جیسون پی. بلاهوتا
دانشیار علوم سیاسی دپارتمان فلسفه در دانشگاه لیکهد کانادا[۱]
خلاصه: آیا تاریخ اجتناب ناپذیر است؟ آیا چیزی به نام سرنوشتی از پیش مشخص وجود دارد؟ آیا ما به سوی هدفی مشخص و از پیش تعیین شده پیش میرویم؟ آیا ما میتوانیم جلوی پیشرفتن اتفاقات خاصی را بگیریم؟ هگل در مقدمهی کتاب «فلسفهی تاریخ» مینویسد: «تاریخ جهان هیچ چیز نیست مگر پیشرفت آگاهی از آزادی». هگل بر این باور است که آنچه که واقعاً در تاریخ در حال رخ دادن است، آشکار شدن تکامل «گایست» یا همان «روح» است. محرکِ تکامل روح، تضاد است؛ بهویژه تضادی که در الگوهای تکراری در سراسر تاریخ اتفاق میافتند. هگل این فرآیند را «دیالکتیک» مینامد. بنابراین افراد در طول تاریخ صرفاً مانند بازیگرانیاند که نقش خود را در پیشبرد داستانی ایفا میکنند که پایان مشخصی دارد: رسیدن به آزادی. بدینترتیب تنها افراد بزرگی همچون ژولیوس سزار یا ناپلئون در شکلگیری تاریخ نقش دارند و افراد معمولی همچون بازیگران سیاه لشکرند. اگر به هر دلیلی یکی از این افراد برجسته پیش از انجام وظیفهاش بمیرد، تاریخ تغییر نخواهد کرد بلکه فقط به تعویق خواهد افتاد تا شخص دیگری جای او را بگیرد. بلاهوتا در این مقاله سعی دارد تا به کمک داستانِ فیلم ترمیناتور و تلاش سارا و جان کانر برای جلوگیری از رسیدنِ روز رستاخیز، مفهوم تاریخ و منطق دیالکتیکی هگل را توضیح دهد. به نظر میرسد روز رستاخیز اجتنابناپذیر است و علیرغم تلاش کانرها نمیتوان مسیر تاریخ را تغییر داد. شاید حق با هگل باشد و تاریخ اجتنابناپذیر باشد اما باید به یاد داشته باشیم که به باورِ هگل فلسفه میتواند کمکمان کند تا گذشته را تنها در امری که اتفاق افتاده است درک کنیم؛ اما آینده را پیشبینی نمیکند.
ترمیناتور[۲] (نابودگر) اولین و سرشناسترین فیلم دربارهی سفر در زمان است. داستانی عجیب و غریب از سفر در زمان که به جایِ بردن تماشاچی به گذشتههای دور، آدمها و ماشینهایی را از آیندهای نه چندان دور نشان میدهد؛ ماشینهایی که برای مداخله در امور اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم، بازگشتهاند. افزون بر این، دستکم از نظر آن مردم و ماشینها، این داستان مربوط به سفر در زمان، تاریخی هم هست.
اما آیا تاریخ روی سنگ حک شده است؟ بر اساس دیدگاه کایلی ریس[۳] و جان کانرِ[۴] بزرگسال، رویدادهای خاص قبلاً اتفاق افتادهاند: روز رستاخیز زمانی اتفاق افتاد که اسکاینت[۵] حملات هستهای را علیه کشورهایی غیر از آمریکا شروع کرد و با این کار باعثِ تحریکِ اعتصابی تلافیجویانه علیه مردمِ ایالات متحده شد. مقاومت آغاز شد، جنگ درگرفت، پیروزیِ قطعی میسر شد. با این وجود، نیروی محرکهی پشت داستان ترمیناتور، باور متناقض برخی از کاراکترهای اصلی است که این تاریخ قابل تغییر است. ماشینها فکر میکنند اگر بتوانند جان کانر را قبل از روز رستاخیز بکشند، میتوانند تاریخ را تغییر دهند و جلوی مقامت را بگیرند (یا دست کم نگذارند آنقدر موفقیتآمیز باشد). سارا کانر[۶] نیز گمان میکند میتواند با جلوگیری از خلق اسکاینت، مانع از به وجودِ آمدن دوبارهی آن شود. اما بر اساس نظر جرج ویلیام فردریش هگل[۷] (۱۸۳۱-۱۷۷۰م)، فیلسوف آلمانی، هم ماشینها و هم سارا دچارِ توهمِ خودبزرگبینیاند که فکر میکنند قادر به تغییر تاریخند. البته داشتنِ چنین احساساتی در سارا قابلدرک است؛ چرا که هرچه باشد، به او گفتهاند که مادرِ ناجی نژاد بشر است. به هر حال، تغییر تاریخ کار دشواریست که نه ترمیناتور و نه گروه کوچکی از شورشیانِ روزِ پیشینِ رستاخیز، قادر به انجامش نیستند.
هگل: ترمیناتورِ آلمانی
موضوعِ سفر در زمان را مدتی کنار میگذاریم: در رابطه با سفر در زمان، مشکلاتِ منطقی بسیار مهمی وجود دارد. حتی اگر فرض بگیریم سفر در زمان حتماً ممکن است، باز هم یک سوال باقی میماند: آیا تاریخ اجتنابناپذیر است؟
هگل، سیستم فلسفی پیچیدهای را به منظور توضیح واقعیت در تمام جنبههایش، ایجاد کرد. متاسفانه، سبک نگارش هگل، فهم این سیستم را دشوار کرده است. در واقع بسیاری از دانشجویان زمانی که متنهای هگل را میخوانند، به دلیل اینکه جملههای او گاهی از سه صفحه هم بیشترند، گیج میشوند. خوشبختانه، در این مقاله، به یکی از قابلفهمترین کتابهای هگل، «فلسفهی تاریخ»[۸]، خواهیم پرداخت.
برخلاف مورخان معمولی که میخواهند بدانند چه اتفاقی در تاریخ افتاده است، یا چرا رویدادها به این شکل رخ دادهاند، هگل، سراغ مفهومی پیش از تاریخ میرود و با ایجادِ یک «فرا نظریه»[۹]، میخواهد چرایی رویدادها در یک مقیاس بزرگ را بررسی کند. تنها تاریخی که برای هگل اهمیت دارد تاریخ سیاسیست، یعنی تاریخ کشورها و رهبرانشان (کسانی که به شکل غیر خلاقانهای «افراد تاریخی جهان» مینامد)؛ که سبب پیشرفت نوعِ انسان و رسیدن به درجات بالاتر از خودآگاهی میشوند. هگل به افراد تاریخی جهان مانند ژولیس سراز[۱۰] و ناپلئون[۱۱] میپردازد؛ کسانی که فعالیتهایشان نه تنها نتایج مؤثر و تحسینبرانگیزی داشته است، بلکه دورههای جدیدی را در پیشرفت جامعهی بشری ایجاد کردهاند. در دنیای ترمیناتور، افراد تاریخی جهان، مردمانی شبیه به سارا و جان کانرند. درست است که آنها از رود روبیکان[۱۲] (مرز میان روم باستان و گال) رد نشدهاند یا ساختار حکومتی اروپا با قوانین ناپلئونی را اصلاح نکردهاند، اما در عوض گروهِ مقاومت را تشکیل دادهاند.
رویکرد هگل به تاریخ تنها در ظاهر دربارهی سیاست است، چراکه مشخص است در واقعیت، تاریخ اصلاً دربارهی فعالیتهای افراد نیست. در حقیقت، آنچه که واقعاً در تاریخ در حال رخ دادن است، آشکار شدن تکاملِ آن چیزیست، که هگل به آن «روح[۱۳]» میگوید. «گایست» واژهای آلمانیست که معادلِ مشخصی در زبانهای دیگر ندارد، اما «روح»، «ذهن» یا «خودآگاهی» معنی شده است. براساس نظر هگل، هرچیزی در سراسر تاریخِ جهان، از طبیعت و زیستشناسی تا سیاست و فرهنگ و دین، موضوعِ «روح» است، و سعی میکند وجودش را اثبات و درک کند. اغلب هگل «ایدهآلیست مطلق» نامیده میشود؛ چراکه به نظرش ذهن یا روح، واقعیتِ غایی و عنصر مهم در تاریخ است. به عبارت دیگر، نحوهی آشکار شدن «روح» است که واقعیت دارد، نه عناصر متنوع زندگیِ روزمرهای که تجربهاش میکنیم. محرکِ تکامل روح، تضاد است؛ بهویژه تضادی که در الگوهای تکراری در سراسر تاریخ اتفاق میافتند، که هگل آنها را «دیالکتیک» مینامد: تز، آنتیتز (متضاد تز) را تولید میکند، سپس آن دو با یکدیگر مبارزه میکنند تا یکی پیروز شود.
یک تز میتواند یک فرد تاریخی جهان، یک طبقه یا یک ایدهی برتر (مثل آزادی) باشد. نکتهی مهمی که باید به یاد داشته باشیم این است که تز و «آنتیتز»ش (یک شخص تاریخی جهان، یا یک طبقه یا ایدهی مخالف) به شکل مستقل وجود ندارند که فقط با یکدیگر مواجه شوند و آنقدر به مبارزه ادامه دهند تا یک طرف شکست بخورد. ضدیت آنها با یکدیگر، جنبهی ضروری حیاتشان است. نمونهای از این ضدیت در کشمکشی میان جان کانرِ جوان و مادرش قابل مشاهده است. آنها دائماً باهم دعوا میکنند و خیلی زود جان که تصور میکند مادرش دیوانه است، او را طرد میکند. اما تاریخی که کایل آشکار میکند، این واقعیت را تصدیق میکند که جان با بیشتر عمر کردن از مادرش، نهایتاً در این نبرد پیروز میشود، و پس از آن باید به روشِ «ترکیبی» خودش با ماشینها کنار بیاید.
تاریخِ دیالکتیکی، پیروزی سادهی یک گروه بر دیگری نیست که بازنده، تباه و مقهور شود؛ بلکه ترکیبیست که جزئی از هریک از دو گروه را در خود حفظ کرده است؛ تلفیقی که توسط یک طرف یا طرف دیگر ادامه داده خواهد شد. آنچه در سراسر تاریخ دوام دارد ترکیب تز و آنتیتز است که میتواند به روش جدیدی (در واقع هگل میگوید به روشی برتر) تبدیل شود. چنین چیزی دربارهی جان کانر دیده میشود؛ در فعالیتهای او میتوان تأثیرِ رفتارِ مادرش را دید. شاید جان کانر آنتیتزهایی زیستشناختی نسبت به تزهای مادرش داشته باشد، اما زندگیاش در اثر مرگ سارا کانر، بیشتر تحتتاثیر او قرار میگیرد. در دیدگاه هگل، چنین جریانی پشت سرهم تکرار میشود، حتی اگر فوراً متوجه این تکرار نشویم. وقتی که هگل اهمیت روشن این تکرار را مطرح کند، «روح» متعالیتر و ستودهتر و خالصتر میشود. قطعاً جنگی بر سر خودش راه میاندازد و وجودش را از بین میبرد، «اما همان فروپاشی، آن وجود را برای تبدیل شدن به یک فرم دیگر آماده میکند و هرکدام از این مراحل متوالی، ماده را به درجهی بالاتری ارتقا میدهند.»
در نگاه هگل، برای این فرآیند و لذا برای تاریخ پایانی وجود دارد. چنین پایانی، آزادیِ روح از موانع و محدودیتهای ماده و انسانها، هنر، دین و سیاست است. به عقیدهی هگل تصادفی نیست که انسانیت گونهی غالبِ سیارهی زمین باشد. انسان، برتر از همهی مخلوقات دیگر، از ابتدا ترکیبی از روح و ماده بوده است، و به این درک رسیده که خودش حاصل چنین ترکیبیست. در عصر مدرن، به درک ذات چیزی پرداختهایم که هگل آن را والاترین ارزش تلقی میکند: آزادی.
پس پایان تاریخ در دنیای ترمیناتور چگونه است؟ پاسخ، بستگی به کسی دارد که این سوال را از او پرسیدهاید؛ چراکه تصور آزادیای که پیشرونده باشد، مبهم است. تفسیر ناجیان انسان از روز رستاخیز میگوید انسانیت پایان عادلانهی تاریخ است. نژاد بشر از طریق نبرد میان گروههای مردمی و قومی، هزاران سال در مراحل تکاملی مبارزه کرده است، مبارزهای برای گسترش هرچه بیشتر آزادی. مطمئناً روز داوری یکی از همان پسرویهاست و هگل چنین چیزهایی را مجاز میداند و ادعا میکند که فرایند آشکار شدن روح منطقی است نه زمانی؛ به این معنی که تاریخ بر اساسِ فرآیندی دیالکتیک پیش میرود. اما این پیشرفتها همیشه برای ما روی زمین واضح نیستند. از دیدگاه ماشینها، اسکاینت و دستاوردهایش پایان تاریخند. ماشینها پیش از ظهورِ اسکاینت، ابزار یا بردهی انسانها (انسانیت) بودند؛ با اسکاینت یک نژاد کامل تولید شد و تا حدی به آزادی رسید. در حالی که واضح است ترمیناتورها ماشینهای پیچیدهای هستند، اما تا کنون دربارهی اینکه چقدر «آزادی» در این جامعهی ماشینی وجود دارد، اطلاعات کمی داده شده است.
بنابراین برنده کدام است؟ ماشین یا انسان؟ بیشتر داستانهای علمی-تخیلی طرفدار روباتها هستند؛ مثلاً این موضوع که انسانها آگاهیِ خود را وارد کامپیوتر یا بدنهای روباتیک بکنند و با آگاهیِ انسانی و بدنی روباتیک به زندگی ادامه دهند، از اجزای اصلی این ژانر محسوب میشود. (امروزه فیلسوفان دربارهی این موضوع مشترک با عنوان «پساانسانیت» یا «فراانسانیت» صحبت میکنند) پاسخی برای این سوال ندارم اما اجازه دهید آن را گوشهی ذهنمان نگه داریم. در نهایت، چگونگی پاسخمان به این سوال نشان میدهد که آیا روز رستاخیز یا مقاومت، اجتنابناپذیر است یا نه، و اینکه این رویدادها واقعاً تا چه حد روی تاریخ تاثیر دارند.
به باورِ هگل همه چیز فرآوردهی رشد و تحول است؛ یعنی آنچه وجود دارد نتیجهی یک فرآیند است. این دگرگونی همیشه شکلی قابل فهم دارد و هیچ گاه بدون حساب و کتاب نیست. هر وضعیت بغرنج و پیچیده عناصری متضاد و متعارض درون خود دارد که بیثباتی به بار میآورد. به همین دلیل این وضعیت نمیتواند تا ابد ادامه داشته باشد. تضادها باید حل شوند، که این خود وضعیت جدیدی را به وجود میآورد که البته حاوی تضادهای جدیدیست. هگل کل این فرآیند را فرآیندی دیالکتیکی مینامد که سه مرحلهی اصلی دارد. مرحلهی اول حالت ابتدایی امور است که تز یا برنهاد نام دارد. واکنشی را که این وضع همواره برمیانگیزد، یعنی نیروهای متقابل، عناصر متضاد را آنتیتز یا برابرنهاد نامید. مقابله و تعارض بین این دو وضعیت جدیدی را به وجود میآورد که عناصری از هر دو را دور میریزد اما عناصری از هر دو را نیز نگه میدارد. این مرحلهی سوم سنتز یا باهم نهاده نام دارد. ولی این سنتز هم وضعیت جدیدیست که درونش تضادهای دیگریست و بنابراین خود سرآغاز فرآیند دیالکتیکی دیگریست.
افراد تاریخی جهان
آیا من شبیه مادر آینده هستم؟
-سارا کانر، ترمیناتور
بر اساس نظر هگل، روح تنها میتواند از طریق مردمان و ملتها رشد پیدا کند. بنابراین تا زمانی که تاریخ، «زندگینامهی خودنوشت»ِ روح است، مردم «قلمها» و «ماشینهای تحریر»ش هستند. این موضوع برای هگل اهمیت دارد؛ چراکه مسیر طولانیای از تاریخ را تضمین میکند. روح یا همان نیروی پیشرانِ تاریخ، همیشه تحت حمایت است؛ هرگز پسرفت نمیکند، و آزادی هرگز تقلیل پیدا نمیکند. بنابراین اگر پسرفتی مثل جنگ یا بلا وجود داشته باشد، ابزاریست که نتیجه را دستخوش تحول میکند و باعث رنج ما میشود. در ترمیناتور ۳: شورشِ ماشینها[۱۴]، نه تنها رهبرانِ آیندهی مقاومت کشته میشوند، بلکه جان کانر هم به گرفتاریای دچار میشود که او را از روالِ معمولِ زندگی و روابط متقابل با همسالانش خارج میکند، و بنا به گفتهی T-101، در نهایت توسطِ ترمیناتور در آینده کشته میشود. هگل، شرط پیشرویِ روح را ، حتی زمانی که پیشرفتِ تاریخی به نظر غیر ممکن باشد، «فریب کاری استدلال» مینامد. همانطور که میگوید: «ایدهی کلی [روح] وجود ندارد که هم در تضاد و مبارزه سهیم باشد و هم در معرض خطر باشد. هر ایدهای در پسزمینه، دستنخورده و سالم باقی میماند.» ممکن است چنین امری «فریبکاریِ استدلال» نامیده شود – چرا که برای دیگران انگیزه ایجاد میکند تا برای او کار کنند، و خودش از طریق فشاری که با این جریمهها و رنجها حاصل میشود، پیشرفت میکند.
ایدهی «فریبکاری استدلال» هگل، تاریخ را بر نقش افراد بزرگ متمرکز میکند. به لحاظ تاریخی، وقایع بااهمیت توسط تعدادی از افراد تاریخی جهان بزرگ به انجام رسیدهاند. بقیهی اشخاص، بهتر یا بدتر، تنها یکسری پیادهنظام و سیاهی لشگرند.
افراد تاریخی جهان در داستان ترمیناتور چه کسانیاند؟ کایل ریس، مجسمهی تاریخیِ جان را در اولین فیلم نشان میدهد؛ جایی که او به سارا توضیح میدهد چرا ترمیناتور پس از او: «تنها مردی بود که یادمان داد بجنگیم… او بازی را برگرداند. نامش کانر است، جان کانر…. پسر متولد نشدهی شما…« این بیانیه مهم است؛ چراکه نشانگر اهمیت سرنوشت جان است. او نه تنها سرباز است بلکه قرار است یک رهبر واقعی شود. اما میتوان استدلال کرد که سارا کانر هم یکی از اشخاص تاثیرگذار تاریخی جهان است؛ حتی بیشتر از پسرش. نقش سارا کانر حاکی از مادرِ یک ناجیست. (به استثنای معنای ضمنیِ دینیاش) هگل ادعا میکند افراد تاریخی جهان، مانند سارا، از برنامهی اصلی تاریخیای که دارند اجرا میکنند، ناآگاهاند ولی همچنان نسبت به نیازهای زمانهشان دارای بینشاند. آنها حقیقت مهم زمانهشان، دنیایشان، گونههای بعدی که یکی پس از دیگری میآیند و آنهایی که قبلا از بطن زمان شکل گرفتهاند را درک میکنند.
چه تصاویر رنگارنگی! نقش واقعیِ مادر و پسر است؛ آنچنان که داستان روایت میکند. جان که در اولین فیلم هنوز متولد نشده (حتی تا اواخر فیلم نطفهاش هم بسته نشده)، ضعیف و ناتوان است. این ساراست که ناآگاهانه برنامهی تاریخ را، (با میل قلبیِ خودش)، و از طریق صمیمیت با ریس، اجرا میکند. در ترمیناتور ۲: داستان روز رستاخیز[۱۵]، سارا کانر یکی از معدود افرادیست که نیاز زمانهاش را درک میکند. او همچنین میداند که جان باید به چه چیزی تبدیل شود؛ اگر قرار بر پیروزیِ انسانیت علیه ماشینها باشد. در واقع در ترمیناتور ۲، جان پیش از مواجههی با مامور قتلش، ترمیناتور، فکر میکند که مادرش دیوانه است. برخلافِ مادرش، اصلا به نظر نمیرسد که جان وخامتِ موقعیتِ تاریخیِ جهان را درک کرده باشد. حتی در ترمیناتور ۳ زمانیکه او برای اولین بار T-101 را ملاقات میکند، خشکش میزند و بهجای اینکه فرار کند یا به دنبال وسیلهای بگردد تا از خودش در برابر قاتل روباتی که قصدش معلوم نیست دفاع کند، عاجزانه میپرسد: «آیا تو اینجایی تا مرا بکشی؟» این واکنش نشان میدهد که او هنوز یک رهبر تمام عیار نیست! اگر مادرش آنجا بود اول شلیک میکرد و بعد میپرسید.
«تاریخ آرامنشدنی
آینده نوشته نشده است.
قضا و قدری وجود ندارد بلکه آن چیزی ست که ما، خودمان، میسازیم»
– سارا کانر، ترمیناتور۲: روز رستاخیز
«روز رستاخیز اجتنابناپذیر است»
– بخشی از دیالوگ روبات T-101 در ترمیناتور ۳: شورشِ ماشینها
اگر سارا و جان کانر را واجد شرایط توصیفِ هگل از افراد تاریخی جهان بدانیم، سوال تبدیل میشود به: آیا آنها میتوانند تاریخ را از نو بنویسند؟ لازم به یادآوریست که به نظر هگل، افرادِ تاریخیِ جهان فقط ابزارهاییاند که به شکل ناآگاهانه نمایشنامهای را مینویسند که «روح»، شبانه و در خواب، در گوشهایشان زمزمه میکند (چنین مثالی واقعیت ندارد، اما مثال خوبیست). آنها ممکن است در ابعاد مختلف رشد کنند، اما هرچه باشد ماشین نبودهاند و برای تغییرِ نقشهی بزرگِ تاریخ به هر روش معناداری، ناتوانند. لازم است گفته شود آنها میتوانند تاریخ را تسریع کنند یا آن را به تاخیر بیاندازند، اما نمیتوانند به طور دائم مسیر تاریخ را تغییر دهند.
خوشبختانه کانرها هرگز هگل نخواندهاند و بنابراین تلاش میکنند نه فقط یکبار بلکه دوبار تاریخ را تغییر دهند. اولین تلاش در ترمیناتور ۲ اتفاق میافتد وقتی که سارا تلاش میکند مایلز دایسون[۱۶]، مهندس کامپیوتری که برای شرکت سایبرداین سیستم کار میکند، را به قتل برساند. سارا میداند که اگر دایسون، که در ابتدای اولین فیلم قصدِ جانِ سارا را داشت، تنها بماند، واحدِ پردازشِ مرکزیِ T-101 را مهندسی معکوس خواهد کرد. سارا متقاعد شده است که کشتن دایسون روز رستاخیز را متوقف میکند. گذشته از همهی اینها دایسون مهرهای کلیدیست که تکنولوژیِ اسکاینت را ممکن میکند. دایسون، بهخاطر چنین نقش محوریای که نادانسته بازی میکند، میتواند به عنوان یکی از افرادِ تاریخی جهان هم محسوب شود. سارا صرفنظر از تلاشهایش، نمیتواند خودش را متقاعد کند که دایسون را مقابل خانوادهاش بکشد. زمانیکه دایسون متوجه نقشش در تاریخ میشود، تصمیم به قربانی کردن خودش میگیرد تا تحقیقاتش نابود شود و از روز رستاخیز جلوگیری کند.
سارا، در راهِ آزمایشگاهِ دایسون، شاید کمی خودش را باخته باشد ولی امیدوارانه میگوید: «آینده همیشه برایم روشن است… قبلترها مانند جادهی سیاهی در دل شب بود… حال در ناحیهای ناشناخته هستیم… همینطور که پیش میرفتیم تاریخ را میساختیم.» او خودش را گول میزند و میگوید این سهمِ جان است تا بعداً به طرز دردناکی، از این ماجرا درس بگیرد.
در ابتدای ترمیناتور ۳، جان اصرار میکند که او و مادرش روز رستاخیز را متوقف کردهاند. از بخت بد جان، ماشینها هم هگلی رفتار میکنند، به عنوان مثال،T-101 پاسخ میدهد: «شما تنها آن را به تعویق انداختید. روز رستاخیز اجتنابناپذیر است.» خشم جان کانر از چنین گفتهای قابلِ درک است؛ چراکه در ظاهر ماجرا، او و مادرش مسیر تاریخ را در خلال وقایع ترمیناتور ۲ تغییر داده بودند. جان از ایدهی امکانِ تغییرِ تاریخ، صرفنظر نمیکند و به همین دلیل شکست را نمیپذیرد. اما در پایان ترمیناتور ۳ با تاسف میگوید: «متوقف نمیشود. سرنوشتمان این نبود که جلوی روزِ رستاخیز را بگیریم، بلکه تنها قرار بود تا آن روز دوام بیاوریم.» تا آن زمان جان به دنبال راهی برای خنثی کردن تاریخ بود. وقتیکه جان دربارهی نقشِ پدر همسر آیندهاش، کیت بروستر[۱۷]، در ارتش آگاه شد، دانست که دلیل حقیقی روز رستاخیز را پیدا کرده است. جان پیش از آنکه تلاش کند تاریخ را برای بار دوم تغییر دهد ادعا میکند: «پدر کیت همیشه مهرهای کلیدی بوده و هست.» که البته او هم در تلاشش شکست میخورد.
دلایل متفاوتی وجود دارد که چرا هر تلاشی با شکست روبهرو شد، اما به نظر هگل، عنصرِ حیلهگری در هر کدام از آنها وجود داشته است. شاید هگل در مورد دایسون بگوید که جان، او را به عنوان یک انسان بیش از حد تحت فشار قرار داده و فشارهای تاریخی در کار را دستکم گرفته و نادیده انگاشته است. هر شخصی در تاریخ چقدر اهمیت دارد؟ صرفنظر از تاکیدِ هگل بر افراد بزرگ که تاریخ را به پیش میرانند، او اقرار میکند که همهشان فانی هستند. پس از آنکه تاریخ نوشته میشود، دیگر این بزرگان ضرورت نقش تاریخی خود را از دست میدهد و روح هیچ مشکلی با از بین رفتنشان ندارد. اما چه اتفاقی خواهد افتاد اگر یک فردِ تاریخیِ جهان پیش از آنکه به روح در رسیدن به هدفش خدمتی ارائه نداده باشد -یا دستِکم آنقدر که باید، خدمتی ارائه نداده نباشد- بمیرد؟آشکار شدن تاریخ تا زمانی که این روح حیلهگر، خردِ فردِ دیگری را پیدا کند، به تعویق میافتد. در نتیجه ممکن است تاریخ متفاوت به نظر برسد اما شکل آینده، تغییرِ قابلِ ملاحظهای نمیکند. به همین دلیل است که مرگ دایسون اهمیت چندانی نداشت؛ صرفاً شخصِ دیگری نقش او را ایفا میکند و به تحقیقاتش ادامه میدهد. و تا زمانیکه هر بازیگری بتواند نقش مذکور را به شکل متفاوت بازی کند، بدون در نظر گرفتن هرگونه تفسیر یا تعبیر جدیدی، نمایشنامه در همان ابعادی که نوشته شده است، ادامه پیدا میکند. همین را میتوان دربارهی پدر کیت هم گفت. اگر او پیش از موعد مقرر میمرد یا از تصمیمش به برگرداندن کنترل به اسکاینت[۱۸] منصرف میشد، سیاستمداران و رهبرانِ نظامیِ دیگری وجود داشتند که همچنان به کفایت و تفوقِ نظامیِ وعده داده شده توسط اسکاینت تمایل داشتند. پدر کیت حتی اگر میتوانست همه را متقاعد کند که اسکاینت هرگز نباید کنترل را در دست بگیرد، بالاخره میبایست عقبنشینی میکرد و تسلیم مخالفانی میشد که میخواستند قدرت به اسکاینت برگردد. مشکل حذفِ دایسون یا ژنرال بوستر[۱۹] از اتفاقات این است که آنها اصلا افرادِ منزویای نیستند؛ بلکه به نظر هگل، آنها در معرض فشارهای تاریخیاند که نتیجهی نهاییِ فعالیتها و تصمیمات افراد بسیاری است.
بنابراین تلاشها برای متوقف کردن روز رستاخیز بیهوده است. دربارهی متوقف کردن مقاومت چطور؟ امکان دارد استدلالهایی دربارهی اهمیت جان کانر در تاریخ مطرح شود. نگاه کوتاهی به نقش و مهارتش نشان میدهد که او در واقع جایگزین است. نقش او دقیقا چیست؟ اواخر ترمیناتور ۳ پس از اینکه T-101 سلول انرژیاش را منفجر میکند، زیر کریستال پیک دفن میشود. بنابراین تنها نقشی که او میتواند در هر زمانی ایفا کند، متحد کردن انسانیت است. اما او صداهای درهم برهم و تردیدآوری میشنود، و تلاش میکند بفهمد آیا صدایی که دارد نزدیک میشود صدای اصابت موشک دشمن است. چنین چیزی حاکی از این است که برخی از اشکالِ ساختارِ ارتباط، دستنخورده باقی میمانند و مردم جان سالم به در میبرند. موضعِ امنش این امکان را به او میدهد تا بفهمد چه اتفاقی و چرا دارد میافتد و بهعلاوه ابزارهایی دارد که چنین اطلاعاتی را به دیگر ناجیان روز رستاخیزانتقال دهد. اما اگر او به داخل پناهگاه بگریزد، به سرش ضربه بزند و پیش از واکنش به صداها بمیرد، چه اتفاقی میافتد؟ بر اساسِ نقشهی بزرگِ تاریخ، هیچ اتفاقی نمیافتد. بهعنوان مثال کیت هم میداند چه اتفاقی و چرا میافتد؛ بنابراین او قادر به اشاعهی چنین آگاهیای و متحد کردن بقایای انسانیت است.
نه تنها کیت میتواند نقش جان را در متحد ساختن بقایای انسانی ایفا کند، بلکه او واقعاً قادر است رهبر بهتری از جان باشد. علیرغم آموزشهایی که مادرش داده است، او استعداد شگرفی در زمینهی رهبری بروز نمیدهد و کیت مکرراً این بی استعداد بودن جان در رهبری را به رخش میکشد. کیت یگانه شخصیست که هواپیمای بدون سرنشین را درحالیکه آنها دارند از ساختمان تحقیقات پدرش فرار میکنند، سرنگون میکند. او با هواپیما به سمت کریستال پیک پرواز میکند و نهایتاً خودش پس از اینکه توسط T-101 ترور شد، ترمیناتورِ دوباره برنامهریزیشده را برای نجاتِ جان برمیگرداند.
اما چه میشد اگر کیت هم پیش از پاسخگویی به آن صداها از معادله حذف میشد؟ قطعاً ناجیانی از ارتش آمریکا وجود داشتند که بهتر از هرکدامشان آموزش دیده بودند، مجهزتر بودند و به درد رهبری میخوردند. وقتی که ماشینها، کارخانههای اتوماتیک و اهداف انسانها را گسترش دهند، ناجیان ارتشی میفهمند که دشمنشان ماشینها هستند حتی اگر ندانند که ماشینها از کجا آمده بودند.
در آخر…
سارا کانر در اواخرِ ترمیناتور با خودش فکر میکند: «خدا… شخص میتواند با اندیشیدن دربارهاش دیوانه شود…»
شاید او برخی نوشتههای هگل را خوانده باشد. تاریخ از نظر هگل اجتنابناپذیر است. میتواند تاخیر داشته باشد، به تعویق بیفتد و متحمل شکستها شود، اما هدف تاریخ پابرجا خواهد ماند و به هر طریقی پایانش اتفاق خواهد افتاد. چنین چیزی میتواند به نظر آن دسته از کسانی که پایان تاریخ را با ارزشهایشان یا راه زندگیشان موافق میبینند، مایهی تسلی بزرگی باشد.
بنابراین جان و سارا کانر نباید برای تغییرِ تاریخ، خودشان را به زحمت بیندازند؛ چراکه آنها قادر به انجامش نیستند. و در نهایت، جلوگیری کردن از روز رستاخیز واقعا مهم نیست؛ چراکه بر اساس نظر کایلی ریس، سفر در زمان وقتی شروع شد که مقاومت در آستانهی پیروزی بود. در دیدگاهی وسیعتر، روزِ رستاخیز فقط یک پسرفت در تاریخِ پیشرفتِ انسان بود. ماشینها نمیتوانند از شر مقاومت خلاص شوند. همچنین ماشینها، آنچنان که پافشاری هگلیشان میگوید، باید بهتر بدانند که روزِ رستاخیز، اجتنابناپذیر است. اگر یک رویدادِ تاریخیِ بسیار مهم، اجتنابناپذیر باشد، پس تمامِ تاریخ، اجتنابناپذیر است. اینکه کدام گونهها تاریخ را به انجام میرسانند -انسانها یا ماشینها- سوالیست که تنها در آینده میتوان پاسخ داد. در واقع هگل معتقد بود که فلسفه میتواند کمکمان کند تا گذشته را تنها در امری که اتفاق افتاده است درک کنیم؛ اما آینده را پیشبینی نمیکند. حملات دقیق و بیکم و کاستی که در گذشته هدایت شدند توانایی تغییر تاریخ را ندارند. حیلهگریِ استدلال به ما میگوید که تنها نبردهای تمام عیار و خونبارِ در حال حرکت، مسیرِ تاریخ را معین خواهند کرد و انسانها یا ماشینها قلمهایی خواهند بود که روح انتخاب میکند تا با آنها آینده را بنویسد.
پانویسها:
[۱] Jason P. Blahuta
[۲] Terminator
[۳] Kyle Reese
[۴] John Connor
[۵] اسکاینت، به معنی شبکه آسمان، یک سیستم خودآگاه هوش مصنوعی تخیلی است. اسکاینت معمولاً توسط ماشینهای جنگی، سایبورگها (ربات انساننما) و سیستمهای رایانهای دیگر با هدف نابودی نسل بشر انجام میشود.
[۶] Sarah Connor
[۷] Georg Wilhelm Friedrich Hegel
[۸] Introduction to Philosophy of History
[۹] Meta-theoryفرا نظریه (متاتئوری) به یک نظریه درباره نظریهها و یا نظریهپردازی دربارهی نظریهها گفته میشود.
[۱۰] Julius Caesar
[۱۱] Napoleon Bonaparte
[۱۲] Rubicon River
[۱۳] Giest
[۱۴] Terminator 3: Rise of the Machines
[۱۵] Terminator 2: Judgment Day
[۱۶] Miles Bennett Dyson
[۱۷] Kate Brewster
[۱۸] Skynet
[۱۹] General Brewster