تد آمون
استادیار فلسفه در کالج میلسپسِ شهر جکسون در ایالت میسیسیپی[۱]
خلاصه: در میان تمام شخصیتهایی که دیوید بویی، «آفتابپرست» معروفِ جهان راک، برای خود برگزیده است، هویت حقیقی او کدام است؟ آیا اصلاً در پس تمام شخصیتهای مختلفی که او در طی سالها به خود گرفت، هویت واحد و ثابتی وجود دارد؟ به نظر میرسد تنها ویژگی ثابت در هویت و شخصیت دیوید بویی، تغییر دائمی اوست. تد آمون، با بهرهگیری از دیدگاههای فیلسوفان مختلف در طول تاریخ فلسفه، از پارمنیدس گرفته تا هراکلیتوس، دکارت، لاک و هیوم دربارهی چیستی «تغییر» و آنچه باعث تداوم هویت فردی در طول زمان میشود، نشان میدهد که دیدگاه هیوم، دربارهی مفهوم هویت فردی در شخصِ دیوید بویی بیش از سایر دیدگاهها صادق است. به باورِ هیوم میتوانیم تا جایی که جرأتش را داریم درون خود به تعمق بپردازیم، اما هیچگاه چیزی جز احساساتی خاص، تئاتری از باورها و سیلان مداوم تجربه پیدا نخواهیم کرد. دیوید بویی قصهگویی بود که شخصیتهای مختلفی را پدید میآورد و در وجودِ آنها زندگی میکرد، اما براساسِ دیدگاه هیومی، نمیتوانیم ادعا کنیم که خودِ ثابتی به نام دیوید بویی وجود داشت که صرفاً ظاهرهای مختلفی برای خود برمیگزید؛ دستهبندی او تحتِ گروه خاصی، از بنیان غیرضروری و حتی احتمالاً اشتباه است. نشانهی منحصربهفرد بویی، ثبات او در تغییر است و تا آخر عمر همان رودخانهای باقی ماند که فرد نمیتواند دو بار در آن پای بگذارد.
آیا هیچ فیلسوفی میتواند به پایِ مفهومِ سیالِ هویت، نزدِ دیوید بویی برسد؟ احتمالاً هیوم این کار را کرده است.
اگر دیوید بویی را یک جریان بدانیم، «تغییر» و لزوم آشکار یا دستکم توانایی بیحدوحصر برای رسیدن به آن، از ویژگیهای ضروری این جریان به شمار میروند.
بویی در یکی از مصاحبههایش با خنده گفت که او یک «آفتابپرست» است و عمیقاً و به صورت عمومی درگیرِ فرآیند مداوم «تجدیدساختارِ خود» است. بدینترتیب، نمیدانیم دربارهی ظهور و سقوطِ زیگی استارداست[۲]، و باقی شخصیتهایی که بخشی از این فرآیند بودهاند باید چه فکری بکنیم؛ شخصیتهایی که صرفاً بخشی از داستانهای بیشماری بودهاند و نیازی نیست چیزی دربارهی آنها بدانیم. بویی اعتراف کرد که لباس مبدل میپوشید و قیافه و صدایش را تغییر میداد و سپس با توجه به هویت جدیدش عمل میکرد. او همچنین خاطرنشان کرد که ناپایداری همه چیز را، از مکتب بوداییسم آموخت. بنابراین، «آفتابپرست»ِ معروفِ جهانِ راک، از نظر روحی، تحتِ تأثیرِ ناپایداریِ وجود بود و ناپایداری جریانِ وجود خودش و تمام شخصیتهایی را که به آنها تبدیل میشد، تحقیر میکرد.
اما خودِ تغییر چیست؟ یا بهتر است بپرسیم، تغییرِ بنیادین به چه معناست؟ از پارمنیدس[۳]، فیلسوفِ پیشاسقراطی یونانی اینطور شنیدهایم که تغییر یعنی حرکت چیزی از جایی که هست، به سوی جایی که در آنجا نه-هست. مشکل پارمنیدس با موقعیت «نه-هست» است؛ چطور چیزی میتواند به سوی «نه-هست» تغییر کند؟ پارمنیدس استدلال میکند که برای چنین کاری، باید موقعیت از پیش موجود «نه-هست» وجود داشته باشد که آن چیز به سوی آن تغییر کند، درحالی که چنین چیزی تناقضآمیز و درنتیجه غیرممکن است. به صورت خلاصه میتوان گفت، چیزی به نام «هیچ» وجود ندارد، هیچ جایی وجود ندارد که در آن نوعی از «هستی» نباشد، هیچ فضای خالی، هیچ مکان تهی، هیچ پوچی مطلقی، هیچ «نه-هست»ی وجود ندارد. درنتیجه، هیچ فرآیندی به عنوان تغییر وجود ندارد؛ حتی تغییرات کمتر بنیادینی که در جهانی که تجربه میکنیم، میبینیم.
یکی از مشکلات دیدگاه پارمنیدس این است که دربارهی تجربههای حسی معمولی صادق نیست. نسخهی مدرن خودِ ایستایِ پارمنیدسی را میتوان در «تأملات در فلسفهی اولی»ی دکارت پیدا کرد که «من هستم/ من وجود دارم»ِ آن به عنوان موجودی اندیشنده باعث جدایی بدن از ذهن/روح/خود میشود. در حقیقت، دغدغهی دکارت چندان مربوط به خودِ شخصی نیست، بلکه بیشتر متوجه ترسیمِ دقیق خدا، ذهن و جوهر جسمانیست. اینکه در اندیشهی دکارت «خود» دقیقاً چه جایگاهی دارند، نامشخص است. اگر جایگاه آن در ذهن است، پس خود کمابیش ابژهی ثابتیست که توسط حواس جسمانی تغذیه میشود، اگر درونِ مغز است، پس خود تعارضِ دائمی میان احساسات است. اما دیدگاه دوم را به دشواری میتوان در چهارچوب دکارتی جای داد. در ابتدای «تأملات»، دکارت کارکردِ تخیل را به عنوان شکلی از اندیشه، به «موجودِ اندیشنده» نسبت میدهد، اما پس از آن، زیر این حرفش میزند و تخیل را به مغز نسبت میدهد. به دشواری میتوان خودی را بدون تخیل تصور کرد. مشکل دکارت این است که خود، باتوجه به اینکه در کجا جای گرفته است، میتواند پایدار یا ناپایدار باشد. کدام جایگاه – ذهن یا مغز – در چهارچوب «تأملات» بهتر جای میگیرد؟ اگر تخیل حالتی از فکر باشد، پس جایگاهِ خود درونِ ذهن است؛ اما اگر اینطور نباشد، پس خود در بدن جای دارد. به صورت خلاصه میتوان گفت، دکارت نسخهی پیچیدهتر و گیجکنندهتری را نسبت به دیدگاه پارمنیدس دربارهی خود ارائه میکند. اما دستکم دکارت تجربهی حسی را از وضعیت عذابآور گیجکنندهی همیشگی نجات میدهد. خداوند به صورت سیستماتیک ما را فریب نمیدهد.
و این تجربهی حسی مشکلدار مجموعهای از مشکلات معرفتشناسی را آشکار میکند. در اینجا باید به جان لاک و دیوید هیوم اشاره کنیم. این دو فیلسوف، تجربهی حسی را نقطهی آغاز دانش میدانند. لاک این دیدگاه فریبنده را مطرح میکند که اینهمانی شخصی همان تداوم آگاهی و حافظه است. هیوم مستقیماً میرود سر اصل مطلب. به باورِ هیوم، هنگامی که ما واردِ بخشی از خودمان میشویم که برایمان شخصیتر است، در نهایت همیشه به چیزی حسی یا مشابه آن برمیخوریم. هنگامی که درون خودتان تعمق کنید، متوجه میشوید که درونِ شما، هیچ خبری از موجود اندیشندهی دکارتی نیست. بله، درست است که خودها و هویتهای ما سرشار هستند، اما سرشار از تأثرات، احساسات و باورها. مکانیسمی که تحت آنها قرار دارد، خارج از دسترسِ تعمقِ درونی ماست. با گفتن اینکه ممکن است اصلاً پای هیچ مکانیسم مشخصی از خود و هویت شخصی وسط نباشد، اوضاع برای کسانی که از عدمقطعیت متنفرند، حتی بدتر هم میشود. از کجا باید بفهمیم که اصلاً چنین مکانیسمی چه در خودمان و چه در دیگران وجود دارد؟
این واقعیت که بویی به دنبال منشاء هستی خود بود، هیچ چیزی را ثابت نمیکند. به وضوح مشخص است که او اصل «بی-خودی»[۴] بودایی را نپذیرفته است. حتی اگر هم اصلی را پذیرفته باشد، آن اصل، سیلان تجربهی هیومی و تئاترِ باورها (استعارهی هیوم) است؛ بویی جهان را با واژههای خود، با مجموعهای از صداها و قیافهها و داستانهایی به تصویر میکشید، که قرار نیست کاراکترهای آنها را به معنای آکادمیک درک کنیم. دیدگاه لاک دربارهی هویتِ شخصی که مبنی بر تداوم جریان آگاهیست، در مورد بویی هیچ کاربردی ندارد، دقیقاً به این دلیل که بویی بدون هیچ ضرورتی، نهادهای روانی بیشتری را به وجود میآورد. هیوم در اینجا بیشتر به کارِ ما میآید.
همچنین بویی اصلِ از بین بردن تمایلات را که یکی از اصول مهم آیین بوداییست، نپذیرفت. فرد بدونِ تعهد به راه اصیلِ هشتگانه[۵]، که روشی برای رهایی از رنجیست که در طولِ عملکردِ درما[۶] به وجود میآید، به نیروانا، هدفِ نهایی بهکشوی[۷] بودایی، نخواهد رسید. بویی برای رهایی از رنج به مصرف بیش از حدِ کوکائین و روابط جنسی آزادانه پناه میبرد، که به دشواری میتوان ادعا کرد که این جور چیزها تضمینکنندهی راه رسیدن به نیروانا هستند.
نمیتوانیم امیدوار باشیم که بویی در واقع یک بودایی حومهی شهر یا یک بودایی بورژواست که در میان ما قدم میزد. اینطور نیست و بویی هم این را میدانست:
در حومهی شهر به زانو در آمدهام/ به هر دلیلی، خودم را از پایدرآوردم
با آرزوهایی بزرگ/ تمام لباسهایم را عوض میکنم
نباید از طلا و نقره شکایتی داشت[۸]
اما البته که برای امید به دستیابی به آگاهی کامل، فرد باید از طلا و نقره شکایت کند. و عوض کردن لباسها برای تحققِ آرزوهای بزرگ، به طرز وحشتناکی شوخی مسخرهایست.
پس از ردِ دیدگاه بودایی، در موردِ دیوید بویی راهی جز پذیرش دیدگاه هیوم دربارهی خود نداریم. میتوانیم تا جایی که جرئتش را داریم درون خود به تعمق بپردازیم، اما هیچگاه چیزی جز احساساتی خاص، تئاتری از باورها و سیلان مداوم تجربه پیدا نخواهیم کرد.
و بعد با مسئلهی جنسیت هم مواجه هستیم. مطمئناً یک بوییِ الجیبیتیکیو[۹] یا حتی الجیبیتیتیتیکیوکیو[۱۰] در میان آهنگها یا رخدادهای زندگی او در کمین نشسته است. اما دلیل اینکه از وضعیت ۵ حرفی، به وضعیت ۸ حرفی رسیدیم، این است که نشان دهیم در جهانِ انسانهایی که از نظر جنسی وضعیت مشخصی ندارند، هر حرف نمایندهی جنسیت و هویت جنسی متفاوتیست. دیدگاه واحدی در جهان الجیبیتیکیو وجود ندارد. ممکن است فردی دیدگاهی ترکیبی از ال و بی داشته باشد و به همین ترتیب میتوان ترکیبهای متفاوتی ساخت. اما جایگاه دیوید بویی در این طیف کجاست؟ او با میک جگر[۱۱] رابطه داشت، ادعا شده است که همجنسگرا و دوجنسگرا بود، ازدواج کرد و بچهدار شد و با رومی هگ[۱۲] زیبا و افراد دیگری هم سر و سری داشت. مطمئن نیستم که در این طیف، حرف خاصی معرفِ بویی باشد. دیدگاه واحدی وجود ندارد که تمامِ هویت جنسی بویی را دربربگیرد.
درنهایت میتوان گفت، بویی قصهگویی بود که صداهای مختلفی داشت و هویتهای جدیدی برای خود به وجود میآورد و پس از آن سعی میکرد تا اجراهای خود را در قالب موسیقی راک به نمایش درآورد. اما دستهبندی او تحتِ گروه خاصی، از بنیان غیرضروری و حتی احتمالاً اشتباه است. نشانهی بویی، ثبات او در تغییر است و تا آخر عمر همان رودخانهای باقی ماند که فرد نمیتواند دو بار در آن پای بگذارد. یا به عبارت بهتر میتوان گفت که هویتِ شخصی او یکی از آن هویتهاییست که نمیتوانند دو بار تجربه شوند. و چنین دیدگاهی ذاتاً دیدگاهی هیومیست.
پانویسها:
[۱] Ted Ammon
[۲] Ziggy Stardust ترانهای از دیوید بوییست که سال ۱۹۸۲ میلادی در آلبوم مفهومیِ ظهور و سقوط زیگی استارداست و عنکبوتها از مریخ منتشر شد. زیگی استارداست منِ دیگر دیوید بویی را به نمایش میگذارد که در آن ستارهی راکیست که آورندهی پیامهای موجودات فرازمینیست.
[۳] Parmenides
[۴] No-self
[۵] از اصول اصلی آموزههای بوداییست. این راه به باور بوداییان راه رها شدن از رنجها و رسیدن به بیداری روحیست.
[۶] درما یا درمه، مفهومی در ادیان هندیتبار است که چندین معنی دارد اما معنای اصلی آن نظام گیتیست. در آیین بودایی به معنای سازندهی سرشت یک چیز، قاعده، قانون، آیین، تعلیم؛ دادگری، درستکاری، کیفیت؛ چیز، شناسهی دل؛ نمود است.
[۷] راهب مذکر در آیین بوداییست. راهبان و راهبهها، اعضای سانگها هستند. بهکشوها ملزم به رعایت احکامی به نام پراتیموشکا هستند.
[۸] بخشی از ترانهی «بودای حومهی شهر»
[۹] LGBTQ سرواژهی Lesbian، Gay، Bisexual، Transgender و Queer شامل افرادیست که گرایش جنسی و رفتار جنسی متفاوت از دگرجنسگرایی دارند که شامل همجنسگرایی مردانه، همجنسگرایی زنانه،دوجنسگرایی و دگرجنس گونهگان میشود.
[۱۰] LGBTTTQQ سرواژهی Lesbian، Gay، Bisexual، Transgender، Transsexual، Two-spirited، Queer و Questioning
[۱۱] Mick Jagger خواننده، ترانهسرا، تهیهکنندهی موسیقی و فیلم و بازیگر انگلیسیست. او بیشتر شهرتاش را در جایگاه خوانندهی گروه رولینگ استونز کسب کردهاست.
[۱۲] Romy Haag رقاص، خواننده و بازیگر هلندی