بچه‌ که بودم، در ایام محرم، سرکوچه‌مان هیئتی بود که ظهر عاشورا شربت می‌دادند. همیشه منتظر بودم تا عاشورا شود و چادر عربی‌ام را سرم کنم و با خواهر، پسرعمو و دخترعموم بدوییم برویم تا دم در هیئت که شربت بخوریم. مادرم همیشه می‌گفت اگر حتی یک دانه برنج از غذاهای نذری امام حسین بخوریم، تا سال بعد از همه‌ی درد‌ها و مریضی‌ها در امانیم. هیچ‌کدام از غذاهای نذری را دوست نداشتم، همه‌شان خیلی قاتی‌پاتی بودند و من غذای مامانم را به آنها ترجیح می‌دادم. تنها چیزی که مزه‌اش را دوست داشتم، تخم‌شربتی‌های خنکی بود که در آفتابِ همیشه داغ عاشورا خیلی می‌چسبیدند. روزهای عاشورا آب نمی‌خوردم که مثلاً بیشتر تشنگی امام حسین، یارانش و بچه‌های کوچکش را حس کنم، اما شربت را آب حساب نمی‌کردم و لاجرعه همه‌اش را سر می‌کشیدم و کودکانه از خنکیِ شیرینش ‌لذت می‌بردم.

سال‌ها گذشت و فهمیدم با وجود آنکه هرسال سعی می‌کردم شربت مخصوص عاشورایی‌ام را بخورم، از معرض بیماری‌ها در امان نیستم. تازه می‌دیدم که هرسال آدم‌های زیادی که مطمئن بودم به شربت اکتفا نکردند و غذاهای نذری هم خورده‌اند، می‌مُردند. با خودم فکر می‌کردم یک جای کار می‌لنگد. اگر غذاها و شربت‌های امام حسین قدرت شفابخشی دارند، چرا به‌جای آنکه روی مریض‌ها در بیمارستان عمل‌های جراحی وحشتناکی انجام دهند، به‌ آنها شربت و غذای امام حسین نمی‌دهند؟ اگر تضمین سلامتی به همین سادگی است، چرا به فکر هیچ‌کس نمی‌رسد که از آن در راه‌های بهتری استفاده کند؟ همیشه در محرم می‌دیدم ظرف‌های غذاهای نیمه‌خورده در گوشه و کنار خیابان رها شده است. چرا افراد کمی به فکر این می‌افتادند که به جای هرسال نذری‌دادن دم در خانه‌هایشان و به دوستان و آشنایان همیشگی، به افراد نیازمندتر کمک ‌کنند؟ چرا تمام کمک‌های امام حسین مربوط به رفع گرسنگی جسمانی است؟ چرا هیچ‌کس به آدم‌ها شاخه‌ای گل نمی‌دهد؟ یا حتی کتاب؟ چرا هیچ‌کس موسیقی نذری نمی‌دهد؟

در فیزیک دو توصیف برای الکترون‌ها وجود دارد. هم می‌توان آنها را موج دانست هم ذره و هر دو وصف به‌طور عجیب و غریبی صادق و کافی هستند؛ یعنی برای توصیف این پدیده‌ی واحد دو شیوه‌ی متفاوت وجود دارد. کانت اولین فیلسوفی بود که در نظریه‌ی صدق به معنای مطابقت شک کرد. قبل از او، هیچ فیلسوفی تردید نداشت که صدق یعنی مطابقت با واقعیت. مردم تصور می‌کردند که آنچه می‌بینند به معنای تام همان واقعیت است. اما کانت بر این باور بود که قضیه به هیچ‌وجه به همین سادگی نیست؛ در تجربه‌ی واقعیت، ذهن انسان هم نقش سازنده‌ای دارد. البته نه به این معنا که واقعیتی که ما تجربه می‌کنیم به‌کل از طرف خودمان است و ذهن انسان آنها را ساخته است. کانت ایده‌آلیست نبود و می‌دانست آنچه از نظر ما صادق است، هم به آنچه در بیرون هست و هم به آنچه خود شخص اضافه می‌کند، بستگی دارد. به عبارتی، واقعیت در میانه‌ی تجربه‌ی انسان و اشیاء، آن‌گونه که نزد خودشان هستند، شکل می‌گیرد. در واقع، واقعیت نظریه‌های علمی را به ما دیکته نمی‌کند؛ دانشمندان نظریه‌های متفاوتی ارائه می‌کنند و بعد از آزمودن آنها، مطابقتشان را با واقعیت آزمایش می‌کنند تا از درستی آنها مطمئن شوند. به همین‌ترتیب، آنچه ما واقعیت می‌پنداریم، تماماً به آنچه بیرون از ماست بستگی ندارد و ما همواره دست‌کم تاحدی در واقعیت‌دانستنش نقش داریم. من فکر می‌کنم ما ناخودآگاه هم که شده، چیزهایی را به‌عنوان واقعیت جهان می‌پذیریم و از آن به بعد، با در نظر گرفتن آنها به‌عنوان پیش‌فرض‌های ذهنی‌مان به سراغ امور تازه می‌رویم و درباره‌ی حقیقت‌داشتنشان قضاوت می‌کنیم، اگر این امور تازه با پیش‌فرض‌هایمان مغایرت نداشته باشد، آنها را واقعی می‌پنداریم.

هرشب می‌نشینم کنار پنجره‌مان و به صدای نوحه‌ها گوش می‌دهم و یاد دایی‌‌ام می‌افتم که بیماری صرع داشت و چندسال پیش که هنوز زنده بود، از شهر ساکت و خلوتش آمده بود تهران و شبی در محرم با شنیدن صدای بلند طبل و مداحی از خواب پریده بود و حمله‌ی عصبی به او دست داده بود. آدم‌های پیر و بیمار زیادی وجود دارند که به دلایل مشابه شاید حالشان بد شده باشد. اما باز فکر می‌کنم این شهر همیشه شلوغ است؛ صدای طبل نباشد، صدای بوق که هست، صدای آژیر که هست، صدای ضبط ‌صوت آزاردهنده‌ی ماشین‌ها که هست. تنها فرقش این است که هیچ‌کس با شنیدن صدای بوق و آژیر دلش نمی‌ریزد و اشک‌هایش جاری نمی‌شود، اما با شنیدن شعرهایی درباره‌‌ی امام حسین و رقیه‌ی کوچک ممکن است بغض کسی بترکد و دلش بعد از گریستن، کمی آرام‌تر شود. شاید گرسنه‌های شهر این شب‌ها آرام‌تر بخوابند. شاید دختربچه‌ی کوچکی در گرمای ظهر عاشورا با خوردن شربتی خنک شود و کودکانه لذت ببرد. دیگر چه اهمیتی دارد که همه‌ی این آدم‌ها بعد از یک‌سال همچنان سالم و سرحال باشند، یا نه؟

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT