مارک د. وایت[۱]
خلاصه: کارتمن در قسمت عشق مرغ مأمور قانون میشود و انتظار دارد همه به او احترام بگذراند. اما آیا باید او را به رسمیت شناخت و از او تبعیت کرد؟ کارتمن قانون است؟ اگر باشد چه؟ چرا باید از قانون اطاعت کنیم و چه کسی صلاحیت قانونگذاری دارد؟ مارک وایت به بهانهی این تصمیم کارتمن نگاهی به نظریات فلسفهی قانون میاندازد تا مسئله روشنتر شود.
آیا کارتمن همان «قانون» است؟ و اگر هست، چرا باید از او اطاعت کنیم؟
پلیس آهنی را بریزید دور. تی. جی. هوکر[۲] و سرکار باربرادی[۳] را فراموش کنید. هیچ مامور قانونی نمیتواند به اندازه اریک کارتمن، در قسمت کلاسیک «عشق مرغ» زانوان خلافکاران را به لرزه بیاندازد. او در حالی که لباس اریک استرادا[۴] را به تن و باتوم مطمئنش را در کنار دارد سوار سهچرخهی تزیین شدهاش از شهروندان خوب ساوثپارک انتظار دارد که به مأمور مخصوص احترام بگذراند» و اقتدارش را به رسمیت بشناسند. پدر استن را به خاطر سرعت غیر مجاز متوقف میکند (درحالی که سرعتی ندارد). جلوی یک مورد خشونت خانگی در منزل کِنی را میگیرد (و بعد خودش را قاطی دعوا میکند) و در نهایت «عشق مرغ» معروف را توقیف میکند (البته بعد از اینکه دستگیر شده است). در نهایت کارتمن برای همه ما الگو میشود، تجسد کامل کیفیتهایی که در پلیس به دنبالشان میگردیم، کسانی که امنیت روزانهی ما را تامین میکنند.
آروم باش کایل، شوخی کردم. معلوم است که کارتمن در نظر ما با ابهتترین نماد مامور قانون نیست (با وجود اینکه شمایلش برای خودش باابهت است). اما من مطمئنم که در واقعیت همهی ما ماموران پلیسی را دیدهایم که کمتر از انچه باید احترام برانگیزند (اینجا جایی است که باید شوخی دوناتی یا ارجاع به بارنی فایف[۵] را وارد کنید.) اما ما همچنان برای آنچه آنها نمایندگیش میکنند احترام قائلیم- نظم و قانون. (دا دام) نه، من فراموش نکردم که دربارهی چه برنامهای مینویسم. این فصل در مورد این است که چه چیزی ما را به عنوان شهروند مجبور میکند که از قانون، به هرشکلی که به ممکن است به خودش بگیرد، تبعیت کنیم؛ حتی وقتی پسربچهای تپل بددهنی با توهم خود بزرگبینیاش آن را نمایندگی کند.
مت استون و تری پارکر با چیرهدستی خودشان (به همراه دیوید گودمن نویسنده سوم این قسمت) با قرار دادن اریک کارتمن در هیبت مامور قانون شهر ساوث پارک پرسشهای فلسفی مهمی طرح میکنند. چرا ما باید به حرفهایش گوش بدهیم؟ چرا باید به مأمور مخصوص حاکم بزرگ احترام بگذاریم؟ چرا باید به پلیسها احترام بگذاریم؟ یا حتی در یک حالت کلیتر به قانون؟ قانون چیست؟ چه کسی تصمیم میگیرد چه باشد؟ رابطه قانون و اخلاق چیست، اگر رابطهای وجود دارد؟ در مورد تمام این پرسشها در فلسفهی قانون یا همان دانش نظری حقوق یا فلسفهی حقوق بحث میشود. فلاسفه از گذشته دور در این موارد با یکدیگر اختلاف عقیده داشتهاند که در ادامه به چند مورد از آنها میپردازیم. (کارتمن مودب باش) خب سهچرخهتان را زین کنید چون قرار است یک دوری بزنیم. (مواظب کنی هم باشید، قرار نیست کسی در این فصل بمیرد.)
