با ذهنت درک می‌کنی


میشل اس. گرین

استاد فلسفه‌ی زبان، فلسفه‌ی ذهن و زیبایی‌شناسی در دانشگاه کنتیکت آمریکا[۱]


خلاصه: می‌دانیم پیش از آنکه بتوانیم اثری در جهان از خود برجای بگذاریم، باید جهان را درک کنیم. اما ما چطور جهان را درک می‌کنیم؟ به کمک حواس یا ذهن‌مان؟ اگر راه درکِ جهان صرفاً حواس ما بودند، پس تکلیفِ خطاهای حسی چه می‌شد؟ این پرسش یکی از قدیمی‌ترین پرسش‌های فلسفه و علم است. میشل اس. گرین در این مقاله می‌کوشد تا با کمک گرفتن از ترانه‌های رپ، به ما نشان دهد که ذهن پیچیده‌تر، بزرگتر و اسرارآمیزتر از آنی‌ست که ما می‌دانیم. ما همواره از تمام اعمالِ ذهن‌مان آگاه نیستیم و در بسیاری از موارد، نه فقط در اعمال خودکارِ روزانه، بلکه حتی در عقایدی که از آنها به طور ناخودآگاه پیروی می‌کنیم، ذهن ما در حالتی شبیه به «خلبان خودکار» کار می‌کند، در غیراین صورت زمان بسیار زیادی را مثلاً صرف لباس پوشیدن می‌کردیم! اما از آنجایی که این عقاید ناخودآگاه می‌توانند اثرات بدی هم بر زندگی ما داشته باشند و باعث شوند بدون آنکه بدانیم علتِ رفتارهایمان را به مسئله‌ی نادرستی نسبت دهیم – مثلاً بدون آنکه در سطح خودآگاه اعتراف کنیم، به صورت ناخودآگاه رفتارهای نژادپرستانه داشته باشیم – باید تلاش کنیم تا جایی که می‌توانیم پیش‌فرض‌های ذهنی‌مان را موردبازبینی قرار دهیم، شک و ترس‌هایمان را کنار بگذاریم و به جای آنکه فریب بخوریم، بدانیم که ما با ذهن‌مان درک می‌کنیم.

موضوعِ اصلی در متن‌ِ ترانه‌هایِ رَپ، تنها راهِ نجات را این‌طور معرفی می‌کند که مغزت را به کار بیندازی، آگاه باشی و بدانی که در اطرافت چه اتفاقاتی دارد رخ می‌دهد. این ایده‌یِ ساده‌‌، پیش‌زمینه‌یِ بسیار طولانی‌ای دارد. واضح‌ترین ایده‌ها درباره‌یِ دانش، اگر از نزدیک آن‌ها را زیرِ نظر بگیری، بسیار پرسش‌برانگیز از کار درمی‌آیند. برایِ مثال: چطور دانشی درباره‌یِ جهان، کسب می‌کنیم؟ پاسخِ طبیعی و قدیمی به این پرسش این است که اگر نه تمام، اما بخشی از شناخت‌ِ ما از حواسمان حاصل می‌شود. بنابراین، به عنوان مثال، بینی درباره‌یِ اینکه چیزها چه بویی دارند دانشی به ما می‌دهد، همچنین اگر همه چیز خوب پیش برود، نشان می‌دهد چیزی که بو می‌‌کنیم سالم، خوش‌طعم یا سمی‌ست. به‌همین‌ترتیب، چشم‌ها، رنگ و شکلِ چیزها را به ما نشان‌ می‌دهند و از همین رو، درباره‌ی اینکه فلان چیز مفید یا خطرناک و … است یا نه اطلاعاتی به دست‌مان می‌دهند. آیا رپرها، مانند هرکسِ دیگری، تمام این‌ها را می‌دانند؟ شاید برخی رپرها بدانند که واقعاً این‌طور نیست.

درباره‌یِ ادراکی ماورای احساسِ معمولی، احضارِ ارواح، نشئگی یا آنچه که کامن[۲] «حسِ ششم» می‌نامد (در آلبوم «مثل آب برایِ شکلات»[۳])، صحبت نمی‌کنم. بلکه درباره‌یِ روشِ فیلسوفانی بحث می‌کنم که مایل‌اند دنیوی‌ترینِ ایده‌ها را موردِ سوال قرار دهند تا بفهمند که آیا آن‌ها در درون‌شان چیزی دارند که نیازمندِ آزادی باشد. می‌خواهیم بفهمیم که فلاسفه و رپرها می‌توانند علتِ مشترکی بیابند.

عقلِ سلیم یا «قضاوت عقلانی» یعنی توانایی فهمیدن و قضاوت کردن درباره‌ی موضوعات و اشیاء به صورتی که تقریباً بیشتر انسان‌ها به طور منطقی آن را انجام می‌دهند. فهمیدن و قضاوت کردن بر اساس عقل سلیم به آن‌گونه از فهم و درک و قضاوت اشاره دارد که معمولاً از انسان‌هایی با درک و فهم متعارف انتظار می‌رود و به طور عادی مناقشه‌ای بر سر آن نیست. عقل سلیم البته تحت تأثیر نوع جوامع و فرهنگ‌هاست و ممکن است از یک فرهنگ تا فرهنگ دیگر تفاوت‌هایی از خود نشان دهد. به عقل سلیم گاه، «درک عام»، «فهم عامه»، «فهم متعارف» ،«عرف عام» یا «شور متعارف» نیز گفته می‌شود. عقل سلیم گاه این طور تعریف می‌شود: «قضاوت مستدل برآمده از تجربه به جای مطالعه.» می‌توان عقل سلیم را درک طبیعی متعارف و مورد اتفاق نظر عموم در خصوص موضوعات در نظر گرفت. ارسطو را می‌توان نخستین فردی دانست که از این مفهوم بهره گرفته است. به نظر او عقل سلیم نوعی توانایی فهم با استفاده از مجموعه‌ی حواس است و بیشتر از آنکه خردبنیان باشد، حسی‌ست.

این ایده‌ که حواس، انتقال‌دهنده‌یِ دانش‌‌اند آنقدر طبیعی، فراگیر و قدیمی‌‌ست که دیگر بخشی از عقلِ سلیم[۴] به شمار می‌رود. بر اساسِ این ایده، حواس چیزی به ما ارائه می‌دهد شبیه به آنچه که در نمایشگرِ پلاسما در هامرِ لیموزین[۵] که با قطعاتِ پرزرق‌وبرق مجهز شده است می‌بینید، یا در آنچه که به‌تازگی در تِرَک[۶] فلانک‌مستر فلکس[۷] ضبط شده، می‌‌شنویم، یا بویی که به مشام‌مان می‌رسد وقتی که به قطعه‌یِ رویاهای گازولینی[۸] از اوت‌کست[۹] گوش می‌کنیم. این همان چیزی‌ست که بعضی از فلاسفه‌ای که نحوه‌یِ کارکردِ ادراک را موردِ ملاحظه قرار می‌دهند، داده‌های حسی می‌نامند. ایده این است که حواس به ذهنت تصویری ارائه می‌دهند، خواه تصویری بصری، شنیداری، یا تصویری که از اطلاعاتِ سایر حواس ساخته شده باشند، مانند بویایی، چشایی و لامسه. بر اساسِ همین ایده‌یِ داده‌ی حسی، آنچه که در گام بعدی اتفاق می‌افتد این است که ذهنت به این تصویر توجه می‌کند، و سپس اطلاعاتی را درباره‌یِ چگونگی جهان از آن به دست می‌آورد. سپس براساسِ همان اطلاعات، دست به عملی می‌زنید، مثلاً دسته‌ کلید را برمی‌دارید و دور انگشتتان می‌چرخانید، در ضربِ موسیقیایی از خود‌بی‌خود می‌شوید، صدا را بلند می‌کنید یا کلاه هودی‌تان را روی سرتان می‌کشید. همان‌طور که گفتم، همه این را می‌دانند؛ و امکان دارد برخی از رپرها بدانند که واقعاً این‌طور نیست.

اما آیا نحوه‌یِ کارکردِ ادراک به همین شکل نیست؟ یادمان باشد، تنها به‌خاطرِ اینکه برخی ایده‌ها بخشی از عقل سلیم‌اند بدان معنا نیست که درست هم باشند. از همه‌ی این‌ها گذشته، یک زمانی عقلِ سلیم می‌گفت زمین همیشه ثابت است و خورشید و ستارگان به دورش می‌چرخند، یا اینکه اگر کسی دمدمی‌مزاج رفتار کند توسطِ شیطان، روح یا چیزی از این نوع تسخیر شده است. اما حالا می‌دانیم هیچ‌یک از این‌ انواعِ عقلِ سلیم صحیح نیستند. زمین ثابت نیست، رفتارِ عجیب و غریبِ مردم اغلب نتیجه‌یِ بیماریِ ذهنی مانند روان‌پریشی، زوالِ عقل و غیره است. آنچه که در یک دوره، عقلِ سلیم بود، بعداً اغلب افسانه‌ای جعلی از کار در‌می‌آید. مطمئنم بسیاری از چیزهایی را که الان عقل سلیم در نظر می‌گیریم، نسل‌هایِ بعدی به عنوان افسانه‌ای فریبنده، مورد تمسخر قرار خواهند داد. آیا امکان دارد که ایده‌یِ داده‌های حسی از ادراک یکی از همین افسانه‌هایِ فریبنده باشد؟

دکارت و گوریلاز درباره‌ی ادرکِ ذهنی

گوریلاز[۱۰] این‌طور فکر می کند. یک چشمه از دانش‌شان در این باره را می‌توانید در قطعه‌ی «کلینت ایستوود»[۱۱] ببینید: «من انهدام، سقوط و فساد را در لباسِ مبدل می‌بینم، اما حالا همه‌تان می‌توانید مرا ببینید، چون شما با چشمانتان نمی‌بینید/ با ذهن‌تان درک می‌کنید/ …ضجه نزن، به یاد بیاور (که همه چیز در ذهنت است)»[۱۲]. منظور دل سا فانکی هوموساپین[۱۳] از گفتن اینکه با چشمان‌تان مرا نمی‌بینید چیست؟ پس به چه وسیله‌ای درک می‌کنی؟ احتمالاً دل از این پیشنهاد که شما به‌جایِ چشم‌هایتان، درخت‌ها و ابرها را با گوش‌، بینی یا زبانتان درک می‌کنید، استقبال نخواهد کرد. پس او سعی دارد چه بگوید؟

وقتی موم در برابر ما باشد می‌گوییم که خود موم را «می‌بینیم» و نمی‌گوییم «فقط حکم می‌کنیم» که: «خود موم است چراکه همان رنگ و همان شکل موم را دارد». از اینجا تقریباً نتیجه می‌گیرم که من موم را از راه مشاهده‌ی چشم می‌شناختم، نه فقط با شهود ذهن؛ مگر آنکه اتفاقاً به یاد بیاورم که وقتی از پنجره نگاه می‌کنم و می‌گویم مردمی را می‌بینم که در خیابان عبور می‌کنند، واقعاً خود آنها را نمی‌بینم بلکه نتیجه می‌گیرم که آنچه می‌بینم مردمند، درست همان‌طور که می‌گویم موم را می‌بینم. با آنکه از پنجره فقط کلاه‌ها و کت‌هایی را می‌بینم که ممکن است پوششی برای دستگاه‌های خودکار باشند. اما من آنها را آدم‌های واقعی می‌دانم. بنابراین چیزی را که معتقد بودم با چشم می‌بینم فقط به وسیله‌ی قوه‌ی حکمی که در ذهن دارم ادراک می‌کنم. (دکارت، تأملات در فلسفه‌ی اولی، تأمل دوم)

قبل از اینکه از این موضوع سردربیاوریم، بیایید فیلسوفی به نامِ رنه دکارت[۱۴] را مورد ملاحظه قرار دهیم که حرفی شگفت‌آور مانند همین را، حدودِ چهار قرنِ پیش گفت. او در کتابِ تأملات در فلسفه‌یِ اولی، این ایده‌ را مدنظر قرار می‌دهد که وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کند، مردم را می‌بیند؛ که کاملاً واضح به نظر می‌رسد، اما پس از آن دکارت خاطرنشان می‌کند که  هرگز نباید فریبِ روش‌هایِ معمولِ صحبت کردن را بخوریم. گاهی اوقات این روش‌هایِ صحبت کردن گمراه‌کننده‌اند، یا آن‌چنان که جِی-‌زی[۱۵] می‌گوید جایی را برای «شکی معقول»[۱۶] باقی می‌گذارند. همچنین دکارت خاطرنشان می‌کند آنچه که چشمانش واقعاً می‌بینند لباس‌هایی با برند کانگول[۱۷]، روکاور[۱۸] و جردن[۱۹] است. بنابراین نتیجه می‌گیرد  اینکه مردمی را بیرون از پنجره‌اش می‌بیند باید چیزی باشد که ذهنش به اطلاعاتِ حسی اضافه می‌کند، نه آنچه که مستقیماً از چشمانش دریافت کرده باشد. این حرف بسیار شبیه به این است که بگوییم شخص، با ذهنش و نه با چشمانش، درک می‌کند:

«اگر برایم اتفاق بیفتد که از پنجره‌ام به بیرون نگاه کنم و مردمی را ببینم که از میدان عبور می‌کنند، به طور معمول می‌گویم که این خود مردم است که دارم می‌بینم، همان‌طور که می‌گویم چیزی شبیه به موم می‌بینم. اما در واقع، به جز کلاه‌ها و لباس‌ها، که بتوانند ماشین‌هایِ اتوماتیک را پنهان کنند، چه چیزی می‌بینم؟ بااین‌حال، حکم می‌دهم که آن‌ها مردم‌اند. بنابراین آنچه که فکر می‌کردم با چشمانم دیده‌ بودم، در واقع چیزی‌ست که فقط از طریق قوه‌ی حکم، که ذهنم است، به دست آورده‌ام.»[۲۰]

پس از انکار اینکه با چشمان‌مان (یا ظاهراً هر حسِ دیگری) ادراک می‌کنیم، گوریلاز درعوض مطرح می‌کند که با ذهن‌مان ادراک می‌کنیم. به همین ترتیب، در آلبومِ مثلِ آب برای شکلات، کامن به ما می‌گوید که دیده است که رویاهایِ خیابانی به پایان رسیده‌اند، و جایی که آن صحنه اتفاق ‌افتاده است، در ذهنش نقاطِ تاریکی دارد. او هم این مسئله را مطرح می‌کند که ذهن‌های‌مان ادراک می‌کنند. در نگاه نخست، چنین نظری کمی شوریده به نظر می رسد. ذهن جایی‌ست که تفکر می‌کنیم، استدلال می‌آوریم و تصمیم می‌گیریم. اما ذهن‌تان چشم، گوش، بینی یا زبان ندارد. پس معنایِ اینکه می‌گوییم با ذهنت ادراک می‌کنی، چیست؟

به‌گمانم، چنین رپرهایی اینجا حرف‌هایِ جالبی برای گفتن داشته باشند که نظریه‌ی داده‌های حسیِ ادراک را به چالش می‌کشند. اما پیش از مطرح کردنش باید چند نکته‌ی دیگر گفته شود. اول از همه، بیایید به نظریه‌ی داده‌های حسیِ ادراک برگردیم و با دقت بیشتری درباره‌ی آن بیندیشیم. نخست، دوباره به آن تصویرِ ذهنی‌ای‌ فکر ‌کنید انگار که به داده‌هایی که حواس تولید می‌کنند توجه می‌کند. چگونه ذهن درباره‌یِ آن داده‌ها آگاهی کسب می‌کند؟ آیا می‌بیند؟ خب، برای انجام این کار باید از چندتایی چشم استفاده کند. اما شما تنها دو تا چشم داری، نه چهار تا. ذهنت یک جفت چشم مخصوص به خودش ندارد. بنابراین ذهن نمی‌تواند تصویری را که حواس ارائه می‌دهند ببیند. آیا ذهن بو می‌کند؟ مانند چشم‌ها، ذهن بینیِ مخصوص به خودش، جدا از بینی‌ای که رویِ صورت‌تان است هم ندارد. این مسئله در رابطه با سایرِ حواس‌تان هم صدق می‌کند. پس چگونه ذهن، از آنچه که حواس، به روش خودش، ارسال می‌کند، داده‌هایی را به دست می‌آورد؟

به یاد داشته باشید که براساسِ ایده‌یِ داده‌های حسی، ما از طریق داده‌هایی که توسط حواس برای ذهن فراهم شده‌اند، جهان را می‌شناسیم. سپس ذهن این داده‌ها را گردآوری می‌کند و از آن در ارتباط برقرار کردن با جهان استفاده می‌کند. اما اینکه ذهن واقعاً چگونه آن داده‌ها را گردآوری می‌کند واقعاً گیج‌کننده است. یا ذهن این داده‌ها را ادراک می‌کند، یا به طرقِ دیگری آن را دریافت می‌کند. قطعاً آنها را ادراک نمی‌کند. هرچه باشد، ذهن مجموعه‌ای از حواس فراتر و بالاتر از یک جفت چشم‌ و بینی‌ و سایر حواس‌تان ندارد. پس ذهن به روش‌هایِ دیگری داده‌ها را کسب می‌کند. اما این روش‌ها  چه هستند؟

گاهی، زمانی که یک ام.سی[۲۱] بینش قدرتمندی دارد، ممکن است آن بینش ایده‌های بیشتری را دربربگیرد. این همانی‌ست که اینجا اتفاق می‌افتد؛ در این ایده که ما با ذهن‌مان درک می‌کنیم. پیشنهاد من این است که در اینجا دو ایده، نه یکی، وجود دارد. ایده‌ی اول ساده‌تر است و براساسِ آن، «ذهن» جایی خاص و مبهم، جدا از حواس‌تان نیست. اما اینطور نیست. «ذهن» چیزِ پیچیده‌ای‌ست که حواس را به عنوان اجزایش دربردارد. همچنین ذهن، حافظه، قضاوت و قصد و غرض دارد و لزومی ندارد که همه چیز در آن آگاه باشند. (کمی جلوتر به این قسمت آخر بازخواهم گشت.) اما بخش از آنچه که در این ایده که با ذهن ادراک می‌کنیم، جریان دارد این است که حواس بخشی از ذهن، و نه خارج از آن‌اند. اگر غیر از این فکر کنید، اینکه چطور ذهن اصلاً درباره‌یِ جهان آگاهی کسب کرده است تبدیل به یک معما می‌شود.

ایده‌یِ دوم چیست؟ این است که چشم، نسبت به تصویرش همیشه قدیمی به نظر می‌رسد.[۲۲] به چه معنا؟ به این معنا که هر وقت چیزی را درک می‌کنیم، همیشه مجموعه‌ی عظیمی از فرضیه‌هایِ پیشینی داریم، درباره‌یِ اینکه دنبال چه چیزی می‌گردیم، چه چیزی مهم است، و اینکه چه چیزی بیشترین ارتباط را با بقایمان دارد. اینجا مثالی وجود دارد که به اثر مهمانی شبانه[۲۳] معروف است. حتماً برای‌تان پیش آمده است که در مجموعه‌ای بزرگ، گوش‌های‌تان تیز می‌شوند و تمام تلاش‌تان را می‌کنید تا متوجه مکالمه‌ای شوید که مطمئنید نام‌تان را در آن شنیدید. در میان «آشفتگیِ  پرزرق و برق و سر و صدا»ی آن تجربه، حواسِ شما فقط متوجه آن مکالمه است،  احتمالا به این دلیل که به شما ربط دارد. به‌شدت می‌خواهید بدانیئ که درباره‌تان چه می‌گویند. اثر مهمانی شبانه، نشان می‌دهد که می‌توانید سوزنی را در کاهدانی از تجربه پیدا کنید؛ چون ذهن مثل یک قطعه مومِ منفعل نیست که جهان بر آن اثر بگذارد. در واقع، ذهن بیشتر شبیه به موشک حرارت‌یاب است؛ که رویِ چیزهایی که مهمند، جای می‌گیرد و از بقیه‌یِ چیزها به‌سرعت عبور می‌کند.

بنابراین این ایده که با ذهن‌ ادراک می‌کنیم در واقع دربردارنده‌یِ دو ایده در درونش است. اول اینکه حواس واقعاً جزئی از ذهن‌اند، و نه خارج از آن. دوم اینکه تمام ادراکات‌مان توسط علایق، نیازها، اهداف‌مان و حتی گاهی تعصبات‌مان، رنگ می‌گیرند و هدایت و رهبری می‌شوند. تحت هر شرایطی، ذهن‌تان در تمام زمان‌هایی که مشغولِ ادراکید کار می‌کند و نه تنها دریافت داده‌ها، را ضمانت می‌کند بلکه آنها را راهنمایی می‌کند، رنگ می‌بخشد و دنیایتان را پوشش می‌دهد.

ناخودآگاهِ جدید

به هر صورت اگر به عنوان یک گونه، قادر نبودیم که سریعاً و به‌درستی اشیایی را در اطراف‌مان بیابیم که خطرناک، سمی، بالقوه مفید، خوراکی و جذاب جنسی باشند، نمی‌توانستیم جان سالم به در ببریم. اما از آنجایی که چنین مهارت‌هایی تعصب‌آفرینند، می‌توانند یک تله باشند. به چند روشی اشاره می‌کنم که ممکن است چنین کارهایی را انجام دهند. اول از همه، اقیانوس وسیعی از چیزهایی وجود دارد که ذهنت انجام می‌دهد و ممکن است از آنها آگاه نباشی. براساس تحقیقاتِ همگرایی اخیر در روان‌شناسیِ تجربی، ذهن‌ ما دارایِ مولفه‌هایِ ناخودآگاهِ عظیمی‌‌ست، هرچند که چنین مولفه‌هایی آنچنان به چیزی که زیگموند فروید درباره‌‌شان گفته است شبیه نیستند. شاید نهاد، خود و فراخودی[۲۴] وجود دارد که برای کنترل داشتن روی فعالیت‌های‌مان، دائماً در تقلا هستند؛ شاید هم اینطور نباشد. در سال‌هایِ اخیر، دست به این پرسش زده‌ایم که آیا واقعاً شواهدی برای این نظریه درباره‌یِ ذهن وجود دارد یا نه، و معلوم شد که یافتن چنین شواهدی بسیار دشوار است. شاید حق با فروید بوده است. هیچ‌کس با اطمینان نمی‌گوید که فروید اشتباه می‌گفته است. اما در حالِ حاضر، داوران همچنان بر این سوالند که آیا او درست می‌گفته یا نه، و در ادامه فرض من بر این است که او اشتباه می‌کرده است.

بنا بر نظریه فروید، روان‌شناس سرشناس، شخصیت انسان از سه عنصر تشکیل یافته‌است: نهاد، خود (ایگو، یا من) و فراخود (سوپرایگو، یا فرامن). این سه عنصر در تعامل با یکدیگر، رفتارهای پیچیده انسانی را به وجود می‌آورند.نهاد، تنها مؤلفه شخصیت است که از بدو تولد حضور دارد. خود، آن مؤلفه از شخصیت است که مسئول برخورد با واقعیت است؛ و فراخود آن جنبه از شخصیت است که دربردارنده‌ی تمام آرمان‌ها استانداردهای اخلاقی و درونی است که ما از پدر و مادر و جامعه کسب می‌کنیم. با توجه به این تعاریف، به سادگی می‌توان مشاهده کرد که چه تعارضاتی ممکن است بین نهاد، خود و فراخود به وجود آید. فروید از عبارت «نیرومندی خود» برای اشاره به توانایی کارکردی خود، علی‌رغم این نیروهای معارض، استفاده می‌کرد. فردی با «نیرومندی خود» مناسب قادر است این فشارها را به نحو موثری مدیریت کند. میزان بسیار زیاد «نیرومندی خود» باعث انعطاف‌پذیری زیاد و میزان بسیار کم «نیرومندی خود» باعث آشفتگی و اختلال زیاد می‌گردد. به عقیده‌ی فروید، کلید در اختیار داشتن یک شخصیت سالم، برقراری حفظ تعادل بین نهاد، خود و فراخود است.

آثار اخیر در زمینه‌یِ روان‌شناسی، شواهدی مبنی بر نوع دیگری از ناخودآگاه ارائه می‌دهند؛ نوعی که در تمامِ برخوردهایِ روزانه‌مان با جهان، ما را راهنمایی می‌کند. وقتی به چیزی نگاه می‌کنی، در کسری از ثانیه متوجه می‌شوی که چقدر دور است، و این حکمی‌ست که آگاهانه انجامش نمی‌دهی. بنابراین باید ناآگاهانه این کار را کرده باشی. تصور کنید به شما بگویم که دوستِ چاقتان، جو، فرد تازه‌ای را ملاقات کرده است. به جای اینکه فرض کنید او نوزادی را ملاقات کرده است، فوراً تصور می‌کنید که این موضوعی رمانتیک درباره‌یِ جو است. پس امکان دارد به نحو دیگری تعبیر کرد؛ من نگفتم که جوی چاق، عشق تازه‌ای پیدا کرده است، به هر حال یک نوزاد هم، یک شخص جدید است. شما مقصود مرا بیشتر از طریق جریانی ناآگاهانه دریافت کردید، نه جریانی آگاهانه.

تصویری کلی که از ذهنِ آگاه و ارتباطش با ذهنِ ناآگاه پدیدار می‌شود، مانند خلبانِ جِت ۷۴۷ است که به طور اتوماتیک آن جِت را کنترل می‌کند. به طور کلی، خلبان می‌تواند تنها با استفاده از کنترلِ اتوماتیک پرواز کند و فقط باید اطمینان حاصل کند که هیچ وضعیتِ غیرِمعمولی، مانند آشفتگی یا سایرِ شرایطِ آب و هوایی به وجود نمی‌آید. به همین ترتیب، آنچه که به طور گسترده شما را قادر می‌سازد تا در اطرافتان چرخی بزنید، بر اساس نظریه‌ی جدیدِ ناخودآگاهِ تطبیقی، «خلبان اتوماتیک» است. اگر مجبور باشید می‌توانید آگاهانه به آن توجه کنید، ولی، در صورتی که آشفتگی انسانی یا محیطی‌ای وجود نداشته باشد، به طور کلی نیازی به چنین توجهی نیست.

اما این بخشِ اتوماتیک خودِ شما، این ناخودآگاهِ تطبیقی، بی‌نقص نیست. گاهی اوقات قضاوت‌هایی می‌کند که کوته‌بینانه یا مبنی بر بی‌اطلاعی یا بی‌فکری‌ست، همان‌طور که گروه هیپ‌هاپِ پابلیک انمی[۲۵] در یکی از آهنگ‌هایشان می‌گویند: «مردم حتی صاحبِ خودشان نیستند/ آنها به رئیس جمهورهای حقوقی، اجاره‌یِ ذهنی می‌پردازند.»[۲۶]

البته منظورشان این است که اگر خودت را نشناسی، نمی‌توانی صاحبِ خودت باشی. حال بیایید برخی از روش‌هایی را که برای خودمان بیگانه‌ایم، در نظر بگیریم.

بیگانه با خود

  • بسیاری از ما با اطمینان احساس می‌کنیم که هرگز چهره‌ای را فراموش نمی‌کنیم. اما به‌راحتی می‌توانیم فریب بخوریم که چهره‌ای که داریم می‌بینیم، آشناست. روان‌شناسانی به نام‌های هیتر کلیدر[۲۷] و استفان گودینگر[۲۸]، دست به آزمایشاتی زده‌اند تا نشان دهند که اگر عکس کسی را به شخصی نشان دهید، و آن عکس واضح باشد، نه تحریف شده، او به احتمالِ زیاد می‌گوید که آن شخص را قبلاً دیده است. اما اگر درباره‌اش فکر کنید، صرفاً واضح بودن دلیل نمی‌شود که فکر کنید آن عکس متعلق به کسی‌ست که قبلاً او را دیده‌اید. ظاهراً، وضوحِ یک عکس، حسِ آشنا بودنی را به ما القا می‌کند که باعث می‌شود تصور کنیم قبلاً آن چهره را دیده‌ایم.
  • برانگیخته شدن و سپس درباره‌یِ علتِ آن برانگیختگی به خطا رفتن، اتفاق بسیار رایجی‌ست؛ که به طور چشمگیری در آزمایشی به نام «عشق رویِ پل»[۲۹]نشان داده شده است. یک آزمایشگرِ زن در انتهایِ پُلی طولانی، در پارکی قرار می‌گرفت و به مردانی نگاه می‌کرد که با او مواجه می‌شدند. سپس او با مردانی که از پل عبور می‌کردند مصاحبه می‌کرد، و در آخرِ مصاحبه، تکه کاغذی را که شماره‌اش را رویِ آن نوشته بود، به آنها می‌داد، و به مصاحبه‌شونده می‌گفت که اگر بخواهند پیش او برگردند، خوشحال می‌شود بیشتر درباره‌یِ آزمایش با آنها بحث کند. آزمایشگر همین کار را با مردانی انجام داد که داشتند در پارکی ساحلی استراحت می‌کردند. پرسشی که مطرح می‌شود عبارت است از اینکه احتمالاً مردانِ کدام دسته دیرتر به او زنگ می‌زنند تا با او قرارِ ملاقات بگذارند؟ مشخص شد که شصت و پنج درصدِ مردان روی پل به او زنگ زدند و قرار ملاقات خواستند، در حالی که تنها سی درصد از مردانی که در پارک ساحلی مشغولِ استراحت بودند، برای قرار ملاقات به او زنگ زدند. شواهد نشان می‌دهند که آن مردانی که در انتهایِ پل با آن‌ها مصاحبه شد، علت برانگیختگی‌شان را به جذابیتِ آن زن نسبت دادند و نه به این واقعیت که آنها همان موقع با طی کردن آن پل، فعالیتِ چالش‌برانگیزِ فیزیکی‌ای را به اتمام رسانده‌اند. البته در بیشتر موارد، آن‌ها درباره‌یِ خاستگاهِ حقیقیِ برانگیختگی‌شان به خطا می‌روند.[۳۰]
  • آیا می‌توان گفت که احساسِ کسی در حالت چهره‌اش جعلی‌ست یا نه؟ بیشترمان احساس می‌کنیم می‌توانیم با اطمینان بگوییم که مثلاً چه کسی به زور لبخند می‌زند و چه کسی واقعاً می‌خندد؛ اما معلوم شد که تفاوتِ بصری میان لبخند زورکی و واقعی، صرفاً در این است که چهره‌ی فردی که زورکی می‌خندد، تا حدی متقارن‌تر از کسی‌ست که واقعاً می‌خندد. به‌علاوه، برای بیشتر مردم به‌راحتی، چنین تفاوت‌هایی قابل تشخیص نیستند. همچنین تفاوت‌هایی شنیداری هم وجود دارند، اما آن‌ها هم به‌راحتی قابل تشخیص نیستند. قُضات، پلیس و کسانی که کارشان وابسته به تشخیصِ تفاوتِ میان دروغ‌گو و راست‌گوست، اگر فقط به حدس و گمان تکیه کنند، واقعاً نمی‌توانند کارشان را به‌ بهترین نحو انجام دهند.[۳۱] احتمالاً شما هم نمی‌توانید؛ چراکه بر این اساس که کسی دارد احساساتِ حقیقی‌اش را نشان می‌دهد، بسیاری از تصمیماتِ مهم را می‌گیرید. فیفتی سنت[۳۲] هم در آهنگ «۲۱ سوال» همین را می‌گوید:

اگر فردا شکست می‌خوردم، باز هم دوستم ‌داشتی؟

اگر بویِ چندان خوبی نمی‌دادم، باز هم بغلم می‌کردی؟

اگر به ربعِ قرن زندان محکوم می‌شدم، آیا می‌توانستم رویِ تو حساب کنم که به‌لحاظِ ذهنی حمایتم کنی؟[۳۳]

امیدوارم که برای دانستن اینکه آیا دوست‌دخترش صادقانه او را دوست دارد یا نه، راه دیگری جز صرفاً نگاه کردن به  چهره‌اش بیابد.

  • هنوز هم نژادپرستانی در همه جا وجود دارند، هرچند که شاید تعداد آنها از نژادپرستان روزگارِ جیم کرو[۳۴] کمتر باشد. درحالی که برخی نژادپرستان، یا از رویِ تربیت یا ترس، آگاهانه نژادپرستند، همان‌طور که گروه هیپ‌هاپِ بوگی داون پروداکشن[۳۵] در قطعه‌یِ «نژادپرست» (از آلبوم «اجوتینمنت»[۳۶]) در عینِ سرگرم کردنمان، به ما آموزش می‌دهند که نژادپرستانی ناآگاهی هم وجود دارند که نمی‌دانند نژادپرستند، هرچند نژادپرستی‌شان را انکار می‌کنند، ولی اجازه می‌دهند که نژادپرستی به حیات خود ادامه دهد. برای مثال، در زمان‌های نه چندان دور، برخی آزمایش‌گرها، خودشان را به عنوان افرادی معمولی که به دنبال اجاره یا خرید خانه‌اند، جا‌زدند. آن‌ها با مشاورانِ املاک واقعی ملاقات می‌کردند. برخی از این آزمایش‌گرها، سیاه‌پوست، برخی سفیدپوست و برخی هیسپانیک[۳۷] بودند، اما همه‌شان مانند افراد معمولی در بازار که به دنبال مکانی برای زندگی‌اند، رفتار می‌کردند. معلوم شد که مشاورانِ املاکِ واقعی به طور معمول، گزینه‌هایِ مسکنِ کمتری به آزمایش‌گرهای سیاه‌پوست و هیسپانیک ارائه دادند و اگر «مشتریان» سیاه‌پوست یا هیسپانیک بودند، در مقایسه با سفیدان، کمتر احتمال داشت که در پی تماسِ تلفنی‌شان قرار ملاقاتی با آنها گذاشته شود.[۳۸]

ریشه‌کن کردنِ چنین نفرتی، حتی اگر آگاهانه نباشد، به طور خاصی دشوار است.

  • در نهایت، شرط می‌بندم بر این باورید که اگر در لاتاری می‌بُردید به طور باورنکردنی‌ای خوشحال می‌شدید. از همه‌یِ این‌ها گذشته، می‌توانستید تمام قبض‌هایتان را بپردازید، از نگرانی‌هایتان دست می‌کشیدید، سفر می‌رفتید، اسباب و ادوات خوب، یک ماشینِ بی‌نظیر و خانه‌ای می‌گرفتید که شبکه‌یِ ام‌تی‌وی کرایب[۳۹] را نشان ‌دهد. به‌علاوه، آنقدر پولِ راکد داشتید که برای آینده کنار بگذارید. نوتریس بیگ[۴۰] و جی‌زی اصلاً خجالت نمی‌کشیدند که به عشق‌شان نسبت به پول و شادی‌ای که به زندگی‌هایشان پس از مرگ می‌دهد، اعتراف کنند. و شاید همان‌طور که گروه بلک‌آید پیز[۴۱] در قطعه‌یِ «عشق کجاست؟» (از آلبوم الیفانک[۴۲]) می‌گویند «بیشترِ ما تنها به پول درآوردن توجه می‌کنیم». اما آیا تمام این پول از ما مردمانی شاد می‌سازد؟ درواقع، بیشتر وقت‌ها، برندگانِ لاتاری درنهایت برای مدتِ اندکی خوشحال و راضی‌اند و سپس بعد از اینکه هیجان‌ها از بین رفتند، دیگر مثل قبل خوشحال نیستند. به‌علاوه، بسیاری از برندگانِ لاتاری، گزارش می‌دهند که به‌خاطرِ پول توسطِ دوستان، خویشاوندان و حتی غریبه‌ها مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرند و و برخی از آن‌ها مجبور شده‌اند که نقلِ مکان کنند تا همسایگانِ جدیدی داشته باشند، جایی که کسی آن‌ها را نشناسد و بنابراین مردم تنهایشان بگذارند. همانطور که بیگی[۴۳] می‌گوید: «پول بیشتر، مشکلاتِ بیشتر». روان‌شناسانی که درباره‌یِ برندگانِ لاتاری تحیق کرده‌اند متوجه شدند که بیشترین بخشی که آن‌ها توانستند با برنده شدن در لاتاری، حل و فصل کرده‌اند، مشکلاتِ مالی بوده است اما خوشحال‌تر نشده‌اند، و اغلب از قبل هم کمتر خوشحالند.[۴۴] بااینکه برای بسیاری از ما ماجرا کاملاً درباره‌ی پول است، ولی این راه‌ مطمئنی به‌سویِ خوشبختی نیست.

بسیاری از ما، مطمئنیم که توانایی تشخیصِ چهره‌ای آشنا را داریم، اغلب منبعِ هیجان یا برانگیختگی‌مان را اشتباه می‌گیریم، در گفتن اینکه آیا کسی دارد عواطفش را جعل می‌کند یا نه آن‌چنان تبحر نداریم، بسیاری از مردم به‌طورِ ناخودآگاه نژادپرستند، درحالی که در سطحِ خودآگاه اصلاً نژاپرست نیستند، و بیشترمان در اشتباهیم که ثروتِ زیاد خوشحالمان می‌کند. درباره‌یِ جزئیاتِ اینکه چطور کمتر از آنچه که فکر می‌کنیم نسبت به احساساتِ واقعی‌مان آگاهیم، چه کاری باید انجام دهیم؟ از این مثال‌ها، و مثال‌هایی بیشتر، متوجه می‌شویم که هرچند ناخودآگاهِ تطبیقی کمک می‌کند تا به طورِ موثر دنیا را بگردیم، اما جایزالخطا هم هست. بخشی از شناختِ ذهنمان، مربوط به شناختِ قوت و ضعف خودِ ناخودآگاه‌مان است. بدین‌ترتیب، می‌توانیم به اندازه‌یِ کافی ضعف‌ها را بشناسیم تا دیگر نتوانند ما را در باتلاقشان فرو ببرند.

استفاده‌یِ درست از ذهن

در این دیدگاه ممکن است فکر کنید: «خیلی خوب، شاید بسیاری از مردم، ازجمله من، آنطور که فکر می‌کنند خودشان را نمی‌شناسند. آیا این بدان معناست که مجبورم سال‌ها رویِ نیمکتِ کوچکی بنشینم تا متوجه شوم که در ذهنم چه می‌گذرد؟» نه لزوماً. صحبت‌درمانی چنین کاربردی دارد، اما روان‌کاوی (و سایر اشکالِ صحبت‌درمانی) و مطالعه‌یِ تجربیِ ناخودآگاه، چیزهایِ کاملاً متفاوتی‌اند. بحث درباره‌یِ احساسات می‌تواند به یک شخص کمک کند تا در برخی موارد با آن‌ها بهتر کنار بیاید، اما شک‌برانگیز است که بتواند به عنوان مثال درباره‌یِ این احساس مفید واقع شود که فقط اگر در لاتاری ببرم، خوشحال می‌شوم. اگر موافقید که چنین احساسی لزوماً معتبر نیست و شاید بیش از حد برای ثروتِ زیادی که برایتان شادی به ارمغان می‌آورد اعتبار قائل ‌شده‌اید، چگونه می‌توانید به غیر از صحبت‌‌درمانی بر آن غلبه کنید؟

هارلی یکی از کاراکترهای سریال «گمشده» بود که در لاتاری برنده شد؛ اما این پول نه تنها باعث خوش‌بختی او نشد بلکه از همان اول باعث شد که پشت سر هم اتفاق‌های بد برای او بیفتد. این یکی از مصادیق اشتباه بودن پیش‌فرض‌های ذهنی ماست که اگر پول بیشتری داشتیم حتماً خوشحال‌تر بودیم و زندگی راحت‌تری داشتیم. درواقع، بیشتر وقت‌ها، برندگانِ لاتاری درنهایت برای مدتِ اندکی خوشحال و راضی‌اند و سپس بعد از اینکه هیجان‌ها از بین رفتند، دیگر مثل قبل خوشحال نیستند. به‌علاوه، بسیاری از برندگانِ لاتاری، گزارش می‌دهند که به‌خاطرِ پول توسطِ دوستان، خویشاوندان و حتی غریبه‌ها مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرند و و برخی از آن‌ها مجبور شده‌اند که نقلِ مکان کنند تا همسایگانِ جدیدی داشته باشند، جایی که کسی آن‌ها را نشناسد و بنابراین مردم تنهایشان بگذارند. روان‌شناسانی که درباره‌یِ برندگانِ لاتاری تحیق کرده‌اند متوجه شدند که بیشترین بخشی که آن‌ها توانستند با برنده شدن در لاتاری، حل و فصل کرده‌اند، مشکلاتِ مالی بوده است اما خوشحال‌تر نشده‌اند، و اغلب از قبل هم کمتر خوشحالند.

یک رویکرد در رابطه با این مشکل، روشن ساختن ارزش‌هایِ واقعی‌تان است. به‌فرض اگر در نوشتنِ اشعارِ رَپ رضایتمندیِ بالایی بیابید؛ داشتن ثروتی شگفت‌انگیز به نوشتن رپ کمکی نخواهد کرد؛ چون برایتان الهام‌بخش نخواهد بود، یا در یافتنِ یک موضوعِ اصلی کمکتان نمی‌کند، یا شما را توانمند نمی‌سازد که زندگی را در روشی تکان‌دهنده که رپِ خوب بهمان ارائه می‌دهد ببینید. قطعاً اگر پولِ زیادی داشتید، زندگی‌تان راحت‌تر می‌شد و زمانِ کمتری را صرفِ تعقیباتِ دنیوی مانند سیر کردن شکمتان می‌کردید و بنابراین می‌توانستید زمان بیشتری را صرفِ سرودنِ شعر کنید؛ اما همچنان به اندازه‌ی زمانی که اشعار رپ هیجان‌انگیز خلق می‌کنید، خوشحال نمی‌بودید. در رابطه با عشق و دوستی هم همین‌طور است: هرچند پول می‌تواند جایگزین‌هایِ بی‌شماری بخرد، اما در خرید این دو ناتوان است. لحظه‌ای، درباره‌ی چیزهایی که به آنها بها می‌دهید و به زندگی‌تان ارزش می‌دهند تأمل کنید. این‌ها چیزهایی‌ شادی‌آفرینند؛ جواهراتِ پرزرق و برق در بهترین حالت صرفاً نوعی آراستگی‌اند.

نظر من این است که گاهی شناختِ ذهنِ خودتان، صرفاً به معنای این است که از زندگی خودتان دور شوید‌ و الگوهایی را درک کنید‌ که امکان دارد از نزدیک به آن‌ها توجه نکنید. آیا مردمی که صورت‌هایشان صادق به نظر می‌رسد، اغلب شما را فریب می‌دهند؟ آیا گاهی به عقب برمی‌گردید تا بفهمید که آنچه که فکر می‌کردید عشق بوده در واقع شهوت، یا برخی انواعِ دیگر برانگیختگی بوده است؟ آیا همواره از معاشرت با سایر نژادها خودتان را دور نگه می‌داری؟ این‌ها الگوهایی رفتاری‌اند که می‌توانند گرایشات، تمایلات و عاداتِ ناخودآگاهانه‌ای را نشان دهند که کاملاً سازنده نیستند. پس از آگاه شدن از آن‌ها، رفتار کردن به شکلی متفاوت، روشی برای تعدیل کردنشان است. تلاش کنید تا با کسی از نژادی دیگر دوست شوید، و سعی کنید احساساتتان را به دیگران نشان دهید، بدون این فکر که چنین احساساتی لزوماً باید عشق باشند. و علاوه بر نگاه کردن به چهره‌هایشان، وقتی که دارند صحبت می‌کنند، به این فکر کنید که چرا باید این حرف را بزنند.

موضوع بحثِ من این بود که ذهن بزرگ‌تر، پیچیده‌تر و کمتر از آنچه که فکر می‌کنید در معرضِ آگاهیِ هوشیارانه‌تان است. این مسئله در بعضی موارد، خوب است؛ اگر ذهن‌مان در بیشتر مواقع روی حالت «خلبانِ اتوماتیک» نبود، باید تمام روز را صرف لباس پوشیدن می‌کردیم. اما نهایت استفاده از زندگی را بردن، می‌تواند به درک این مسئله بستگی داشته باشد که چطور ناخودآگاه، همان ناخودآگاهِ تطبیقیِ کسی گاهی می‌تواند کوته‌بینانه، تحریک‌کننده، متعصبانه یا بیش از حد بی‌پروا باشد. شاید این بخشی از چیزی باشد که تووپک[۴۵] در قطعه‌یِ «نامه به فرزند متولد نشده‌ام» (از آلبوم «انتهای زمان») در نظر داشت؛ وقتی که از فرزند متولده نشده‌اش می‌خواست که منحصربه‌فرد و سخت‌کوش باشد، درس بخواند و از انحراف ذهنش جلوگیری کند. اگر در آهنگ «حس ششم» حق با کامن باشد، پس موسیقی واقعی هیپ‌هاپ، موسیقی‌ برخاسته از روح، می‌تواند کمک‌مان کند تا رابطه‌یِ میان دانش و ادراک را به روشنی درک کنیم. برای این منظور باید به نصیحتِ حکیمانه‌یِ کی‌آر‌اس‌وان[۴۶] در قطعه‌‌ی «ذهن» (از آلبوم «حمله‌ی مار»[۴۷]) را مورد ملاحظه قرار دهیم: باید شک و ترس را از ذهنمان بزداییم تا روشی را  که در آن با ذهن‌مان ادراک می‌کنیم بفهمیم.


پانویس‌ها:

[۱] Mitchell S. Green

[۲] Common

[۳] نام چهارمین آلبوم هیپ‌هاپ رپر آمریکایی به نامِ کامن

[۴] عَقلِ سَلیم یا «قضاوت عقلانی» یعنی توانایی فهمیدن و قضاوت کردن درباره‌ی موضوعات و اشیاء به صورتی که تقریباً بیشتر انسان‌ها به طور منطقی آن را انجام می‌دهند.

[۵] هامر یک شرکت خودرو ساز آمریکایی و در مالکیت جنرال موتورز است که در زمینه‌ی ساخت خودروهای بیابانی فعالیت می‌کند.

[۶] track

[۷] Funkmaster Flexبازیگر و رپر آمریکایی

[۸] Gasoline Dreams

[۹] Outkast

[۱۰] Gorillazگوریلاز نام یک گروه مجازی موسیقی است که در سال ۱۹۹۸ توسط دِیمن آلبارن (خواننده‌ی گروه راک بلِر)  و جیمی هیولت (خالق کتاب‌های کمیکTank Girl) بنیان گذاشته شد.

[۱۱] Clint Eastwood

[۱۲] Gorillaz featuring Del tha Funkee Homosapien, Clint Eastwood,” Gorillaz (Virgin, 2001).

[۱۳]Del tha Funkee Homosapien نام اصلی: ترن دلوون جونز، خواننده‌یِ هیپ‌پاپ

[۱۴] René Descartes

[۱۵]  Jay-Z شان کوری کارتر، معروف به جی-زی، رپر و تاجر آمریکایی‌ست.

[۱۶] نام یکی از آلبوم‌های جی-زی در سال ۱۹۹۶

[۱۷] Kangols

[۱۸] Rocawear

[۱۹] Jordans

[۲۰] Ibid. Meditations II.

[۲۱] MC افرادی که رپ کردن شغل اصلی‌شان نیست.

[۲۲] Ernest Gombrich, Art and Illusion: A Psychology of the Creative Eye (London, 1963).

[۲۳] Cocktail party effectپدیده‌ای در روان‌شناسی و شنوایی‌شناسی‌ست و آن اینکه فرد می‌تواند توجه شنوایی خود را به یک محرک خاص معطوف کند و دیگر محرک‌ها را فیلتر کند، همانطور که فرد در یک مهمانی شلوغ می‌تواند با شخص دیگر گفتگو کند و به بقیه صداهای مزاحم توجهی نکند.

[۲۴] بنا بر نظریه‌ی فروید، روان‌شناس سرشناس، شخصیت انسان از سه عنصر تشکیل یافته‌است: نهاد، خود (ایگو، یا من) و فراخود (سوپرایگو، یا فرامن). این سه عنصر در تعامل با یکدیگر، رفتارهای پیچیده انسانی را به وجود می‌آورند.

[۲۵] Public Enemy

[۲۶]He Got Game,He Got Game (Def Jam, 1998).

[۲۷] Heather Kleider

[۲۸] Stephen Goldinger

[۲۹] Love on the Bridge experiment

[۳۰] See Dolf Zillmann, Attribution and misattribution of excitatory reaction,in John Harvey, et al, eds., New Directions in Attribution Research, Volume II (Erlbaum, 1978), pp. 335–۳۶۸٫

[۳۱] The fun and informative documentary, The Face: Mask or Mirror? narrated by John Cleese, discusses some of these experimental findings.

[۳۲] ۵۰ Cent

[۳۳] Get Rich or Die Tryin’ (Interscope 2003).

[۳۴]  Jim Crow نام کاراکتری در یکی از تئاترهای توماس دی. رایس درباره‌ی سیاه‌پوستان آمریکایی

[۳۵] Boogie Down Productions

[۳۶] Edutainment

[۳۷]  Hispanic صفتی‌ست که به مردم اسپانیایی‌زبان یا پرتغالی‌زبان به ویژه در آمریکای لاتین اطلاق می‌شود.

[۳۸] John Yinger, Closed Doors, Opportunities Lost: The Continuing Costs of Housing Discrimination (New York: Sage, 1995).

[۳۹] MTV Cribs

[۴۰] Notorious B.I.G.

[۴۱] Black-Eyed Peas

[۴۲] Elephunk

[۴۳] Biggie

[۴۴] Roy Kaplan, Lottery Winners: How They Won and How Winning Changed Their Lives (New York: Harper and Row, 1978).

[۴۵] ۲pac

[۴۶] KRS-One

[۴۷] The Sneak Attack

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT