ال. ای. رولند
محقق موسسه علوم شناختی لندن[۱]


خلاصه: زندگی شخصی نویسندگان روی برداشتی که مخاطبان از آثارشان دارند موثر است و در نویسنده‌هایی که با خودکشی به زندگی خویش پایان می‌بخشند، این تاثیر پررنگ‌تر است. درست است که همینگوی نوبل ادبیات برده است، اما در زمان خود هیچ‌گاه روی خوشی از منتقدان ادبی ندید. اما آثار این نویسنده‌ی سرسخت، در عین عامه‌پسند بودن، حاوی ریزبینی‌های مهمی درباره‌ی فلسفه‌ی زندگی‌ست. یکی از منتقدان همینگوی گفته است کتاب هستی و نیستی ژان‌ پل سارتر، فقط کمی بیشتر از رمان وداع با اسلحه حرف برای گفتن دارد. در این مقاله تلاش می‌کنیم با کمک نظرات سارتر و وینگنشتاین کمی بیشتر درباره‌ی این جنبه از آثار مهم همینگوی صحبت کنیم. سارتر می‌گفت حالا که همه‌ی راه‌ها به مرگ ختم می‌شود، بهتر است یک راه را انتخاب و آن را از صمیم قلب دنبال کنیم. اما برای همینگوی و تمام قهرمان‌هایی که خلق کرده است، شرافت و زندگی بر اساس اصول اخلاقی‌ای که خودشان خلق کرده‌اند، مهم‌تر از رسیدن است. همینگوی بر این باور بود که جهان در نهایت همه را درهم‌می‌شکند و اگر فردی آنقدر سرسخت باشد که برای شکستنش لازم باشد کشته شود، جهان حتما این کار را خواهد کرد. همینگوی تمام عمر در تلاش بود تا بتواند «درست‌ترین جمله‌ای را که می‌تواند بنویسد» و در همین راه نیز درهم‌شکست.

   افراد با استعداد و مشهوری که سر خود را با تفنگ منفجر می‌کنند معمولاَ به سرعت فراموش نمی‌شوند. آن‌ها بیشتر برای روح شکنجه شده‌ی‌شان مورد هم­دلی قرار می‌گیرند و برای نبوغ آن‌جهانی خود مورد احترام قرار می‌گیرند و در نتیجه موقعیتی عالی در هرم هنرمندان بزرگ و ذهن‌های درخشان برای خود ایجاد می‌کنند. اما خودکشی ارنست همینگوی در حالی که در ۶۱ سالگی در تبعید اجباری به سر می‌برد، به دنبال افزایش بی‌توجهی و غفلت از سوی گروه متخصصان حرفهاش بود.

من از این مسئله شوکه شدم که فهمیدم در بسیاری از درس‌های دانشگاهی درباره‌ی ادبیات مدرنیست، علی‌رغم نقش حیاتی او در پیشرفت رمان در اوایل قرن بیستم، حتی اشاره‌ای به همینگوی نمی‌شود. رمان بسیار محبوب او «وداع با اسلحه» (۱۹۲۹) بدون شک یکی از آثار کلاسیک و به گفته‌ی ملکوم بردبری[۳] «یکی از بزرگ‌ترین رمان‌های مدرن است.» در سال ۱۹۵۴ و برای به رسمیت شناختن اصالت آثار او، همینگوی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد.

تلاش سرسختانه برای شرافت و برای پایبندی به اصول اخلاقی را شاید بتوان فصل مشترک همه‌ی قهرمانان داستان‌های همینگوی دانست. اما این اصول اخلاقی، برای هیچ‌کدام از این قهرمانان یکسان نیست. هر فرد، با توجه به پرسپکتیو خود اصولی برای خود خلق می‌کند و بعد سرسختانه برای حفظ آنها تلاش می‌کند.

   از این جهت پارادوکسی وجود دارد: بسیار نادر است که نویسندگان پرفروش‌ترین کتاب‌ها، برنده‌ی معتبرترین جوایز ادبی نیز باشند. همینگوی از این جهت همواره معما و کنجکاوی‌برانگیز بوده است. خوانندگان او حس می‌کنند چیز خاصی در آثار او وجود دارد که عواطف آن‌ها را برمی‌انگیزد اما بسیاری از منتقدان به دلیل چنین تاثیری که روی مردم عادی دارد از او نفرت دارند. متفکر و منتقد مغرور نیویورک دوایت مک‌دانلد[۴] همینگوی را به عنوان نویسنده‌ای متوسط نادیده گرفت. با توجه به نفوذ مک‌دانلد بر نخبگان معاصر خود، این کار، تلاش روشنی برای لکه‌دار کردن نام همینگوی بود که در آن زمان در حلقه‌ی ادبیات مشهور و بر آن چیره بود. اگرچه همینگوی به عنوان نویسنده با تغییر دیدگاهی مواجه شد و به عنوان نویسنده‌ای بزرگ شناخته شد، اما فقدان عمیق‌تر حاصل از شناخته نشدن او به عنوان نویسنده‌ای فیلسوف بود.

   وقتی از همینگوی صحبت می‌شود بیشتر صحبت از سبک نوشتار او و توصیف عواطف عمیق است و به ندرت حتی دانشگاهیان و منتقدان به تفسیر ایده‌های فلسفی او می‌پردازند. بخشی از این مسئله به این دلیل است که او ایده‌ای در قالب اندیشه‌ی فلسفی متداول نداشت و هیچ نظام، استدلال و نتیجه‌گیری خاصی در تفکر او وجود ندارد. کارهای همینگوی با این مسئله سر و کار دارد که بهترین شیوه‌ی زندگی چیست و به نظر من در نتیجه فلسفه‌ی قدرتمندتری را پیشنهاد می‌کند. او هیچ‌گاه ادعا نمی‌کرد که چیزی را آموخته است، بلکه مسائل جهان را تجربه کرده است و تجزیه و تحلیل کلمات او برای استنتاج معانی فکری، نادرست است. بنابراین، پیش از طرح مجدد همینگوی به عنوان نویسنده‌ای فلسفی، بهتر است این سوال رااز خود بپرسیم صفتی که می‌خواهیم به او نسبت دهیم شامل چه ویژگی‌هایی است.

    تام استاپارد[۵] در مقاله‌ی خود: «تاملاتی درباره‌ی ارنست همینگوی» نتیجه‌گیری کرده است که «این‌که به فلسفه به عنوان امری کاملاَ گسسته از کسب و کار زندگی و زنده ماندن بیاندشیم، کافی نیست.» از نگاه استاپارد و بی‌شک از نگاه همینگوی، ارزش‌هایی که یک فرد با آن زندگی می‌کند و بزرگ‌داشتن تجربیاتی که همه‌ی انسان‌ها را با یکدیگر متحد می‌کند، پدیده‌هایی قدرتمند هستند علیه آن‌چه فلسفه باید مورد سنجش قرار دهد، این‌ها خودشان توسط فلسفه مورد سنجش قرار نمی‌گیرند. این رویکرد نسبت به ایده‌ها هدایت‌گر او به نوشتنی است که به شکل مشخص فلسفی نیست، اما در آن فلسفه‌ای وجود دارد.

   بی‌دلیل نبود که کالین ویلسون[۶] مدعی بود که در کل کتاب هستی و نیستی [سارتر] فقط کمی بیشتر از کتاب وداع با اسلحه گفته شده است. خواننده باید فقط بیشتر متوجه همینگوی باشد و در مسیر دیالوگ‌ها و رفتارها شناور باشد تا بتواند فلسفه‌ی او را از کتاب‌هایش استخراج کند. در آثار او پند و موعظه و جملات قصار زیادی وجود دارند که توسط آن‌ها اندیشه‌ی همینگوی نشان داده می‌شود.

همینگوی در سخنرانی خود برای پذیرفتن جایزه‌ی نوبل گفت: «امور ممکن است در آنچه انسان می‌نویسد ظاهر نشوند، باید کل کارهای نویسنده و در زمینه‌ی خود در نظر گرفته شوند.»

فلسفه‌ی پنهان همینگوی

چارچوبی اخلاقی که به فلسفه‌ی همینگوی شکل می‌دهد، نوعی زندگی‌ است که به طور کامل و قهرمانانه زیست شده باشد. جوهر و ذات فکر همینگوی این است که در جهان گیج و به هم ریخته و نا‌به‌سامان باقی مانده‌ی پس از جنگ‌جهانی، تنها قدرت انسان این است که هدف اخلاقی‌اش را درک کند. این هدف باید ساخته شود و سپس در قلمرو روح از آن حفاظت شود. قهرمان واقعی، در جهانی که مفاهیم حقیقت غایی و قطعیت در آن از میان رفته است، برای خود مسئولیتی می‌پذیرد. او باید با اشتیاق قلبی و استقامت، معنا را از جهان عاری از هر ارزش و معنایی خارج از خود، انتزاع کند.

   به طور خلاصه، عناصری از اگزیستانسیالیسم و فلسفه‌ی رواقی در این اندیشه وجود دارد، اما همینگوی را به همین سادگی نمی‌توانیم در این طبقه‌بندی جای دهیم. او علاوه بر این‌که از هیچ دکترینی پیروی نمی‌کند، خودش را به قواعد فلسفه‌هایی که اتخاذ کرده نیز محدود نمی‌کند. همان‌طور که هیچ نظام فلسفی‌ای نمی‌تواند تمام اعمال و رفتار انسانی را دربرگیرد، هیچ زیستنی نیز نمی‌تواند به چنین مواردی محدود شود. در عوض، همینگوی فلسفه‌ای ترسیم می‌کند که می‌تواند زیستن را افزایش دهد و نشان می‌دهد که چگونه خود زندگی می‌تواند به فلسفه شکل دهد. گاهی اوقات، همان‌طور که در کتاب برف‌های کلیمانجارو دیده می‌شود، این فلسفه به این معنا است که زندگی می‌تواند اراده‌ی حفظ موقعیت قهرمانانه را نابود کند: «او بیش از حد دوست داشت و بیش از حد می‌خواست و همه‌ی آن‌ها را نابود کرد.»

   بر خلاف سارتر که نتیجه گیری کرده است چون همه‌ی مسیرها به مرگ ختم می‌شود باید یک مسیر را انتخاب کرد و از صمیم دل آن را دنبال کرد، همینگوی، راه رسیدن به آن پایان را برای شرافت‌مند و باعزت شدن، برای نشان‌دادن فضیلت در شرایط دشوار و برای تضمین اولویت دادن به آگاهی به همان میزان حیاتی و مهم می‌دانست. -این‌ها ارزش‌هایی هستند که ما را به حقیقت و آزادی هدایت می‌کنند. برای همینگوی، حقیقت مجموعه‌ای از ارزش‌ها است، نه ایده‌ها، انسان باید حقیقت را احساس کند، نه اینکه از طریق استدلال به آن برسد.

ویتگنشتاین در دوره‌ی اول فکری‌اش به دنبال رسیدن به یک زبان علمی دقیق بود که معنای هر چیزی را دقیقا همان‌طور که هست بیان کند. در دوره‌ی دوم فکری خویش به این نتیجه رسید که دستیابی به چنین زبانی ممکن است. در این دوران ویتگنشتاین بر این باور بود که درک کردن یعنی دیدن ارتباط‌ها، نه پیدا کردن زبانی برای اثبات امور. در بررسی ارتباط مفاهیم مختلف باهم است که ناظر می‌تواند معنای جدیدی خلق کند، چیزی مثل ارتباط پیرمرد و ماهی.

   همینگوی در شرحی که از سال‌های اول زندگی در پاریس نوشته است، «پاریس، جشن بی‌کران»، در جستجوی حقیقت از طریق قدرت رستگاری‌بخشِ‌ کار و انضباط فردی است. این مفهوم، منطقی را ساخته که او را در سراسر زندگی‌اش برای نوشتن «درست‌ترین جمله‌ای که می‌توانست بنویسد» مشغول کرد. در حرفه‌ی نویسندگی، مربی همینگوی، گرترود اشتین[۷] او را موظف کرده بود داستانی بنویسد که خوب اما غیرقابل پذیرش [غیر قابل انتشار] باشد. «مثل تصویری که نقاش … نمی‌تواند آن را به دیوار بزند.» همینگوی به طرز خاصی تحت تاثیر این آموزه بود زیرا رسالتش ساختن داستانی به شکل صحیح بود و به همین علت است که او درباره‌ی «خودخواهی و تنبلی ذهنی در مقابل انضباط» می‌اندیشید. او گله می‌کرد: «چه کسی خواستار نسلی از دست رفته است؟» همینگوی باور داشت که معنای زیستن حقیقت می‌تواند به تدریج از طریق انضباط فهمیده شود.

   رواقی‌گری در دوره‌ای از ناامنی و با کاهش قدرت و ثبات دولت‌شهرهای یونانی در جهان هلنیستی رشد کرد. با سقوطی مشابه همین در دنیای قدیم، پس از جنگی برای پایان جنگ‌ها، در زمان همینگوی، دیدگاه رواقی واقعاَ چشم‌انداز جذابی بود. در نهایت، اعتدال رواقی ذهن از طریق پذیرش و آرامش، سازوکاری برای بقا بود که به فرد کمک می‌کرد بعضی از معانی غایی را برای خود حفظ کند و در نتیجه از لغزش او به ناامیدی جلوگیری می‌کرد. برای رسیدن به چنین هدفی، فرد رواقی باید به سختی کار می‌کرد تا بر خود غلبه کند و تسلیم خطاها و ضعف‌های خود نشود. به گفته‌ی قهرمان رومی رواقی، امپراتور-فیلسوف مارکوس اورلیوس،[۸] انسان باید «ذهن را از تخیل پاک کند، انگیزه‌ها را کنترل کند و تمایل را خنثی کند و خود را مدیریت کند و تحت کنترل خودش درآورد.»

    همینگوی و مارکوس اورلیوس هر دو به طبیعت و زندگی در فضای باز احترام می‌گذارند و این عشق شدید به همه چیز به شکلی طبیعی با تمام تفکر آن‌ها آمیخته است. این مسئله کمک کرد که تعمق خود را متعادل کنند و به آن‌ها به عنوان اخلاق‌گرا و نه روشنفکرانی شکل داده است که باور دارند انسان باید طبق دستورات نظم طبیعی رفتار کند، نه طبق هوس‌های دیگران و آموزه‌های دروغینی که از آن پیروی می‌کنند.

    آن‌ها نیز مانند اپیکور می‌اندیشیدند که معیار سنجش یک فرد این نیست که از کجا آمده است، همه‌ی کسانی که در این طبیعت به دنیا آمده‌اند با هم برابرند، اما این‌که به کجا می‌روند مهم است زیرا این پاسخ فرد به زندگی و مسئولیتش است. اما چه کسی می‌داند که کدام ارزش خاص را در خود بپروراند؟ درک این مسئله از طریق رنج و درد زندگی به وجود می‌آید.

     این موضوع فهمیدن از طریق رنج بردن، به شدت در تمام رمان‌های همینگوی نقش ایفا می‌کند. چه این رنج از طریق جنگ به وجود آمده باشد، چه گرسنگی و زندگی در فضای باز خطرناک و خشن و تنهایی راندن مسیری طولانی به سوی مرگ. با این حال، برخلاف واقعیت‌های سفت و سخت زندگی، شخصیت‌های همینگوی نمونه‌های مسئله‌دار و درون‌گرایی نیستند که ما در بسیاری از رمان‌های اگزیستانسیال با آن‌ها مواجه می‌شویم. قهرمانان او در بدبختی و بی‌معنایی غوطه‌ور نیستند، بلکه تلاش می‌کنند معنایی را بر زندگی تحمیل کنند. آن‌ها همیشه درگیر چیزی بزرگ‌تر و مهم‌تر از خودشان هستند. رابرت جوردن و پارتیزان‌ها پلی را منفجر می‌کنند، فردریک هنری از جنگ فرار می‌کند تا دوست دختر باردارش را به جای امنی برساند، سانتیاگو با آن ماهی مبارزه می‌کند… جایی برای دزدکی رفتن و عصبانی و دیوانه شدن در این موقعیت‌ها وجود ندارد. قهرمان باید عمل کند و بر اساس ارزش‌هایی که با جهانی از موجودات زنده بافته شده است عمل کند. می‌توان این نگرش را درنظرگرفتن دیگری نامید.

    همینگوی موقعیت‌هایی برای آزمودن قهرمانانش و اطرافیان آن‌ها می‌سازد. قهرمان باید با عزت و عقیده‌اش عمل کند و فضیلت را بالاتر از نیازهای شخصی خود قرار دهد. رابرت جوردن در زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند هیچ چیزی را رضایت بخش‌تر از مقابله با پابلوی متخاصم و زورگو نمی‌یابد، اما مقاومت می‌کند و به علتی وفادار می‌ماند.

   برای اولویت دادن به دیگران، فردریک هنری در وداع با اسلحه برای تقویت عزت از طریق انجام وظیفه بیشترین تلاش خود را می‌کند، همین‌طور از طریق تلاش برای نجات در طول بمب‌گذاری، اما او این شجاعت را نیز دارد که علی‌رغم خطر زیاد، وقتی کاری به نظرش درست می‌رسد روش خودش را انتخاب کند. او در فرار از جبهه برای در برگرفتن عشق (به قول هنری، بالاترین ارزش‌ها) صلح جداگانه‌ای برای خود ساخته است. یکی از بزرگترین قهرمانان همینگوی که کم‌تر دیده شده است، کاترین در وداع با اسلحه است. او در طول درد و رنج ناشی از زایمان، پر از شجاعت و شعف است. (او دردهایش را درد خوب و درد بد می‌نامد) و در صورت مرگ زل می‌زند و از نگاه خیره‌ی آن روی برنمی‌گرداند.

    ‌یکی از بهترین داستان‌های کوتاه همینگوی، برف‌های کلیمانجارو، درباره‌ی مردی است که در طول سفری در آفریقا از بیماری قانقاریا در حال مرگ است. در این داستان، ما قهرمان را از طریق کسی که قهرمان نیست می‌بینیم: «چیز زیادی نبود که او دروغ بگوید زیرا حقیقتی برای گفتن وجود نداشت. او زندگی خود را داشت و تمام شد و پس از آن دوباره با افرادی دیگر و پولی بیشتر زندگی کرد…» اینجا مردی در هم شکسته است، مردی که از فضیلت‌ها سقوط کرده است. مردی که خود را از زندگی شرافتمندانه محروم کرده است. او زندگی و کار و در نتیجه عشق را رها کرده است. او تلاش کرده که دوباره شروع کند و با بازآموزی نوشتن، چربی روح خود را بسوزاند، درست مثل بوکسوری که تلاش می‌کند چربی بدن خود را بسوزاند. اما او به قصد یافتن حقیقت متوقف شد، در نتیجه زندگی برایش بی‌معنا و غریب شد. ما در اینجا مردی را می‌بینیم که بازنماینده‌ی چیزی است که همینگوی به آن تبدیل شده بود.

کاراکترهای داستان‌های همینگوی اکثرا در رنج‌اند. اما بر خلاف بسیاری از داستان‌های فلسفی، این رنج درونی نیست. قهرمان‌ها، جایی آن بیرون رنج می‌کشند: گرسنگی، جنگ سرد، طبیعت وحشی، تنهایی، جنگ جهانی دوم و آدم‌ها. قهرمان همینگوی با جهان، همان‌گونه که هست، بی‌رحم، بی‌حافظه و ناعادلانه، مواجه می‌شود و با ریسک کردن جانش، تلاش می‌کند شرافت خود را حفظ کند.

    درباره‌ی نثر ساده و مختصرگویی همینگوی بسیار گفته شده است و این‌که چگونه با اجتناب صحیح از به کارگیری صفت‌ها، سبکی بی‌نظیر (هرچند اغلب کپی شده) ایجاد کرده است که تلاش می‌کند برای توصیف و بیان مطالب، کمتر از طریق آنچه گفته شده، و بیشتر از طریق قدرت اشتراکی کلمات بهره ببرد. این رویکرد نیازمند آن است که خواننده برای خودش ببیند و با قدرت و روشنی و وضوح بیشتری ببیند.

    وقتی برای اولین بار به این موضوع رسیدم، به گزاره‌ی اتمی ویتگنشتاین فکر کردم و این‌که چگونه فرد باید معنای یک گزاره را ببیند. علاوه بر این، برای ویتگنشتاین، هدف فلسفه‌ی خودش دیدن به وضوح و روشنی است. من معتقدم که همینگوی تلاش می‌کرده که کار مشابهی از طریق نوشتن انجام دهد: دیدن جهان با وضوحی بیشتر، از طریق حس کردن حقیقت‌هایی که می‌توانند با یقین حس شوند. دستاورد هر دو نویسنده این بود که نشان دهند درک کردن، شامل دیدن ارتباط‌ها است نه دریافتن اثباتی برای امور. فلسفه، زندگی و نوشتن: اینها تئوری نیستند بلکه فعالیت‌اند.

   رابرت پیرسیگ[۹] در ذن و هنر تعمیر موتورسیکلت توضیح داده است که با تلاش برای تعریف کیفیت، چیزی کمتر از کیفیت را تعریف می‌کنیم. به همین ترتیب، همینگوی و ویتگنشتاین آگاه‌اند که کمتر گفتن می‌تواند فهم را افزایش دهد. طبق نظر همینگوی، سفر به منظور رسیدن به این وضوح، دشوار است و به تنهایی رخ می‌دهد و تنها زمانی باید انجام شود که زندگی فرد به مقدار مناسبی قهرمانانه باشد. اگر کسی شجاعت این را داشته باشد که : «تا جایی که می‌تواند از گذشته جدا شود و تا جایی پیش برود که هیچ‌کس نتواند به او کمک کند.»

قهرمان و دریا

من مجبورم مطلبی درباره‌ی پیرمرد و دریا (۱۹۵۲) بگویم، که منتقدان نسبت به آن رفتاری خشن داشته‌اند و برای مدتی مورد توجه جدی قرار نگرفته است. (به طور مشخص مک دانلد از این کتاب متنفر بود.) فکر می‌کنم در بسیاری از موارد درباره‌ی این کتاب بدقضاوت شده است و غالبا به عنوان رمانی اساسا مذهبی نادیده گرفته شده است. این درست است که همینگوی مانند ویتگنشتاین با افزایش سن خود بیشتر متوجه تمایلات مذهبی شد و به تم‌های مذهبی پرداخت و اغلب فضایل اصلی را عرفانی می‌دانست، اگرچه این دیدگاه در کارهای اولیه او نیز بوده است، مثل این ایده که «عشق احساسی مذهبی است» در رمان وداع با اسلحه، اما بیش از دغدغه‌ی دینی، پیرمرد و دریا در اصل رمانی روان شناختی است. قسمت‌های عمده‌ی کتاب در سر پیرمرد نقش ایفا می‌کنند و ارتباط میان ذهن و محیط او با جزییاتی دقیق مورد بررسی قرار می‌گیرد. سانتیاگو در طول مبارزات سخت خود در دریا و درحالی که تلاش می‌کند ماهی بزرگی را به خشکی بکشاند، در ذهن خود مونولوگ مستمری در نبرد برای تحمیل اراده‌ی خود بر جهان، در برابر تهاجم جهان به اراده‌ی خود دارد.

   پیرمرد با ماهی، پرندگان و خودش و گاهی با هیچ‌کس به طور مشخص صحبت می‌کند تا واقعیت خودش را آشکار کند و واقعیتی که طبیعت بر صورت او می‌کوبد را سرکوب کند. او می‌داند که همه‌ی کاری که باید انجام دهد این است که: «ذهن خود را روشن نگه دارد» زیرا این «تنها چیزی است که برایش باقی مانده است.» وقتی پیرمرد ضعیف می‌شود، مطمئن نیست که او را ماهی می‌چرخاند و یا او دارد ماهی را دور خود می‌چرخاند. احساس می‌کند «چیز عجیب و غریب و حس بیگانگی عظیمی از این جهان به دژ آگاهی او نفوذ می‌کند.» اما نمی‌تواند آن را باور کند.

    سانتیاگو به خود یادآوری می‌کند: «پیرمرد، آرام و قوی باش» او می‌داند که باید چنین بماند تا شکست نخورد. با این حال، این ماهی نیست که ممکن است او را شکست دهد، همان‌طور که مارکوس اورلیوس نوشته بود: «هیچ شر و بدی مطابق با طبیعت نیست» بلکه قهرمان داستان باید ذهنش را حفظ کند. زیرا ذهن او جایی است که آزادی و حقیقت در آن است.

   بسیاری از افرادی که شرایط غیرقابل تصور در اردوگاه‌های کار اجباری را تحمل کرده‌اند، گواهی می‌دهند که آزادی ذهنی آن‌ها تنها چیزی است که با زور نمی‌شود از آن‌ها گرفت و باید از آن چشم پوشی کنند. فقط پس از شکست ذهن است که واقعا اجازه دارند از این درها وارد شوند و فرد را شکست دهند.

   احتمالاَ این شکست ذهنی، چیزی است که برای ارنست همینگوی اتفاق افتاده است، هیچ‌وقت کاملا از این باور دست نکشیده که زندگی به طرز غیرقابل اجتنابی تراژیک است و متوجه شده است که هیچ مجموعه‌ی اخلاقی ساخته شده‌ای نمی‌تواند از او حفاظت کند. «اگر شخص، شجاعت زیادی را به این جهان بیاورد که جهان باید او را بکشد تا شکست دهد، حتما او را می‌کشد» جهان همه را در هم می‌شکند و پس از آن بسیاری در این جایگاه درهم شکسته، قوی هستند. اما آن‌هایی را که نتواند شکست دهد می‌کشد. افرادی که خیلی خوب، خیلی مهربان و خیلی شجاع باشند را می‌کشد. اگر شما هیچ کدام از این‌ها نیستید جهان شما را نیز می‌کشد، اما برای این کار عجله‌ی خاصی ندارد. همینگوی با شور و اشتیاق شدیدی به طرز خستگی ناپذیری کار کرد، به شدت تلاش کرد که فلسفه‌ی اخلاقی تدوین کند که کدام زندگی بهترین است.

در نهایت او نیز مانند بسیاری از پیشینان خود در هم شکست، اما برای صداقت و حقیقت کوشید و هیچکس نباید به دنبال چیزی بیش از آن باشد.


پانویس‌ها:

[۱] L. A. Rowland

[۲] Ernest Hemingway

[۳] Malcolm Bradbury

[۴] Dwight Macdonald

[۵] Tom Stoppard

[۶] Colin Wilson

[۷] Gertrude Stein

[۸] Marcus Aurelius

[۹] Robert Pirsig

درباره نویسندگان

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT