لکه‌ی ننگ و هویت تباه شده


آرین مارتین

جامعه‌شناس و استادیار فلسفه علوم فمینیستی و پژوهش‌های تکنولوژی در دانشگاه یورک[۱]

مری سیمس[۲]


خلاصه: همه‌ی ما کمابیش نسبت به افرادی که می‌دانیم به هر دلیلی، زمانی را در فضاهایی همچون زندان یا آسایشگاه‌های روانی گذرانده‌اند، پیش‌داوری‌هایی داریم. مثلاً به فردی که مدتی را در آسایشگاه روانی گذرانده است، راحت‌تر از افراد دیگر، برچسب‌هایی از قبیل «درون‌گرا، روانی، معتاد» و یا حتی بدتر از این‌ها را نسبت می‌دهیم. یکی از شخصیت‌های معروف در ادبیات و سینما که اتفاقاً قربانی چنین برچسب‌گذاری‌هایی از سوی افراد جامعه است، لیزبث سلندر، همان دختری با خالکوبی اژدهای عجیب و غریبش، قهرمان استیگ لارسن در سه‌گانه‌ هزاره است. اما آیا لیزبث واقعاً دختری درون‌گراست که روابط اجتماعی ضعیف و ذهنی پریشان دارد و همیشه دردسر درست می‌کند یا صرفاً به دلیل آنکه مدت زمانی را در آسایشگاه سنت استفان گذرانده است، این تصویر از او در ذهن دیگران شکل گرفته و باعث شده است تا بقیه چنین برچسب‌هایی را به او نسبت دهند و کم کم لیزبث واقعاً به چنین فردی تبدیل شده است؟ آرین مارتین و مری سیمس در این مقاله به کمک دیدگاه‌های روشنگر اروینگ گافمن شدت تأثیرگذاری برچسب‌هایی را که دانسته یا نادانسته به دیگران نسبت می‌دهیم و نقش آنها را در شکل‌گیری هویت افراد بررسی می‌کنند.

لیزبث سَلَندِر[۳] «یک شخصیت عوضی، بیمار و جانی‌ست. یک افسارگسیخته. یک هرزه.»[۴] دست‌کم این نظر اَدوکات بیورمَن[۵] درباره‌ی لیزبث، بعد از جمع‌بستن سوابق او است. دکتر تِلِبوریَن[۶] تنها پس از مکالمه‌ای کوتاه و مختصر با او، او را به عنوان «بیمار روانی»، «عقده‌ای»، «پارانویایی»، «اسکیزوفرنیک» و یک «جامعه‌ستیز خودمحور»[۷] توصیف می‌کند. پس از ورود به آسایشگاه سنت استفان[۸]، تشخیص داده می‌شود که او از نظر روانی بیمار است و در هجده سالگی از نظر قانونی فاقد صلاحیت درنظرگرفته می‌شود. حتی هم‌پیمانان او، هولگِر پالمگرن[۹] و میکائیل بلوم‌کوئیست[۱۰] گمان کرده بودند که لیزابث سندرم آسپرگر[۱۱] دارد. لیزث سلندر توانایی جذب برچسب‌هایی را دارد [که دیگران به او می‌زنند].

سه‌گانه هزاره نام یک مجموعه رمان جنایی پرفروش که توسط نویسنده سوئدی استیگ لارسن خلق و نوشته شده‌است. شخصیت‌های اصلی در این سری لیزبث سلندر دختری بیست تا سی ساله با حافظه‌ای قوی و روابط اجتماعی ضعیف و میکائیل بلومکویست یک محقق روزنامه‌نگار و ویراستار مجله‌ای به نام هزاره (میلنیوم) هستند. هنگامی که استیگ لارسن شروع به نوشتن این سری کرد، قصد نوشتن ده کتاب را داشت اما به‌دلیل مرگ ناگهانی و زود هنگام، او فقط توانست سه نسخه اول و نیمی از قسمت چهارم را تمام کند. سری میلنیوم تا مارس ۲۰۱۵ توانسته، بیش از ۸۰ میلیون نسخه در بیش از ۵۰ کشور دنیا به فروش برساند. سه رمان اولیه به ترتیب توسط طرفدارانش با اژدها، آتش و زنبور نامگذاری شده‌اند. این سه مجموعه شامل سه کتاب (۲۰۰۵) دختری با خالکوبی اژدها، (۲۰۰۶) دختری که با آتش بازی کرد، (۲۰۰۷) دختری که به لانه زنبور لگد زد است. چهارمین کتاب نیز با نام دختری در تار عنکبوت، در ادامه‌ی این مجموعه توسط انتشارات Nordstedts بازراه‌اندازی شد و در اوت ۲۰۱۵ منتشر گردید.

نیروی محرّک این برچسب‌گذاری‌ها، یگانگی و خاص بودن لیزابث، با توجه به داستان زندگی و شخصیتش، است. پدر او یک جاسوس روس، تحتِ حمایت یک بخش فوق‌العاده فدائی مخفی در دولت سوئد است. درگیری لیزبث با سیستم سلامت روانی، نتیجه‌ی توطئه‌ای استادانه و بی‌نظیر است. او یک هکر نابغه‌ی خُرده‌پاست که مهارت زیادی در کیک‌بوکسینگ دارد، اما نمی‌تواند در گفت‌و‌گوهای روزمره شرکت داشته باشد. از ما خوانندگان خواسته می‌شود تا با قهرمانِ لارسن[۱۲] به خاطر رفتار به شدت خام و از روی بی‌تجربگی‌اش، همدردی کنیم. در دختری که به لانه‌ی زنبور لگد زد[۱۳] در صحنه‌ی دادگاه، آنیتا جیانینی[۱۴]، وکیل سلندر، با اثبات این موضوع که لیزبث «به اندازه‌ی تمام افراد حاضر در این اتاق سالم و عاقل است»[۱۵] دکتر تلبورین را زیر پا لگدمال می‌کند. این پیروزی باعث خروج لیزبث از آسایشگاه می‌شود و حکم عدم صلاحیت او نیز همان موقع و در همان‌جا فسخ می‌گردد. سلامت روانی او ثابت می‌شود.

بااین‌حال، شاید قهرمانِ لارسن، چندان هم استثنائی نباشد. اروینگ گافمن[۱۶] در کتاب‌های کلاسیک خود، لکه‌ی ننگ[۱۷] و آسایشگاه‌ها[۱۸] به ما نشان می‌دهد که چگونه موقعیت‌های اجتماعی افراد آنها را شکل می‌دهند. گافمن استدلال می‌کند اگر یک بار در مؤسسه‌ای قرار گیرید – چه در یک زندان یا در یک بیمارستان روان‌پزشکی – ساکنان آنجا تجربیات خاص و سازش‌هایی را که منسوب به موقعیت اجتماعی‌شان است (نه تحتِ تأثیرِ بیماری یا ناخوشی ذاتی‌شان) با شما به اشتراک می‌گذارند. بیماران سابق بعد از بیرون آمدن از مؤسسه‌ها، به‌خاطر اینکه در آنجا حضور داشته‌اند، با برچسب‌های «بیمار روانی»، «بی‌صلاحیت» یا «خلافکار»، بدنامی و بی‌اعتباری را با خود به دوش می‌کشند. گافمن استدلال می‌کند که این لکه‌ی ننگ، خواه شناخته شده باشد یا پنهانی، تأثیر بسیار زیادی در شکل دادن به رویارویی‌های اجتماعی متعاقب آن‌ها خواهد داشت.

لارسن با اشاره به غیظ و غضبی که مردم و مؤسسات به صورت مکرر با آن به لیزبث برچسب می‌زنند، همان زمینه‌هایی را پوشش می‌دهد که گافمن به آن‌ها اشاره می‌کند. او چگونگی جانشین شدن این برچسب‌ها به جای فرد و این نکته را که چطور او را در سایه‌ی خویش فرو می‌برند، به تصویر می‌کشد. او نشان می‌دهد که لغزشی در میان این برچسب‌های بی‌اعتبارکننده وجود دارد که ما به سبب آن، مایل به باور کردن آن‌ هستیم که مثلاً کسی که برچسب بیماری روانی خورده، مستعد خشونت، بی‌بند و باری جنسی یا مصرف مواد مخدر است. به محضِ ورود فرد به دستگاه اداری مؤسسه‌ی روان‌پزشکی، آن دسته از رفتارهایی که در افراد «عادی» حتی توجهی هم به آنها نمی‌شود، به عنوان نشانه‌های[۱۹] بیماری ثبت می‌گردند. درنهایت می‌بینیم برچسب‌هایی که در سوابق رسمی دولتی ثبت می‌شوند، در وقایع بعدی نیز وارد کار می‌شوند و یکدیگر را مانند پیچ‌های سیم‌خاردار تقویت می‌نمایند.

شاید بزرگ‌ترین درسی که از برچسب‌های لیزبث می‌گیریم، در مورد ناسازگاری شخصیت او آن‌طور که روی کاغذ توصیف شده و خودِ واقعی‌اش باشد. به‌نظر‌می‌رسد او مورد اتهام قرار می‌گیرد و بعد، صرفاً به این دلیل که به اشتباه برچسب‌هایی به او زده شده بود، تبرئه می‌شود. بااین‌حال، اگر ما مجموعه‌ی هزاره[۲۰] را فقط به‌عنوان داستانی درنظربگیریم که درباره‌ی صدماتی‌ست که یک نفر متحمل شده و زمانی که آزادی‌اش را بازپس می‌گیرد، احساس پیروزی بکنیم، چیزی مهم را از قلم انداخته‌ایم. چنین خوانشی افراد بی‌شماری را نادیده می‌گیرد که به‌اصطلاح، به درستی برچسب‌گذاری شده‌اند؛ کسانی که ظاهراً لکه‌ی ننگ‌شان دلیل موجهی دارد. و این یک مشکل است. این که مردم را به حالتی دون‌انسانی تقلیل دهیم که توسط برچسب‌های ساده ایجاد شده‌اند، هرگز کار درستی نیست.

کارل استیگ-ارلاند لارسن روزنامه‌نگار و نویسنده فقید سوئدی است. وی خالق سه‌گانه هزاره است که در چند سال گذشته همواره یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها در سطح جهان بوده‌است. او در سال ۲۰۰۴ به‌طور اتفاقی بر اثر ایست قلبی جان خود را از دست داد. وی در سال ۲۰۰۸ بعد از خالد حسینی نویسنده افغان به عنوان دومین نویسنده پرفروش در سطح دنیا معرفی شد. کتاب سه‌گانه هزاره که پس از مرگ وی منتشر شد تا دسامبر ۲۰۱۱ به ۵۰ زبان دنیا ترجمه شده و بیش از ۶۵ میلیون نسخه آن فروش رفت. جلد نخست این مجموعه با عنوان دختری با خالکوبی اژدها از سوی هالیوود نیز دستمایه‌ی اقتباس‌های سینمایی قرار گرفت.

