لیزا وارنسکی

استاد فلسفه در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه نیویورک[۱]


خلاصه: «سوزان» یکی از معروف‌ترین و در عینِ حال پیچیده‌ترین و عجیب‌و‌غریب‌ترین آهنگ‌های لئونارد کوهن است. یکی از دلایل آن این است که نمی‌توانیم به راحتی از منظور او از به کار بردنِ عبارت «لمس کردن بدنِ بی‌نقص تو با ذهن» سردربیاوریم. لیزا وارنسکی در این مقاله به کمکِ پدیدارشناسی هوسرل و مرلو-پونتی و در نسبت با این آهنگ، نشان می‌دهد که ما جهان‌ را از طریقِ بدن‌هایمان تجربه می‌کنیم، و به صورت ضمنی در طولِ تجربه‌مان، از خودمان آگاه می‌شویم. ما نه تنها از طریق بدن‌مان جهان را درک می‌کنیم و به نوعی می‌توان گفت بدنِ ما مقوم دیدگاه ما درباره‌ی جهان است، بلکه دیگران نیز به خاطرِ این بدن‌مند بودنِ ماست که می‌توانند با ما ارتباط برقرار کنند. وارنسکی سپس به کمکِ مفهوم «دیگری» که از فلسفه‌ی هگل نشأت گرفته است، به اهمیت رابطه‌ی فرد با موجوداتِ آگاهِ دیگر- روابط بیناسوژه‌ای- در توانایی ما برای خودآگاهی بازتابی می‌پردازد؛ ما زمانی نسبت به خودمان آگاه می‌شویم که توسط دیگران درک شویم. او در نهایت به نقش معرفت‌شناسانه‌ی رابطه‌ی عاشقانه اشاره می‌کند که براساسِ آن اگر رابطه‌ی عاشقانه‌ی درستی میان خود و دیگری شکل بگیرد می‌تواند به درک عمیق‌تر آنها از خودشان بینجامد. در عبارت «لمس کردن بدن بی‌نقص تو با ذهن» بدن، صرفاً به عنوان یک ابژه مطرح نیست؛ بدن به‌مثابه زمینه‌ی فعالیت جسمانی و وسیله‌ی بیان «من» به عنوان سوژه است. لمسِ کردنِ بدنِ بی‌نقص فردی، در میان چیزهای دیگر، ایفا کردنِ نقشِ آینه‌ی جادویی‌ست، آینه‌ای که نه صرفاً چیزی را که هست، بلکه چیزی را که می‌تواند باشد هم بازتاب می‌کند.

گرچه اتاق کوچک است، پنجره‌ها به سوی رودخانه باز می‌شوند و نور اتاق خوب است، زمینِ ساخته شده از چوبی صیقل‌داده‌شده‌، ناهموار است. اینجا فضای یک رقاص است و شروعِ داستانی‌ست که در آهنگ «سوزان» تعریف می‌شود.

میوزِ[۲] لئونارد کوهن[۳]، سوزان وردال[۴]، رقاصی مدرن و همچنین طراح رقص بود. او همسرِ آرماند ویلنکورت[۵] بود، مجسمه‌سازِ نسبتاً مشهوری که ۱۵ سال از او بزرگتر و دوست کوهن بود. وقتی رابطه‌ی سوزان و ویلنکورت به هم خورد، سوزان در خانه‌ای کنار رودخانه‌ی سن‌لوران[۶]، در منطقه‌ی مونترالِ قدیم[۷]، اتاقی مبله کرایه کرد؛ جایی که با فرزندش از ویلنکورت در آنجا زندگی می‌کرد. در آن زمان کافه‌های کمی در آن منطقه وجود داشتند، بنابراین سوزان زیاد دوستانش را به خانه‌اش دعوت می‌کرد و با چای و پرتقال ماندارین[۸] از آنها پذیرایی می‌کرد. او عادت داشت شمع روشن کند تا «روح شاعرانگی» را برانگیزد و وقتی کوهن پیشش می‌آمد با هم چای می‌نوشیدند و گپ می‌زدند. (جزئیات مهمی را درباره‌ی آنچه الهام‌بخشِ آهنگ «سوزان» بوده است، در کتاب «من مردِ تو هستم: زندگی لئونارد کوهن» نوشته‌ی سیلوی سیمونز[۹] پیدا کردم.)

همانطور که داستانِ آهنگ کم‌کم معلوم می‌شود، مفاهیم مشخصی از خودآگاهی و رابطه‌ی میان سوژه‌های آگاهی را نمایان می‌کند که روان‌شناسان و فیلسوفان سنت پدیدارشناسی آنها را در آغوش کشیده‌اند. پدیدارشناسان علاقه‌مند به ساختارهای خودآگاهی‌اند، درحالی که دارند از جنبه‌ی اول شخص تجربه می‌شوند.

یکی از نکات کلیدی این دیدگاه در این آهنگ با این ایده به تصویر کشیده شده است که بدن‌های ما به ذهن‌مان شکل می‌دهند: ما جهان‌ را از طریقِ بدن‌هایمان تجربه می‌کنیم، و به صورت ضمنی در طولِ تجربه‌مان، از خودمان آگاهیم. دومین ویژگی مرتبط این دیدگاه این است که ما از طریق تعاملاتی که با یکدیگر داریم، خود و دیگران را به عنوان موجوداتی «ذهن‌مند»- موجوداتی که باورها، تمایلات و احساساتی دارند- تلقی می‌کنیم. روان‌شناسان توانایی ما برای درکِ خود به عنوان موجودات ذهن‌مند و درکِ اینکه دیگران نیز ذهن دارند را بخشی از فرآیند به بلوغ رسیدن می‌دانند. این فرآیند به بلوغ رسیدن در بستر رابطه‌ی والد-کودک فعال می‌شود که در آن فردِ بالغ، به نحوی ذهنِ در حالِ رشدِ کودک را «بازتاب می‌کند» که کودک، ذهن خود را به عنوان ذهنِ خودش تجربه می‌کند. به‌همین‌ترتیب کودک متوجه می‌شود که دیگران هم ذهن‌هایی از آنِ خود دارند. در طیِ این فرآیند کودک این توانایی را به دست می‌آورد که وضعیت‌های روانی دیگران را بازنمایی کند و نسبت به آنها واکنش نشان دهد- فرآیندی که گاهی با عنوان کارکرد بازتایی[۱۰] از آن یاد می‌شود.

خودِ بدن‌مند

(ادموند هوسرل)
بدن، حس و ادراک در رویکرد عقل‌گرایانه، اموری تلقی می‌شوند که به طور غیرمستقیم با معرفت‌شناسی و شناختِ جهان پیوند دارند. ادراکات و حواس در تاریخِ فلسفه عموماً برای شناخت غیرقابل‌اعتماد تلقی می‌شوند. مثلاً دکارت با تأکید بر مبهم بودن احساس در روندِ شناخت، درک جهان را درنهایت امری غیرجسمانی، سوبژکتیو و حاصل فعالیت عقلانی می‌داند. اما در پدیدارشناسی هوسرل، ما به بازگشت به خودِ چیزها، بدون پیش‌داوری و استنتاجِ علمی فراخوانده می‌شویم. براساسِ طرحِ هوسرل، با تقلیلِ پدیدارشناسانه، سوبژکتیویته‌ی محض به واسطه‌ی بدن و با مشاهده‌ی عمیق و تأمل می‌تواند به ماهیت محض پدیدارها رهنمون شود. هوسرل بدن را واسطه‌ی تجربه و درک تلقی می‌کند. مرلو-پونتی از این هم فراتر می‌رود و اصلاً از نظر او بدن نقش اولیه و اساسی در درک جهان را ایفا می‌کند.

برای آنکه درک کنیم «لمسِ بدنی بی‌نقص با ذهن» چه معنایی می‌تواند داشته باشد، باید اول چگونگی بدن‌مند بودن را در نظر بگیریم. افراد چنان‌چه لئونارد کوهن به‌کرات به ما یادآوری می‌کند، آگاه‌اند و بدن‌ دارند. اما تو مالکِ بدنت نیستی: بدنِ تو منظری در فضاست که از آن جهان را درک می‌کنی. بدنت ساختار تجربه‌ی تو از جهان را، که شامل تجربه‌ات از افراد دیگر نیز می‌شود، تشکیل می‌دهد. ما می‌توانیم بدن‌مان را به عنوان ابژه‌هایی در نظر بگیریم که می‌توانند مشاهده شوند، مورد بررسی قرار بگیرند و یا در نقاشی‌ها و مجسمه‌ها بازنمایی شوند و وقتی این کار را بکنیم، داریم بدن‌مان را ابژه‌هایی از منظری سوم‌شخص در نظر می‌گیریم. اما از منظری اول‌شخص، بدن‌مان مقوم دیدگاهِ ماست. ما جهان را با بدن‌مان و از طریقِ آن درک می‌کنیم. تجربه‌های ما به دلیلِ ظرفیت‌های حسی‌مان، چنین ویژگی‌های کیفی‌ای دارند. در دیدگاهِ تو، قدم زدن در امتداد یک اسکله، شنیدن صدای حرکتِ قایق‌ها و دیدن کلیسای نوتردام دوبُن سوکور[۱۱] کیفیت ویژه‌ای دارد که برای توست. از منظر اول‌شخص، بدن در مقابلِ تجربه شدن به عنوان یک ابژه، «زندگی می‌شود». بدنِ زنده بدنی‌ به عنوان یک منظر بدن‌مند اول‌شخص است که ساختار تجربه‌ی ما را می‌سازد. چنین نظریه‌ای از آثار ادموند هوسرل[۱۲] سرچشمه گرفته (چنان‌چه در کتاب «پدیدارشناسی هوسرل» نوشته‌ی دن زهوی[۱۳] توضیح داده شده است) و موریس مرلو-پونتی[۱۴] در «پدیدارشناسی ادراک» آن را بسط داده است.

یکی از ابعادِ کلیدی دیدگاهِ بدن‌مندِ اول‌شخص که نقشی اساسی در تجربه‌های ما از خودمان و دیگران دارد، همان چیزی‌ست که پدیدارشناسان آن را خودآگاهی پیش‌‌تفکری[۱۵] می‌نامند. خودآگاهیِ پیش‌تفکری نوعی از آگاهی‌ از خودمان است که آن را پیش از آنکه درگیر هیچ نوع تفکری شویم داریم. این نوع آگاهی به صورت ضمنی در تجربه‌ی ما حضور دارد؛ در حقیقت، مقوم ویژگی اول‌شخص تجربه‌ی ماست: تجربه‌های من بدونِ شک تجربه‌های من هستند، چون این منم که آنها را دارم. از نظر پدیدارشناسان، خودآگاهی پیش‌تفکری بدن‌مند است و ما به صورت پیش‌تفکرانه از بدن‌هایمان در تجربه آگاهیم.

ادراک صرفاً دریافتی منفعلانه نیست؛ بلکه شامل فعالیتی جسمانی‌ست. این فعالیت‌های جسمانی ممکن است آنقدر ظریف و کوچک باشند که فردِ مدرک متوجه آنها نشود. مثلاً اغلب متوجه حرکات کوچک چشم‌مان نمی‌شویم که به آن «حرکات جهشی»[۱۶] می‌گویند و هنگامِ خواندن کتاب یا تماشای بازی بسکتبال اتفاق می‌افتد. در موارد دیگر هم، وقتی داریم جهان را کشف و تجربه می‌کنیم، به صورت ضمنی از بدن‌هایمان آگاهیم. اگر من به جلو خم شوم تا فنجان چای‌ای را که سوزان به من تعارف کرده است بردارم، هنگام انجامِ این کار، به صورت ضمنی نسبت به اینکه بدنم کجا و در چه وضعیتی‌ست آگاهم و این آگاهیِ ضمنی به من اجازه می‌دهد تا ببینم چقدر باید به جلو خم شوم تا بتوانم فنجان چای را بردارم. همانطور که فنجان را به سمت دهانم بالا می‌برم، می‌دانم که فنجان در نسبت با دهانم کجا قرار دارد. ممکن است وقتی دارم فنجان را به لب‌هایم نزدیک می‌کنم، حرکت دستم را آرام کنم، سرم را خم کنم تا بتوانم لب‌هایم را به لبه‌ی فنجان چینی نزدیک کنم و مقداری از چای داغ را بچشم. من می‌دانم بدنم کجاست و وقتی کارهایی را انجام می‌دهم می‌دانم که چطور حرکت می‌کند  (حسِ عمقی[۱۷])، همچنین می‌دانم بدنم در نسبت با اشیاء دیگر، در چه وضعیتی قرار دارد (آگاهی جنبشی[۱۸]). اما معمولاً وقتی به جلو خم می‌شوم تا فنجان چای‌ام را بردارم، به حرکات بدنم فکر نمی‌کنم؛ صرفاً به جلو خم می‌شوم تا فنجان را بردارم.

آگاهی ضمنی جسمانی‌ام وقتی به جلو خم می‌شوم تا فنجان چای را بردارم و آن را به دهانم نزدیک کنم و جرعه‌ای چای بنوشم، نوعی از خودآگاهی پیش‌تفکری‌ست. وقتی این کارها را انجام دهم، از بدنم به‌مثابه یک ابژه آگاه نیستم. بدنم در تجربه به عنوان یک ابژه‌ی مکان‌مند، آنطور که شخص دیگری آن را درک می‌کند، به من «داده نشده است». همانطور که هوسرل بررسی کرد، بدنِ من در اصل به عنوان یک حوزه‌ی فعالیتِ واحد تجربه می‌شود، حوزه‌ای که توانایی تحرک و خواستن را دارد، یعنی می‌تواند بگوید که «من انجام می‌دهم» و «من می‌توانم».[۱۹]

وقتی من چای را می‌نوشم، چای را به عنوان چیزی داغ تجربه می‌کنم و چیزی وجود دارد که برای من شبیه داشتن این تجربه است، یعنی این تجربه ویژگی کیفی خاصی دارد. چای در دهان من حسی از داغی دارد، اما ممکن است با نوشیدنش احساس کنم که بدنم هم دارد گرم می‌شود. تجربه‌ی من از چای داغ بدون‌شک مالِ من است. این احساس «مالِ من بودن» هم نوعی از خودآگاهی پیش‌تفکری‌ست.

احتمالاً توجه من به تجربه‌ام از چای داغ جلب خواهد شد، که در آن صورت به صورت بازتابی از تجربه‌ام آگاه می‌شوم. ممکن است به سوزان بگویم: «چای داغ است.» وقتی آگاهم که تجربه‌ای از نوع خاصی را دارم از سر می‌گذرانم، به نحو بازتابی آگاهم یعنی به نحو بازتابی خودآگاهم.

وقتی اعمال خاصی را انجام می‌دهیم، به روش‌ها و درجات مختلفی نسبت به بدن‌مان آگاهیم. گاهی حرکات بدن‌مان را به عمد هدایت می‌کنیم، اما اغلب از حرکات بدن‌مان، به معنای «آگاهی» بازتابی و خودآگاهانه به صورت کامل آگاه نیستیم. مثلاً وقتی می‌خواهم یک پرتقال ماندارین را پوست بکَنم، احتمالاً به دنبال جایی روی پرتقال هستم که بتوانم انگشت شَستَم را در آن فرو ببرم تا از آنجا شروع به کندن پوستش کنم، و عمداً شستم را در آن نقطه‌ی خاص فرومی‌برم. از اینکه دارم شستم را در آن نقطه‌ی خاص فرومی‌برم آگاهم. ممکن است حتی وقتی شروع به پوست کندن پرتقال می‌کنم، به صورت خودآگاه نسبت به حرکت شستم آگاه باشم. اما وقتی کلِ پوست پرتقال را می‌کَنَم و آن را به کنار می‌اندازم، به صورت بازتابی از ریتم حرکت جنبشی انگشت‌ها و دستم آگاه نیستم. یک عملِ داده‌شده معمولاً هم شامل عناصر بازتابی و هم عناصر پیش‌تفکری خویشتن‌آگاهی[۲۰] می‌شود.

نقشِ دیگری در خویشتن‌آگاهی

روان‌شناسان و فیلسوفان هر دو متوجهِ اهمیت رابطه‌ی فرد با موجوداتِ آگاهِ دیگر- روابط بیناسوژه‌ای- در توانایی ما برای خودآگاهی بازتابی شده‌اند. ما زمانی نسبت به خودمان آگاه می‌شویم که توسط دیگران درک شویم. چنان‌چه توضیح خواهم داد امکانِ تبدیل شما به انسانی کامل و به دست آوردن آگاهی نسبت به خودتان به این شکل، بر چنین تعامل اجتماعی‌ای وابسته است.

سارتر در فصل «نگاه» در کتاب «هستی و نیستی»، انسانی را توصیف می‌کند که از روی حسادت یا کنجکاوی، غرق در نگاه کردن به داخل اتاقی از طریق سوراخ روی در ا‌ست، به طوری که آگاهی فرد از خودش و بدنش به پایین‌ترین حد ممکن رسیده است. او مجذوب دیدن و تماشا کردن است و به هیچ چیز توجه نمی‌کند و هیچ التفاتی به چگونگی اعمال و رفتار خود ندارد. اما ناگهان صدای پایی می‌شنود و متوجه می‌شود که کسی او را زیر نظر دارد. او به ناگاه چنین تعبیر می‌کند که نگاه دیگری، در بردارنده‌ی نوعی سرزنش و تحقیر است. همچنین می‌پذیرد که دیگری او را به عنوان یک چشم‌چران ارزیابی خواهد کرد و درمی‌یابد که این توصیف مغایر با او نیست. در این موقعیت است که از وجود خود و دیگری آگاه می‌شود و افزون‌براین به ابژه‌ای برای او مبدل می‌شود. شرم حالتی‌ست که در آن موقعیت او دچار آن خواهد شد. سارتر بر این باور است که نگاه دیگری «جهان مرا می‌رباید» و از چنگ من در می‌آورد؛ زیرا دیگری مرکزیت مرا در جهان از بین می‌برد. به این دلیل، سارتر می‌تواند ابژه-دیگری را به حفره‌ای تشبیه کند که گویی بخشی از جهان مرا سوراخ می‌کند.

در مثال زیر از فصلی با عنوان «نگاه» در کتاب «هستی و نیستی»، نوشته‌ی ژان پل سارتر[۲۱] روشی که در آن فرد دیگری می‌تواند شما را نسبت به خودتان آگاه کند به زیبایی به تصویر کشیده شده است:

«فرض کنیم که در اثر حسادت، کنجکاوی یا از روی فساد، گوش خود را به در می‌چسبانم یا از سوراخ کلید به درون اتاق نگاه می‌کنم… اما ناگهان، صدای پایی از راهرو می‌شنوم. کسی دارد به من نگاه می‌کند! این به چه معناست؟ به این معنا که ناگهان من در هستی خودم تحتِ تأثیر قرار گرفته‌ام و این تحولِ ضروری در ساختار من پدیدار شده است- تحولی که من می‌توانم از نظر مفهومی توسطِ کوگیتوی متفکر آن را درک کنم… من خودم را می‌بینم چون کسی دارد من را می‌بیند- چنانچه اغلب اینطور نشان داده می‌شود.» (صفحه‌ی ۳۴۷-۴۹)

فرض کنید شما آن شخصی بودید که از سوراخ کلید به درون نگاه کردید. وقتی صدای پای کسی را در راهرو می‌شنوید، به همان شکلی که سارتر توصیف کرده است، از خودتان آگاه می‌شوید. برای اینکه این اتفاق بیفتد، باید نسبت به این مسئله آگاه باشید که شما به شکلی وجود دارید که می‌توانید توسط دیگری دیده شوید. اما معنایِ قابلِ مشاهده شدنِ شما فوراً به آگاهی پیش‌تفکری، حسِ عمقی- جنبشی شما از بدن‌تان مرتبط می‌شود. («رویکردهای پدیدارشناسانه به خودآگاهی»، نوشته‌ی گالاگر و زاهاوی[۲۲]، صفحه‌ی ۲۴)

فرض کنید شما فردی را در راهرو ببینید که می‌تواند شما را ببیند. شما فرد دیگر را می‌بینید چون او بدن‌مند است و درنتیجه برای شما حکمِ یک ابژه را دارد. اما وقتی دیگری را نگاه می‌کنید، او را به عنوان یک سوژه‌ی تجربه‌کننده، در تقابل با یک ابژه‌ی صرف، تجربه می‌کنید. البته که شما دیگری را به همان شکلی تجربه نمی‌کنید که خودش، خودش را تجربه می‌کند؛ شما دیگری را به عنوان سوژه‌ای تجربه می‌کنید که دیدگاهش به صورت مستقیم در دسترس شما قرار ندارد. به این دلیل می‌توانید دیگری را به عنوان سوژه‌ای تجربه‌کننده به رسمیت بشناسید که خود شما هم یک سوژه‌ی بدن‌مند هستید. وقتی لئونارد کوهن در آهنگ «این اشتیاق را بگیر»[۲۳] می‌گوید: «بدنِ تو مانند یک نورافکن» فرومایگیِ (کوهن) را آشکار می‌کند، به این جنبه از ادراک اشاره دارد.

توانایی ما برای شناسایی حالات روانی‌مان- باورها، تمایلات و نیت‌هایمان- به عنوان چیزی که از آنِ ماست، همچنین توانایی ما برای درکِ حالاتِ ذهنیِ فردِ دیگری، در بستری از تعاملات اجتماعی رخ می‌دهد. روانشناسانِ رشد ریشه‌های این فرآیند را در تعاملات اجتماعی اولیه و به‌ویژه در بسترِ روابط والد-کودک می‌دانند. در نهایت، یک نوزادِ در حالِ رشد، با گشودگی در برابر واکنش‌های دیگران نسبت به خودش، وجدانِ خود را به عنوان وجدانی که به‌وضوح از آنِ خودش است، تجربه می‌کند. والد وقتی دارد نسبت به نیازهای متغیر فرزندش پاسخ می‌دهد، نقش یک آینه را برای نوزادِ در حالِ رشد ایفا می‌کند. دونالد وینیکات[۲۴] در کتاب «بازی و واقعیت» (صفحه‌ی ۱۵۱) به صورت بلاغی می‌پرسد که وقتی بچه به صورتِ مادرش نگاه می‌کند چه می‌بیند؟ وینیکات پاسخ می‌دهد که بچه معمولاً خودش را می‌بیند: مادر دارد به بچه نگاه می‌کند و آن شیوه‌ای که به نظرِ بچه می‌آید به آنچه مادر آنجا می‌بیند مرتبط است. اگر مادر متوجه حالاتِ کودک باشد و نسبت به آنها واکنش نشان دهد، بچه خود را در بازتابِ نگاه مادر می‌بیند.

در این استعاره‌ی مادر به‌مثابه آینه، مادر صرفاً بازتابی از رفتارِ نوزاد نیست؛ بلکه رشدِ حالات روانی فرزندش را پیش‌بینی می‌کند و بازتابِ آنهاست. بنابراین مادر به گونه‌ای یک آینه‌ی «جادویی» است که با این کار روند شخصیت پیدا کردنِ نوزداش را تسهیل می‌کند. سوزان دبلیو. کوتس[۲۵] در مقاله‌‌ای که در سال ۱۹۹۸ تحتِ عنوان «داشتنِ ذهنِ خود و نگه داشتنِ دیگری در ذهن» نوشته است، این مفهوم را که مادر باید به عنوان آینه‌ای جادویی درک شود توضیح می‌دهد. مادر در نوزادش چیزی را که هنوز بالقوه است می‌بیند- چیزی که مادر هم آن را شناسایی می‌کند و هم آن را شکل می‌دهد. تواناییِ مادر برای دیدنِ این پتانسیلِ تحقق‌نیافته در نوزاد است که به نوزاد اجازه می‌دهد تا آن را در چهره‌ی مادر بیابد و حالتِ بازتابیِ ذهن را به‌مثابه حالتی از آنِ خود، تجربه کند.

نیاز به دیگری در تثبیتِ خود متناقض‌آمیز است: برای اینکه بتوانی میان خودت و دیگری تمایز قائل شوی و عاملیت خودت را تجربه کنی، باید توسط دیگری به رسمیت شناخته شوی. این همان تناقضِ «به رسمیت شناخته شدن» است. جسیکا بنجامین می‌نویسد: «در همان لحظه‌ای که معنای «من، خودم» را می‌فهمیم، به اجبار متوجه محدودیت‌های این خود نیز می‌شویم». نخستین بار هگل در سال ۱۸۰۷ متوجه این تناقض شد و به‌رسمیت‌شناخته شدن را در جهتِ رشد ما به عنوان موجوداتی اجتماعی ضروری تلقی می‌کرد، و براین باور بود که خودآگاهی فقط زمانی که توسط دیگری شناخته شود در خود و برای خود وجود خواهد داشت. هگل می‌گوید «خودآگاهی زمانی در خود و برای خود، و به واسطه‌ی این حقیقت، وجود دارد که برای دیگری نیز وجود داشته باشد، یعنی وجودش صرفاً مرهون به رسمیت شناخته شدن (از جانب دیگری) است.»

دکتر کوتس در مثالِ زیر نشان می‌دهد که چگونه یک کودک می‌تواند از طریق مادرش چیزی جدید را درباره‌ی ذهن خودش کشف کند:

«کودکی نوپا، که هنوز دو سال هم ندارد، درحال بازی کردن در حیاط پشتی‌ست؛ او در حالی که از خودش صداهای هیجان‌زده، اما نامفهومی درمی‌آورد، با هیجان تعدادی از گل‌ها را می‌چیند و آنها را بو می‌کند. مادرش می‌تواند شاهدِ لذت بردنِ کودکش باشد، لذتی که با لذتِ خودش متفاوت است. مادر با لبخندی از سرِ تشخیص این لذت در فرزندش می‌گوید: «واقعاً این رنگ‌ها را دوست‌ داری، اینطور نیست؟ تو پسری هستی که عاشق گل‌هاست.» حال افزون‌بر گل‌ها و هیجانِ کودک، فضای سومی نیز پدید آمده است (اگدن ۱۹۹۴[۲۶]) که در آن کودک از تجربه‌ای حسی و خودبه‌خودی به سوی کشفِ تجربه‌اش (که لذت بردن از رنگ‌ها و گل‌هاست) گام برمی‌دارد که از آنجایی که در ذهن مادر قرار دارد، در فضایی بیناسوژه‌ای رخ می‌دهد. کودک به مادرش نگاه می‌کند، خودش را می‌بیند و لبخند می‌زند؛ در اینجا با نوعی از بازشناسی و کشف بخشی از خود که در دیگری وجود دارد مواجه هستیم. به لطفِ این دیدارِ حسی، کودک حالا می‌تواند دوست داشتنِ رنگ‌ها و گل‌ها را همچون بخشی از معنای خودش از خود، تجربه کند و این معنا در فضای گذاری که واکنشِ هماهنگ مادرش به وجود آورده است ظهور می‌کند.»[۲۷]

مادر با توجه کردن به واکنش‌های فرزندش و دریافتِ آنها، به کودکش این اجازه را می‌دهد که واکنش‌های خودش را به عنوان واکنش‌هایی که از آنِ خودش هستند تجربه کند. درنتیجه کودک ذهنِ خودش را به عنوان ذهنیِ که از آنِ خودش است، تجربه می‌کند. با گذشتِ زمان، کودک می‌تواند مادرش را به عنوان شخصی خودمختار و متمایز به رسمیت بشناسد و این توانایی در او پدید می‌آید که برخی از واکنش‌های مادرش را به عنوان نشانه‌هایی از عشقش نسبت به او تجربه کند.

نیاز به دیگری در تثبیتِ خود متناقض‌آمیز است: برای اینکه بتوانی میان خودت و دیگری تمایز قائل شوی و عاملیت خودت را تجربه کنی، باید توسط دیگری به رسمیت شناخته شوی. این همان تناقضِ «به رسمیت شناخته شدن» است. روان‌شناسیِ به نامِ جسیکا بنجامین[۲۸] که دلالت‌های این نیاز به دیگری را بررسی کرده است، می‌نویسد: «در همان لحظه‌ای که معنای «من، خودم» را می‌فهمیم، به اجبار متوجه محدودیت‌های این خود نیز می‌شویم» (صفحه‌ی ۳۳) . نخستین بار هگل در سال ۱۸۰۷ (صفحه‌ی ۱۷۸) متوجه این تناقض شد و به‌رسمیت‌شناخته شدن را در جهتِ رشد ما به عنوان موجوداتی اجتماعی ضروری تلقی می‌کرد، و براین باور بود که خودآگاهی فقط زمانی که توسط دیگری شناخته شود در خود و برای خود وجود خواهد داشت. در آهنگ «چه کسی با آتش» کوهن که بر اساسِ نماز عبری[۲۹]‌ست که در یوم‌کیپور[۳۰] خوانده می‌شود، به شکلی از این تناقض اشاره شده است. در این نماز، به روش‌های مختلفی اشاره می‌شود که فرد می‌تواند با آنها این جهان را ترک کند: جانِ برخی را آتش می‌گیرد، برخی را آب، برخی را شمشیر و چیزهای دیگر. در «چه کسی با آتش» کوهن می‌پرسد: «چه کس در تنهایی، چه کسی در این آینه/… و باید بگویم چه کسی دارد فرامی‌خواند؟»

چنان‌چه بسیاری از روان‌شناسان خاطرنشان کرده‌اند، نه فقط مادرها، بلکه پدرها و باقی سرپرستانِ اولیه‌ی دیگر نیز می‌توانند برای کودکان آینه‌هایی جادویی باشند. افزون‌براین، بزرگسالان و خواهربرادرهای دیگر نیز که توانایی واکنش نشان دادن به کودکان را به این شیوه‌ی خاص دارند می‌توانند نقش آینه را ایفا کنند. در آهنگِ «سوزان» لئونارد کوهن، سوزان از این حساسیت ویژه بهره‌مند است و وقتی آینه را برای بچه‌هایی نگه می‌دارد که «به سوی عشق کمر خم کرده‌اند» آن را نشان می‌دهد و شاید به عنوان «بانویِ بندرگاهِ ما» آینه را برای باقیِ ما نیز نگه می‌دارد.

معرفت‌شناسیِ ارزشِ عشق

اینکه دیگران ما را تجربه کنند و بازتابِ ما باشند، آن هم به شکلی که در بالا توضیح دادم، برای فرآیند رشد و بلوغ ضرورت دارد، اما با بالغ شدن از ارزش چنین تأملی کاسته نمی‌شود. برعکس، بازتابی درست و حقیقی، بخش مهمی از عشق و دوستی‌ و دلیلِ اصلی این است که چرا ما برای چنین روابطی ارزش قائل‌ایم. عشق به شکل‌های مختلفش یکی از روش‌هایی‌ست که با آن می‌توانیم به خودشناسی و خودآگاهی، به‌ویژه دانشی درباره‌ی ارزش‌ها، تمایلات و دغدغه‌هایمان، دست یابیم. اپیستمه[۳۱] معادلِ یونانیِ «دانش» است و اینکه بگوییم عشق راهی به سوی خودشناسی‌ست به این معناست که عشق، در میانِ تمام سودهای دیگرش، ارزشی معرفت‌شناسانه نیز دارد. توانایی ما در دیدن دیگری و بازتابِ درست او، در عشق اهمیت زیادی دارد، به این دلیل که به ما اجازه می‌دهد تا بر مبنای اعتماد و احترامی دوسویه، که بدونِ آنها عشقِ اصیل ممکن نیست، روابطمان را شکل دهیم.

نیرا کی. بدوار[۳۲] در بحثش درباره‌ی معنای معرفت‌شناسانه‌ی عشق، این مسئله را به ما یادآوری می‌کند که ارسطو بر این باور است که دوستان به‌مثابه‌ «آینه‌ای برای روح» یکدیگرند. او سپس این «آینه برای دیگری» بودن در روابط دوستانه را با روابط والد-فرزندی مقایسه می‌کند. برای اینکه این اتفاق در رابطه‌ای دوستانه بیفتد، فرد باید به درستی و بدون تحریف بازتابِ دوستش باشد و در این رابطه‌ی دوستانه این کار را به طرز قابل‌اعتمادی انجام دهد. روابط عاشقانه، چه دوستانه باشند چه رمانتیک، به این دلیل خودمان را بر ما آشکار می‌کنند که در چشمانِ دیگری دیده و تأیید می‌شویم («عشق»، صفحه‌ی ۵۷). به نظر می‌رسد این بازتاب بخش مهمی از رابطه‌ی دوستی در قلبِ دو رمانِ کوهن باشد: بین دو کاراکتر بریومن[۳۳] و کرانتز[۳۴] در رمان «بازی موردعلاقه» و بین راوی و اف. در «بازنده‌ی زیبا».

یک دوست یا عاشق صرفاً بازتابِ شما در لحظه نیست. مثلاً در روابط والد-فرزندی، نگاهِ کسی که آینه است، کاری بیش از بازتابِ حقیقی و درستِ معشوقش را انجام می‌دهد: فردِ بازتاب‌کننده افزون‌بر آن، به معشوقش نشان می‌دهد که او به عنوان آینه چه چیزی را می‌بیند. در شعرِ «زیر دستانِ من»ِ کوهن به‌وضوح تمایلِ عاشق برای عمل کردن به عنوان چنین آینه‌ای را نشان می‌دهد: «می‌خواهم بدن و دستانم، برکه‌ای باشند برای نگاه و خنده‌ی تو». یک دوست یا عاشق، مانند یک والدِ حساس آینه‌ای جادویی‌ست که تفسیری از خودتان را به شما ارائه می‌دهد که در آن می‌توانید جنبه‌ای از خودتان را کشف یا بنا کنید. به این معنا، دوست یا عاشق همانطوری که بازتابی از فردی‌ست که بودید و هستید، بازتاب فردی که خواهید شد نیز است.

«هیچ‌کس نمی‌تواند کاملاً فرد دیگری را بشناسد، مگر آنکه عاشقش باشد. با این عشق، عاشق می‌تواند توان‌های بالقوه‌ی معشوق را دریابد و از طریق همین عشق، آنها را به او نشان دهد. با ابرازِ این عشق، توان‌های بالقوه‌ی معشوق، به فعلیت می‌رسند.» قسمت نهم از فصل دوم سریال هانیبال

چنانچه بدوار و دیگران مشاهده کرده‌اند، اینکه دوست یا عاشقی توانایی‌های بالقوه‌ی دیگری را بشناسد می‌تواند به محقق شدن آن توانایی بالقوه کمک کند. این ایده در «مهمانی» افلاطون مطرح شده است، جایی که عشق به عنوان قدرتی دیده می‌شود که زیبایی دیگری را با به رسمیت شناختن آن به وجود می‌آورد. امکانِ تحقق‌بخشی به توانایی‌های بالقوه‌ی دیگری بر پایه‌ی شناسایی ارزشِ ذاتی آن فرد به عنوان یک انسان و ارزش‌ قائل شدن برای توانایی‌هایی شخصی او به خاطر خودش است. «عشق ورزیدن صرفاً به معنای واکنش نشان دادن نسبت به ارزش‌های دیگری نیست، بلکه پس از آن باید به دنبال ارزش‌ها بود و انتظار پیدا کردن آنها را داشت. این روحیه‌ی خوش‌بینانه نسبت به یافتنِ ارزش‌ها، عشق را الهام‌بخش و فهمیده می‌کند، و درنتیجه به عاشق اجازه می‌دهد تا توانایی‌هایی بالقوه‌ای را در معشوقش درک کند که حتی خودِ معشوقش توانایی دیدنِ آنها را ندارد» («عشق»، صفحه‌ی ۵۵).

اتحاد در یک رابطه‌ی عاشقانه یا دوستانه، در طیِ تاریخچه‌ی تعاملات میان دو فرد به وجود می‌آید که توانایی بالقوه‌ی متحول کردن آن دو نفر را دارد. عشق صرفاً یک وضعیت عاطفی نیست که در لحظه‌ی مشخصی حضور داشته باشد؛ بلکه بازنمایی الگوی پیچیده‌ای‌ از تعاملات میان دو فرد است که شامل وابستگی متقابلِ عاطفی و واکنش‌های قدرشناسانه می‌شود. چنانچه املی رورتیِ[۳۵] فیلسوف خاطرنشان کرده است: عشق تاریخیت[۳۶] را به نمایش می‌گذارد: عشق برخاسته از الگوی تعاملات پویا میان افراد است و توسط آن شکل می‌گیرد. الگوی تعاملاتی که مقوم روابط است، عشاق را شکل می‌دهد و متحول می‌کند («دوستی»، صفحه‌ی ۷۳-۷۷). در رابطه تو به‌خاطر آن دیگریِ خاص، این شخصی که الان هستی، هستی، خاص بودنی که تو آن را به لطفِ روش‌هایی که در آن بیان شده است، شناختی و تجربه کردی.

رازِ آینه         

می‌توانیم سوزان را آنطور که کوهن او را دیده است ببینیم، درحالی که در بعدازظهری در آپارتمانش آن طرف میز نشسته است. نورِ محوی که از پنجره‌ی کنارِ او به درون می‌آید صورتش را روشن کرده است: رنگ‌های محوِ صورتی و سبزِ خاکی. در طیِ وقفه‌ای در مکالمه‌شان سوزان لئونارد را با خود همراه می‌کند و اجازه می‌دهد که رود پاسخِ او را دهد.

لئونارد کوهن و سوزان وردال رابطه‌ی جسمانی با یکدیگر نداشتند. اما در سال ۱۹۹۴، کوهن در مصاحبه‌ای رادیویی با بی.بی.سی اقرار کرد که با ذهنش بدنِ بی‌نقص او را لمس کرده است «چون هیچ فرصت دیگری در اختیارش نبود.» گرچه رابطه‌ی سوزان و ویلنکورت در آن زمانی که به آپارتمان کنار رودخانه نقل مکان کرد، به پایان رسیده بود، ماجرا به گونه‌ای پیش رفت که دیگر فرصتی برای شروع رابطه‌ای رمانتیک میان آن دو به وجود نیامد. («من مردِ تو هستم»، صفحه‌ی ۱۲۹)

سوزان به عنوان یک رقاص حرفه‌ای و ابژه‌ی میل کوهن، بدون شک «بدن بی‌نقصی» داشته است. در ابتدا، واقعیت‌ها و شرایط در کنارِ هم نوعی تفسیرِ تحت‌الفظی از این سطرِ ترانه را پیشنهاد می‌کنند که در آن کوهن می‌گوید: «تو با ذهنت بدنِ بی‌نقص او را لمس می‌کنی». اما این برداشتِ صرفاً جسمانی و ابژکتیو از سوزان نمی‌تواندِ اساسِ اعتمادِ سوزان باشد که سطر بعدی نشان از آن دارد که تماسِ ذهنِ تو (کوهن) ضامن آن است. در سطرهایی که مسیح یا سوزان، بدنِ بی‌نقصِ تو را لمس می‌کنند نیز، «بدن بی‌نقص» به بدن به‌مثابه ابژه اشاره ندارد. در نهایت بدنِ بی‌نقص، باید به عنوان سوژه‌ای بدن‌مند یا به عبارت دیگر تجسمِ شخص درک شود.

سوزان توی مجسم را با ذهنش لمس می‌کند. بدنی که لمس شده است صرفاً بدن به عنوان یک ابژه نیست؛ بدن به‌مثابه زمینه‌ی فعالیت جسمانی و وسیله‌ی بیان «من» به عنوان سوژه است. وقتی سوزان بدنِ بی‌نقص تو را با ذهنش لمس می‌کند، زیبایی تو را به آن شکلی می‌بیند که ممکن است در عشقِ اروتیک به صورت جسمانی نمایان شود. او تو را در میان تاریخچه‌ای از ادراکات اشتراکی، افکار خلاقانه و احساسات می‌بیند- تاریخچه‌ای که دربردارنده‌ی ردِ تجربه‌های گذشته‌ات و پیش‌بینی رخدادهای آینده‌ات است. و او تو را در ذهنش به خاطر خواهد سپرد. لمسِ کردنِ بدنِ بی‌نقص فردی، در میان چیزهای دیگر، ایفا کردنِ نقشِ آینه‌ی جادویی‌ست، آینه‌ای که نه صرفاً چیزی را که هست، بلکه چیزی را که می‌تواند باشد هم بازتاب می‌کند.
(سوزان وردل، الهام بخش لئونارد کوهن در آهنگ «سوزان»)

وقتی مسیح با ذهنش بدنِ بی‌نقص تو را لمس می‌کند، و درنتیجه به این فکر می‌کنی که شاید بتوانی به او اعتماد کنی، بدنی که او لمس می‌کند، تویِ فانی‌ست. بنابراین اعتماد نتیجه‌ی بازتابِ درست و حقیقی مسیح از توست- آن هم نه جنبه‌‌های خاصی از تو، بلکه توی «بی‌نقص». در این بستر، شاید تو همچون تویی که در تصورِ خدا ساخته شده است و تو همچون تویی که خواهی شد، در طولِ رابطه‌ی دوستانه با خدا تحقق یابد. این لمسِ بدن با ذهن می‌تواند شکلی از دیدن و درک شدن باشد؛ اگر بیانی از عشق باشد، بیانی از آگاپه[۳۷] است، واژه‌ای یونانی برای نوعی از عشق بی‌قیدوشرط و معنوی. در نظرِ خداوند، مردم ذاتاً ارزشمندند و همه ارزش یکسانی دارند. آگاپه این ارزش ذاتی اشخاص را به‌رسمیت‌می‌شناسد و دیده شدن به این شکل در نظرِ مسیح به معنای این است که برای خودت به عنوان یک شخص درک شوی و ارزشت شناخته شود. (از سوی دیگر، در متن مدرکی برای هر دو تفسیر یعنی تفسیر مسیحی از عیسی مسیح و درکِ او توسط کوهن به عنوان یک یهودیِ روان‌رنجور وجود دارد. اگر مسیحِ مربوط به دومین تفسیر باشد، اینکه با ذهنش شما را لمس می‌کند می‌تواند بیانی از فیلیا[۳۸]، یعنی عشق برادرانه، باشد.)

بااین‌حال، در موردِ دوستی یا رابطه‌ی عاشقانه، ارزش افراد نه فقط به ارزش‌های ذاتی‌شان به عنوان افراد، بلکه به فردانیت‌شان است. وقتی سوزان بدنِ بی‌نقص تو را با ذهنش لمس می‌کند، تو را به عنوان انسانی منحصربه‌فرد می‌بیند و می‌فهمد. آنچه تو را منحصربه‌فرد می‌کند، توانایی‌ها، تمایلات، ارزش‌ها، دغدغه‌ها و شیوه‌ی بیانگری استوار آنهاست («عشق»، صفحه‌ی ۶۴). سوزان حقیقتاً بازتاب‌کننده‌ی ویژگی‌هایی‌ست که تو را آن که هستی کرده است. می‌دانی که می‌توانی به او اعتماد کنی چون برای تو ارزش قائل است و به تو احترام می‌گذارد.

سوزان توی مجسم را با ذهنش لمس می‌کند. بدنی که لمس شده است صرفاً بدن به عنوان یک ابژه نیست؛ بدن به‌مثابه زمینه‌ی فعالیت جسمانی و وسیله‌ی بیان «من» به عنوان سوژه است. وقتی سوزان بدنِ بی‌نقص تو را با ذهنش لمس می‌کند، زیبایی تو را به آن شکلی می‌بیند که ممکن است در عشقِ اروتیک به صورت جسمانی نمایان شود. او تو را در میان تاریخچه‌ای از ادراکات اشتراکی، افکار خلاقانه و احساسات می‌بیند- تاریخچه‌ای که دربردارنده‌ی ردِ تجربه‌های گذشته‌ات و پیش‌بینی رخدادهای آینده‌ات است. و او تو را در ذهنش به خاطر خواهد سپرد. لمسِ کردنِ بدنِ بی‌نقص فردی، در میان چیزهای دیگر، ایفا کردنِ نقشِ آینه‌ی جادویی‌ست، آینه‌ای که نه صرفاً چیزی را که هست، بلکه چیزی را که می‌تواند باشد هم بازتاب می‌کند.

سوزان فنجان چای‌اش را روی میز قرار می‌دهد. نور روز ناپدید شده است و به جای آن نور شعمی می‌درخشد که وقتی رسیدی روشن کرده بود. وقتی سرش را بالا می‌آورد، نگاهش با تو تلاقی پیدا می‌کند. در نگاهِ او همان چیزی را پیدا می‌کنی که همیشه آن را دوباره طلب خواهی کرد.


پانویس‌ها:

[۱] Lisa Warenski

[۲] Museموزها یا میوزها در اساطیر یونانی دختران زئوس، شاه خدایان و منه‌موزین به شمار می‌روند، که نگاهبانان و تجسم‌بخشان هنرها و دانش‌ها بودند. در افسانه‌های اولیه آن‌ها ۹ خواهر با یک اندیشه، روح و دل بودند و همه میوز نامیده می‌شدند. چنانچه این دخترها به مردی ابراز عشق می‌کردند، آن مرد از هر نوع تشویشی دور می‌شد و آرامش می‌یافت و از تمام مردان مقدس جایگاهی بالاتر می‌یافت. در زبان امروز به شخص الهام‌دهنده هنرمند میوز می‌گویند.

[۳] Leonard Cohen

[۴] Suzanne Verdal

[۵] Armand Villaincourt

[۶] Saint Lawrence River

[۷] Old Montreal مونترال قدیم یکی از قدیمی‌ترین مناطق در شهر مونترال واقع در استان کبک، کانادا است که زمان آن به دوران فرانسه نو بازمی‌گردد.

[۸] mandarin orangesپرتقال ماندارین نام یک گونه از سرده مرکبات است. پرتقال ماندارین معمولاً یا به صورت خالی یا به صورت سالاد مصرف می‌شود. پرتقال ماندارین به ویژه آن دسته که به رنگ‌های نارنجی متمایل به سرخ‌اند با نشان و اسم نارنگی به بازار عرضه می‌شوند ولی این دسته‌بندی از لحاظ گیاهشناسی نادرست است. درخت پرتقال ماندارین به نسبت میوه دارای مقاومت بیشتری در برابر خشکی است. میوه این درخت بسیار لطیف است و در برابر سرما زود آسیب می‌بیند. پرتقال ماندارین در نواحی استوایی و نیمه استوایی رشد می‌کند.

[۹] Sylvie Simmons

[۱۰] reflective functioning

[۱۱] Notre-Dame-de-Bon-Secours

[۱۲] Edmund Husserl (1859- 1938)

[۱۳] Dan Zahavi

[۱۴] Maurice Merleau-Ponty (1908- 1961)

[۱۵] pre-reflective self-consciousness

[۱۶] saccades

[۱۷] proprioception

[۱۸] kinaesthetic awareness

[۱۹] Husserl’s Phenomenology, p. 101

[۲۰]  Self-Awarenessخویشتن‌آگاهی به معنای آگاهی از خویشتن است، جدا از افکاری که در نقطه‌ای از زمان در حال روی دادن هستند. بدون خویشتن‌آگاهی، فرد، افکاری را که در حال روی دادن هستند به‌عنوان خویشتن درک و باور می‌کند. خویشتن‌آگاهی به یک فرد امکان انتخاب افکاری که اندیشیده می‌شوند را به‌جای اندیشیدن افکار برانگیخته از رویدادهای انباشته‌شده که منجر به شرایط آن لحظه می‌شوند، می‌دهد. خویشتن‌آگاهی موجب لحظاتِ خاموشِ ظهور، با درک و آگاهی خویشتن از متفکربودن فکرها، به‌جای اندیشه‌هایی که لحظه‌ی آگاهی را پر می‌کنند می‌شود. خویشتن‌آگاهی از خودآگاهی متمایز است. خود اگاهی به شناخت عمیق و احساس و ادراک اشاره می کند.

[۲۱] Jean-Paul Sartre

[۲۲] Gallagher and Zahavi

[۲۳] Take This Longing

[۲۴] Donald Winnicott

[۲۵] Susan W. Coates

[۲۶] Thomas Ogdenروانکاو و نویسنده‌ی آمریکایی

[۲۷] (pp. 122–۲۳)

[۲۸] Jessica Benjamin

[۲۹] Hebrew prayer

[۳۰] Day of Atonementیوم‌کیپور که معنی واژه به واژه‌ی آن روز بخشایش گناهان است و به نام روز آمرزش نیز شناخته می‌شود؛ مهم‌ترین جشن مذهبی یهودیان و مقدس‌ترین روز در گاه‌شماری عبری‌ست. در دهمین روز پس از روش هاشانا که دهمین روز ماه تیشری در گاهشماری عبری است، یوم‌کیپور دانسته می‌شود. در روز یوم‌کیپور، موسیاز کوه سینا بازگشت.

[۳۱] Episteme اپیستمه، معادل یونانی «دانش است» و اپیسلتمولوژی به معنای معرفت‌شناسی‌ست.

[۳۲] Neera K. Badhwar

[۳۳] Breavman

[۳۴] Krantz

[۳۵] Amelie Rorty

[۳۶] Historicity تاریخیت یا حیث تاریخی یکی از بنیادی‌ترین اوصاف نحوه هستی انسان است. از نظر برخی فیلسوفان، آدمی از نحوه هستی‌ای برخوردار است که خاص خود اوست و هیچ موجودی غیر از انسان واجد این نحوه هستی خاص نیست. این نحوه هستی خاص، در زبان فارسی جان، در زبان افلاطون روح، در زبان کانت قوه خیال استعلایی، در زبان کی‌یرکگور، اگزیستانس و در زبان هایدگر، دازاین نامیده می‌شود. انسان یگانه موجودِ تاریخی‌ست و در خصوص هر موجود دیگری که سخن از تاریخ می‌رود (مثل تاریخ جنگل‌ها، تاریخ آتشفشان‌ها، تاریخ زمین و …) در واقع این انسان است که به آنها تاریخ بخشی می‌کند. هیچ موجودی غیر از انسان، تاریخ در معنای دقیق کلمه ندارد. نحوه هستی آدمی، بالذات تاریخی است.

[۳۷] agape

[۳۸] philia

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT