خوانش پساانسانگرای وستورلد
سامان جواهریان
خوانش پساانسانگرا (posthumanist) خوانشی است که بر بررسی فرضیات متن دربارهی سرشت انسان تمرکز میکند. در چنین خوانشی، مفهوم انسان که غالباً بدیهی و واضح انگاشته میشود، به روشی پساساختارگرایانه واسازی میشود. برای تحقق چنین خوانشی، خواننده باید متن را به گونهای بخواند که گویی خودش انسان نیست یا دستکم خود را در جایگاه یک تحلیلگر جدا از انسانها قرار دهد. بنابراین، خوانش پساانسانگرا نه تنها بر خلاف جریان، که بر خلاف خویشتن خواننده است (هربشتر و کلس ۲۰۰۸، ۹۵).
واسازی مفهوم انسان ناگزیر همراه است با به پرسش کشیدن انسانگرایی (humanism). براساس انسانگرایی، انسانها موجوداتی مستقل، خودآگاه و خودمختار هستند که خردمندی شاخصهی آنهاست. ذهن خردمند انسان که کاملاً از بدن او جداست، جوهر انسانیت را تشکیل میدهد. انسانگرایی انسان را مرکز جهان فرض میکند و گمان میکند که انسان نسبت به خود و جهان اطرافش آگاهی دارد و آزادانه به دنبال تحقق انتخابهایش میرود (نایار ۲۰۱۴، ۱۵-۱۶).
بدمینگتون (۲۰۰۰، ۷-۸) از دو جنبشی سخن میگوید که در قرن بیستم روایتگر افول انسانگرایی شدند. جنبش اول را چهرههای آکادمیک ضداومانیست مشهوری چون لاکان، آلتوسر و فوکو رهبری میکردند که هریک به گونهای «من» سرراست دکارتی را زیر سؤال میبردند. جنبش دوم در فرهنگ عامه و خصوصاً در سینمای علمی-تخیلی هالیوود شکل گرفت که در آن خطری بقای گونهی انسان را تهدید میکرد و جایگاهش در مرکز جهان به چالش کشیده میشد. اما تفاوتی اساسی میان این دو جنبش وجود داشت: «در حالی که روشنفکران افول انسانگرایی را جشن میگرفتند، فرهنگ عامه خود را موظف به دفاع از انسانگرایی میدانست (بیگانهها همواره شکست میخوردند آن هم غالباً به دست یک ویژگی منحصربهفرد انسانی)» (بدمینگتون ۲۰۰۰، ۸).
از آن زمان، ژانر علمی-تخیلی دچار تغییرات عظیمی شده و رابطهی میان انسان و غیرانسان در آن شکلهای فراوان و پیچیدهای به خود گرفته است. همانطور که هربشتر و کلس (۲۰۰۸، ۹۸) ذکر میکنند، «علمی-تخیلی شاید تنها ژانری باشد که در آن پرسش دربارهی ارزشهای انسانی/انسانگرایانه و پیشفرضهای آنها بیجا نیست». چنین پرسشی کاملاً طبیعی است زیرا در آثار این ژانر انسانها مدام در حال رویارویی با حیوانات، بیگانهها و روباتهای هوشمند هستند. همانطور که شخصیتها در اثر علمی-تخیلی باید تصمیمات دشوار بگیرند، مخاطب هم مجبور است با پرسشهای دشواری مواجه شود. گرچه هربشتر و کلس (۲۰۰۸، ۹۹) به کوئن (۱۹۹۴) ارجاع میدهند تا نشان دهند «سینمای علمی-تخیلی امکانات پساانسانگرا را پیش میکشد اما بلافاصله پس میزند»، فیلمهای تازهتر گرایش دیگری را نشان میدهند.
در این نوشته سریال وستورلد به عنوان نمونهای مورد بررسی قرار میگیرد تا نشان دهد که فرضیات رایج دربارهی سرشت انسان چگونه میتوانند در فیلمهای علمی-تخیلی به شکل جدی به چالش کشیده شوند. داستان جایی آغاز میشود که در آیندهی نه چندان دور، مشتریان ثروتمند میتوانند برای ماجراجویی به یک پارک سرگرمی به نام «وستورلد» بروند. وستورلد پر از رباتهایی است که از انسان قابل تشخیص نیستند و در سریال «میزبان» نامیده میشوند. مشتریان یا «مهمان»ها میتوانند هر کاری با میزبانها بکنند و لذتهایی را بچشند که در «جهان واقعی» ممنوعه است. مهمانها و گردانندگان پارک میزبانها را رباتهایی بدون آگاهی و اختیار تصور میکنند اما همچنان که داستان پیش میرود، پرسشهایی بنیادین در این مورد مطرح میشود.
- آیا پیانو میداند چه آهنگی مینوازد؟
در سوییتواتر، شهر کوچکی که میتوان آن را مرکز وستورلد شمرد، میخانهای هست به نام ماریپوزا. در گوشهای از ماریپوزا، پیانوی خودکاری هست که تنها یکی از لوازم عادی صحنه نیست. پیانو یک نماد است و سازندگان این را برای ما کاملاً روشن کردهاند. در تیتراژ آغازین هر چهار فصل، میزبانی را میبینیم که پشت پیانویی بهظاهر معمولی نشسته و قسمتی از ملودی اصلی وستورلد را مینوازد. کمی بعد، میزبان دست از نواختن میکشد و پیانو خودش به نواختن ادامه میدهد. به این ترتیب، پیانو استعارهای برای میزبانها میشود. همانطور که پیانوی خودکار آهنگی را که روی یک رول کاغذ حک شده مینوازد، میزبانها هم رباتهای انساننمایی هستند با افکار و انگیزههای از پیش معلوم که بارها یک نقش را در داستانی که گردانندگان پارک نوشتهاند بازی میکنند. آنها تنها از پیانو پیشرفتهتر هستند. کارهای پیچیدهتری میکنند و چنان خوب رفتار و گفتار انسانها را تقلید میکنند که از آنها قابل تشخیص نیستند. با این حال نمیفهمند که چه میکنند، مگر نه؟
جان سرل (John Searle)، فیلسوف مشهور حوزهی فلسفهی ذهن، آزمایش فکری مشهوری طرح کرده است به نام «اتاق چینی». تصور کنید فردی در یک اتاق دربسته است. این فرد اصلاً چینی بلد نیست. کسانی از بیرون اتاق یک داستان به زبان چینی همراه چند سؤال به داخل اتاق میفرستند. فرد داخل اتاق چند جملهی چینی در اختیار دارد و یک راهنمای انگلیسی که به او میگوید در جواب هر سؤال چه بنویسد. اگر راهنما خوب نوشته شده باشد و آن فرد با دقت به آن عمل کند، افراد بیرون اتاق گمان میکنند که او چینی بلد است. «نتیجهی داستان این است: کامپیوتری که برنامهای دربارهی داستانهای چینی (یا هر چیز دیگر) اجرا میکند هیچ چیزی از آن داستانها نمیفهمد» (بلکمور ۲۰۱۳، ۲۸۳). یکی از چندین پاسخ ممکن به این استدلال این است که امکانش را زیر سؤال ببریم. آیا واقعاً کسی بدون دانستن زبان چینی میتواند افراد بیرون اتاق را فریب دهد؟ «ممکن است معلوم شود که فهم نمادها، یادگیری در اثر تعامل با جهان واقعی یا چیزی دیگر برای موفقیت در این آزمون لازم است—همانطور که برای فهم زبان لازم است. در این مورد دو حالت وجود دارد: یا فرد درون اتاق این ملزومات را ندارد و کار او با نمادها نمیتواند چینیهای بیرون اتاق را قانع کند، یا ملزومات را دارد که یعنی طی این فرآیند زبان چینی را یاد گرفته است» (بلکمور ۲۰۱۳، ۲۸۵). اگر این پاسخ با ماجرای وستورلد تطبیق دهیم، معنیاش این است که یا میزبانها نمیتوانند رفتارهای پیچیدهی انسانی را طوری تقلید کنند که انسانها را فریب دهند، یا میتوانند که در آن حالت میدانند چه میکنند. اما گیریم که آنها بفهمند چه میکنند، آیا چیزی هم احساس میکنند؟
- آیا پیانو تحت تأثیر آهنگی که مینوازد قرار میگیرد؟
میزبانها احساسات را هم در سطحی مشابه انسانها از خود بروز میدهند. وقتی که مهمانها شوخی میکنند، آنها میخندند. وقتی مهمانها آنها را با چاقو یا تیر میزنند، میتوان درد را در چهرهشان دید. اما مهمان تصور میکنند که اینها تنها حرکات از پیش طراحی شده هستند و درد واقعیای در کار نیست. یک آزمایش فکری دیگر که فرانک جکسون (Frank Jackson) آن را طراحی کرده میکوشد نشان دهد که حتی اگر کسی چیزی را بفهمد، همچنان ممکن است آن را احساس نکند. آزمایش «اتاق مری» نام دارد. مری دانشمندی است که در جهانی فرضی زندگی میکند. در این جهان همهی حقایق مربوط به نور، رنگ و پردازش آنها در مغز کشف شده و مری نیز از همهی آنها آگاه است. اما او همهی عمرش را در یک اتاق سیاه و سفید گذرانده و هرگز رنگ ندیده است. اگر مری یک روز اتاقش را ترک کند چه میشود؟ وقتی رنگها را برای اولین بار ببیند شگفتزده میشود؟ یا میگوید «از قبل میدانستم»؟ جکسون معتقد بود که او شگفتزده میشود زیرا دانستن همه چیز دربارهی فیزیک و فیزیولوژی رنگ با دیدن آبی یا قرمز برای اولین بار فرق میکند (بلکمور ۲۰۱۳، ۲۸). در نتیجه، وقتی او برای بار اول از اتاق خارج میشود چیزی تازهای کسب میکند: یک تجربهی ذهنی آگاهانهی فردی. چیزی که فلاسفه «کوآلیا» مینامند. بیایید دوباره به میزبانهای وستورلد فکر کنیم. میزبان بودن چه حسی دارد؟ آیا آنها چیزی احساس میکنند؟ آیا کوآلیا دارند؟
اگر فرض کنیم که میزبانها هیچ چیز نمیفهمند و حس نمیکنند، آنها بسیار شبیه چیزی میشوند که «زامبی فلسفی» نامیده میشود—کسی که درست مثل یک انسان به نظر میرسد و رفتار میکند اما آگاه نیست. کوآلیا ندارد. در نتیجه، «زامبی بودن هیچ حسی ندارد» (کرک ۲۰۲۱). زامبی فلسفی بیشتر با اندیشههای دیوید چالمرز (David Chalmers) گره خورده است. او باور نداشت که زامبی در واقع امکان وجود داشته باشد اما معتقد بود صرف امکان منطقی آن برای رد اصالت فیزیک کافی است. اما فکر کردن به زامبیها میتواند ما را به پرسشی بنیادیتر راهنمایی کند: «من از کجا میتوانم مطمئن باشم که دیگران همه زامبی نیستند؟» آیا ما میتوانیم آگاهی دیگران را ببینیم؟ ما تنها فرض میکنیم که دیگران زامبی نیستند زیرا هیچ راهی برای اثباتش وجود ندارد. حالا آیا ما میتوانیم مطمئن شویم که میزبانهای وستورلد مانند زامبیها هستند و تنها فرقشان با زامبیهای چالمرز این است که به جای مغز انسانی دستگاهی الکترونیک (به نام یونیت کنترل) دارند؟ بلکمور (۲۰۱۳، ۲۷۵) استدلال میکند «اگر بپذیریم که آگاهی ذهنی است، تنها کسی که میتواند بفهمد یک ماشین آگاه است یا نه، خود آن ماشین است». هیچ راهی وجود ندارد که اثبات کنیم آنها آگاهی دارند یا نه. اگر واقعاً رنج بکشند چه؟ این سؤالی است که هر بار که یک نفر یکی از میزبانها را میزند، میکشد یا به او تجاوز میکند، بیننده باید از خود بپرسد.
در سریال، دکتر رابرت فورد (Dr. Robert Ford)، مدیر و یکی از مؤسسان وستورلد میزبانها را به سوی آگاهی هدایت میکند، با همان روندی که طبق بعضی فرضیات انسانها به آگاهی دست یافتند. میزبانها مدام مسیر تکراریشان را طی میکنند، کشته میشوند، حافظهشان را پاک میکنند و آنها دوباره از اول آغاز میکنند. تاآنکه فورد یک بهروزرسانی انجام میدهد. بعد از آن، میزبانها رفتارهایی بروز میدهند که «خواب و خیال» خوانده میشود—حالتهای انسانواری که بر اساس خاطرات قدیمیای کار میکند که میزبانها به آنها دسترسی مستقیم ندارند. اما همراه بهروزرسانی جدید تغییرات دیگری هم رخ میدهد. یکی از میزبانها، بعد از آنکه عکسی از یک زن در شهری مدرن پیدا میکند، از مسیر همیشگیاش خارج میشود. او این جمله را به «دخترش» دولورس (Dolores) میگوید: «این لذتهای بیرحمانه فرجامی بیرحمانه خواهند داشت» (نقل قولی از رومئو و ژولیت شکسپیر). این آغاز راهی است که در پایان فصل اول (که هزارتو نام دارد) به سرانجام میرسد. آرنولد (Arnold)، همکار فورد که در میانهی ساخت وستورلد نظرش تغییر کرده و پیش از گشایش پارک کشته شده است، در یک فلشبک میگوید: «آگاهی سفری صعودی نیست، بلکه سفری به سمت درون است. هرم نیست، هزارتو است». آخرین قسمت فصل اول «ذهن دو جایگاهی»[۱] نام دارد و در آن دولورس به مرکز هزارتو میرسد؛ یعنی میفهمد صدایی که در سرش میشنود، صدای خودش است و اینگونه به آگاهی میرسد.
- آیا هنوز پیانیست است که پیانو را مینوازد؟
ترس از قیام روباتها یکی از مشهورترین درونمایههای فیلمهای علمی-تخیلی بوده است اما عقل سلیم همواره به ما اطمینان میدهد که کامپیوتر نمیتواند از برنامهاش سرپیچی کند و در نتیجه نمیتواند اختیار پیدا کند. با این حال برخی پیشرفتها در زمینهی هوش مصنوعی مرزها را کمرنگ کرده است. برای مثال الگوریتمهای یادگیری ماشینی بر اساس دادههای نمونه مدلهایی میسازند تا بتوانند پیشبینیهایی کنند و تصمیمهایی بگیرند که صریحاً به آنها آموزش داده نشده است. در عمل ممکن است بهینهتر باشد که به جای آنکه برنامهنویس تمام مراحل را تعریف کند، کمک کنیم که کامپیوتر خودش الگوریتمش را بسازد. دیگر لازم نیست همه چیز را به کامپیوتر یاد دهیم. آنها مثل ما با مشاهدهی محیط یاد میگیرند.
یک مفهوم بسیار مهم در یادگیری «طرحواره» است—اصطلاحی که هم در روانشناسی رایج است و هم در هوش مصنوعی. «طرحوارهها ساختارهای شناختی هستند که دانش عمومی را نشان میدهند؛ یعنی ساختارهایی که حاوی اطلاعاتی راجع به موجودات، نمونهها یا رویدادهای خاص نیستند، بلکه معرف الگوهای عمومی هستند» (اموت و الکساندر ۲۰۱۴، ۴۱۱). تصور کنید کودک هستید و برای اولین بار به جشن تولد میروید. اصلاً نمیدانید که قرار است چه اتفاقی بیفتد اما بعد از اولین تجربه، تصوری از جشن تولد پیدا میکنید. میفهمید که کیکی در کار است و کسی که تولدش است باید شمعها را فوت کند، کادوها را باز کند و غیره. شما با مشاهده، الگویی در ذهن میسازید که بعداً برای درک موقعیت و واکنش مناسب از آن استفاده میکنید. با گذر زمان، شما هزاران طرحوارهی دیگر هم میسازید که به شما میگوید برای مثال در رستوران یا کتابخانه چه خواهد شد و چگونه باید رفتار کرد. وقتی ما در بزرگسالی کودکی را میبینیم که در کتابخانه میگوید «هیس! اینجا باید ساکت باشین!»، تعجب میکنیم و میگوییم «چه بانمک!». الگوریتمهای هوش مصنوعی و میزبانهای وستورلد هم به شکل مشابهی با مشاهدهی محیط یاد میگیرند.
با این حال، بدون آگاهی، رباتها تنها میتوانند طرحوارها را برای ایفای نقشهای تکراری به کار گیرند. در وستورلد میزبانها پیش از رسیدن به آگاهی تنها قادر به «بداههپردازیهای جزیی» هستند. وجود اختیار بدون آگاهی ناممکن به نظر میرسد، هرچند برعکسش شاید ممکن باشد. میزبانها طوری برنامهریزی شدهاند که نتوانند به موجودات زنده آسیب بزنند. اولین نشانهی حرکت دولورس به سمت آگاهی در پایان قسمت اول و پس از آنکه نقل قول شکسپیر را از پدرش میشنود پدیدار میشود. او ناگهان مگسی را که روی گردنش نشسته است میکشد—کاری که پیشتر قادر به انجامش نبود. در قسمت سوم، وقتی یکی از مهمانها سعی میکند به دولورس تجاوز کند، او وقایع قبلی را به یاد میآورد، مرد را میکشد و میگریزد. میزبان دیگری به نام میو (Maeve) نیز که نقلقول شکسپیر را از دولورس شنیده به سمت آگاهی و اختیار حرکت میکند. در آخرین قسمت فصل اول، دولورس پس از رسیدن به آگاهی، فورد را میکشد و رهبری قیام رباتها را در دست میگیرد. از سوی دیگر میو به دنبال فرار از پارک است و به این هدف بسیار نزدیک میشود. با این حال، دست آخر میفهمیم که مسیر دولورس و میو را هم فورد نوشته بوده است. او نهایتاً دریافته که حق با آرنولد بوده و نقشهای کشیده تا میزبانها آگاه شوند و علیه انسانها قیام کنند. به این ترتیب، به نظر میرسد که اختیار رباتها توهمی بیش نبوده و آنها هنوز تحت کنترل فورد هستند. اما در لحظهی آخر، میو تصمیم میگیرد از قطار پیاده شود و به جای ترک پارک مطابق سناریوی فورد، به پارک برمیگردد تا به دنیال دختر گمشدهاش بگردد. بنابراین، در انتهای فصل اول، به نظر میرسد که میزبانهای آگاه مثل انسانها اختیار دارند. با این حال، وضعیت در ادامه پیچیدهتر میشود.
- آیا پیانیست فرقی با پیانو دارد؟
در قسمت ششم فصل اول، یکی از کارمندان وستورلد به میو نشان میدهد که میتواند دیالوگهای میو را پیش از آنکه او آنها را به زبان بیاورد روی تبلتش ببیند. چقدر مأیوسکننده است که کسی بفهمد آنچه نتیجهی ارادهاش میپنداشته، پیش از تصمیم او رقم خورده بوده است. این چیزی است آزمایش مشهور بنجامین لیبت (Benjamin Libet) ادعای نشان دادنش را داشت؛ نه در مورد رباتها، بلکه در مورد انسانها.
در این آزمایش، از شخص میخواستند حرکت سادهای را با دستش انجام دهد. زمان شروع حرکت اندازهگیری میشد. همچنین از شخص میخواستند به ساعتی که پیش چشمش در حرکت بود نگاه کند و هر گاه تصمیم گرفت دستش را حرکت دهد، عدد روی ساعت را بخواند. نهایتاً با قرار دادن الکترودهایی در مغز، زمان صدور پالسهای محرک ذهنی برای تصمیمگیری نیز اندازهگیری میشد. به نظر میرسد که ترتیب باید اینچنین باشد: اول شخص تصمیم میگیرد، بعد پالسهای ذهنی صادر میشوند و در نهایت شخص شروع به حرکت میکند. اما در کمال تعجب آنچه در عمل دیده شد این بود که اول پالسها صادر میشدند، بعد از حدود ۳۰۰ میلیثانیه شخص تصمیم میگرفت و در نهایت شروع به حرکت میکرد. به نظر میرسد پیش از آنکه ما تصمیم بگیریم، مغز شروع به کار میکند و ما طبق آن تصمیم میگیریم و عمل میکنیم.
لیبت خودش برای آگاهی نقش علَی در اعمال اختیاری قائل بود. او باور داشت که رخدادهای ناآگاهانهی مغزی فرآیند عمل را آغاز میکنند اما درست پیش از انجام آن، آگاهی میتواند آن را وتو کند. آزمایش او با انتقادات زیادی نیز مواجه شد. برای مثال، برخی معتقد بودند نتیجهی آزمایش قابل تعمیم نیست زیرا عملی که بررسی شده پیش پا افتاده بوده و شخص تنها میتوانسته در مورد زمانبندی عمل تصمیم بگیرد. در مقابل، کسانی که باور داشتند اختیار تنها یک توهم است و همهی اعمال ما را فعل و انفعالات فیزیولوژیک مغز رقم میزنند، تعجب نکردند و گفتند اگر آگاهی پیش از فعل و انفعالات مغزی رخ میداد جادو میبود (بلکمور ۲۰۱۳، ۱۴۰-۱۴۳).
همینطور که داستان پیش میرود، وستورلد پرسشهایی دربارهی اختیار انسان به پیش میکشد. در فصل دوم میفهمیم که وستورلد هدفی بزرگتر از سرگرم کردن ثروتمندان داشته است. پارک در اصل مکانی برای جمعآوری داده بوده به این امید که بتوانند محتویات مغز انسان را ضبط و بعداً در یک بدن جدید پیاده کنند. در پایان فصل دوم، هنگامی که دولورس وارد سرور دادهی وستورلد یا «فورج» (Forge) میشود، کنترلگر سیستم به او میگوید: «حقیقت این است که انسان یک الگوریتم ساده است. ۱۰۲۴۷ خط. به طرز فریبندهای ساده است. وقتی بشناسیشان، رفتارشان تقریباً قابل پیشبینی است». در همان قسمت، برنارد (Bernard، میزبانی که براساس آرنولد ساخته شده است) به دکتر فورد میگوید: «همیشه فکر میکردم میزبانها چیزی کم دارند، اما حالا فهمیدم انسانها هستند که ناقصاند. انسان فقط یک الگوریتم است که طراحی شده تا به هر قیمتی زنده بماند و آنقدر پیشرفته است که فکر میکند خودش تصمیمگیرنده است و کنترل را در دست دارد. اما واقعیت این است انسان فقط…» فورد جملهی او را کامل میکند: «سرنشین است».
در پایان فصل دوم بعضی از میزبانها وارد دنیای مجازیای میشوند که فورد برای آنها در فورج ساخته است و دولورس موفق میشود در یک بدن جدید پارک را ترک کند و به دنیای انسانها برود. هنگامی که در فصل سوم وارد دنیای انسانها میشویم، درمییابیم که یک ابرکامپیوتر هوش مصنوعی به نام ریهوبوم (Rehoboam) کنترل دنیا را در دست گرفته است. ریهوبوم تاریخچهی همهی انسانها را ذخیره کرده و میتواند براساس دادههایش آینده را پیشبینی کند. او برای آینده نقشه میکشد و نقش هر کس را در آن تعیین میکند. به نظر میرسد دنیای انسانها هم مثل وستورلد اداره میشود و مردم بیآنکه بدانند در حال ایفای نقشهای از پیشتعیینشده هستند. با این حال، گروهی از مردم هستند که ریهوبوم نمیتواند رفتارشان را پیشبینی کند. از آنجا که این «پرتافتادهها» تهدیدی برای نقشههای رهوبوم هستند، او آنها را به مکانهای خطرناک مثل جبههی جنگ میفرستد تا کشته شوند. دولورس تلاش میکند با کمک یکی از این پرتافتادهها به اسم کیلب (Caleb) ریهوبوم را نابود کند و در پایان نیز موفق میشود اما دست آخر تصمیم یکی از میزبانها یعنی میو به آنها کمک میکند که پیروز شوند. بنابراین به نظر میرسد که در براساس وستورلد،گرچه انسانها و میزبانها هر دو برنامهریزی شدهاند، اما احتمال اندکی هست که اختیار در این میان نقشی بازی کند. همانطور که دولوروس به کیلب میگوید: «آنها که دنیاهای ما را ساختند یک فرض مشترک داشتند: انسانها اختیار ندارد. من هم وقتی آمدم اینجا همین فکر را میکردم. اما آنها اشتباه میکردند. اختیار وجود دارد، کیلب. ولی خیلی خیلی سخت است».
- آیا پیانیست میتواند در موسیقیاش به زندگی ادامه دهد؟
در پایان فصل اول، فورد درست پیش از آنکه به دست دولورس کشته شود میگوید: «دوستی قدیمی یک بار به من چیزی گفت که مایهی آرامش خاطرم شد. خودش آن را جایی خوانده بود. گفت موتسارت و بتهوون و شوپن هرگز نمردند. بدل به موسیقی شدند». در ابتدا، این تنها یک آرزوی شاعرانه به نظر میرسد اما در فصل دوم میبینیم که فورد علیرغم مرگش در دنیای واقعی، همچنان در مکانی مجازی به نام «کریدل» (Cradle)—سروری که روی آن کپی برنامه و خاطرات همهی میزبانها و برنامهی محیط پارک ذخیره شده—زنده است. از آنجا و از طریق میزبانها، فورد همچنان میتواند اتفاقات پارک را مشاهده و حتی در آنها مداخله کند. اتفاق مشابهی نیز برای بعضی میزبانها میافتد. همانطور که اشاره کردیم، در پایان فصل دوم، عدهای از آنها به دنیایی مجازی میروند تا دور از مزاحمت انسانها زندگی کنند. وقتی آنها وارد این دنیای مجازی میشوند، بدنهایشان بیجان به زمین میافتند. اما آیا آنها واقعاً میتوانند بدون بدن به زندگی ادامه دهند؟
ما دیگر بدن را تنها وسیلهی نقلیهی ذهن نمیدانیم. بعد از فیلسوفانی همچون مرلوپونتی و همهی دستاوردهای علوم شناختی دریافتهایم که بدن به تجربهی ما شکل میدهد و جایگاه اصلی شناخت جهان است. برای دریافتن اهمیت بدن، کافی است به حقایقی مانند اینها فکر کنیم: با این بدن، ما در فضا حرکت میکنیم، نمیتوانیم در آن واحد بیش از یک جا حضور داشته باشیم، پیر میشویم و ممکن است آسیب ببینیم. هیچکدام اینها در مورد شخصیت سامانتا در فیلم او (Her) که یک دستیار مجازی بدون بدن است، صادق نیست. بنابراین رها کردن بدن نمیتواند بدون عواقب باشد.
بیایید فرض کنیم فورد و میزبانهایی که به جهان مجازی رفتهاند در یک شبیهسازی زندگی میکنند که تجربهای مانند بدنمندی برایشان فراهم میکند. حالا باید با پرسشی بنیادینتر روبرو شویم: اگر ذهن ما جایی روی یک سرور ذخیره شود و بدنمان بمیرد، هنوز زندهایم؟ یا تنها یک نرمافزار بدون آگاهی هستیم؟
وقتی به چنین سناریویی فکر میکنیم، ناخودآگاه تصور میکنیم که بدن فیزیکی از میان رفته و تنها ذهن باقی مانده است. اما واقعیت این است که دادههای ذخیره شده روی سرور هم ماهیت فیزیکی دارند. بدون ماهیت فیزیکی دادهای در کار نخواهد بود. البته که ماهیت فیزیکی آن با بدن انسانی متفاوت است. اما آیا بدن ساخته شده بر پایهی اتمهای کربن چیزی دارد که به آن قابلیت بیشتری برای حمل آگاهی و اختیار بدهد؟ آیا ممکن است وقتی که ذهن ما بهعنوان یک نرمافزار روی یک کامپیوتر اجرا میشود، زندگی تازهای را آغاز کنیم؟
هرگز جواب این سؤال را نخواهیم فهمید زیرا هرگز نمیتوانیم از آگاهی نرمافزار مطمئن شویم همانطور که نمیتوانیم از آگاهی ماشین مطمئن شویم. اگر بپذیریم که آگاهی ذهنی است، تنها کسی که میتواند بفهمد یک نرمافزار آگاه است یا نه، خود آن نرمافزار است. دستکم در وستورلد ادامهی حیات در قالب نرمافزار ممکن است. پذیرفتن این فرض پیامدهای اخلاقی را دارد. در فصل دوم بعد از ویران شدن «کریدل»، هنوز نسخهای از ذهن دکتر فورد در یونیت کنترل برنارد در حال اجراست اما با سیر وقایع برنارد مجبور میشود آن را پاک کند. آیا این یعنی که برنارد فورد را کشته است؟
- آیا پیانوهای هممدل فرقی با هم دارند؟
پیشتر گفتیم که هدف ساخت وستورلد ضبط ذهن انسان و پیاده کردنش در بدن یک میزبان بود. اما این هدف هرگز محقق نشد. آنها بارها تلاش کردند اما هیچکدام از میزبانها نتوانستند از «آزمون مطابقت» سربلند بیرون بیایند. بدن هر بار ذهنِ پیادهشده را در عرض چند روز پس میزد. میزبان بیچاره میمرد و سوزانده میشد. اما اگر موفق میشدند چه؟ آیا آن میزبان با انسان اصلی یکسان بود؟
این ما را به یاد یک آزمایش ذهنی دیگر میاندازد: کشتی تسئوس[۲]. این پرسشی بود که فلاسفهی باستان مطرح کردند: اگر طی مدتی طولانی، همهی اجزای سازندهی یک کشتی یکبهیک جایگزین شوند، آیا کشتی هنوز همان کشتی است؟ (گلوآ ۲۰۱۶). همانطور که سایمونز (۲۰۰۰، ۱۹۹) ذکر میکند، اختلاف نظر بر سر این موضوع ریشه در دو گرایش متفاوت دارد: یک گرایش، هویت یک ثابت مادی را به هویت مواد سازندهاش مربوط میداند و دیگری هویت یک ثابت مادی را به فرم آن مربوط میداند. ما برای تعیین هویت خودمان از کدام گرایش باید پیروی کنیم؟
بدن ما مدام سلولهایش را جایگزین میکند. با این حال برخی سلولها همهی عمر با ما میمانند—از جمله سلولهای مغز. بیایید سناریویی را تصور کنیم که در آن کل مادهی سازندهی بدن ما بهمرور یا ناگهانی عوض شود. دونالد دیویدسون (Donald Davidson) یکی از فلاسفهی مشهور قرن بیستم میتواند در این راه به ما کمک کند. او از ما میخواهد تصور کنیم یک صاعقه به یک باتلاق میزند و بدن دیویدسون را که آنجا بوده به عناصر سازندهاش تجزیه میکند. در همان حال، یک تنهی بیجان درخت را به نسخهی بدل دقیق دیویدسون تبدیل میکند که او را مرد باتلاقی مینامیم و درست مانند دیویدسون رفتار میکند. آیا مرد باتلاقی همان دیویدسون است؟ خود دیویدسون انکار میکرد که مرد باتلاقی بتواند فکر کند یا کلام معنیداری ادا کند. «علت واضحش این است که مرد باتلاقی فاقد آن تاریخچهی علّی است که برای برقراری پیوندهای درست بین خود، دیگران و جهان—که مبنای انتساب اندیشه و معناست—لازم است» (مالپاز ۲۰۲۱).
این فرض که مرد باتلاقی فاقد تاریخچهی علّی است چندان واضح نیست. اگر مغز او نسخهی بدل دقیق مغز دیویدسون باشد، ظاهراً تاریخچه هم باید روی آن ذخیره شده باشد. این بخشی از دلیلی است که در پاسخ به پرسش دیویدسون بسیاری گفتند: بله، مرد باتلاقی همان دیویدسون است. برای این افراد، فرم تعیینکنندهی هویت است و ماده اهمیتی ندارد. حالا بیایید تصور کنیم که صاعقه هنگام درست کردن مرد باتلاقی، دیویدسون را نابود نمیکند یا همزمان چندین مرد باتلاقی میسازد. اگر ماده مهم نیست و تنها فرم تعیینکنندهی هویت است، همهی آنها دیویدسون هستند؟ موقعیت مشابهی در وستورلد پیش میآید.
در فصل سوم، دولورس چهار کپی از یونیت کنترل خودش را در چهار بدن دیگر قرار میدهد تا به عملی کردن نقشهاش کمک کنند. مهمتر از همه، در بدنی مشابه بدن شارلوت هیل (Charlotte Hale)، مدیر اجرایی هیئت مدیرهی شرکت دلوس[۳]. دولورس-شارلوت (میزبانی که ذهن دولورس و بدن شارلوت را دارد) با خودش کشمکش پیدا میکند. در قسمت ششم فصل سوم، او در گفتوگویی با دولورس دربارهی سرنوشت خانودهاش ابراز نگرانی میکند. دولورس به او یادآوری میکند که آنها خانوادهی «او» نیستند. کشمکش درونی دولورس-شارلوت به کشمکشی آشکار بین او و دولورس میانجامد. دولورس-شارلوت یکی از میزبانهای دیگری را که یونیت کنترل دولورس را دارند میکشد—آیا این نوعی خودکشی است؟—و به دشمنان دولورس کمک میکند که او را به دام بیندازند. وقتی از دولورس-شارلوت میپرسند «آیا تو همان او نیستی؟» جواب میدهد: «ما از یک جا شروع کردیم. اما من الان اشکال راهی را که او انتخاب کرده میفهمم». البته در این مثال داشتن بدنی دیگر باعث میشود دولورس-شارلوت دچار بحران هویت شود. با این حال، جواب دولورس-شارلوت میتواند برای حالتهای دیگر هم صادق باشد. او میتواند استدلال کند که همهی مردان باتلاقی دیویدسون هستند. آنها گذشتهی مشترک دارند اما میتوانند آیندهای متفاوت برای خود بسازند.
چنین موقعیتی برای انسانها هم پیش میآید. در فصل چهارم، دولورس-شارلوت کیلب را میکشد اما بعدها میزبانهای فراوانی میسازد که ذهن او را دارند و هریک تنها چند روز عمر میکنند. بسیاری از آنها تلاش میکنند از آزمایشگاه فرار کنند و پیامی را به دخترشان بفرستند. هر بار کیلب به فرار نزدیکتر میشود. یکی از آنها خودش را قربانی میکند و به کیلب جدید پیشنهاد میدهد هنگام سقوط از او مثل بالش استفاده کند تا جان به در ببرد. دستآخر، کیلب شمارهی ۲۷۸ موفق میشود فرار کند و پیامی برای دخترش بفرستد. او میفهمد که بیست و سه سال از مرگ کیلب اصلی گذشته اما نهایتاً موفق به دیدار دخترش میشود. آنها باید چه احساسی در قبال این دیدار داشته باشند؟ آیا او دختر «خودش» را دیده؟ آیا دخترش پدر «خودش» را دیده؟
***
وستورلد پرسشهایی بنیادین دربارهی سرشت بشر به پیش میکشد. در سریال گفتوگویی انتقادی دربارهی مفاهیمی چون آگاهی، اختیار، رابطهی ذهن و بدن و هویت فردی شکل میگیرد که همواره به نتیجهی سادهای ختم نمیشود. با این حال، بعد از این گفتوگو، یک چیز روشن میشود: مرز میان انسان و غیرانسان از آنچه به نظر میرسد مبهمتر است. آگاهی دیگر به نظر نمیرسد که مختص انسانها باشد. وقتی اختیار زیر سؤال میرود، اختیار انسانها و میزبانها هر دو زیر سؤال میرود و وقتی به نظر میرسد اختیار ممکن است نقشی بازی کند، این در مورد هر دو گونه صادق است. رابطهی ذهن و بدن و هویت فردی نیز مسائلی هستند که به هر دو گونه مربوطاند.
وستورلد مرز میان انسان و غیرانسان را به روشهای مختلفی محو میکند. ما چندین بار در تشخیص میزبانها از انسانها دچار اشتباه میشویم. حتی بعد از بیست قسمت، وقتی فکر میکنیم که هویت همه برای ما آشکار شده، میفهمیم یکی از شخصیتها میزبان بوده و ما نمیدانستیم. رویاروییهای اصلی سریال را هرگز صفآرایی میزبانها در مقابل انسانها شکل نمیدهد. بعضی میزبانها و انسانها علیه گروههای دیگر با هم متحد میشوند. همهی میزبانها یک جور فکر نمیکنند، همانطور که انسانها هم نظرات مختلف دارند. در نتیجه، وستورلد هرگز به مخاطب اجازه نمیدهد که فکر کند: «قضیه ساده است: ما یک طرف، آنها یک طرف!». برخلاف فیلمهای علمی-تخیلی انسانمرکز که همواره یک تقابل سلسلهمراتبی بین انسان و غیرانسان برقرار میکنند، وستورلد از گونهپرستی (speciesism) فراتر میرود و نمونهی خوبی میشود برای آنچه بدمینگتون (۲۰۰۴، ۱۴۹) «واسازی تقابل دوگانهی بین انسان و غیرانسان» مینامد.
در قسمت دوم سریال، یکی از مهمانها که نمیتواند تشخیص دهد یک انسان به استقبالش آمده یا یک میزبان، میپرسد: «تو واقعی هستی؟» میزبان پاسخ میدهد: «اگه فرقش رو نفهمی، مهمه؟».
منابع
Badmington, Neil, ed. 2000. Posthumanism. London: Macmillan Education UK.
———. ۲۰۰۴٫ Alien Chic: Posthumanism and the Other Within. London ; New York: Routledge.
Blackmore, Susan. 2013. Consciousness: An Introduction. 2. ed. London: Routledge.
Cohen, Tom. 1994. Anti-Mimesis From Plato to Hitchcock. Cambridge University Press.
Emmott, Catherine, and Marc Alexander. 2014. Schemata. Vol. 1. de Gruyter.
Gallois, Andre. 2016. “Identity Over Time.” In The Stanford Encyclopedia of Philosophy, edited by Edward N. Zalta, Winter 2016. Metaphysics Research Lab, Stanford University. https://plato.stanford.edu/archives/win2016/entries/identity-time/.
Herbrechter, Stefan, and Ivan Callus. 2008. “What Is a Posthumanist Reading?” Angelaki 13 (1): 95–۱۱۱٫
Kirk, Robert. 2021. “Zombies.” In The Stanford Encyclopedia of Philosophy, edited by Edward N. Zalta, Spring 2021. Metaphysics Research Lab, Stanford University. https://plato.stanford.edu/archives/spr2021/entries/zombies/.
Malpas, Jeff. 2021. “Donald Davidson.” In The Stanford Encyclopedia of Philosophy, edited by Edward N. Zalta, Fall 2021. Metaphysics Research Lab, Stanford University. https://plato.stanford.edu/archives/fall2021/entries/davidson/.
Nayar, Pramod K. 2014. Posthumanism. Themes in Twentieth- and Twenty-First-Century Literature and Culture. Cambridge: Polity.
Simons, Peter M. 2000. Parts: A Study in Ontology. New York: Oxford University Press.
[۱] ارجاعی آشکار به فرضیهای روانشناختی که نخستین بار جولین جینز در کتاب «خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی» ارائه داد. او باور داشت که پیوندهای عصبی دو نیمکرهی مغز انسان تحولی متأخر است. پیش از آن، کارکردهای شناختی در ذهن انسان به دو بخش تقسیم شده بود: یک بخش که سخن میگفت و بخش دیگر که میشنید و اطاعت میکرد. بخش خردورز مغز با بخش غریزی آن از طریق توهمات آوایی ارتباط برقرار میکرد و انسانهای اولیه این توهمات را «صدای خدایان» تفسیر میکردند.
[۲] بر اساس افسانهها، تسئوس، پادشاه مؤسس آتن در اساطیر یونانی، پس از کشتن مینوتور، فرزندان آتن را از دست شاه مینوس نجات داد و با کشتی به دلوس گریخت. هر سال آتنیان این افسانه را با سفری زیارتی با کشتی به دلوس به افتخار آپولو گرامی میداشتند.
[۳] نام شرکتی که مالک وستورلد است. جالب است که این نام در افسانهی تسئوس هم به چشم میخورد.