الیزابت سیگال[۱]
تحلیلگر سیاست اجتماعی و استاد مددکاری اجتماعی در دانشگاه ایالتی آریزونا[۲]
خلاصه: درک کردن شرایط و احساسات دیگران و البته اهمیت دادن به آن مهارتی ارزشمند است. ما انسانها بخشی از این مهارت را به طور غریزی داریم، بخشی دیگر را در کودکی میآموزیم و بخش سوم را میتوانیم در بزرگسالی تمرین کنیم. در این مقاله خانم الیزابت سگال، استاد دانشگاه آریزونا از این میگوید که ما انسانها یاد گرفتهایم نسبت به موجوداتی که بیشتر به ما شبیهند همدلتر باشیم. این مهارت، که گاهی میتواند یا میتوانسته است ما را از مرگ و انقراض نجات دهد، در دوران جدید میتواند باعث نژادپرستی شود. ما ذاتا تمایل داریم درد انسانهای همنژاد و همجنس خود را بیشتر درک کنم. اما همدلی را میتوان یاد گرفت.
در دنیایی از تفاوت، ما میتوانیم و باید بیشتر تلاش کنیم تا با حساسیت و هوشمندی، همدلی را نسبت به همهی انسانها در خود پرورش دهیم.
همدلی، به اشتراک گذاشتن احساسات با دیگری و به دنبال آن اهمیت دادن به دیگران، به طور کلی در جامعهی ما یک ارزش به حساب میآید. جملات «من صدایت را میشنوم؟» و «درد تو را حس میکنم؟» با حس شفقت و نگرانی نسبت به آسایش و رفاه دیگران گفته میشوند. ما «قانون طلایی» را درنظر میگیریم تا به شکلی با دیگران رفتار کنیم که میخواهیم با ما رفتار شود. هنگامی که احساس همدلی میکنیم، تمایل داریم کارهای خوب انجام دهیم. یکی از روانشناسان پیشرو در مطالعهی همدلی، دنیل بتسون[۳]، به این نکته اشاره کرده که اگرچه تعاریف همدلی متفاوت است، اما همهی این تعاریف در این نگاه اشتراک دارند که همدلی فرآیندی است که از طریق آن احساسات دیگران را تجربه و درک میکنیم و میتواند ما را به رفتاری همراه با ملاحظه و توجه نسبت به دیگران هدایت کند.
اهمیت دادن به دیگران کار خوبی است. بنابراین معقول است که از همدلی به عنوان هدایتگر راه و روش زندگی استفاده شود و حتی در چگونگی اداره کردن جوامع نیز به کار برده شود. بعضی از افراد بر این باورند که کسانی که قدرت دارند فاقد حس همدلیاند. نمونهی روشنگر این مسئله همان جملهی معروف است که ادعا میکند ماری آنتوانت، آخرین ملکهی فرانسه در پاسخ به این که دهقانان از گرسنگی در حال مردن هستند و نانی برای خوردن ندارند گفته است: بگذارید کیک بخورند.
همدلی به انسانها کمک میکند که شریک تجربیات مردم دیگر و گروههای دیگر شوند. اگرچه همدردی به شکلی که ما آن را میشناسیم، به لطف پیشرفتهای علوم اعصاب شناختی، پیچیدهتر از یک لحظه احساس نگرانی نسبت به دیگری است. درواقع مجموعهی پیچیدهای از فعالیتهای مغز است که با همدیگر به کمک افراد میآیند تا کنشها و رفتار و احساسات دیگران را تجربه و تفسیر کنند.
همدلی به این معنا نیست که تصور کنید اگر به جای دیگری بودید چگونه احساس میکردید، بلکه تلاش برای درک این است که آن فرد دیگر چگونه احساس میکند. تفاوت میان فکر کردن دربارهی خودتان در موقعیتهای دیگر و فکر کردن دربارهی دیگری در آن موقعیت ساده اما عمیق است و نیازمند توانایی ذهنی پیشرفته و تمایز یافته است. همدلی، بر دیگری متمرکز شدن است، نه متمرکز شدن بر خود.
فردی با تمایلات ضداجتماعی نیز میتواند افکار دیگران را به خوبی بخواند و احساسات آنها را درک کند. اما این فرد ذهن دیگران را به قصد اینکه آنها را تخریب کند و یا از آنها سوء استفاده کند میخواند؛ و این همدلی نیست.
آجرهای سازندهی همدلی در کودکی شکل میگیرند و طی عمری از یادگیری پرورش مییابند. انسانها از طریق یادگیری از دیگران همدلی را در خود میپرورانند. تماشای اینکه چگونه بزرگترها با هم تعامل دارند میتواند الگویی برای همدلی وجهت دهندهی ما برای تصور احساسات دیگران باشد. برای مثال وقتی کودکی نوپا دیگری را میزند، به کودک گفته میشود که تصور کن اگر تو کسی بودی که این ضربه را میخورد چه احساسی داشتی؟ این آموزش ساده میتواند به کودک یاد بدهد که جای دیگران بودن چه حسی دارد. لحظات بیشمار مشاهده و یادآورندههایی برای فکر کردن دربارهی تجربهی فردی دیگر، کمک میکند تا همدلی ایجاد شود. فعالیتهای خودآگاه و ناخودآگاه مغز به کمک هم میآیند تا این کار را ممکن کنند. انسانها تقلید کنندههای طبیعی هستند. بعضی از روانشناسان این ویژگی را «آینهسانی» مینامند. و این یکی از مهارتهای مهم برای بقا است.
کودکان تازه متولد شده نیز تقلید میکنند و این شیوهی یادگیری آنهاست. این غریزه با ما باقی میماند. به خمیازه کشیدن خود درست بعد از اینکه کسی خمیازه بکشد فکر کنید. یا اینکه وقتی فرد دیگری، حتی غریبهای به شما میخندد، میبینید بدون هیچ علتی دارید لبخند میزنید. تقلید میتواند زندگیها را نجات دهد. اگر کسی در دفتر شما شروع به جیغ زدن کند، حتی اگر ندانید چه اتفاقی دارد میافتد هشیار میشوید و از کارهای او پیروی میکنید و احتمالا با او فرار میکنید. اگر این جیغها عکسالعمل او نسبت به دیدن آتشی باشد که در قسمت دیگر ساختمان است، تقلید از آن فرد شما را نجات میدهد تا در ساختمانی در حال سوختن باقی نمانید.
توانایی آینهسانی پایههای روانشناختی همدلی را تشکیل میدهد، اما این فقط برای شروع است. شنیدن جیغ زدن دیگری و دیدن او در حال فرار توجه شما را جلب میکند. این نمونهای است از لحظهای که افراد دو عامل آموختنی همدلی را درک میکند. اول: «راه رفتن با کفشهای دیگری» افراد را قادر میسازد تا تجربیات دیگران را حس و درک کنند دوم، این مسئله نیز همان قدر اهمیت دارد که بدانیم این احساسات متعلق به فرد دیگری است. تعادل ایجاد کردن میان آنچه احساس و درک ما است و آنچه احساس و درک دیگری است، کار دشواری است و لازمهی آن مرتبط شدن با دیگران بدون گرفتار شدن در احساسات و تجربیات آنهاست. پردازش عواطف شدید به شیوهای یکسان کار آسانی نیست. ما شریک عواطف دیگری میشویم اما نیاز داریم که مطمئن باشیم که در عواطف آنها غرق نمیشویم و یا به حاشیه رانده نمیشویم. اینها مهارتهای قابل یادگیریاند و برای رشد کامل خود به هدایت و زمان نیاز دارند.
این مهارتها به ما کمک میکنند که همدلی بین فردی و یا تجربیات بینافراد را درک کنیم. همدلی میتواند برای درک موقعیت اجتماعی و یا حتی رویدادهای سیاسی نیز استفاده شود. این همدلی اجتماعی است که با استفاده از مهارتهای دیدن از منظر دیگران برای درک گروهها و فرهنگهای گوناگون به کار میرود.
همدلی اجتماعی به کاربرد همدلی بعد وسیعتری اضافه میکند. این مسئله نیازمند این است که افراد به شیوههای ابتدایی وقایع تاریخی و پیامدهای آنها برای دیگران را درک کنند و به معنای این است که برای درک افرادی تلاش کنیم که ممکن است خودمان شخصاَ نشناسیم و تجربههایی را بفهمیم که خودمان نداشتهایم.
چالش همدلی این است که باید ذهن ما نسبت به کسب دانش دربارهی دیگران باز باشد.
نخستیشناس هلندی، فرانس د وال[۴] همدلی را چسبی نامیده است که بشریت را به هم متصل میکند. وقتی دوستان، شریک زندگی، همکاران و حتی غریبهها به شکلی با ما رفتار میکنند که نشان میدهد ما را درک میکنند، ما حس پذیرفته شدن و ارزشمند بودن میکنیم. به عبارت دیگر، وقتی با ما مثل اشیاء رفتار شود حس تقلیل یافته شدن داریم و آسیب میبینیم. همدلی ابزاری است برای تشخیص و بازشناسی دیگران و ارزش نهادن به آنها. در جوامع همدلی جمعی کلید تمدنها(ها؟) است. همدلی به انسانها نقشهی راهی به سوی اخلاق و رفتار اجتماعی مثبت میدهد. این موضوع، پیششرطی برای ارزش قائل شدن برای عدالت و انصاف و مبارزه برای رسیدن به آنهاست.
یادگیری همدلی نیازمند تلاش است و به تنهایی ارتباط مثبت را تضمین نمیکند، این ابزار مهارتی است که اطلاعاتی برای افراد فراهم میکند که پس از آن آزادیم انتخاب کنیم چگونه رفتار کنیم. همدلی به خودی خود خنثی است اما اینکه چه کاری را انتخاب کنیم که با همدلی انجام دهیم، به خود ما بستگی دارد.
چالش همدلی این است که باید ذهن ما نسبت به کسب دانش دربارهی دیگران باز باشد. هنگامی که میخواهیم همدلی کنیم، تمایل به سوگیری داریم. ما در خواندن ذهن افرادی که به ما شبیهاند بهتر عمل میکنیم تا خواندن ذهن افرادی که با ما متفاوتاند. برای مثال، یکی از مطالعات پژوهشی که بر تقلید حس درد تمرکز داشته است، فعالیت مغز افرادی را مورد آزمایش قرار داده است که به آنها تصویری از سوزن زدن به دست دیگری نشان میدهند. وقتی مشاهده کنندگان دستی را میدیدند که هم رنگ خود و از نژاد خودشان بود، حس درد برایشان شدیدتر بود. وقتی دستی را مشاهده میکردند که از نژاد دیگری بود، حس درد در آنها به شکل چشمگیری کاهش مییافت. برای آزمودن اثر سوگیری نژادی، محققان به این افراد، دست بنفش رنگی را هم نشان میدادند که به آن سوزن زده میشد. با دست بنفش، مغز مشاهدهگر تقلید از درد را نشان میداد اما شدت درد، چیزی بین دست همرنگ و دست نژاد دیگر بوده است.
این تحقیق نشان میدهد که از نظر عصبشناختی ما احساسات فردی را که شباهت بیشتری به ما دارد بیشتر حس میکنیم. اگر این سوگیری ذهنی عمیقاَ آموخته شده است، در شرایطی مانند نژادپرستی تجربهی عواطف دیگری میتواند دشوارتر هم باشد. آیا این مسئله به این معناست که همدلی همیشه محکوم به سوگیری است؟ خیر، زیرا سوگیری امری آموختنی است. در آزمایش با دستهایی با رنگهای متفاوت، نوعی سوگیری وجود داشت که فرد در اجتماع آموخته بود: معنای رنگهای گوناگون دستها. اگر فقط مسئله تفاوت بود، رنگ بنفش نیز میتوانست مثل دست نژاد دیگر تفسیر شود. علاوه بر این، ما آموختهایم که همانند خود را ترجیح دهیم. این نیز امری آموختنی است. اگر نتوانیم خودمان را در دیگری ببینیم، ارتباط گرفتن با آنها کار دشواری خواهد بود. خبر خوب این است که دیدن خود در دیگران میتواند آموزش داده شود و ادراک ما میتواند تغییر داده شود. تفاوتهایی که افراد به هویت نسبت میدهند در طول زمان به خاطر تغییر در تفکر اجتماعی و سیاسی ناپدید میشوند. برای مثال، یکی از پایینترین طبقههای گروههای مهاجران به آمریکا در نیمه اول قرن ۱۹ ایرلندیها بودند. پروتستانهای انگلیسیتبار در آمریکا آنها را کثیف، بیاخلاق و تنبل میدانستند. بخش زیادی از این تعصبها ناشی از سوگیری مذهبی پروتستانها علیه ایرلندیهای کاتولیک بوده است و امروز؟ بیشتر آمریکاییها حتی از تبار ایرلندی خود آگاه نیستند. به عبارت دیگر ما ادراکهای اجتماعی و باورهایی ساختهایم که دیرپا هستند و تاثیر زیادی دارند. صدها سال قبل، آفریقاییهای سیاهپوست توسط سفیدپوستها به عنوان برده به نیمکرهی غربی آورده شدند و برخلاف استعمارگران سفیدپوست، حتی به طور کامل انسان هم دیده نمیشدند. شیوهای که افراد آموزش دیدهاند و دربارهی نژادهای دیگر فکر میکنند اغلب منکر دستهبندی وحدتبخش انسانها است. امروزه ما این گرایش را در قبیلهگرایی میبینیم. ترجیح دادن کسانی که شبیه به خود و متعلق به گروه خود میدانید و همزمان جنگیدن با کسانی که به عنوان عضو گروه رقیب و متفاوت با قبیلهی خود میدانید. در تمام تاریخ، بقای بشر وابسته به عضویت در گروهی بوده است و هنوز هم به اشکال گوناگون این موضوع دیده میشود. نوزادان انسان تا زمانی طولانی وابسته هستند و علاوه بر این پرورش کودکان در قبیله و گروه بهتر صورت میگرفته است. وظایف بسیاری که برای زنده ماندن و پرورش دادن نسل جدید لازم است، نیازمند تعداد زیادی از بزرگسالان است که با همکاری با یکدیگر به این کار بپردازند. وقتی افراد دیگران را متفاوت میبینند، سختتر است که خودشان را در آنها ببینند. فضای سیاسی امروز فاصلهی ما در برابر آنها را پررنگتر میکند و در نتیجه ما با کمبود همدلی مواجه هستیم.
الگوی رای دادن ما نیز تفاوتهای ارزشی را پررنگ میکند. برای مثال افراد مناطق روستایی به شکلی متفاوت از افراد شهری رای میدهند و در بیاناتی که بر تصمیم رای دهندگان اثرگذار است، تجربیات زندگی و تعاملات گوناگونی رای دهندگان روستایی را از رای دهندگان شهری متمایز میکند. در معرض گروهها و تجربیات دیگر قرار گرفتن و یا در معرض آنها نبودن، دیدگاه سیاسی افراد را تشکیل میدهند. قرار نگرفتن در معرض دیگران و تجربهی افراد متفاوت، همدلی، به ویژه همدلی اجتماعی را به خطر میاندازد. فقدان دیدگاه همدلانه به قبیلهگرایی منجر میشود. بنابراین چه کاری میشود کرد؟ اگرچه تمرین ذهنی برای یادگیری این که ما متفاوتیم، بر توانایی ما در فرآیندهای شناختی تجربه دیگران اثر دارد، اما این مسئله غیرقابل تغییر نیست. خبر خوب این است که الگوهای ذهنی ما میتواند در فرآیندی که نورورپلاستیسیتی (تغییر مغز طی زندگی) نامیده میشود تغییر کند.
ما نیاز داریم بیاموزیم که پل زدن میان تفاوتها بخشی از فرآیند همدلی است. برای بعضی از ما این مسئله در سنین جوانی رخ میدهد و ذهن ما بدون فکر کردن به شکل همدلانهای پردازش میکند. دیگران نیاز دارند که برای همدلی کردن در بزرگسالی آگاهانه تلاش کنند. اگرچه شکل دادن به عادتها در سنین کمتر و جوانی آسانتر است، اما در بزرگسالی هم امکان ایجاد عادتهای جدید وجود دارد.
سوگیری و احساساتیگری نتیجهی رفتارهایی است که به خوبی آموخته نشدهاند و اینها همدلی نیستند.
چگونه به این هدف برسیم؟ وضعیت کامل همدلی را میتوانیم به چند رفتار خلاصه کنیم:
از عکسالعملهای فیزیکی خود نسبت به دیگران آگاه باشید: بدن شما به موقعیتهایی که مربوط به دیگران است چگونه پاسخ میدهد؟ وقتی کسی دربارهی حادثهی غمانگیزی در زندگی خودش با شما صحبت میکند، به پاسخهای ناخودآگاه خود مانند حس ناراحتی جسمی، یا وقتی داستان شادی میشنوید به لبخند غیرارادی که میزنید توجه کنید.
کشف کنید که این عکس العمل برای شما چه معنایی دارد: آیا همیشه نسبت به حس دیگران حالت آینهسانی دارید یا این چیزی است که خودتان را از انجامش منع کردهاید؟ اجازه دهید حس دیگران را خودتان تجربه کنید، اگرچه این کار کمی عجیب است زیرا این احساسات مربوط به زندگی فرد دیگری است نه خود شما.
نفس عمیق بکشید و تلاش کنید حس خودتان را تشخیص دهید. مطمئن شوید که میان احساسی که متعلق به شماست و احساسی که متعلق به فرد دیگری است تمایز قائل میشوید. هنگامی که حس خودتان را از حس دیگران به شکلی مجزا تشخیص دادید، مطمئن شوید که نگذاشتهاید احساس بر شما غلبه کند، یا این احساسات شما را از دیگری دور کند. با همهی اینها، اگر کاملا احساساتی نباشید بهتر میتوانید به دیگری توجه کنید. تلاش کنید بفهمید احساسات و تجربیات آنها چه معنایی برایشان دارد. به یاد داشته باشید که قرار نیست تصور کنید اگر شما در موقعیت آنها بودید چه کاری میکردید، بلکه باید تلاش کنید تا واقعا درک کنید آنها در حال حاضر چه چیزی را تجربه میکنند.
برای این کار به محیط اطراف خود توجه کنید. در اطراف شما چه میگذرد؟ فرد دیگری در زمینهی اجتماعی بزرگتر چه تجربیاتی دارد؟ باید به این مسئله توجه کنید که چگونه تاریخ در ایجادتجربیات مشترک و متفاوت شما با دیگران در زندگی نقش ایفا کرده است. این گام، اهمیت زیادی برای پل زدن بین تفاوتهایی مانند نژاد قومیت جنسیت و ایدئولوژیهای سیاسی دارد.
از خود بپرسید چه شباهتها و تفاوتهایی با دیگران دارید و این شباهتها و تفاوتها چه معنایی برای شما و آنها دارد؟ گاهی اوقات ما به این موضوع به عنوان گفتوگویی میان انسانها و گروههای گوناگون نیاز داریم. همدلی ابزار فوقالعادهای است اما هیچ کس نمیتواند بداند فرد یا گروه دیگر دقیقا چه حالی را تجربه میکند. گفتوگو با دیگران، سازندهی همدلی است و همدلی کردن این گفتوگوها را معنادار و اثربخشتر میکند.
به دلیل اینکه همدلی کردن همراه با احساسات است، بعضی از انسانها فکر میکنند همدلی نمیتواند راهنمای خوبی برای زندگی باشد. آنها استدلال میکنند که همدلی موجب میشود عواطف بر ما غلبه کند و در نتیجه نمیتوانیم به خوبی تصمیمگیری کنیم. این ادعایی است که یکی از روانشناسان به نام پال بلوم[۵] در کتاب خود : «علیه همدلی(۲۰۱۶)» مطرح کرده است. عنوان کتاب به تنهایی برانگیزاننده است و ما را به چالش میکشد که توجه کنیم چگونه همدلی میتواند ما را گمراه کند. اما بلوم همدلی و مهارتهای لازمهی آن را بد معرفی کرده است. بلوم همدلی را نوعی سوگیری ذهنی فرض کرده است، زیرا ما با طی زمان کوتاهی و فقط به خاطر غلبهی احساسات بر آن متمرکز میشویم. علاوه بر این به چیزی که حس میکنیم فکر نمیکنیم. حتی وقتی به موقعیتها فکر میکنیم باز نسبت به کسانی که میشناسیم و کسانی که شبیه به ما هستند سوگیری داریم. این نگرانیها واقعی هستند، اما نتیجهی همدلی نیستند. سوگیری ذهنی و احساساتیگری نتیجهی رفتاری است که به شکلی ضعیف آموخته شدهاست. بلوم راست میگوید که این احساسات مسئلهساز هستند، اما اینها مترادف همدلی نیستند.
ما در جهان ناهمگن و متنوعی زندگی میکنیم. به گروههای متفاوتی تعلق داریم که گاهی هرگز از الگوهای ذهنی خود عبور نمیکنند. برای ما آسان است که پیشفرضهای سوگیرانهی موجود دربارهی دیگران را باور کنیم. شناخت آنها و تصور این که زندگی هرروزهی آنها واقعا به چه شکلی است، دشوارتر است و چنین تلاشی نیازمند همدلی است.
درگیر همدلی شدن چالشی است و کار آسانی نیست. بعضی از روزها و در بعضی از موقعیتها همدلی ممکن است به آسانی شکل بگیرد و در زمانهای دیگر به این صورت نیست. وقتی انسانها ترسیدهاند و استرس و اضطراب دارند برایشان دشوار خواهد بود که از حس خود دور شوند و به وضعیت دیگری بپردازند. اگرچه به خاطر ویژگی آینهسانی مغز، همدلی، همدلی تولید میکند. هرچه بیشتر آن را به کار ببریم، افراد بیشتری در اطراف ما همدلی میکنند.
همه میخواهند دیگران صدای آنها را بشنوند و آنها را درک کنند، هر گروهی میخواهد که توسط دیگران به رسمیت شناخته شود و این بدون همدلی اتفاق نمیافتد.
پانوشتها:
[۱] Elizabeth Segal
[۲] Arizona
[۳] Daniel Batson
[۴] Frans de Waal
[۵] Paul Bloom
Parisa | 14, سپتامبر, 2021
|
سلام ممنون از تلاشتون و مطالب خوبی که ارائه میدین یه سوالی داشتم این متن از کدوم مقاله یا کتاب خانم الیزابت سیگال هست؟