دیوید دِتمر
استاد فلسفه در دانشگاه پردی کالومت واقع در شهر هموند، ایندیانای آمریکا[۱]
خلاصه: من کیستم؟ از جنس خاطراتم؟ روحم؟ جسمم؟ هویتم را چه چیز تشکیل داده؟ برای کسب اعتبار از اطرافیانم چه کنم؟ همرنگ جماعت باشم یا برخلاف جریان آب شنا کنم؟ تاوان اصالت چیست؟
این موضوعات را وودی آلن در فیلم «زلیگ» با خلق شخصیتی بیثَبات و آفتابپرستگونه به نام «لئونارد زلیگ» دستمایه قرار داده است. مردی که تحتِتأثیر محیط پیرامون خود شناسه عوض میکند و حتی ماهیتش نیز تغییر میکند؛ مثلاً چاق یا لاغر، زرد یا سیاهپوست میشود. دیوید دتمر استاد فلسفه در دانشگاه پردو در بخش اول این مقاله به ویژگیهای فنی فیلم پرداخته و سپس «بحران هویت فردی» و چیستی آن را واکاوی میکند. سپس از دریچهی نظریات «اگزیستانسیالیستی» به چالشی «هویت و اصالت فردی» در فیلم میپردازد، و در پایان با مدِنظر قراردادن «فاشیسم» و آزمایش مشهور «میلگرم»، آثار محیط را بر فرد تحلیل میکند. دتمر شرح میدهد که چگونه انسان با وانهادن شخصیت خویش و سازگاری با محیط برای کسب امنیت، به موجودی هدایتپذیر از سوی قدرتها تبدیل میشود. او در انتها به اهمیت گزینش هویت فردی و پذیرش هزینه و پیامدهای اصالت میپردازد.
فیلم «زلیگ»[۲] اثر وودی آلن[۳] که به شیوهی مستندنما[۴] ساخته شده است، ماجرای شخصیتی «آفتابپرست گونه[۵]» در عصر جاز (دههی ۱۹۲۰م) است. مردی که بهظاهر شخصیت مستقلی دارد، اما خوگیرِ منش افراد پیرامونش میشود. آلن این موضوع را هجوگونه و غلوآمیز دستمایهی خنده قرار میدهد. داستان فقط به این ختم نمیشود که زلیگ در میان اشخاص خجول، خجالتی شود، بین پزشکان وانمود کند که پزشک است و یا در جمع نوازندگان، خود را موسیقیدان جا بزند؛ او در حشرونشر با سیاهان، سیاهپوست میشود، در مراوده با اهالی چین، خود را چینی معرفی میکند، میان افراد چاق، فربه مینماید و بین نازیها، نازی میشود!
«زلیگ» سرگرمکننده و مفرح است، اما افزون براین، در این فیلم با سه جستار بنیادین فلسفی نیز روبهرو میشویم. یکی از آنها بحرانِ دیرینهیِ هویت شخصیست که آشکارا همگان بدان مبتلایند. اگر من با آدمی که در بیست، سی و چهل سال پیش بودم فرق دارم، چگونه میتوان گفت همانم که در جوانی، نوجوانی و کودکی بودم؟ چه چیز اینهمانیِ هویت منحصربهفرد من را تضمین میکند (اگر اصلاً هویتی درکار باشد)؟ از آنجا که شالودهی شخصیت زلیگ، پیاپی درحال دگرگونی است، این پرسش دربارهی او برجستهتر میشود.
موضوع دیگر، انتقاد فیلم از بیاصالتی است؛ نظیر آنچه در متونِ فلسفهی اگزیستانسیالیستی کیرکگور[۶]، هایدگر[۷] و سارتر[۸] میتوان یافت. این فلاسفه گرایش به همراهی منفعلانه با جمع را نقد میکنند؛ در انجام هر آنچه بقیه میکنند و باور به چیزی که دیگران به آن معتقدند، بدون بینشی خردهگیرانه و کرداری برخاسته از اندیشهی خود. فیلم گواه این واقعیت است که اینگونه افراد زندگی خود را باختهاند، و درحالیکه عمرشان تنها برای «دیگران» یا «مردم» سپری شده، میمیرند.
تصویر آلن از تبدیل شدنِ زلیگِ به یک نازی در جمع نازیها بهوضوح برخاسته از انتقاد اخلاقی و سیاسی عدم اصالت (درمقابل انتقادِ اگزیستانسیالیستی) است. نکته این است که اردوگاههای نسلکشی بهدلیل حماقت هزاران نفر اتفاق نمیافتد، بلکه بهخاطر سرسپاریِ میلیونها نفر آدمِ وامانده از دستور شمار اندکی کودن (یا احتمالاً صرفاً پولدوست) روی میدهد و یک دلیل وقوع آن، مسئولیتگریزیِ رفتاری و فکری است.
در بخش نخست مقاله به کنکاش این موضوع میپردازیم و بخشهای مرتبطی از فیلم «زلیگ» را بررسی میکنیم. امید است واکاوی این مباحثِ مهجور، هم سودمند و هم سرگرمکننده باشد و به شناخت هرچه بیشتر این اثر وودی آلن بینجامد.
زلیگ
بیایید نگاهی موشکافانه به فیلم بیندازیم. طرح کلی که کمابیش واضح است؛ داستان مردی بهنام لئونارد زلیگ[۹] (با نقشآفرینی خودِ آلن) را روایت میکند که از تواناییِ شگرف تبدیل به همنشینان خود بهرهمند است. در طول فیلم زلیگ را در هیئت جمهوریخواه ثروتمند اهل بوستون، چپگرای دَمخور با کارکنان آشپزخانه، تبهکار، نوازندهی سیاهپوست جاز، گیتاریست مکزیکی، بازیکن بیسبال، روانپزشک، خاخام یهودی، چینی، یونانی، ایرلندی، فرانسوی، بوکسور، آموزگار کلیمی، مرد گامبو، مرد ریشو، مرد دامنپوش اسکاتلندی، خوانندهی اُپِرا، سرخپوست امریکایی و جرّاح میبینیم. این استعداد نظر مردم را جلب میکند و زلیگ، این «مرد آفتابپرست»، به پدیدهی فرهنگی مهم و پرطرفدار دههی ۱۹۲۰ میلادی تبدیل میشود. او تحت درمانِ روانپزشکی به نام اِدورا فلچر (با نقشآفرینی میا فارو[۱۰])
قرار میگیرد که تلاشهایش در آغاز ناامیدکننده مینماید؛ چراکه زلیگ در حضور وی گرایش به روانپزشکشدن دارد. اما هنگامیکه روانپزشک طرح هوشمندانهای بهکار میگیرد و نزد زلیگ بهدروغ اعتراف میکند که دارد وانمود میکند یک روانپزشک است، به موفقیت دست مییابد. گرچه وقتی خواهرِ ناتنی زلیگ او را میدزدد، روند درمان مختل میشود، سرانجام دکتر فلچر او را معالجه میکند و آن دو دلبستهی هم میشوند و تصمیم به ازدواج میگیرند، اما ناغافل مشکلی پیش میآید، مشکل آنجاست که زلیگ پیش از این با شکل و شمایل مختلف با چندین زن ازدواج کرده و درنتیجه از او شکایت شده است؛ نهتنها بهخاطر زِنا و چندهمسری، بلکه شخصیتهای چندگانهاش بهعللی چون تصادف خودرو، سرقت ادبی، خسارت خانگی، سهلانگاری، تخریب اموال عمومی و کشیدن غیرضروریِ دندان یک شهروند، تحت تعقیب قضاییاند. روحیهی بیثبات مردمی که پیش از این زلیگ مثل یک قهرمان برایشان جلوه میکرد، حال از او روی میگرداند. زلیگ بههم میریزد و در نهایتِ آزردگی فرار میکند. اِدورا (روانپزشکِ نوعاشق) دیوانهوار و دمادم پیِ او میگردد تا اینکه همراه هیتلر در صفآرایی نازیها پیدایش میکند. چون اِدورا هوانوردی بلد است، میکوشند با هواپیما از آن گیرودار بگریزند. اما اِدورا از پرواز هراس دارد. بیماری زلیگ اینجا بهکار میآید و او تبدیل به یک خلبان میشود و در لوای یک خلبان، پروازی موفقیتآمیز اما وارونه برفراز اقیانوس اطلس را به انجام میرساند. مردمِ بوقلمونصفت بار دیگر زلیگ را همچون یک قهرمان میستایند. او و اِدورا سرانجام ازدواج میکنند. همهی نشانههای بیماری او ناپدید میشود و آنها خوشبختی جاودانهای را میآغازند.
از ویژگیهای شایان توجه فیلم میتوان به استفاده از الگوی فیلمهای کوتاه خبریِ روزآمد (فیلمهای سیاهوسفید خَشدار)، تصاویر و اصوات قدیمی، عکسها و آواهای کهنهنما، مصاحبه با روشنفکران مطرح آن روزگار مثل سوزان سانتاگ[۱۱]، اروینگ هاو[۱۲]، سال بلو[۱۳]، برونو بتلهایم[۱۴] (که همهی آنها در نقش خود ظاهر شدهاند و دیدگاه خود را ارائه میکنند) و روایتِ گسترده به شیوهی مرسوم آثار مستند اشاره کرد که به طرز شگفتانگیزی باورپذیر از آب در آمده است. شخصیت زلیگِ آلن، بارها و بارها با تصویر افراد آن دوره هماهنگ و همگن شده است. او در معیت هیتلر، پاپ پیوس یازدهم[۱۵]، یوجین اونیل[۱۶]، اسکات فیتزجرالد[۱۷]، چارلی چاپلین[۱۸]، کالوین کالیج[۱۹]، هربرت هوور[۲۰]، جوزفین بیکر[۲۱]، جیمز کاگنی[۲۲]، ویلیام راندولف هرست[۲۳]، بیب روث[۲۴]، جک دمپسی[۲۵] و لو گرینگ[۲۶] دیده میشود. این دستاورد جالبیست که حضور آلن، فارو و سایر بازیگران توانستند طوری ظاهر شوند که گویی فیلمها و عکسها در زمان واقعی ثبت شدهاند. آلن با هوشمندی کاری میکند که باورمان شود به تماشای مستندی دربارهی یک شخصیت تاریخیِ واقعیِ نشستهایم. بخش عمدهای از ماجرا با گفتار متن روی عکسها همراه با گزارشهای تصویری از دیدگاه روشنفکران مطرح آن دوره روایت میشود. سکانس فیلم خبری قدیمی مربوط به شهرت و محبوبیت زلیگ نزد عامهی مردم و نیز جلسهی درمان خصوصی با اِدورای روانپزشک که از او بهعنوان نمونهای خاص برای نسلهای آینده فیلم میگیرد، تنها نمونههایی است که او را بهعنوان چهرهای تاریخی و ثبتشونده بر حلقهی نگاتیوِ فیلم بازمینمایاند.
باید دانست که شکلِ مستند و شگردهای فراوانِ فضاسازِ اثر، بهخودی خود اهمیتی ندارند؛ زیرا این سبک و سیاق در خدمت اندیشهی مورد نظر است و بس. تفکر تنیده در بافت فیلم که بیش از هر چیز دغدغهی وودی آلن بوده است. او در این خصوص میگوید: «علت مستندوارگی فیلم هم عدم تمایلم برای نشان دادن زندگی خصوصی این شخصیت و هم گیرایی این پدیده و چگونگی درآمیختگی آن با فرهنگ بود. در غیر اینصورت فیلم به بیان تصویریِ احساسات زندگی یک رواننژند[۲۷] بدل میشد».[۲۸] باتوجه به گفتههای آلن، نکتهای که اغلب فراموش میشود، این است که: «رضایتم از فیلم به این سبب نیست که اینروزها در امریکا همه فیلم را میپسندند و بیشتر بر وَجه فناورانهی آن تمرکز و یکسره در این خصوص گفتوگو میکنند. نکات جالبی دربارهی فیلم بیان شده که مربوط به تکنیک است. اینها برای من کار راحتی بود، مثل نوعی سرگرمی. اما محتوای فیلم بود که برای من جاذبه داشت»[۲۹] بنابراین برای جلوگیری از تکرار این اشتباه، اجازه دهید به درونمایهی فیلم بازگردیم.
مسئلهی هویت فردی
دیربازی است که فیلسوفان بر این پرسش تمرکز کردهاند که چه چیزی را میتوان هویت منحصربهفرد شخصی انگاشت. فرض کنید من دوستی قدیمی را پس از سی سال ملاقات کنم. واضح است که او در بسیاری موارد با کسی که در گذشته میشناختمش و حالا بهخاطر آوردهام فرق دارد. حالا بر چه مبنایی میتوانم او را یار دیرین خود بدانم یا ندانم؟ فراسوی هرچیز، مردم همیشه درحال تغییرند، و درعین حال ممکن است ما بهدلیل همین تغییرات مداوم از دنیا برویم تا فرد دیگری جایگزینمان شود. درعوض، ما تمایل داریم چنین بپنداریم که در هر شخص چیزی یکتا وجود دارد؛ یک روح، یک منش، نوعی ویژگی منحصربهفرد و یا مجموعهای از مؤلفههای محافظ که تغییرات مذکور را فارغ از نابودیِ هویت شخصی میسر میسازند.
اما عامل این پدیده چیست؟ تا کنون پاسخی درخور به این این پرسش داده نشده و ابهام همچنان باقی است. مثلاً یک نظریه مشهور میگوید «حافظه» ملاکِ هویت شخصی است. در این دیدگاه من همان آدمی هستم که زمان کودکی، نوجوانی و جوانی بودم؛ چراکه خاطراتِ بسیاری از تجربیاتم در زندگی سالهای قبل را بهیاد میآورم. درحالیکه این دیدگاه در نگاه نخست پذیرفتنی بهنظر میرسد و شاید بخشی از حقیقت موضوع را در بر گیرد، با نارسایی آشکاری مواجه است. خاطرات انسان بهطور غیرقابل انکاری نامعتبرند. فرد بسیاری از تجربیات گذشتهی خود را نمیتواند به یاد بیاورد. از این بدتر، ممکن است بسیاری از خاطراتی که «به یادمیآورم» هرگز اتفاق نیافتاده باشند. وسوسهانگیز است که خاطرات غلط را کنار بگذاریم و تنها خاطرات درست را بهعنوان ملاک هویت شخصی در نظر بگیریم. اما چنین استدلالی دوری است. قرار بود که حافظهی من معیار شناختم باشد، ولی حالا پیشاز آنکه بتوانم بگویم کدام خاطرات بهدرستی به من تعلق دارد، باید بدانم کیستم (کدام یک از تجربیاتم واقعاً مال من بودهاند). افزون بر این، چنانچه من آسیب هولناکی دیده باشم که خاطراتم را زدوده باشد، انگار که بخش اعظم شخصیت و خوی و خصلت خود را از دست دادهام و در آنصورت معلوم نیست که هنوز من خودم باشم. وانگهی اگر آدموارهای دَربردارندهی تمام خاطراتِ من (و نه هیچکس دیگر) طرحریزی شود، بعید است که او من باشد.
این از نظریهی حافظه! براساسِ دیگر نظریهی شناختهشده قوام و یکپارچگی جسمانی ملاک هویت شخصی است. از این منظر من همان کسی هستم که در کودکی بودم؛ چون علیرغم اینکه بدن من از آن زمان تاکنون تغییر کرده، این تغییرات بهشکلی تدریجی و پیوسته رخ داده است. این مطلب باید تصدیق کند که ما در مقام عمل و در گام اول با کالبدمان شناخته میشویم. هنوز که هنوز است در داستانهای علمی/تخیلی به این موضوع پرداخته میشود. بههیچوجه مشکل نیست اگر موردی را تصور کنیم که بدنی به کالبدهای دیگر منتقل میشود. مثلاً فردی را در نظر آوریم که در پیکر دیگری زندگی میکند و سپس به اندام سابق خود برمیگردد. در این مثال با یک داستان علمی/خیالی و غیرواقعی روبهرو هستیم. بااینحال حقایق زیادی که دربارهی این موضوع یافتهایم حاکی از آن است که هرچند پیوستگی و تمامیت جسمانی، معمولاً شاخصهی قابل اتکایی برای هویت شخصی در جهان است، ماهیت انسانی را بهوجود نمیآورد. یک تَن مُرده بهتدریج و بهطور پیوسته از یک تَن زندهی تغییر یافته حاصل شده است و با اینحال ما کمترین انگیزهای برای وصف یک جسد بهعنوان یک «فرد» نداریم؛ چهبرسد به اینکه بخواهیم راجعبه آن همانند یک شخصِ – الساعه – زنده صحبت میکنیم. ما معتقدیم در پاسخ به پرسشی دربارهی هویتشناسیِ یک شخصِ «رفته»، «مرده»، «نابودشده»، استناد به بدن فرد بهتنهایی کافی نیست.
چنین ملاحظاتی باعث شده است تا برخی اندیشمندان بگویند آنچه هویت منحصربهفرد انسان را میسازد، ذات معنوی (غیرمادی) و یا روح مختص به اوست[۳۰]. مفروض است که این موجود (روح یا بخش غیرمادی وجود) تغییرات فیزیکی بسیارِ بدن را تحمل میکند و حتی احتمال زنده ماندن آن پس از مرگ بدن وجود دارد. بهنظر میرسد چنین برداشتی با جهانبینی مدرن امروز منافات داشته باشد؛ حداقل به سه دلیل مرتبط به هم.
نخست اینکه علم بیش از توجیهات فراطبیعی و غیرمادی، گرایش به تفاسیر مادی و طبیعتگرایانه دارد. بنابراین طرفداران دانش امروزی – درست یا غلط – احتمالاً به بدیهی شمردن وجود روح غیرمادی و توسل به آن برای توضیح و تبیین هویت شخصی باور ندارند؛ همانطور که حلول روح اهریمن را در کالبد بیماران مبتلا به صرع مردود میدانند.
دوم، از آنجا که ذهن (یا اخلاق و خصایل شخصی) اغلب با بروز جلوهها و آشکارسازی احوال روح غیرمادی فرد همسان انگاشته میشود، خود دلیلی بر شک در وجود روح مستقل از بدن است. میدانیم که آسیبِ مغزی بهمثابهی صدمهی ذهنی و شخصیتیست و نابودی مغز، به گواه تجرِبیات اثباتشده و موردِپذیرش، به معنای نابودی ذهن و شخصیت است. بنابراین با وجود آنکه فرض جدایی روح از بدن و تداوم حیات مستقل آن ازسوی دینداران و فرهنگهای سنتی حمایت میشود، از دیدگاه علمی بسیار نامحتمل است.
و آخر اینکه سوای نظریات سلبی علمی، بهنظر میرسد که به روش تجرِبی نمیتوان وجود یا عدم روح غیرمادی یا این مسئله را که روح، باعثِ فردیتِ اشخاص میشود اثبات کرد. از آنجا که ایراد اخیر حتی برای منتقدان جهانبینی نوین هم دردسرساز است، اهمیتی دوچندان مییابد. بهنظر میرسد تبیین هدف کاربردی برای اثبات یا نفی فرضیهی روح بیفایده خواهد بود. از این روست که اگر به تشخیص هویت یک فرد خاص نیاز داشته باشیم یا وقتی باید میان فرد موردِنظر و دیگران تمایز قائل شویم، هیچگاه نمیتوان چنین رهیافتی را به کار بست. برای مثال به موضوعات مربوط به مجازات محکومان توجه کنید.
فرضاً مدرکی قاطع داریم که جو اسمیت مرتکب یک فقره قتل شده است. اما ضروریست که بدانیم آیا مردی که در دادگاه مقابل ما ایستاده همان جو اسمیت است یا خیر. اگر تداومِ جسمانی کافی باشد، میتوانیم بدون هیچ مشکلی با انگشتنگاری، آزمایش DNA و یا دیگر شاخصههای فیزیکی حقیقت را دریابیم. اما چنانچه جو اسمیت با روح غیرمادیاش مورد شناسایی قرار گیرد، در این مکاشفه موفق نخواهیم بود. بههمینترتیب احتمالاً شما هم میتوانید دوست سالیان دور خود را از چهره و اندامش بشناسید و یا او را با خاطراتتان محک بزنید (مثلاً سوالی درباب خاطرهای مشترک مطرح کنید که تنها همان رفیق قدیمی از آن مطلع است)، اما نمیتوانید با آزمودن روح غیرمادیِ دوستتان او را بشناسید.
اگزیستانسیالیسم
راه دیگری که برای بررسی این موضوع مورد استفاده قرار میگیرد، در متون برخی از فلاسفهی اگزیستانسیالیسم نظیر کیرکگور، نیچه[۳۱]، هایدگر و سارتر یافت میشود. بهنظر میرسد وودی آلن نیز از منظر اگزیستانسیالیسم با موضوع «زلیگ» برخورد کرده است.
درحالیکه اگزیستانسیالیسم تقریباً بهطور مستقیم به مسئلهی هویت شخصی پرداختهاند، در دیگر آثارشان آشکارا این تفکر را مردود دانستهاند که انسان سوژهای جوهریست ، یعنی دیدگاهی که براساسِ آن ذاتی جاودان داریم که هم به وجود آورندهی ما و هم عاملِ فردانیت ماست. بنابراین در نظریات اگزیستانسیالیسم، آنچه من را «من» کرده است، پیکر، روح، خاطرات یا چیزی شبیه آنها نیست؛ بلکه گزینشها، کنشها، ارزشها و کموکیف پایبندیام به اصول است؛ دیدگاهی که بهنظر میرسد در فیلم «زلیگ» به آن پرداخته شدهاست. برای مثال پس از آنکه روانرنجوری زلیگ بهبود مییابد، در گفتار متن فیلم چنین میشنویم: «زلیگْ دیگر همچون آفتابپرست نیست، بلاخره هویت پیدا کرد. حالا دیدگاه سیاسی، هنری، زندگی و عشق ناب خودش را دارد». حالا دیگر سلیقهاش متعلق به خودش است؛ حتی اگر خیلی دمدستی باشد. او به فردی یگانه در دنیای آدمیان مبدل شده است که برای همرنگی با جماعت از قالب شخصیتی خود بیرون نمیآید.
بیتردید اینها چالش هویت شخصی را حل نمیکند. فرضاً چنانچه من امروز مرتکب جنایت شوم، معلوم نیست اگر فردا جلد عوض کنم، از مکافات آن در امان باشم؛ حتی اگر (با نهایت صداقت) «دیدگاه خود را دربارهی سیاست، هنر، زندگی و عشق تغییر دهم». اینک به نکات زیر فکر کنید:
۱) بهنظر میرسد در نگرش اگزیستانسیالیستی، در جستوجوی ملاک بودن برای هویت شخصی راه به جایی نمیبرد. اگر فردی از اساس تغییر کند، بازتعریفِ او برعهدهی ما خواهد بود. اگر رویکرد ما واپسگرایانه باشد، بیشتر علاقهمندیم که او را پس از تغییرات هم کماکان همان فرد سابق بینگاریم، اما اگر باور داشته باشیم که او دگرگون شده است، بیشتر دوست داریم که او را متفاوت از قبل بپنداریم. هیچ واقعیتِ ژرفی دربارهی ماهیتِ «خود» وجود ندارد که منتظر آشکار شدن باشد. البته باید درنظر داشت که اگرمنظورمان این باشد که نمیتوانیم هیچ اشتباهی بکنیم یا هر تصمیمی به خوبی هر تصمیم دیگریست، موضوعی تصادفی و سوژهای در این رویکرد وجود ندارد. حتی با وجودِ این دیدگاه هم هنوز احتمالِ اشتباه کردنِ ما وجود دارد (مثل زمانیکه کسی درمورد شخص دیگر بهاشتباه گمان میکند که او در پارهای موارد تغییر کرده، درحالیکه بهواقع چنین نیست، و یا هنگامیکه حد و اندازهی تغییرات در مؤلفهی خاصی را درست برآورد نکند). شاید شواهد گویاتری از موارد مذکور نیز برای حل و فصل مسئلهی پیشِرو وجود داشته باشد؛ روشی جایگزین که ما را به بیراهه رهنمون نسازد.
۲) اگزیستانسیالیستها تفاوتی بین مفهومِ قرادادی مطلق از یکسو و معنای «اصالت وجود» از دیگر سوی قائلند که در آن فرد و خویشتن برابرند. ازاینرو مطابق نظر هایدگر، «دازاین»[۳۲] (اصطلاح فنی هایدگر که در متن حاضر به مفهوم انسانبودن است) تنها با خویشتن در منطق قراردادیِ هستیشناختی یکسان نیست، بلکه همهچیز برابر با خویشتن است. درعوض «دازاین» نوعی عینیتِ ویژه با خویشتن بهمعنای فردّیت دارد. در چنین نگرهایست که «دازاین» راهی قطعی برای خودبودن و ماهیت خود را داشتن است و تنها با تمسّک به آن میتوان خود بود. بنابراین در مفاهیمِ «منطق هستیشناختی» یک فرد میتواند گوهر وجودی خویش را دریابد. مفهوم (این معنا که خودکاری که اکنون در دست دارم، تا زمانی که هرچیز منطبق با خودش است، همان چیزی خواهد ماند که اکنون هست). همینکه شخصی فردّیت خویش را از دست دهد (برای مثال دور شدن از مشغلهی اصلی خود، وانهادن ارزشها، تعهدات، بهخاطر تمایل به همسانی با جمع)، دیگر خودش نخواهد بود.
این موضوع را به خودبازنگری[۳۳]، خودشناسی[۳۴]، پایبندی به اصول خویشتن[۳۵] ،خودپایداری[۳۶]، خودآفرینی[۳۷] و ازخودبیگانگی نیز میتوان تسرّی داد. کسی که درپی شناخت خویشتن است بهندرت در پی آن است که دریابد آیا همان است که در بدو تولدش بوده یا خیر. شخصی که میخواهد بداند آیا همان آدم دیروزیست، در این اندیشه نیست که آیا اندامش همان است یا که به مرور مسن شده است یا نه؛ کسی که کنجکاوِ چنین دانشیست، چنان مبهوت موضوع است که دربارهی قاعدهی ناتمامماندهی هویت به شگفت نمیآید.
۳) اما همچنان فردی حیران خواهد بود و خواهد پرسید این خویشتن چیست که آدمی باید درکش کند، بسازدش یا از دستش بدهد، یا پرورشش دهد تا در معرض دورشدن از آن نباشد؟ پاسخ اگزیستانسیالیستها این است که نباید اجازه دهیم مقولهی زبانْ ما را گیج کند و اصطلاحاتی همچون خودشناسی یا ازخودبیگانگی بهمعنای تفسیری از خویشتن پنداشته شود. مهمتر آنکه روشن است که خودبازنگری چیزی مانند رایانهی همراه و پایشگر فردی نیست و «هنگامیکه سگ من خودش را میخارانَد، خویشتنِ او نیست که خارانده میشود». بنابراین چنین بهنظر میرسد که واژهی«خویشتن» معنای مستقلی نداشته باشد، ولی مفهومش را کموبیش از خودشناسی و ازخودبیگانگی میگیرد. با این حساب بهلحاظ منطقی بسیار بنیادین است. همانگونه که هایدگر میافزاید، « وقتی میگوییم… دازاین خود را میشناسد، این خویشتن اوست… نباید آنرا متکی بر مفاهیم ساختگی مثل روح، فردیت و خود[۳۸] بدانیم، بلکه باید آن را در خودشناسیِ راستین دازاین در وجود روزمرهاش بنگریم».
عدم اصالت
به نظر میرسد برازندهترین عبارت منطقی برای اطلاق به زلیگ پیش از بهبودِ روانی- همچون سایرِ خودباختگان – «ازخودبیگانگی» است. برهان اگزیستانسیالیستی این مدعا او را زیر سیطرهی یک زندگی «بیاصالت» فرض میکند؛ موضعی انتقادی که در همهی متون اگزیستانسیالیستی بر گرایش زندگی مدرن به انفعال و بیارادگی، پذیرش بیچونوچرای ارزشها، سلوک و رفتار و خُلقیات تودهی مردم و یا انبوه آدمها میشورد (کیفیتی که تمام و کمال در شخصیت زلیگ نمودار است) و بهجای آن، آفرینش یا گزینش هوشمندانهی کنشها، ارزشها و تعهدها را بر اساس تجرِبه، اندیشورزی، نوآوری، دلبستگی و شایستگی توصیه میکند.
اما چرا افراد این نوع زندگی را انتخاب میکنند؟ زلیگ در هنگام هیپنوتیزم توضیح میدهد که میخواسته است شبیه بقیه باشد؛ چون «این راهی مطمئن بوده است». بعدتر درحالیکه هنوز در خلسهی هیپنوتیزم سِیر میکند میگوید بار اوّلی که وانمود کرده مانند اطرافیانش است، در مدرسه بوده؛ وقتی «نخبگان کلاس» از او پرسیدند که آیا موبیدیک را خوانده، و او با شرمندگی گفته که «خیر! هرگز آن را نخوانده است».
ریشخند و نکوهش ریاکارانه و همرنگی با جماعت مثل بزدلان، کار آسانیست و اگزیستانسیالیسم خیلی سفت و سخت آن را محکوم میکند. چنانچه خواهیم دید، آلن هم قویاً چنین منشی را رد میکند و تنها در قامت شخصیت زلیگ است که چنین نقشی را جان میبخشد اما بیشتر از فلاسفهی اگزیستانسیالیسم با انگیزههای این فردِ بیاصالت همدردی میکند. او در درجهی نخست به ما یادآوری میکند که زلیگ حق دارد نگرانِ امنیتش باشد. باتوجه به اینکه وودی آلن اغلب در فیلمهایش از شوخی و طنز برای نشاندادن نکات دردناک استفاده میکند، شاید به-سادگی فراموش شود که تفاوت و عدم شباهت با دیگران، بهراستی خوفناک است. برای مثال، ما درمییابیم که خاستگاه خانوادگی زلیگ با تنش و خشونتی همیشگی و شدید توأم بوده است. همچنین خانوادهی او در خیابانی زندگی میکنند که یک باشگاه بولینگ در آن برپاست و هیاهوی آزارندهای دارد. حتی بدتر، زلیگ میگوید (با صدایی که بهخاطرِ هیپنوتیزم از خود بیخود شده است) «برادرم منو میزد… خواهرم برادرم رو میزد… پدرم خواهر و برادرم و من رو میزد… مادرم پدر، خواهر، برادرم و من رو میزد… و همسایهها خانوادهی ما رو میزدن… و مردم بدجوری همسایههامون و ما رو میزدن…». فهم این نکته آسان است که چنین فردی به دلیلِ محیطی که در آن رشد کرده است، تمایل زیادی به همگونی با اطرافیان خود داشته تا (مثل آفتابپرست) به چشم نیاید و شبیه بقیه شود و آسایش داشته باشد. از طرف دیگر درمییابیم لئونارد زلیگ بهعنوان یک پسر، از سوی یهودستیزان بهطور پیاپی مورد آزار و اذیت قرار میگرفته است. والدینش هیچگاه با وی صمیمی نشدهاند و سر هر چیزی به او سرکوفت زدهاند. بنابراین میتوان دریافت که چرا زلیگ سرشار از انگیزه برای همرنگی با دیگران است. (البته این راهبرد نتیجهی معکوس میدهد، چراکه متوجه میشویم که، برای کو کلاکس کلان [۳۹] تهدیدی سهگانه بود که زلیگِ یهودی میتواند به سرخپوست یا سیاهپوست تبدیل شود).
این نکته قابل درک است که شاید زندگی بیاصالت برای بسیاری از افراد جذاب باشد، واضح است که عدم پذیرشِ این موضوع از طرف اگزیستانسیالیستها و آلن بجا بوده است. آنها سرانجام هفت دلیل برای این واکنشِ درخور ارائه میدهند:
۱) بهدلیل آنکه افراد بیاصالت، مثل زلیگ، تلاش میکنند بهساز همهی مردم برقصند، زندگی آنها محکوم به ناسازگاری و از همگسیختگیست و این افراد هدف مشخصی در زندگی ندارند.
۲) از آنجاکه هرکس رفتارها، ارزشها و معیارهای خود را با خردورزی و منتقدانه برمیگزیند، آنها را ارج مینهد و این فخامت و قدردانی به زندگی هدفدار و توانمندی میانجامد؛ حالآنکه پذیرش کورکورانه و غیرانتقادیِ ارزشهای دیگران، آن ارزشهای شخصی را پیشپاافتاده و مبتذل جلوه میدهد.
۳) چون این انطباق درمقابل هرچیز شگرف و یا متفاوت است، منجر به زندگیای بیروح و یکسان با دیگران میشود.
۴) اعمال غیرمنتقدانه و پذیرفتن بینش و منش دیگران فرصت اندکی برای خلاقیت شخصی باقی میگذارد.
۵) در حالیکه کودکان مجبورند باورهای والدینشان را بی چون و چرا بپذیرند، بخش عمدهای از بالیدن و استقلال فرد از آن مقطعی شکل میگیرد که بیاموزد چگونه به افکار خود متکی باشد. درواقع اگزیستانسیالیسم بیان میکند که «خویشتن» در مهمترین معنایش، باید در درجهی اول بهرهمندی از گزینههای رفتاری، ارزشی و تعهدات مشخص و منحصربهفرد را برای انسان به ارمغان آورد. ازاینرو، شخصِ بیاصالت در میان تودهی مردم محو و گمنام میشود و در رشد و خودبسندگی، ناکام میماند.
۶) بیاصالتی، روابط رضایتبخش بینافردی را اگر نه ناممکن، اما سخت میکند؛ چون علاقهمندی یا حتی گرایش به فردی پریشانحال، بیثبات و باریبههرجهت دشوار است. با چنین اشخاصی تنها میتوان روابطی سطحی و گذری برقرار کرد و نه بیشتر. افزونبراین وقتی زلیگ موفق میشود از طریق همسویی با دیگران توجهشان را جلب کند، آنها باید مطمئن باشند که دروغی در کار است و محض خاطر خودشان نیست که مورد محبتش واقع شدهاند؛ زیرا در ابتدا «خود»ی برای مهرورزی وجود ندارد و این تنها نوعی تقلید از عملی مشابه و سرزده از دیگران است. چنین رفتاری چگونه میتواند رضایتبخش باشد؟ بدیهیست دوستداشتهشدن، پذیرش و گرامیداشت انسان صرفاً بهخاطر خودش، پسندیدهتر از کسب احترام قلابی و بیهدف هرکسوناکس با ارائهی تصویری جعلی و متغیر از خود است (راوی گفتار متن در فیلم زلیگ به ما گوشزد میکند که سرانجام، پس از اینهمه فراز و فرود، ستایش مردم نبود که زلیگ را تغییر داد، بلکه عشق یک زن، زندگی او را دگرگون ساخت).
۷) اعتقادات فرد بیاصالت، موجه نیست. این قبیل افراد بهآسانی و بدون هیچگونه انتقاد یا چالشی نظرات دیگران را دربست میپذیرند و حتی زحمت پرسش و پاسخ را دربارهی آن به خود نمیدهند. چنین رویکردی برای دیدگاههای اخلاقی و سیاسی خطری بزرگ محسوب میشود و مهمترین نکتهای که آلن در «زلیگ» طرح میکند، همین است. بنابراین دوباره به آن باز خواهیم گشت.
عدم اصالت و فاشیسم
هولوکاست چگونه رخ داد؟ چطور میشود شمار زیادی از مردم را تشویق کرد تا با موفقیتی تضمینشده برای کشتار عدهای دیگر بسیج شوند؟ درک این مطلب سخت نیست؛ کافیست تنی چند از آنها بهاندازهی کافی دیوانه یا شریر باشند تا بربریت و وحشیگری راه بیفتد. اما مشکل میشود دریافت که وقتی آنها به چنین شرارتی دست زدند، چرا جمعیت انبوهی از مردم بهگونهای اثرپذیر و کرنشکنان مطیع آنها شدند.
نیاز به امنیت و اُنس با دیگران، مردم را به تلاش برای دستیابی به پندار و کرداری همسو با دیگران سوق میدهد. این امر به نوبهی خود، باعث میشود که دیگر لازم نباشد فرد به خوبی و عاقلانه بودن افکار و اعمالی که مدنظرند بیاندیشد. توجیه آنها بر این واقعیت سادهانگارانه استوار است که رفتار و اعتقادشان برگرفته از پیشوایشان است. با این وصف هر شخص بهراحتی میتواند در نهایتِ کنشپذیری و بیهیچگونه خردهگیری به یک فاشیست تبدیل شود. به گفتهی وودی آلن: «به گمان من آرمانِ پرهیز از هرگونه دردسر، سرانجام به افراطی کشیده میشود که شاید تبعات منفی فاجعهباری داشته باشد؛ آنگاه که به یک ذهنیت فرمانبردار و نهایتاً فاشیسم بینجامد.»
فیلم «زلیگ» در این زمینه بهخوبی روشنگری میکند. نیاز به امنیت و اُنس با دیگران، مردم را به تلاش برای دستیابی به پندار و کرداری همسو با دیگران سوق میدهد. این امر به نوبهی خود، باعث میشود که دیگر لازم نباشد فرد به خوبی و عاقلانه بودن افکار و اعمالی که مدنظرند بیاندیشد. توجیه آنها بر این واقعیت سادهانگارانه استوار است که رفتار و اعتقادشان برگرفته از پیشوایشان است. با این وصف هر شخص بهراحتی میتواند در نهایتِ کنشپذیری و بیهیچگونه خردهگیری به یک فاشیست تبدیل شود.
بنابراین بیجهت نیست که آلن پیش از اینکه ادرورا، زلیگ را رهایی بخشد، او را در صفآرایی همراه با هیتلر نشان میدهد. آلن در جلسهی تحلیل فیلمش در یک مصاحبه تأکید میکند: «به گمان من آرمانِ پرهیز از هرگونه دردسر، سرانجام به افراطی کشیده میشود که شاید تبعات منفی فاجعهباری داشته باشد؛ آنگاه که به یک ذهنیت فرمانبُردار و نهایتاً فاشیسم بینجامد.»
اشتباه است که دیدگاه آلن را شرحی بر هلوکاستِ دوران نازیسم و فقط مصلحت تاریخی بدانیم؛ زیرا با وضعیت امروز جهان پیوندی ظریف دارد. هنگامی که گزارشگر از آلن میپرسد آیا ویژگی زلیگ، یعنی تمایل به سازگاری، در دوران نازیسم معضلی فراگیر بوده است، آلن پاسخ میدهد: «فکر میکنم این مسئلهای جهانی و ابدیست. افراد بسیاری اصالت خود را دارند، اما فراوانند اشخاص دیگری که فاقد این ویژگیاند و تحتتأثیر اطرافیانشان تغییر میکنند. اگر در میان موافقان دیدگاهی خاص قرار گیرند، آنها نیز موافق همان دیدگاه میشوند.» مجموعهای از آزمایشهای درخشان سالومون اَش[۴۰] گفتههای آلن را تأیید میکند. او در مطالعاتش به گروههای شش نفره، سه پارهخط با طولهای مختلف نشان داده و سؤال میکند کدام یک از آنها به لحاظ طولی با پارهخط چهارم برابر است. گزینهی درست بهراحتی قابل شناسایی بود و افراد گروه دقیق و آسان آن را تشخیص دادند، اما در برخی از گروهها، اَش بهطور پنهانی به یکی از اعضای گروه میگفت که عمداً پاسخی اشتباه را انتخاب کند. او چنین هماهنگ کرده بود که پیش از دریافت نظر دیگران، نخست این گروه از افراد در حضور رقبا (بقیهی افراد گروه که اَش نظرش را به آنها القا نمیکرد) سخن بگویند. در این شرایط که ادعاهای گروه با شواهد تجربهی خودِ افراد در تضاد بود، میزان قابلِتوجهی از آنها (حدود یکسوم) با گروه نخست همسو شدند. بهسادگی قابل پیشبینی است که آمارِ پیروی در باورهای مرتبط با اخلاق و سیاست به شکل چشمگیری فزاینده خواهد بود. بعید بهنظر میرسد کسی فقط به این دلیل که در این آزمایش بیاهمیت خطها دربرابر گروهی مخالف ایستادگی کرده است، در برابر انبوهی از مجازاتهای اجتماعی بایستد.
میتوان مخالفت کرد و گفت لازم نیست که سازگاری را به معنای فرمانبری بدانیم. ممکن است مردم راضی شوند به انگیزهی پذیرش در یک جمع دروغ بگویند، اما حاضر نباشند در مراحل حادتر، از دستور فردی قدرتمند تبعیت کنند و به دیگران لطمه بزنند.
در این مقوله پژوهشی توسط استنلی میلگرم[۴۱] انجام شده است. آزمایش او دربارهی ماهیت یادگیری در انسانها بود و این نظریه با این دیدگاه به آزمایش گذاشته شد که تأثیر تنبیه را در یادگیری محک بزند. جامعهی آماری این آزمایش برای آموزندهای (فرد دیگر آزمایششونده که با آزمایشگران همدست بود) که پاسخ اشتباه بدهد درخواست اجرای شوک الکتریکی میکرد. در روند سنجش، میزان شوک الکتریکی به ازای هر اشتباه ۱۵ ولت افزایش داده میشد. این کار با حرکت یک کلید از چپ به راست انجام میشد که به این ترتیب علامتگذاری شده بود: شوک خفیف، شوک متوسط، شوک قوی، شوک خیلی قوی، شوک بسیار شدید، شوک بسیار بسیار شدید و خطر: درجهی آخرِ شوک! دو کلید آخر با نماد “XXX” مشخص شده بود. «قربانی» این شوکها (بازیگری که در این آزمون با میلگرم همدست بود و راستیراستی این شوکها را دریافت نمیکرد) خارج از دید افراد نگهداری میشد و به گونهای آموخته شده بود که در آغاز فرایند آزمایش واکنشی نشان ندهد. تحت این شرایط تقریباً همهی آزمایششوندگان در پایان کار با رضایت کامل و طیب خاطر به درخواست شوکِ بسیار بسیار شدید و درجهی آخر شوک برای قربانی ناشناس و بینامِ خود آری گفته و آن را انجام داده بودند. در آزمایش بعدی (با افراد دیگر) قربانی بهآهستگی ناله و زاری میکرد. این واکنش اندکی تأثیر داشت. در انتهای آزمایش (با افراد دیگر) قربانی پس از دریافت شوکهای ضعیف، در هنگام شوک ۱۵۰ ولتی فریاد برمیآورد و ضجه میزد. سپس آزمایششونده (دریافتکنندهی شوک) شیونکنان اظهار میداشت که بیش از این نمیخواهد به این آزمایش ادامه دهد. این روند تا هنگام شوک ۲۷۰ ولتی بهنحو فزایندهای تداوم مییافت و نهایتاً به جیغ بنفش و دلخراش ختم میشد. با وجود این، ۲۶ نفر از ۴۰ فرد مورد آزمایش، از پژوهشگری که در اتاق بود و آنها را تشویق به شوک دادن میکرد تا واپسین دَم اطاعت کردند و قویترین شوکهای موجود را به قربانی وارد ساختند و تا هنگامیکه پژوهشگر دستور توقف داد، از این کار دست نکشیدند.
در پرتو چنین مطالعاتی، مشکل میتوان با نظر وودی آلن مخالفت کرد که «عاقبتِ وانهادن شخصیت خویش و بسنده کردن به سازگاری با محیط برای کسب امنیت – همچون آفتابپرست – انسان را به موجودی هدایتپذیر توسط قدرتهای فاشیستی تبدیل میکند. این متابعت دقیقاً همان چیزیست که فاشیستها خواهان آنند… هدفم این بود که با این فیلم بگویم خطر بزرگِ رهاکردن شخصیت حقیقی خود در راستای همانندی با دیگران، دردسر نساختن و سازگاری محض در زندگی، شخص را به پذیرش هر موقعیت و هر سطح سیاسی ناگزیر میکند و منجر به پیروی مطلق از خواستها، مقررات و نیازهای شخص قدرتمند میشود».
از این رو مهم و حیاتیست که مانند مباحث اگزیستانسیالیستها و وودی آلن، ورای سازگاریِ مردمپسندانه، اصالت را برگزینیم؛ حتی اگر متحملِ هزینهی شخصی برای این انتخاب شویم و احیاناً برایمان گران تمام شود. همانطور که زلیگ میگوید: «باید خودتان باشید …و معیارهای اخلاقی خود را انتخاب کنید؛ حتی هنگامیکه میل به پنهانشدن دارید. در غیر این صورت… شما یا ربات هستید یا یک بزمجه!».
پانوشتها:
[۱] David Detmer
[۲] Zelig
[۳] Woody Allen
[۴] . mockumentary شبهمستند یا مستندواره گونهای فیلم یا برنامه تلویزیونی است که در آن رویدادها بهشکل ساختگی اما در قالب مستند و غیرداستانی ارائه میشود. این ژانر با بهکارگیری عناصر و صحنههای تصنعی، اما با ظاهر واقعی، به بیان و تحلیل مسائل و رویدادهای مورد نظر کارگردان میپردازد. به همین دلیل به این گونه، مستند دروغین یا مستند دروغگو نیز گفته میشود.
[۵] . chameleon man شخصیتی که مثل آفتابپرست تغییر میکند.
[۶] Søren Kierkegaard
[۷] Martin Heidegger
[۸] Jean-Paul Sartre
[۹] Leonard Zelig
[۱۰] Mia Farrow
[۱۱] Susan Sontag
[۱۲] Irving Howe
[۱۳] Saul Bellow
[۱۴] Bruno Bettelheim
[۱۵] Pope Pius XI
[۱۶] Eugene O’Neill
[۱۷] F. Scott Fitzgerald
[۱۸] Charlie Chaplin
[۱۹] Calvin Coolidge
[۲۰] Herbert Hoover
[۲۱] Josephine Baker
[۲۲] James Cagney
[۲۳] William Randolph Hearst
[۲۴] Babe Ruth
[۲۵] Jack Dempsey
[۲۶] Lou Gehrig
[۲۷] رواننژندی در روانشناسی، نوعی سراسیمگی است که پایه و اساس کالبدشناسانهای ندارد. به عبارت دیگر رواننژندی نوعی بیماری روانی یا رفتاری است که اساسی عضوی ندارد. در این بیماری اضطراب روانی با حفظ سلامت توان عقلی در شخص پدید میآید.
[۲۸] Allen, quoted in Julian Fox, Woody: Movies from Manhattan (Woodstock: Overlook Press, 1996), p. 141.
[۲۹] Woody Allen on Woody Allen, p. 141. On this point see also Eric Lax, Woody Allen: A Biography (New York: Knopf, 1991), p. 276.
[۳۰] The classic statement of this theory is to be found in René Descartes, Meditations on First Philosophy (Indianapolis: Hackett, 1979). See especially Meditation Two, pp. 17–۲۳٫
[۳۱] Friedrich Nietzsche
[۳۲]. The Dasein هایدگر عبارت دازاین را برای اشاره به تجربه «بودن» که مختص به انسان است استفاده میکرد. بدین معنی که دازاین یک شکل از بودن میباشد که از مسائلی همچون «شخص»، «مرگ» و معضل یا پارادوکس «زندگی در ارتباط با دیگر انسانها درحالی که درنهایت با خود تنها میباشد»، آگاه است و باید با آنها مواجه شود.
[۳۳] self-reflection
[۳۴] self-understanding
[۳۵] self-integrity
[۳۶] self-constancy
[۳۷] self-creation
[۳۸] ego
[۳۹] . Ku Klux Klan نام سازمانهای همبستهای در کشور ایالات متحده امریکا در گذشته و امروز است که از برتری نژاد سفید، یهودستیزی، بومیگرایی و ضدیت با آئین کاتولیکپشتیبانی میکند.
[۴۰] Solomon Asch
[۴۱] Stanley Milgram