دستور، تهدید و اقتدار
بگذارید اول از پرسش اساسی شروع کنیم. «قانون» بالاخره چیست؟ نه قانونی که به قتل و پارک دوبل و روابط زناشویی با مرغها میپردازد؟ وقتی از قانون میپرسم، منظوری بسیار کلیتر دارم. مثل وقتی که میگوییم به قانون احترام میگذاریم یا زیر سایهی قانون زندگی میکنیم. به عبارت دیگر چه چیزی باعث میشود برخی قوانینی که در بالا ذکر شد بخشی از «قانون» باشند؟ یا چه چیزی کارتمن را همان «قانون» میکند؟ یا اصلا چرا هرکسی، مثلا مستر هنکی[۶] و یا آشپز(چف)[۷] نمیتواند «قانون» باشد؟
مردی به نام جان آستین[۸] در پاسخ دادن به این پرسشها کمکمان میکند. این حقوقدان قرن نوزدهمی نظریهی حقوقیای مطرح کرد که بعدها به نظریه دستوری حقوق شناخته شد، زیرا او به قانون به چشم مجموعهای از دستوراتی که با تهدید پشتیبانی میشوند نگاه میکرد. دولت به ما میگوید که نباید با مرغها عشقورزی کنیم و اگر در هر صورت عشق بورزیم تنبیهمان میکند (البته اگر انشاالله مرغ کس دیگری در خانه بزرگ باشد!). هر دستوری که با تهدید یک نوع تنبیه همراه شود قانون است و کلیت بدنهی چنین قوانینی «قانون» را میسازد –درواقع هیچ نگرش سیستماتیکی به قانون در نوشتههای او موجود نیست.
حرفهای بیشتری هم درباره آستین میتوان زد ولی بگذارید فعلا ببینیم تا همینجا چه چیزی داریم. آیا این توصیف قانون کارتمن را در بر میگیرد؟ وقتی که به پدر استن میگوید از اتومبیل خود پیاده شود و تهدید میکند که در صورت تمرد با باتومش توی سر کله سیاهش بزند، کارتمن قانونی صادر کرده که با یک تنبیه پشتیبانی میشود. پس تا آنجایی که از آستین یاد گرفتهایم کارتمن همان «قانون» است.
اما چنین چیزی نمیتواند درست باشد؛ نه؟ فقط به خاطر اینکه او به مردم دستور میدهد و تهدید به کتککاری میکند؟ هر خری میتواند چنین کاری کند حتی پدر استن در بازیهای لیگ کوچک، ولی چنین چیزی او را بدل به «قانون» نمیکند. خیلی عجیب نیست که به این قسمت از نظریهی آستین انتقادات زیادی وارد شده زیرا همانطور که یک دزد درحال دستبرد به بانک را شامل میشود پلیسی که به او دستور ایست میدهد نیز مشمول آن میشود. چون تلویحا هرکسی را که تهدید به تنبیه فیزیک میکند تا به خواستهاش برسد «قانون» مینامد. چیزی که نبودش در اینجا حس میشود اعتبار (حق اختیار) یا نسبی است که توجیه کند چرا ما برای یک افسر پلیس دست خالی، بیشتر از یک دزد مسلح، یا برای سرکار باربردی بیشتر از اریک کارتمن، احترام قائلیم.
البته آستین متوجه این قضیه هست که قانون صرفا مجموعهای از دستورات هرکس و ناکسی نیست که با تنبیه پشتیبانی شود، بلکه باید توسط فردی با اعتبار صادر شود. آستین چنین فردی را فرمانروا مینامید. خود این کلمه روشنگری خاصی انجام نمیدهد –آیا کارتمن میتواند خودش را فرمانروا اعلام کند (اگر کسی معنی این کلمه را به او بفهماند)؟ اگر نمیتواند، حتما یک نفر دیگر باید او را فرمانروا کند و چه کسی توانایی چنین کاری را جز خود فرمانروا، دارد ؟ ولی خب چه کسی خود او را فرمانروا کرده؟
«مممم، هممم، نممن، ممم» درسته کِنی – فرمانروا بودن مسئلهی جدیتری از این حرفهاست که خودت را فرمانروا بنامی یا کاری کنی کسی تو را به عنوان فرمانروا اعلام کند (تازه کی آن یارو را فرمانروا کرده و همینطور تا آخر…). آستین برای شناخت فرمانروای حقیقی دو شرط معین میکند: بیشتر مردمی که زیر فرمان فرد یا گروه فرمانروا هستند باید به صورت عرفی از او اطاعت کنند؛ او هم نباید در اکثر مواقع از کس دیگری اطاعت کند. هر فرد یا گروهی که این دو شرط را داشته باشند فرمانروای مردم زیر دستشان میشوند و دستور آن فرد یا گروه حکم قانون را دارد.
از دید نظریهی حقوقی آستین این شروط مشکل دزدی از بانک را حل میکند زیرا بیشتر مردم از دزد مورد مناقشه، عرفا تبعیت نمیکنند –در بدترین حالت کارمند بانک ممکن است همیشه از او پیروی کند! پس دزد مسلح مسلما فرمانروا نیست. در مورد اریک کارتمن، یا هر افسر پلیس دیگری چطور؟ آنها قوانین را ننوشتهاند، صرفا آن را تکلیف میکنند، پس شاید چنین پرسشی خطاست. در آن صورت چه کسی فرمانروای ایالات متحده آمریکا یا بریتانیا یا هر دموکراسی مدرن دیگریست؟
اینجا همان جایی است که آستین به مشکل برمیخورد. ایدهی فرمانروای او بیشتر مناسب احوال دورهی پادشاهان و ملکههاست. هنگامی که چنین افرادی بر زیردستانشان حکم میراندند و فرمانهایشان را تحمیل میکردند، بی آنکه از کسی تبعیت کنند. اما چنین نگاهی به خوبی با دموکراسی مدرن عجین نمیشود. برای مثال چه کسی در ایالات متحده فرمانرواست؟ رییس جمهور؟ کنگره؟ دادگاه عالی؟ (در مورد بریتانیا از پارلمان و نخست وزیر و فرماندار استفاده کنید.) باشد قبول، شاید جداسازی قوا مسئله را کمی پیچیده کند، بگذارید بگوییم «دولت فدرال». اما روسای دولت فدرال –حداقل از لحاظ نظری- تحت شمول قوانین خودشان قرار میگیرند و «فرمانروا»ی آستین از هیچکس تبعیت نمیکند؛ حتی خودش. تازه چه کسی آنها را انتخاب میکند؟ – ما، مردم. پس آیا ما فرمانروا هستیم؟ تمام اینها کافی است تا سر شما را مثل حضرت موسی در جوبیلی[۹] به چرخش بیاورد.
رسیدن به «قلب» (هارت) قضیه
پس ایدهی فرمانروای آستین دیگر به کار نمیآید اما مفهوم کلی صاحب اختیار و اعتبار همچنان از اهمیتی ویژه برخوردار است. قانون باید از جای با اعتباری ریشه بگیرد و حقوقدانان همچنان بر سر منبع اساسی آن سر جنگ دارند. یکی از شدیداللحنترین منتقدان آستین و پدر فلسفهی حقوق مدرن، مردی به نام اچ. ال. ای. هارت[۱۰] میگفت بهترین راه فهمیدن قانون نگاه به آن به شکل سیستمی از احکام است. او احکام را به دو قسم اصلی و ثانویه بخشبندی میکند. احکام اساسی به ما میگویند چه کنیم و یا چه نکنیم. وقتی کارتمن پدر استن را به خاطر رانندگی با سرعت ۴۵ کیلومتر در ساعت در راهی با حداکثر سرعت چهل کیلومتر در ساعت متوقف میکند، یک حکم اساسی را ابلاغ و اجرا میکند (هرچقدر احمقانه!).
احکام اساسی همان قوانینی هستند که وقتی به قانون فکر میکنیم معمولا به به ذهن متبادر میشوند، ولی باز هم پاسخی به پرسش اعتبار نیستند – اینجا احکام ثانویه به کار میآیند. احکام ثانویه «احکام الاحکام»اند، مهمترین حکم ثانویه حکم بازشناسی است که میگوید کدام احکام اساسی اعتبار دارند. هارت اعتقاد دارد چنین نگاهی به اعتبار و اختیار برای توضیح ویژگیهای قانون بهتر از نظرگاه فرمانروای آستین عمل میکند. برای مثال در ایالات متحده آمریکا قانون اساسی حکم بازشناخت است-که تفکیک سهگانهی قوای دولت فدرال و همچنین قوانینی که کنگره میتواند و نمیتواند تصویب کند را مشخص میکند. (آیا چنین سیستمی درست کار میکند؟ البته که نه، ولی اگر باانصاف باشیم هارت هیچوقت ادعای چنینچیزی را نداشت.) حتی در زمانهی پادشاهان و ملکهها احکام مشخصی برای جانشینی وجود داشت – به عنوان نمونه در انگلیس از گذشته تا امروز تاج و تخت به بزرگترین پسر، سپس به پسران کوچکتر، بعد دختران و بعد در صورت لزوم به نسبتهای دورتر میرسد. این مدل همیشه هم درست کار نکرده و میشود مشکلاتش را در جنگ رزها و دیگر بحرانهای مربوط به تاج و تخت، در تمام طول تاریخ انگلستان دید. اما درست مشابه قانون اساسی آمریکا به عنوان یک راهنما برای تبعیت و سرکشی از قوانین مشخص ایفای نقش کرده است.
اینها چه ربطی به کارتمن، آقا پسر ما دارد؟ حکم بازشناختی که دستورات او را به عنوان موثق به رسمیت میشناسد چیست؟ خب سرکار باربرادی او را نایب خود میکند، پس در صورتی که اعتبار او را برای اعطای نیابت به کارتمن بپذیریم، باید به کارتمن احترام بگذاریم. اما اعتبار خود سرکار باربرادی از کجا میآید؟ او هنگامی که به پسرها نیابت میدهد، به بند ۳۹ تبصرهی دوم قانون پلیس ساوث پارک استناد میکند، اما با این کار صرفا نقطه توجه را جابهجا کرده است. چه چیزی به آن سند برای بنا کردن نیروی پلیس اعتبار میبخشد؟
شبیه به قضیهی مرغ (عشقورزی) و تخم مرغ شد؛ نه؟ در مورد دیدگاه هارت به احکام ثانویه اندکی به چنین معضلی برمیخوریم. پیشرفت اندکی نسبت به نظریه فرمانروای آستین. در ایالات متحده قانون اساسی تنها هنگامی معتبر است که مردم به آن باور داشته باشند. هنگامی که مردم ایمانشان را به آن از دست بدهند، قدرتش به عنوان پایه و اساس دولت آمریکا و دستگاه قضاییاش شروع به کاستن میکند. همانطور که پیشتر اشاره کردم حتی احکام جانشینی در نظام سلطنتی بریتانیا، که (تقریبا) ساده و مشخص بودند، هنگامی که اجرایشان در مواردی مختل شد، قدرتشان را از دست دادند. (دفعه بعد که اتوبوس بوکتاستیک[۱۱] این دور و بر بود، در مورد بانو جین گری Jane Grey بخوانید که دعوی ضعیفی برای تاج و تخت داشت و مدتی عنوان ملکهی انگلستان را یدک میکشید. تقریبا به اندازه زمان اندکی که کِنی در هرکدام از اپیزودهای ساوث پارک زنده میماند.)
حالا کی خواست از قانون اطاعت کنه؟
باشه، بیایید قبول کنیم که کارتمن واقعا نمایندهی قانون در ساوث پارک است. هنوز پاسخی برای این پرسش نداریم که چرا باید از قانون اطاعت کنیم؟ به زبان دیگر، چه اجباری برای تبعیت از قانون وجود دارد؟ آیا یک اجبار اخلاقی برای تبعیت از قانون داریم؟ یا شاید قوانین ارزشهای اخلاقی را بازتاب میدهند و در نتیجه اگر اخلاقی زندگی کنیم در چهارچوب قانون هم زندگی کردهایم، که البته وجود قانون را زیر سوال میبرد. و اگر قانون عمل غیراخلاقیای از ما طلب کند- چه اجباری برای ما وجود دارد؟
بگذارید به گذشته برگردیم و تا افلاطون عقب برویم. کسی که معمولا فلسفه را به شکل یک گفتوگو با فیلسوفی قدیمیتر (و معلم خودش) به نام سقراط مینوشت. در گفتوگویی به نام کریتون، سقراط در زندان است و انتظار میکشد تا برای زیر سوال بردن خدایان یونانی اعدام شود (حالا هی، دم از مشکلات اقتدار بزنید!). دوستش، کریتون، برای آنکه قانعش کند تا دست به فرار بزند پیش او میرود. بعد از فراز و فرودهای فراوان –عادت فیلسوفان کهن که احتمالا زمان زیادی برای خودشان داشتند- سقراط پاسخ میدهد که اگر شهروندی تصمیم میگیرد که در منطقهای مشخص با دولت و قانون خودش زندگی کند، قبول کرده که بر اساس آن قوانین زیست کند. به هرحال اگر آن قوانین را دوست ندارد میتواند برود. (اگر نتواند آن یک مسئله دیگر است.) به این کلام اینطوری نگاه کنید که شما از اینکه دیگر مردم تابع قانون هستند سود میبرید و در نتیجه شما نیز مدیونید که از قانون پیروی کنید. اگر خودتان را از قانونی که همه از آن تبعیت میکنند مجزا بدانید درحال سود بردن ناعادلانه از قانون هستید و این اشتباه است.
بسیاری از فیلسوفان از استدلالهای مشابهی استفاده کردهاند که درنهایت همهی آنها به مقابله به مثل میرسند –شهروندان یا به دولتشان و یا به شهروندان دیگر و یا به هردو به خاطر منافعی که از قانون میبرند، مدیوناند. اما این استدلالها فرضی اساسی دارند که تمام قوانین نیکاند و مردمانی که تحت آنها زندگی میکنند از ایشان سود میبرند. همه از قانون ضد قتل نفس سود میبرند –حتی قاتلین بالقوه، چون از آنها دربرابر دیگر قاتلین حفاظت میکند! (نکته مقابله به مثل همینجاست- قاتلین قانونی را نقض میکنند که خودشان از آن سود میبرند.) همه ما از قوانین ترافیکی سود میبریم؛ چون کاری میکنند که بتوانیم بدون تصادف (زیاد) رانندگی کنیم. فرقی هم ندارد که یک تویوتا پیوس هیبرید[۱۲] سوار شویم یا «ایت» آقای گریسون[۱۳] را.
اما در مورد قوانینی که به هیچ گروهی سود نمیرسانند چطور؟ قوانینی را در نظر بگیرید که اجازه نمیدادند گروههای مشخص نژادی، جنسی یا قومیتی رای بدهند یا مشاغل خاصی داشته باشند یا حتی روی صندلیهای خاصی در اتوبوس بنشینند. آیا رزا پارک از قانونی که مجبورش میکرد به انتهای اتوبوس برود سود میبرد؟ البته که نه –ولی همه ما از سرپیچی او از این قانون سود بردیم. ادامهی این حرفها به این استدلال متفکرانی چون سنت توماس آکویناس[۱۴] و دکتر مارتین لوتر کینگ میرسد که حتی اگر دلیلی برای تبعیت از قانون به طور کلی وجود داشته باشد، قوانین بد به طور مشخص ارزش هیچ احترامی ندارند و در مورد خانم پارک، لیاقتشان نافرمانی است.
آکویناس بیانی بسیار موجز دارد: قانون بد، قانون نیست. به عبارت دیگر هیچ اجباری روی ما نیست که از قاون بد پیروی کنیم. برای آکویناس قانون حقیقی قانون خداست و قانون انسان جز حدس و تخمین نیست – و اگر اشتباه کند پلیدی است. از آنجا که ما همیشه مقید به قانون خدا هستیم، مقیدیم که از قانون انسان در صورت تناقض با قانون الهی چشمپوشی کنیم.
نگاه آکویناس به قانون را «قانون طبیعی» مینامند و در گذشته به شدت وابسته به مذهب بود اما تفکر مدرن در مورد قانون طبیعی بیشتر سکولار شده. امانوئل کانت (۱۷۲۴-۱۸۰۴)، فیلسوف شهیر قرن هجدهم نظریه حقوقیای داشت که از نظریه اخلاقش منشعب میشد که آن هم از بسیاری جهات نسبت به دین نگاهی خصمانه داشت، و همانطور به تربیت لوس و مذهبی خودش. مارتین لوتر کینگ با وجود عقاید عمیق مذهبیاش که تحت تاثیر نوشتههای آکویناس بود، در مورد قوانین ناعادلانه در بستری صرفا سیاسی سخن گفت. قوانین ناعادلانهای که بر اقلیتی تحمیلی میشد که اکثریت خودش پیروی نمیکرد. در نهایت رونالد دورکین یکی از نامآورترین فیلسوفان حقوق عصر حاضر، نظراتش در مورد قانون طبیعی را با بحث در مولفههای پایههای اخلاقی لازم برای خود سیستم قضایی، و نه هیچ سنت دینی مشخصی، پی گرفت. نقطه اشتراک تمام این نویسندگان باورشان به این نکته است که قانون فراتر از چیزی است که قانونگذاران مشخصی در یک زمان خاص تصویب کردهاند.[۱۵]
بگذارید از یک آدم دیگر با حروف اختصاری سهبخشی بپرسیم
آنها باهوشاند.
قبول، قرار نیست از قانون بد پیروی کنیم ولی بگذارید اول آنها را حذف کنیم. ( تهش، کارتمن هیچ قانونی نمینویسد، واقعیتی که تمام ساوث پارک باید برای آن شکرگذار باشند.) اگر فقط قوانین خوب را هم در نظر بگیریم، قوانینی که واقعا کمک میکنند از خودمان و مایملکمان حفاظت کنیم، باز هم میتوانیم بپرسیم که چه اجباری وجود دارد که از این قوانین تبعیت کنیم؟ استدلالهای بنا شده بر مقابله به مثل که پیش از این به آنها پرداختیم به نظر منطقی میرسند، اما یک فیلسوف مدرن به نام ام. بی. ای. اسمیت با این حرف مخالف است[۱۶]. (کاش من هم اسم مختصر سه بخشی داشتم ام. ای. دی. وایت (دیوانهی سفید) چطور است؟)
اول از همه اسمیت میگوید که اگر چیزی را نخواسته باشیم دینی هم برای داشتنش بر گردن ما نیست. اگر این شکلی بود، مجبور میشدیم که همیشه بهای چیزهایی که نمیخواهیم را بپردازیم. یک نفر میتوانست چمنهای خانهی من را بزند یا اتومبلیم را بشوید و در ازایش طلب پول کند. حتی اگر من از او چنین درخواستی نداشته باشم. با وجود اینکه ما مسلما از قوانین سود میبریم هرگز در مورد آنها از ما سوال نشده است، و در نتیجه دینی به گردن ما نیست. دوم اینکه راههای دیگری برای مقابله به مثل برای منافع وجود دارد –نیازی نیست که بالاجبار خضوع و فرمانبرداری از خود نشان دهیم؛ چیزی که اجبار سختگیرانه به تبعیت کامل از قانون القا میکند. (البته فکر میکنم مادر کارتمن عاشق چنین ایدهای باشد.)
اسمیت میگوید که همانطور که اچ. ال. ای. هارت و جان راولز[۱۷] اشاره کردهاند، استدلال مقابله به مثل وقتی بهتر جواب میدهد که با مولفههای عدالت جمع شود. همه از قانون تبعیت میکنند و شما هم باید تبعیت کنید، اگر قانون را زیر پا بگذارید نامردی است. اما این باز به مباحث عقبتر در مورد دریافت منفعت و بازپس ندادنش بر میگردد، به این فرض که هر فردی لزوما از تبعیت دیگران از قانون سود میبرد و همچنین اگر کسی قانونشکنی کند ضرر میبیند. اما آیا هربار که قانونی زیر پا گذاشته میشود کسی آسیب میبیند؟ اگر خانم چوکسآندیک در ساعت ۴ صبح و در مکانی دور از همه از چراغ قرمز رد شود، آیا به کسی آسیب رسانده؟ آیا از تبعیت دیگران از قانون سواستفاده کرده و در ازایش به آنها آسیب زده؟ مشکل بشود به این پرسشها پاسخ مثبت داد و اسمیت نتیجه میگیرد که مقابله به مثل به عنوان عدالت در گروههای کوچکتر بهتر از جامعه به شکل کلی قابل درک است جامعهای که رفتار یک فرد معمولا روی افراد اندکی (اگر کسی باشد) تاثیر میگذارد.
اسمیت به مصاف افلاطون هم میرود. (حروف اختصاری سه بخشی کمکش میکند. فکر کنید اگر افلاطون حروف اختصاری سهتایی داشت چهها که نمیکرد!) استدلال افلاطون بر پایهی چیزی بنا شده که فیلسوفان توافق ضمنی به یک قرارداد اجتماعی مینامند. توافقی ضمنی بین یک دولت و شهروندانش که همگی در صورت پیدا کردن فرصت رضایت خودشان را از آن اعلام میکنند. به خاطر میآورد که حرف او این بود که با زندگی کردن در یک منطقه شما (به صورت ضمنی) قبول کردهاید که از قوانینش پیروی کنید. مشکل این حرف ساده است. یک نفر میتواند بگوید «من هیچچیزی را قبول نکردم» و بعدش هم چاک دهنش را باز کند (اگر در مورد یکی از پسرهای ساوث پارک صحبت میکنیم.) اگر قرارداد اجتماعی فرضی است و هیچکسی هم به هرحال روی آن توافق نکرده، چه چیزی برای دفاع از اجبار به تبعیت از قانون باقی میماند؟ منظور از این صحبت این نیست که قرارداد اجتماعی یک ورزش فکری به درد بخور نیست، ولی اسمیت (و بقیه) استدلال میکنند که نمیتواند به عنوان پایهای محکم برای این ایده مطرح شود.
پس اسمیت چه نتیجهای میگیرد؟ او هرگونه اجباری را برای تبعیت از قانون انکار میکند. چرا؟ برای اینکه اگر قانون خوب باشد پس لابد ما را از انجام کاری به تمامی پلید یا بد باز میدارد. به هرحال ما اجباری اخلاقی برای دوری از چنین اعمالی داریم. این واقعیت که این موارد خلاف قانون هم است این التزام را قویتر نمیکند. هیچ تکلیف مستقلی برای تبعیت از قانون وجود ندارد. قتل را برای نمونه در نظر بگیرید. قانون ضد قتل ناموجه، عملی را منع میکند که به روشنی خطاست، چه برخلاف قانون باشد و چه نباشد. آیا خلاف قانون بودن عملی مثل قتل چیزی بر پلیدیاش میافزاید؟ من فکر میکنم قتل تقریبا بدترین کاری است که میتوان انجام داد و غیرقانونی بودن، بدترش نمیکند. از آنجا که شکستن قانون به عمل قتل هیچ شری اضافه نمیکند، چرا باید خود را ملزم به ننشکستن قانون بدانیم؟ اسمیت میگوید ما چنین الزامی نداریم –تنها الزام واقعی نکشتن دیگری است و قانون صرفا تنبیهی برای وقتی کسی را کشتیم به آن اضافه میکند. (همین استدلال برای عشقورزی با مرغان، پناه دادن به پنجقلوهای رومانیایی یا هرچه فکرش را بکنید صدق میکند.)
سوال بزرگ: قانون و اخلاقیات
استدلالی که ذکر شد –که اجباری اخلاقی برای انجام دادن کارهایی که قانون دستور میدهد وجود دارد و در نتیجه قانون هیچ قدرت مستقلی برای اجبار ما ندارد- یک مشکل بزرگ دارد. ارتباط بین قانون و اخلاقیاتی که در سنت قانون طبیعی، متفکرانی چون آکویناس قبول داشتند، فرض میگیرد. ولی بسیاری از فیلسوفان حقوق از گذشته همچون جان آستین و جرمی بنتهام به آن قایل نیستند. این متفکران را پوزیتیویستهای حقوقی مینامند و اعتقاد دارند که قانون را باید به شکل قانونی که افراد دارای اعتبار و اختیار بدون هیچ الزامی به پایههای اخلاقی میگذارند، فهمید.
اچ. ال. ای. هارت، یکی از پوزیتیویستهای پیشرو، قبول داشت که اخلاقیات و قانون عموما با چیزهای یکسانی درگیرند، چیزهایی مثل قتل، دزدی یا کثافتکاری با مرغها، اما این دو لزوما ارتباطی با یکدیگر ندارند. اگر قوانین به سادگی با حکم بازشناخت قابل شناسایی باشند هیچ دلیلی وجود ندارد که با اخلاقیات ارتباط داشته باشند. و اگر قانون هیچ پایهی اخلاقیای نداشته باشد هیچ دلیل اخلاقیای هم برای انجام آنچه تکلیف میکند وجود ندارد. پس تنها دلیلی که برای تبعیت از قانون وجود دارد این است که خب، قانون است. پس باید الزامی برای تبعیت از قانون وجود داشته باشد. برمیگردیم به استدلال هارت بر پایهی عدالت که پیش از این در موردش صحبت کردیم.
اینها سوالات سادهای برای پاسخ دادن نیستند- پرسشهای جذاب هرگز ساده نیستند! قانون و اخلاقیات هردو راههایی برای کنترل رفتار مردم و تضمین بقای جامعهاند. اما برهمکنش آنها به شدت پیچیده است و بیشترین چیزی که فسلفه حقوق امروزه به آن میپردازد در همین حوزه است. بیشترین فیلسوفان حقوق، امروزه پزیتیویستهای حقوق به حساب میآیند و البته نظریهپردازان قانون طبیعی برجستهای هم هستند که بحث را داغ میکنند. (فقط بگذارید امیدوار باشیم که سر بازی فوتبال بچهشان همدیگر را ملاقات نکنند.)
همانطور که طرفداران مجموعه تلویزیونی ساوثپارک در جریاناند، ساوثپارک مجموعهای بسیارفلسفی است. موضوعات اخلاق، دین، و نژاد، فقط به عنوان نمونه تقریبا در تمامی قسمتها به صورت پنهان و آشکار در کنار شوخیهای هوشمندانه، فضولات انسانی سخنگو، و لطیفههای باد شکمی مطرح میشوند. این مجموعه همچنان موضوعات فلسفهی حقوق را همچون حقانیت اریک کارتمن به عنوان نمایندهی قانون در ساوث پارک و طبیعت قانون به صورت کلی بربجسته میکند. چیزی که به نظر یک پرسش ساده میآید: قانون چیست؟ تبدیل به یکی از گیجکنندهترین پرسشها در دنیای فلسفه میشود.
اما اینکه این پرسشی بسیار فلسفی است دلیل نمیشود که برای مردم معمولیای مثل ما اهمیت نداشته باشد. (یا برای شخصیتهای کارتونیای که در ساوثپارک زندگی میکنند.) همانطور که مت و تری بارها و بارها نشان دادهاند، امروزه در دنیایی پر از دیکتاتورهای شیطانی، دموکراسیهای فاسد و بیمنطق و هرچیزی بین این دوتا که فکرش را بکنید زندگی میکنیم. بیشتر طنزهای خوب سیاستمداران انتخاب شده و نشده را انگولک میکنند و دوباره به همین سوال میرسیم که: با وجود رهبرانی مثل این، چه چیزی قوانینشان را مشروع میسازد؟ در یک جمله، حقانیت قانون به حقانیت دولت بر میگردد (همانطور که هنگامی که از قانون اساسی آمریکا صحبت میکردیم دیدیم.). پرسش از حقانیت یک دیکتاتوری کار سادهای است، ولی ما میتوانیم از دموکراسیها هم بپرسیم فرد چه التزامی به دولتی دارد که آن را انتخاب نکرده؟
سکانسی را از مونتی پایتون و جام مقدس[۱۸] را به یاد بیاورید که زن دهقان انگلیسی هنگام ملاقات با آرتور، شاه خودخواندهی انگلیسی میگوید «خب من که به تو رای ندادم». درست است که آن خانم در مورد فضای سیاسیای که در آن زندگی میکرد در اشتباه بود (در حالی که با فضولات پوشیده شده بود) اما پرسشی را که طرح میکرد احساسی را در خیلی از ما برجسته میکند که فیلسوفان حقوق سالهاست با آن کلنجار میروند. و هر پاسخی را هم که به آن برسند باز میتوانیم امید داشته باشیم که مت و تری نظر خندهدار و روشنگری رویش بگذارند، هرچند ممکن است کلمات از دهان فیلسوف بعیدی مثل اریک کارتمن بیرون بیاید.
