جان سیلویا
استاد مدعو دپارتمان علوم انسانی دانشگاه کالیفرنیای شمالی[۱]
خلاصه: آیا تنها راه موجود برای اثبات و بررسی مسائل مهم در جهان استفاده از استدلالهای دقیق و سفت و سخت فلسفی است و یا راههای دیگری هم برای درک کردن جهان و مشکلات آن وجود دارد؟ جان سیلویا بر این باور است که گاهی هنر، که در این مقاله به صورت اختصاصی منظور از آن موسیقی است، راه بهتری از فلسفه پیش میگیرد. دلیل این امر هم این است که در مباحث فلسفی ما فقط یک بخش ماجرا یعنی جنبهی منطقی و عقلانی مسئلهای خاص را به حساب میآوریم، در حالی که در هنر اعتبار گوینده و تاثیر سخن او بر مخاطب را نیز در نظر میگیریم. بیشتر مواقع با شنیدن اخبار اتفاقات دردناکی که در جهان در حال رخ دادن هستند، با این واقعیت روبهرو میشویم که شنیدن اینکه در جایی از جهان مردمی در حال رنج کشیدن هستند احساس خاصی در ما برنمیانگیزد. این امر به خوبی نشان میدهد که تنها «دانستن» کافی نیست، بلکه باید به طریقی چیزها را «احساس» کرد تا بتوان گفت به طور کامل از آن امر آگاه هستیم و در برابرش احساس مسئولیت میکنیم. ریدیوهد یک گروه آلترنتیو راک انگلیسی است که در سال ۱۹۸۵ فعالیت خود را آغاز کرد. در این مقاله تمرکز جان سیلویا بر موزیک ویدیوی آهنگ «همهی آنچه نیاز دارم»، یکی از آهنگهای آلبوم «در رنگینکمانها» است.
اوایل ماه ژوئن سال ۲۰۰۸، ریدیوهد[۲] با همکاری پروژهی EXIT (یا استثمار و قاچاق انسان را تمام کنید)[۳] موزیکویدیویی را برای آهنگ «همهی آنچه نیاز دارم»[۴] منتشر کرد. معمولاً در یک موزیکویدیو با داستانی سروکار داریم که یا مربوط به عناصر آهنگ است، یا اعضای گروه را در حال نواختن سازهایشان نشان میدهد و یا صرفاً تصاویر جذابی در آن پخش میشود. اما این ویدیو کاملاً متفاوت است و داستان تکاندهندهای دارد.
در این ویدیو صفحهی نمایش به دو بخش تقسیم میشود. تصویر سمت چپ، روایت یک روز معمولیِ کودکی احتمالاً آمریکایی، و در تصویر سمت راست، یک روز معمولیِ کودکی را میبینیم که اهل کشوری توسعهنیافته است. بهجز شباهتهایی که در بیدارشدن، شستن دستها و صورت و غذاخوردن میان این دو کودک وجود دارد، تضاد آشکار میان نوع زندگی آنها در این ویدیو به تصویر کشیده شده است. کودک آمریکایی نسبتاً آسوده و راحت است؛ تلویزیون نگاه میکند، به مدرسه میرود، کتاب میخواند و نقاشی میکشد، درحالیکه کودک دیگر در یک مغازه کار میکند. در انتهای ویدیو، کودک دوم در حالی کفشی که تقریباً کار ساختنش تمام شده است را زمین میگذارد که کودک آمریکایی کفشهایش را درمیآورد تا به تخت برود. کفشها در این صفحهی دوبخشی دقیقاً کنار هم قرار دارند و اگر هم هر دو یک کفش نباشند، شبیه هم به نظر میرسند. از آنجایی که این ویدیو مشخصاً برای پروژهی EXIT ساخته شده بود، معنای آن واضح است؛ بااینحال، حتی اگر دلیل ساخت این ویدیو را هم نمیدانستیم، پیام آن را با توجه به شرایط کار کودکان در سراسر جهان درک میکردیم.
با اینکه بههیچوجه توافقی جهانی دربارهی این موضوع وجود ندارد، مردم زیادی عمیقاً تحتتأثیر این ویدیو قرار گرفتند و از شرایط استثمار کودکان کار در کشورهای دیگر آگاه شدند. من مدت زیادی به این مسئله از دیدگاه سیاسی و فلسفی فکر کردهام. بااینحال، هنوز هم این ویدیو تأثیر فوقالعاده زیادی روی من میگذارد، تأثیری عمیقتر از برخی از قویترین استدلالها در فلسفهی غرب. واکنش من نسبت به این ویدیو تاحدی برایم عجیب بود و پس از دیدنش صدای فیلسوف کوچکی در سرم پیچید: ما اصولاً انتظار داریم که استدلالهای سنتیِ فلسفی دربارهی هرچیزی در دنیا، منطقی و روشن باشند. یک استدلال باید بهطور دقیق و با احتیاط مطرح شود. بااینحال، موسیقی، حتی اگر همراه با شعر باشد، عمدتاً گنگ، نادقیق و مبهم است. پس موسیقی چه کارکردی دارد که فلسفه و مباحث منطقی از ارائهی آن عاجزند؟
استدلال
شاید پاسخ مرا حدس زده باشید. دقیقاً چون در هنگام گوشدادن به موسیقی، احساساتمان درگیر میشود، قادر به ایجاد واکنش عمیقی در ما ست. به نظر میرسد که این واکنش حتی از واکنشی که نسبت به استدلالهای معمولِ منطقی و عقلانی نشان میدهیم، تأثیرگذارتر و عمیقتر باشد. حالا که شاهد تأثیر یک استدلال احساسی و موسیقایی در مسئلهی کودکان کار بودیم، بهتر است ببینیم استدلال فلسفی چگونه است.
میتوانیم این مسئله را با توجه به نظریههای متفاوت اخلاقی بررسی کنیم، اما بیاید قضیه را بیش از حد پیچیده نکنیم. اصل بنیادین فایدهگرایی[۵] این است که آن کاری درست است که بیشترین فایده را برای بیشترین تعداد مردم داشته باشد. میتوانیم وقت زیادی را صرف شکافتن این اصل و صورتبندیهای متفاوت آن و تبیین منظورمان از «بیشترین فایده» کنیم. اما اگر اصل بنیادین فایدهگرایی را بپذیریم، به نظر نمیرسد که بر اساس آن، کار کودکان بتواند بیشترین فایده را به بیشترین تعداد مردم برساند. فایدهی اینکه من میتوانم کفشهای ارزان بخرم، بیشتر از تأثیر منفی این کار بر زندگی تعداد زیادی از کودکان نیست. بنابراین، نتیجه میگیریم که نهتنها ما نباید از شرکتهایی کفش بخریم که از نیروی کار کودکان استفاده میکنند، بلکه اساساً کارخانهها و دیگر مراکز کار نباید از نیروی کار کودکان استفاده کنند.
حال بیایید چند پرسش مطرح کنیم؛ نخست آنکه آیا با این استدلال قانع شدید؟ و دوم آنکه، این استدلال باعث شد چه احساسی داشته باشید؟ اگر اصل فایدهگرایی را پذیرفته باشید، احتمالاً باید قانع شده باشید که استدلال صحیح است (اگر با فایده. درواقع، شاید حتی برای توجیهکردنِ نظرمان در نکوهشِ استفاده از نیروی کار کودکان به هیچ استدلالی نیاز نداشته باشیم. این کار به نظرمان بد میآید. اما استدلال فلسفی مانند آنچه بیان شد، چه تأثیری روی شما میگذارد؟ آیا درست مانند ویدیوی «همهی آنچه نیاز دارم» احساسات و افکار شما را تحتتأثیر قرار داد؟ ممکن است برای عدهای چنین بوده باشد، اما برای بیشتر مردم، استدلال مبهم و نامشخص ویدیو، تأثیر بسیار عمیقتری از استدلال دقیق و روشن فلسفی داشته است. اما چگونه؟ چطور ریدیوهد میتواند دربارهی چگونگی جهانی که در آن زندگی میکنیم، بدون استفاده از استدلالهای سنتی، صحبت کند؟
برای پاسخ به این پرسش، باید به مفهوم رتوریک، یعنی تمرین سخنوری و نوشتن ماهرانه نزد ارسطو رجوع کنیم؛ او هنر رتوریک را به ۳ گروه متمایز تقسیم میکند: اتوس[۶]، پاتوس[۷] و لوگوس[۸]. اتوس مربوط به اعتبار گوینده یعنی بیانکنندهی استدلال است، پاتوس با تأثیر و هیجانِ احساسیای که آن استدلال بر شنونده میگذارد، سروکار دارد و لوگوس مربوط به منطق و عقلانی بودن استدلال است. با این تمایزگذاری میتوانیم تفاوت میان دو استدلال گفتهشده را راحتتر درک کنیم.
تاریخ فلسفهی غرب عمدتاً بر تأثیر و اهمیت لوگوس تأکید دارد. در یونان باستان، سوفیستها دربارهی هنر رتوریک بسیار نوشتند و این هنر را معمولاً در ازای پول به مردم میآموختند. از نظر آنها، رتوریک به معنای سخنوریِ قانعکنندهای بود که میتوانست لزوماً حقیقت نداشته باشد؛ به عبارت دیگر، آنها جنبهی لوگوس را نادیده میگرفتند. این نادیدهگرفتنِ بهاصطلاح حقیقت، فیلسوفانی چون سقراط و افلاطون را که از معاصران بسیار مهم سوفیستها بودند، آزار میداد. دلیل این امر وقتی آشکار میشود که بدانیم افلاطون به شکلی از حقیقت باور داشت که جاودان، ثابت و غیرقابلتغییر بود. همچنین به نظر سقراط، پولگرفتن از مردم در ازای کمککردن به آنها در کشف حقیقت، اشتباهی فاحش بود. از آنجایی که سقراط و افلاطون بهعنوان پایهگذاران فلسفه شناخته شدهاند، نظر آنها دربارهی سوفیستها در فلسفه غالب شد و درنتیجه، دستکم در بخش اعظم تاریخ فلسفهی غرب، همواره تأکید بر لوگوس بوده است، درحالیکه اتوس و بهویژه پاتوس، بیاهمیت نشان داده شدهاند.
در بسیاری از موارد، تأکید بر لوگوس منطقی به نظر میرسد؛ روشهای علمی براساس عقلانیت شکلگرفتهاند. تمرکز بر لوگوس میتواند بهعنوان به جامعه اجازه دهد که با بیشترین سرعت تا بیشترین حد ممکن، پیشرفت کند. بدون تردید، روش عقلانی ضروری و مهم است. بااینحال، آنقدر بر این جنبه تمرکز کردیم که تقریباً اتوس و پاتوس را بهطور کامل کنار گذاشتیم.
همهی آنچه نیاز دارم: همهچیز دربارهی جهان
اگر موسیقی قادر به ارائهی استدلالی دربارهی جهان است، به نظر میرسد که این کار را بدون تمرکز بر جنبهی لوگوس انجام میدهد. تبلیغات تلویزیونی را در نظر بگیرید که چگونه از اتوس و پاتوس استفاده میکنند. آنها بر روی نیازها و احساسات اساسی مردم (پاتوس) دست میگذارند و گاهی از شخصیتهای معروف استفاده میکنند (اتوس) تا مقصودشان را بیان کنند. به نظر میرسد که این تبلیغها تأثیر شگرفی بر روی ما دارند؛ حتی اگر این تأثیر ناخودآگاه باشد، نمیتوانیم بگوییم آنها دارند برای مسئله بااینحال، من میخواهم ادعا کنم که ریدیوهد قادر به استدلالکردن خارج از دایرهی لوگوس است. تفاوت در چیست؟
برای اثبات ادعایم، لازم است که از تمایزگذاریِ فلسفی دیگری (که معمولاً همراه با پوزیتیویسمِ منطقی است) میان اطلاعات شناختی[۹] و اطلاعات بیانی[۱۰] صحبت کنم. اطلاعات شناختی چیزی دربارهی جهان به ما میگویند. همچنین باید دستکم در تئوری، اثبات درست یا نادرستبودنِ گزارههای شناختی، ممکن باشد. گزارهی «ماه از پنیر ساخته شده است» یک گزارهی شناختی است، چراکه میتوانیم با استفاده از تلسکوپی قوی و یا رفتن به ماه و از نزدیک دیدنش درستی یا نادرستی آن را اثبات کنیم. یونانیان باستان واقعاً نمیتوانستند از هیچکدام از این راهها استفاده کنند، اما باز هم میشد با اصول و نظریات موجود، گزارههای اینچنینی را بیازمایند. به همین دلیل، آنها گزارههای شناختی بودند.
از سوی دیگر، هنر معمولاً از گزارههای بیانی استفاده میکند و درباره جهان چیزی نمیگوید که قابل آزمایش باشد. برای ما راحت نیست که بتوانیم دربارهی درستی یا نادرستی یک نقاشی یا یک آهنگ صحبت کنیم، مسئله این است که یک اثر هنری بیانکنندهی آن چیزی است که هنرمند احساس کرده است. درحالیکه بیشتر مردم فکر میکنند که ریدیوهد و گروههای دیگر، بیشتر اوقات نوعی از موسیقی را میسازند که احساسی و بیانی است، اما راهی وجود دارد که میتوان نشان داد که این نوع موسیقی شناختی نیز هست و چیزی را دربارهی جهان به ما میگوید.
دستکم میتوان با گوشدادن به «همهی آنچه نیاز دارم» گفت که تام یورک[۱۱] چه احساسی نسبت به جهان دارد. اما آیا میتوان با اطمینان چنین چیزی گفت؟ از کجا معلوم که او با کنایه آن شعر را ننوشته است؟ و یا از کجا میدانیم که او چند کلمه را بهصورت تصادفی کنار هم ننشانده است تا شعری بنویسد؟ تا وقتی که خودِ تام، صادقانه دربارهی جزئیات تکنیکهای نوشتنش توضیحی ندهد، هیچوقت نمیتوانیم مطمئن باشیم که متن آهنگهایش واقعاً احساسش به جهان را نشان میدهند، یا نه.
بااینحال، پاسخ سادهتری وجود دارد. ما میتوانیم با استفاده از یک آهنگ، خودمان را بهتر بشناسیم. بیایید به متن آهنگ نگاهی بیندازیم: «من فقط با تو ماندم، چون هیچکس دیگری وجود ندارد. تو همهی آن چیزی هستی که نیاز دارم.» من هنگام گوشدادن به این شعر همراه با آن موسیقیِ آرام و فراموشنشدنیاش، به زندگیام فکر میکنم؛ اینکه آیا من فقط به این دلیل با شریک زندگیام ماندهام که کس دیگری در دسترس نیست؟ شاید اطرافیانم تمام چیزی باشند که نیاز دارم، اما آیا بیشتر هم میخواهم؟ میتوان گفت که این افکار از قبل، در اعماق ضمیر ناخودآگاه من شناور بودهاند، ولی تنها هنگامی که به این آهنگ گوش دادم، به سطح آمدند. آهنگ بر ایده یا پرسشی تمرکز میکند که ما میتوانیم به آن فکر کنیم و به زندگی خودمان نسبتش دهیم.
۵=۲+۲
ویدیوی «همهی آنچه نیاز دارم» با درهمآمیختن هر ۳ عنصر رتوریک یعنی اتوس، پاتوس و لوگوس استدلالی ارائه میکند: نخست آنکه گروه از اعتبار یا اتوس بهرهمند است (اینکه آیا استحقاق این اعتبار را دارند و یا میتوان از آن در استدلالهایی دربارهی بهرهبرداری از کودکان استفاده کرد یا نه، جای بحث دارد که من نمیخواهم در اینجا به آن بپردازم). دوم آنکه نشان دادیم که چگونه این آهنگ میتواند احساسات را بهعنوان نوعی از پاتوس نشان دهد و منطق این استدلال نیز که عبارت است از پیروزی یک کودک و شکست کودک دیگر، در اقتصاد جهانی ما آشکار است. اما در واقع، ترکیب و درهمآمیختنِ این ۳ حالت رتوریک است که باعث میشود ویدیو از یک استدلال سرراست اخلاقی، عمیقاً متقاعدکنندهتر باشد. حال، پاسخ متداولی را در دفاع از شرایط اقتصادیای که ویدیو نشان میدهد، در نظر بگیرید: «خب، که چی؟ لازم است که بچهها کار کنند؛ کارکردن است که کمکم ارزشهای واقعی و اخلاق کاری را به آنها میآموزد.»
آزمایش فکری فلسفی معروفی وجود دارد که به کمک آن بهتر میتوان توضیح داد که چرا «همهی آنچه نیاز دارم» از هر استدلال شناختیِ دیگری دربارهی این موضوع قویتر است. رابرت نوزیک[۱۲] از ما میخواهد تا یک «ماشین تجربه» را تصور کنیم[۱۳]. فکر کنید میتوانیم خودمان را به این ماشین وصل کنیم و هرچیزی را که انتخاب میکنیم، تجربه کنیم. همیشه آرزوی این را داشتید که به ریدیوهد بپیوندید؟ به این ماشین وصل شوید تا بتوانید یکی از اعضای گروه باشید! میتوانید در تورهای گروه حضور داشته باشید، شهرت و زرقوبرقهای آن را تجربه کنید، توجه خانمها را به خودتان جلب کنید و یا به بهترین مهمانیها بروید. فقط کافی است فانتزی مخصوصی که مدنظرتان است را برنامهریزی کنید و به ماشین وصل شوید. قسمت خوب ماجرا این است که تا وقتی درون ماشین هستید، حتی متوجه نیستید که آنچه دارید تجربهاش میکنید، واقعی نیست. اگر چنین ایدهای به نظرتان آشنا ست، به این دلیل است که ایدهی اصلی فیلم ماتریکس[۱۴] معمولاً به این آزمایش فکری نسبت داده میشود. بنابراین بهعنوان طرفداران ریدیوهد، چنین قراری به نظر خیلی مناسب میآید.
شاید هم نه! حتی در ماتریکس هم، بیشتر کاراکترها هنگامی که متوجه میشوند که حق انتخاب دارند، تصمیم میگیرند که زندگی را درون یک ماشین، تجربه نکنند. نوزیک میگوید که آنها برای این انتخابشان دلایل باورپذیری دارند. مهمترین ایده این است که ما میخواهیم واقعاً کارهایی را انجام دهیم، اما در ماشین تجربه «هیچ نوع ارتباط واقعیای با هیچ سطح عمیقتری از واقعیت وجود ندارد، و تنها تجربهای از آن شبیهسازی شده است» بازی محبوب کامپیوتری سیمز[۱۵] را در نظر بگیرید که در آن یک کاراکتر میسازید، آن را کنترل میکنید و زندگی زیبایی برایش درست میکنید (دستکم نسبت به زدوخوردها و ماجراجوییهای بقیهی بازیهای کامپیوتری). این کاراکتر باید غذا بخورد، حمام کند، بهداشتش را رعایت کند، سرکار برود تا پول دربیاورد و غیره. اینگونه قیاسکردن چندان درست نیست، ولی به نظر من، کاراکتر سیمزِ شما، شبیه شخصیت خود شما در ماشین تجربهی نوزیک است. بنابراین اگر این کاراکتر در بازی میتواند یک راکاستار شود، آیا در واقعیت، شما با اتصال به ماشین تجربه، موفقیتی کسب کردهاید؟ آیا بهجز احساس لذت و آرامشِ ناچیزی که از بازیکردن به شما دست داده است، دربارهی زندگی خودتان احساس بهتری پیدا میکنید؟ به نظر نمیرسد چنین باشد. همین مسئله دربارهی خود شما که در ماشین تجربه قرار گرفتهاید نیز صادق است؛ در واقع شما نه در حال انجامدادن کاری هستید، نه در کاری موفق شدهاید. درست است که ماشین تجربه میتواند لذتبخش باشد، اما مهمتر از آن موفقیتهای واقعی و درگیریهایی است که برای درککردن جهانی که در آن زندگی میکنیم، با آنها مواجه میشویم.
تو در جهانی خیالی زندگی می
حالا همهی اینها چه ارتباطی به مسئلهی کار کودکان در ویدیوی «همهی آنچه نیاز دارم» دارد؟ این مطالب نشاندهندهی این هستند که چرا ترکیب اتوس، پاتوس و لوگوس در این ویدیو تا این حد متقاعدکننده است. همانطور که بسیاری از نویسندگان دربارهی ریدیوهد بیان کردهاند، آثار ریدیوهد بیشتر مربوط به بودریانها[۱۶] و نقد آنها ست، یعنی کیفیت ماتریکسگونهی فرهنگ ما که از رسانهها اشباع شده است. میتوان گفت که همهی ما از طریق تلویزیون، رادیو، فیلم و اینترنت به ماشین تجربهی نوزیک وصل شدهایم. این رسانهها بهطور مداوم ما را در مواجهه با بمبارانی از تصاویر، داستانها و ادعاهایی قرار میدهد که ممکن است فقط بهدلیل آنکه در چرخهای از اخبار و موقعیتهای متفاوت به کار رفتهاند، به نظر معقول و معتبر بیایند. نقل قولی از زبانشناس و نظریهپرداز سیاسی، نوام چامسکی[۱۷]، که در آلبوم چندآهنگهی[۱۸] «کیسهی هوا یا من چگونه رانندگی میکنم؟»[۱۹]به کار رفته است، نشان میدهد که این شبکهی اتوس، پاتوس و لوگوس چگونه در سیاست به کار میرود:
«یکی از مهمترین ویژگیهای نظام ایدوئولوژیک این است که احساساتی را دربارهی مسائل مهم و پیچیده (لوگوس) به مردم تحمیل کند (پاتوس) که قادر به دستوپنجه نرمکردن با آنها نیستند: بنابراین، بهتر است که تصمیمگیری دربارهی این مسائل را به فرمانده محول کنند. یک وسیله میتواند یک سیستم ستارهپرور ایجاد کند، یعنی رسانهها و یا تبلیغات مؤسسات آکادمیک، شخصیتهایی را خلق کنند که ما قرار است بینش عمیق آنها را تحسین کنیم (اتوس) و با خوشحالی و اعتماد، کنترل زندگیمان و امور بینالمللی را به دستشان بسپاریم.»[۲۰]
این نظام ستارهمحور ممکن است حتی شما را متقاعد کند که بهرهبرداری از نیروی کودکان برای کار آنقدر هم فکر بدی نیست؛ تصور کنید خبری دربارهی افزایش قیمتها میخوانید که به شما یادآوری میکند که کفشهای وارداتی چقدر ارزان هستند و باید قدرشان را بدانید، یا مصاحبهای تأثیرگذار با خانوادههایی در اندونزی یا تایلند را میبینید که از بهدست آوردن هر مقداری از پول در کارخانههای محلی بسیار خوشحال میشوند. در این صورت ممکن است استدلالهایی علیه کار کودکان را با چنین پرسشی زیر سؤال ببرید: آیا واقعاً اگر از نیروی کار کودکان بهرهبرداری نکنیم، بیشترین فایده به بیشترین تعداد مردم میرسد؟ شاید اگر این کار را انجام دهیم، آدمهای بیشتری خوشحال شوند! و یا ممکن است بهسادگی اجازه دهید که این پرسش در پسِ زندگی مدرن محو شود، کودکانی رنج میکشند و تصاویری از آنها جایی در جهان در چرخهی اخبار گم میشود. به عبارت دیگر، با وجود دقیق و روشن بودن استدلال شناختی ما دربارهی بهرهبرداری از نیروی کار کودکان، «واقعیتِ» رنج و غیرعادلانهبودن این مسئله نادیده گرفته میشود.
به همین دلیل است که ویدیوی «همهی آنچه نیاز دارم» مانند مخاطب را تکان میدهد. این ویدیو ما را از فراواقعیتی[۲۱] که در آن قرار داریم بیدار میکند. واقعیت و مشکلات کار کودکان در این صفحهی نمایشِ دوبخشی فوراً آشکار میشود. با وجود آنکه من از قبل از نظر شناختی پذیرفتهام که کارکردن کودکان اشتباه است، اما باز هم این ویدیو باعث بیدارشدن از خواب غفلت میشود، چراکه واقعیت و طبیعتِ مشکلات کارکردن کودکان را به روشی مطرح میکند که هیچ استدلال شناختیای قادر به انجامش نیست.
البته که هیچیک از اعضای گروه ریدیوهد کار فلسفیای نمیکنند، اما ما میتوانیم آثار آنها را بهصورت فلسفی بررسی کنیم تا رابطهی این آثار با جهان و فهم خودمان از جهان را از طریق روشهای قانعکنندهتر و مستقیمتر نسبت به استدلالهای سنتی درک کنیم. این ویدیو نشان میدهد که پاتوس و اتوس میتوانند در هماهنگی با لوگوس شکلی از استدلال پدید آورند که از استدلالی که تنها مبتنی بر لوگوس است، تأثیرگذارتر است. ما به جهان اطرافمان اهمیت میدهیم، پس چرا احساساتمان، بهویژه وقتی بهدرستی به کار برده میشوند، در استدلالهایمان دربارهی آن نقشی نداشته باشند؟ برای نمونه، ریدیوهد به ما نشان میدهد که چگونه این کار را انجام دهیم، یعنی دربارهی جهان استدلال کنیم، بدون اینکه واقعاً استدلال کرده باشیم.
پانویس
[۱] John Sylvia
North Carolina State University
[۲] Radiohead
[۳] End Exploitation and Trafficking
[۴] All I need
[۵] utilitarianism
[۶] ethos
[۷] pathos
[۸] logos
[۹] cognitive information
[۱۰] expressive information
[۱۱] Thom Yorke
[۱۲] Robert Nozick
[۱۳] Robert Nozick, “Anarchy, State, and Utopia” , New York: Basic Books, 1974
[۱۴] The Matrix
[۱۵] The Sims
[۱۶] Baudrillardian
[۱۷] Noam Chomsky
[۱۸] EP (Extended Play)
[۱۹] Airbag / How Am I Driving?
[۲۰] Noam Chomsky, in J. Peck, ed., The Chomsky Reader, pp. 42-43
[۲۱] Hyperreality
sdsdsd | 6, اکتبر, 2016
|
مرسی مرسی مرسی مطلب عالی بود
d:
شایان | 29, اکتبر, 2017
|
مقاله عمیق و بحث برانگیزی بود
ممنون