کیت فرانکیش
استاد فلسفه در برنامهی مغز و ذهنِ دانشگاه کرت در یونان[۱]
خلاصه: آیا باورهایی که بر اساس آنها زندگی و رفتار میکنیم و تصمیمات مهمی میگیریم برگرفته از افکارِ خودمان هستند؟ آیا ما پیش از پذیرفتن آنها و عمل کردن بر اساسشان به راستی به آنها فکر کردهایم؟ وقتی میگوییم با موضوعی موافق یا مخالفیم و حتی دلایلی برای پذیرش یا رد آن ارائه میکنیم، این دلایل برخاسته از اندیشههای فردی خودمان است؟ کیت فرانکیش در این مقاله میکوشد تا به کمکِ دیدگاههای فیلسوفانِ ذهنی همچون گیلبرت رایل و پیتر کاروترز به این پرسش پاسخ دهد. کاروترز با ارائهی نظریهی دسترسی حسی تفسیری یا به اختصار ISA، بر این باور است که در بیشتر مواقع ما در طی گفتارهایی درونی باورهایی را برای خود میگوییم و سپس چون با توجه به هنجارهای اجتماعی گمان میکنیم که باید درست باشند، آنها را میپذیریم و سپس دلایلی برای توجیه خود میسازیم. مثلاً با توجه به دریافتهای اجتماعی متوجه میشویم که نژادپرستی نادرست است، آنقدر این مسئله را با خود تکرار میکنیم که در نهایت به اشتباه چنین برداشت میکنیم که ما واقعاً آنها را باور داریم. فقط در عمل است که وقتی براساسِ باورهایمان عمل نمیکنیم میتوانیم متوجه ریاکاری ناخودآگاهانهی خود شویم. بنابراین اگر نظریهی ISA درست باشد، مسائل مربوط به مسئولیتپذیری اخلاقیمان نیازمند بازاندیشی جدیست.
فکر میکنید کلیشههای مربوط به مسائل نژادپرستی نادرستاند؟ مطمئناید؟ پرسش من این بر سر این نیست که آیا نسبت به نادرستی این کلیشهها مطمئناید یا نه، بلکه میخواهم بدانم آیا شما فکر میکنید که آنها نادرستاند یا نه. شاید این پرسش بهنظرتان عجیب بیاید. ما همه میدانیم که به چه فکر میکنیم، اینطور نیست؟!
باتوجه به اینکه ما دسترسی ویژهای[۲] به افکارمان داریم، بیشتر فیلسوفان ذهن موافقاند که فکر ما مصون از خطاست. بعضی از آنها استدلال میکنند که قابلیت «حس درونی» داریم که ذهنِ ما را کنترل میکنند، درست همانگونه که حسهای بیرونی ما دنیای خارج را تحتِ نظارت دارند. اما موارد استثنا هم وجود دارد. فیلسوف رفتارگرای میانهی قرن بیستم، گیلبرت رایل[۳] بر این باور است که ما ذهنمان را نه از طریقِ حس درونی، بلکه با مشاهدهی رفتارمان میشناسیم؛ به همین دلیل ممکن است دوستان ما بهتر از خودمان ذهن ما را بشناسند. و فیلسوف معاصر، پیتر کاروترز[۴] دیدگاهِ مشابهی را پیشنهاد میکند (البته با عللِ متفاوتی). او استدلال میکند که باورهایی که نسبت به فکرها و تصمیمهای خود داریم، نتیجهی خودتفسیری و اغلب اشتباهاند.
گواه این باور را در کار تجربی در زمینهی روانشناسی اجتماعی بهدست میآوریم. اینکه گاهی آدمها فکر میکنند باورهایی دارند که درواقع ندارند، موضوعی ثابت شده است. برای نمونه، وقتی از افراد خواسته میشود تا از میان چند شیء همسان یکی را انتخاب کنند، افراد گرایش به گزینش شیئی دارند که در سمت راست قرار گرفته است. اما اگر بپرسیم چرا این شیء را انتخاب کردید، آنها دلیلهای این چنینی سر هم میکنند که رنگاش زیباتر، یا کیفیتاش بهتر بوده است. همچنین، اگر فردی کاری را در واکنش به هیپنوتیزمی که در گذشته شده است (و اکنون فراموش شده است) انجام دهد، بعداً دلیلی برای انجام آن میتراشد. بهنظر میرسد اتفاقی که میافتد این است که افراد، درگیرِ خودتفسیریِ ناخودآگاهی میشوند. آنها دلیل واقعی کارهای خود را نمیدانند (تمایل به انتخابِ چیزهایی که در سمت راست قرار دارند یا واکنش به هیپنوتیزم)، بنابراین، دلیل موجهی برای آن پیدا میکنند و همان را به خود نسبت میدهند. اما آنها آگاه نیستند که دارند برداشت خود را از ماجرا میگویند و بهترتیبی قضایا را توضیح میدهند که انگار کاملاً از دلایل آن آگاهی دارند.
تحقیقات بسیار دیگری این موضوع را تأیید میکنند. برای نمونه، اگر از افرادی خواسته شود هنگامی که به کاستی گوش میکنند، سرشان را به بالا و پایین تکان بدهند (به آنها گفته شده است که این کار برای آزمایش هدفونهاست)، بیشتر با محتوای آنچه گوش میکنند موافقاند، تا زمانیکه از آنها بخواهند سرشان را به نشانهی مخالفت تکان بدهند. و اگر به آنها بگویند میان دو چیز، که پیش از این به یک اندازه دوستشان داشتند، یکی را انتخاب کنند، بعد از انتخاب، خواهند گفت از آن بیشتر خوششان آمده است. باز هم بهنظر میرسد آنها بهصورت ناخودآگاه رفتار خود را تفسیر میکنند، تکان دادن سرشان را به منزلهی موافقت و ارجحیت انتخابشان تلقی میکنند.
براساس چنین شواهدی بود که کاروترز در کتابی به نام ابهامِ ذهن[۵]، پروندهی قانعکنندهای برای دیدگاه تفسیری دربارهی خودشناسی ارائه کرد. پرونده با این ادعا آغاز میشود که انسانها (و پستانداران نخستین دیگر) نظام فرعی ذهنی دقیقی برای درک ذهن افراد دیگر دارند، و براساس مشاهدهی رفتار دیگران، بهسرعت و ناخودآگاه عقایدی را دربارهی آنچه آنها فکر و احساس میکنند، به وجود میآورند. (شواهد چنین سیستم «ذهنخوانی» از منابع گوناگونی تأمین میشود، مانند نوزادی که درکش نسبت به اطرافیانش به سرعت توسعه پیدا میکند). کاروترز بر این باور است که سیستم مشابهی مسئول آگاهی ما نسبت به ذهن خودمان است. انسانها سیستم ثانوی ذهنخوانی دروننگرایانهای ندارند (حس درونی)؛ بلکه آنها با هدایت سیستم معطوف به جهانِ خارج دربارهی خودشان آگاهی بهدست میآورند. از آنجایی که این سیستم معطوف به جهانِ خارج است، فقط به دادههای حسی دسترسی دارد و باید صرفاً از همانها به نتیجه برسد. (چون دسترسی مستقیمی به حالتهای حسی دارد، دانش ما نسبت به آنچه تجربه میکنیم، تفسیری نیست.)
علت این که ما نسبت به فکرهای خودمان بهتر از فکرهای دیگران آگاهی داریم، به این دلیل ساده است که ما دادههای حسی بیشتری داریم که بررسیشان کنیم – نهتنها ادراکاتمان از کلام و رفتار خودمان، بلکه واکنشهای عاطفی، حسهای جسمانی (درد و جای اعضای بدن، و غیره) و تصویرهای ذهنی زیادی که شامل جریان ثابت گفتاری درونی میشود. (شواهد محکمی وجود دارد که تصویرهای ذهنی شامل همان مکانیسمهای مغزی فرایند ادراک است.) کاروترز آن را نظریهی دسترسی حسی تفسیری[۶] یا ISA مینامد و برای پشتیبانی از آن و تأییدش تعداد زیادی شواهد تجربی ارائه میدهد.
نظریهی ISA پیامدهای مهمی دارد. یکی از پیامدها (با انتظاراتِ محدود) این است که ما افکار آگاهانه نداریم یا آگاهانه تصمیم نمیگیریم. چراکه اگر چنین بود، ما بهطور مستقیم و نه بهوسیلهی تفسیر، از وجود آنها آگاه میشدیم. وقایع خودآگاهی که ما در معرض آن قرار میگیریم، همگی حالتهای حسیاند؛ و فکرها و تصمیمهایی که آگاهانه تلقی میکنیم، درواقع تصویرهای حسی یا بهطور ویژه قسمتهایی از گفتاری درونیاند. شاید این تصویرها بیانگر افکار باشند، اما خودشان باید تفسیر شوند.
پیامد بعدی این است که شاید ما واقعاً درمورد باورهای خودمان اشتباه کرده باشیم. میخواهم به پرسش آغاز متن درمورد کلیشههای نژادپرستانه برگردم. حدس میزنم پاسخ دادهاید که فکر میکنید آنها اشتباهاند. اما اگر فرضیهی دسترسی حسی تفسیری درست باشد، دیگر نمیتوانید با اطمینان بگویید واقعاً اینطور فکر میکنید. تحقیقات نشان میدهند افرادی که صادقانه میگویند کلیشههای نژادپرستانه نادرستاند، اغلب رفتار بیملاحظهای در این زمینه دارند که اتفاقاً نشان میدهد این کلیشهها را درست میدانند. معمولاً به بروز دادن چنین رفتاری تعصب ضمنی[۷] گفته میشود که با عقاید آشکار فرد در تضاد است. اما فرضیهی دسترسی حسی تفسیری، توضیح سادهتری برای این تضاد دارد. افراد تصور میکنند این کلیشهها درست هستند، اما این نظر پذیرفتنی نیست؛ بنابراین میگویند چنین کلیشههایی درست نیستند. افزونبراین، آنها این نظرات را در گفتاری درونی برای خود میگویند و به اشتباه چنین تفسیر میکنند که آنها را باور دارند. چنین رفتاری ریاکارانه است، اما نه یک ریاکاری آگاهانه. شاید همهی ما ریاکار باشیم.
اگر آنگونه که فرضیهی ISA میگوید، فکرها و تصمیمهای ما همه ناخودآگاهانه باشند، پس فیلسوفان اخلاق کار زیادی پیش رو دارند. چراکه ما دوست داریم فکر کنیم افراد مسئول رویکردهای ناخودآگاه خود نیستند. شاید پذیرش فرضیهی دسترسی حسی تفسیری بهمعنی رد مسئولیت نباشد، اما به این معناست که مسئلهی مسئولیتپذیری اخلاقی به شکل رادیکالی نیاز به بازاندیشی دارد.
پانویسها:
[۱] Keith Frankish
[۲] privileged access
[۳] Gilbert Ryle (1900-76)
[۴] Peter Carruthers
[۵] The Opacity of Mind (2011)
[۶] Interpretive Sensory- Access theory
[۷] implicit bias