حقّ ِعبوس ماندن

گرچه ما اطلاعات چندانی درباره‌ی مدت اقامت لیزبث در سنت استفان (جدای از اینکه او را در اتاق انفرادی حبس کرده بودند) نداریم، گافمن تعدادی از تشریفاتی را توصیف می‌کند که در چنین مؤسساتی مشترک است.[۲۱] «خشونت، تخریب، تحقیر و فریب دادن خود» دیدگاه قربانی در مورد خود و دیگران را از ریشه عوض می‌کند.[۲۲] اول از همه، ارتباط زندانی‌ها با دنیای بیرون و نقش‌هایی که در خارج از مؤسسه برعهده داشته‌اند، قطع می‌شود. کسی که به دلایل روانی بستری می‌شود، دیگر یک دختر، دانش‌آموز یا خواهر نیست، بلکه زندانی‌ای‌ست که ۲۴ساعته و در تمامی فضاهای فیزیکی، تابع کارکنان است. آن مدت زمانی که فرد به دور از نقش‌های «دنیای خارجی»اش می‌گذراند، هرگز دوباره به دست نمی‌آید. رویه‌های پذیرش در این مؤسسات، از قبیلِ «عکس گرفتن، اندازه‌گیری وزن‌، گرفتن اثر انگشت، اینکه عددی به آن‌ها اختصاص داده می‌شود، بررسی‌ها، لیست کردن اموال شخصی برای ذخیره‌کردن، لُخت شدن، حمام کردن، ضدعفونی شدن، کوتاه کردن مو، پوشیدن لباس‌های مؤسسه» بیمار را به ابژه‌ای استاندارد شده[۲۳] تبدیل می‌کند.[۲۴] ما می‌توانیم تصور کنیم تسلیم شدن به چیزی که گافمن آن را «کیت هویت»[۲۵] می‌نامد – یعنی پیرایش و به تن کردن لباس‌هایی که مردم معمولاً برای مدیریت کردن آن ظاهری مورد استفاده قرار می‌دهند که می‌خواهند به نظر دیگران برسد -، چه ضربه‌ی روانی بزرگی برای لیزبث بوده است.[۲۶]

گافمن موارد دیگری را نیز که «به هویتِ افراد حمله می‌کنند»، از جمله قرارداد اجتماعی تحمیل‌شده‌ای که برای زندگی گروهی ضروری‌ست، فقدان کنترل بر مسئله‌ی تصمیم‌گیری، برنامه‌ریزی، امور مالی، تغذیه و حرکت را با جزئیات مورد بحث قرار می‌دهد. یکی از اعمال مهمی که مشخصه‌ی زندگی در یک مؤسسه‌ی روان‌پزشکی است، عبارت است از این که همه‌‎ چیز در آنجا نوشته می‌شود. ما می‌دانیم که این موضوع در مورد اقامت لیزبث در سنت استفان صدق می‌کند، زیرا این سوابق برای بررسی روزهایی که سلندر تحت حفاظت بوده است، در دسترس جیانینی قرار می‌گیرند. پرونده‌ی تمام جنبه‌های تاریخچه‌ی بستری شدن و زندگی بیمارستانی او در قالب یک بایگانی در‌می‌آید و تمام کارکنان، اغلب به جز خودِ بیمار، می‌توانند آن را بخوانند. گرچه ثبتِ رفتارهای بیمار، کاری معمول، معقول و بی‌خطر به‌نظرمی‌رسد، گافمن برخی از تأثیرات نگران‌کننده‌ی آن را برجسته می‌کند. بیمارها – مانند بسیاری از ما در دنیای «بیرون» – در مقامی نیستند که بتوانند در تعاملات اجتماعی، مدیریت اطلاعات شخصی خود را برعهده داشته باشند. ما به طور معمول به هنگام صحبت کردن با دیگران، آن بخش‌هایی از خودمان را که می‌خواهیم به اشتراک بگذاریم سبک سنگین می‌کنیم، و تصمیم می‌گیریم که کدام را نشان و کدام را کم‌اهمیت جلوه بدهیم و در کدام اغراق کنیم. اگر لغزشی شرم‌انگیز در داوری کردن داشته باشیم، می‌توانیم انتخاب کنیم که به هیچ‌کس در مورد آن چیزی نگوییم یا آن را به شکلی مطلوب و منطقی جلوه بدهیم. بااین‌حال، بیمار روانی متوجه این مسئله است که چون چنین کاری می‌تواند جز آن دسته از جزئیاتی محسوب شود که به عنوان نشانه‌های بیماری ثبت و بعدها علیه آنها به کار گرفته می‌شوند، باید تلاش کند تا خودش را به کارکنان و بیمارهای دیگر به عنوان فردی «عادی» نشان دهد.

داستان بیماری روانی به جای آنکه مانند همه‌ی ما، توسط خودش ساخته شود، از قبل و توسط دیگران در چارچوب اصطلاحات روان‌پزشکی نوشته شده است. این داستان پُر از عباراتی مانند «درون‌گرا، منع شده از اجتماع، فقدان همدردی، خودسر، رفتارهای روان‌پریشانه و غیراجتماعی، ناتوانی در همکاری با دیگران و یادگیری» است.[۲۷] هر عمل و تغییر بیمار، به دقت موشکافی و به زبان روان‌شناسانه ثبت می‌شود. گافمن می‌نویسد: «آن تکه کاغذ رسمی، گواهی می‌دهد که بیمار ذهنی ناسالم دارد و خطری برای خود و دیگران محسوب می‌شود – یک نام‌گذاری که به صورت ضمنی غرور بیمار، و حتی امکانِ داشتن غرور، را درهم می‌درد.»[۲۸]

آنچه که ما درباره‌ی مدت اقامت لیزبث در سنت استفان می‌دانیم، به شکل ترسناکی نظریه‌ی گافمن را ترسیم می‌کند. او در ابتدا سعی می‌کند بدرفتاری مادرش و دلایل انتقام گرفتن از پدرش را به دکترها و سایر کارکنان پشتیبان توضیح بدهد. اما متوجه می‌شود که کسی به حرف‌هایش گوش نمی‌دهد. گافمن درباره‌ی بیمار روانی می‌نویسد: «ممکن است چیزهایی که او اظهار می‌گوید، صرفاً به عنوان نشانه‌های بیماری تلقی شوند… اغلب چنان ناکارآمد به‌شمارمی‌رود که حتی سلام و احوال‌پرسی‌ها کوچک و تشریفاتی هم با او انجام نمی‌شود، چه برسد به اینکه حرف‌هایش را گوش کنند.»[۲۹] می‌توانیم تصور کنیم که وضعیت اجتماعی بی‌شأن و منزلت لیزبث، و از این رو نامرئی بودن او، با نقوص اجتماعی مضاعفی چون زن بودن، کوچک بودن و بالاخص کودک بود، بدتر هم می‌شود.

لیزبث سلندر (زاده‌ی ۳۰ آوریل ۱۹۷۸)، دختری ۲۴ ساله، لاغر و رنگ پریده، دارای موهایی کوتاه به رنگ سیاه تیره، بینی و ابروهایی سوراخ شده و دارای چندین خالکوبی در گردن، دست چپ، مچ و ساق پایش است و یک خالکوبی اژدها بر روی پشت شانه‌ی چپ او دیده می‌شد. او یک هکر حرفه‌ای کامپیوتر در سطح جهانی با اسم رمز Wasp و دختری دردسرساز، دارای حافظه‌ای قوی و روابط اجتماعی ضعیف بود. لیزبث خواهری دوقلو به نام کامیلا دارد، اما آن‌ها هیج رابطه‌ای با یکدیگر ندارند. نام مادر او آگنتا سوفیا سلندر است و پدرش، الکساندر زالاچنکو، برای شوروی جاسوسی می‌کرد. در زمان کودکی، زالاچنکو مادر این دو کودک را مورد آزار قرار می‌داد. در یکی از این روزها، هنگامی که لیزبث ۱۲ ساله بود، با پرتاب کارتن شیری محتوی بنزین به سمت پدرش قصد آتیش زدن او را داشت. اما پدرش از این حادثه جان سالم به در برد و لیزبث نیز به کلینیک روان‌پزشکی کودکان فرستاده شد. لیزبث دارای شخصیتی بسیار پیچیده است، او فردی ضد اجتماعی و به هیچ وجه قادر به ابراز احساسات خود به دیگران نبود و در مواقع خطر بدون هیچ تردید و احساس گناه به دیگران آسیب می‌رساند. او به صورت قانونی تحت نظر شخصی به نام هولگر پالمگرن بود. هولگر تنها کسی‌ست (در کنار میکائیل بلومکویست) که او به آن اعتماد دارد. اما وقتی هولگر دچار سکته مغزی شد، یک وکیل به نام نیلز بورمن جایگزین او شد که از موقعیت خود برای سوء استفاده جنسی از لیزبث استفاده می‌کرد.

واکنش لیزبث به نادیده گرفتن شدن، سکوت است:

چرا با دکترها حرف نمی‌زنی؟

چون آنها گوش نمی‌دهند من چه می‌گویم.

او می‌دانست چنین نظراتی در پرونده‌اش ثبت و ضبط می‌شوند و به‌خاطر همین سکوتش تصمیمی کاملاً عقلانی بود.[۳۰]

تلبورین بعدها این سکوت را «رفتار آشفته»[۳۱] قلمداد می‌کند. سکوت، کناره‌گیری و عبوس بودن، همگی واکنش‌های قابل‌پیش‌بینی بیماران روانی نسبت به موقعیت اجتماعی‌شان است، گرچه بسط مادام‌العمر این رفتار لیزبث نسبت به هر مرجع ذی‌صلاحی، مسلماً تا حدّی افراطی‌ست. گافمن چهار نوع مکانیزم مدارا[۳۲] را شرح می‌دهد؛ با این قید که بسیاری از زندانیان به منظور جلوگیری از شکست از ترکیبی از آن‌ها استفاده می‌کنند. دوتای اولی، یعنی کناره‌گیری و ناسازگاری به لکه‌های ننگ مادام‌العمر لیزبث در جهان تبدیل می‌شوند. گافمن بیان می‌کند که چنین مکانیزم‌های برای محافظت از خود[۳۳] در مؤسسه‌ها هزینه‌هایی دارند: «ممکن است کارکنان مستقیماً زندانی را به‌خاطر چنین فعالیتی تنبیه کنند، و صریحاً عبوسی یا گستاخی را به عنوان زمینه‌ای برای تنبیه‌های بیشتر در نظر بگیرند.»[۳۴] این مسئله هم، تجربه‌ی لیزبث را بازتاب می‌دهد. «درمان‌های» تنبیهی مثل زندانی شدن در سلول انفرادی و خوردن اجباری غذا و دارو، پس از رفتارهای جسورانه‌ی لیزبث، همچون سر باز زدن از صحبت با دکتر تلبورین و امتناع از خوردن داروها، به وقوع می‌پیوندد. «سلندر فوراً متوجه می‌شود که یک بیمار سرکش و رام‌نشدنی با کسی که منطق و تخصص تلبورین را زیر سؤال می‌برد، فرقی ندارد.»[۳۵]

لکه‌ی ننگ حضور در سنت استفان، رویدادهای زندگی لیزبث را پس از مرخص شدن از آنجا، تحت‌شعاع قرار می‌دهد؛ او به‌خاطر سابقه‌ی جنون‌اش به شدت عبوس و لجوج شده است. تجربیات او در مؤسسه – که بسیاری از آن‌ها قابل‌درک‌اند – شخصیت تنها، برجهنده، بدگمان و فرد عصبانی‌ای را شکل می‌دهند که او به آن تبدیل می‌شود.

می‌دانم که تو هستی، اما من چه هستم؟

گافمن در کتاب لکه‌ی ننگ نشان می‌دهد که برچسب‌هایی مانند «مریض روانی» چطور بر تعاملات روزمره‌ی افراد بدنام‌شده تأثیر می‌گذارد. واژه‌ی اِستیگما[۳۶] به معنای لکه‌ی ننگ، در اصل اصطلاحی یونانی‌ست که «به نشانه‌های جسمیِ چیزی غیرمعمول و بد در مورد وضعیت اخلاقی دلالت کننده اشاره دارد. این نشانه‌‌ها از طریق سوزاندن یا بُریدن در بدن ایجاد می‌شوند و اعلام می‌کنند که حامل آن زخم‌ها یک برده، یک خلافکار یا یک خیانکار بوده است – فرد بدنام از نظر آداب مذهبی نجس است و به‌ویژه در مکان‌های عمومی باید از او دوری شود.»[۳۷] خال‌کوبی بیورمن که لیزبث به زور در حین اقرار گرفتن از او، روی بدنش می‌کند، نمونه‌ی کمابیش خوبی از این معنای قدیمی‌ست. استیگما (لکه‌ی ننگ) امروزه «بیشتر از شواهد جسمانی آن، بر نفس رسوایی اشاره دارد.»[۳۸] اگر کسی به‌عنوان عضوی در دسته‌ای نامطلوب از انسان‌ها شناخته شود، متحمّل لکه‌ی ننگ شده است، خواه واقعاً جزئی از این دسته باشد یا خیر.

گافمن سه نوع لکه‌ی ننگ را شناسایی کرده است: پلیدی‌ها یا زشتی‌های بدنی؛ آسیب‌های شخصیتی مانند سابقه‌ی اختلال روانی، مجرم بودن، بی‌کاری، همجنس‌گرایی یا الکلی بودن؛ و لکه‌های ننگ قبیله‌ای مانند نژاد، ملیت یا دین. به نظر می‌رسد که با پیش‌روی در کتاب، ویژگی‌های لکه‌دار شده‌ی لیزبث به صورت نمایشی افزایش پیدا می‌کند، اما اغلب متعلق به دسته‌ی دوم‌اند. گاه قدّ و قامت بسیار کوچک او و خال‌کوبی‌ها و پیرسینگ‌های[۳۹] خودخواسته‌اش‌ به عنوان نمونه‌های نوع اول در نظر گرفته می‌شود، اما او معمولاً به شکست‌های روانی و اخلاقی محکوم شده است. براساسِ نظر گافمن، زمانی که لکه‌ی ننگی را به کسی نسبت می‌دهیم، فرد را در ذهن‌مان از «شخصی کامل و مفید به فردی بدسابقه و پست تقلیل داده‌ایم،» و به موجب آن «گاه به صورت ناخودآگاه تبعیض‌هایی را به کار می‌بریم که به شکل مؤثری موجب کاهش فرصت‌های زندگی برای او می‌گردد.»[۴۰]

لیزبث «هیچ اهمیتی برای برچسب‌ها قائل نبود»، اما آن‌ها مانند ماهی‌های چسبناک سوئدی (نوعی آبنبات) به او می‌چسبند.[۴۱] شواهد بیماری روانی او، که از اسناد مدت اقامتش در سنت استفان جمع شده بود، بزرگ جلوه داده می‌شوند. زمانی که پلیس برای اولین بار پرونده‌ی او را بررسی می‌کرد، دادستان اسکتورم[۴۲] او را این‌طور توصیف می‌کند: «زنی که در دوران نوجوانی‌اش در حال رفت و آمد به واحدهای روان‌پزشکی بوده، کسی که تصور می‌شد زندگی‌اش را از طریق تن‌فروشی می‌گذرانده، کسی که توسط دادگاه منطقه به عنوان فاقد صلاحیت شناسایی شده و فردی که به‌خاطر رفتارهای خشونت‌آمیزش پرونده‌ دارد.»[۴۳] مردم فکر می‌کنند کسی که یک ویژگی ننگ‌آورد دارد، احتمالاً ویژگی‌های مشابه بسیار زیاد دیگری هم دارد. گافمن می‌نویسد: «ما تمایل داریم طیف وسیعی از نقص‌ها را بر اساس یک نقص اصلی به فرد نسبت بدهیم.»[۴۴] فرض بی‌بندوباری جنسی و خشونت، با شواهد اندک یا بدون هیچ سند و مدرکی، به بیماری روانی ربط پیدا می‌کند. زمانی که پلیس و رسانه آماده‌ می‌شوند تا هر برچسب بدگویانه‌ای را که به لیزبث نسبت داده می‌شود، باور کنند و آن را گزارش بدهند، از «مریض روانی» گرفته تا «شیطان‌پرستِ لزبین»، شیب لغزنده‌ی دسته‌بندی‌‎ لکه‎‌های ننگ، با افراط‌گرایی بیش از حد مضحک، نشان داده می‎شود.

با اینکه او دشمنان بی‎شماری دارد، بی‌ یار و یاور هم نیست. از همه مهم‎تر دکتر پالمگرن، دراگن آرمانسکی[۴۵]، بلومکوئیست و مینی وُو[۴۶] او را با وجودِ ناهنجاری‌ها و بی‎قاعدگی‌هایش دوست دارند. این دوستان به دو دسته تقسیم می‌شوند که هر دو توسط گافمن مورد بررسی قرار گرفته‌اند. نخست، آرمانسکی و به‌ویژه  پالمگرن‌اند که «عاقل» محسوب می‌شوند. عاقل‌ها در‌حالی‌که لکه‌ی ننگی به لیزبث نسبت نمی‌دهند، «افرادی عادی‌اند که موقعیت خاص‌شان باعث شده تا به زندگی پنهانی افراد بدنام‌شده نزدیک بشوند و با آن‌ها همدردی کنند.»[۴۷] دست‌کم پالمگرن آن‌قدر مورد اعتماد است که، به عنوان یک امتیاز نادر، محرم اسرار لیزبث باشد.

بلومکوئیست و وُو در شرایطی با لیزبث آشنا می‌شوند که کوچکترین اطلاعی درباره‌ی تاریخچه‌ی پُرآشوب‌ او ندارند. پنهان کردن یا مدیریت کردن اطلاعات زیان‌بار و تبعیض‌آمیز برای فرد بی‌اعتباری مثل لیزبث، مملو از خطر احتمالی کشف شدن است. این موضوع در یک رابطه‌ی نزدیک و صمیمی، موجبات تهدیدی دوگانه را فراهم می‌آورد: خطر آشکار شدن نقص‌های فرد و متهم شدن به خیانت به‌خاطر پنهان کردن آن در وهله‌ی نخست. این ترس مانع از این می‌شود که فرد بدنام‌شده در روابطش به صمیمیت بیشتری دست پیدا کند. به عنوان مثال، در دختری با خالکوبی اژدها، لیزبث پس از آنکه بیورمن به طرز وحشیانه‌ای به او تجاوز می‌کند، منابع بالقوه‌ای را که می‌توانند از او پشتیانی کنند در نظر می‌گیرد. او اول از همه به اعضای گروهش فکر می‌کند:

