. جیمز برای اثبات وجودِ خدا، استدلال عملگرایانهی مشابهی را به کار میگیرد. او معتقد است که «اگر ثابت شود که باورهای الهیاتی در زندگی واقعی ارزشمند به شمار میروند، از نظر پراگماتیسم، حقیقی هستند.»[۲۱] او از «آسایش مذهبی»[۲۲] ناشی از باور به یک مذهب خاص در بعضی از افراد صحبت میکند.
اگر با دانستن این تفاسیر به داستان مارشال و میمون برگردیم، واکنش بارنی به دور از چیزی که جیمز در پراگماتیسم از آن صحبت میکند، نیست. پاسخ دادن به این که مارشال کیف پولش را چگونه گم کرده است، هیچ فایدهی عملیای ندارد (اگر قبول کنیم که راهزن هیچوقت دستگیر نمیشود، کیف پول مارشال به او بر نمیگردد و به طور کلی، این مسئله هیچ تاثیری در زندگی اعضای گروه نمیگذارد)؛ این چیزیست که جیمز از آن به عنوان بحثی بیهوده یاد میکند، درست مانند ماجرای سنجاب. در داستان سنجاب هم اگر هدف اصلی از دنبال کردن حیوان، تله گذاشتن یا یک جور وسواس فکری بیهوده باشد، پرسش ما پاسخ دیگری دارد. به همین ترتیب، در ماجرای کیف پول مارشال هم، وقتی پای اسبابِ سرگرمی بارنی وسط میآید، دلیلی برای باور کردن داستان میمون قاپزن به وجود میآید. این داستان سرگرمکننده، که بارنی میتواند به هر شکلی که دوست دارد تعریفش کند، ظاهراً ارتباط راضیکنندهتری به تجربهی بارنی دارد و درنتیجه حتی براساسِ پراگماتیسم جیمز هم، این داستان است که حقیقت دارد.
حقیقی یا غیرحقیقی کردنِ داستانها
از نظر ویلیام جیمز و بارنی استینسون، یک داستان میتواند باتوجه به برخی از آسودگیهای ناشی از حقیقی بودن آن، حقیقی شود. گرچه این مسئله باعث میشود تا حقیقت برای افراد مختلف، فرق بکند. به عنوان مثال، داستان میمون قاپزن، برای بارنی مفیدتر است، در نتیجه آن را حقیقی تلقی میکند. اما برای مسئول باغ وحش، باور این داستان سختتر است، چون قبول آن برای او، به معنی کاغذبازی اضافهتر است. اگر چه جیمز این را به صراحت بیان نکرده است، همین مسئله در دیدگاه او هم صدق میکند؛ اگر فردی «آسایش مذهبی»ای را که جیمز به آن اشاره کرده است، تجربه نکرده باشد، اما در عوض مدام در ترس از مجازاتی ابدی زندگی کرده باشد، این مسئله احتمالاً ارتباط رضایتبخشی با تجربهی او ندارد، درنتیجه (بدون هیچ دلیل مشخص دیگری) حقیقی تلقی نمیشود. جیمز در این مورد بحث میکند که وقتی پذیرفتن یک نظریه مفیدتر از پذیرفتن نظریهی دیگری باشد، چگونه ایدهها میتوانند حقیقی یا جایگزین یکدیگر شوند. جیمز در بستری علمی از این موضوع سخن میگوید و توضیح میدهد که چطور یک نظریهی کاربردیتر میتواند جایگزین نظریهی قدیمیتر شود. نشان خواهم داد که این مسئله در مورد بارنی هم صدق میکند. وقتی مارشال برای اولین بار اعتراف میکند که داستان میمون قاپزن صرفاً داستانی ساختگی بوده است تا لیلی را از خریدن اسلحه منصرف کند، تد و بارنی از صحت کلی ماجرا مطمئن نیستند، اما بارنی میگوید که او همچنان فکر میکند داستان میمون قاپزن، داستان واقعیست. تد مخالف این ایده است و بر این باور است که مردم دوست ندارند دروغ بشنوند. بارنی همانجا حرف تد را با این جمله قطع میکند: «یک دروغ صرفاً داستان فوقالعادهایست که یک نفر با حقیقت خرابش کرده است.» باید دقت داشت که واژهی «حقیقت» در این جمله در واقع به حقیقتِ جدید اشاره میکند. درست مثل نظریهی علمی جدیدی که جایگزین نظریهی قدیمیتر میشود، به محض اینکه ساختگی بودن یک داستان مشخص شود، داستان قانعکنندهتری جای آن را میگیرد. وقتی اطلاعات جدیدی کسب میکنید که دیگر به شما اجازه نمیدهد همچنان به باورهای پیشینتان بچسبید، باورهای گذشته را به خاطر باورهای جدیدتر و عملیتر کنار میگذارید. به عنوان مثال، در همان قسمت «باغ وحش یا غلط» بارنی با دختری سر قرار میرود که فکر میکند ۲۸ ساله است و به او میگوید که نیل آرمسترانگ[۲۳] است. آن دختر پس از اینکه میفهمد بارنی به او دروغ گفته است، اول عصبانی میشود، اما بعد یادش میآید که خودش هم سنش را به بارنی دروغ گفته است و درواقع ۳۱ سال دارد. از نظر بارنی حقیقت چیزی جز این نبود که با یک دختر ۲۸ ساله سر قرار رفته است، تا این که حقیقت جدید جای حقیقت قبلی او را میگیرد و متوجه میشود که او ۳۱ ساله است. در نهایت حقیقت، داستان «قرار فوقالعاده»ی او با یک دختر ۲۸ ساله را کاملاً خراب میکند.
ویلیام جیمز معتقد است که اگر باوری به ما کمک میکند تا زندگی بهتری داشته باشیم، «پس برای ما واقعاً بهتر است که آن باور را قبول داشته باشیم، مگر این که پذیرش آن باور تصادفاً با دیگر مصلحتهای اساسی زندگی تداخل داشته باشد.»[۲۴] و چنین باوری را با حقیقت یکی میداند. در اینجا «مصلحتهای اساسی زندگی» اهمیت زیادی دارد. وظیفهی اصلی آنها این است که به شما نشان دهند نباید باورهایی را بپذیرید که با باورهای دیگر شما در تناقض باشند (چون سود حاصل از باورهای پیشین شما را از بین میبرند). پس داشتن باورهای باثبات از نظر جیمز اهمیت دارد. بارنی این مسئله را به درستی رعایت میکند، وقتی متوجه حقیقت جدیدی میشود (مثلاً میفهمد دختری واقعاً ۳۱ است) باید هر باوری را که در تناقض با حقیقت تازه است، کنار بگذارد.
حالا چگونه باید موقعیتهایی را توجیه کنیم که بارنی در آنها این قانون خودش را زیر پا میگذرد؟ اگر مسئلهی مهم، تعریف کردن داستان بهتر است، چرا بارنی باید به تد و مارشال سن واقعی آن دختر را میگفت، در حالی که میتوانست اختلاف سنی او را از آنها پنهان کند؟ بارنی این کار را انجام میدهد تا نشان دهد مردم چقدر از این که بفهمند کسی به آنها دروغ گفته است، بدشان میآید. قطعاً اگر بارنی خیال میکرد که آن دختر ۲۸ ساله است، خوشحالتر میبود. درست همانطور که دنیا با باور به این که یک میمون از مارشال دزدی کرده است، جای بهتری میشد. به نظر میرسد که این مثال لازمههای «مصلحتهای اساسی زندگی» را به خوبی نشان میدهد. موارد دیگری را که در آنها بارنی به جای آنکه سرگرمکنندهترین نسخهی ماجرا را تعریف کند، این کار را انجام نمیدهد، آن هم درحالی که به راحتی توانایی چنین کاری را داشته است، به شیوههای زیادی میتوان تفسیر کرد. شاید گمان میکرده است که اعضای گروه، سرگرمکنندهترین نسخهی ماجرا را باور نمیکردند، یا شاید به دنبال «مصلحتهای اساسی» دیگری بوده است.
حقیقت بارنی برای همه!
وقتی بارنی یکی از همان «داستانهای واقعی» خودش را تعریف میکند، هیچوقت تلاشی برای قانع کردن خودش نمیکند. تلاش او در راستای نشان دادن واقعی بودن داستانهای باورنکردنیاش به دیگران است؛ او این کار را برای حقیقی کردن داستانهایش در نظر دیگران انجام میدهد. هر چند که خودش هم حقیقت داشتن خیلی از آنها را قبول ندارد. این شیوه برای اغوا کردن زنان خیلی به کار او میآید. زمانی که بارنی قصد دارد دخترها را با حرفهایش فریب دهد، معمولاً داستانی را تعریف میکند که قهرمان آن خودش است و البته که هیچوقت در واقعیت اتفاق نیفتاده است (اکثر ترفندهای کتاب پلیبوک[۲۵] از همین دست داستانها هستند). هنگام اغوا کردن دخترها با داستانی فریبنده، بارنی دخترها را در موقعیتی مثل موقعیت ما در ماجرای میمون قاپزن، سنجاب آبزیرکاه یا دیدگاه جیمز دربارهی ارادهی آزاد قرار میدهد. از آنجایی که در هیچ یک از این موقعیتها، فایدهای عملی وجود ندارد، هیچ راهی برای رد آن داستانها وجود ندارد. در واقع دخترهایی که بارنی انتخاب میکند هم دختران آگاه و مطلعی نیستند و این به آن معناست که بارنی میتواند ماجراهای غیرواقعی زیادی برای آنها تعریف کند که آن دخترها، به دلیل نداشتن اطلاعات عمومی کافی، قادر به اثبات نادرستی ادعاهای بارنی نیستند. به همین دلیل بارنی داستانی را تعریف میکند که آن دخترها نتوانند فوراً آن را رد کنند و متقاعد شوند تا با او سر قرار بروند.
این جا تفاوت اصلی دیدگاه بارنی استینسون با پراگماتیسم آشکار میشود. دیدگاه بارنی استینسون کاملاً در خدمت منافع شخصی خودش و گهگاه منافع دوستانش است. او بقیه را به سمتی میکشاند که حقیقتهای ساختگیاش را باور کنند و این کار را فقط برای لذت بردن خودش انجام میدهد. از سوی دیگر، در پراگماتیسم، روابط عملی یک باور، نه فقط برای بارنی، بلکه برای همه مناسب است و به این دلیلی حقیقی تلقی میشود.
نظریهی حقیقت بارنی استینسون
جهت ارائهی یک فرمول برای چیزی که با توجه به دیدگاه بارنی استینسون حقیقت به حساب میآید، باید در نظر بگیریم که چیزی که «حقیقی» است، نباید با عقاید دیگر شخص در متناقض باشد. بارنی صریحاً به این مسئله اشاره نمیکند، اما میتوان آن را از کارهای او استنتاج کرد. زمانی که او اطلاعات متناقضی را به اطرافیان خودش ارائه میدهد و داستانهای ساختگیاش فاش میشوند، او سریعاً از حرف خودش عقبنشینی میکند. درست مانند دیدگاه پراگماتیسم جیمز، که براساس آن افراد میتوانند چیزهای مختلف و حتی متناقض با یکدیگر را، با توجه به کاربرد عملیشان به عنوان حقیقت قبول کنند. اما در دیدگاه بارنی استینسون، سرگرمی، کاربرد عملیِ اصلی به حساب میآید. هر چند که در هر دو دیدگاه، نیازی نیست که باوری که در زمان خاصی حقیقی بوده است، لزوماً در زمان دیگری هم به عنوان حقیقیت تلقی شود، حقیقت داشتن آن بسته به فایدهی آن در لحظه میتواند در شرایط مختلف تغییر کند.
برای اثبات این که این مبحث یکی از جدیترین مباحث فلسفیست به آن میپردازد، میتوانیم نتیجهگیری خودمان را به این شکل فرمولبندی کنیم. یک ایده –یا داستان- تأییدنشده (به طور دقیقتر غیرقابل تأیید) به نام S میتواند در زمان T برای شخص X حقیقی جلوه میکند، اگر:
ایدهی S با باورهای دیگری که X دارد، سازگار باشد، و
یا
الف) دلیل خوبی برای باور کردن S وجود دارد (مثل دیدن یا شنیدن چیزی که میتواند آن را تایید کند از سوی منبع قابل اعتماد)، یا
ب) باورِ ایدهی S در عمل برای فرد X کارآمد است.
از نظر بارنی استینسون، کارآمد بودن در عمل، فقط به معنای کارآمد بودن برای خودش است. این مسئله نتایج جالبی را در پی دارد. از نظر عملی برای بارنی مفید است که برخی از دخترها باور کنند که او نیل آرمسترانگ است، یا تازه از او دزدی شده است یا میتواند آرزوهای دیگران را برآورده کند! با اینحال اگر هرکس دیگری این نظریه را به کار میبست، پس باید نقش بارنی را به عهده میگرفت و داستانهایی را تعریف میکرد که به نفعِ خودش بودند، نه به نفعِ شخصِ بارنی استینسون.
در رابطه با فرمول بالا گفتم که فقط میتواند در «حقیقی کردن» باوری در نظر یک شخص به کار رود، اما باز هم لازم است تا آن شخص در موقعیتی قرار بگیرد که حقیقی بودن آن باور را بپذیرد. افزونبراین، احتمال پذیرفتن باور خاصی در برخی از افراد نسبت به دیگران بیشتر است، بنابراین به میزان درستی از متقاعد کردن یا راهنمایی افراد هم نیاز داریم.
بنابراین میتوان چه نتیجهای از نظریهی حقیقت بارنی استینسون گرفت؟ در مقایسه با دیدگاه ویلیام جیمز، نظریهی بارنی قطعاً انعطافپذیرتر است. اما این انعطافپذیری را صرفاً میتوان ناشی از بها دادن آن به ارزشهای شخصی افراد دانست، که در بارنی استینسون، صرفاً سرگرم شدن است. این در حالی است که در دیدگاه ویلیام جیمز، چندان جایی برای لذت و سرگمی وجود ندارد.
هر چند که باید به شما هشدار بدهم که اگر روش داستان تعریف کردن بارنی را پیش رو بگیرید، پس از مدتی دوستانتان از شما فراری میشوند! بااینحال، در سریال میبینیم که در نهایت، تد هم جذبِ نظریهی بارنی میشود. بارنی به تد میگوید که وقتی داستان دزدیده شدن کیف مارشال را برای خودش مجسم میکند، داستان میمون قاپزن را برای خود تعریف میکند. تد در ادامه بارنی را به چالش میکشاند و میگوید که «تو نمیتوانی ذهنت را روی یک حقیقت ببندی، صرفاً به خاطر این که پایان آن از نظر تو رضایتبخش نبوده است.» بارنی هم به تد میگوید که این کار ممکن است. ما در ادامه با یک پایان راضیکننده روبهرو میشویم که در آن میمون قصه یک عروسک دزدیده است و از ساختمان امپایر استیت[۲۶] بالا میرود و ما را به یادِ کینگکونگ[۲۷] میاندازد. این در حالیست که تدِ آینده در حالی که دارد این پایانبندی را برای بچههایش تعریف میکند، از عبارت «واقعیت دارد» استفاده میکند که نشان از آن دارد که تد هم در نهایت به نظریهی بارنی روی آورده است. حال که تدِ آینده به عنوان شخصی عاقلتر، هم نظریهی بارتی را پذیرفته است، ما کی هستیم که بخواهیم این نظریه را زیر سؤال ببریم؟ این پایانی بر تحلیل فلسفی من دربارهی کاراکتر بارنی استینسون است؛ واقعیت دارد!
پانویسها:
[۱] Joe Slater
[۲] Barney Stinson
[۳] True Story
[۴] Ted
[۵] MacLaren
[۶] Marshall
[۷] The Beatles
[۸] Jonas Brothers
[۹] Star Wars
[۱۰] Rabbit or Duck
[۱۱] Pamela Anderson
[۱۲] William James
[۱۳] Pragmatism
[۱۴] Rationalist
[۱۵] Empiricist
[۱۶] Pragmatism: A New Name for Some Old Ways of Thinking, 1946, p. 43
[۱۷] Zoo or False
[۱۸] Pragmatism, P. 58
[۱۹] Novelties in the World
[۲۰] Pragmatism, P. 118
[۲۱] Idid., P73
[۲۲] Religious Comfort
[۲۳] Neil Armstrong
[۲۴] Pragmatism, P. 76
[۲۵] The Playbook
[۲۶] Empire State
[۲۷] King Kong