مرد بارانی و پیروی از قواعد: جان‌بخشی اوتیسم به فلسفه


رابرت چپ‌من

دانشجوی دکتری در دانشگاه اسکس با موضوع پایان‌نامه‌ی زندگی خوب با اوتیسم[۱]


خلاصه: فیلم «مرد بارانی» یکی از بهترین و تأثیرگذارترین فیلم‌هایی‌ست که شخصیت اصلی آن، ریموند، مبتلا به اوتیسم است. این کاراکتر که با الهام از داستان زندگی واقعی کیم پیک خلق شده است، در موقعیت‌های زیادی در خلال روند داستانی فیلم، به بینندگان مشکلاتی را نشان می‌دهد که افراد مبتلا به اوتیسم روزانه با آنها دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند. برای توجیه رفتارهای اغلب عجیب‌و‌غریب افراد مبتلا به اوتیسم می‌توان به صورت معمول از روان‌شناسی شناختی بهره جست که براساس آن شخصیت‌های مبتلا به اوتیسم به عنوان افرادی درنظرگرفته می‌شوند که مغزهای بیش از حد سیستماتیکی دارند. یعنی گرچه می‌توانند قوانین و سیستم‌های یک‌به‌یک را درک کنند، در موقعیت‌های اجتماعی اغلب دچار سردرگمی می‌شوند. اما رابرت‌ چپ‌من در این مقاله، به سراغ فلسفه می‌رود و سعی دارد تا نشان دهد که می‌توان اوتیسم را راهی برای جان‌بخشی به مسائل غامض فلسفی دانست؛ چراکه مسائل پیچیده و بدونِ پاسخ در فلسفه از قبیل مشکل خودتنهاانگاری، اذهان دیگر و معانی واژه‌ها، برای این افراد صرفاً موضوعاتی انتزاعی و فلسفی نیستند، بلکه آنها هر روز با آنها درگیرند و به واقع زندگی‌شان می‌کنند.

در فیلم مرد بارانی[۲]، صحنه‌ای وجود دارد که در آن قهرمان فیلم، مردی مبتلا به اوتیسم به نام ریموند ببیت[۳]، در حال عبور از خط عبور عابر پیاده‌ی یک جاده‌ی شلوغ است. وقتی ریموند به وسط خیابان می‌رسد، چراغ راهنمایی از سبز به قرمز تبدیل و علامت «عبور نکنید» روشن می‌شود و جای علامت «عبور کنید» را می‌گیرد. در حالی‌که فردی که از نظر روانی، معمولی (یعنی طبیعی) به حساب می‌آید، در این شرایط برای رفتن به سمت دیگر خیابان عجله می‌کند، ریموند همان جا می‌ایستد. او با وجود این که وسط یک جاده‌ی پر رفت و آمد است و راننده‌ها‌ی اتومبیل‌های مجاور شروع به فریاد زدن و بوق زدن می‌کنند، از جایش تکان نمی‌خورد. بحران در اطراف ریموند بزرگ می‌شود و مردی تهدید می‌کند که به او آسیب برساند، با این حال ریموند باز هم از حرکت امتناع می‌کند. در پایان، برادر ریموند به دادش می‌رسد و او را در حالی پیدا می‌کند که دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشته و چشم‌هایش را سفت بسته است، آن هم درست زمانی که اوضاع واقعا دارد بد پیش می‌رود.

مرد بارانی شاید ترجمه‌ی چندان صحیحی برای Rain Man نباشد، زیرا در واقع تلفظ تغییریافته‌ی Raymond است. چارلی بعداً متوجه می‌شود که دوست تخیلی دوران کودکی اش که او به نام Rain Man می‌شناخت، در واقع همان برادرش Raymond است. شخصیت ریموند یا مرد بارانی، که داستین هافمن نقش او را بازی می‌کند، با الهام از زندگی واقعی کیم پیک ساخته شده‌است. کیم پیک (۱۹۵۱- ۲۰۰۹ م.) دارای حافظه تصویری یا فتوگرافیک و قسمت‌هایی از مغز او دچار نارسایی بود. به خاطر حافظه‌ی تصویری فوق‌العاده‌اش به او لقبِ «مگانابغه» هم داده‌اند. او می‌توانست دو صفحه از یک کتاب را به‌طور هم‌زمان بخواند (هر صفحه با یک چشم) و این کار را تنها در ۸ ثانیه و با دقت ۹۸ درصد انجام می‌داد. او ۱۲۰۰۰ جلد کتاب را به همین روش مطالعه کرد. کیم در ۱۹ دسامبر ۲۰۰۹ بر اثر حمله قلبی درگذشت.

چرا این اتفاق افتاد؟ می‌توانیم این اتفاق را با روان‌شناسی شناختی توضیح دهیم. روان‌شناسان بعضی وقت‌ها شخصیت‌های مبتلا به اوتیسم را به عنوان افرادی با مغزهای بیش از حد سیستماتیک یا دچار کوری ادراکی درنظرمی‌گیرند؛ یعنی -کمابیش- برای مبتلایان به این اختلال، درست مانند کامپیوتر، پردازش هر چیز مبهم یا پویا کار سختی‌ست و در رویارویی با قوانین و سیستم‌های یک به یکِ ثابت بهتر عمل می‌کنند. در حالی که مردم با بیماری‌های سندروم آسپرگر[۴] یا اوتیسم ممکن است در فعالیت‌هایی با قوانین ثابت (مانند شطرنج یا برنامه‌نویسی کامپیوتر) خوب عمل کنند، اغلب در مواجهه با هر چیز مبهم، به ویژه در قلمروی اجتماعی، سردرگم و مضطرب می‌شوند. پس ریموند هنگام عوض شدن رنگ چراغ‌ها، از جاده عبور نکرد، زیرا به جای این که به طور شهودی بداند چه کار باید انجام دهد، با دقتی مکانیکی، در حالِ دنبال کردنِ قانون («عبور کن»/ «عبور نکن») بود. رنگ چراغ‌ها عوض شد و تنها چیزی که برای او اهمیت داشت همین رنگ چراغ‌ها بود.

از طرف دیگر می‌توانیم مشکل ریموند را براساس ماهیت فلسفی آن بررسی کنیم. زیرا از منظر اول شخص، این احتمال وجود دارد که شخصی مبتلا به اوتیسم در موقعیت ریموند، هم بتواند شرایط را به شکل مفهومی درک و هم سراسیمه برای حل آن تلاش کند. با توجه به سبک شناختی انعطاف‌ناپذیر ریموند، او بین تمایلش به اطاعت از قانون تحمیل‌شده از جانب چراغ‌های راهنمایی و مزاحمت ایجاد نکردن برای رانندگان جاده  (یا صدمه‌ندیدن) گیر می‌کند. براساسِ این موضوع و باتوجه به شرایط، مسئله، درک و تصریح قاعده‌ی درستی که باید از آن پیروی کرد و یافتن قاعده‌ای‌ برای نشان دادن عمل درست است. آنچه این جا می‌بینیم اساسا مسئله‌ای مفهومی و هنجاری‌ست.

ویتگنشتاین[۵] در کتاب پژوهش‌های فلسفی[۶]، در همین رابطه، به این نکته اشاره می‌کند که «هیچ مسیر عملی را نمی‌توان با یک قاعده تعیین کرد، زیرا می‌توان کاری کرد که هر مسیر عملی با این قاعده وفق داده شود.  بحث‌های زیادی در مورد منظور ویتگنشتاین شده است، اما یکی از روش‌های درک (بخشی از) نظر او این است که تفسیر یک قانون که از تجربیات گذشته به دست می‌آوریم، می‌تواند با تفسیر دیگری جایگزین شود. برای مثال، با وجود این که هر بار از قانون «به اضافه‌ی ۲» برای افزودن ۲ به عدد اصلی دیگری استفاده کرده‌ام، می‌توان گفت در جای خاصی –مثلا وقتی به عدد ۴ میلیون می‌رسی- باید عدد ۴ را به آن اضافه کنی و من تا به حال از این بخشِ قانون بی‌خبر بوده‌ام. به عبارت دیگر: هیچ چیزی وجود ندارد که در نهایت و به طور قطعی، مشخص کند که چه چیز پیروی از قواعد محسوب می‌شود یا نشان دهد که یک نفر به درستی یا نادرستی از قواعد پیروی می‌کند. این مسئله در مورد زبان‌شناسی و مسائل اجتماعی با همان شدت ریاضیات و قوانین منطقی صادق است و پارادوکس پیروی از قواعد ویتگنشتاین را در مورد معنی، ماهیت، ضرورت و موارد مشابه، کاملا در محور مسائل فلسفی قرار می‌دهد.

«ماجرای عجیب سگی در شب» رمانی نوشته مارک هادون است. نام داستان برگرفته از یکی از داستان‌های شرلوک هلمز نوشته آرتور کانن دویل است. این کتاب برنده جایزه ادبی کاستا بوک برای بهترین رمان و جایزه بهترین کتاب کودک گاردین شده‌است. وقایع این داستان در انگلستان می‌گذرد و در واقع هسته‌ی اصلی داستان شرح سفر پرماجرای قهرمان داستان از سوئیندون به لندن است. داستان از زبان کریستوفر بون که پسری مبتلا به اوتیسم است، بیان می‌شود و از همین رو لحن ویژه و منحصربه‌فردی دارد. او به علت این بیماری خاص از درک مسائل عادی زندگی عاجز است، اما هوش فوق‌العاده‌ای دارد و دنیا را دیگرگونه می‌بیند. ماجرا با کشته شدن سگی در همسایگی آن‌ها آغاز می‌شود و کریستوفر سعی می‌کند قاتل سگ را با ابتکارات منحصربه فرد خویش بیابد.

من فکر می‌کنم، وضعیت ریموند، به‌مثابه جان‌بخشی به پارادوکس پیروی از قواعد ویتگنشتاین است؛ زیرا از نظر ریموند، قرمز به معنای «عبور نکن» و سبز به معنای «عبور کن» است. با این حال رانندگانی که پشت او معطل شدند، همه بر این باور بودند که او با وجود چراغ قرمز و علامت «عبور نکن» باید عبور می‌کرد. درحالی که ریموند شاهدِ پیروی از قواعد درست بود، آنها شاهد پیروی از قواعد نادرست بودند. حال اگر برادر ریموند او را آنجا پیدا نمی‌کرد، در این حالت تنها جست‌و‌جو در در قوانین به ظاهر سردرگم‌کننده‌ و بررسی دقیق و تحلیل آنها به ریموند اجازه می‌داد «ادامه دادن به راه رفتن» را به عنوان یک گزینه در نظر بگیرد. پس فقط همین کار -به کارگیری موفق تحلیل مفهومی- می‌توانست اضطراب و وحشت این وضعیت را از بین ببرد. بنابراین در این مثال می‌بینیم که چیزی که ممکن بود در شرایط دیگر، مسئله‌ای خشک و نظری به نظر برسد، چطور با دل‌مشغولی‌های عملی و وجودی در هم تنیده شده است.

یک شکاک ممکن است این جا  پاسخ دهد که هیچ کدام از اینها واقعا به مغز ریموند خطور نکرده است و احتمالش بیشتر است که او فقط ناآگاه و گیج بوده باشد. اگرچه ما به زندگی درونی ریموند دسترسی نداریم- او یک کاراکتر تخیلی‌ست- اما از نویسندگان سخنور اوتیست دریافته‌ایم که تحلیل مفهومی ماهیت قواعد (مانند معنی علائم، سخنوری و موارد دیگر) در بسیاری از وضعیت‌های زندگی برای اشخاص مبتلا به اوتیسم طبیعی‌ (و در واقع حیاتی) هستند. به عنوان مثال، تمپل گرندین[۷]– که با نوشتن اولین زندگی‌نامه اوتیستی در سال ۱۹۸۰ دنیا را مبهوت کرد- نمی‌توانست خودبه‌خود مفاهیم عمومی را از هم تمیز دهد؛ او دائما در حال انجام یک فرآیند پرسش‌گری شبه سقراطی برای یافتن تصاویر درستی بود تا بتواند مفاهیم روزمره مانند «خیریه»، «صندلی» و «برگ» را درک کند. به همین ترتیب گانیلا گرلند[۸] هم که بعد از تشخیص دیر هنگام اوتیسم با عملکرد بالا، یک زندگی‌نامه‌ی درخشان مشابه گرندین نوشت، از مسائل مفهومی و اضطراب‌هایی گفته است که با این باور او همراه بود که «باید یک قاعده‌ی عمومی حاکم بر تکه‌های مختلف وجود داشته باشد و تو فقط باید حلش کنی.» درست مانند دیگر افراد مبتلا به اوتیسم، آنها از بیرون اغلب ناآگاه یا بی‌توجه در نظر گرفته می‌شدند اما از درون، دائما با مسائل وجودی و مفهومی دست به گریبان بودند.

با توجه به‌ تجربه‌های شخصی روزمره‌ی اشخاص مبتلا به اوتیسم و رویارویی‌شان با این مشکلات، من فکر می‌کنم معنای مشخصی وجود دارد که در آن از یک طرف اوتیسم می‌تواند به فلسفه جان ببخشد و از طرف دیگر و براساس معنایی دیگر، تحلیل‌های فلسفه‌ی کاربردی، پتانسیل کمک به افراد مبتلا به اوتیسم را برای زندگی خوب دارد. مشکلات و راه‌حل‌ها در رابطه با مسائل فلسفی مانند خودتنهاانگاری[۹]، اذهان دیگر[۱۰] و معنی کلمات برای مبتلایان به اوتیسم همیشه مسائلی انتزاعی و تکنیکی فلسفی نیستند: این مسائل عملی، وجودی و در ارتباط تنگاتنگ با اضطراب و وحشت در زندگی روزمره‌اند.


پانویس‌ها:

[۱] Robert Chapman

[۲] Rain Man

[۳] Raymond Babbitt

[۴]Asperger syndrome یک نوع اختلال رشد عصبی‌ست که با مشکلات قابل توجه در ارتباط بین فردی و ارتباط غیرکلامی، مشخص می‌شود، که معمولاً به همراه علایق و رفتارهای وسواسی و تکراری‌ست. اولین بار در سال ۱۹۴۴ دکتر اتریشی به نام هانس آسپرگر با انتشار مقاله‌ای آن را توصیف کرد.

[۵] Ludwig Wittgenstein

[۶] Philosophical Investigations

[۷] Temple Grandin

[۸] Gunilla Gerland

[۹] solipsism فلسفه‌ای‌ست مبنی بر اینکه «ذهن من تنها چیزی‌ست که هر کسی کاملا به وجود آن اعتقاد دارد». براساس این باور هرچیزی اعم از دانش، فراتر از ذهنیت بشر به هیچ عنوان قابل توجیه و ضمانت نیست. و بر این اساس جهان‌های بیرونی و دیگر اذهان فهمیده نمی‌شوند یا اصلا خلق ناشده قلمداد می‌گردند.

[۱۰] مسئله‌ی اذهان دیگر عبارت است از اینکه چگونه می توانیم این باور تقریبا جهانی را که دیگر افراد، ذهن هایی مانند خود ما دارند، توجیه کنیم.

Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comments
  • متن خیلی خوبی بود
    پسند کردم
    ممنون
    ترجمه‌های خوبتونو ادامه بدید

  • Rain man
    یا
    Ra in man
    اشاره داره به فرقه ایلومیناتی man به زبون خیابونی یعنی رفیق و IN هم به زبون خیابونی به معنای ملحق شدن هست و اینجا rain man به این معنی هست که (روحتو به ما ملحق کن رفیق) اگر معنیش رو بزنین اینو نمیاره ولی در اصل پشت. Rain MAN ایلومناتی هست اهنگ rain man امینم رو هم اگر معنی شو سرچ کنید یه جایی میگه rain man و نوشته به ما ملحق شو ینی به ایلومناتی ملحق شو

LEAVE A COMMENT