گلن استراسون
استاد فلسفهی دانشگاه تگزاس در شهر آستین[۱]
خلاصه: آیا ما روایتی هستیم که خودمان برای خود بازگو میکنیم؟ به عبارتی آیا ما تمایل داریم تجربههای زیستهی خود و درکمان از آنها را به شیوهای روایتگرایانه برای خود تعریف کنیم؟ آیا واقعاً اینطور است؟ چطور چنین چیزی ممکن است، وقتی حافظهی ما آنقدر قوی نیست که تمام اتفاقات و جزئیات آنها را به یاد بیاوریم؟ گلن استراسون در این مقاله به کمک دیدگاههای روانشناسان، عصبشناسان، هنرمندان، فیلسوفان و نویسندگان بسیاری که به شکلهای مختلف دربارهی روایتی که از خود تعریف میکنیم صحبت کردهاند، در تلاش است تا نشان دهد که این باور، به معنای واقعی کلمه چندان قابلاعتماد نیست. یعنی شاید واقعاً اینطور نیست که ما دقیقاً همان روایت و قصهای هستیم که خودمان برای خودمان تعریف میکنیم، اما نمیتوان منکر این مسئله هم شد که درکِ توالی رخدادهایی که در زندگی برایمان اتفاق میافتند، یا به عبارتی همان روایتِ زندگیمان، در مسیر پیشروی به سوی فهمِ خویشتنمان نقشی اساسی بر عهده دارد.
بعضی با این باور که زندگی یک قصه است، آرامش پیدا میکنند. برخی چنین باوری را احمقانه و پوچ میدانند. حالا شما یک روایتباورید یا نه؟
اُلیور سَکس[۲]، عصبشناس[۳] انگلیسی، نوشته است: «هریک از ما روایتی را میسازیم و در آن زندگی میکنیم. این روایت خودِ ماییم.» جروم برونر[۴]، روانشناس شناختی آمریکایی، نیز میگوید: «خود[۵]، داستانیست که مدام خودش را بازنویسی میکند.» و ادامه میدهد: «درنهایت، ما تبدیل به روایتهای زندگینامهای میشویم که با استفاده از آنها دربارهی زندگیمان صحبت میکنیم.» روانشناس آمریکایی، دَن پی مکآدامز[۶] میگوید: «ما همه قصهگوییم و موضوع قصههایی که میگوییم، خودِ ما هستیم». فیلسوف اخلاق آمریکایی جی دیوید وِلمن[۷]میگوید: «ما خودمان را ابداع میکنیم… ولی درواقع همان کاراکترهایی هستیم که ابداع کردهایم.» علاوه بر اینها، فیلسوف آمریکایی دیگری به نام دنیل دِنِت[۸] نیز میگوید: «ما همه رماننویسانی باذوقایم که با رفتارهای گوناگونی روبرو میشویم… و همیشه بهترین جنبهی ماجرا را درنظرمیگیریم. ما تلاش میکنیم تمام دادههای اولیهمان را در قالب یک داستان خوب انسجام دهیم؛ این داستان، همان زندگینامهی ماست. نقش اولِ خیالیِ این زندگینامه، خودِ هر شخص است.»
دیدگاه روایتباوران[۹] هم همین است. ما خود را روایت میکنیم و داستانِ خودمان هستیم. نه فقط در علومانسانی، بلکه در رواندرمانی هم اتفاقنظر همگانیِ راسخی دربارهی این ادعا وجود دارد. این دیدگاه به طور متعارف با این باور مرتبط است که خود-روایتگری، سودمند و برای زندگی کاملِ انسانی لازم است.
بهنظرم این دیدگاه از دو منظر اشتباه است: اینکه همه داستانهای خود را روایت میکنند، و اینکه این موضوع همیشه سودمند است. حتی اگر توجهمان را به انسانهایی که از نظر روانشناسی عادی بهشمارمیآیند محدود کنیم – یعنی همان کاری که در این مقاله کردهام – باز هم این دیدگاهِ روایتباوران دربرگیرندهی حقایق انسانی جهانشمولی نیست. این دیدگاهها، حتی اگر در مورد بعضی از افراد، یا حتی بسیاری از آنها یا بیشترشان درست باشد، باز هم حقایق انسانی جهانشمولی نیستند. روایتباوران در بهترین حالت، مورد شخصی خودشان را، با روشی بسیار انسانی، به همگان تعمیم میدهند. میگویم در بهترین حالت، چون شک دارم دیدگاهشان حتی توصیف دقیق و کاملی از خودشان هم باشد.
منظور دقیق روایتباوران بسیار مبهم است. بااینحال، به نظر میرسد تعدادی افرادِ عمیقاً روایتباور در میان ما وجود دارند؛ روایتباوری (بر اساس تعریف پیشنهادی من) به معنای تمایل طبیعی فرد نسبت به تجربهکردن یا درک زندگیاش، درک حضورش در زمان و درک خودش، به شیوهای روایتگرایانه است؛ این تجربه میتواند در قالب یک داستان یا شاید مجموعهای از داستانها باشد و در بعضی موارد فرد میتواند درون این مفهوم و از طریق آن زندگی کند. محبوبیت دیدگاه روایتباور شاهدی بدیهی بر این مدعاست که چنین افرادی وجود دارند.
شاید اینطور باشد. ولی براساس این تعریف بسیاری از ما روایتباور نیستیم. ما طبیعتاً و عمیقاً غیرروایتباور و از لحاظ سرشت بنیادی ضدروایتباوریم. نه فقط به این دلیل که حتی زمانی که در تلاشیم توالیِ طولانیِ مقطعی از وقایع را بهیادبیاوریم، حافظهمان یاری نمیکند و به شکل ناامیدکنندهای جسته و گریخته و آشفته است، بلکه قضیه، کلیتر است و تمام بخشهای زندگی – یا به تعبیر هنری جیمز[۱۰] رماننویس آمریکایی «قتلگاه عظیم» زندگی – را دربرمیگیرد. این توصیف برای ساختار بزرگ هستیِ انسان مناسبتر بهنظرمیرسد: زندگی هرگز قالب داستانگونهای برایمان در نظر نمیگیرد؛ و از دیدگاه اخلاقی، نباید هم اینگونه باشد.
همانطور که دَن وِگنر[۱۱]، روانشناس اجتماعی آمریکایی میگوید، این تمایل که توانایی کنترلکردن را به خودمان نسبت دهیم، یک ویژگی شخصیتیست که برخی آن را در اختیار دارند. تجربه به خوبی ثابت کرده است که میان انسانهایی که «عواطف نویسندگی»[۱۲] مورد نظر وگنر را دارند، با افرادی که چنین عواطفی را ندارند و حس میکنند اندیشههایشان چیزهاییاند که صرفاً اتفاق میافتند، تفاوتی وجود دارد. این تفاوت، میتواند به تمایز میان آنهایی که تجربهی خودساختگی را دارند و آنهایی که این تجربه را ندارند، منجر شود. در هر صورت تجربهی خودنگارشی بودنِ خودسازی به اندازهی کافی واقعی به نظر میرسد. بااین حال، من دربارهی حقیقت وجودِ خودنگارشی بودن – به معنای واقعی وجودِ نوعی روند خودمختاری در طول زندگی یا از راه آن، بهعنوان نگارش زندگی – تردید دارم.
در طول بیست سال گذشته، فیلسوف آمریکایی ماریا شِختمن[۱۳]، گزارشهای بسیار ماهرانهای دربارهی چیستی روایتباوری و «شکل دادن به هویت فرد» از طریق خودروایتباوری ارائه داده است. شختمن امروزه بر این نکته تأکید میکند که خودروایتباوری میتواند عمدتاً نامشهود و ناخودآگاه باشد. این امتیاز مهمیست. بنا به دیدگاه او، فرد «باید به روایت کامل و روشنی [از زندگیاش] مسلط باشد تا بتواند به عنوان یک انسان تکامل یابد». این تفسیرِ تازه توجیهپذیرتر به نظر میرسد و شختمن را در جایگاه ذکر این نکته قرار میدهد که احتمالاً افرادی مانند من هم روایتباورند، ولی هنوز خودشان این را نمیدانند یا نمیپذیرند.
شختمن در کتاب تازهاش با عنوان زنده ماندن (۲۰۱۴)، مدعیست: «افراد زندگیشان را به شکل تمامیتی منسجم تجربه میکنند که از درک بنیادین آنها از خودشان بهعنوان واحدِ بیولوژیکیِ میرا با تاریخچهی زندگی مشخص فراتر میرود.» او همچنان باور دارد که: «ما از راه پیشروی و عملکرد در راستای یک روایت زندگینامهای (غالباً نامشهود) خودمان را در قالب افراد شکل میدهیم و این روایت، لنزیست که از طریق آن دنیا را تجربه میکنیم.»
من همچنان دربارهی درستی این دیدگاه تردید دارم. باور نمیکنم که این وضعیتِ انسانی میان افرادی که عادی بهشمارمیآیند همگانی باشد؛ حتی با وجود این نوشتهی شختمن تردیدم باقیست: «داشتن یک روایت زندگینامهای، به این معنی نیست که فرد، آگاهانه و همیشه (یا حتی یک بار) داستان زندگیاش را برای خودش یا هرکس دیگر بازگویی میکند.» با اینکه میدانم نگرش و رفتار کنونی من وابستگی عمیقی به وراثت ژنتیکی و زمان و مکان فرهنگی و اجتماعیام بهویژه سالهای اولیهی رشدم دارد، باز هم فکر نمیکنم «روایت زندگینامهای» نقش مهمی در چگونگی تجربهام از جهان داشته باشد. همچنین در مقیاسی کوچکتر، میدانم که صحبتم با الف در ناتینگ هیل[۱۴] و قصدم برای دیدن ب در کنتیش تاون[۱۵] بر تجربهی من از این سفرجادهای تأثیرگذاشته است.
من هم مانند شختمن (با در نظر گرفتن تعریف جان لاک[۱۶] از یک فرد) موجودی هستم که میتواند «خودش را بهعنوان خودش در نظر بگیرد؛ همان چیزِ متفکر، در زمانها و مکانهای متفاوت». من هم مانند شختمن میدانم که چگونه «مشکل ِپیشبینیشده برای آینده، لذت حال را خدشهدار میکند». من برخلاف حافظهی ضعیفم، آگاهی معتبری دربارهی بسیاری از اتفاقهای زندگیام دارم و در هیچ حال عارفانه یا بیمارگونهای، سرخوشانه «در لحظه» زندگی نمیکنم.
ولی مانند رماننویس آمریکایی، جان آپدایک[۱۷] و بسیاری دیگر «در زندگیام بیوقفه احساس میکنم… که تازه در اول راهم» آلبرتو کایرو[۱۸]، یکی از اسمهای مستعارِ نویسندهی پرتقالی، فرناندو پسو[۱۹]، (یکی از ۷۵ خود دیگری[۲۰] که پسو در قالب شخصیت آنها مینوشت) مرد عجیبیست، اما این گفتهاش نشاندهندهی تجربهی مشترک افراد بسیاریست: «هر لحظه حس میکنم گویی تازه متولد شدهام/ در جهانی بیوقفه تازه.» عدهای فوراً این را درک میکنند. بقیه ممکن است گیج یا مشکوک شوند؛ آموزهی کلی، تفاوت انسانهاست.
مکآدامز که روایتباوری پیشرو میان روانشناسان اجتماعیست، در کتاب خودِ نجاتبخش: داستانهایی که آمریکاییها با آنها زندگی میکنند (۲۰۰۶) نوشتهاست:
«ما از اواخر نوجوانی و اوایل بزرگسالی، شروع به ساخت داستانهایی نظاممند از خود میکنیم که گذشته را به صورت انتخابی به یاد میآورند و آینده را امیدوارانه پیشبینی میکنند تا برای زندگیمان سیمایی از وحدت، هدف، و هویت بسازند. هویت شخصی، داستانِ زندگیِ درونیشده و درحالرشدیست که هرکدام از ما در طول زندگی بزرگسالیمان روی آن کار میکنیم… من… تا زمانی که درک خوبی از هویتِ داستانی خود نداشته باشم، واقعاً نمیدانم چهکسی هستم.»
اگر این دیدگاه حقیقت داشتهباشد، نهتنها باید نگران افراد غیرروایتباور باشیم – مگر اینکه آنها از نداشتنِ هویتِ فردی خوشحال باشند – ، بلکه باید نگران افرادی نیز باشیم که در تعریف روانشناس رشد، اریک اریکسون[۲۱] در کتاب هویت: جوانی و بحران (۱۹۶۸) جا میگیرند:
«خودهای متفاوتی… خودِ ترکیبی ما را میسازند. میان این خودها تحولات همیشگی و گاه شوکمانندی وجود دارد… در واقع «من» نیاز به هویت سالمی دارد تا بتواند از میان تمام این حالات، حرفی برای گفتن داشته باشد؛ به طوری که در هر لحظه بتواند گواه یک خودِ کاملاً منسجم باشد.»
فیلسوف اخلاق انگلیسی، ماری میجلی[۲۲]، در کتاب تباهی (۱۹۸۴) نوشته است:
«[دکتر جِکیل[۲۳]] تا حدی حق داشت: هر یک از ما نه فقط یکی، بلکه بسیاریم… بعضی از ما برای انجام کاری اندک دشوار، باید جلسهای برای یافتن خودی که قادر به پذیرش آن کار است تشکیل دهیم… ما زمان و هوش زیادی را صرف یافتن راههایی برای نظم دادن به ازدحام درونی، تأمین رضایت از این طریق، و سامانبخشی به آن برای نقشآفرینی به صورت یک تمامیت منسجم میکنیم. تجربه نشان میدهد که این موقعیتها کم نیستند.»
حیرتآور است که از نظر اریکسون و میجلی، همهی ما اینگونهایم، و بسیاری هم با این دیدگاه موافقاند؛ احتمالاً این افراد کسانیاند که خودشان هم در این الگو جا میگیرند. میجلی با اضافهکردن این نکته مرا قدردان خود میکند: «واضح است که دیگران اصلاً اینطور حس نمیکنند، چنین نظراتی را با شگفتی میشنوند، و مایلند به کسانی که این دیدگاه را دارند لقب دیوانه بدهند.» در عین حال، نباید نظریهای را دنبال کنیم که نظر این افراد معتبر را زیر سؤال میبرد. ما نمیخواهیم نظر پل کله[۲۴] نقاش را انکار کنیم که در خاطرات روزانهی خود در اولین سالهای قرن بیستم نوشته است:
«خودِ من… یک گروه هنری دراماتیک است. اینجا یک نیای پیامبرگونه ظاهر میشود. اینجا یک قهرمانِ بیرحم فریاد میزند. اینجا تنپروری الکلی با پروفسوری فرزانه بحث میکند. اینجا الههی شعر و موسیقی، دائماً شیفتهوار چشمهایش را به بهشت میدوزد. اینجا پدر قدم پیش میگذارد و اعتراضهای فضلفروشانه به زبان میآورد. اینجا عموی مهربان شفاعت میکند. اینجا خاله شایعهپراکنی میکند. اینجا خدمتکار با شیطنت میخندد. و من سراپا شگفتی به مدادِ تراشیده در دستم مینگرم. مادری باردار میخواهد به این تفریح بپیوندد. فریاد میزنم: پیس! تو به اینجا تعلق نداری. تو تقسیمپذیری. و او محو میشود.»
نویسندهی انگلیسی سامرست موام[۲۵]، در کتاب دفتر یادداشت یک نویسنده (۱۹۴۹) عنوان میکند:
«من تصدیق میکنم که از چندین فرد تشکیل شدهام و فردی که در این لحظه دستِ بالا را دارد، به ناچار جایش را به دیگری خواهد داد. ولی کدامیک واقعی است؟ همهی آنها یا هیچکدام؟»
اگر حق با طرفدارانِ وحدتِ روایتباوری باشد، تکلیف این افراد چیست؟ به نظرم آنها باید مانند گذشته ادامه دهند. شاید ازدحام درونی آنها بتواند نوعی خودروایتباوریِ پرجنبوجوش را به اشتراک بگذارد. ولی (از میان دیگر نظریهپردازان) براساس نظریهی شختمن، هری فرانکفورت[۲۶] و کریستین کورسگارد[۲۷]، به نظر نمیرسد در فلسفهی وحدتِ فردیِ پیشروی زمان ما، قوانین واضحی برای این افراد مشخص شده باشد. به نظر من اسکات فیتز جرالد[۲۸] رماننویس آمریکایی در کتاب دفترهای یادداشت (۱۹۷۸) اشتباه میکند. او میگوید: «هرگز زندگینامهی خوبی از یک رماننویس خوب وجود نداشته است و نمیتواند هم وجود داشته باشد. اگر او نویسندهی خوبی باشد، (تشکیلشده از) انسانهای بیشماری است.» ولی میتوان منظور او را فهمید.
افزون بر این، تفاوت بسیاری میان افرادی که مداوم و فعالانه گذشتهشان را بهیادمیآورند، و افرادی که تقریباً هیچوقت آن را به یاد نمیآورند وجود دارد. اتو فریش[۲۹]، فیزیکدان اتریشیالاصل در زندگینامهاش با عنوان چه چیزهای کمی را به یاد میآورم (۱۹۷۹) مینویسد: «من همیشه تمام و کمال در حال زندگی کردهام، و فقط آنچه را که ظاهراً ارزش بازگویی داشته است، به یاد آوردهام.» و میگوید: «همانطور که گفتهام، همواره در اینجا و اکنون زیستهام، و بخش کوچکی از مناظر گستردهتر را دیدهام.» من هم اگرچه چیزها را به یاد نمیآورم تا بازگویشان کنم، به طور کلی با فریش موافقام.
به شکلی کلیتر، و گذشته از آسیبشناسی اختلالحافظه، وقتی صحبت از حافظهی خودزندگینامهای به میان میآید، با فیلسوف فرانسوی میشل دو مونتنی[۳۰] همعقیدهام. او در مقالهاش با عنوان در بابِ دروغگویان (۱۵۸۰) مینویسد: «من به سختی میتوانم ردی از [حافظه] را در خود بیایم. تردید دارم حافظهی دیگری در دنیا به اندازهی حافظهی من چنین ایراد مضحکی داشته باشد!» مونتنی میداند که این حافظه ممکن است سوءتفاهم ایجاد کند. برای مثال او دربارهی خودش میگوید: «من در دوستی از هر چیز دیگری بهتر هستم؛ با این حال هر حرفی که گویای این نقص من [حافظهی ضعیف] باشد، به معنی بیاحترامی تعبیر میشود؛ دوستانم – به اشتباه – میزان علاقهام را از طریق حافظهام داوری میکنند. بااینحال من از ضعفم، به آرامش میرسم.»
حافظهی ضعیف، او را از بلندپروازی ناپسند محافظت میکند، جلوی پرگوییاش را میگیرد و چون نمیتواند به یاد بیاورد که دیگران چه گفتهاند، وادارش میکند تا خود از ابتدا تا پایانِ هرچیز را بسنجد. مزیت دیگر از نظر او این است که: «توهینهایی که به من شده است را کمتر به یاد میآورم.»
میتوان این نکته را اضافه کرد که وقتی صحبت از زندگینامه در معنی لغویاش – بهمعنی نوشتن چیزهایی دربارهی زندگی خود – میشود، حافظهی ضعیف و سرشتِ غیرروایتباور، ضعف نیستند. مونتنی گواهی بر این مدعاست، چراکه شاید او بزرگترین زندگینامهنویس و بزرگترین ضبط خودکار انسانی باشد، برخلافِ این واقعیت که:
«هیچ چیز به اندازهی داستانسرایی طولانی با روشِ نگارشِ من بیگانه نیست. من باید کارم را آنقدر مدام و به کوتاهیِ باد قطع کنم، که نه ساختار کارهایم و نه پیشرفت آنها هیچ ارزشی نخواهد داشت.»
مونتنی زندگی روایتنشده را مینویسد – که مایلم فکر کنم این تنها زندگیِ معنادار است. او هیچگونه «جهتگیری»، در اصطلاح انگلیسی این لفظ، ندارد. صداقت او، گرچه شاید بیش از اندازه باشد، عاری از نمایشیبودن یا پیروی از احساسات است (برخلاف سنت آگوستین[۳۱] و روسو[۳۲]). مونتنی خودآگاهی را در نگارش زندگی بدونِ نقشهی بنیادینِ ازپیشتعیینشده جستوجو میکند – او دربارهی برگهی نوشتهاش گفتهاست که رویارویی با برگهی کاغذ برایش «به گونهایست که گویی اولین فردیست که ملاقات میکنم». او میداند که حافظهاش به شکل ناامیدکنندهای قابل اعتماد نیست، و نتیجه میگیرد که آموزهی بنیادینِ خودآگاهی، آگاهی از خودانکاریست.
همین که فرد به دنبال تعبیرهایی دربارهی حافظه بگردد، آن را همهجا پیدا میکند. دربارهی حافظه اختلافنظر همیشگیای وجود دارد. به نظر من نویسندهی انگلیسی جیمز میک[۳۳] دربارهی کتاب سالهای زودگذر (۱۹۷۵) اثر رماننویس آمریکایی، جیمز سالتر[۳۴]، به درستی توضیح میدهد:
«سالتر داستان را از مراحل روایتگری و توضیحات و بسترسازیهایی خالی میکند که ارتباطات داستانیاند و در حافظهی واقعی ما وجود ندارند؛ درنتیجه ما را با خاطراتی جسته و گریخته رها میکند که بعضی روشن، بعضی زشت و بعضی کماهمیت و گیجکنندهاند؛ این تکههای خاطرات به آسانی به هم مرتبط نمیشوند و فقط زمانی میتوانند به عنوان یک تمامیت منسجم کنار هم قرار بگیرند، که به معنای شرح وقایع و به این مفهوم باشند که اینها تمام چیزیاند که باقی مانده است.»
میک این حقیقت را همگانی در نظر میگیرد، و این شاید فراگیرترین ادعاست. سالتر بر اساس کتاب سالهای زودگذر، قطع ارتباطی را در خودِ زندگی پیدا میکند: «زندگی کامل وجود ندارد. بلکه صرفاً از تکههایی تشکیل شده است. ما بهدنیا آمدهایم تا هیچ نداشته باشیم، تا [زندگی] از دستهایمان جاری شود.»
و این هم یک تجربهی فراگیر است:
«برای لحظهای، ذهنی عادی در یک روز عادی را بررسی کنید. ذهن، هزاران ادراک را دریافت میکند – پیشپاافتاده، شگفتآور،گذرا، یا حکشده با برندگی فولاد (پایدار). این ادراکات از همه طرف میبارند، بارش بیوقفه از اتمهای بیشمار؛ همینطور که فرو میآیند، همینطور که خودشان را در قالب زندگیِ دوشنبه یا سهشنبه شکل میدهند، ضربآهنگی متفاوت از گذشته اتفاق میافتد؛ لحظهی اهمیت نه اینجا، بلکه آنجاست؛ پس اگر نویسنده انسانی آزاد بود و نه یک برده، اگر میتوانست انتخاب خود را بنویسد و نه آنچه را که باید، اگر میتوانست کارش را بر پایهی احساسش بنا کند و نه براساس قرارداد، آنوقت هیچ طرح داستانیای، هیچ کمدیای، هیچ تراژدیای، هیچ ماجرای عشقی یا فاجعهباری در سبک مرسوم وجود نمیداشت، و شاید حتی یک دکمه آنطور که خیاطهای خیابان باند میدوزند، دوخته نمیشد. زندگی ردیفی از چراغهای درشکه نیست که به طور متقارن ردیف شده باشند؛ زندگی هالهای درخشان است، غشایی نیمشفاف به دور ما، از ابتدای هوشیاری تا به انتها.»
به سختی میشود پیام کامل این متن را از مقالهی افسانهی مدرن (۱۹۲۱) ویرجینیا وولف[۳۵] متوجه شد. قطعاً درمیان ما تمرینکنندگان و مؤلفانی وجود دارند که نه تنها خاطرات خود، بلکه زندگیهایشان را همانطور که درحال وقوعاند روایت میکنند. اما درامنویس انگلیسی، سِر هنری تیلور[۳۶] در سال ۱۸۳۶ متوجه نقص و خطری اخلاقی شد: «انسانی با نیروی تخیل بالا مستعد است که داستان زندگی خود را در طول زندگیاش ببیند؛ و این مقدمهای برای راهنمایی خودش به مسیریست که به جای اینکه به زندگی خوبی منجر شود، داستان خوبی از آب در بیاید.» این دستورعملی برای بیاخلاقیست. اگر روایتباورها درست بگویند و این انگیزههای خودروایتگری در واقع جهانی باشند، باید نگران باشیم.
خوشبختانه، حق با آنها نیست. افرادی وجود دارند که از گذشتهشان درک تدریجی و واقعگرای عجیب و تأثیرگذاری دارند. دیدگاهی باستانی میگوید که افراد همیشه به گونهای گذشتهی خود را به یاد میآورند که بینشی پاک برایشان به همراه دارد، اما این دیدگاه درست نیست. روانشناس هلندی، ویلِم وَگنار[۳۷] در مقالهاش با عنوان آیا حافظه منفعتطلب است؟ (۱۹۹۴) و کاراکترِ تولستوی[۳۸] «ایوان ایلیچِ» در بستر مرگ، هردو حق مطلب را ادا میکنند.
فیلیپ لارکین[۳۹] در شعرش با عنوان ادامه دادن به زندگی (۱۹۵۴) ادعا میکند: «به وقتش/ ادراک نابینا را به شکلی نصفهنیمه میشناسیم/ تمام رفتارهای ما به آن وابسته است». روایتباورها معتقدند این لزوماً یک مسئلهی روایتگری و درکِ روایتگرایانهای از شکل زندگیمان است. ولی بسیاری از ما حتی از حد نیمشناسایی لارکینی هم فراتر نمیرویم، و در بهترین حالت تکههای پراکندهای را در اختیار داریم تا یک داستان کامل.
ادامهی نظریهی لارکین مبهوتمان میکند: «همینکه تمام ذهنِ خود را تا انتها قدم زدید/ حکم شما بهروشنیِ یک صورتحساب انبارداریست.» چراکه حتی در سنین بالا، درمییابیم که هنوز از حکمی که میدهیم ایدهی واضحی نداریم. مثلاً من هیچ درک روشنی از اینکه چه کسی یا چه چیزی هستم ندارم. دلیلش این نیست که میخواهم مانند مونتنی باشم، یا چون نظر سقراط درمورد بیخردی یا نظریهی لایههای پوست نیچه[۴۰] در کتاب تأملات نابهنگام (۱۸۷۶) را خواندهام:
«انسان چگونه میتواند خود را بشناسد؟ او چیزی تاریک و مستور است؛ و درحالیکه خرگوش صحرایی هفت لایه پوست دارد، انسان میتواند هفت بار هفتاد لایه پوست بیندازد و همچنان نتواند بگوید: این واقعاً تو هستی، این دیگر پوستهای بیرونی نیست.» (با تغییرات نویسندهی مقاله)
در ادامهی متن آمده است:
«ضمناً، اینگونه کندوکاو کردنِ درون خود، برای به زور باز کردن راه خود به درون دالان هستی از کوتاهترین مسیر، تعهدی خطرناک و دردناک است. آسیب رساندن به خودت طوری که هیچ پزشکی نتواند آن را درمان کند بسیار ساده است. و علاوه بر این چرا باید چنین کاری لازم باشد، وقتی همه چیز – دوستیهایمان و کینههایمان، ظاهرمان، دستدادنهایمان، آنچه به یاد میآوریم و فراموش میکنیم، کتابهایمان و دستخطمان – گواهی بر هستیمان هستند.»
بااینحال نمیتوانم این نقل قول را همینجا تمام کنم، چون در ادامه دربارهی موضعم تردیدی ایجاد میکند:
«ولی راهی هست که از طریق آن انجام این بازجوییِ بینهایت بیرحمانه ممکن شود. به روح جوان اجازه دهید به گذشتهی زندگیاش بنگرد و از خود بپرسد: تا به حال چه چیز را حقیقتاً دوست داشتهای؟ چه چیز از ضمیر تو برخاسته است؟ چه چیز بر آن فرمان داده و در همان حال موجب خرسندیاش شده است؟ این اهداف مقدس را در مقابل خود مرتب کنید، و شاید با آنچه هستند، و با توالیشان، قانونی را به شما تقدیم کنند؛ قانون بنیادین خودِ حقیقیتان.»
«شاید با آنچه هستند… قانون بنیادین خود حقیقیتان را به شما تقدیم کنند.» این نظریه به راحتی پذیرفته میشود. این همان بزرگترین بینش مارسل پروست[۴۱] است. آلبر کامو[۴۲] هم آن را باور دارد. ولی نیچه دقیقتر است: «شاید با آنچه هستند و با توالیشان، قانون بنیادین خود حقیقیتان را به شما تقدیم کنند.» اینجا به نظر میرسد یا باید با نیچه مخالفت کنم یا چیزی را به روایتباورها اعتراف کنم: اهمیتِ احتمالیِ درک توالی در پیشروی به سمت خویشفهمی.
اعتراف میکنم. برای بعضی افراد در برخی موارد، در نظر گرفتن توالی – اگر دوست دارید همان روایت – میتواند مهم باشد. بااینحال به نظر من خودآگاهی برای بیشتر ما به صورت جسته و گریخته، بهتر به دست میآید. این اعتراف به این معنی نیست که در برابر دیدگاه همگانیای که از ابتدا با آن شروع کردم عقبنشینی میکنم؛ همچنان درمورد این دیدگاه که – براساس گفتهی سَکس- تمام زندگی بشر، زندگینگاریست و «هرکدام از ما یک روایت را میسازد و زندگی میکند» و «این روایت ما هستیم» تردید دارم.
پانویسها:
[۱] Galen Strawson
[۲] Oliver Sacks
[۳] neurologist
[۴] Jerome Bruner
[۵] Self
[۶] Dan P McAdams
[۷] J David Velleman
[۸] Daniel Dennett
[۹] narrativists
[۱۰] Henry James
[۱۱] Dan Wegner
[۱۲] emotion of authorship
[۱۳] Marya Schechtman
[۱۴] Notting Hill
[۱۵] Kentish Town
[۱۶] John Locke
[۱۷] John Updike
[۱۸] Alberto Caeiro
[۱۹] Fernando Pessoa او مبتلا به بیماری چندشخصیتی بود.
[۲۰] Alter ego
[۲۱] Erik Erikson
[۲۲] Mary Midgley
[۲۳] Doctor Jekyll
[۲۴] Paul Klee
[۲۵] Somerset Maugham
[۲۶] Harry Frankfurt
[۲۷] Christine Korsgaard
[۲۸] F Scott Fitzgerald
[۲۹] Otto Frisch
[۳۰] Michel de Montaigne
[۳۱] St Augustine
[۳۲] Rousseau
[۳۳] James Meek
[۳۴] James Salter
[۳۵] Virginia Woolf
[۳۶] Sir Henry Taylor
[۳۷] Willem Wagenaar
[۳۸] Tolstoy
[۳۹] Philip Larkin
[۴۰] Nietzsche
[۴۱] Marcel Proust
[۴۲] Albert Camus