«انگشتان شیطانی»[۴۸] گوش می‌دهند. آن‌ها برای دفاع از او به پا می‌خیزند. اما آن‌ها اصلاً اطلاع نداشتند که سلندر حکمی از سوی دادگاهی دارد که او را فاقد قوه‌ی عقل و ادراک قلمداد می‌کند. او هم نمی‌خواست که آن‌ها دید اشتباهی نسبت به او داشته باشند. بنابراین، این گزینه‌ی خوبی نیست.[۴۹]

مدیریت یک هویتِ تباه‌شده نیازمند تلاش و پیش‌بینی کردن دائمی‌ست: «نشان دادن یا نشان ندادن؛ گفتن یا نگفتن؛ دروغ گفتن یا دروغ نگفتن؛ و در هر کدام از این موارد به چه کسی، چطور، کِی و کجا.»[۵۰]

لیزبث با اینکه جاسوسی کارکُشته در کارهای مردم است، به شکلی قابل‌درک و عمیقاً انزواطلب است. اصلاً جای تعجب نیست که چرا دوستان کمی دارد. انزوای اجتماعی او هم یکی دیگر از ویژگی‌های افراد بدنام‌شده است. تعاملات اجتماعی با افراد «مطّلع» می‌تواند همراه با خشونت، تحقیر یا خندیدن‌های بی‌جا باشد. بسیاری از کسانی که مانند لیزبث، هویت‌های تباه شده دارند، ارتباط زیادی با سایر انسان‌ها ندارند. کسی که خودش را محصور کرده است، به دلیل آنکه وجوه متقاعدکننده‌ای در تماس‌ بین فردی نمی‌بیند، مشکوک، افسرده، متخاصم، اندیشناک و سردرگُم می‌شود.[۵۱] این توصیفات ما را به یاد کسی می‌اندازد که او را می‌شناسیم.

دختران، ازهم‌گسیخته

تا مدت‌ها پس از مرخص شدن از سنت استفان در سن پانزده سالگی، همچنان به پرونده‌ی خلاف‌های لیزبث افزوده می‌شد. این اسناد و مدارک هم او را از «موفق شدن» در موقعیت‌های اجتماعی خاصی منع نمود و هم نقش مهمی در قضاوت‌های ناروایی ایفا می‌کند که در سراسر کتاب‌ها درباره‌ی او وجود دارد.

اروینگ گافمن از جمله‌ی دانشمندان مشهور و به نام مکتب شیکاگوست و ابداعات و پژوهش‌هایش درباره‌ی نظریه‌ی کنش متقابل نمادین این نظریه را برای سال‌ها به نظریه‌ی مسلط در جامعه‌شناسی آمریکا تبدیل کرد. گافمن در دنیای انسان‌شناسی نیز به نوعی دارای ادعا و اعتبار علمی‌ست. از مناقشات آکادمیک انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی که بگذریم، گافمن را هم به خاطر کارهای میدانی، هم به خاطر تحصیلات آکادمیک و هم به خاطر روش‌شناسی آثارش می‌توان در زمره‌ی انسان‌شناسان جای داد. پایبندی گافمن به جامعه‌شناسی خرد، بی‌اعتنایی به ساختارهای بلنددامنه، روش‌شناسی مردمی، مشاهده‌ی مستقیم و ارتباط رودررو از مشخصه‌ی کارهای گافمن محسوب می‌شوند. پیشینه‌ی فلسفی عمل‌گرایی و رفتارگرایی مکتب شیکاگو به علاوه گذشته‌ی هنری گافمن باعث شد تا گافمن با نوآوری و ابداعاتی که خاصه‌ی شخصیت علمی او بود، مفاهیم جدیدی در انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی بنا نهد، مفاهیمی که گذشته از جدید بودن به نوعی انقلابی هم محسوب می‌شدند. گافمن مفاهیم کنشگر (بازیگر)، مخاطبان (تماشاچیان)، بازی، اجرای تئاتری، مدیریت تأثیرگذاری، صحنه، پشت صحنه و غیره را در یک مفهوم استعاری از صحنه‌ی تئاتر اخذ کرده است. گافمن با خلق این مفاهیم بیشتر از همه به مسئله هویت می‌پردازد. هویت اجتماعی بالقوه و بالفعل و درگیری عقب‌نشینی یا مقاومت فرد در برابر جامعه که گافمن بر تخالف و تقابل آن تأکید دارد، نظریه‌ی گافمن را برای بسیاری از پژوهشگران و محققانی که به مسئله هویت‌های حاشیه‌ای می‌پردازند جالب کرده است. نظریه‌ی گافمن برای کسانی که به نوعی به مسئله‌ی هویت حاشیه در برابر متن می‌پردازند، نظریه‌ی گویایی محسوب می‌شود. از این دسته می‌توان از فمینیست‌ها و یا کسانی که به مسئله هویت در فضاهای مجازی می‌پردازند نام برد.

گافمن یکی از بیمارانِ روانی سابقش را توصیف می‌کند که از تعامل بیش از حد با همسر یا همکارانش اجتناب می‌کرد، زیرا ممکن بود بروز احساسات هم به عنوان نشانه‌ی جنون در نظر گرفته بشود.[۵۲] نشان دادن رفتاری مقابله‌گرایانه، حتی به صورت ملایم، از سوی افرادی که به آن‌ها برچسب‌ چسبانده می‌شود، به‌ویژه افراد به اصطلاح بیمار روانی، مهر تأییدی بر صحّت برچسب‌شان می‌زند و موشکافی‌ها و کنترل هر چه بیشتر درباره‌ی آنها را موجّه نشان می‌دهد. بروز رفتاری این چنینی از طرف کسی که از روی بخشندگی برچسب‌گذاری نشده است، توجهی را برنمی‌انگیزد.

این گرایش در بررسی متقابل جیانینی از دکتر تلبورین در کتاب دختری که به لانه‌ی زنبور لگد زد موجب برانگیخته شدن خشونت و گاه تسکینی مضحک می‌گردد. دکتر تلبورین خالکوبی‌ها و پیرسینگ‌های لیزبث را به عنوان شواهد خطرناک بودن او برای خودش، تلقی می‌کند. او تصدیق می‌کند که این خالکوبی‌ها و پیرسینگ‌‎ها به‌منزله‌ی «ابراز تنفر از خود» هستند.[۵۳] زمانی که جیانینی سؤال می‌کند که آیا خود او هم به‌خاطر گوشواره‌ها و خالکوبی‌هایی که در جاهایی شخصی دارد، خطر محسوب می‌شود یا نه، تلبورین پاسخ می‌دهد خالکوبی‌ها می‌توانند بخشی از تشریفات اجتماعی باشند. در این مورد، یک به اصطلاح متخصص، تصمیم می‌گیرد رفتاری را که از سوی یک فرد سر می‌زند نشانه‌ی بیماری او تلقی کند، درحالی‌که همان رفتار از سوی فردی دیگر صرفاً یک عملکرد اجتماعی بی‌خطر محسوب می‌شود. گافمن می‌گوید گرچه ما می‌توانیم پوچی و بی‌معنایی چنین تمایزگزاری را در این بررسی مشاهده کنیم، در زندگی واقعی همیشه این کار را انجام می‌دهیم و به چنین تمایزاتی قائل هستیم.

تلبورین در طی دلیل‌تراشی‌هایش، وقتی که «سوءمصرف مواد مخدر» و «بی‌قیدی‌های جنسی» لیزبث را به عنوان مدرکی برای آسیب‌های روانی‌اش مطرح می‎کند، بارها و بارها در این تله گرفتار می‌شود. حتی یک لحظه مست بودن لیزبث هم به دلیل آنکه برچسب‌گذاری شده است، موجب چسباندن برچسب‌های مطلق دیگری به او می‌شود. همان‌طور که جیانینی اشاره می‌کند، او و تلبورین زمانی که جوان‌ بودند در وضعیت‌های مضحک مشابهی قرار داشتند. او می‌گوید: «آدم‌ها در هفده سالگی کارهای احمقانه‌ی زیادی انجام می‌دهند.»[۵۴] آدم‌های معمولی کارهای احمقانه انجام می‌دهند، بدون آنکه برایشان عواقبی در برداشته باشد؛ و در عین حال، افرادی که به طور مرتب مورد بررسی قرار گرفته‌اند با انجام چنین کارهایی یک زندگی‌نامه‌ی خود-متهم-کننده می‌سازند.

برای اینکه گمان نکنیم این نوع چیزها فقط در داستان (یا در سوئد) اتفاق می‌افتد، در اینجا نمونه‌ای از جلسات قانونی تحت نظارت قانون سلامت روان اونتاریو[۵۵] در کانادا را ارائه می‌کنیم. هدف این جلسات بررسی تعهد غیرعمدی بیماران است، یعنی وضعیتی که در آن برای تأیید قضاوت پزشکان در مورد اینکه آیا یک بیماری برای خود و سایرین خطر محسوب می‌شود یا نه، به یک شورا نیاز است. در مورد اول، بنابر گفته‌ی برخی، بیمار خطری برای خودش محسوب می‌شد، چون حکم «غیرمعقولانه‌ای» درباره‌ی مردها ابراز کرده بود.

شرح بالینی خانم ای. ال نشان می‌دهد که او به بارها می‌رفت و مردهایی را که نمی‌شناخت با خود به آپارتمانش می‌برد. خانم ای. ال به شورا گفت که فقط یک بار تصادفاً مردی را که تازه با او آشنا شده بود به خانه بُرده است. او گفت که بیرون از کتابخانه‌ی عمومی با مردی که نمی‌شناخت آشنا شده بود. هوا سرد بود و او کُتش را به خانم ای. ال داده بود. پس از آن، آن‌ها با هم قهوه خوردند و خانم ای. ال آن مرد را به آپارتمانش دعوت کرد.[۵۶]

این فقره دو حرکتی را نشان می‌دهد که در مورد لیزبث هم شاهدش بودیم. نخست، دکتر یک واقعه را به یک الگو تعمیم می‌دهد. دوم، آن واقعه آنقدرها هم غیرعادی به نظر نمی‌رسد: به عنوان مثال، ما آن واقعه را در قالب یک کمدی رمانتیک، قابل باور می‌دانیم. گرچه وقتی که این واقعه با بیماری روانی تشخیص‌داده شده‌ی قبلی مرتبط بشود و زمانی که توسط مقامات پزشکی در محیط خشن یک جلسه ارائه گردد، بسیار خطرناک به نظر می‌رسد.

در مورد دوم پرونده‌ای مشابه، یک پزشک شمع روشن کردن بیمار را خطری برای او قلمداد کرد.[۵۷] در هر دو مورد، هیچ آسیبی – چه جنسی، چه آتش‌سوزی – وجود نداشت، اما افراد بدنام‌ شده به عنوان خطری «برای خودشان» درنظرگرفته شدند. امکانات آن‌ها در اقدامات –  عقلانی یا خطرزا – به صورت بارزی اجباری‌تر از اقداماتِ یک فردِ عادی‌ست.

داستان لیزبث را می‌توان به عنوان اهرمی دانست که در موقعیت اجتماعی افراد برچسب‌خورده به طور کلی و کسانی که به طور خاص «بیمار روانی» تلقی می‌شوند، روزنه‌ی جدیدی ایجاد می‌کند. ما موافقیم که لیزبث باید «یکی از ما» تلقی شود، اما به این منظور باید هیچ «آن‌هایی» در کار نباشد. ما می‌خواهیم عمل دسته‌بندی کردن مردم در چارچوب‌های دومقوله‌ای را به مبارزه بطلیم: ما/ آن‌ها، سالم/دیوانه، خوب/بد و غیره. نحوه‌ی بیان دیگر این مطلب این است که ما همگی «یکی از ما» هستیم و در پیوستاری دائمی که از عاقل به دیوانه تغییر می‌کند قرار داریم. همگی ما از برخی جهات از هویت‌هایی تباه‌شده رنج می‌بریم. «خوش‌شانس‌ترین فرد عادی، ممکن است شکست‌های نیمه‌پنهان خودش را داشته باشد، و هر یک از شکست‌های کوچک، در موقعیت‌های اجتماعی خاصی بزرگ‌نمایی و باعث می‌شود میان تصور دیگران از او، و تصور او از خودش، شکافی شرم‌آور به وجود بیاید.»[۵۸]

نتیجه این نیست که ما باید با افرادی که با ما فرق دارند، مهربان‌تر باشیم، بلکه باید خودمان را در آن‌ها، و آن‌ها را در خودمان ببینیم. فقط لغزش یک قلم کافی‌ست تا جایگاه‌مان عوض بشود.


پانویس‌ها:

[۱] Aryn Martin

[۲] Mary Simms

[۳] Lisbeth Salander

[۴] Stieg Larsson, The Girl Who Played with Fire, trans. Reg Keeland (New York:Vintage, 2010), p. 47.

[۵] Advokat Bjurman

[۶] Dr. Teleborian

[۷] Ibid., pp. 319–۳۲۰٫

[۸] St. Stefan

[۹] Holger Palmgren

[۱۰] Mikael Blomkvist

[۱۱] Asperger’s syndromeنشانگان آسپرگر یا سندرم آسپرگر  یک نوع اختلال رشد عصبی است که با مشکلات قابل توجه در ارتباط بین فردی و ارتباط غیرکلامی، مشخص می‌شود، که معمولاً به همراه علایق و رفتارهای وسواسی و تکراری است. اولین بار در سال ۱۹۴۴ پزشک اتریشی به نام هانس آسپرگر با انتشار مقاله‌ای آن را توصیف کرد. سندرم آسپرگر به صورت شکل ملایمی از طیف اوتیسم شمرده می‌شود، و وجه تمایز آن، حفظ مهارت‌های تکلمی و هوش(IQ)  بسیار بالا و حافظه بلند مدت قوی است؛ هرچند بعضی از پژوهش‌ها نشان‌دهنده‌ی تفاوت اساسی بین سندرم آسپرگر و اوتیسم با عملکرد بالاست. – م.

[۱۲] Larssonروزنامه‌نگار و نویسنده‌ی سوئدی. خالق سه‌گانه هزاره (دختری با خالکوبی اژدها، دختری که با آتش بازی کرد و دختری که به لانه‌ی زنبور لگد زد)

[۱۳] The Girl Who Kicked the Hornet’s Nest

[۱۴] Anita Giannini

[۱۵] Stieg Larsson, The Girl Who Kicked the Hornet’s Nest, trans. Reg Keeland (New York: Alfred A. Knopf, 2010), p. 484.

[۱۶] Erving Goffman (1922-1982)

[۱۷] Stigma

[۱۸] Asylums

[۱۹] symptoms

[۲۰] Millennium seriesسه‌گانه هزاره نام یک مجموعه رمان جنایی پرفروش که توسط نویسنده سوئدی استیگ لارسون خلق و نوشته شده‌است.

[۲۱] Goffman’s insights are drawn from ethnographic methods, which include participant observation. For Asylums, he posed for a year as a recreation assistant at St. Elizabeth’s Hospital in Washington, D.C.

[۲۲] Erving Goffman, Asylums: Essays on the Social Situation of Mental Patients and Other Inmates (New York: Anchor Books, 1961), p. 14.

[۲۳] Standardized object

[۲۴] Goffman, Asylums, p. 16.

[۲۵] identity kit

[۲۶] Goffman, Asylums,p. 20.

[۲۷] Stieg Larsson, The Girl with the Dragon Tattoo, trans. Reg Keeland (New York: Vintage, 2009), p. 160.

[۲۸] Goffman, Asylums, pp. 153–۱۵۴٫

[۲۹] Ibid., p. 45.

[۳۰] Larsson, The Girl Who Played with Fire, p. 395.

[۳۱] Larsson, The Girl Who Kicked the Hornet’s Nest, p. 497.

[۳۲] coping mechanisms

[۳۳] self- protective

[۳۴] Goffman, Asylums, p. 36.

[۳۵] Larsson, The Girl Who Played with Fire, p. 393.

[۳۶] Stigma

[۳۷] Erving Goffman, Stigma: Notes on the Management of Spoiled Identity (New York: Touchstone, 1986), p. 1.

[۳۸] Ibid., pp. 1–۲٫

[۳۹] piercings

[۴۰] Goffman, Stigma, pp. 3, 5.

[۴۱] Larsson, The Girl with the Dragon Tattoo, p. 327.

[۴۲] Ekström

[۴۳] Larsson, The Girl Who Played with Fire, p. 249.

[۴۴] Goffman, Stigma, p. 5.

[۴۵] Dragan Armansky

[۴۶] Mimmi Wu

[۴۷] Goffman, Stigma, p. 28.

[۴۸] Evil Fingers

[۴۹] Larsson, The Girl with the Dragon Tattoo, p. 237.

[۵۰] Goffman, Stigma, p. 42.

[۵۱] Ibid., p. 13.

[۵۲] Ibid., p. 15.

[۵۳] Larsson, The Girl Who Kicked the Hornet’s Nest, p. 487.

[۵۴] Larsson, The Girl Who Kicked the Hornet’s Nest, p. 487.

[۵۵] Ontario

[۵۶] Re C.C., [2005] O.C.C.B.D., No. 178 (O.C.C.B.), online: QL (OCCBD).

[۵۷] Re C.C., [2004] O.C.C.B.D., No. 62 (O.C.C.B.), online: QL (OCCBD).

[۵۸] Goffman, Stigma, p. 127.

درباره نویسندگان

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT