ماریا پوپوا
نویسنده و منتقد مسائل فرهنگی و ادبی[۱]
خلاصه: آیا زبان بازنمایی واقعیت است و آنچه ما در قالبِ زبان به چیزها نسبت میدهیم، با واقعیت چیزها در خودشان منطبق است؟ نیچه در رسالهی «در بابِ حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی» به بررسی این پرسش میپردازد. او بر این باور است که زبان صرفاً قراردادی اجتماعی میان انسانهاست و ما هیچ راهی برای فهمیدن این نداریم که اشیاء فینفسه و در ذاتِ خود به چه شکلی هستند و چه حقیقتی دارند. زبان صرفاً بهمثابه استعارههاییست که ما به واقعیت نسبت میدهیم و لزوماً با آن تطابقی ندارد. ماریا پوپوا در این مقاله با اشاره به دیدگاههای اندیشمندان زیادی همچون هانا آرنت، کارل پوپر، برتراند راسل، لارا رایدینگ، آنا دیویر اسمیت، تاگور و پاسکال، نشان میدهد که نیچه مدتها پیش از آنها به قراردادی بودنِ زبان پی برده است و نشان داده است که حتی قوانین طبیعت که در علوم تجربی و ریاضیات به آنها پی میبریم و ظاهراً با طبیعت همخوانی دارند ناشی از شیوهی ادراکِ ما به عنوانِ گونههای انسانیاند و اگر ما میتوانستیم جهان را از زاویهی دید یک موجود دیگر تجربه کنیم، متوجه میشدیم نه تنها جهان شاید به کل با آنچه ما تجربه میکنیم فرق داشته باشد، بلکه شاید حتی قوانین دیگری بر آن حکمفرما باشند.
چگونه از زبان استفاده میکنیم تا واقعیت را آشکار و پنهان کنیم
«پس حقیقت چیست؟ سپاهیست متحرک از استعارات، کنایهها و انسانانگاریها – کوتاه سخن آنکه مجموعهایست از روابط انسانی که فزونی گرفته، دچار جابجایی گشته و با آرایههایی بیانی و شاعرانه تزیین شده است.»
«نیاز به استدلال، نه در حقیقتخواهی ما، بلکه ریشه در معناخواهی ما دارد.» این جمله را هانا آرنت[۲] در تأملات نافذ خود در باب تفاوت اساسی بین اندیشیدن و دانستن بیان میکند. کارل پوپر[۳] در ملاحظهای در باب حقیقت و خطرات نسبیگرایی هشدار میدهد: «آگاهی عبارت است از جستوجو برای یافتنِ حقیقت.» و ادامه میدهد : «آگاهی به معنای جستوجو برای اطمینان یافتن نیست.»
اما در یک جهان نامطمئن، ابزار ما برای سنجش حقیقت چیست و اساساً منشاء انگیزهی پیچیده و موردبحث انسان درجهت کسب آگاهی در وهلهی اول کجاست؟
این همان پرسشیست که فردریش نیچه، یک قرن قبل از آرنت و پوپر، در رسالهی «درباب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی»[۴] در سال ۱۸۳۷ بررسی کرده است. رسالهای که بعدها توسط دبلیو. ای. هوسمن[۵] ترجمهشد و در مجموعهی نفیس «آثار کامل فردریش نیچه»[۶] گنجاندهشد.
نیمقرن قبل از اینکه برتراند راسل[۷] خاطرنشان کند که در جهانی بیتفاوت نسبت به مصالحِ انسانی، مفاهیم خوشبینی و بدبینی که به یک اندازه خامدستانهاند «ناشی از اهمیت دادن به خودند و به بهترین شکل با کمی علمِ نجوم اصلاح میشوند»، نیچه پشتپردهی نمایش حقیقت را ترسیم میکند:
روزی روزگاری، در یکی از گوشههای دنیایی که به منظومههای خورشیدی چشمکزن بیشماری تقسیم شده بود، ستارهای بود که روی آن جانوران هوشمندی دانستن را اختراع کردند. و این متکبرانهترین و دروغیترین لحظه در «تاریخ جهان» بود، اما بههرحال صرفاً یه لحظه بود. بعداز اینکه طبیعت نفسی چاقکرد، ستاره سردشد، یخ بست و جانوران هوشمند به استقبال مرگ رفتند.
میتوان چنین افسانهای را اختراعکرد، اما همچنان نمیتوان بهطورکامل توصیفکرد که هوش انسانی در طبیعت چقدر ناامیدکننده، سایهوار، ناپایدار، بیهدف و تصادفی به چشم میآید. ابدیتهایی بودهاند که هوش انسانی در آنها وجود نداشتهاست. وقتی هم که کار این هوش انسانی تمامشود، هیچ اتفاقی نخواهدافتاد. چراکه این هوش هیچ مأموریت اضافیای ندارد که آن را فراتر از حیات انسانی ببرد. بلکه فقط این انسان و مولد و مالک آن است که اینقدر جدیاش میگیرد. انگار که محورِ جهان حولِ آن درحال چرخش است. اما اگر میتوانستیم با یک پشه ارتباط برقرارکنیم، متوجه میشدیم که او نیز با جدیت مشابهی در هوا پرواز میکند، و مرکز جهان را درحال پرواز در درون خود احساس میکند. هیچ چیز شرمآور و بیاهمیتی در طبیعت وجودندارد که با کوچکترین فوتی ازجانب این «قدرت دانستن»[۸] فوراً همچون بالونی باد نشود. و همانطور که هر باربری دوستدارد تحسینکنندهای داشتهباشد، مغرورترین انسانها یعنی فیلسوفها نیز تصور میکنند، چشمهای جهان را در تمامِ جهات میبینند که با تلسکوپ به اعمال و افکار آنها خیره شدهاست.
نیچه مطرح میکند که میل به کسب معرفت، ریشه در اهمیتدادن گستاخانه به خود دارد که غریزهی بنیادینِ انسان یعنی احساسِ تعلقداشتن آن را تشدید میکند. چیزی که درون یک فرهنگ به عنوان حقیقت شناخته میشود، صورتی از ارتباط و قرارداد صلح اجتماعی بین مردم است. یک قرن قبل از اینکه لارا رایدینگ[۱۱] مشاهدهکند که «وظیفهی حقیقتجویی درمیان ما، تقسیم بر تعدادمان شده است.» نیچه مینویسد:
تخصیص الزامی و معتبری بهطور یکنواخت برای چیزهای مختلف اختراع شدهاست، و این قانونگذاری زبانی اولین قوانین را برای حقیقت تثبیت میکند. چراکه تضاد بین حقیقت و دروغ برایاولینبار اینجا بهوجود میآید. شخص دروغگو کسیست که از تخصیص معتبری (کلمات) استفاده میکند تا چیزی را که غیرواقعیست، واقعی نشاندهد. برایمثال او میگوید: «من ثروتمند هستم» درحالیکه تخصیص معتبر برای شرایط او عبارت است از: «من فقیر هستم». او بهوسیلهی جایگزینهای تصادفی یا حتی معکوس، از قراردادهای تثبیتشده سوءاستفاده میکند. اگر او این رفتار را خودخواهانه و درجهتِ آزار دیگران انجامدهد، جامعه اعتمادش را به او از دست میدهد و او را طرد میکند. چیزی که انسانها، با طرد فرد دروغگو از آن پرهیز میکنند نفسِ فریبخوردن و آزاردیدن از آن نیست. حتی در این مرحله چیزی که نفرت آنها را برمیانگیزد خودِ فریب نیست، بلکه تبعات نفرتانگیز انواع مشخصی از فریب است. به معنای انحصاری و مشابهی، انسان امروزی چیزی به جز حقیقت را نمیخواهد: او بهدنبال تبعات خوشایند و حیاتبخش حقیقت است. و در مقابلِ معرفت محضی که هیچ پیامدی برایش به همراه ندارد کاملاً بیتفاوت است.
نیچه با مطرحکردن این نکته که خود زبان میتواند به ابزاری نه درجهت آشکارساختن حقیقت، بلکه اتفاقاً درجهت پنهانکردن آن تبدیلشود دست روی این قراردادهای زبانی میگذارد. بحثی که شاید آنا دیویر اسمیت[۱۲] یک قرن بعد از او به آن اشاره میکند: «بعضی افراد از زبان بهعنوان یک نقاب استفاده و زبانی را طراحی و خلق میکنند که بهنظرمیرسد آنها را نمایان میکند درحالیکه درواقعامر این چنین نیست.»
آیا آنها محصولات معرفت، یعنی برخاسته از حس حقیقتجوییاند؟ آیا این نمایشهای زبانی با ذات چیزها متجانساند؟ آیا زبان توصیفِ کافی همهی واقعیتهاست؟
[…]
یک کلمه چیست؟ رونوشت صوتی یک محرکِ عصبی. اما استنتاج بیشتر از این محرکِ عصبی به سوی علتی بیرون از ما، از پیش نتیجهی کارکرد نادرست و غیرقابلتوجیه اصل دلیل کافی[۱۳] است… مثلاً وقتی از «مار» صحبت میکنیم، چنین نمایشی صرفاً محدود به توانایی پیچخوردن آن موجود است و بنابراین برای اشاره به یک کرم هم مناسب است. چه تمایز خودسرانهای! چه ترجیحات یکطرفهای، نخست به این دلیل و سپس به دلیلِ ویژگی یک چیز!
نیمقرن قبلازاینکه شاعر و فیلسوف هندی و برندهی جایزه نوبل، تاگور[۱۴] اظهارکند که «رابطه، حقیقت اساسی جهانِ نمودهاست»، نیچه اضافه میکند:
زبانهای متفاوتی که شانهبهشانهی هم بهوجود آمدهاند، نشان میدهند که درمورد کلمات، هیچگاه بحث حقیقت و بیان کامل واقعیت مطرح نیست. چراکه درغیراینصورت، اینهمه زبانهای مختلف وجود نمیداشت. در مقابل، «شیء فینفسه»[۱۵] (چیزی که دقیقاً به معنای حقیقت خالص، جدا از پیامدهایش است) برای آفرینندهی زبان چیزی غیرقابلفهم است و ارزش کوچکترین تلاشی برای بیان کردن را نیز ندارد. آفرینندهی زبان، صرفاً نمایشی از روابط اشیاء با انسانها را بهوجود میآورد و برای بیان برجستهترین استعارهها را بهکار میبرد. و همهی ما به همین شیوه از زبان استفاده میکنیم. وقتی از گلها، درختان، رنگها یا برف صحبت میکنیم، اعتقادداریم که درمورد خود آنها چیزهایی میدانیم، درحالیکه همچنان بهجز استعارهها، هیچچیز درمورد خودِ آنها نمیدانیم. استعارههایی که بههیچوجه به هویتهای اصلی آنها مربوط نمیشوند… از آنجایی که یک کلمه باید به طور همزمان، بر موارد مشابه بیشماری منطبق شود، تبدیل به یک مفهوم میشود – مواردی که بدیهیست هیچگاه با هم یکسان نیستند و درنتیجه مجموعهای نابرابر را تشکیل میدهند. هر مفهومی از معادل قراردادن چیزهایی نابرابر با هم، بهوجود میآید. همانطور که مطمئنیم یک «برگ» هیچگاه با برگی دیگر کاملاً یکسان نیست، اطمینانداریم که مفهوم «برگ» بهوسیلهی دورانداختن خودسرانهی این تفاوتهای مجزا و فراموشکردن جنبههای متمایز آنها شکل میگیرد. و توسط چنین مفهومیست که این ایده برمیخیزد: در طبیعت، علاوهبر برگها، یک «برگ» هم وجوددارد؛ یعنی همان ماکت اصلیای که تمامی برگها براساسِ آن بهوجود میآیند، طرح و نقش پیدا میکنند و رنگ مییابند – اما بهوسیلهی دستانی بیکفایت، و به همین دلیل هم هیچکدام از نمونهها رونوشت دقیق، سالم و معتبری از مدل اصلی نخواهندبود… همزمان بااینکه فرم را شکل میدهیم، مفهوم را نیز بهدست میآوریم، و از موجود واقعی و منحصربهفرد چشمپوشی میکنیم؛ درحالیکه طبیعت نه فرمی دارد و نه مفهومی و بههمینمنوال نه نمونهای. بلکه فقط مجهولی دارد که برای ما غیرقابلتعریف و غیرقابلدسترس باقی میماند.
بهاینوسیله، نیچه به فرضیهی محوری خود برمیگردد و مفهوم حقیقت به عنوان یک قرارداد اجتماعی در زبان را نتیجه میگیرد:
پس حقیقت چیست؟ سپاهیست متحرک از استعارات، کنایهها و انسانانگاریها – کوتاه سخن آنکه مجموعهایست از روابط انسانی که فزونی گرفته، دچار جابجایی گشته و با آرایههایی بیانی و شاعرانه تزیین شده است، و پس مدتهای مدیدی استفاده از آن، برای فرد به نظر پایدار، قانونمند و الزامآور میرسد: حقایق توهماتی هستند که فرد فراموش کردهاست که این همان چیزیست که آنها هستند، استعاراتی فرسوده که دارای هیچگونه نیروی حسانگیزی نیستند؛ سکههایی که تصویر خود را از دست دادهاند و همینک تنها به چشم فلز به آنها نگریسته میشوند، و نه دیگر سکه.
البته کماکان پیشنهادِ نیچه، نسبیگرایی نیست، بلکه چهارچوبی برای تشخیص حقیقت و دروغ است که ریشه در فهم این نکته دارد که زبان – اختراعی انسانی و وسیلهای برای سازش اجتماعی – برایاینکه بتواند مجرای مناسبی برای حقیقتی فراتر از چشمانداز خودمحورانهی انسان باشد، خللوفرجهای بسیاری دارد:
صادقبودن بهمعنای استفاده از استعارههای معمول است. بنابراین بیان اخلاقی آن عبارت است از: وظیفهی ماست که براساس یک قراردادِ تثبیتشده دروغ بگوییم… دروغگویی به شکلی یکسان و بهطریقی که همگان ملزم به رعایت آن باشند… از این احساس که فرد متعهد است تا چیزی را به عنوان «قرمز»، چیز دیگری را به عنوان «سرد» و سومین چیز را به عنوان «بیصدا» نمایشدهد، واکنشی اخلاقی نسبت به حقیقت برمیخیزد. ارجمندی، اعتبار و سودمندی حقیقت چیزیست که شخص با استفاده از تضادش با فرد دروغگو به خود نشان میدهد؛ یعنی فردی که هیچکس به او اعتماد ندارد و همه او را طرد میکنند.
اکنون انسان به عنوان یک موجود «منطقی» رفتار خود را تحت کنترل انتزاعات درمیآورد. او دیگر از راه به در شدن به وسیلهی احساسات و شهودات آنی را بر خود روا نمیدارد. ابتدا همهی این احساسات را به مفاهیمی سردتر و با رنگولعابی کمتر تبدیل میسازد تا بتواند هدایت زندگی خود را به آنها بسپارد و مطابقشان رفتارکند. هر چیزی که انسان را از حیوان متمایز میکند وابسته به این توانایی برای انباشتن استعارههای حسی در یک طرحواره و درنتیجه انحلال یک تصویر در یک مفهوم است.
نیچه دگردیسی این چنینی حقیقتِ فیزیکی به مفهوم انتزاعی را در شناسایی، ساخت و بیان «حقیقت» به تصویر میکشد:
اگر من تعریفی از «پستاندار» اختراع کنم و آنگاه، بعد از بازرسی یک شتر بگویم: «نگاهکن! یک پستاندار»، درواقع برای روشن شدن موضوعی، حقیقتی را بههمراه خود آوردهام، اما این حقیقت ارزش محدودی دارد. یک حقیقت کاملاً خودمحورانه که حتی حداقلی از «حقیقت در ذاتخود» یا هر چیزی که مستقل از انسان و بهطور جهانشمول معتبر باشد، بههمراه خود ندارد.
درنهایت چیزی که جویندهی چنین حقایقی در پی آن است صرفاً استحاله[۱۹] جهان به انسان است. او کوشش فراوانی میکند تا جهان را به عنوان چیزی شبیه به انسان درککند و در بهترین حالت، با این سعیوتلاشها به احساسی از شباهت جهان و انسان دستمییابد. به همان ترتیبی که طالعبینهای قدیمی، ستارهها را در خدمت انسان و مرتبط با غم و شادی او میدانستند، چنین محققی نیز کل هستی را در ارتباط با انسان درنظرمیگیرد. کل کیهان بازتاب و شکستی بیکران از یک صدای اصلیست: انسان؛ کل هستی رونوشتی با تکثیر بینهایت از یک تصویر اصلیست: انسان. روش این محقق این گونه است که انسان را معیار همه چیزها میداند، اما با انجام این کار دوباره مرتکب خطای مهمی میشود: اعتقاد به اینکه چیزهایی که میخواهد آنها را ارزیابیکند، بهطور بیواسطهای بهعنوان مجموعهای از اشیاء[۲۰] در مقابل او هستند. او از یاد میبرد که استعارههای ادراکی اولیه استعارهای بیش نیستند و آنها را بهجای خود چیزها اشتباه میگیرد.
به گفتهی نیچه، خالصترین ارتباط ما با واقعیت با آزادی از دام زبان و حضور و توجه مطلق به واقعیتی که درمقابل ما قراردارد – فراتر از هرگونه طبقهبندی، توصیف و ساختارِ مفهومی – بهدست میآید:
«فقط با فراموشکردن این جهان اولیهی استعارههاست که انسان میتواند در آسودگی، امنیت و سازگاری زندگیکند. فقط با ازبینبردن و انعقادِ حجم انبوهی از تصاویر که در وهلهی نخست ناشی از قوهی ذهنی ابتدایی تخیل انسان همانند مایعی آتشین بود، انسان فقط با ایمانی شکستناپذیر به اینکه این خورشید، این پنجره و این میز «حقیقتدرذاتخود» هستند، و به طور خلاصه با فراموشکردن اینکه او سوژهی خلاق و هنرمندیست، میتواند در آسودگی، امنیت و سازگاری زندگیکند.
مدتها قبلازاینکه ریچل کارسون[۲۱] تخیل انسان را دعوتکند تا واقعیت را از چشمانداز یک موجود دریایی تجربهکند و پیش از آنکه دانشمندان علومشناختی تخیل انسانی را دعوت به تجربهی اینکه «جهان در چشم دیگران چگونه بهنظر میآید» کنند، نیچه گفته است:
برای انسان حتی قبول اینکه ادراک یک پرنده یا یک حشره از جهان کاملاً با ادراک او متفاوت است، دشوار است. و این پرسش که کدام یک از این ادراکهایی که از جهان وجوددارد از بقیه درستتر است کاملاً بیمعناست. چراکه قبلاً درمورد پاسخِ این پرسش با توجه به سازگاریاش با حوزهی «ادراک درست» [۲۲] تصمیمگیری شدهاست. که به معنای موافقت با حوزهایست که در دسترس نیست. اما درهرصورت به نظرِ من «ادراک درست» – که به معنای توصیف کافی یک شیء ادراکشده در ذهن یک ادراککننده است – ناممکن و خودمتناقض است.
تاکنون و تا جایی که میتوانیم نفوذکنیم – از ارتفاعات تلسکوپی گرفته تا اعماق میکروسکوپی – همهچیز کامل، امن، بیکران، منظم و بدون هیچ خللیست. علم تجربی قادر خواهدبود تا ابد در این چاه به حفاری بپردازد، و چیزهایی که کشف میشوند با یکدیگر هماهنگ خواهندبود و همدیگر را نقض نخواهندکرد. چنین چیزی به چه میزان اندکی با محصولی از تخیل شباهت خواهدداشت، چراکه اگر اینطور بود، باید جایی وجود میداشت که در آن توهم و واقعیت به همدیگر میپیوندند. درمقابل این دیدگاه باید چنین گفت: اگر هرکدام از ما شکلی متفاوت از ادراک حسی داشتیم – مثلاً فقط میتوانستیم برای لحظهای چیزها را به عنوان یک پرنده، کرم یا گیاه درککنیم، یا اگر یکی از ما محرکی را قرمزرنگ و دیگری آن را آبی میدید و حتی شخص سومی بود که همین محرک را به شکل صوت ادراک میکرد، آنگاه دیگر کسی نمیتوانست از چنین نظمی در طبیعت صحبتکند، بلکه به جای آن، طبیعت صرفاً بهمثابه آفرینشی ادراک میشد که در بالاترین درجهاش سوبژکتیو است.
نیچه گوشهچشمی هم به این پرسش همیشگی دارد که آیا ریاضیات – این مأمور مالیاتی محاسبهگر و عالیرتبهی قوانین طبیعت – پدیدهایست که به عنوان قانون اساسی طبیعت کشف میشود یا ابزاریست که به عنوان زبانی انسانی اختراع میشود:
در نهایت قانون طبیعت برای ما به چه معناست؟ ما از این قانون در ذات خود اطلاعی نداریم، بلکه صرفاً با تأثیراتش آشناییم که به معنای رابطهاش با قوانین دیگر طبیعت است. قوانینی که به نوبهی خود صرفاً بهمثابه مجموعهای از روابط برای ما شناختهشدهاند. بنابراین تمامِ این روابط همیشه ارجاع به چیزهای دیگری دارند و ماهیتشان برای ما کاملاً غیرقابلفهم باقی میماند. همهی چیزهایی را که ما واقعاً درمورد این قوانین طبیعت میدانیم، چیزهاییست که خودمان به آنها نسبت دادهایم – زمان، مکان و در نتیجه روابطی از شمارش و توالی. اما همهی چیزهای معجزهآسا راجعبه قوانین طبیعت، همهی چیزهایی که بهسبب معجزهآسا بودنشان ما را به تعجب وامیدارند و بهنظرمیرسد نیاز به توضیح داشتهباشند، و همهی چیزهایی که باعث میشوند به ایدئالیسم بدگمان شویم، همه و همه کاملاً و به صورت انحصاری درون چهارچوبِ صلب ریاضیات و نمایش لغزشناپذیر ما از فضا و زمان قراردارند. اما ما این بازنماییها را با همان ضرورتی انجام میدهیم که یک عنکبوت تارهایش را میریسد. اگر ما مجبور هستیم که همهی چیزها را به صورت انحصاری تحت چنین فرمهایی بفهمیم، کمکم این موضوع شگفتی خود را از دست خواهدداد که در همهی این چیزها درحقیقت بهجز این فرمها چیز دیگری را ادراک نکنیم. چراکه همگی آنها باید در درون خود قوانین مربوط به اعداد را نگهداریکنند، و دقیقاً هم همین اعداد، حیرتآورترین ویژگی اشیاء هستند. همهی «انطباق با قوانین»[۲۴]ی که در حرکت ستارگان و در فرآیندهای شیمیایی ما را تحتتأثیر قرارمیدهد، درنهایت با ویژگیهایی که ما به اشیاء حمل میکنیم منطبق میگردد. درنتیجه اینجا هم خود ما هستیم که خود را بهاینطریق تحتتأثیر قرارمیدهیم.
نیچه ارتباط بین زبان و علم تجربی و کارکرد مشابه آنها درخدمت تلاش بشر برای اندازهگیری واقعیت را اینگونه ارزیابی میکند:
تاکنون مشاهدهکردهایم که چگونه این زبان است که اصالتاً روی ساخت مفاهیم کار میکند. کارگری که در اعصار بعدی جای خود را به علمتجربی میدهد.
درست همانند زنبورعسلی که همزمان با ساخت سلولهای کندو آنها را با عسل پر میکند، علمتجربی نیز بدونوقفه روی این دخمهی عظیم مفاهیم، این قبرستان ادراکها کار میکند و همیشه درحال ساختن داستانهای جدیدتر و بزرگتر و بازسازی سلولهای قدیمی و پاکسازی آنها از داستانهای کهنه است. فراتر از همهچیز، پرکردن این چهارچوب بلندبالا و غولپیکر و تنظیم دوبارهی کل جهان تجربی در چهارچوب آن است که رنج و محنت بسیاری میطلبد.
نیچه غریزهی مشترکی را که زیر پوست زبان و علمتجربی وجوددارد شناسایی میکند:
رانهای که بهسوی شکلدهی استعارهها وجوددارد، رانهی اساسی بشر است، و انسان نمیتواند حتی برای لحظهای خود را از آن آزادسازد، چراکه دراینصورت خود را از انسانبودن خود آزادکردهاست.
دوقرن بعدازاینکه پاسکال[۲۷] – که بهشدت موردتحسین نیچه بودهاست – تفاوت بین ذهن منطقی و ذهن شهودگرا را مورد ارزیابی قرار میدهد، نیچه بدهبستانهای بین این دو جهتگیری هستی – منطقی و شهودگرا – را بررسی میکند و آنها را به عنوان مکانیزمهایی برای زیستن درون واقعیت با بروز کمترین تعارض و بیشترین اعتماد و صمیمیت درنظرمیگیرد.
اعصاری وجود دارد که در آنها انسان منطقی و انسان شهودگرا شانهبهشانهی هم ایستادهاند، یکی بههمراه ترسی که از شهود دارد و دیگری با نگاهی تحقیرآمیز به انتزاع. دومی بههماناندازه غیرمنطقیست که اولی بیهنر است. هردوی آنها میخواهند بر زندگی چیرهشوند: اولی با دانستن اینکه چگونه باید نیازهای اساسی خود را بهوسیلهی پیشبینی، احتیاط و نظم رفعکند و دومی با نادیدهگرفتن این نیازها به عنوان «قهرمانی ازخودبیخودشده» و واقعیت شمردن آن بخشی از زندگی که خود را در لباس توهم و زیبایی به او نشاندادهاست… انسانی که توسط مفاهیم و امور انتزاعی هدایت میشود، موفق به دورکردن بیچارگیها و بدشانسیها از خود پمیشود، اما هیچگاه نمیتواند ذرهای شادمانی از این امور انتزاعی کسبکند. و درهمانحالی که بهدنبال بزرگترین آزادی ممکن از درد است، مرد شهودگرا که در قلب فرهنگ ایستادهاست، علاوه بر زره دفاعیاش در برابرِ بیچارگی، خرمن عظیمی از روشنایی، سرخوشی و رستگاری نیز از شهود خود به دست میآورد. مطمئناً انسان شهودگرا با شدت و حتی با فرکانس بیشتری رنج خواهدبرد، چراکه نمیفهمد چگونه باید از تجربه درس بگیرد و بارها و بارها داخل یک گودال فرونیفتد. او همانقدر که در شادمانی غیرمنطقیست، در ناراحتی نیز اینگونه است: بلند گریه میکند و بهسادگی تسلا نمییابد. یک انسان خویشتندار که از تجربه درس میگیرد و خود را بامفاهیم هدایت میکند، با آلام مشابه چقدر متفاوت تحتِ تأثیر قرارمیگیرد! چنین انسانی که در اوقات دیگرش در جستوجوی چیزی جز حقیقت، صداقت، آزادی از چنگال فریب و محافظت از خود در برابر حملات بغرنج و غیرمنتظره نیست، حال شاهکاری از فریب را به دست خود اجرایی میکند. در مواجهه با آلام است که او شاهکاری از فریب را به نمایش میگذارد. همانگونه که نوع دیگر انسان در مواقع شادمانی شاهکار خود را اجرا میکند. او نه چهرهای قابلتغییر و مرتعش، بلکه ماسکی با ریخت متقارن و موقر از خود نشان میدهد. او گریه نمیکند، و حتی لحنِ صدایش را تغییر نمیدهد. هنگامی که غرش ابرهای آغازگر یک طوفان سهمگین را بالای سر خود میشنود، خود را در شنل بلندش فرومیپیچد و با گامهایی آهسته از زیر آن میگذرد.
پانویسها:
[۱] Maria Popova
[۲] Hannnah Arendt فیلسوف و نظریهپرداز آلمانی-آمریکایی علوم سیاسی
[۳] Karl Popper فیلسوف اتریشی-انگلیسی که بهعنوان یکی از بزرگترین فیلسوفان علم قرن بیستم شناخته میشود.
[۴] On truth and lies in a nonmoral sense
[۵] W. A. Haussman
[۶] Complete works of friedrich nietzsche
[۷] Bertrand Russell فیلسوف، منطقدان، نویسنده و ریاضیدان بزرگ و برنده جایزه نوبل. راسل به عنوان یکی از تأثیرگذارترین متفکرین قرن بیستم شناخته میشود.
[۸] Power of knowing
[۹] Fransisco De Holanda
[۱۰] Michelangelo di lodivico Buanaroti Simoni که غالبا با اسم کوچکش شناخته شدهاست، معمار، نقاش، مجسمهساز و شاعر ایتالیایی، درگذشته در سال ۱۵۶۴ در رم است.
[۱۱] Laura Riding Jackson شاعر، منتقد، رماننویس آمریکایی و نویسنده داستانهای کوتاه درگذشته درسال ۱۹۹۱
[۱۲] Anna Deavere smith بازیگر و فیلمنامهنویس آمریکایی که در سال ۱۹۵۷ در ایالت مریلند آمریکا متولد شدهاست.
[۱۳] Principle of sufficient reason اصل مهمی در فلسفه که مخصوصا توسط شوپنهاور فرض گرفته شدهاست. طبق این اصل هر رویداد یا کنش یا پدیداری بدون یک علت کافی که بتواند بهوجودآمدن آن را توضیحدهد نمیتواند بهوجود بیاید. شوپنهاور رسالهای باعنوان «ریشه چهارگان اصل دلیل کافی» مینگارد و آن را پیشنیاز رسالهی اصلی فلسفی خود یعنی «جهان همچون اراده و تصور» میداند.
[۱۴] Rabindranath Tagore
[۱۵] The thing in itself نئومن یا شیء فینفسه، اصطلاحیست که در فلسفهی کانت بهمعنای حقیقت یک شیء مستقل از ادراک و حواس آدمی (فنومن) است. نیچه در آثار متفاوت خود بهکرات به این دیدگاه کانتی اعتراضات مفصلی وارد میکند.
[۱۶] The Little prince
[۱۷] Antoine de Saint Exupery
[۱۸] Alessandro Sannaنقاش بریتانیایی متولد سال ۱۹۸۳ که از کارهای او میتوان به داستان اصلی پینوکیو و رودخانه اشارهکرد.
[۱۹] Metamorphosis
[۲۰] Objects
[۲۱] Rachel Carson زیستشناس آمریکایی که حوزه مطالعاتش متمرکز بر جانوران دریاییست.
[۲۲] The Correct perception
[۲۳] Alessandro Sanna نقاش بریتانیایی متولد سال ۱۹۸۳ که از کارهای او میتوان به داستان اصلی پینوکیو و رودخانه اشارهکرد.
[۲۴] Conformity to rules
[۲۵] Salvador dali نقاش اسپانیایی متولد کاتالونیا که از پیشگامان مکتب سورئالیسم و از تاثیرگذارترین نقاشان جهان به شمار میرود. دالی در سال ۱۹۸۹ درگذشتهاست.
[۲۶] Essays by Michel de Montaigne
[۲۷] Blaise Pascal فیلسوف، نویسنده، متاله و ریاضیدان بزرگ فرانسوی (۱۶۲۳-۱۶۶۲)
محمد تاجاحمدی | 13, آگوست, 2018
|
حقایق توهماتی هستند که فرد فراموش کردهاست که این همان چیزیست که آنها هستند، استعاراتی فرسوده که دارای هیچگونه نیروی حسانگیزی نیستند؛
———————
تخصیص الزامی و معتبری بهطور یکنواخت برای چیزهای مختلف اختراع شدهاست، و این قانونگذاری زبانی اولین قوانین را برای حقیقت تثبیت میکند.
———-
همین دو جمله بخودی خود نشان میدهد مقاله غلط ترجمه شد. انتخاب کلمات مناسب نبوده و مخاطب پران است! و با کج سلیقگی و بدون ویراست درست منتشر شده