برایان دی ارپ
فیلسوف و روانشناس، پژوهشگر اخلاق کاربردی در مرکز یوهیرو آکسفورد[۱]
خلاصه: واکنشِ درست و انسانی هنگامی که یکی از عزیزانمان را از دست میدهیم چیست؟ شیون و زاری؟ به سوگ نشستن برای مدتی طولانی؟ یا پذیرش این مسئله، به عنوان یکی از واقعیتهای زندگی و تلاش در راستای یافتنِ راهی برای کنار آمدن با آن و ادامه دادن؟ اگر پس از چنین تجربهای، فرد به آن شکل که از او انتظار میرود، به سوگ ننشیند، یعنی عزیز ازدسترفتهاش را به اندازهی کافی و به صورت واقعی دوست نداشته است؟ برایان دی ارپ در این مقاله به کمک دیدگاه رواقیان تلاش میکند تا به این پرسشها پاسخ دهد. بسیاری از افراد، حتی امروزه نیز همچنان بر این باورند که رویکرد رواقیان در برابر چنین مسائلی بیشازحد منطقی و حتی خالی از احساس و غیرانسانی است، چراکه به باورِ آنها مرگ یکی از ویژگیهای اجتنابناپذیر دنیاست و ما باید با آغوشباز پذیرای آن باشیم و به همین دلیل سوگواری پس از مرگ دیگران بیهوده است. اما دی ارپ نشان میدهد که رواقیان در اصل بر این مسئله تأکید دارند که در هر لحظه از زندگی باید نسبت به ناپایداری امور و میرایی انسانها آگاه باشیم، قدرِ لحظاتِ حال را بیشتر بدانیم و تا زمانی که عزیزانمان کنارمان هستند از بودنشان لذت ببریم. این آگاهی به میرایی انسانها بهمثابه سوگواری هر روزه برای از دست دادنِ آنهاست. به عبارتی رواقیان رویکرد انسانیتری به ماجرا دارند، نه اینکه صرفاً بعد از مرگ دیگران، بهخاطر رعایتِ عرف و سنت شیون و زاری کنند و به سوگ بنشینند.
یک عمر تمرین لازم است تا کسی یاد بگیرد مثل رواقیها سوگواری کند: نه با گریه و زاری، بلکه با قلبی سرشار از عشق.
تصور کن در مراسم خاکسپاری بچهای هستی. بچهی خودت است. سکوتی بیروح بر فضا حاکم است. اندوهی چنان عمیق بر وجودت سنگینی میکند که نفست را بند آورده است، تا اینکه بغضت در هم میشکند و نالهزنان به گریه میافتی. یک نفر به تو دستمال میدهد؛ کسی دیگر دستش را روی شانهات میگذارد. کمی که بگذرد، اشکهایت بند میآیند. اما حالا از دست دادن آن بچه آتشی در قلبت برانگیخته که بهنظرمیرسد هرگز فرو نخواهد نشست. پیش خودت فکر میکنی که شاید نباید هم فرو بنشیند. بچهات را از دست دادهای. این درد با تو خواهد ماند. باید هم با تو بماند.
وقتی عزیزی را از دست میدهیم، چهطور باید سوگواری کنیم؟ باید شیوَن به پا کنیم و سر و کلّهمان را بشکنیم؟ باید بغضمان را فرو ببریم؟ بعضیها میگویند پاسخ درستی برای این پرسش وجود ندارد. میگویند هر کس یکجور احساسش میکند و یکجور با آن کنار میآید، و این اشکالی ندارد. اما رواقیان باستان – همان فیلسوفان یونانی-رومیای که امروزه در قالب موعظهگرانِ حکمت کاربردی در حوزهی خودیاری دوباره احیا شدهاند – معتقدند که پاسخ درستی برای این پرسش که چگونه باید سوگواری کنیم وجود دارد. و پاسخش هم این است که نباید سوگواری کنیم! اتفاقی است که افتاده. کاری از تو برای تغییر دادن اوضاع برنمیآید؛ پس با آن کنار بیا و از آن بگذر.
خشک و سنگدلانه بهنظر میرسد، همانطور که در زمانهی خود رواقیان هم چنین بود. به گفتهی سِنِکا[۲]، که شاید مشهورترین فیلسوف رواقی باشد، منتقدان همواره رواقیان را «بهخاطر سختگیریِ بیشازحد» محکوم میکردند: «آموزههای ما را به خشنبودن متهم میکنند – چون (میگویند) ما اعلام میکنیم که غم نباید اصلاً هیچ جایگاهی در روح داشته باشد یا باید فوراً آن را زدود.»
آیا این واقعاً اتهامزدن است؟ آموزههای رواقیان واقعاً خشن بودند. آنها خالصانه معتقد بودند که یک موجود تماماً منطقی، جایگاهی که از دیدِ آنها، رسیدن به آن باید آرزوی همهی ما باشد، هرگز به ناراحتشدن در مراسم خاکسپاری تن در نمیدهد. بااینحال، طبیعی بهنظر میرسد که بپرسم: چهجور والدینی، آن هم برای مدتی بسیار طولانی، برای مرگ فرزندشان سوگواری نمیکنند؟! اگر اندیشهی رواقی نتواند به این انتقاد پاسخ دهند، آنوقت اوضاعش وخیمتر میشود.
اما من معتقدم که میتواند پاسخ دهد. رواقیان میتوانند چیزهای بسیار بیشتری از آنچه در نگاه اول به چشم میآید، دربارهی واکنش درست به مرگ به ما بیاموزند.
رگههای فکری رواقیان به زنونِ رواقی[۳] میرسد، کسی که ۳۰۰ سال پیش از میلاد مسیح مکتبی فلسفی را در شهر آتن پایهریزی کرد. افزون بر سنکا، امروزه رواقیان بهواسطهی آثارِ اِپیکتِتوس[۴] (بردهای آزاده شده) و مارکوس آئورلیوس (فیلسوف و امپراتور رومی) شناخته میشوند. نکتهی اصلی جهانبینیشان تمایزگذاری میان آنچه میتوانیم کنترل کنیم و آنچه نمیتوانیم و عدم اتلاف وقت بر سر اموری است که کنترلشان از دست ما خارج است. به عبارتی دیگر، باید افکار و رفتارمان را با رویدادهای گریزناپذیر طبیعت تطبیق دهیم، شیوهای که به عقیدهی رواقیان بخش عمدهای از نیکی و فضیلتمندی را تشکیل میداد. یکی از نتایجی که از این اصل گرفتند این بود که سوگواری پس از مرگِ عزیزان در یککلام اشتباه است.
در نگاه اول دیوانهوار بهنظر میرسد. سوگوارینکردن پس از مرگ دوستان یا عضوی از خانواده – حتّی سوگوارینکردن بهاندازهی کافی یا تا مدتزمان لازم – از نگاه بسیاری افراد نوعی اختلال روانشناختی تلقی میشود، تازه اگر آن را یکسره گناهی نابخشودنی قلمداد نکنند. دَن مولر[۵]، فیلسوفی در دانشگاه مریلند، دربارهی تباری از موجودات خیالی به نام «فرا-مقاومها»[۶] نوشته است: «انسانهای تعدیلشده»[۷] یا حتّی موجوداتی فضایی که دقیقاً شبیه ما هستند با این تفاوت که «هیچ نوع واکنشی به رویدادهایی که ما مصیبتبار میشماریم از خود نشان نمیدهند.» مولر در ادامه میگوید: «وقتی عزیزی جلوی چشمشان میمیرد، با بیاعتنایی شانهای بالا میاندازند و سراغ تماشای تلویزیون میروند.» افزونبراین، اگر فردی که میمیرد همسرشان باشد، «در اولین فرصتی که بتوانند گزینهی مناسبی پیدا کنند دوباره ازدواج میکنند، که اغلب بیش از چند هفته طول نمیکشد.»
در یک کلام، این موجودات نمونهای راستین از سوگواران رواقی هستند – یا اینطور به نظر میرسد – چراکه اصلاً، حتی برای لحظهای، به سوگ نمینشینند.
اما این چندشآور نیست؟ این پرسشی است که مولر مطرح میکند (البته دارم نقل به مضمون میکنم).
فقط او نیست. میگویند شکسپیر روانشناس بزرگی بود: اگر واکنش هملت به ازدواج دوبارهی (زودهنگامِ) مادرش پس از مرگ پدرش را اصلاً بتوانیم بازتابی از شهودات اخلاقی مشترک قلمداد کنیم، آنوقت چنین «مقاومتی» را [در برابر اهمیت دادن] باید خوار شمرد، نه اینکه درخور ستایش انگاشت. شاهزاده هملت در جایی میگوید حتّی «جانوری عاری از خِرَد» بیش از این یک ماهِ ناچیز «به ماتم مینشست.»
در پشتِ این شهودات چه چیزی نهفته است؟ کسی نمیگوید که – مثلاً – وقتی روح همسرمان به تَنَش بدرود میگوید (یا چهبسا، مثل پدر هملت، به روحی سرگردان تبدیل میشود) بایسته یا حتّی شایسته است که تا پایان عمر به ماتم بنشینیم. اما اکثر مردم کنارآمدن و گذرکردن زودهنگام یا بیشازحد آسان را بسیار زشت میشمارند. احساسی که این افراد دارند کمابیش چنین است:
- اگر واقعاً کسی را دوست داشته باشید (یعنی، آنجور که باید، دوستش داشته باشید اگر عضو نزدیکی از خانواده و خویشاوندان، همسر، یا دوستتان باشد)، آنوقت از لحاظ روانشناختی بهوضوح غیرممکن است که پس از مرگشان سوگواری نکنید، آن هم بهطرزی شدیداً جانسوز، مگر آنکه یکجور نقص روانی بسیار وخیم داشته باشید که از کنترلتان خارج باشد.
- بنابراین، اگر سوگواری نکنید، باید به این دلیل باشد که زمانی که زنده بودند آنگونه که باید، دوستشان نداشتید.
- در نتیجه، سوگوارینکردن نهتنها از لحاظ روانشناختی دشوار یا انتظاری بیشازاندازه متوقعانه است، بلکه عملاً اثباتی است بر نقصانی اخلاقی در شما.
رواقیان چهطور میتوانند این را منکر شوند، و درواقع به نتیجهای کاملاً متضاد برسند؟ اینجاست که تنش را برطرف میکنیم. آنها پیشفرض نخست را رد میکنند – اینکه از لحاظ روانشناختی غیرممکن است که کسی را دوست داشته باشید، واقعاً دوست داشته باشید، اما پس از فرارسیدن مرگشان متأثر نشوید. نکته اینجاست که شما باید کُل عمرتان، روز به روز و ساعت به ساعت، روانتان را برای ازدستدادن احتمالی عزیزانتان آماده کنید.
همین نکته است که تفاوت شهود آنان با مال ما را رقم میزند. به زبانی ساده، اگر شما فیلسوفی رواقی نباشید – اگر سالهای سال به آمادهسازی خودتان برای رویاروییِ ملایمتآمیز با هوسبازیها و ضرورتهای روزگار مشغول نبوده باشید – و پس از مرگ فرزند، همسر، یا عضوی از خانوادهتان ذرهای ناراحتی از خود بروز ندهید، آنوقت احتمالاً بهواقع یک جای کارتان عیب دارد. احتمالاً زمانی که زنده بودند واقعاً در دوستداشتن یا عزیزشمردنِ درخور یا بهقدر کفایتِ آنها کوتاهی کردهاید و این نکتهای بر ضد شما خواهد بود.
مثلاً ممکن است سنگدل یا بیاعتنا، نسبت به آنها بیعاطفه یا با آنها سرد و غیرصمیمی بوده باشید. چون اگر چنین نبود، قطعاً برایشان سوگواری میکردید. همین موضوع میتواند توضیح دهد که چرا غالباً رواقیان را بیشازحد بیاحساس تصور میکردند (و میکنند) – چنانکه گویی برای پیشگیری از درد و رنجهای مربوطه، فاصلهگرفتن از دوستان و آشنایان و بیاعتنایی به آنها را تبلیغ کردهاند.
اما قضیه کاملاً برعکسِ این است. همانطور که اپیکتتوس گوشزد میکند، نباید «مثل یک مجسمه بیاحساس بود» بلکه باید روابط را حفظ کرد، «چه روابط طبیعی و چه روابط اکتسابی، بهعنوان مرد، پسر، برادر، پدر و شهروندی وظیفهشناس.» او همچنین بارها تأکید میکند که ما حیواناتی اجتماعی هستیم، که عشقِ میان والدین و فرزندان و صورتهای دیگرش در ما نهادینه شده است. وی با حالتی تمسخرآمیز در اشاره به فیلسوفی از مکتب مخالف میگوید «حتّی اپیکور[۸] هم میداند که وقتی فرزندی به دنیا میآید، دیگر در توان ما نخواهد بود که به او عشق نورزیم یا از او مراقبت نکنیم.»
اما شاید بپرسید، وقتی فرزندمان دچار رنج میشود یا میمیرد، مگر دستکم اندکی سوگواری خودش جزئی از عشقی نیست که به او میورزیم؟ مطمئناً عدم چنین احساسی خلافِ طبیعت خواهد بود! چون، درست همانطور که وجود فضیلت بدون وجود رذیلت ناممکن است (چنانکه برخی رواقیان معتقد بودند)، پس شاید مفهوم سوگواری نیز بهطریقی جزئی جداییناپذیر از عشق باشد، بهگونهای که نتوان یکی را بدونِ دیگری داشت.
بله، درست است: اندکی سوگواری. همانطور که کمی جلوتر خواهیم دید، بهنظر میرسد که حتّی رواقیان (یا دستکم برخی از آنها) به همین نتیجه میرسند. اما واقعاً – یا میتوان گفت طبیعتاً – میزان سوگی که از چنین عشقی سرچشمه میگیرد بسیار کمتر از آن چیزی است که عُرف جامعه میخواهد به ما بقبولاند. چنانکه کلاسیکپژوهی به نامِ مارگرت گرِیور[۹] در کتاب رواقیگری و احساس (۲۰۰۷) بیان میکند:
«هدف بنیانگذاران مکتب رواقیگری این نبود که احساسات طبیعیمان را سرکوب یا انکار کنند، بلکه میکوشیدند، در روانشناسی نیز مانند اخلاقیات، مشخص کنند که احساسات طبیعی آدمی کدامند. آشکارا آنها از احساساتی که بیشترمان تجربه میکنیم ناراضی بودند؛ اما هدفشان این نبود که چنین احساساتی را از زندگی آدمی برچینند، بلکه میخواستند بفهمند انسانی که از بند باورهای غلط آزاد است چه واکنشهای احساسیای را از خود نشان میدهد.»
اهمیت آمادگی روانی نیز در همین نکته نهفته است. این آمادگی روانی روشی است نظامیافته برای رهایی از باورهای غلط، از جمله اوهاماندیشی دربارهی مرگ و زندگی. اگر، پس از رهایی از این روش اندیشیدن، همچنان با مرگ فرزندمان احساس ناراحتی بکنیم، آن احساس با طبیعت سازگار شمرده میشود و از این رو، مجاز به احساسکردنش هستیم. چنانکه سنکا میگوید:
«پارهای از احساسات هستند که قائمبهذاتاند. اشکهایمان سرازیر میشوند، حتّی وقتی میکوشیم سرکوبشان کنیم و فرو ریختنشان ذهن را میآرامد. پس چه باید بکنیم؟ بیایید اجازه دهیم فرو بریزند اما نه بهاجبار. بگذار چیزی که جاری میشود برخاسته از نیروی احساسات ما باشد، نه آنچه برای تقلید از دیگران نیاز است. بیایید چیزی بر سوگ راستینمان نیفزاییم و به تقلید از دیگری بزرگترش نکنیم.»
پس داستان این سوگ «راستین» چیست که بعد از تمرینِ رهایی از باورهای غلط همچنان در ما باقی میمانَد؟ گمان میکنم باید شکلی از غم باشد که به نوعی، از تجربهی عشق واقعی سرچشمه میگیرد؛ به گفتهی اپیکتتوس، وقتی روی میدهد که بدانید:
«چیزی که دوستش دارید… برای زمان حال به شما ارزانی شده، نه اینکه نباید از شما بازپس گرفته شود یا تا ابد در اختیارتان بماند، بلکه همچون انجیر یا خوشهی انگوری است که در فصل معیّنشان به شما داده شدهاند. اما اگر در فصل زمستان طلبشان کنید، از سادهلوحی شماست. پس اگر فرزند یا دوستتان را هنگامی که ناممکن است آرزو کنید، باید بدانید که دارید در فصل زمستان آرزوی انجیر میکنید.»
و این تمرین چگونه است؟
از زبان مارکوس آئورلیوس: «در یکایک کردارها، گفتارها و افکارتان، آگاه باشید که شما» – و بهدنبال آن، کسانی که با تمام وجود دوستشان دارید – «ممکن است در هر لحظه زندگی را بدرود گویید.» از زبان سنکا: «بیایید همانقدر به میرا بودن خودمان بیندیشیم که به میراییِ همهی کسانی که دوستشان داریم… اکنون زمان تأملکردن در این است که نهتنها همهچیز فانی است، بلکه فناپذیریشان از هیچ قانونی تبعیت نمیکند. هر آنچه که میتواند رخ دهد ممکن است همین حالا رخ دهد.» و به گفتهی بدنامِ اپیکتتوس:
«به خودت یادآوری کن که آنچه دوستش داری فانی است… درست در لحظهای که از چیزی لذت میبری، احساسات متضاد را به خودت عرضه کن. چه اشکالی دارد که درست زمانی که دارید به کودکتان بوسه میزنید بگویید: فردا خواهی مُرد، یا همینطور به دوستتان بگویید: فردا یکی از ما از اینجا خواهد رفت و پس از آن دیگر هیچگاه همدیگر را ملاقات نخواهیم کرد؟»
بنا بر نظر پیتر آدامسون[۱۰]، فیلسوفی در دانشگاه کینگز کالجِ لندن، این شاید «هراسانگیزترین عبارات فلسفهی باستان» باشد. اما افزون بر هراسانگیز بودن، شاید سوءتعبیرشدهترین هم باشد. چنانکه دیدیم، پیشنهاد اپیکتتوس این نیست که نباید از حضور کودکانمان لذت ببریم یا باید روحیهای سرد و بیاعتنا در خود بپروریم که چنانچه زودهنگام از دنیا بروند، از نظر احساسی از خود محافظت کرده باشیم.
در عوض، با یادآوری مکرّر فناپذیری کودکمان – حتّی در آن هنگام که از بوسیدنش به شوق میآییم – آنچه که بیش از همه وجودش را برایمان ارزشمند میکند در نگاهمان هر چه بیشتر برجسته خواهد گشت. به گفتهی سنکا: «بیایید حریصانه از حضور دوستانمان لذت ببریم،» همانطور که باید از داشتن فرزندانمان لذت ببریم، «چون نمیدانیم که تا کِی از این امتیاز برخوردار خواهیم بود.»
به بیانی دیگر، رواقیان «بضاعتِ» این را دارند که به کمترین حالت ممکن سوگواری کنند – یعنی، به کمترین حالتی که طبیعت اجازه میدهد – چون کُل عمرشان را به این تمرین فلسفی مشغول بودهاند. و این یعنی رهاکردن خودشان از باورهای غلط، آموختن چگونگی رویارویی با رویدادهای گریزناپذیر و تطابق هشیارانهی خواستههایشان با گردونهی روزگار. پس وقتی بدترین اتفاقِ ممکن روی میدهد، وقتی که کودک، دوست، یا همسری، نامنتظره و یکمرتبه جان میسپارد، واکنش خاموش رواقیان بازتابِ دستاورد پُرمشقّتشان است، نه نشاندهندهی عدم عشق یا عاطفهی پیشین نسبت به آنان (چنانکه ممکن است دربارهی من و شما صدق کند).
درواقع، ممکن است عشقی که آنان نسبت به عزیزترینانشان دارند حتّی از مال ما نیز عمیقتر باشد – البته به این شرط که ما خودمان هم رواقی نباشیم – چون دَمبهدَم ارزشمندیِ آن لحظه را به خودشان یادآوری میکنند. آنگاه، پس از مواجهه با ضربهای تکاندهنده، اگرچه ممکن است روحشان در آغاز به ناراحتی بگراید، میتوانند خیلی سریع توجهشان را صمیمانه به روابط پُرمایهای که با آنها داشتهاند معطوف نمایند. همانطور که سنکا میگوید: «بیایید کاری کنیم که یاد کسانی که از دستشان دادهایم برایمان به خاطرهای دلپذیر تبدیل شود.»
بیایید با بیان نکتهای کابردی سخن را به اتمام برسانیم. بهراستی چهقدر دشوار است که از فروغلتیدن در وادیِ یأس و ناامیدی، یا غرقشدن در سوگ و ماتم پس از مرگ عزیزانمان، جلوگیری کنیم و این همچنان با دوستداشتن راستین آن اشخاص در طول حیاتشان سازگار باشد؟ ممکن است آنقدرها هم که فکرش را میکنید سخت نباشد.
نخست، همانطور که مولر متذکر میشود، شواهد تجربی متعددی وجود دارد مبنی بر اینکه مردم درواقع خیلی زودتر از آنچه تصور میکنند، حتّی با بزرگترین غمهایشان، کنار میآیند و از آن گذر میکنند. این شواهد سرجمع حاکی از آناند که «بیشتر مردم وقتی کسی را که زندگیشان را به پایَش ریختهاند از دست میدهند، دچار افسردگیهای درازمدت قابلملاحظهای نمیشوند.»
اما نکتهی مهم این است که چنین چیزی نقص محسوب نمیشود. بلکه، مولر استدلال میکند: «مقاومت در برابر ازدستدادن عزیزانمان نقش عمیق و نظاممندی در تبدیلشدنمان به موجوداتی دارد که قادرند بر شکستهای مکرّر و ناگزیری که در طول عمرشان متحمل میشوند فائق آیند.» به سخنی دیگر، وفقدادن خود با مرگ اطرافیان بخشی از هویت ماست – بخشی از طبیعت ماست، و بنابراین با طبیعت همسو است – و عملکرد ما در این وفقدادن از آنچه فکرش را میکنیم بهتر است.
و دوم اینکه، این توانایی ذاتی برای وفقیافتن دقیقاً همان چیزی است که اجازه میدهد هم کسی را در طول حیاتش کاملاً دوست داشته باشیم و هم بعد از اینکه ما را ترک میکنند تا مدتها بهواسطهی سوگ و ماتم فلج نشویم. همانطور که مولر نوشته است، این توانایی توضیح میدهد که «چهطور میشود کسی حاضر باشد برای همسرش از جانش مایه بگذارد، اما پس از مرگش دچار ضربهی روحی عظیمی نشود… معلوم میشود که سازگاربودن عشقورزی عمیق به کسی و در عین حال، داشتن واکنشی قویاً خاموش پس از مرگش یکی از ویژگیهای استثنایی گونهی ما است.»
در یک کلام این است دیدگاه رواقیان. آنها این واکنش «قویاً خاموش» را سرلوحهی زندگیشان قرار میدهند؛ آگاهانه و عامدانه سازوکار مقابلهایِ وفقیافتن را که همه در اختیار داریم پرورش میدهند و با تمرین و تفکرِ منطقی به سرعت و قدرتش میافزایند. پس نیازی نیست که یکجور موجود فضایی باشید تا بتوانید، آنطور که مولر تعریف میکند، «فرا-مقاوم» باشید. کافی است یک انسانِ فیلسوف باشید. یک رواقی.
پانویسها:
[۲] Seneca
[۳] Zeno of Citium
[۴] Epictetus
[۵] Dan Moller
[۶] Super-resilient
[۷] modified humans
[۸] Epicurus
[۹] Margaret Graver
[۱۰] Peter Adamson