چرا مرگ ناخوشایند است؟


اریک اولسن

استاد فلسفه‌ در دانشگاه شفیلدِ انگلستان [۱]


خلاصه: چرا مرگ این چنین ترسناک و ناخوشایند به‌نظرمی‌رسد؟ چرا ما هر یک به شیوه‌ای در تلاش برای فرار از قطعیت مرگ، عدم مواجهه با آن و یا به دنبالِ راهی برای فراموش کردنش هستیم؟ حتی اگر به نوعی از زندگی پس از مرگ ایمان داشته باشیم، می‌دانیم که مرگ به منزله‌ی پایان این نوعِ حیاتی‌ست که می‌شناسیم و این حیات غیرقابل‌تکرار است و این مسئله بدان معناست که دیگر نمی‌توانیم تجربه‌های جدیدی بکنیم، ببینیم که چه اتفاقاتی پس از مرگِ ما خواهد افتاد و جهان به چه شکل درخواهد آمد. اریک اولسن در این مقاله به کمک دیدگاه‌های اپیکور، فیلسوف یونانی در تلاش است تا از دیدگاهی تازه درباره‌ی مسئله‌ی مرگ، این قدیمی‌ترین و عمیق‌ترین تجربه‌ی ترسناکِ انسان بیاندیشد. او نشان می‌دهد که گرچه مرگ دست‌کم در بیشتر موارد ناخوشایند است و دلیلِ این ناخوشانیدی را نیز می‌دانیم – مرگ ناخوشایند است چون ما را از چیزهای مطلوبی محروم می‌کند که اگر زنده بودیم می‌داشتیم -، کسی نمی‌داند آن چیزهای مطلوب دقیقاً چه چیزهایی هستند. حتی اگر جزییات دقیق مرگ کسی را هم بدانیم، به‌نظرمی‌رسد نمی‌توانیم قاطعانه بگوییم مرگش چقدر ناخوشایند بوده ‌است.

حتی بدون در نظر گرفتن جهان پس از مرگ، مردن به ناخوشایندی شهره است. اما به‌راستی به خاطر وجود یا فِقدان چه چیزی این‌گونه است؟

 بیشترِ ما گمان می‌کنیم که مردن پدیده‌ی ناخوشایندی‌ست. من که یقیناً نمی‌خواهم حالاحالاها بمیرم، احتمالاً شما هم همین‌طور. البته استثناهایی هم وجود دارد. برخی افراد فعالانه خواهان مرگ‌اند. شاید آن‌ها به طرزی دهشتناک تنها هستند یا دردی مزمن دارند یا رفته‌رفته دچار فراموشی ناشی از کهولت سن شده‌اند و عقل‌شان زایل خواهد شد و سرانجام چیزی از آن باقی نخواهد ماند. شاید هیچ روزنه‌ی امیدی هم برایشان وجود نداشته باشد. آن‌ها هر روز صبح با این افسوس از خواب برمی‌خیزند که چرا در خوابی مرگامرگ نمرده‌اند. در این گونه موارد، شاید مرگ بهتر از ادامه‌ی زندگی رقت‌بار و بی‌ارزش باشد. اما در بیشتر مواقع مرگ همچنان نامطلوب است و ما برای دوری از آن هر کاری می‌کنیم.

اپیکور، فیلسوف یونانی، در نامه‌ای به مناسئوس سعی می‌کند به ما بقبولاند که مرگ برای کسانی که درباره‌ی آن تأمل می‌کنند چیز ترسناکی نیست. البته شکنجه‌ها و هراس‌های جهنمی، قصه‌هایی‌ست که برای ترساندن طغیان‌گران ساخته شده‌اند و از دیدگاه او نباید افراد منطقی را بترساند. اما صرف‌نظر از این موضوع، در خودِ مرگ هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد: ماهیت مرگ باعث می‌شود که ما و مرگ هیچ‌گاه «هم‌بودی» نداشته باشیم، زیرا مادام که ما زنده‌ایم، مرگ حضور ندارد و وقتی مرگ وارد می‌شود، ما دیگر حضور نداریم. از دیدگاه اپیکور، نکته‌ی اصلی آن است که ما گرچه بی‌تردید می‌میریم، هیچ‌گاه مُرده نیستیم. آنچه می‌تواند ترسناک باشد آگاه باقی ماندن نسبت به مرگ است، نوعی حضور داشتن درحالی که می‌دانیم درگذشته‌ایم، که البته پوچ و باطل‌نماست. به‌نظرمی‌رسد که برهان اپیکور قابل رد کردن نباشد، اما نمی‌تواند ما را خاطرجمع کند، شاید به این دلیل که اغلب ما آن‌قدر که اپیکور انتظار داشت منطقی نیستیم. (برگرفته از کتاب پرسش‌های زندگی، نوشته‌ی فرناندو سوتر، ترجمه‌ی عباس مخبر، نشر علم)

 مرگ فقط برای آن‌ها که بعد از درگذشتِ دیگری زنده مانده‌اند ناخوشایند نیست. اگر من امروز بمیرم، عزیزانم در غم و اندوه فرو می‌روند، پسرم یتیم خواهد شد و همکارانم آزمون‌های دانشجویانم را نمره خواهند داد، کاری که احتمالاً برای آن‌ها جالب نیست. اما به همین ترتیب، نیستی و مرگ برای خود من هم وحشتناک خواهد بود. همان‌قدر که نگران سلامت و سعادت همکارانم هستم، دلایل خودخواهانه‌ی خویش را برای زنده ماندن هم دارم و این طرز تفکر مختص من نیست. وقتی آدم‌ها می‌میرند، ما نه‌فقط به خاطر خودمان که آن‌ها را از دست داده‌ایم، بلکه برای خود آن‌ها هم متأسف می‌شویم، به‌ویژه اگر رفتگان، جوان و آتیه‌دار باشند. ما مرگ را بدترین اتفاقی می‌دانیم که ممکن است برای کسی رخ دهد.

 اگر دوران ناخوشایندی بعد از مرگ در پیش بود، درک این نکته آسان‌تر می‌شد. در آن صورت وفات پایان کار ما نبود، بلکه گذار ما از نوعی زیستن بود به نوعی دیگر. شاید هستیِ ما پس از مرگ علی‌رغم فساد جسمانی و نابودیِ درون قبر، به طرزی آگاهانه ادامه داشته باشد. اگر قرار بود من محکوم به کیفری ابدی در دوزخ باشم، مسلماً مرگ برایم ناخوشایند خواهد بود، چون وضعیت مرا به چیزی بدتر از آنچه هست تبدیل می‌کند.

 اما اگر رستاخیزی در کار نباشد چه؟ چه می‌شود اگر مرگ واقعاً پایان کار ما باشد و ما به خاکی که از آن آمده‌ایم باز گردیم و همه‌چیز همین باشد و بس؟ آن وقت مرگ نمی‌تواند وضع ما را به چیزی بدتر از آنچه هست بدل کند. یا دستِ‌کم در این حالتْ پیامد ناگواری مثل سوختن در جهنم اوضاع را بدتر نخواهد کرد. مردن، وجود نداشتنِ به تمام معناست و چیز ناخوشایندی در این خصوص وجود ندارد. کسی از وجود نداشتن ناراحت نمی‌شود. مرده‌ها هیچ‌گاه آه و ناله نمی‌کنند و این صرفاً به این دلیل نیست که دهان‌شان از کار افتاده، بلکه آن‌ها به طریق اولی دیگر وجود ندارند که بخواهند ناراحت باشند.

لوکرتیوس، پیرو رمی و بزرگِ اپیکور می‌گوید: «به گذشته‌ی ازلی بنگر که پیش از ولادت ما سپری شده است و ببین چگونه به چشمِ ما به کلی چیزی همسانِ نیستی‌ست. این آینه‌ای‌ست که طبیعت در برابر ما گرفته است، تا پیش از مرگ، زمانی را که در پی خواهد آمد ببینیم. آیا در این چشم‌انداز چیز هولناکی دیده می‌شود – چیزی ملال‌آور، چیزی که آرام‌بخش‌تر از عمیق‌ترین خواب نباشد؟»

 شاید منطقی باشد که از فرایند مردن بیمناک و بر حذر باشیم؛ افول سلامت، اتفاقی دردناک است و شوربختانه گاهی به مرگ می‌انجامد. اما ترسیدن از هیچ – که خود مرگ ‌باشد – به نظر اشتباه می‌آید. وقتی ما مرده باشیم، درست در همان مرحله‌ی پیش از بسته شدن نطفه‌مان قرار خواهیم گرفت و بی‌بروبرگرد می‌دانیم همه ‌چیز آن بسیار خوب است. مردن هرگز بدتر از خوابی بدون رؤیا به نظر نمی‌رسد.

 اگر مرگ نابودیِ محض باشد، چطور می‌توان آن را ناخوشایند انگاشت؟ واضح است که چنین رخدادی تلخ است، اما چرا؟ یک پاسخ شگفت‌انگیز این است که در واقع چنین چیزی چندان بد هم نیست. بیزاری ما از مرگ از اساس غلط و بیهوده است. ظاهراً این همان نکته‌ای‌ست که در دیدگاه اپیکور، فیلسوف یونان باستان، نمودار است:

مرگ، این عذاب‌آورترینِ رنج‌ها، برای ما هیچ است؛ تا زمانی که وجود داریم مرگ با ما نیست و آن هنگام که مرگ فرا می‌رسد، ما وجود نداریم. پس زندگان یا مردگان را دلواپسیِ مرگ نباشد، چراکه برای اینان وجود ندارد و آنان نیز خود دیگر وجود ندارند.

 مرگِ ما تا زمانی که زنده هستیم بر ما تأثیری ندارد؛ این هراس از مرگ یا انتظار آن است که ممکن است بر ما مؤثر باشد. مرگ به خودی خود نمی‌تواند برای ما رنج‌آور باشد و نمی‌تواند بر مرده‌ی ما هم اثری بگذارد؛ چراکه هیچ چیز پس از آن بر ما اثرگذار نخواهد بود. بنا بر پندار اپیکور، مرگ برای ما هیچ است. مردن هرگز نمی‌تواند بد باشد. نه به خاطر آن‌که سودمندی مرگ بر زیانش می‌چربد، بلکه بدین علت که ابداً قدرت آسیب‌رسانی به ما را ندارد.

 فرقی نمی‌کند وضعیت فرد چگونه باشد. حتی اگر زندگی من از بهترین کیفیت ممکن برخوردار بوده به همراه موفقیت‌های زیاد و رضایت و عشق، اگر زندگی‌ام همین حالا هم به پایان برسد، مرگ برای من بد نخواهد بود. رفتار عقلانی این نیست که از مرگ بهراسیم یا آن را تا فرا رسیدن زمان موعود انکار کنیم، بلکه کار درست، زیستنِ تمام و کمال زندگی ا‌ست؛ بی هیچ اعتنا به طول عمر یا زمان فرا ‌رسیدن مرگ. ممکن است ما به دلایلی خواستار ادامه‌ی حیات‌مان به خاطر دیگران باشیم، اما این تمایل هیچ گاه به خاطر خودمان نیست. نفرت از مرگ مثل بیزاری از داشتن اتاقی در طبقه‌ی سیزدهم هتل است. هر دو در باوری نادرست درباره‌ی آنچه برایمان آسیب‌زاست ریشه دارند.

 اگر این نکته درست باشد، بسیار شگفت‌انگیز و احتمالاً مهم‌ترین کشف در کل تاریخ فلسفه خواهد بود. مرگ چیزی‌ست که اکثر ما بیش از هر چیز دیگری از آن واهمه داریم. این نگرشی کمابیش جهانی در تمام فرهنگ‌ها و مکان‌ها به مرگ است. اپیکور بزرگ‌نمایی نکرده ‌است که مرگ را هراس‌انگیزترینِ پلیدی‌ها نامیده است. چه چیزی آرامش‌بخش‌تر از این خواهد بود که بدانیم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد؟

 متأسفانه پذیرش سخن اپیکور بسیار سخت است. خوبی‌های زندگی را در نظر بیاورید: مثلاً لذت، موفقیت، خوشبختی، دوستی و عشق. اگر این‌ها خوبی نیستند، پس هیچ چیز دیگری هم نیست. اما اگر بمیریم، از همه‌ی آن‌ها محروم خواهیم شد. برای لذت بردن، خوشبخت شدن یا بهره‌مندی از عشق باید که زنده بمانیم. همین انگیزه‌ای‌ست که تداوم زندگی را شیرین می‌کند. زندگی برای فراهم کردن این چیزها لذت‌بخش است. بنابراین به خطا رفته‌ایم اگر در مورد طول عمر بی‌اعتنا باشیم. بهتر است نمیریم، زیرا زنده ماندن تنها راه رسیدن به خوبی‌هایی مثل کامیابی و نیکبختی‌ست. این‌طور نیست که مرگ برایمان هیچ باشد، بلکه چیزی‌ست که در بیشتر مواقع دلایل محکمی داریم تا از آن دوری کنیم. این استدلال نفرت‌مان از مرگ را توجیه می‌کند.

 می‌توانیم طور دیگری به این ماجرا نگاه کنیم و موارد اسف‌باری را در نظر بگیریم که در آن‌ها مرگ موهبت به نظر می‌رسد. چنانچه مردنْ هرگز بد نباشد، الزاماً خوب هم نخواهد بود. اگر مرگ ما را از گزند دور کند، می‌تواند از دستیابی به منفعت هم باز دارد. مردن به معنای وجود نداشتنِ مطلق است و از آنجا که چیز ناخوشایندی درباره‌ی «عدمِ محض» وجود ندارد، به همان ترتیب چیز خوشایندی هم در این خصوص وجود ندارد. هیچ ‌کس از مردن کیف نمی‌کند یا احساس رها شدن از بار هستی ندارد. مرده هرگز گله و شکایت نمی‌کند، ولی در عین حال لذتی هم نمی‌برد؛ چون اصلاً وجود ندارد که بخواهد این حس را تجربه کند. اگر این بدان معنی‌ست که مرگ نمی‌تواند زیانی به ما برسانَد و دلیلی برای اجتناب از آن نیست، پس به این معنا هم هست که مرگ نتیجه‌ی دلخواهی هم در پی ندارد و ما انگیزه‌ای برای استقبال از آن هم نداریم. اگر بنا را بر این بگذاریم که مرگ برای ما هیچ است، در رویارویی با حق انتخاب این‌که همین حالا بمیریم یا به مدت ده سال به طور وحشیانه‌ای شکنجه شویم و بعد بمیریم، قاعدتاً باید کاملاً بی‌اعتنا باشیم و برایمان فرقی نکند.

 اگر سخن اپیکور درست باشد، خلاص کردن حیوانی که درد می‌کشد و امیدی به بهبودش نیست، کار ظالمانه‌ای‌ست. هنوز این‌گونه بحث‌ها داغ هستند که آیا انسان‌ هنگام ابتلا به بیماری‌های رنج‌آور و درمان‌ناپذیر باید این حق را داشته باشد تا به زندگی خویش پایان دهد یا خیر؛ و این‌که آیا پزشکان باید آن‌ها را برای مرگ خودخواسته یاری دهند یا نه. اما از نظر اپیکور داشتن چنین حقی محلی از اعراب ندارد، چراکه به ‌هیچ‌ روی مرگ به صلاح هیچ موجود زنده‌ای نیست، حال شرایط و وضعیتش هر چه باشد. نه به خاطر آن‌که زیان‌های مرگ سنگین‌تر از منافع آن است، بلکه به این دلیل که احتمالاً هیچ مزیتی هم نخواهد داشت. اما اگر حتی کمی هم از نیک و بد سر در بیاوریم، این را می‌دانیم که بهتر است از رنج بیهوده اجتناب کنیم و وقتی مرگ می‌تواند این کار را برایمان بکند، پس نباید چیز مطلقاً بدی باشد.

 آشکار است که سویه‌ی مثبتی هم در مرگ متصور است. اما دقیقاً به همین دلیل است که می‌توان سراغ جنبه‌ی منفی آن هم رفت. اپیکور درست می‌گوید که مرگ پدیده‌ی بدی نیست؛ به همان دلیل که رنج چیز بدی‌ست. نکته‌‌ی تأسف‌باری درباره‌ی مردن وجود ندارد؛ همان‌طور که نکته‌‌ی اسف‌انگیزی در مورد بیهوشی وجود ندارد. این رویدادها به خودی خود بد نیستند، با این حال ممکن است پیامدهای بدی داشته باشند. بی‌موقع و ناخواسته به خواب رفتن جالب نیست. حتی شیرین‌ترین رؤیاها شاید ناخوشایند باشند؛ چرا که امکان دارد باعثِ از دست دادن یک مهمانی شوند. مرگ هم می‌تواند ناخوشایند باشد، زیرا موجب از دست رفتن بقیه‌ی زندگی‌تان می‌شود.

 دقیق‌تر این است که بگوییم مرگ هم مثل خواب می‌تواند خوشایند، ناخوشایند یا بر اساس موقعیت، آمیزه‌ای از این دو باشد. هنگامی ‌که ما را از پلشتی‌ها دور می‌کند خوشایند و هنگامی‌که از لذت‌ها محروم‌مان می‌سازد ناخوشایند است. در موارد عادی نیز نتایجی تلفیقی از هر دوی آن‌ها خواهد داشت. مثل بیشتر پدیده‌های دیگر، مرگ هم ابعاد منفی و هم مثبت دارد.

هنرمندان و افراد زیادی هستند که در سنین کودکی یا اوایل جوانی می‌میرند یا خودشان را می‌کشند. خودکشی یا مرگ بر اثر مصرف بیش‌ازحد مواد مخدر در میان هنرمندان امر بسیاری شایعی‌ست. یکی از معروف‌ترین هنرمندانی که در جوانی خود را کشت، کرت کوبین، خواننده‌ی گروه نیرواناست. هیچ‌ راهی نداریم تا ببینیم اگر او با اعتیاد خود مبارزه می‌کرد و خود را نمی‌کشت، زندگی او به چه شکل ادامه پیدا می‌کرد.

 بنابراین حتی اگر مرگ پایان کار آدمی باشد و زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، می‌تواند چیز نکوهیده‌ای باشد و این امر بار دیگر پرسش اولیه‌مان را پیش می‌کشد: چه چیز موجب بدانگاریِ مرگ می‌شود؟

 وقتی می‌دانیم مرگ با دور کردن‌مان از رنج‌ها می‌تواند خوب باشد، به همان نسبت می‌دانیم با محروم کردن‌مان از لذت‌ها می‌تواند بد باشد. اگر من امروز بمیرم غیرممکن خواهد بود که بزرگ شدن پسرم را ببینم یا با عزیزانم وقت بگذرانم یا هر کار دیگری را که برایم جذاب است انجام دهم. مرگ من را از هر نوع لذت و خوشی محروم خواهد کرد و این ویژگیْ آن را برای من ناخوشایند می‌کند.

 اما اگر مرگ به سبب محرومیت‌هایی که ایجاد می‌کند بد باشد، شرح چگونگی ناخوشایندی آن سخت خواهد بود. مرگ دقیقاً ما را از چه چیزی محروم می‌کند؟ اگر فردا یک اتوبوس من را زیر بگیرد، این حادثه مانع از آن می‌شود که بزرگ شدن فرزندم را شاهد باشم. حالا فرض کنیم فردا بتوانم از دست اتوبوس جان سالم به در ببرم، اما پس‌فردا با ماشین آتش‌نشانی تصادف کنم. در این مثال، مرگ فردای من در برخورد با اتوبوس فقط یک روز من را از چیزهای دوست‌داشتنی محروم خواهد کرد. این تصادف مرا از لذت تجربه‌ی بالیدن پسرم محروم نمی‌کند؛ چون به هر حال من چنین لذتی را نمی‌چشیدم. این موضوعْ مرگ من در سانحه‌ی برخورد با اتوبوس را به رخدادی ناگوار بدل می‌کند، اما نه خیلی ناگوار.

 این مثال معروف را در نظر بگیرید: چارلی پارکر[۲]، بزرگ‌ترین موسیقی‌دانِ سبک جاز، در سن ۳۴ سالگی به سبب ذات‌الریه درگذشت. این مصیبتی بزرگ بود؛ نه‌فقط برای هواداران موسیقی او، بلکه برای خودش که آن را بیش از هرکس دوست داشت. اما این مصیبت واقعاً چقدر بزرگ بود؟ وقتی او درگذشت، مردن برای او چقدر تلخ بود؟ پاسخ به این پرسش بستگی به این دارد که اگر نمی‌مرد، چه می‌شد. حقیقتاً اگر نمی‌مرد چه اتفاقی در راه بود؟ او چقدر زنده می‌ماند؟ در زمان بیشتری که برایش باقی مانده بود چه کارهایی انجام می‌داد؟

 

 شاید ضعف سلامت و شیوه‌ی زندگیِ ولنگارانه زود کار او را می‌ساخت و چند ماه بعد از بهبود بیماری ذات‌الریه‌اش دچار بیماری کشنده‌ی دیگری می‌شد. شاید هم سرش به سنگ می‌خورد و راه زندگی‌اش را تغییر می‌داد. شاید اعتیاد به الکل را که سلامتی‌اش را به خطر انداخته بود، ترک می‌کرد و آماده می‌شد تا آثاری درخشان‌تر از آثار افسانه‌ایِ دهه‌ی ۱۹۴۰ خودش ضبط کند. شاید نقش یگانه‌ی خویش را در نوآوری‌های جاز دهه‌ی ۱۹۵۰ و ۶۰ با اثرگذاریِ بیشتری ایفا می‌کرد و حتی مایلز دیویس[۳] و جان کلترین[۴] را در سایه قرار می‌داد. یا این‌که شاید موسیقی را می‌بوسید و کنار می‌گذاشت و عشق و آرامش خانوادگی را جایگزین آن می‌کرد. شایدهای بسیاری در این خصوص وجود دارد. اگر پارکر سال ۱۹۵۵ در هتلی در نیویورک در نمی‌گذشت، هزارویک اتفاق دیگر ممکن بود در زندگی‌اش بیفتد. بی‌گمان برخی از این اما و اگرها محتمل‌تر از بقیه‌شان هستند، اما به نظر نمی‌رسد هیچ فرضیه‌ای مؤید این گزاره باشد که زندگی او قطعاً به مسیر مشخصی کشیده می‌شد.

 به‌نظر درست است که بگوییم مرگ ما را از آینده‌ای محروم می‌کند که در صورت زنده ماندن می‌داشتیم و بد و خوب مرگ‌مان بستگی به کیفیت آن آینده دارد. هرچه آینده‌تان درخشان‌تر باشد، مردن‌تان افسوس‌برانگیزتر خواهد بود. اما بعید است بتوان آینده‌ی مشخصی برای مردگان متصور شد. مرگ ما را از بسیاری چیزها در آینده محروم می‌کند: خوشی‌ها، ناخوشی‌ها و چیزهای معمولی. بنابراین حتی اگر ما بدانیم چه عواملی مرگ را در شرایط خاصْ خوشایند یا ناخوشایند می‌کنند، باز هم احتمالاً غیرممکن خواهد بود که بتوانیم چند‌و‌چون این موقعیت را شرح دهیم.

 این وضعیت مختص مرگ نیست. وقتی می‌پرسیم آیا اتفاقات زندگی‌ به سودمان است یا به زیان‌مان، باز هم در همین موقعیت قرار می‌گیریم. آیا به نفع من است که به استرالیا بروم؟ ظاهراً باید دید مهاجرت به استرالیا زندگی مرا بهتر از وضعیت آینده‌ام در وطنم خواهد کرد یا بدتر. اما اگر مهاجرت کنم، چه زندگی‌ای در انتظارم خواهد بود؟ ممکن است شگفت‌انگیز باشد: شاید شغل تازه‌ای پیدا کنم، دوستان جدیدی بیابم و اهدافی رضایت‌بخش‌تر از اهداف فعلی‌ام را دنبال کنم. البته شاید هم آن را کاری عبث دریابم و به‌شدت احساس تنهایی و اندوه کنم. چه‌بسا آرزو کنم هرگز به استرالیا کوچ نکرده بودم. یا شاید هم تجربه‌ای بینابین را از سر بگذرانم: از برخی جهات دلخواه و از برخی جهاتْ نامطلوب، اما در مجموع مبهم و نامعین از این نظر که آیا در مقایسه با گزینه‌های دیگر بهتر بوده است یا بدتر.

 فی‌الواقع اگر به استرالیا نروم، بقیه‌ی زندگی من چطور خواهد بود؟ احتمالاً همچون قبل ادامه پیدا می‌کند. شاید ‌هم به گونه‌ای که من قادر به پیش‌بینی‌اش نیستم، خیلی بهتر یا بدتر شود. می‌دانم چه مواردی می‌تواند کوچ به استرالیا را برای من خوشایند یا ناگوار کند، اما ناممکن به نظر می‌رسد که مطمئن شویم چقدر بهتر یا بدتر خواهد بود.

 این فقط به این سبب نیست که از پیش‌بینی آینده عاجزیم. چهل سال بعد از لحظه‌ی اکنون، کم‌وبیش خواهم دانست چه نوع زندگی‌ای داشته‌ام. اما این را هم احتمالاً بهتر خواهم دانست که اگر راه دیگری را انتخاب می‌کردم، زندگی‌ام چطور پیش می‌رفت. اگر به استرالیا بروم، هیچ آینده‌ی قطعی‌ای در انتظارم نخواهد بود. نرفتنم مرا از بسیاری تجربیات استرالیایی در آینده – چه خوب و چه بد و یا معمولی – محروم خواهد کرد. بقیه‌ی ماجراهای زندگی، از جمله مرگ، هم به همین ترتیب هستند.

 می‌دانیم که مرگ دست‌کم در بیشتر موارد ناخوشایند است و می‌دانیم چیست که آن را ناخوشایند می‌کند: مرگ ناخوشایند است چون ما را از چیزهای مطلوبی محروم می‌کند که اگر زنده بودیم می‌داشتیم. اما کسی نمی‌داند آن چیزهای مطلوب دقیقاً چه چیزهایی هستند. حتی اگر جزییات دقیق مرگ کسی را هم بدانیم، به نظر می‌رسد نمی‌توانیم قاطعانه بگوییم مرگش چقدر ناخوشایند بوده ‌است.


پانویس‌ها:

[۱] Eric Olson

[۲] Charlie Parker

[۳] Miles Davis

[۴] John Coltrane

درباره نویسندگان

Author profile
Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comment
  • یه سوال دارم در واقع کی گفته مرگ بخاطر رهانیدن ما از رنج ها خوبه در واقع بنده اصلا با چنین چیزی موافق نیستم من حاظرم اگه قرار باشه جهنمی وجود داشته باشه در جهنم بمونم و بسوزم اما به نیستی نپیوندم

LEAVE A COMMENT