مسئله‌ی شرّ و هستی‌شناسی نامیرایان


مانوئل وارگاس

استاد فلسفه در دانشگاه کالیفورنیا[۱]


خلاصه: شاید همه‌ی ما با اطمینان بتوانیم بگوییم که از ته دل باور داریم که موجودات نامیرا، مانند خون‌آشام‌ها و زامبی‌ها فقط و فقط در کتاب‌ها، بازی‌های ویدیویی و فیلم‌ها و سریال‌ها وجود دارند و احتمال اینکه ما در زندگی واقعی با یکی از آنها مواجه شویم تقریباً صفر است. اما این مسئله باعث نمی‌شود که حقایقی مفهومی درباره‌ی چنین موجوداتی وجود نداشته باشد. مثلاً ما می‌دانیم که تک‌شاخ‌ها وجود ندارند، اما شاخ داشتن آنها یک حقیقت مفهومی به شمار می‌رود که به کمکِ این حقایق می‌توانیم آنها را تعریف کنیم. حال از باور به واقعی بودن یا نبودن چنین موجودات یا حتی امکان وجود داشتن آنها که بگذریم مسئله‌ی دیگری در رابطه با چنین موجوداتی وجود دارد که کمابیش دیدگاه کلی و عمومی ما درباره‌ی آنها را شکل داده است و آن هم باور به این است که چنین موجوداتی ذاتاً و ضرورتاً شرورند و تمام اعمال آنها براساسِ انگیزه‌‌های غیرابزاری مبنی بر آسیب رساندن به ما و از بین بردن رفاه و آسایش ماست. به باورِ مانوئل وارگاس چنین باوری بسیار گنگ و مبهم است و دقیقاً معلوم نیست که از نظر فلسفی چه پشتوانه‌ای دارد. نخست آنکه بسیاری از آنها فاقد آگاهی‌اند و از نظر هوشی هیچ فرقی مثلاً با ویروس‌ها ندارند. حتی از این گذشته هم صرفِ اینکه آنها به ما آسیب می‌رسانند ثابت نمی‌کند که آنها موجوداتی شرورند، چون به نظرمی‌رسد آنها صرفاً دارند بر اساسِ طبیعت و تمایلات و در راستای رفع نیازهایشان عمل می‌کنند، نه اینکه برای آسیب رساندن به ما از پیش نقشه کشیده باشند؛ به عبارتی انگیزه‌ی یک خون‌آشام از نوشیدنِ خون یا انگیزه‌ی یک زامبی از خوردنِ مغزِ تازه، هیچ تفاوتی با انگیزه‌ی شیری که غزالی را می‌خورد ندارد و به همین دلیل نباید به اشتباه اعمال آنها را مثلاً با اعمال انسان‌های شروری نظیر هانیبال لکتر مقایسه کرد که دقیقاً به منظور آسیب رساندن به دیگران دست به اعمال وحشتناک می‌زند.

مطمئن نیستم که موجودات نامیرا[۲] وجود داشته باشند. همچنین فکر می‌کنم این موضوع محل بحث و پرسش است که آیا امکان دارد کسی مانند آدم‌هایِ بد یا قاتلانِ سریالیِ فیلم‌های ترسناک فراطبیعی شرور باشد یا خیر. با این حال معتقدم این مسئله که نامیرایان دائماً به عنوان افراد «شرور» به تصویر کشیده می‌شوند، موضوعی مبهم و پیچیده است. من دوست دارم اینطور فکر کنم که اگر اتفاقاً یک موجود نامیرا سرِ راهمان سبز می‌شد، این احتمال وجود داشت که سایر انسان‌ها و موجودات زنده از او شرورتر باشند. این حرف را به مثابه‌ نقطه‌ی شروعی برای فهمِ بهترِ نامیرایان در نظر بگیرید.

چند مسئله درباره‌ی نامیرایان

در فهمِ متعارف[۳] تعریفِ کاملی از نامیرایان وجود ندارد، اما بحث را می‌توان از همین فهم متعارف آغاز کرد. با توجه به این که هیچ موجود نامیرایی در دسترسِ ما نیست، غیرممکن است که بتوانیم مانند دانشمندان و به شیوه‌ی آن‌ها به بررسی و مطالعه‌ی این موضوع بپردازیم. در عوض، من با تصورات و درک‌مان از موجودات نامیرا کارم را آغاز می‌کنم. برخی از فلاسفه، به این موضوع فکر کرده‌اند که منظور ما از «نامیرا» چیست: این کلمه به «دسته‌ای از موجوداتی که زمانی زنده بوده‌اند، مُرده‌اند، و چنان به زندگی برگشته‌اند که در حالِ حاضر نیارامیده‌اند» اطلاق می‌شود. این تعریف نقطه‌ی خوبی برای شروع است و به خوبی نشان می‌دهد که ما تمایل داریم در مورد نامیرایان چطور فکر کنیم. افزون‌براین، این تعریف بر آنچه از نامیرایان در ادبیات، فیلم‌ها، تلوزیون، بازی‌های کامپیوتری و دیگر جنبه‌های فرهنگ به تصویر می‌کشیم، تأثیر گذاشته است.

با توجه به برداشت ما، برای آنکه موجود نامیرایی پدید آید، باید اول بمیرد. موضوع جالب توجه در بحث حاضر، این است که ما برای دانستن چنین چیزهایی، لازم نیست روی نامیرایان آزمایشی انجام دهیم. فقط کافی‌ست که برای به رسمّیت شناختن موجودی که می‌خواهیم به عنوان «نامیرا» درکش کنیم، مفهوم آن و این مسئله را درک کنیم که باید از قبل (دست‌کم به شکلی قابل فهم برای ما) مُرده باشد. چرا که نامیرایی ریشه در مفاهیم و تصورات ما دارد. بیایید حقایق مربوط به نامیرایان را «حقایق مفهومی»[۴] بنامیم.

حقایق مفهومی درباره‌ی نامیرایان

چیزهایی که وجود ندارند هم می‌توانند حقایق مفهومی داشته باشند. حتی با اینکه به قطع می‌توان گفت «تک‌شاخ‌ها» (برخلاف نامیرایان) وجود ندارند، حقایقی مفهومی می‌توانند درباره‌ی «تک‌شاخ» وجود داشته باشند. امکان دارد یکی از این حقایق این باشد که تحت شرایط عادی یک تک شاخِ بالغ دارای شاخ است. چنین حقیقتی ملزم به این نیست که تک‌شاخ به صورت ذاتی وجود داشته باشد. همین مطلب درباره‌ی تمامی حقایق مربوط به نامیرایان نیز صدق می‌کند.

منظور من از حقایق مفهومی درباره‌ی نامیرایان این است که دست‌کم در حالِ حاضر، اطلاعاتی در مورد موجودی که ما آن را به عنوان نامیرا می‌شناسیم وجود دارد که باید حقیقت داشته باشد. شاید در مورد امری خاص تجربه به ما دلیلی ارائه کند تا مفاهیم‌مان و در نتیجه حقایق مفهومی درباره‌ی چیزی را تغییر دهیم، اما در ادامه‌ی این بحث چنین اتفاقی درباره‌ی نامیرایان رخ نخواهد داد و هیچ چیز علیه این جزئیات قد علم نخواهد کرد.

