پل ساگار
استاد نظریهی سیاسی در دپارتمان اقتصادِ سیاسی در کینگز کالجِ لندن[۲]
خلاصه: میل به جاودانگی آنقدر در انسان شدید است که در طول تاریخ همواره موضوع نهتنها تأملات فلسفی، بلکه یکی از مضامین اصلی آثار هنری نیز بوده است. اما منشاء این میل از کجاست؟ آیا زندگی به حدی برای ما لذتبخش است که خواهان آنیم که تا ابد ادامه یابد؟ تااندازهای که حتی گاهی حاضریم برای رسیدن به این جاودانگی دست به هر کاری بزنیم؟ آیا واقعاً حتی اگر رسیدن به جاودانگی ممکن بود، آرامش و سعادت انسانی که بدان دست یافته بود، تضمینشده و مشخص بود؟ پل ساگار در این مقاله به کمک دیدگاههای فیلسوفانی همچون برنارد ویلیامز و ساموئل شفلر به این پرسشها پاسخ میدهد؛ فیلسوفانی که تلاش کردهاند تا با استدلالهایی منطقی نشان دهند جاودانگی نه تنها یک موهبت نیست، بلکه ما را از نعمت مرگ و میرایی محروم میکند. البته ساگار به دیدگاههای آنها اکتفا نمیکند و افزونبر تحلیل نقدهایی که به آنها وارد است، به سراغ آثار هنری و ادبی بیشماری نیز میرود که مضمون اصلی آنها جاودانگیست؛ از ایندیانا جونزِ اسپیلبرگ گرفته تا سفرهای گالیور، اُپرای ماجرای ماکروپولوس، اشعارِ تنیسون و سرودههای حماسی مهاباراتا. او نشان میدهد که میل به جاودانگی میتواند دو معنا داشته باشد، میل به زندگی ابدی و میل به تحتِ کنترلِ داشتن زمان مرگمان هنگامی که آمادگی مواجهه با آن را داریم، و نه پیش از آن. و در نهایت نشان میدهد این معنای دوم، در شرایطی که مردم روی به سوی اوتانازی میآورند، شاید حتی بسیار منطقی و انسانی هم باشد.
در بابِ ادامه دادن و ادامه دادن و ادامه دادن
رؤیای زندگی جاودانه صرفاً سرپوشی[۱] بر سر مسئلهی ترس از مرگ است و بابتِ آن باید بهای شخصی عظیمی پرداخته شود.
در انتهای فیلم ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی[۳]، ساختهی استیون اسپیلبرگ[۴]، جستوجوی جامِ مقدس به فرجامِ دراماتیکی میانجامد. تبهکارِ فیلم، والتر داناوان[۵]، یک مجموعهدار عتیقهی نازیست که میداند نوشیدن از جام مقدس حیاتِ جاودانه را برای او به ارمغان میآورد. اما او از روی میزی که پُر از جامهای دروغین است، به شکلی احمقانه درخشانترینِ آنها را انتخاب میکند. داناوان نوشیدنی خود را تا ته مینوشد، اما به جای آنکه عطیهی زندگی جادوانه نصیبش شود، بهسرعت شروع به پیر شدن میکند: پوستش چروک میشود، موهایش میریزند، تبدیل به اسکلتی میشود و در نهایت از اسکلتش چیزی جز گرد و غبار باقی نمیماند. شوالیهی نامیرایی که محافظ جامِ حقیقیست با لحنی کنایهآمیز به ایندی[۶] میگوید: «او انتخابِ… ضعیفی کرد.»
لحظاتی بعد، دکتر السا اشنایدر[۷] (که او هم یک نازیست)، هشدارِ شوالیه را مبنی بر عدم تلاش برای بیرون بردنِ جام از معبد، نادیده میگیرد و باعث میشود تا کلِ ساختمان فروریزد و زمین شکاف بخورد. السا که میخواهد عطیهی زندگی جاودانه را از آنِ خود کند، سعی میکند جام را پیش از آنکه به اعماقِ زمین فرو رود، به چنگ آورد. آنقدر مشتاقِ زندگی جاودانه است که خود را از چنگِ ایندی رها میکند و به سویِ مرگِ خویش شیرجه میزند. خودِ ایندی هم، از چنین سرنوشتی در رنج بود، تااینکه پدرش او را متقاعد کرد که زندگی جاودانه را «رها کند».
جاودانگی عطیهای چنان عظیم است که برخی در تلاش برای به دست آوردنِ آن، جانِ خود را ازدستمیدهند. اما آیا چنین کاری عاقلانه است؟ فیلم ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی نشان میدهد که اینطور نیست. هرچه باشد، نه تنها دو نفری که حاضر شدند برای بهچنگ آوردنِ جام مقدس زندگی خود را فدا کنند، تبهکار بودند، بلکه شوالیهی نگهبانِ جام، بهوضوح به آنها هشدار داد که بهای زندگی جاودانه، تا ابد زندانی شدن در معبد است. چنین زندگیای چه ارزشی دارد؟ چنانکه فیلم نشان میدهد، جاودانگی بیش از آنکه موهبتی باشد، یک طلسم است.
چنین نتیجهگیریای از نظر فیلسوفانی که به بررسی این موضوع پرداختهاند، چندان عجیب و شگفتانگیز نیست. برنارد ویلیامز[۸]، فیلسوفِ اخلاقِ بریتانیایی، در مقالهی «موردِ ماکروپولوس: تأملاتی در بابِ ملالِ جاودانگی»[۹] نشان میدهد که جاودانه زیستن میتواند بهشدت افتضاح و شبیه به مهمانی شبانهای باشد که هرگز تمام نمیشود. به این دلیل که پس از گذشتِ مدت زمان معینی از زندگی کردن، زندگی انسانی به شکلِ غیرقابلِ وصفی کسلکننده میشود. بهمنظورِ آنکه دلیلی برای ادامه یافتنِ زندگی داشته باشیم، نیازمندِ تجربههای جدیدی هستیم. اما پس از گذشتِ مدت زمانی کافی، تمام چیزهایی را که به عنوان یک فرد، مهیج و شگفتانگیز مییابیم، تجربه کردهایم. احتمالاً دیگر تمایلاتی را نداریم که ویلیامز آنها را «نامشروط»[۱۰] مینامد؛ یعنی تمایلاتی که دلیلی برای ادامهی زندگی در اختیار ما میگذارند و درعوض، صرفاً تمایلاتی داریم که «مشروط»[۱۱]اند؛ یعنی چیزهایی که اگر زنده باشیم میخواهیم انجام دهیم، اما آنها بهخودیخود کافی نیستند تا بتوانند انگیزهی زنده ماندن را در ما پدید آورند. مثلاً، اگر بخواهم به زندگی کردن ادامه دهم، مایل خواهم بود تا حفرهی دندانم را پُر کنم، اما صرفاً بهخاطرِ پُر کردنِ دندانم نیست که میخواهم به زندگی کردن ادامه دهم. در مقابل، ممکن است بخواهم برای تمام کردنِ رمان عظیمی که ۲۵ سال از عمرم را صرفِ نوشتن آن کردهام به زندگی کردن ادامه دهم. نخستین تمایل مشروط و دومی نامشروط است.
ویلیامز بر این باور است که یک زندگی تهی از تمایلات نامشروط تبدیل به یک زندگی پیشپاافتاده و خنثی خواهد شد که فرد هیچ دلیلی برای ادامه دادن به آن ندارد. ویلیامز از کاراکتر الینا ماکروپولوس[۱۲] در اُپرایِ ماجرای ماکروپولوس[۱۳]، اثرِ آهنگساز اهل جمهوری چک، لئوش یاناچک[۱۴]، به عنوان مثالی برای توضیح این مسئله استفاده میکند. الینا که در سال ۱۵۸۵ میلادی به دنیا آمده، اکسیری نوشیده که از نظر بیولوژیکی او را برای همیشه در سن ۴۲ سالگی نگه داشته است. بااینحال، زمانی که ۳۰۰ ساله میشود تمام چیزهایی را که میخواهد، تجربه کرده و در نتیجه زندگی او سرد، خالی، خستهکننده و ساکت شده است. او دیگر دلیلی برای زندگی کردن ندارد. بنابراین تصمیم میگیرد که دیگر از اکسیر ننوشد و خود را از چنگِ ملالِ جاودانگی رها سازد.
بااینحال، چنانکه منتقدان ویلیامز نیز به این مسئله اشاره کردهاند، استدلال ویلیامز در واقع بههیچوجه دربارهی جاودانگی نیست. تصور کنید که طولِ عمر بیولوژیکی و طبیعی یک انسان ۱۰۰۰ سال است. در این صورت، اگر الینا در ۳۰۰ سالگی به پایان عمر خود برسد، نسبتاً در جوانی مُرده است. مشکل او جاودانگیاش نیست، بلکه مشکل او ناشی از آن است که پیش از این، به مدتی طولانی زیسته است. اگر مشکل منحصربهفردی در جاودانگی وجود داشته باشد، باید جای دیگری آن را جستوجو کرد.
ساموئل شفلر[۱۵]، فیلسوف اخلاق در دانشگاه نیویورک بر این باور است که مشکل اصلی رؤیای جاودانگی این است که بهعنوان یک آرزوی منسجم، هیچ معنایی ندارد. او خاطرنشان میکند که زندگی انسانی به طور دقیق با این واقعیت ساختار یافته است که محدودیتِ زمانی مقرری دارد (حتی اگر معمولاً این محدودیت زمانی نامعلوم باشد). زندگی همهی ما با تولد آغاز میشود و سپس، پیش از رسیدن به مرگِ حتمی، مراحل مختلف زندگی را ازسرمیگذرانیم. شفلر بهنوبهی خود استدلال میکند که تمام چیزهایی که برای ما ارزشمند بهشمارمیآیند و درنتیجه میتوانیم به صورت منسجم در یک زندگی اساساً انسانی به آنها تمایل داشته باشیم، باید با توجه به این واقعیت درنظرگرفته شوند که ما موجوداتی محدود و ناپایداریم. مطمئناً اگر اندیشیدن به جاودانگی را روش جالبی برای گذران وقت بدانیم، میتوانیم چگونگی جاودانه بودن را تصور کنیم. اما انجام چنین کاری این واقعیت اساسی را نادیده میگیرد که ازآنجاییکه مرگ حقیقتی حتمیست، همهی چیزهایی که برای انسانها ارزشمند بهشمارمیروند، فقط با توجه به محدود بودنِ زمان و انتخابهایمان و این واقعیت که پیش از تمام شدنِ همه چیز فرصتِ اندکی داریم، معنادار میشوند.
بنابراین شفلر صرفاً بر این باور نیست که جاودانگی باعثِ ناراحتی ما خواهد شد (گرچه احتمالاً این اتفاق میافتد)؛ بلکه به نظرِ او اگر ما جاودان بودیم، دیگر به صورت مشخص به شکلِ کنونیمان انسان بهشمارنمیآمدیم. اما اگر بهنحوی میتوانستیم به جاودانگی دست پیدا کنیم، آنچه را که از آن میخواستیم در اختیارمان قرار نمیداد، یعنی نسخهای از خودِ انسانیمان که تا ابد زندگی خواهد کرد. بنابراین آرزوی جاودانگی تناقضی را دربردارد: اگر برآورده شود، خودِ انسانی فرد را از بین خواهد برد. شفلر نشان میدهد که بهمحضِ آنکه بادقت به این واقعیتِ ژرف دربارهی خودمان بیاندیشیم، باید هر نوع آرزو مبنی بر زندگی ابدی را که هنوز در ما باقی مانده است، به دور افکنیم.
اما آیا این مسئله به اندازهی کافی روشن است؟ آیا نمیتوانیم حتی به میزانِ اندکی با داناوان و اشنایدار که به دنبالِ جامِ مقدس بودند، همدردی کنیم؟ نکتهی قابلتوجه در اینجا این است که وقتی سراغِ فرهنگِ عامه میرویم، با مثالهای فراوانی روبهرو میشویم که جاودانگی را بهمثابه یک طلسم و نه یک موهبت به تصویر میکشند.
در اثرِ هزلِ جاناتان سوییفت[۱۶]، سفرهای گالیور[۱۷]، قهرمانِ داستان با موجوداتی از نژاد عجیبوغریبی به نامِ استاردبراگز[۱۸] ملاقات میکند. این موجودات که در بدوِ تولد انسان بودهاند، علامتی غیرعادی بر پیشانی دارند که نشان از زندگی ابدی آنها دارد. گالیور در ابتدا گمان میکند که این موجودات باید شادترین موجودات جهان باشند، اما پس از آنکه متوجه میشود استاردبراگزها مدام پیر و پیرتر و درنتیجه بهتدریج فرتوت و دیوانه میشوند و همچون هیولاهایی نفرتانگیز اطرافِ قلمروی پادشاهی پرسه میزنند و انسانهای عادی را از خود میرانند، در دیدگاه خود تجدیدنظر میکند. یا مثلاً شعرِ تیتونوس[۱۹]، سرودهی آلفرد لرد تنیسون[۲۰] را درنظربگیرید. در این شعر یک راوی نامیرا زوالِ جسمانی و روانیاش که نتیجهی یک زندگی بیپایان است و همچنین ترس و وحشتِ ناشی از گرفتار آمدن در چنین وضعیتی را توصیف میکند.
بنابراین بهنظرمیرسد فیلسوفان و فرهنگِ عامه در تلاشاند تا موضوع یکسانی را به ما نشان دهند: شاید تصور کنید که دوست دارید تا ابد زندگی کنید، اما تأمل در بابِ این موضوع شما را متقاعد خواهد کرد که واقعاً خواهان چنین چیزی نیستید. بااینحال، اگر درنهایت این مسئله حقیقت دارد، چنانکه فیلسوفان و فرهنگ عامه ظاهراً میخواهند به ما نشان دهند، پرسش دیگری سربرمیآورد: چرا مدام نیاز داریم تا این حقیقت به ما گفته شود؟
مسئلهای دربارهی جاودانگی وجود دارد که عمیقاً و به طور مداوم مورد توجه قرار میگیرد و نمیتوان صرفاً با نشان دادنِ نمونههایی که در آنها جاودانگی بهمثابه یک طلسم عمل کرده است، آن را نادیده گرفت. برای درک این مسئله باید کمی با دقتِ بیشتری دربارهی چیستی تقریبیِ میل به جاودانگی بیاندیشیم.
در ظاهر، میل به جاودانگی بیشتر نوعی واکنش نسبت به ترس از مرگ است. اغلبِ ما از مُردن میهراسیم. اگر نامیرا باشیم، نهتنها از مرگ، بلکه از چنگِ ترس از مرگ نیز رها خواهیم شد. ازاینرو، بهنظرمیرسد میل به جاودانگی صرفاً میل به نمردن است. بااینحال، آنچه فیلسوفان، شاعران و نویسندگان به ما یادآوری میکنند این است که سرنوشتهایی بدتر از مرگ نیز وجود دارند. شاید جاودانگی یکی از این سرنوشتها باشد. اگر اینطور باشد، ما نباید میلی به جاودانگی داشته باشیم. به هر حال، هیچ انسان عاقلی نمیخواهد که یک استاردبراگز باشد.
اما وقتی دقیقتر بررسی کنیم، متوجه خواهیم شد که ترس تنها واکنشِ مهم در مواجهه با مرگ نیست. در اینجا بهتر است به سراغِ کتابِ سرشتِ سوگناکِ زندگی در بشر و ملتها[۲۱]، نوشتهی فیلسوفِ اهل سرزمین باسک[۲۲]، میگل د اونامونو[۲۳]، برویم:
«استدلالهایی در بابِ اثباتِ پوچی باور به جاودانگی روح شنیدهام. اما این استدلالها مرا تحت تأثیر قرار نمیدهند، چون آنها صرفاً دلایلی عقلانیاند و چیزی جز آن نیستند و دلایلِ عقلانی برای قلبِ آدمی کافی نیستند. من نمیخواهم بمیرم. نه! من نمیخواهم بمیرم و من نمیخواهم که بخواهم بمیرم. من میخواهم برای همیشه و تا ابد زندگی کنم. من میخواهم این منِ حقیری را که هستم، این منی را که احساس میکنم در اینجا و اکنون حضور دارد، زندگی کنم و به همین دلیل مسئلهی بقای روح، بقایِ روحِ خودم، مرا سخت میآزارد. من مرکزِ جهانِ خودم هستم، مرکزِ جهان هستم و در این غم و اندوهِ بیپایانم همراه با میشلی[۲۴] گریه سرخواهم داد: «منِ من! آنها دارند منِ مرا میربایند!»
بخشی از مسئلهای که در اینجا اونامونو به آن اشاره میکند، این است که خشمِ او و اینکه احساس میکند در حقِ او بیعدالتی شده، ناشی از آن است که گمان میکند دارد چیزی از او گرفته میشود («آنها دارند منِ مرا میربایند!»). اونامونو موقعیتی را تصور میکند که اغلبِ ما هم در حینِ اندیشیدن به مرگمان به آن فکر میکنیم: نه وضعیتی که در آن پیر و فرتوت، در حالی که ۱۰۷ سال داریم، روی تختِ بیمارستان یا در مرکز سالمندانی دربوداغان گیر افتادهایم، بلکه وضعیتی که در آن، مرگ پیش از آنکه آمادهی مواجهه با آن باشیم، به سراغمان بیاید. به بیانِ دیگر، مرگ (مثلاً به نظرِ کسی که به بیماری لاعلاجی مبتلا شده است) اغلب مانند تعرضی شخصی بهشمارمیرود، گویی زمانِ زیستنِ او پیش از آنکه بخواهد بمیرد، از او دریغ شده است. میتوان گفت چنین اتفاقی، بنیادیترین تعرض به عاملیت یک انسان است.
ما فقط از حقیقتِ اجتنابناپذیر مرگ نمیهراسیم، بلکه از تعرضِ شخصی آن نیز میرنجیم. این یکی از دلایلیست که چرا مرگ در فرهنگ غربی، اغلب بهشکلی عینی، تجسم یافته است؛ یعنی مرگ یک رخداد حیوانی، خنثی و صرفاً بیولوژیکی بهشمارنمیرود، بلکه دروگرِ مرگ[۲۵] خواهان بهدستآوردنِ روح منحصربهفردِ شماست. به همین ترتیب، تصادفی نیست که میتوان با دروگرِ مرگ چانهزنی و با او معامله کرد. آنطور که در افسانهها گفته میشود، اگر در بازی شطرنج او را شکست دهید، باید از گرفتنِ جان شما صرفِ نظر کند. شما، بهعنوانِ عامل، میتوانید تلاش کنید تا کنترل اوضاع را در دست خود نگه دارید.
این مسئله بدان معناست که برخلافِ استدلالِ شفلر، گویا درواقع میلی منسجم به جاودانگی وجود دارد. چون میل به جاودانگی صرفاً به معنای میل به زندگی ابدی نیست. بلکه میتواند به معنای میل به کنترلِ زمانِ مرگِ خودمان باشد، یعنی فقط زمانی که آمادگی مُردن را داریم، و نه پیش از آن، تصمیم بگیریم که بمیریم.
البته چنین امکانی در یکی از سرودههای حماسی باستانی سانسکریت، به نامِ مهاباراتا[۲۶] شرح داده شده است. جنگجوی بزرگ این حماسه، بیشما[۲۷]، از موهبتِ «مرگ از روی میل» بهرهمند است. او نمیتواند بمیرد، مگر آنکه خودش بخواهد. اما این مسئله مانع از آن نمیشود که بعدتر در میدان جنگ، توسطِ آرجونا[۲۸] بر زمین نیافتد و در بستری از تیر، ناتوان از حرکت کردن باقی نماند. اما بیشما حتی در اوجِ ناتوانی هم هنوز آمادهی مُردن نیست. او تصمیم میگیرد که نخست در میدانِ جنگ، همانطور که دراز کشیده است، خِرَد خود را به یودیشتیرا[۲۹] منتقل کند. پس از آن، احساس میکند دیگر وقت عظیمتش فرارسیده است. بیشما خود را برای مرگ حاضر میکند و زمانی که آمادگی آن را دارد، زندگی خود را به پایان میرساند.
توانایی «مرگ از روی میل» در مهاباراتا بهوضوح بهعنوان یک موهبت به تصویر کشیده شده است. همچنین تفاوت آن با جاودانگی به معنای ناتوانی از مُردن، آشکار است. اگر بیشما نمیتوانست بمیرد و در نتیجه مجبور میشد تا ابد، همانجا بر بسترِ تیرها بماند، مطمئناً جاودانگی را برای او یک طلسم بهشمارمیآوردیم. اما چنانکه دیدیم اوضاعِ بیشما متفاوت با چنین وضعیتی بود. موهبتی که بیشما از آن بهرهمند بود، چنان منسجم است که ما هم خواهانِ آن برای خود هستیم. چنین موهبتی ترس از مرگ را، پیش از آنکه آمادگی آن را داشته باشیم، ازبینمیبرد و در عینِ حال، این توانایی را در اختیار ما قرار میدهد که هرگاه به نظرِ خودمان به اندازهی کافی زندگی کرده بودیم، مرگ را فرابخوانیم. این در حالیست که حتی از استدلال شفلر هم پشتیبانی میکند؛ اینکه در نهایت ما نیاز به مرگ داریم تا زندگی کردنمان در وهلهی نخست ارزشی داشته باشد.
البته، حقیقتِ تلخ آن است که اغلب متوجه خواهیم شد که به قولِ ویلیامز مرگ «یا بسیار زود، یا بسیار دیر» فرامیرسد. اگر هنوز آمادهی مُردن نباشیم، مرگ زود به سراغِ ما آمده است و اگر تا حدی زنده مانده باشیم که زندگی کردنمان معنا و ارزش خود را از دست داده باشد، مرگ دیرهنگامی را تجربه خواهیم کرد. قطعاً بهمنظور متقاعد شدن برای درکِ این که سرنوشتی بدتر از مرگ در انتظار بسیاری از افراد است، نیاز چندانی به فیلسوفان نداریم. کلینیکهایی که بهمنظور کمک کردن به افراد برای مُردن در کشورهایی مانند سوئیس وجود دارند، نشان میدهند که بسیاری از افراد ترجیح میدهند به جای ادامه دادن همراه با دردِ فیزیکی ناخوشایند و خوار و خفیف شدن، بمیرند؛ بهویژه زمانی که امکانِ بهبودی وجود ندارد. بااینحال، یکی از ویژگیهای چشمگیر بسیاری از جوامع این است که به مردمانشان اجازهی تصمیمگیری بر سرِ مرگ خودشان را نمیدهند، حتی در شرایطی که میل به مُردن بسیار منطقی بهنظرمیرسد.
جاودانگی آشکارا رؤیای غیرممکنیست، درنتیجه نمیتواند راهحل مناسبی در برابر واقعیتهای ناخوشایند و در عینِ حال اساسی شرایط انسانی باشد. افزونبراین، پاسخ درستی به پیچیدگیهای زیادی نیست که از لحاظ سیاستهای اجتماعی و داوریهای اخلاقی در رابطه با اوتانازی وجود دارد. بااینحال، دلیل تداومِ این رؤیا در تخیلاتِ عامه، همچنین حفظ موضوعیتش در تأملات فلسفی، این است که به نکتهی مهمی در نگرشِ ما دربارهی مرگ اشاره میکند. ما صرفاً از مرگ نمیهراسیم، بلکه از آن آزرده میشویم چون آن را بهعنوان تعرضی به عاملیتِ شخصیمان تجربه میکنیم. ما فقط در یک جهت میتوانیم کنترل کاملِ مرگمان را در دست داشته باشیم و آن هم به هیچوجه مایهی آرامشمان نمیشود. درست مانند بسیاری از مسائل دیگر در زندگی، مرگ نیز بسیار پیچیدهتر از آنیست که در ابتدا ممکن است به نظر آید.
پانویسها:
[۱] در متن اصلی از اصطلاح Fig Leaf به معنای «برگ انجیر» استفاده شده است. این اصطلاح استعارهایست از «سرپوش گذاشتن» روی چیزی که خجالتآور یا ناراحتکننده است و ریشهی آن برمیگردد به بخش «پیدایش» در عهد عتیق؛ زمانی که آدم و حوا میوهی درخت ممنوعه را خوردند و نسبت به برهنگی خود آگاه شدند، از برگ انجیر برای پوشاندن خود استفاده کردند. برای درکِ سریعترِ مفهوم مدنظرِ نویسنده، از همان عبارت «سرپوش» بهجای این اصطلاح استفاده کردم. – م.
[۳] Indiana Jones and the Last Crusade (1989)
[۴] Steven Spielberg
[۵] Walter Donovan
[۶] Indy
[۷] Dr Elsa Schneider
[۸] Bernard Williams (1929-2003)
[۹] The Makropulos Case: Reflections on the Tedium of Immortality (1973)
[۱۰] categorical
[۱۱] contingent
[۱۲] Elina Makropulos
[۱۳] The Makropulos Affair (۱۹۲۶)
[۱۴] Leoš Janáček (1854-1928)
[۱۵] Samuel Scheffler
[۱۶] Jonathan Swift (1667-1745)
[۱۷] Gulliver’s Travels (1726)
[۱۸] Struldbrugs
[۱۹] Tithonus (1860)
[۲۰] Alfred Lord Tennyson (1809-1892)
[۲۱] The Tragic Sense of Life in Men and Nations (۱۹۱۲)
این کتاب تحت عنوان درد جاودانگی؛ سرشت سوگناکِ زندگی، توسط بهاالدین خرمشاهی به زبان فارسی ترجمه و توسط نشر ناهید منتشر شده است. – م.
[۲۲] باسک بخشی خودمختار در دامنهی کوههای پیرنه غربی، در کشور اسپانیاست. – م.
[۲۳] Miguel de Unamuno (1864-1936)
[۲۴] Michelet
[۲۵] Grim Reaper در انگلیسی، مرگ غالباً با نام «دروگر مرگ» خوانده میشود و از قرن پانزدهم به بعد، به شکل یک اسکلت بهتصویر کشیده شده که یک داس دستهبلند حمل میکند و با یک شنل سیاه پوشیده شده است. – م.
[۲۶] مهاباراتا یا مهابهاراتا سرودهای حماسی به زبانِ سانسکریت و بههمراهِ رامایانا یکی از دو حماسهی تاریخِ هند است. مهاباراتا نوشتهی ویاسَ با بیش از یکصدهزار بیت، بلندترین حماسه منظوم جهان است و کارِ نوشتنِ آن تا سدهی سوم یا چهارم میلادی ادامه یافتهاست. – م.
[۲۷] Bhishma
[۲۸] Arjuna
[۲۹] Yudhishthira
بهنام | 12, فوریه, 2019
|
متن بسیار خوبی بود..مرسی