دانکن ریبرن
سخنران دانشگاه پرتوریا در آفریقای جنوبی در زمینهی برخورد فلسفه، خداشناسی و فرهنگ تصویری[۱]
خلاصه: کیست که دلش نخواهد در زمان سفر کند، افکار دیگران را بفهمد و اشیاء را با ذهنش تکان دهد؟ شاید منظور نیچه از مفهومم «ابرانسان» دقیقاً به فعلیت رساندن چنین تواناییهایی نبوده باشد، اما بدون شک او به دنبال راهی بود که انسان بتواند از تمام تواناییهایش استفاده کند، به نحوی که هیچ چیز جلوی او را نگیرد. در فیلم «لوسی» با دختری روبهرو هستیم که به کمک مواد مخدری که به صورت تصادفی و بدون خواستهی او در بدنش قرار گرفته است، قدرتهایی فراانسانی پیدا میکند. گرچه در ابتدا به نظر میرسد که او تبدیل به ابرانسان نیچهای شده است که بدون آنکه کسی بتواند جلویش را بگیرد میتواند بیشتر از هرکس از زندگی بهره گیرد، در انتهای فیلم فاصلهی او با انسانها آنقدر زیاد میشود که دیگر نمیتوانیم او را انسان بدانیم و بیشتر شبیه یک ماشین شده است و میفهمیم وقتی آسیبپذیر بود بیشتر میتوانستیم با او همدردی کنیم. دانکن ریبرن با توجه به همین ویژگی دوگانهی فیلم، «لوسی» را هم ستایش مفهوم «ابرانسان» نیچه و هم نقدی بر آن میداند.
بسیارخب، میدانیم که فیلمنامهی «لوسی[۲]» اساساً برمبنای یک مغالطه نوشته شدهاست (این که انسان تنها از ۱۰ درصدِ ظرفیت مغز خود استفاده میکند). همچنین میدانیم که نویسنده و کارگردانِ خیالپرداز آن، لوک بسون[۳]، از ما انتظار دارد که در مسیر تحول اسکارلت جوهانسن[۴] از قاچاقچیِ وحشتزدهی مواد مخدر به شخصیتِ جامعهستیز اینترنتی، از هرگونه ناباوری چشمپوشی کنیم. با این حال هنوز هم فیلم لوسی سرگرمکننده و پرشور است. در بطن تمام این مبادلاتِ مواد مخدر و گلولهپراکنیها و ضرب و شتمها و فمینیسمِ بیشفعال[۵]، نوعی نمایشِ متناقض از آنچه که نیچه آن را ابرانسان[۶] مینامد، وجود دارد؛ این فیلم، هم به نوعی ستایشِ ابرانسان و هم نقدی بر اوست.
بدون اینکه وارد جزئیاتِ فیلمنامه شویم، بهتر است کلیات آنچه را که در فیلم اتفاق میافتد بررسی کنیم. در ابتدای فیلم، لوسی دختری خوشگذران و سبکسر است، که به دلیل نامشخصی با مردِ فرانسویِ منفور و غیرقابل اعتمادی قرار میگذارد. این مردِ فرانسوی، لوسی را وادار میکند که بستهای را به یک سردستهی خلافکار کرهای[۷] به نام آقای جانگ[۸] (که اسم کوچک ندارد!) تحویل دهد و بسته را با دستبند به مچ دست لوسی میبندد. فرانسوی ادعا میکند که کلید را ندارد؛ کلید فقط در دست آقای جانگ است.
بعدتر مشخص میشود که بسته، محتوی مواد مخدری به نام CPH4 است؛ نسخهی مصنوعیای از یک مادهی شیمیایی که گویا در دورانِ رشدِ جنین و پیش از تولدش آزاد میشود. در طول داستان خلافکارها لوسی را دستگیر میکنند و پس از این که لوسی بر اثر ضرب و شتم از هوش میرود، بستهای از مواد را در داخل شکمش جاسازی میکنند. در طی صحنهای جانفرسا، یکی از نگهبانان لوسی را، که همچنان زندانیست، کتک میزند. با برخورد ضربهای به شکم لوسی، بستهی محتویِ مواد مخدر پاره و CPH4 در بدن او آزاد میشود. این مخدر جدید، اعتماد به نفس عجیبی به لوسی میدهد. لوسی ناگهان تبدیل به ابرقهرمانی میشود که تواناییهای بدنی و ذهنی تازهای دارد؛ تواناییهایی مانند از بین بردن درد، تلپاتی و دورجنبی[۹]. خلاصه اینکه لوسی توقفناپذیر است. این شما و این هم نسخهی دوم انسان.
نیچه در عطش رسیدن به نسخهی دوم انسان بود. او عقیده داشت که باید بر نوع انسان، آن گونه که او را شناختهایم، چیره شویم. پس نیچه، ابرانسان خود را به صورت ایدهآلی دستیافتنی پایهریزی کرده است. میدانم که این ایدهآلِ بخصوص، ـ توسط نازیها، آنارشیستها، و اصطلاحات مختلفِ فرهنگِ عامه ـ از راههای بیشماری تعریف شده است، ولی هستهی اصلیِ ایده، هنوز تا حد زیادی به راحتی قابل تشخیص است. در درجهی اول، قرار است ابرانسان، تداعیکنندهی نوعی از تعالی مادی[۱۰] باشد؛ یک ایدهآلِ این دنیایی که با تکیه بر آن میتوانیم بدونِ امید به دنیای پس از مرگ، زندگی کنیم. منطق این ایدهآل هم تا حدودی ساده است: نیچه مدعیست که موجودات همواره چیزی فراتر از خود را ساختهاند. بر اساس گفتههای داروین و دوستانش، ما زمانی میمون بودهایم و حالا انسانیم. بر اساس این ادعای نیچه که «خدا مرده است»، و با تمام وحشتهایی که این ادعا به دنبالِ خود دارد، نیچه باور دارد که باید از رؤیاپردازی دربارهی فرار از کرهی زمین دست بکشیم. درعوض باید جهان را همانگونه که هست و در آن زندگی میکنیم در آغوش بگیریم و بپذیریم، حتی با اینکه تلاش میکنیم چیزی بهتر از آنچه که هستیم، باشیم.
البته اولین چیزی که در اینجا مورد توجه قرار میگیرد این است که اگر کمکِ دوست لوسی (یعنی همان مواد مخدر) نبود، او تبدیل به یک ابرانسان نمیشد. حتی تلاشهای خودِ نیچه برای ایجاد نسخهی دوم انسانِ ایدهآل، بر پایهی پیشبینیهایی مبنی بر این است که نسخهی اول انسان، چه خصوصیات بهتری میتواند داشته باشد. پس، بله، حتی دیوانهوارترین ایدهآلهای ما هم، به نوعی معمولی و پیشپاافتاده خواهند بود. در پاسخ به این پرسش نیچه که برای غلبه بر انسانیت چه کردهای، پاسخ لوسی بسیار ساده است: شاید بهتر باشد همه چیز را به مواد مخدر بسپاریم.
و واقعا ًهم مواد مخدر به کار خود وارد است! لوسی از دست نگهبانان فرار میکند ـصحنهای مملو از شلیک و کشت وکشتار را تصور کنیدـ و خود را به بیمارستان میرساند؛ جایی که با کشتن بیمار، عمل جراحی را متوقف میکند (لوسی که حالا از هوش بینظیری برخوردار است و دانش پزشکی از او فوران میکند، مدعیست که در هر حال عمل جراحی بیمار بیفایده میبود) و سپس در حین عملیاتِ جراحیِ بدون بیهوشی که طی آن جراح بسته CPH4 را خارج میکند، لوسی با مادرش تماس میگیرد. او به مادرش میگوید که میتواند «همه چیز را حس کند» (البته همه چیز به جز عمل جراحیای که در حال انجام است!)، که میتواند تکتک بوسههایی را احساس کند که مادرش بر صورتش نشانده است و حتی میتواند طعم شیر مادرش را به یاد آورد. هنگامی که لوسی نسبت به تمام کارهایی که مادر (و پدرش) برای او انجام دادهاند آگاه میشود، شنیدن حرفهایش کمی عجیب و در عین حال زیباست. او سرشار از سپاس و عشق نسبت به پدر و مادرش است. سکانس فریبندهایست. اگر نسخهی دوم انسان آگاهتر، بااحساستر و باسپاستر است، پس ایدهآلی در اختیار داریم که ارزشِ تلاش برای دستیابی به آن را دارد.
اما کمکم پی میبریم که چیزهای دیگری در انتظار ماست! همینطور که آگاهی لوسی سر به آسمان میساید، مقادیر زیادِ اطلاعات جای همدردی و سپاس قبلی را میگیرد. ذهن لوسی، همانند یک بیمار روانی که دچار جنون شده است، شروع به انجام کارهای عجیبی میکند: حس کردن بدن آدمها تا حدی که با یک لمس کوتاه بیماری را تشخیص میدهد، کنترل انسانها و سگها از طریق تلپاتی، درک کردن کدهای اطلاعاتی، و حتی تغییرشکل ظاهری مواد. او تبدیل به نوعی احتمال ناب میشود تا این که در نهایت، در حین دانلود خود به ابررایانهای که خودش ساختهاست، تمام جسم خود را از دست میدهد. هنگامی که یکی از کاراکترهای داستان از بقیه میپرسد که لوسی کجاست، پاسخ به شکل پیامی روی تلفن همراهش ظاهر میشود که با حروف بزرگ نوشته شده است: «من همه جا هستم». ظاهراً این ابرانسان از حروف بزرگ خوشش میآید!
قبلتر گفتم که به نظر میرسد فیلم گونهای مثبت از ابرانسان را نشان میدهد. کیست که توانایی به پرواز درآوردن آدمها در هوا را دوست نداشته باشد؟ یا چه کسیست که نخواهد مثل لوسی دیوانهوار براند و هیچ خطری او را تهدید نکند؟ یا کیست که نخواهد در ذهنش به زمان دایناسورها سفر کند؟ تنها مشکل این است که همچنان که ظرفیت مغز لوسی وسعت پیدا میکند، لوسی بیشتر و بیشتر شبیه به یک ماشین (یک واحدِ شگفتآور برای مقادیر قابلتوجهی اطلاعات) میشود تا نوعی انسان پیشرفته. همینطور که لوسی نظام اخلاقی خود را ـکه نوع جدیدی از نظام اخلاقی شامل خشونت و نوعی غرور است که بشر ضعیف را مسخره میکندـ ابرانسانگونه توسعه میدهد، به نظر میآید که از انسان بودنش کاسته میشود. فوران نعمتِ زندگی برای لوسی، شباهت زیادی به بدبینی شدید علیه زندگی دارد.
و اینجاست که به نظر من فیلم «لوسی» میتواند نقدی بر ابرانسان نیچه به شمار رود. خیلی جالب است که میبینیم لوسی چطور دخل آدم بدها را میآورد. اما از یک جای فیلم به بعد، دیگر خود را دور از او میبینیم. او غیرانسان میشود. به نظر میآید که لوسی روح خود را فروخته است تا به جایی برسد که دیگر او نیست که تصمیم گیرنده است. در واقع این مواد مخدر است که حرف اول را میزند. وقتی نیچه درباره غلبه یافتن بر انسان مینویسد، آن را باشکوه و هیجانانگیز وصف میکند، اما نتیجهای که به شکل نسخهی دوم انسان در این فیلم میبینیم، همانا پایان قاطع نسخهی اول انسان است. در آخر، مفهوم بسط و گسترشی که از جملهی «من همه جا هستم» استنباط میشود، در واقع یک نقیض کامل است: لوسی دیگر اینجا نیست؛ بودن او در همهجا مثل این است که بگوییم او در هیچجا نیست. حالا تمام وجود او فقط با تعدادی حروف بزرگ روی صفحه مانیتور به یاد آورده میشود. تمام آنچه که او بود حالا اطلاعات بیمعنایی بیش نیست. هیچ مرکزیتی وجود ندارد، همهچیز پراکنده شده است.
این استدلال نهایی و قاطع، دستکم برای من، به وضوح دربارهی جهان اینترنتزدهی عصر حاضر ما صحبت میکند؛ جایی که حضور انسانها بهراحتی از تعاملات حذف شده است و هنوز به نظر میرسد که وجود جسمانی محدود و شکنندهی ما، چیزی بینهایت مهم است. به سکانس دلخراشی که قبلتر گفته شد برگردیم، سکانسی که لوسی کتک مفصلی خورد؛ جایی که بیشترین همدردی را نسبت به شخصیت لوسی حس میکنیم و در حین آن لوسی، که تجسم انسانی او را درک میکنیم، انسانیترین ظاهر خود را دارد. تنها دلیلی که ما را ترغیب میکند تا همچنان شخصیت لوسی را، که بیشتر و بیشتر تبدیل به یک روبات روانیِ انساننما میشود، در فیلم دنبال کنیم، بهخاطر لحظاتیست که ما را به جنبهی انسانی او متصل میکند. وقتی با این شخصیت آسیبپذیر و ضعیف همدردی میکنیم، ما نیز انسانتر میشویم. بنابراین، بله، هنگامی که ظاهراً نیچه برای «انسانی بسیار انسانی»[۱۱] افسوس میخورد، دستکم برای من ناامیدکننده است که بپذیرم ارزشِ ذاتی انسانِ ضعیف برای درک درستِ معنی و ارزشِ قدرت در نهایت با شکست مواجه میشود.
[۱] Duncan Reyburn
[۲] Lucy
[۳] Luc Besson
[۴] Scarlett Johansson
[۵] Hyperactive feminism
[۶] Übermensch, or Overman
[۷] Korean Mob Boss
[۸] Mr. Jang
[۹] Telekinesisدورجنبی در فراروانشناسی عبارت است از به حرکت درآوردن اشیا از راه دور، بدون استفاده از ابزارهای فیزیکی و تنها با نیروی ذهن. هنگامی که شخصی یک تاس میاندازد و اراده میکند که یک عدد خاص بیاورد یا از راه دور نگاه کند و چوب کبریتی را به حرکت در بیاورد از دورجابهجایی استفاده نمودهاست.
[۱۰] material transcendence
[۱۱] Menschliches Allzumenschliches