پانویسها:
[۱] Mark D. White
[۲] یک کارآگاه پلیس و شخصیت اصلی یک مجوعه تلویزیونی آمریکایی که به کف خیابان بر میگردد و تازهکارها را آموزش میدهد
[۳] افسر پلیس بی دست و پای شهر سوث پارک
[۴] بازیگر، صدا پیشه و افسر پلیسی که ستاره مجموعه تلویزیونی CHiPs در آمریکا بود
[۵] برنارد (بارنی) پی. میلتون فایف، شخصیت داستانی برنامه طنز تلویزیونی اندی گریفیث با بازی دان ناتس در نقش یک افسر پلیس
[۶] مقداری فضولات انسانی که در نقش نویددهنده کریسمس در قسمتهایی از مجموعه تلویزیونی ساوث پارک حضوری ویژه دارد.
[۷] آشپز سیاهپوست مدرسه در مجموعه تلویزیونی ساوث پارک که صدای خوبی هم دارد و دائم آواز میخواند. گوینده آن چند سال پیش به رحمت ایزدی پیوست.
[۸] مهمترین کار آوستین «محدوده قاطع قانون» است و نقل قولهایی از آن را در بیشتر مجموعههای فلسفه حقوق میتوان دید. از آن جمله میشود فلسفهی حقوقِ جوئل فینبرگ و جولز کولمن ویراست هفتم (انتشارات Wadsworth 2003) یا فلسفه قانون: منتخب منابع، تیموتی شیل بود (انتشارات Wadsworth 1993)
[۹] قسمت نهم از فصل سوم مجموعه تلویزیونی ساوث پارک که با کلیشههای یهودی شوخی میکند.
[۱۰] کتاب کلاسیک هارت مفهوم قانون است (انتشارات آکسفورد ۱۹۶۱)
[۱۱] اتوبوس کتابخانه که در فصل دوم مجموعه تلویزیونی ساوث پارک به دبستان شهر میآید.
[۱۲] اتومبیلهای کم مصرفی که از دو حالت الکتریکی و بنزینی استفاده میکنند.
[۱۳] در قسمت یازده از فصل پنج، آقای گریسون که از خطوط هوایی خسته شده ماشینی اختراع میکند که دویست کیومتر در ساعت سرعت دارد و در هر صد کیلومتر ۹/۰ لیتر بنزین میسوزاند. خطوط هوایی ورشکسته میشوند و دولت استفاده از ایت را ممنوع اعلام میکند.
[۱۴] مهمترین نوشتههای حقوقی آکویناس در کتاب مدخل الهیات، پرسشهای ۹۰-۹۷ ذکر شده. برای مثال به توماس آکویناس:رسالات حقوقی ترجمهی استنلیپری (انتشارات هنری رگنری ۱۹۶۴) نگاه کنید.
[۱۵] در مورد کانت به کانت: متافیزیکِ اخلاقیات ویراست مری گرگور(انتشارات دانشگاه کمبریج ۱۹۹۶) نگاه کنید. در مورد لوتر کینگ به رسالات معروف نامههایی از زندان بیرمنگهام که در بیشتر مجموعههای فلسفه حقوق موجود است و با نام نامههایی از زندان بیرمنگهام(هارپر کالینز، ۱۹۹۴) هم منتشر شده و برای دورکین به حقوق را جدی بگیرید( انتشارات دانشگاه هاروارد، ۱۹۷۸)نگاه کنید.
[۱۶] عنوان مقالهی M.B.E Smith « آیا تبعیت از قانون یک امر بدیهی است؟» است. و اولین بار در ژورنال حقوقی ییل شماره ۸۲ چاپ شد.(۱۹۷۳)
[۱۷] در این مورد به مقاله هارت با عنوان «آیا هیچ حقوق طبیعیای وجود خارجی دارد؟» شماره ۶۴ نقد فلسفه philosophical Review (1955) صفحات ۱۷۵-۹۱، و مقاله راولز «اجبار قانونی و وظیفه بازی جوانمردانه» در مجموعه مقالاتش، ویراست ساموئل فریمن (انتشارات دانشگاه هاروارد، ۱۹۹۹) صفحات ۱۱۷-۲۹ نگاه کنید.
[۱۸] یک کمدی سورئال انگلیسی که گروه کمدی مونتی پایتون در سال ۱۹۷۵ در فاصله بین فصل سه و چهار سریالشان در بیبیسی آن را ساختند و یک سفر زمان به دورهی اساطیری شاه آرتور و شوالیههای جام را روایت میکند.
Ali | 4, مه, 2016
|
عالییییی تر از عالی.