این تعریف از ورود چیزهای دیگری که شاید دل‌مان بخواهد در دسته‌ی نامیرایان قرار بدهیم، جلوگیری می‌کند. گروهی از موجودات به اسم «زامبی‌های فلسفی»[۵]  وجود دارند که به جز فاقدِ آگاهی بودن، در ظاهر بیرونی‌شان کاملاً شبیه انسان‌های عادی‌اند. گرچه نام این موجودات می‌تواند گمراه‌کننده باشد، نباید فوراً بپذیریم که زامبی‌های فلسفی، زامبی‌تر از راب زامبی[۶]، هنرمند موسیقی راک و کارگردان فیلم‌های ترسناک‌اند.

بیشترِ حقایقِ جالب، حقایق مفهومی نیستند. برای درکِ حقایق غیر-مفهومی[۷] باید بفهمیم که جهان چگونه سرهم ‌شده است. فهمِ متعارفِ ما از یک جشن تولد بیست‌و‌یک سالگی عبارت است از آنکه کسی (یا چیزی) باید وجود داشته باشد تا جشن برای او برپا شود (یک حقیقت مفهومی)، اما این حقیقت مفهومی به اینکه این جشنِ به خصوص کجا و کِی برقرار شده است و به خوب یا بد بودن جشن‌های تولد بیست‌و‌یک سالگی در کل توجهی ندارد. مفاهیم به خودیِ خود چنین چیزهایی را معیّن نمی‌کنند. به همین ترتیب، اینکه حقایقی مفهومی درباره‌ی نامیرایان وجود دارد، به این معنا نیست که نامیرایان به کلی محصول تصورات‌اند. شاید زمانی متوجه شویم که نامیرایان با آنچه تصورشان می‌کردیم، فرق دارند. درست مثل اینکه متوجه شویم مهمانی‌های خاصی بهتر یا بدتر از آن چیزی‌اند که انتظارش را داشتیم.

گاه می‌فهمیم که یک مفهوم نقشی تعیین‌کننده بر برخی از مسائل ندارد. این دیدگاه را که نامیرایان «نیارامیده‌اند» را در نظر بگیرید. معنای احتمالی این حرف آن است که نامیرایان نمرده‌اند. اما آیا زنده‌اند؟ آیا چیزی دیگرند؟ به گمان من در فهم متعارف‌مان از این موضوع توافق نظری وجود ندارد.

هنگامی که در فهمِ متعارف، توافق نظری درباره‌ی موضوعی وجود ندارد، باید متوجه باشیم که برای «شفاف‌سازی» یا یکی‌کردنِ طرز تفکرمان درباره‌ی آن موضوع یا مفهوم، باید تعدادی (یا همه‌ی) ما طرز تفکرمان را درباره‌ی آن تغییر بدهیم. برای اینکه مطمئن شویم نامیرایان زنده، مُرده یا چیزِ دیگری‌اند، باید شیوه‌ی تفکر غالب‌مان را درباره‌ی آن‌ها تغییر بدهیم. شاید انگیزه‌ی این تغییر تفکر، چیزهایی باشد که از مطالعه‌ی نامیرایان (اگر موفق به یافتن یک نمونه شویم) می‌آموزیم. این نوع از انفصال فکری، ریشه در تفکراتی دارد که در موردِ زندگی داریم. به عنوان مثال، اگر برخی از چیزهایی که در مورد نامیرایان فکر می‌کنیم، ناشی از درکِ معنای نادرستِ زندگی باشند، باید منتظر باشیم یک درکِ عمیق و آگاهانه از زندگی، طرز تفکرمان درباره‌ی نامیرایان را تغییر بدهد.

انواع نامیرایان

حالا می‌خواهیم راهی پیدا کنیم تا تفکرمان درباره‏ی نامیرایان کامل شود. با در نظر گرفتن دو نوع مختلف از چیزها، یعنی انواع ِ اسمی[۸] و انواعِ طبیعی[۹]، کارمان راحت‌تر خواهد شد. آنچه باعث می‌شود چیزی در گروه انواعِ اسمی قرار بگیرد، این است که با توجه به تعریفِ ما از آن، تبدیل به چیزی که هست شده است. «وسایل روی میز من» یک نوع اسمی‌‌اند چون می‌توانم آنها را به عنوان یک نوع درنظر بگیریم و به عنوان یک نوع با آنها برخورد کنم، اما معنای اینکه آنها نوعی از چیزها هستند، معنای بسیار گسترده و وسیعی‌ست و (شاید کاملاً) به این امر بستگی دارد که آن را به عنوان نوعی از یک چیز درنظر می‌گیریم. در طرفِ دیگرِ این طیف، انواع طبیعی قرار دارند؛ چیزهایی مانند آب و الکترون‌ها قرار دارند که (اگر موافق باشید فرض می‌کنیم که) به صورت تقریبی، واقعی، غیر-مصنوعی و غیر-اجتماعی ساخته شده‌اند. احتمالاً بسیاری از انواعِ گونه‌ها، همچون انواع اجتماعی (قومیت‌ها، و شاید نژادها و جنسیت) و انواعِ مصنوعی (کامپیوترها، توسترها و صندلی‌ها) و غیره در میان این دو قرار می‌گیرند.

من معتقدم که نامیران از نوع طبیعی (یا به همان نسبت، نوع غیرطبیعی) نیستند. در عوض، اصطلاح نامیرایان به موجوداتی اطلاق می‌شود که به انواعِ اسمی نزدیک‌ترند: گروهی مختلط از چیزهای متفاوتی که وحدتشان بیشتر از آنکه تابعِ هر نوع وحدت دیگری در سازماندهیِ خودِ جهان باشد، تابع این است که ما چگونه آن گروه را ساخته‌ایم. به عنوان مثال، به جز این مسئله که تصور می‌شود زامبی‌ها و خون‌آشام‌ها هر دو نامیرا هستند، ظاهراً شباهت دیگری میان این دو گروه وجود ندارد. یکی از آن‌ها (زامبی‌ها) فاقد ظرفیت‌های ذهنی بالا، و دیگری (خون‌آشام‌ها) بهره‌مند از آنها هستند. یکی باید مغز بخورد و دیگری خون. بدن یکی در حال پوسیدن است و دیگری بدنی دارد که می‌توان زخم‌هایش را درمان کند. در واقع نظرها در مورد اینکه آیا نامیرایان با شخصی هم‌سان‌اند که پیش از آن در بدنی که اکنون شخصِ نامیرا در آن است وجود داشته است، ، متفاوت است. ظاهراً خون‌آشام‌ها همان «خود» قدیمی‌شان هستند (که حالا تبدیل به خون‌آشام شده‌اند). درحالی که به نظر می‌رسد زامبی‌ها، همان فردی نیستند که اکنون در بدنش قرار گرفته‌اند. حتی مشخص نیست که یک بدن باید سالم باقی بماند تا نامیرا محسوب شود یا نه. دست‌کم به‌نظر‌نمی‌رسد در اصول هیچ دلیلی برای کنار گذاشتن امکانِ نامیرایانِ مخلوط[۱۰] – موجودی که از قطعات مختلفی که هر کدام از آن‌ها به یک بدنِ دیگر متصل بوده‌اند و حالا همه‌شان مُرده‌اند ساخته شده است – وجود ندارد. شاید هیولای فرانکنشتاین[۱۱] نمونه‌ای از نامیرایان مخلوطی‌ست که به صورت مصنوعی ساخته شده است.

چیزهایی که وجود ندارند هم می‌توانند حقایق مفهومی داشته باشند. حتی با اینکه به قطع می‌توان گفت «تک‌شاخ‌ها» (برخلاف نامیرایان) وجود ندارند، حقایقی مفهومی می‌توانند درباره‌ی «تک‌شاخ» وجود داشته باشند. امکان دارد یکی از این حقایق این باشد که تحت شرایط عادی یک تک شاخِ بالغ دارای شاخ است. چنین حقیقتی ملزم به این نیست که تک‌شاخ به صورت ذاتی وجود داشته باشد. همین مطلب درباره‌ی تمامی حقایق مربوط به نامیرایان نیز صدق می‌کند. چنانچه در قصه‌ها با این مسئله مواجه می‌شویم که هر یک از این موجودات خیالی و ناموجود، قوانین مربوط به خود را دارند. مثلا در تمام این داستان‌ها خون‌آشام‌ها خون می‌خورند و زامبی‌ها مغز انسان و این مسئله که درباره‌ی آنها حقیقتی صادق است به وجود داشتن یا نداشتنِ آنها در واقعیت بستگی ندارد.

اگر حق با من باشد، نامیرایان نوع طبیعی‌ای را به وجود نمی‌آورند. از لحاظ فنی می‌توان گفت (لطفاً در این دو جمله با من همراهی کنید!) نامیرایان یک نوع اسمی را به وجود می‌آورند؛ و خودِ اعضای مختلف این نوع اسمی (خون‌آشام‌ها، نامیرایان مخلوط و غیره) هم می‌توانند در خود انواع اسمی دیگر یا در برخی از موارد، از انواع طبیعی باشند. حقایق مفهومی در مورد نامیرایان و محدودیت‌هایی که از سوی جهان بر واقعیتِ نامیرا تحمیل می‌شود، حدود و مرز انواع اسمی جامع را مشخص می‌کنند (مرزی که تعیین‌کننده‌ی نامیرا و غیر-نامیراست). به عبارت دیگر، به انحاء مختلف می‌‌توان نامیرا بود، و برخی از این روش‌ها کم و بیش حاصل شیوه‌ی تفکر ما درباره‌ی چیزهاست.

اکنون می‌خواهم بحث را از مسائلی که شاید به نحو اغراق‌آمیزی آنها را «کاملاً مفهومی» خواندم، به سوی روش‌هایی ببرم که در آنها، برخی از وقایع که در غیر صورت کاملاً خسته‌کننده‌اند، باید فهمِ ما از نامیرایان را شکل دهند. من به‌ویژه بر این باورم که با بررسی جامعِ برخی از  احتمالاتِ اینکه نامیرایان چگونه می‌توانند  باشند، می‌توانیم چیزهایی درباره‌ی آن‌ها یاد بگیریم.

نخست باید نامیرایانی را بررسی کنیم که منشائی فراطبیعی‌ دارند. این گروه شامل تمام نامیرایانی می‌شود که توسط جادو به وجود آمده‌اند. مثلاً زامبی‌ای که با طلسمِ جادوگر یا ساحره‌ای یا به خواستِ شیطان به وجود آمده است، نمونه‌ای از نامیرایانی‌ست که منشائی فراطبیعی دارند. تا پیش از قرن بیستم، احتمالاً این شیوه‌ی تفکر غالب درباره‌ی منشأ نامیرایان، بود. شاید وسوسه شوید که فکر ‌کنید تمامی نامیرایان باید منشائی فراطبیعی داشته باشند (شاید فکر کنید این یک حقیقت مفهومی‌ست). اما ظاهراً چنین ادعایی ممکن نیست. هر چند پس از آن، تفکرِ فرهنگِ عامه به صورت فزاینده‌ای به سمتی کشیده شد که بر این مسئله تأکید شود که منشاء نامیرایان، برنامه‌های ساخت اسلحه‌های ویروسی یا بیولوژیکی‌ای‌اند که توسط عواملِ غیرجادویی عمل می‌کنند. (به عنوان مثال، کتابِ عالی مکس بروکس[۱۲] «راهنمای نجات از دست زامبی‌ها»[۱۳]یا فیلم‌هایی مانند «۲۸ روز بعد»[۱۴]، بازی‌های کامپیوتری و فیلم‌های «رزیدنت ایول»[۱۵]، کتاب‌ها و کمیک‌ها و فیلم‌های «تیغه»[۱۶] و غیره را درنظربگیرید). گرچه شاید روزی متوجه شویم که نامیرایان منشائی  فراطبیعی دارند، این یک واقعیت تجربی و احتمالی‌ست؛ و چنین چیزی را نه با فلسفه‌بافی‌های نظری، بلکه با برخاستن و به میدان رفتن می‌توان آموخت.

دومین دسته‌ی مهمِ نامیرایان، دسته‌ی «مصنوعی»[۱۷] است. این نامیرایان به دست عواملی (خواه انسانی، الهی، شیطانی و غیره) با اهدافِ کاملاً غیر-جادویی ساخته می‌شوند. برنامه‌ی ساخت اسلحه‌های بیولوژیک در «رزیدنت ایول» یا انتشار تصادفی ویروس در فیلمِ «۲۸ روز بعد»، نمونه‌هایی از چگونگی ایجاد نامیرایان از طریق روش مصنوعی‌اند.

سومین احتمال، نامیرایانی‌اند که کاملاً توسط نیروهای طبیعی و بدون دخالت هیچ عاملی به وجود آمده‌اند. برخی براین باورند که خون‌آشام‌ها با چنین روشی و با یک جهشِ خود-به-خودی ایجاد شده‌اند؛ نه با مداخله‌ی آزمایشگاه مهندسان ژنتیک یا درنتیجه‌ی اعمال دیوسیرتانه‌ی شیاطین.

به محض اینکه متوجه شوید نامیرایان ممکن است منشائی طبیعی داشته باشند، شاید با خودتان بیاندیشید که احتمال دارد تاکنون با یک نامیرا مواجه شده باشید و نامیرایی او را تشخیص نداده باشید. درنظربگیرید که طیفی از موجوداتِ اسرار-آمیز و «شبه-زنده»[۱۸] وجود دارند که ما هنوز درک درستی از آنها نداریم. این مسئله درباره‌ی ویروس‌ها، یا حتی ویروئیدهایی[۱۹] که اطلاعات اندکی در موردشان داریم هم صادق است. اصلاً مشخص نیست که آیا این موجودات جزو «زنده‌ها» محسوب می‎شوند یا خیر. دست‌کم برخی از آنها می‌توانند تمامی اعمال «شبه-زنده» را متوقف و سپس دوباره عملکردهایشان را بازسازی کنند. اگر ویروس‌ها و ویروئیدها را در دسته‌ی زنده‌ها قرار بدهیم، بنابراین موجوداتی که بتوانند عملکردهای شبه-زنده‌شان را متوقف و سپس دوباره بازسازی کنند، شاید نامزدی برای نامیرا بودن محسوب شوند. وقتی به سطوح بیولوژیکی پیچیده‌تر می‌رویم، با طیفی از موجودات گیاهی و حیوانی مواجه می‌شویم که می‌توانند اعمال بیولوژیک خود را به طور کامل متوقف و سپس فعال یا «دوباره شروع» کنند. طبیعی‌ست اگر در طی این فرآیند، این چیزها را به عنوان موجودات «زنده» درنظربگیریم – مثلاً دانه‌ها معمولاً زنده محسوب می‌شوند، حتی زمانی که یخ زده باشند یا در شرایطی قرار گرفته باشند که تمام فعالیت‌های متابولیکی‌شان متوقف شوند – اما این مسئله پرسش‌های جالبی را درباره‌ی حد و مرزی مطرح می‌کنند که در آن «زنده بودن» صرفاً ویژگی یک موجود (مانند دانه) نیست؛ بلکه ویژگی یک موجود و زمینه‌اش[۲۰] با هم است. شاید زنده یا مرده بودن شما به واقعیت‌هایی فراتر از شما و این مسئله که خود را در چه محیطی می‌یابید، بستگی داشته باشد. بررسی تمامی احتمالات مربوط به زمینه در رابطه با زندگی بزرگتر از آن است که در این مقاله بگنجد، اما سبب برانگیخته شدن تفکراتی درباره‌ی نامیرایان می‌شود. اگر بدانیم که ویژگی‌هایِ مربوط به زمینه‌ در تعیین «زنده بودن» چیزها نقش دارند، اگر نخواهیم نامیرایان را جزء زنده‌ها به شمار آوریم، باید درباره‌ی چیستی این ویژگی‌ها حرف‌های زیادی بزنیم. این بحث به نوبه‌ی خود، این احتمال را مطرح می‌کند که برخی از زنده‌ها، نامیرا هستند. مثلاً افرادی را (همچون تد ویلیامز[۲۱]، بازیکن بیسبال) درنظربگیرید که با امید به اینکه در آینده بتوانند احیاء شوند و به زندگی برگردند، فوراً بعد از مرگشان منجمد کرده‌اند. آیا باید چنین موردی را «نامیرایی» یک نفر به‌شمارآوریم؟ کسی که در اتاق اورژانس بیمارستان «می‌میرد»، اما دوباره احیاء می‌شود چطور؟ نمونه‌های گیج‌کننده‌ای از اشکال فراطبیعیِ نامیرایان نیز به وفور یافت می‌شود. آیا ایلعارز[۲۲] که در کتاب مقدس از او یاد می‌شود نامیرا بود؟ مسیح چطور؟ تمام کسانی که در روزِ رستاخیز بدن‌هایشان احیاء می‌شود چه؟ به نظر می‌رسد که احیاء شدن تا حدی با نامیرا بودن فرق داشته باشد، اما شاید هم این حکم نتیجه‌ی درک تدریجی‌مان از این دو مقوله باشد.

در فلسفه و به‌ویژه در جستارهای خودآگاهی در فلسفه‌ی ذهن، زامبی به سامانه‌ای گفته می‌شود که همانند انسان عمل می‌کند اما خودآگاهی، فهم روانی، و قصد و نیت ندارد. مثلاً دیوید چالمرز برای توضیح پدیده‌ی «خودآگاهی» در انسان‌ها، از زامبی‌ها استفاده می‌کند. او توضیح می‌دهد که زامبی‌ها حتی اگر تمام واکنش‌های انسانی را از خود نشان دهند، در حقیقت فاقد خودآگاهی‌اند و نمی‌توانند کیفیت ویژه‌ی تجربه‌های انسانی را مانند انسان‌ها درک کنند.

یک روش مفید برای نظم بخشیدن به این پیچیدگی‌ها، درنظرگرفتنِ یک زنجیره‌ی چند قطبی‌ست که زنده‌ها، مُرده‌ها و موجوداتی که هرگز-زنده-نبوده‌اند[۲۳] قطب‌های مختلف آن را تشکیل می‌دهند. موجودات نامیرا و غیره، در مکان‌های مختلف این زنجیره‌ی چند قطبی جای می‌گیرند. یعنی بسیاری از چیزهایی که در روزمره‌ با آنها مواجه هستیم، در محدوده‌ای نزدیک به پایانِ قطب یک موجود زنده، مُرده یا هرگز-زنده-نبوده قرار می‌گیرند. حیوانِ خانگی فعلیِ شما (خوشبختانه) هنوز زنده‌ است، اما با توجه به میزان سلامتی‌اش، ممکن است کم و بیش به قطبِ مُرده نزدیک باشد. جدّ بزرگ شما احتمالاً نزدیک به قطب مُرده و یا دور از قطب زنده قرار دارد. ویروس‌ها و موجودات غیرطبیعیِ دیگر، میان قطب‌های زنده و هرگز-زنده-نبوده جای می‌گیرند.

وقتی به این شکل درباره‌ی چیزها بیاندیشیم، طبیعی‌ست که طیف وسطیعی را برای نامیرایان تصور کنیم که بین تمامِ این قطب‌ها جای گرفته‌اند. خون‌آشام‌ها ممکن است آنقدری «زنده» باشند که جز موجوداتِ زنده محسوب شوند. زامبی‌ها در طرف دیگر خط مبهمی قرار می‌گیرند که زندگی و مرگ را تعیین می‌کند. ممکن است کاشف به عمل بیاید که نامیرایانِ مخلوط (مثلاً هیولای فرانکنشتاین) هرگز زنده نبوده‌اند (گرچه بسیاری و شاید همه‌ی اجزای بدن او زمانی متعلق به موجوداتی زنده بوده‌اند)، و بنابراین در نزدیکی قطب هرگز-زنده-نبوده قرار می‌گیرند. نامیرایان مخلوط، بنا بر ساختارشان، ممکن است در درجاتِ مختلفی از «زنده» بودن قرار بگیرند. به طور خلاصه می‌توان گفت که موجودات نامیرا، با توجه به انواع مختلفِ دسته‌بندی‌ها، فضای گسترده‌ای را در این پیوستار اشغال می‌کنند. به جز خون‌آشام‌ها و زامبی‌ها و غیره، تنوع بیشتری میان دسته‌ی نامیرایان وجود دارد که ممکن است شما را به باورشان وادارد.

نشانی از شرّ

مردم به انحاء مختلف از کلمه‌ی شرّ استفاده می‌کنند. شاید آن نوع شرّی که توجه من را به خودش جلب می‌کند، بیشتر از روی بازنمایی‌های خیالی ارائه شده از آن، به نظرمان آشنا باشد، و برای آن افرادی به کار می‌رود که به اخلاقیات توجهی ندارند و دوست دارند به تماشای آسیب دیدن دیگران بنشینند. شاید هانیبال لکتر[۲۴] واضح‌ترین مثال باشد. سائورون[۲۵] و یاگو[۲۶] – با توجه به تفسیری که از آن‌ها دارید – هم می‌توانند قابل بررسی باشند. قاتلان زنجیره‌ای، یا دست‌کم تصویری که از آنها داریم (مثلاً جان گِیسی[۲۷] و جفری دامر[۲۸] را درنظربگیرید) هم در این بحث جای می‌گیرند. به نظر می‌رسد این نوع شرّ (گرچه شاید انواع مختلفی از شر در این بحث وجود داشته باشد) با آن چیزی که گاه به عنوان شرّ توصیفش می‌کنیم، تفاوت داشته باشد.

حرف من این است که معانی دیگری برای اصطلاح شر وجود دارد که در بحث فعلی کاری به آن‌ها ندارم. به عنوان مثال، فلاسفه یا الهی‌دانان در بحث درباره‌ی «مسئله‌‌ی شرّ»، گاهی به شیوه‌ای نادرست شرّ را «هر چیز بد از منظر اخلاقی» به شمار می‌آورند (یعنی چطور خدایی که خیرخواهِ مطلق، حکیمِ مطلق، و قادرِ متعال است، اجازه می‌دهد چیزهای بد وجود داشته باشند؟). با این حال، این نوع استفاده از شر، بسیار دور از آن تعریفی‌ست که به صورت معمول از شر داریم. اگر یک کلوچه را از ظرف شیرینی‌ها بردارید، ممکن است این کار از نظر اخلاقی بد باشد، اما مسخره است که چنین کاری را شر، به معنایی که اعمال قاتلان زنجیره‌ای را شر می‌دانیم، به شمار آوریم. آن نوع شرّی که مورد توجه من است، به آن معنایی نزدیک‌تر است که طیف گسترده‌ای‌ از مردم، که هم شامل افراد مذهبی می‌شود و هم کافران، افرادِ بسیار بدکار یا ظالم را با آن توصیف می‌کنند.

اجازه بدهید از شرارتی که من در موردش حرف می‌زنم به معنای«شرارت خشونت‌آمیز»[۲۹] یاد کنیم. چیزی که به این معنا شرّ است، انگیزه‌هایی برای آسیب رساندن به دیگران و از بین بردن رفاه و آسایش آنها دارد و براساسِ این انگیزه‌ها دست به عمل می‌زند. میزان شرارت افراد به این بستگی دارد که تا چه حد براساسِ این انگیزه‌ها عمل می‌کنند. فردی که فقط بر اساس انگیزه‌های شرورانه دست به عمل می‌زد، شرورِ محض است. و فردی که تقریباً هرگز براساسِ چنین انگیزه‌هایی عمل نمی‌کند، اصلاً شرور به شمار نمی‌رود. این تعریف از شر نیاز به پالودگی دارد. اگر هدف سائورون از تسخیر «سرزمین میانه»[۳۰] برقراری عدالت و کرامتِ برابر برای تمامی نژادها بود، در معنای خشونت آمیز، شرور نبود. گرچه ممکن است کشتن انسان‌ها، هابیت‌ها[۳۱]، دورف‌ها[۳۲] و اِلف‌های[۳۳] بی‌گناه و موجودات بی‌دفاع برای برقراری برابری اجتماعی و سیاسی میان اُورک‌ها[۳۴] و ترول‌ها[۳۵]، عملی غلط باشد، در معنای خشونت آمیزِ این اصطلاح، عمیقاً، واقعاً و حقیقتاً شرّ محسوب نمی‌شود.

در اصطلاحِ فیلسوفان، انگیزه باید غیر-ابزاری[۳۶] باشد. انگیزه‌های غیر-ابزاری، انگیزه‌هایی‌اند که نمی‌توانیم آنها را در راستای باورها و سایرِ تمایلا‌مان توضیح دهیم. من فقط آن انگیزه‌ها را دارم. این نوع از انگیزه را با «انگیزه‌ی ابزاری»[۳۷] مقایسه کنید: انگیزه‌ی من برای به دست آوردن آبِ مقدس، و باورم به اینکه آب مقدس را می‌توان از کلیسای محلی به دست آورد، انگیزه‌ی از صندلی بلند شدن و به کلیسا رفتن و تأمین آب مقدس از چشمه‌ی غسل تعمید در کلیسا را در من ایجاد می‌کند. انگیزه‌های غیر-ابزاری به تمایلات  و باورهای دیگرِ من ارتباطی ندارند. تمایل من به خوشبختی و سعادت مثال خوبی از تمایلات غیر-ابزاری‌ست: من برای برآورده شدن سایر آرزوهایم یا به‌خاطر باورهای دیگرم نیست که می‌خواهم خوشبخت باشم؛ من فقط می‌خواهم خوشبخت و سعادتمند باشم.

شرّ، به معنی خشونت‌آمیز کلمه، باید انگیزه‌ای غیر-ابزاری برای آسیب رساندن به رفاه و آرامشِ دیگران داشته باشد. البته ممکن است چیزهای دیگری هم لازم باشند. شاید موجودی که فاقد آگاهی‌ست، نمی‌تواند به این معنا شرّ تلقی شود. بااین‌حال، من شروطِ دیگر را که لازم، اما ظاهراً در این معنا متمایز از شرند، کنار می‌گذارم. باز تأکید می‌کنم که قصد من این نیست که معانی دیگرِ شرّ را انکار کنم. حتی ممکن است به صورت حیرت‌آوری دریابیم که نمونه‌های بسیار اندکی  از این نوع شرِ خشونت‌آمیز در جهان وجود دارد. حتی اگر این مسئله را کشف می‌کردیم، باز هم به معنای انکارِ وجودِ معانی دیگر شر نبود. معنای آن صرفاً این است که شر به هر نوعی که باشد، به ندرت، شر از نوعِ خشونت‌آمیز است.

شرّ و نامیرایان

خون‌آشام در افسانه‌ها و فرهنگ فولکلوریک مردم اروپا، موجودی زنده ‌است که شب‌ها از گور بیرون می‌آید و برای تغذیه‌ی خود از خون مردم می‌مکد. در این داستان‌ها، خون‌آشام‌ها دندان‌های نیش بلندی دارند که با آن‌ها از گردن زندگان خون می‌مکند و معمولاً دارای قدرت‌های فوق بشری از جمله زندگی جاویدند و می‌توانند کسی را که گازش گرفته‌اند به خون‌آشام تبدیل کنند. آن‌ها در آینه دیده نمی‌شوند؛ و دارای پوستی رنگ پریده‌اند. بعضی می‌گویند که خون‌آشام‌ها می‌توانند با جنیان هم صحبت باشند. در داستان‌های زیادی خون‌آشام‌ها مردم را به بردگی می‌کشند و خود آن‌ها را نیز به خون‌آشام تبدیل می‌کنند. رسم بر این است که برای دور کردن خون‌آشام‌ها طلسم‌های ویژه‌ای استفاده شود. برای کشتن او باید سرش را از تن جدا کرد و میخی بلند از جنس چوب را به قلب او فروکرد. همچنین در گذشته مردم برای دور کردن خون‌آشام‌ها از سیر استفاده می‌کردند و اعتقاد داشتند که خون‌آشام‌ها از سیر بدشان می‌آید. قصه‌ی خون‌آشام‌ها به شکل امروزی در قرن شانزدهم و از بالکان پا گرفت. در قرن هفدهم مسافرانی که از بخش مرکزی اروپا می‌آمدند افسانه‌های هولناکی از موجودات خون‌آشام و خبیث نقل می‌کردند. وحشت خون‌آشام‌ها در مجارستان قرن هجدهم آنچنان گسترش یافت که هیئتی از طرف دولت مجارستان مسئول بررسی موضوع شد.

شرّ خشونت‌آمیز، علی‌رغمِ آنکه احتمالاً نمونه‌های بسیار اندکی از آن وجود دارد، شاید همان معنای غالبی‌ست که ما از شر در ذهن داریم و آن را به شیاطین و نامیرایان نسبت می‌دهیم. چیزی که خون‌آشام‌ها، زامبی‌ها و ارواحِ درونِ داستان‌ها را از نوعِ شرورِ خشونت‌آمیز به حساب می‌آورد، این است که ظاهراً انگیزه‌ی آنها از آسیب رساندن به ما تمایلات غیر-ابزاری‌ست. دست‌کم می‌توان گفت آنچه که نامیرایانِ فیلم‌ها را چنین ترسناک می‌کند، نه تمایلِ آنها به کشتنِ ما، بلکه تا حدی ناشی از آن است که «چرا» چنین تمایلی دارند. آن‌ها به خاطر دلیلی مشخصی نمی‌خواهند ما را بکشند، دلیل که می‌توانیم آن را درک کنیم و حتی تصور کنیم که ممکن است ما هم چنین دلیلی داشته باشیم، اما صرفاً تفاوت ما با آنها در این است که براساسِ آن دست به عمل نمی‌زنیم. بلکه آنها چنین می‌کنند چون میلی بنیادین به کشتنِ ما دارند، همین! شاید زمانی متوجه شویم که نامیرایان با آنچه ما تصور می‌کردیم، تفاوت دارند. به خصوص شاید بفهمیم که نامیرایان، علی‌رغم آنچه دوست داریم تصور کنیم، در واقع فاقد انگیزه‌های مورد نیاز برای شرور بودن به معنای خشونت‌آمیز کلمه‌اند. شاید اثبات این موضوع کاری دشوار باشد. بااین‌حال، دلایل بسیاری وجود دارد که نشان می‌دهند چرا دست‌کم باید نسبت به این مسئله شکاک باشیم که نامیرایان براساسِ باورِ عامه صرفاً موجوداتی شرورند. نخست اینکه اگر مشخص شود نامیرایان طبیعی وجود دارند، احتمالاً بسیاری از آنان آنقدر پیچیده نخواهند بود که اصلاً بتوانند انگیزه‌ای داشته باشند، چه برسد به آن نوع انگیزه‌ای که مورد بحث است. اگر زامبی‌ها واقعاً هیچ انگیزه‌ای نداشته باشند (شاید مغزشان پوسیده‌تر از آن شده که واقعاً بتوانند انگیزه‌ای داشته باشند، حتی درصورتی که عملکردهای مشخصی را از خود بروز دهند که صرفاً می‌توانیم آن‌ها را عملکردهای «غریزی» بنامیم)، بنابراین از نظر فنی آنها نمی‌توانند موجوداتِ شرورِ خشونت‌آمیز باشند. بیشتر شبیه ویروسی کُشنده‌ خواهند بود که باید از آنها دوری کنیم و سعی کنیم تا آنها را تحت کنترل خود درآوریم. اما واقعاً «شر» نیستند. افزون‌براین، اگر مشخص شود که دسته‌ای از نامیرایان طبیعی از ویروئیدها گرفته تا حشرات (باتوجه به فقدانِ انگیزه در آنها)، با توجه به ملاحظات عددی، ممکن است به این نتیجه برسیم که اکثر نامیرایان فاقد کارکرهای ذهنیِ لازم برای شر بودن‌اند.

دوم اینکه حتی اگر نمونه‌های بسیاری از نامیرایان توانایی ذهنی برای داشتنِ انگیزه را دارا باشند، مشخص نیست که آن‌ها آن نوع  انگیزه‌ی خاص و لازم را برای شر بودن دارند یا خیر. فرض کنید که انگیزه‌ی زامبی‌ها، خوردنِ مغزِ تازه است. آیا این انگیزه، تمایلی غیر-ابزاری برای از بین بردن رفاه و آسایشِ دیگران محسوب می‌شود؟ خیر. درست است که زامبی‌ها تمایل دارند تا مغزِ تازه بخورند، اما این تمایل احتمالاً بستگی به تمایلِ بنیادی‌تر آنها به غذا خوردن و این باورِ آنها دارد که مغزِ تازه، غذا به شمار می‌رود. بنابراین این انگیزه‌ای ابزاری‌ست، نه انگیزه‌ای که باعث شرور بودن آنها بشود. حتی اگر این تمایل، غیرابزاری باشد، باز هم به نظر نمی‌رسد که واقعاً هدف از آن از بین بردن رفاه و آسایش دیگران است. اگر راهی برای تأمین مغزِ تازه، بدون از بین بردنِ رفاه و آسایش دیگران وجود داشت، قطعاً زامبی‌های مورد بحث هم کاملاً از آن راضی بودند. این مطلب را با موردِ هانیبال لکتر مقایسه کنید – احتمالاً به نظر او مغزهایی که بدون آسیب رساندن به دیگران به دست آمده‌اند، در بهترین حالت، جایگزین متوسطی برای مغزهایی‌اند که حاصلِ آسیب رساندن به دیگران‌اند! اما هیچ شاهد و مدرکی وجود ندارد که اثبات کند زامبی‌ها مغزی را که بدون آسیب رساندن به دیگران به دست آمده است، نخواهند پذیرفت. با وجود چنین شواهدی، نتیجه این خواهد بود که زامبی‌ها فاقد آن میلی‌اند که مشخصه‌ی شرّ ِ خشونت‌آمیز است. به بیانِ کوتاه، زامبی‌ها شرور نیستند – فقط به درستی درک نشده‌اند.

حتی اگر بفهمیم که اکثر نامیرایان دارای مکانیسم ذهنی لازمِ غیر-ابزاری برای آسیب رساندن به دیگران هستند، هیچ دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم این انگیزه‌ها در آن‌ها بیشتر از آنچه در من و شما وجود دارد، فعال‌اند. اگر این نامیرایان از فسادِ فیزیکی پیشرفته رنج می‌برند، احتمال اینکه که آن‌ها دارای انواع انگیزه‌های مورد بحث هستند (یا اصلاً انگیزه‌ای دارند) به صفر می‌رسد. از طرف دیگر، حتی اگر دچار فسادِ فیزیکی پیشرفته نباشند، نامحتمل به نظرمی‌رسد که انگیزه‌های آنها تفاوت چندانی با انگیزه‌ها ما داشته باشند.

خون‌آشام‌ها را در نظر بگیرید. به نظر می‌رسد خون‌آشام همان شخصی باشد که قبل از تبدیل شدن به خون‌آشام، صاحب آن بدن بوده است. هیچ دلیل مشخصی وجود ندارد که چرا تبدیل شدن به خون‌آشام باید به صورت ناگهانی، سبب ایجاد انگیزه‌های غیر-ابزاری برای آسیب رساندن به دیگران بشود. خون‌آشام شدن سبب ایجاد انگیزه‌های جدیدی در آنها خواهد شد، اما این انگیزه‌ها، (ضرورتاً) از نوعِ انگیزه‌های خشونت‌آمیز نخواهند بود. یعنی با تبدیل شدن به خون‌آشام، شاید دلتان بخواهد خون بنوشید، اما باور این مطلب دشوار است که درحالی که قبلاً هم انگیزه‌ای برای آسیب رساندن به دیگران نداشتید، حالا و به دلیلِ این تمایلِ تازه، کارهای بدی در قِبال مردم انجام بدهید. نباید اینطور فرض کنیم که خون‌آشام شدن مسبب ایجاد انگیزه‌های غیر-ابزاری برای آسیب رساندن به دیگران خواهد شد.

هرچند، آنچه باعث پیچیده شدن مسئله‌ی خون‌آشام‌ها می‌شود آن است که مردم معتقدند خون‌آشام‌ها «نفرین» شده‌اند یا به معنایی «هبوط» کرده‌اند. شاید نفرین شدن مسبب ایجاد تمایلاتی غیرابزاری شود، و باعث شود تا خون‌آشام‌ها ضرورتاً تبدیل به موجوداتی شرور شوند، آن هم به شکلی که دیگر شبیه به هیچ یک از نامیرایانِ دیگر نباشند. پرسش جالبی‌ست که آیا «نفرین شدن» می‌تواند/باید بر ایجاد انگیزه‌های غیرابزاری که به شرِ خشونت‌آمیز می‌انجامند تأثیر داشته باشد؟ من در مورد این موضوع مطمئن نیستم. باور به شرور بودنِ ضروریِ خون‌آشام‌ها، تحتِ تأثیر باورهای متأخر فرهنگ عامیانه – به‌ویژه باورهای نشأت گرفته از فصل‌های اول سریالِ تلویزیونی «بافی قاتل خون‌آشام‌ها»[۳۸] – پررنگ شده است. البته علی‌رغم تأثیری که چنین دیدگاهی – خون‌آشام‌ها ضرورتاً شرورند-  بر باورِ عامه گذاشت و در ادامه‌ی این سریال هم کنار گذاشته شد، امروزه باور مردم به این سمت رفته است که دیگر خون‌آشام‌ها را موجوداتی که ضرورتاً شرور و نفرین‌شده درنظرنمی‌گیرند. به عنوان مثال رمان‌های خون‌آشامی آن رایس[۳۹]، مجموعه‌ی «خون»[۴۰] از تانیا هاف[۴۱]، «اسرار خون‌آشام جنوبی»[۴۲] از چارلین هریس[۴۳]، مجموعه‌ی «آنیتا بلیک»[۴۴] از لورل همیلتون[۴۵]، و رمان‌های خون‌آشامی-معمایی کیم هرسیون[۴۶] را درنظربگیرید. دست‌کم از این موضوع مطمئن هستیم که  در یک ژانرِ به‌خصوص – رمان عاشقانه‌ی معاصر – یک خون‌آشام هرگز بد نیست. در بسیاری از کتاب‌های کُمیک معاصر، خون‌آشام‌ها افرادی‌اند که تنها تفاوت‌شان با ما عمر طولانی و نیازشان به نوشیدن خون است (خون‌آشام کسیدی[۴۷] در کُمیکِ «واعظ»[۴۸] نمونه‌ی مناسب این موضوع است.). همین امر در مورد بسیاری از نمونه‌های موجود دیگر در فرهنگ عامه صدق می‌کند: فیلم «جهانِ زیرین»[۴۹]، بازی‌های کامپیوتری «الدر اسکورولز ۳: موروویند»[۵۰]. بنابراین حتی اگر مسئله‌ای درباره‌ی خون‌آشام‌ها منجر به بروز انگیزه‌های شرورِ و خشونت‌آمیز شوند، تشخیص این مسئله مهم است که به نظر می‌رسد این مشکل در وهله‌ی نخست مربوط به خون‌آشام‌های فراطبیعی‌ست و انگیزه‌ها و ارزش‌های دیگر شاید بتوانند بر آنها غلبه کنند.

آرمینیوس وامبری شرق‌شناس مجارستانی در سال ۱۸۹۰ در لندن با برام استوکر نویسنده‌ی ایرلندی آشنا شد و او را با افسانه‌هایی درباره‌ی شاهزاده اهل رومانی «ولاد سوم دراکولا» آشنا کرد. این امر زمینه‌ی نوشتن کتاب داستان «دراکولا» را برای برام استوکر فراهم کرد که در سال ۱۸۹۷ منتشر شد. دراکولا به گونه‌ای شخصیت پردازی شده است که به نظر خواننده صرفاً حیوانی خون‌خوار، وحشی و زشت به نظر نیاید. او اشراف‌زاده‌ی تنها و مرموزی‌ست که همه‌ی اطرافیان خود را از دست داده است. همچنین یکی از شخصیت‌های داستان به نام جاناتان هارکر وقتی وارد قصر کُنت دراکولا می‌شود با برخورد مودبانه و احترام‌آمیز او مواجه می‌گردد. براساس یادداشت‌های هارکر جناب کنت دراکولا کتاب خواندن را دوست دارد و صاحب کتابخانه‌ای بسیار بزرگ و غنی از کتب باارزش و کهن است. به گفته‌ی خود دراکولا کتاب‌هایش بهترین دوستانش هستند و در هر شرایطی او را یاری کرده‌اند. کنت دراکولا موجودی تنهاست و خود او می‌گوید که به علت از دست دادن عزیزان بی‌شماری از سال‌ها قبل، با شادی و شادمانی وداع گفته است و در حال حاضر در دنیای تاریکی از غم و اندوه زندگی می‌کند که خوشی و خوشحالی در آن جایی ندارد.

دیدگاه‌ها و افکاری که مورد بررسی قرار دادم نشان می‌دهند که یک خون‌آشام هرگز نمی‌تواند به کل فاقد حالات انسانی بشود: همه‌ی ما انگیزه‌های بدی در خودمان داریم، اما با تربیت و آموزش درست، به کمک دوستان و محیط رشدمان، تلاش می‌کنیم تا آن انگیزه‌های نادرست را تحت کنترل خود درآوریم. بنابراین، حتی اگر معلوم شود که خون‌آشان‌ها لزوماً انگیزه‌های مخرّب و شرورانه‌ای دارند، از این مسئله نمی‌توانیم نتیجه بگیریم که آنها در تمامی زمینه‌ها شرّ هستند، حتی نمی‌توانیم نتیجه بگیریم که آنها ضرورتاً شرورند. هرچه باشد، همیشه این احتمال وجود دارد که آن خون‌آشام تصمیم بگیرید براساسِ انگیزه‌های غیرابزاری‌اش برای آسیب رساندن به دیگران، عمل نکند.

من معتقدم دلیل نسبت دادن شرّ خشونت‌آمیز به خون‌آشام‌ها، عملکرد آنهاست که وابسته به دو مؤلفه است: نخست اینکه آنها نیاز به نوشیدنِ خون دارند. مکیدن خون یک نفر چندش‌آور به نظرمی‌رسد، و ما معمولاً تمایل داریم امور چندش‌آور را برابر با امور شرورانه در نظر بگیریم. اما امرِ چندش‌آور ضرورتاً شرّ نیست. و اگر باور عمومی این واقعیت را درباره‌ی خون‌آشام‌ها بپذیرد ، زمانی که خون‌آشام‌ها راهی برای دور زدنِ نیازشان به خون پیدا می‌کنند، دیگر تمایلی نداریم که آنها را مستقیماً شرور فرض کنیم. بنابراین شاید همین چندش‌آور بودن نوشیدنِ خون است که به سادگی ما را به سمت این باور سوق می‌دهد که خون‌آشام‌ها را عنوان موجوداتی درنظربگیریم که انگیزه‌های غیرابزاری برای آسیب رساندن به مان دارند.  منظور این است که اگر واقعاً نمی‌خواستند به ما آسیبی برسانند، خون‌مان را نمی‌خوردند. اینطور نیست؟ (راستش را بخواهید به نظرم اگر شیوه‌ی استدلال کردن‌مان اینطور باشد، صادقانه باید بگویم که به نظرم داریم خیلی بد استدلال می‌کنیم. اما این را هم می‌دانم که استدلال کردن نادرست امری شایع و متداول است. همچنین بر این باورم که گاهی دلایلی خوبی برای استدلالِ نادرست و بد وجود دارد.)

همچنین دلایل دیگری که به دلیل اول هم مرتبطند، برای ایجاد انگیزه‌هایی که از نظر فرهنگی تاثیرگذارند در بد به تصویر کشیدن خون‌آشام‌ها وجود دارد. معمولاً به نظر می‌رسد خون‌آشام‌های داستان‌های اصلی و کلاسیک خون‌آشامی براساسِ انگیزه‌هایی عمل می‌کنند که راحت‌ترین راه برای معنا و تفسیر کردن‌شان «داشتن انگیزه‌های غیر-ابزاری برای آسیب رساندن به دیگران» است. و دست‌کم در تعدادی از کتاب‌ها و اسناد ثبت شده، نشانه‌هایی وجود دارد که کنت دراکولا[۵۱] از روی شخصیتِ واقعی  «ولاد سوم»[۵۲] الگو گرفته شده است. او در ابعادی دست به جنایت می‌زد که راحت‌ترین راه برای توضیح‌شان آن است که دست به دامنِ انگیزه‌های شرّ خشونت‌آمیز شویم. دسته‌بندیِ انگیزه‌های غیر-ابزاری برای آسیب رساندن به دیگران، روشی را به ما ارائه می‌کند که می‌فهمیم چه چیزی در مقابل، به صورت رادیکال، فاقد معناست. با دست جُستن به انگیزه‌های غیر-ابزاری می‌توانیم اعمال ترسناکِ مشخص او را «توضیح بدهیم» : او کسی‌ست که بدون هیچ دلیل موجهی برای همه‌مان بدی می‌خواهد – او فقط می‌خواهد به ما آسیب برسد.

در آرامش بیارامید

پس درباره‌ی نامیرایان چه چیزهایی یاد گرفتیم؟

  • نخست اینکه اگر موجود نامیرایی وجود داشته باشد، بسیاری از آنان منشائی طبیعی دارند، و این موجودات نسبتاً ساده (از نظر بیولوژیکی) مانند ویروس، ویروئید؛ یا حتی چیزهایی پیچیده‌تر مانند دانه‌ها و حشرات، بزرگ‌ترین دسته از نامیرایان را تشکیل می‌دهند که با موجودات زنده‌ای که هنوز نمرده‌اند برابری می‌کنند.
  • دوم اینکه دلیلی ندارد فکر کنیم محتمل‌ترین نامیرایانی که ممکن است وجود داشته باشند (همان‌ها که از نظر بیولوژیکی ساده‌اند) دارای توانایی لازم برای انجام اعمال شرّ، به معنای واقعی کلمه‌اند.
  • سوم اینکه حتی در میان پیچیده‌ترین انواع نامیرایان، بسیاری از نمونه‌های معروف و کلاسیک‌شان (زامبی‌ها) توانایی‌ لازم برای شر بودن را ندارند.
  • چهارم اینکه حتی اگر نامیرایانی با توانایی لازم برای بد بودن هم وجود داشته باشند، با توجه به دلیل خاصی نمی‌توان بیان کرد که انگیزه‌ی آن‌ها برای شرّ بودن، بیشتر از انگیزه‌ی یک انسان معمولی‌ست. حتی اگر آن‌ها چنین انگیزه‌ای داشته باشند، نباید فکر کنیم که در جلوگیری از آن‌ها، با ما تفاوتی دارند.

زمان آن فرا رسیده است که تعصبات‌مان درباره‌ی نامیرایان را کنار بگذاریم. شاید اینکه ما آنها را به این شکل به تصویر می‌کشیم عملی شرورانه نباشد، اما این کاری اشتباه است.


پانویس‌ها:

[۱] Manuel Vargas

[۲] Undead

[۳] Common-sense (قضاوت صحیح/حس مشترک)

[۴] conceptual truths

[۵] philosophical zombies

[۶] Rob Zombie

[۷] Non-conceptual

[۸] nominal kinds

[۹] natural kinds

[۱۰] composite Undead

[۱۱] Frankenstein

[۱۲] Max Brooks

[۱۳] The Zombie Survival Guide

[۱۴] ۲۸ Days Later

[۱۵] Resident Evil

[۱۶] Blade

[۱۷] artificial

[۱۸] quasi-living

[۱۹] viroids ویروییدها کوچکترین بیمارگرهای گیاهی شناخته شده محسوب می‌شوند.

[۲۰] context

[۲۱] Ted Williams

[۲۲] Lazarusفردی‌ست که در انجیل یوحنا از او به عنوان شخصی که چهار روز پس از مرگش به‌دست عیسی مسیح دوباره زنده شد یاد شده‌است.

[۲۳] not-ever-having-been-alive-at-all (NEHBAA)

[۲۴] Hannibal Lecter

[۲۵] Sauronشخصیتی در رشته‌افسانه‌ی تالکین که صاحب و سازنده‌ی حلقه‌ی یگانه است.

[۲۶] Iago زیردست اتلو در نمایشنامه‌ی «اتلو»، نوشته‌ی شکسپیر که اتلو را تحریک می‌کند تا به همسر خود، دزدمونا شک کند و او را بی‌رحمانه بکشد.

[۲۷] John Gacy

[۲۸] Jeffrey Dahmer

[۲۹] the malevolent sense of evil

[۳۰] Middle Earth

[۳۱] hobbits

[۳۲] dwarves

[۳۳] elves

[۳۴] orcs

[۳۵] trolls

[۳۶] non-instrumentally

[۳۷] instrumental motive

[۳۸] Buffy the Vampire Slayer

[۳۹] Anne Rice

[۴۰] Blood

[۴۱] Tanya Huff

[۴۲] Southern Vampire Mysteries

[۴۳] Charlaine Harri

[۴۴] Anita Blake

[۴۵] Laurel Hamilton

[۴۶] Kim Harrison

[۴۷] Cassidy

[۴۸] Preacher

[۴۹] Underworld

[۵۰] Morrowind: The Elder Scrolls 3

[۵۱] Dracula

[۵۲] Vlad the Impaler

 

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT