هاوس و سارتر: جهنم یعنی دیگران


جنیفر ال. مک‌ماهون

استادیار فلسفه در دانشگاه ایست سنترال اکلاهما[۱]


خلاصه: دکتر هاوس در سریال هاوس، یک نابغه‌ی مردم‌گریز است. او از دیگران دلِ خوشی ندارد و ترجیح می‌دهد به بیمارانی که مبتلا بر مرض‌های عجیب و غریب و چالش‌برانگیزی نیستند، حتی پول بدهد تا بی‌خیال درمان شوند، دست از سر او بردارند و اجازه دهند در تنهایی خود، در آزمایشگاهش مشغول به آزمایش‌هایی باشد که بابِ طبع خودش هستند. این کاراکتر و ویژگی منحصربه‌فردش بستر مناسبی را برای جنیفر ال. مک‌ماهون فراهم کرده است تا بتواند با استفاده از آن، به تحلیل فلسفه‌ی سارتر، به‌ویژه مفهوم دیگری نیز او بپردازد. سارتر در آثار بسیاری از جمله هستی و نیستی و نمایشنامه‌ی خروج ممنوع، به شکل‌های مختلف به بررسی جمله‌ی معروف خود «جهنم یعنی دیگران» می‌پردازد. مک‌ماهون در خلال تحلیل کاراکتر دکتر هاوس نشان می‌دهد که گرچه به باورِ سارتر، دیگران باعث ایجاد اضطراب در ما می‌شوند، در عین حال، هویت ما را تعریف می‌کنند و ما به آنها نیازمندیم. در واقع این روابط ما با دیگران در طولِ زندگی‌مان است که به تعیین شخصیت واقعی‌مان می‌انجامد.

هنگامی که سریال هاوس[۲] برای اولین بار در پاییز سال ۲۰۰۴ از شبکه فاکس[۳] پخش شد، موفقیتِ آن بعید به نظر می‌رسید. فیلمنامه با تمرکز بر دکتر گرگوری هاوسِ[۴] نابغه، اما عمیقاً نچسب، چاره‌ای برای مخاطبانش باقی نمی‌گذاشت جز اینکه کاراکترِ هاوس را به عنوان یک آدم عوضی درنظربگیرند. اما پس از گذشت چند سال و برنده شدن چندین جایزه‌ی گلدن گلوب[۵]، سریال هاوس دیگر موفقیتی بزرگ به حساب می‌آمد. اما این جاذبه‌ی هاوس از کجا نشئت می‌گیرد؟ این سریال، به عنوان یک درام پزشکی، از علاقه‌ی فرهنگی عمیق ما به پزشکی بهره گرفت. همچنین با تمرکزش بر تحقیق در مورد بیماری‌های مرموز با قهرمانی که بر اساس شخصیت افسانه‌ای شرلوک هولمز[۶] شکل گرفته است، شیفتگی دیرپای ما به سریال‌های کارآگاهی را ارضاء می‌کند. اما سریال هاوس چیزی فراتر از سریال‌های بخش فوریت‌های پرشکی (ای‌آر)[۷] یا سی‌اس‌آی[۸] است. منحصر به فرد بودن سریال عمدتاً بر شخصیت اصلی شگفت‌انگیز آن تکیه دارد، مردی که علاقه و نفرت ما را توأمان برمی‌انگیزد. هاوس مانند خراب شدن ماشین است – در مواجهه با آن، هیچ کاری جز نگاه کردن، از دست‌تان برنمی‌آید. خوشبختانه بسیاری از ما هر روز با خراب شدن ماشین‌مان مواجه نمی‌شویم، اما هاوس چیزی را نشان ما می‌دهد که هر روز با آن درگیریم: آدم‌های آزاردهنده.

نظریه‌ی سارتر درباره‌ی «دیگران»: تاریخچهی یک پرونده

هاوس در اصرارش بر نشان دادنِ منفی بودن روابط اجتماعی یک سَلَف دارد. ژان پل سارتر[۹]، فیلسوف اگزیستانسیالیست، به خاطر نگرش بدبینانه‌اش به روابط بین افراد معروف است، که هم در آثار فلسفی و هم آثار ادبی‌اش نمایان است. سارتر که با تحلیلش از ماهیت ظالمانه‌ی «نگاه»[۱۰] و جمله‌ی معروفش «جهنم یعنی دیگران»[۱۱] شناخته می‌شود، اضطرابی را که رابطه با دیگران در ما برمی‌انگیزد و شیوه‌ای که این روابط می‌تواند استقلال فردی ما را زیر سلطه خود ببرد، برجسته می‌کند. درحالی‌که سارتر روابط بینافردی را منشاء مهم تضاد و نگرانی می‌داند، همچنین تأکید می‌کند که این روابط برای زندگی ما ضروری‌اند. نظریه‌ی سارتر در مورد دیگران در کار فلسفی اصلی او، هستی و نیستی[۱۲] و در نمایشنامه‌ی او خروج ممنوع[۱۳] بیان شده است. نگرش سارتر به روابط اجتماعی با نگرش فیلسوف معاصر او در کشوری همسایه‌اش، مارتین هایدگر[۱۴]، متناقض است. درحالی‌که سارتر و هایدگر انسان‌ها را اساساً موجوداتی اجتماعی می‌دانند، هایدگر بر حس تجربه‌ی ارتباطی افراد تأکید دارد. در مقابل، سارتر بر این نکته تأکید می‌کند که چگونه دیگران ما را خشمگین می‌کنند و مشکلاتی برایمان به وجود می‌آورند و معتقد است که روابطی که بین افراد برقرار می‌شود اساساً یک «مناقشه» است.[۱۵] او دمدمی مزاج بودنی را که ما نسبت به دیگران تجربه می‌کنیم، به سه دلیل عمده نسبت می‌دهد.

سریال دکتر هاوس که به اختصار با نام هاوس نیز شناخته می‌شود، یک درام پزشکی ساخت آمریکاست که از سال ۲۰۰۴ تا ۲۰۱۲ از شبکه‌ی فاکس طی هشت فصل پخش شد. دکتر گریگوری هاوس، یک نابغه‌ی پزشکی و شخصی مردم‌گریز است. او به‌واسطه‌ی درد جسمی ناشی از یک عمل جراحی ناموفق، به مصرف وایکودین اعتیاد دارد. او مسئول یک تیم تشخیص افتراقی در بیمارستان خیالی پرینستون پلینزبورو است. لیزا کادی، رئیس بیمارستان و مدیر هاوس و دکترها چیس، فورمن و کامرون زیردستان او هستند. هاوس در فصل چهارم پس از اخراج زیردستانش، مجبور می‌شود از بین ۵۰ داوطلب برای دستیاری، ۴ نفر را استخدام کند.

نخستین دلیلی که دیگران احساسات منفی ما را برمی‌انگیزند این است که آنها، در خود، موانع بالقوه‌ای برای آزادی ما نشان می‌دهند. براساسِ گفته‌ی سارتر، بدون دخالت دیگران، افراد به طور معمول در وجود جذب می‌شوند، به‌ویژه در زمینه‌ی به دست آوردن چیزهایی از محیط که به آنها نیاز دارند و خواهان‌شان هستند. به جای فکر کردن در مورد تجربه‌ی آن چیزها، در آنها غوطه‌ورند. آنها بدون تأمل عمل می‌کنند. همانطور که سارتر توضیح می‌دهد، ظهور شخص دیگری‌ست که فرد را از این حالت اصلی جذب‌شدگی بیرون می‌کشد. ظهور شخص دیگری، نه تنها تعجب‌برانگیز است، بلکه یک تهدید نیز به‌شمارمی‌رود. افراد دیگر، ما را تهدید می‌کنند، چراکه زندگی به گونه‌ای‌ست که افراد باید به‌منظورِ بقا و ارضای خود، منابع را به دست آورند. ازآنجایی‌که منابعی که ما در تلاش برای به دست آوردن‌شان هستیم، به لحاظ مقداری نامحدود نیستند، دیگران اساساً رقبیب ما محسوب می‌شوند و نه همکارمان. افزون‌براین، درحالی‌که اهداف می‌توانند در برابر مالکیت اشخاص مقاومت کنند، معمولاً خودمختاری فرد را مهار نمی‌کنند؛ اما افراد دیگر، غالباً این کار را می‌کنند. برخلاف اهداف درونی، مردم می‌توانند با ممانعت از دسترسی فرد به منابع، مهار فعالیت‌هایشان، یا به طور واضح‌تر، با حمله به شخصیت او، به‌طور فعالی، او را به چالش بکشند.

تهدیدی که دیگران برای فرد به وجود می‌آورند، به شیوه‌های گوناگونی در سریال هاوس دیده می‌شود. خودِ هاوس، تقریباً هر کاری می‌کند تا با همکاران و بیماران خود مخالفت کند. این موضوع به‌ویژه در روابطش با پزشکان جوانِ تحت نظارتش مشخص است. اگر چه هاوس در یک بیمارستان آموزشی مشغول به کار شده است و مسئولیت نظارت بر سه متخصصِ متعهد را بر عهده دارد، به‌هیچ‌وجه نقش پرورش‌گری در زندگی این پزشکان، یعنی کامرون[۱۶]، فورمن[۱۷] و چیس[۱۸] و گروهی از کاندیداها ندارد که در فصل چهارم سریال تلاش می‌کنند جایگزین تیم اصلی شوند. در عوض، او آن‌ها را به استهزا می‌گیرد، سرزنش می‌کند و عمداً آنها را به اشتباه می‌اندازد. آموزش آنها تحت نظارت متخصص بنامِ تشخیص بیماری‌ها، به شکل یک حمله‌ی روان‌شناختی در حال انجام است، آن هم در شرایطی که هاوس فعالانه در تلاش است تا اعتمادبه‌نفس و عزتِ‌نفس آنها را تخریب کند. در حالی که رفتار هاوس با زیردستانش سزاوار سرزنش است، او تهدیدهایی را نشان‌مان می‌دهد که دیگران به روش‌های مختلف و حتی ظالمانه‌تر متوجه ما می‌کنند. این واقعیت که ما در نهایت بیشتر بدجنسی‌های هاوس را به دردهای شخصی‌اش نسبت می‌دهیم، در جهتِ درک ما از شخصیت او مهم و در راستای توانایی ما برای همدردی با او ضروری‌ست.

یکی دیگر از دلایلی که سارتر ادعا می‌کند دیگران احساسات منفی را به ما القاء می‌کنند، شیوه‌ی نگرش‌ِ شیءواره‌شان به ماست. درحالی‌که هر فرد ترکیبی از ذهن و جسم است، سارتر معتقد است که افراد بیشتر با ذهن‌شان شناخته می‌شوند تا بدن‌شان. گرچه افراد تمایل دارند خود را بیشتر به عنوان یک عامل ببینند تا یک شیء، دیگران به طرزِ دردناکی به ما یادآوری می‌کنند که ما یک جسم فیزیکی، یعنی بدنی با ویژگی‌های خاص هستیم. مردم از طریق نگاه‌ها و ارزیابی‌های کلامی‌شان، وقتی وزن ما را مد نظر قرار می‌دهند، در مورد قدمان حرف می‌زنند یا نوع لباس پوشیدنمان را تأیید نمی‌کنند، – غالباً به صورت دردناکی – به ما یادآوری می‌کنند که ما صرفاً جسمی فیزیکی هستیم. ما مردم را صرفاً به‌مثابه یک شیء درنظرمی‌گیریم چون ذهن آن‌ها را تجربه نمی‌کنیم (و البته نمی‌توانیم هم تجربه کنیم)، بلکه صرفاً می‌توانیم به عنوان یک شیء آنها را درک و با آنها ارتباط برقرار کنیم. و شیء بودن مشکل‌ساز است، زیرا دانستن این که شخص صرفاً یک شیء است، به‌وضوح آزادی فرد برای کس خاصی بودن یا انجام کار ویژه‌ای را محدود می‌کند و این ویژگی آگاهی انسانی‌ست که بتواند در برابر هرگونه محدودیتی که خودش انتخاب نکرده است، مقاومت کند.

بار دیگر، هاوس نظریه‌ی سارتر را برایمان روشن می‌کند. تمایل ما به دیدن افراد به عنوان یک شیء، در رفتار هاوس با بیماران، به‌ویژه بیماران کلینیکی مشهود است. ازآنجایی‌که این بیماران از آن نوع بیماری‌های عجیب و غریبی رنج نمی‌برند که هاوس در آزمایشگاه خود درمان می‌کند، برای هاوس هیچ جذابیتی ندارند. به همین دلیل، با آنها مانند موجوداتی پست رفتار می‌کند. هاوس که توسط دکتر کادی[۱۹] مجبور به کار کردن در کلینیک شده است، این مسئله را پنهان نمی‌کند که به مردم عادی به دیده‌ی تحقیر می‌نگرد. کادی امیدوار است که «اگر هاوس با افراد زیادی معاشرت کند، رفتاری انسانی‌تر خواهد یافت»، اما از نظر هاوس، بیماران صرفاً ابزاری‌‌اند تا او کار خود را به‌وسیله‌ی آنها دنبال کند. بیماران کلینیک همچون مانعی بر سر راه هاوس‌اند. هاوس برای فراهم کردن مسیر بازگشت به پناهگاه آزمایشگاه تشخیصی خود، به این بیماران دروغ می‌گوید، آرامش‌بخش تجویز می‌کند و حتی پیش از این که آن‌ها را درمان کند، مرخص‌شان می‌کند. به عنوان مثال، در قسمت یک روز، یک اتاق[۲۰]، هاوس تا آنجا پیش می‌رود که به یک بیمار در ازای صرف‌نظر کردن از درمان، پیشنهاد پرداخت پول می‌دهد؛ و به یک بیمار دیگر، به‌منظور کنترل کردن صدای فریادش، دارویی تزریق می‌کند که باعث فلج شدن موقت او می‌شود. هنگامی که کادی از او می‌پرسد که چرا دارویی را تجویز می‌کند که فقط رفتار بیمار را کنترل می‌کند، اما درد او را کاهش نمی‌دهد، هاوس با بی‌قیدی پاسخ می‌دهد: «یک نفر باید جلوی داد زدن او را می‌گرفت». از نظرِ هاوس، بیمار مانند آژیر اعصاب خُردکن ماشینی‌ست که باید خاموش شود.

ژان‌پل سارتر در اثر پیشگام و معروف خود در فلسفه‌ی اگزیستانس، کتاب هستی و نیستی، به توصیف آن‌ چیزی می‌پردازد که «نگاه» می‌نامدش. عمل «دیدن» فرد را به سوژه‌‌ی تعیین‌کننده‌ی ماهیت جهان تبدیل می‌کند. کسانی که نگاه می‌کنند، کسانی را که به آنها نگاه می‌شود، کنترل می‌کنند. مثال معروف سارتر، درباره‌ی مردی‌ست که روی زانوانش نشسته و از سوراخ کلید اتاق هتلی، به داخل آن می‌نگرد. هنگامی که او در راهرو تنهاست، سوژه‌ی تمام چیزهایی‌ست که می‌بیند. او که ممکن است از روی حسادت این کار را انجام داده باشد، دست به داوری درباره‌ی اتفاقاتی می‌زند که در آن سوی در رخ می‌دهند. اما فرض کنید شخص دیگری (مثلاً یک خانم) از راهرو عبور کند و مرد را ببیند. وقتی مرد متوجه می‌شود که فرد دیگری درحال تماشا کردن اوست، سریعاً نسبت به اینکه چطور به نظر می‌رسد، آگاه می‌شود: مردی که خم شده و از سوراخ در جاسوسی دیگران را می‌کند. وقتی نسبت به وضعیت خود آگاه می‌شود، به‌سرعت از جایش بلند می‌شود و با عجله آنجا را ترک می‌کند؛ مضطرب است و می‌خواهد هرچه زودتر، پیش از آنکه کسی او را ببیند، ناپدید شود. هویت مرد هنگامی که تنها بود، در دست خودش بود، اما به محض اینکه متوجه نگاه دیگری شد، فهمید که ممکن است آن خانم او را به نحوی بسیار متفاوت نسبت به تصوری که مرد از خود دارد ببیند.

آخرین دلیل سارتر مبنی بر این که دیگران احساس خصومت را به ما تحمیل می‌کنند این است که آنها فرد را از اولویت‌هایش و کنترل بر خود محروم می‌کنند. چنان‌که همه می‌دانیم، دیگران لزوماً آنچه را که ما می‌خواهیم انجام نمی‌دهند. آنها کار خودشان را می‌کنند. همچنین آنها لزوماً همخوان با آن چیزی نیستند که برای اعتقادات و یا احساس ما مهم است. در واقع، ممکن است آن‌ها جهان را به نحوی کاملاً متفاوت از آنچه ما می‌بینیم ببینند و معمولاً در برابر تلاش‌های ما در جهت بهره‌مندی از آن‌ها مقاومت می‌کنند. ما چنین چیزی را دوست نداریم! سارتر از چندین تصویرسازی استفاده می‌کند تا تأثیری را که ظهور آگاهی‌های دیگران در روان فرد دارد، نشان دهد. او با استفاده از یک استعاره‌ی پزشکی، ادعا می‌کند که حضور دیگران باعث بروز یک «خونریزی»[۲۱] در جهان فرد می‌شود، شکافی که باعث «متلاشی شدن» دنیایی می‌شود که فرد می‌شناسد.[۲۲] به همین ترتیب، او دیگران را همچون «فاضلاب»[۲۳] توصیف می‌کند که درکِ فرد از جهان و احساسِ امنیتش در آن در این فاضلاب ازبین‌می‌رود.

در سریال هاوس، بیماران در آزمایشگاه تشخیصی، تخصص پزشکان خود را به چالش می‌کشند؛ درحالی‌که دکتر گرگوری هاوس باور بیماران و همکارانش را در مورد روش‌های درمان به چالش می‌کشد. هاوس با نوع نگرش و اعمالِ تک‌رویش، همه را آزار می‌دهد. او به طور مداوم اقتدار بالادستان خود را به چالش می‌کشد و دقیقاً برعکس انتظارات زیردستانش عمل می‌کند. او با آزردن همکاران خود، به‌طور مرتب اخلاق حرفه‌ای و شخصی را نقض می‌کند. برای مثال تصمیم هاوس مبنی بر درمان به‌وسیله شوک‌الکتریکی برای از بین بردن حافظه‌ی یک آتش‌نشان جوان را درنظربگیرید که دچار حملات قلبی بسیار خطرناک شده بود و عشق یک‌طرفه‌‌اش موجب تسریع آن شده بود (قسمتِ واژه ها و عملکردها[۲۴]). اگرچه این عمل باعث درمان توقف‌های ناگهانی قلبش شد، هزینه‌ای بس گزاف داشت. هاوس به معنای واقعی کلمه بخش‌های قابل‌توجهی از زندگی و هویت این مرد را پاک می‌کند، بخش‌هایی که بعداً متوجه می‌شویم نیازی به حذف‌شان نبود.

دیگران: نیازی دردناک

اگر چه دیگران احساس اضطراب و نگرانی عمیقی در ما ایجاد می‌کنند، سارتر اذعان می‌کند که ما به دیگران نیاز داریم. افراد به مراقبت و تعامل با دیگران نیاز دارند تا بتوانند توانایی‌های شناختی، همبستگی احساسی و ویژگی‌های اخلاقی را توسعه دهند که باعث می‌شوند انسان به نظر بیاییم. سارتر به طرز شگفت‌آوری در مورد آشکارترین نحوی که انسان‌ها به دیگران وابسته‌اند، برای مثال وابستگی فیزیولوژیکی نوزادان و کودکان به مراقبان‌شان، سکوت می‌کند بااین‌حال، به وضوح بیان می‌کند که ما بدون تعامل با دیگران، زبان، خودآگاهی یا هویتی عینی نداشتیم.

وابستگی‌ای که افراد در سریال هاوس به یکدیگر دارند، از طریقِ علم پزشکی آشکار می‌شود. بیمارانی که به بیمارستان پرینستون-پلینزبورو[۲۵] می‌روند، نیاز به مراقبت‌های پزشکی دارند، مراقبتی که خودشان قادر نیستند از خود به عمل آورند. بیمارانی که با تیم تشخیصی هاوس سروکار دارند، نمونه‌ی واضح‌تری از وابستگی‌اند. آن‌ها به دلیلِ ابتلا به بیماری‌هایی که پزشکان دیگر قادر به تشخیص یا درمان آنها نیستند، برای بقای خود به هاوس وابسته‌اند. البته که به همین دلیل است که آنها (و همکاران هاوس) حاضرند با هاوس کنار بیایند. هاوس علی‌رغم اعتیادش به مواد مخدر، شخصیت ساینده‌اش و دفاعش از اختیار مطلق، بسیار زبردست‌تر از آن است که بشود از دستش داد. زندگی‌های بسیاری به او وابسته‌اند.

وقتی حرف وابستگی ما به دیگران می‌شود، ظهور خود-آگاهی و هویت شخصی، از موضوعات ویژه و موردعلاقه‌ی سارتر است. براساس گفته‌ی سارتر، تعامل با دیگران برای ظهور آگاهیِ بازتابی[۲۶] ضروری‌ست. پیش از تعامل با دیگران، افراد آگاهی دارند، اما خود-آگاه نیستند. سارتر به طور مؤثری با اشاره به مثال فردی که غرق جاسوسی کردن از سوراخ کلیدِ یک در شده است، تا آن هنگام که کسی او را از پشت غافلگیر و به یک شیء تبدیل کند[۲۷]، استدلال می‌کند که فقط از طریق مواجهه با دیگران است که ما به طور کامل متوجه خود-آگاهی خود می‌شویم.

هاوس به خوبی نقش دیگران در توسعه‌ی خودآگاهی را نشان می‌دهد. اعضای تیمِ هاوس، کلیدِ آگاهی بیمارانشان از خود را در دست دارند و با تشخیص بیماری‌های آنها، به طور هم‌زمان این پزشکان خودآگاهی بیماران خود را نیز افزایش می‌دهند. جالب است که کادی، ویلسون[۲۸]، کامرون، فورمن، چیس و حتی هاوس به واسطه‌ی تعاملِ میان‌شان، به دلیل حضور هر کدام‌شان، بازتابی‌تر و خودآگاه‌ترند.

درحالی‌که خودآگاهی، به‌خودی‌خود بسیار مهم است، برای توسعه‌ی یک هویت عینی نیز ضروری‌ست. داشتن خود بدین معنی‌ست که فرد در ذهن خود یک درکِ عینی از خود، یعنی درکی از ویژگی‌ها، توانایی‌ها، خواسته‌ها و تنفرهایش در ذهن داشته باشد. سارتر اعتقادی ندارد که خودِ افرادبه‌تنهایی بتوانند خودشان را پرورش دهند، اما بر این باور است که دیگران در تثبیت هویت شخصیِ فرد، نقش مکمل را ایفا می‌کنند. چنان‌که سارتر می‌گوید: « راز چیستیِ من… در دستِ دیگران است».[۲۹] در رابطه با مسئله‌ی رشد هم می‌توان گفت درکی که افراد نسبت به خود دارند را ابتدا از طریق جذب خصوصیات عینی ارائه‌شده توسط دیگران به دست می‌آورند. به عنوان مثال، بچه‌هایی که دائماً به آن‌ها گفته می‌شود که دست‌وپاچلفتی‌اند (و با آن‌ها این‌گونه رفتار می‌شود) معتقدند که واقعاً دست‌وپاچلفتی‌اند. اگرچه تأثیرگذاری دیگران بر شخصیت انسان در دوران کودکی و نوجوانی بیشتر است، سارتر مشخص می‌کند که زمانی که فرد به سن بلوغ می‌رسد، نقش دیگران در شکل‌گیری هویت او پایان نمی‌یابد. بلکه هویت‌های ما توسط روابط اجتماعی که در طول زندگی داریم، شکل می‌گیرد. شخصیت‌های ما متقابلاً از طریق تعامل اجتماعی شکل می‌گیرد؛ ابتدا از طریق جذب و بعد از طریق تصاحب و طرح‌ریزی انتقادی ویژگی‌های عینی که در اختیار یکدیگر قرار می‌دهیم. شخصیت دکترها کامرون، فورمن و چیس نیز به‌واسطه تعاملات‌شان با هاوس و نیز با یکدیگر، شکل گرفته است. تعاملات آنها هر چند که همیشه (یا حتی به طور معمول) خوشایند نیست، در آنها این انگیزه را ایجاد می‌کند تا به عنوان پزشک و به عنوان یک انسان، به روش‌های مهمی پیشرفت کنند.

انسان‌ها تمایل دارند به گونه‌ای عمل کنند که گویی آزاد نیستند، یعنی خود را فریب می‌دهند و چنان رفتار می‌کنند که گویی طبیعت، بدنشان یا چیزهای دیگر آنها را محدود و متعین کرده‌اند. سارتر چنین باوری را «ایمان بد» می‌نامد. انسان‌ها آنها به این دلیل این‌طور رفتار می‌کنند که در برابر تصمیمات بسیار سخت و دشوار احساس مسئولیت می‌کنند و تلاش می‌کنند تا از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کنند؛ برای این کار باید آزادی‌های خود را سلب کنند. به باور سارتر به همین دلیل انسان‌ها روی به سوی رفتاری فریب‌کارانه روی می‌آورند. اما ما حتی اگر بخواهیم هم نمی‌توانیم آزادی خود را تفویض کنیم. ما از این آزادی برخوردار نیستیم که از آزادی خود فرار کنیم. در واقع، معنای حرف سارتر وقتی می‌گوید ما «محکوم به آزادی»ایم همین است.

آخرین شیوه‌ای که سارتر ادعا می‌کند از طریق آن ما به دیگران وابسته هستیم، اگر چه فراگیر نیست، چندان هم خوشایند نیست. همانطور که سارتر می‌گوید، دیگران به یک  اندازه حس همدلی و خصومت را در ما برمی‌انگیزند. به همین دلیل ما اغلب ترجیح می‌دهیم به جای برقراری ارتباط با آن‌ها، در مقابل‌شان مقاومت کنیم. بااین‌حال، سارتر در برخورد با مشکلات زندگی، تصریح می‌کند که دیگران می‌توانند منبع مناسبی برای تسلی دادن به ما باشند. همان‌طور که سارتر در هستی و نیستی به وضوح نشان می‌دهد، دیگران به‌هیچ‌وجه تنها چیزهایی نیستند که به نظرِ افراد عمیقاً آزاردهنده‌اند. در عوض، ما به همان اندازه که در مورد آزادی هیجان زده هستیم، از آن وحشت داریم، همان‌قدر که در مورد ساختن معنا هیجان‌زده می‌شویم، از فقدان معنا نیز مضطرب هستیم و به یک اندازه از زندگی و مرگ در هراسیم. سارتر، به خاطر تمام اضطراب‌هایی که بر ما تأثیر می‌گذارند، زندگی انسانی را به عنوان یک «اشتیاق دشوار»[۳۰] توصیف می‌کند[۳۱] و ادعا می‌کند که واکنش معمولی که اکثر مردم در مقابل اضطرابِ وجودی خود اتخاذ می‌کنند، «گریز»[۳۲] است.[۳۳]

سارتر از اصطلاح «ایمان بد»[۳۴] استفاده می‌کند تا به تلاش‌های متنوعی اشاره کند که افراد برای فرار از جنبه‌های آزاردهنده‌ی وضعیت انسانی اتخاذ می‌کنند. جالب است که روابط با دیگران، هم ابزاری در راستای‌ پروژه‌های ایمانِ بد و هم انگیزه‌ی لازم برای آن اعتقادات را شکل می‌دهد. به دلیلِ اضطراب عمیقی که افراد در روابط اجتماعی تجربه می‌کنند، سارتر ادعا می‌کند که روابطِ بینافردیِ صادقانه و متقابلاً سازنده – آنچه که او «معتبر»[۳۵] می‌نامد –  موردی نادر (اگر نه غیر ممکن) است. در عوض، اکثر مردم هرگز فراتر از شیء درنظرگرفتن دیگران یا استفاده از آنها به‌منظورِ طفره رفتن از مسئولیت‌‌های خودشان نمی‌روند، آن هم با این روش که به دیگران اجازه می‌دهند تا آنها را به «حالت شیء بودن» تقلیل دهند.[۳۶] این تمایل به ابژه (شیء) یا سوژه بودن، و نه هر دو، باعث می‌شود سارتر به این نکته اشاره کند که اغلب روابط ویژگی‌های خود-دگرآزار[۳۷] دارند و این مسئله به هیچ وجه یک چیز خلاف قاعده نیست.[۳۸]

هاوس نمود گرایش انسانی به سوی ایمانِ بد و نیز شیوه‌ی سادیستی فرار از روابط معتبر با دیگران است. در نهایت، ایمانِ بد مستلزم انکار، به‌ویژه انکار برخی جنبه‌های وضعیت فرد است. همان‌طور که سارتر می‌‎گوید، ایمانِ بد نوعی «دروغ گفتن به خود»[۳۹] و هدف آن گریختن است. در مورد هاوس، به جای اینکه مسئولیت اعتیاد و رفتار بی‌عاطفه‌اش با دیگران را بپذیرد، به راحتی نقش قربانی را به عهده می‌گیرد و از درد جسمی برای توجیه سوءمصرف مواد و بی‌عاطفگی خود نسبت به عموم استفاده می‌کند.

هاوس با توجه به رفتارش با دیگران و شاید هم به خاطر آسیب و فقدانی که تجربه کرده است، در برابر ارتباط با دیگران مقاومت می‌کند. در عوض، او هر کسی را که در تلاش است تا به او نزدیک شود، با رفتار و گفتار ضداجتماعی خود، از خود می‌راند. همچون موجود سادیستی که سارتر به تصویر می‌کشد، کسی که ترس شدیدی از آسیب‌پذیری نسبت به روابط صحیح با دیگران دارد، هاوس نیز با «شیء انگاشتن [دیگران]» از روابط اجتماعی واقعی با دیگران امتناع می‌ورزد.[۴۰] درحالی‌که روابط صحیح مستلزم آن‌اند که فرد، آزادی دیگران و عمق ارتباط با آنها را به رسمیت بشناسد و به آن‌ها احترام بگذارد، هاوس همچون یک موجود سادیستی، با دیدن دیگران «[مانند] اشکال متحرک در خیابان… [و با رفتار کردن] به گونه‌ای که گویی کاملاً تنهاست» توهم استقلال مطلق را ایجاد می‌کند.[۴۱] همچنین هاوس تمایلاتِ دگرآزارانه‌ی خود را نه تنها برای به دست آوردن امنیتِ ناشی از شیء انگاشتنِ دیگران، بلکه به منظورِ کسب رضایت حتی بیشتری نشان می‌دهد که ناشی از تبدیل کردن خود به فردی‌ست که دیگران به او وابسته‌اند.[۴۲] هاوس و فرد سادیستی که به نحو احسن خود را به یک خدا تبدیل می‌کنند (که سارتر ادعا می‌کند تقریباً هر کسی در اعماق وجودش آرزوی چنین کاری را دارد)، نه تنها از وابستگی دیگران به خود لذت می‌برند، بلکه خود را به کل از خواسته‌های ناخوشایند برخاسته از روابطِ متقابل جدا می‌کنند. البته که معلوم است چرا هاوس به جای اینکه به ذات عینی خود بیندیشد، ترجیح می‌دهد که دیگران را در مقام یک شیء درنظربگیرد. چه کسی می‌خواهد این واقعیت را بپذیرد که او یک نابغه‌ی افسرده، معتاد و غیراجتماعی‌ست که از دردی مزمن و یک اختلال جسمی دائمی رنج می‌کشد؟

یک اتاق، یک جهنم

سارتر ماهیت متضاد و ذاتی دیگران را در کمدی سیاه خروج ممنوع نشان می‌دهد. دکور صحنه و پیام این نمایشنامه کاملاً شبیه به قسمت یک روز، یک اتاق است. داستان نمایشنامه سارتر، که به جای بیمارستان در جهنم اتفاق می‌افتد، وابستگی افراد به دیگران و نیز اضطراب و خصومت حادی را که از دیگران دریافت می‌کند به تصویر می‌کشد. همچنین به شیوه‌ای سرگرم‌کننده، گرایش‌های سادومازوخیستی را نشان می‌دهد که به باور او همه‌ی ما مبتلایش هستیم. این نمایش با ورود گارسین[۴۳] به جهنم آغاز می‌شود. گارسین، که پس از اعدام به خاطر فرار از خدمت، خود را در جهنم می‌یابد، از اینکه جهنم به جای اینکه محلی برای شکنجه‌‌ای بی‌پایان باشد، اتاقی با حداقل امکانات و عاری از تجملات است، شگفت‌زده می‌شود. البته که، شکنجه‌ی گارسین فرا می‌رسد. شکنجه به صورت دو زن، اینه[۴۴] و استله[۴۵] فرامی‌رسد. باقی نمایش تصویرسازی هوشمندانه سارتر از این وضعیتِ سه نفره است، سه نفری که نمی‌توانند با هم رابطه‌ی جنسی برقرار کنند و هر سه از این موضوع در عذابند.

در نمایشنامه خروج ممنوع سه شخصیت نا آشنا و غریبه به نام های گارسین، اینه و استله که هیچ وجه مشترکی با هم ندارند، در اتاقی بسته که به سبک دوران امپراطوری روم تزیین شده است به سر می برند. گارسین مردی بسیار بزدل است که از جنگ فرار کرده است. اینه زنی خبیث و همجنس باز و مظنون به قتل شوهر دوستش است و استل کودک‌کشی‌ست که عذاب وجدان این عمل بر سینه‌اش سنگینی می‌کند. آنها مرده‌اند و این اتاق تصویر سارتر از جهنم است. مکانی بدون خواب و رویا، بدون چشم بر هم زدن و بی کتاب و پنجره. هیچ آیینه‌ای وجود ندارد تا به کمک آن خودشان را همان طوری که دیگران می‌بینند، مشاهده کنند. دوزخی که در آن خبری از شکنجه‌گر نیست تا آنها را شکنجه‌ی فیزیکی بدهد. آنها به سبب پشیمانی خودشان را شکنجه می‌دهند و تلاش می‌کنند با توجیه‌های خودشان زندگی‌ای را که زیسته‌اند، بررسی کنند. آنها با انتقادها و با شناختی که به زودی از عیوب دیگری به دست می‌آورند، همدیگر را شکنجه می‌دهند.

بدبینی سارتر نسبت به روابط کاملاً در نمایشنامه مشهود است. این امر به تمامی از طریق انتخاب صحنه، واضح است: جهنم. جهنم سارتر تصویر ترسناکی را نشان نمی‌دهد، اما محیطی زجرآور است. جهنمی که در آن گارسین، اینه و استله درون یک اتاق جای گرفته‌اند که هیچ راه فراری برای آنها، به‌ویژه برای فرار از یکدیگر، ندارد. چنان‌که نمایشنامه به وضوح نشان می‌دهد، وجودْ همان جهنم است و اگر جهنم شده است به دلیل وجود این واقعیت است که دیگران در آن حضور دارند. جزئیات کوچکی مانند نبود هیچ پنجره‌ای، خودداری از خوابیدن و عدم وجود پلک‌ها، باعث افزایش گریزناپذیری و منفی بودن روابط اجتماعی می‌شود. شخصیت‎‌های نمایش سارتر به معنای واقعی کلمه گریزی از همدیگر ندارند. حتی به روزنه‌ای به بیرون، سعادت جسمانی برآمده از چرتی کوتاه و حتی فرصت کوتاهی تا «پلک‌[هایشان]»[۴۶] بسته شود نیز دلخوش نیستند. نه؛ شخصیت‌های سارتر از یکدیگر «جدایی‌ناپذیر»اند[۴۷]، در هر لحظه، در هر «منفذ»ی[۴۸] همدیگر را حس می‌کنند.

قسمت یک روز، یک اتاق حاوی بینشی‌ست مشابه آنچه که در خروج ممنوع درباره‌ی روابط میان‌ فردی دیده می‌شود. در واقع، ازآنجایی‌که ایو[۴۹]، بیمار هاوس، دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی فلسفه و دین تطبیقی‌ست، بیننده حتی به این فکر می‌افتد که شاید متن سارتر الهام‌بخش بعضی از دیالوگ‌ها بوده است. اینجا هم، بار دیگر کادی هاوس را مجبور کرده است تا در کلینیک کار کند. هاوس، پس از دیدن هم‌زمان چندین بیمار که به باور او مشکوک به ابتلا به یکی از انواع بیماری‌های مقاربتی[۵۰]‌ هستند و پس از اعلام اینکه «از پاک کردن آلت تناسلی خسته شده است»، ناگهان وارد گفتگویی با یکی از این بیماران می‌شود؛ ایو، جوان فارغ‌التحصیل از کالجی که مورد تجاوز قرار گرفته است.

اولین تشابه با خروج ممنوع این است که، با یک استثنای کوچک، تمام تعاملات بین ایو و هاوس در محدوده‌ی اتاق آزمایش اتفاق می‌افتد، جایی که هیچ یک از آنها نمی‌خواستند آنجا باشند، یا انتخاب خودشان نبوده است. ایو و هاوس نیز مانند گارسین، اینه و استله، خود را در وضعیت اجتماعی‌ای می‌بینند که نمی‌توانند از آن فرار کنند. ایو و هاوس نیز همچون سه‌ شخصیت سارتر، یکدیگر را ناخوشایند می‌یابند. هاوس با بی‌عاطفگی همیشگی خود، راحتی را از ایو می‌گیرد. ایو که مبتلا به هیچ‌گونه بیماری عجیب‌وغریبی برای درمان کردن نیست و فقط ترومایی را پشت سر گذاشته است که به باورِ هاوس درمانی برایش وجود ندارد، هیچ جذابتی برای هاوس ندارد. در حقیقت، ایو از این لحاظ که بازتابی از تروماهای خود هاوس است – ترومایی که هاوس سعی کرده است خود را از آن جدا کند – بیماری‌ست که هاوس می‌خواهد از دستش فرار کند. اما ایو راه فراری برای هاوس باقی نمی‌گذارد. ایو در یک اقدام شگفت‌انگیز، به جای اینکه از هاوس بگریزد، درخواست می‌کند که او درمانش را بر عهده بگیرد. در اینجا، انتخاب ایو، مشابه با تصمیم شخصیت داستان سارتر است که هنگامی که به او فرصت می‌دهند جهنم را ترک کند، آنجا می‌ماند. هاوس می‌گوید که کمک او «بی‌فایده» خواهد بود، با‌این‌حال او هم تصمیم می‌گیرد که درمان ایو را برعهده‌بگیرد.

مانند نمایش خروج ممنوع، این قسمت نشان‌دهنده‌ی وابستگی افراد به دیگران و تحقیر شدنشان از سمت آن‌هاست. به عنوان مثال، هنگامی که ایو مکرراً از هاوس می‌خواهد تا برایش از تجاربش بگوید، هاوس به وضوح احساس ناراحتی می‌کند. هنگامی که هاوس دروغ می‌گوید تا ایو را تسکین دهد، ایو دروغ هاوس را به رخش می‌کشد و از او می‌خواهد تا سفره‌ی دلش را برای او باز کند. هاوس که کلافه شده است تلاش می‌کند تا ایو را منصرف کند. اینجا، برخلاف شخصیت‌های سارتر، که فرصت فرار کردن از دیگران را به کمکِ خوابیدن ندارند، هاوس یک داروخانه‌ی کامل را در درسترس دارد.

هنگامی که ایو به خواب می‌رود، هاوس سهواً نیاز خود به دیگران را با درخواست مشاوره از همکارانش نشان می‌دهد. در یک تعویض شگفت‌انگیز نقش‌ها، هاوس ابتدا به ویلسون، سپس کامرون، فورمن و چیس مراجعه می‌کند تا از آن‌ها بپرسد که باید به ایو چه بگوید. به طور جالبی همه‌ی این افراد پاسخ‌های متفاوتی به او می‌دهند. و به طور خنده‌داری چیس حتی توصیه می‌کند که هاوس «او را در خواب نگه دارد». خوشبختانه، هاوس به ایو اجازه می‌دهد که بیدار شود و مکالمه بعدی آنها برای هر دوی آنها سازنده است.

ایو، همان‌گونه که از نامش پیداست، اولین زن در این مجموعه است که واقعاً هاوس را مجبور به برداشتن حفاظ امنیتی خود می‌کند. اگرچه هاوس مقاومت می‌کند، در نهایت سفره‌ی دلش را پیش ایو باز می‌کند و داستان خود را به او می‌گوید. تا حدی، آنچه هاوس را واردار به انجام این کار می‌کند، تبادل نظری‌ست که آن دو درباره‌ی مردم با یکدیگر انجام می‌دهند. هاوس در حالِ مجادله با ایو درباره‌ی اینکه نباید به او تکیه کند، از او می‌پرسد: «می‌خواهی تمام زندگی خود را با تکیه بر کسی که با او در اتاقی گیر کرده‌ای بچینی؟»؛ این حرف گفته‌ی اینه را به یاد ما می‌آورد: «تو زندگی خودت هستی. نه چیز دیگری».[۵۱] ایو پاسخ می‌دهد: «زندگی همین است. مجموعه‌ای از اتاق‌هاست. و کسانی که در این اتاق‌ها با ما گیر افتاده‌اند، به زندگی ما جریان می‌بخشند». سکانس یکی مانده به آخر این قسمت، ایو و هاوس را نه در یک اتاق، بلکه در فضای باز نشان می‌دهد، که در پارک نشسته و در حال صحبت کردن با همدیگرند. صدا قطع می‌شود. ما صحبت‌های آنها را نمی‌شنویم. نکته‌ی مهم آن چیزی نیست که آنها به یکدیگر می‌گویند، بلکه این واقعیت است که آنها با یکدیگر تعامل دارند و بین‌شان ارتباطی برقرار شده است. تنشی که بین آن‌ها وجود داشت، از بین رفته است. مانند خنده‌ای که در هنگام بسته شدن پرده‌ی نمایش خروج ممنوع طنین‌انداز می‌شود، در اینجا نیز حس نهاییْ مثبت است.

در نهایت، سریال هاوس ماهیت متضاد روابط اجتماعی را به طور عمده از طریق شخصیت انسان‌گریز آن، دکتر گرگوری هاوس نشان می‌دهد. سریال، با استفاده از علم پزشکی، نشانگر وابستگی‌ ما به دیگران است. ویژگی‌های سریال نشان می‌دهد که بیماران هاوس به طرزِ کاملاً معناداری برای زنده ماندن‌شان به او وابسته‌اند. بنابراین، همانندِ هستی و نیستی و نمایشِ خروج ممنوع، هاوس این ایده را تقویت می‌کند که انسان‌ها نه تنها به صورت فیزیکی، بلکه در موارد ظریف‌تر، اما به همان اندازه مهم روان‌شناختی نیز به دیگران نیاز دارند. درست است که دیگران باعث ایجادِ اضطراب در ما می‌شوند، از طرفی هویت ما را نیز تعریف می‌کنند. روابط ما با دیگران، از دوران کودکی تا مرگ، شخصیت‌های ما را شکل می‌دهد و به تعیین شخصیت‌های واقعی‌ای که ما به عنوان فرد به دست می‌آوریم، کمک می‌کند. دیگران می‌توانند ما را خشمگین کنند، از ما سوءاستفاده کنند و حتی به ما آسیب برسانند، اما برای وجود ما نیز ضروری‌اند. آن‌ها به ما کمک می‌کنند که خودمان را آن‌گونه که هستیم ببینیم، تلاشی که اگر چه گاهی اوقات مشقت‌بار است، در واقع با مطلع‌تر کردن ما، آزادی بیشتری به ما می‌بخشد. خودِ سارتر با استفاده از یک استعاره‌ی پزشکی ادعا می‌کند که جهان توسط دیگران «آلوده شده» است. به همین قیاس، هاوس، حضور دیگران را به عنوان یک بیماری هستی‌شناسانه و در عینِ حال یک ضرورت به تصویر می‌کشد.


پانویس‌ها:

[۱] Jennifer L. McMahon

[۲]  House

[۳]  Fox

[۴]  Dr. Gregory House

[۵]  Golden Globes

[۶] Sherlock Homes

[۷]  ER – نام یک سریال آمریکایی

[۸]  CSI – نام یک سریال آمریکایی

[۹] Jean-Paul Sartre (1905-1980)

[۱۰] Jean – Paul Sartre, Being and Nothingness, trans. Hazel E. Barnes (New York: Washington Square Press, 1956), 340.

[۱۱] Jean – Paul Sartre, No Exit, in No Exit and Three Other Plays, trans. Stuart Gilbert (New York: Vintage International Press, 1989), 45.

[۱۲]  Being and not Being

[۱۳]  No Exit

[۱۴] Martin Heidegger (1889-1976)

[۱۵] No Exit, P. 475.

[۱۶] Cameron

[۱۷] Foreman

[۱۸] Chase

[۱۹] Dr. Cuddy رئیس بیمارستان پرینستون در سریال

[۲۰]  قسمت دوازدهم از فصل سوم

[۲۱] No Exit, P. 345

[۲۲] Ibid., P. 342

[۲۳] Ibid., P. 343

[۲۴] قسمت یازدهم از فصل سوم

[۲۵] Princeton- Plainsboro

[۲۶] reflective consciousness

[۲۷] No Exit, P. 347

[۲۸] Wilson

[۲۹] Ibid., P. 475

[۳۰] troubled longing

[۳۱] No Exit, P. 503

[۳۲] flight

[۳۳] No Exit, P. 78

[۳۴] bad faith

[۳۵] authentic

[۳۶] No Exit, P. 99

[۳۷] sadomasochistic

[۳۸] No Exit, P. 490-95

در اینجا، سارتر از واژه‌ی سادومازوخیسم استفاده می‌کند تا به روابطی اشاره کند که در آن یک طرف نقش تابع را دارد و به طور مؤثری نقش ابژه را به عهده می‌گیرد تا اینکه شخص به دیگری اجازه می‌دهد تا در رابطه تعیین‌کننده‌ی نقش یا عملکرد خود باشد. اگرچه روابط جنسی نیز دارای این شرایط است، سارتر از اصطلاح سادومازوخیسم استفاده نمی‌کند تا منحصراً – یا حتی در درجه اول – به روابط جنسی اشاره کند.

[۳۹] Ibid., P. 89

[۴۰] Ibid., P. 473

[۴۱] Ibid., P. 495

[۴۲] Ibid., P. 482

[۴۳] Garcin

[۴۴] Inez

[۴۵] Inez and Estelle

[۴۶] No Exit, P. 5

[۴۷] Ibid., P. 42

[۴۸] Ibid., P. 22

[۴۹] Eve

[۵۰]  STD بیماری‌های مقاربتی

[۵۱] No Exit, P. 43

درباره نویسندگان

Author profile
Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comment
  • مطلب دقیقی بود.

LEAVE A COMMENT