ربکا مید
نویسندهی نیویورکر[۱]
خلاصه: مارگارت آتوود یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر کانادایی و شاید حتی یکی از بزرگترین نویسندگان تمام دورانها باشد. بیشتر ما بهواسطهی داستان شگفتانگیز سرگذشت ندیمه با او آشناییم. ربکا مید، نویسنده و خبرنگار نیویورکر در این مقاله، پس از گذراندن زمانی طولانی در کنار مارگارت آتوود و خانوادهاش به شکلی جامع به بررسی زندگی او، ویژگیها و اتفاقات تأثیرگذار آن بر اندیشههای آتوود و تفکرات کلیدی او میپردازد. نشان میدهد که آتوود از همان ابتدا چه زندگی پرفراز و نشیبی داشته است و چطور از تک تک لحظات زندگیاش برای الهام گرفتن از داستانهایش استفاده کرده است. افزونبراین، پس از روی کار آمدن ترامپ و قوانین عجیب و غریبی که وضع کرد، دوباره به کتاب سرگذشت ندیمهی آتوود توجه زیادی شد و دقیقاً در همان زمانها بود که سریالی نیز برگرفته از این داستان ساخته شد. این مسئله سبب شد تا بسیاری آتوود را پیشگوی آینده قلمداد کنند. ربکا مید نشان میدهد که چطور آتوود همیشه به دقت اخبار روز جهان و حتی اخبار علمی را مو به مو دنبال میکند و شاید به همین دلیل میتواند با در دست داشتن اطلاعات کامل دربارهی زمان حال، آینده را این چنین پیشبینی کند.
داستانهای او جوامعی لبریز از زنستیزی، سرکوب و ویرانیهای زیستمحیطی را به تصویر میکشند. تصاویری که این روزها کاملاً واقعی به نظر میرسند.
زمانی که مارگارت آتوود[۲] بیستوچندساله بود، یکی از خالههایش حکایتی خانوادگی را راجع به یکی از اجداد احتمالیشان در قرن هفدهم برایش تعریف کرد. قصهی مِری وِبستر[۳] که همسایههایش در شهر مذهبی هَدلی،[۴] واقع در ایالت ماساچوست، او را متهم به جادوگری کرده بودند. آتوود اخیراً خاطرنشان کرده است که: «اهالی آن شهر از او خوششان نمیآمد، به همین خاطر حلقآویزش کردند، اما از آنجاییکه آن زمان هنوز دار زدن به شیوهی زدن زیر چهارپایه نبود، او نمرد. تمام شب آن بالا تاب خورد و صبح که مردم برای تکه پاره کردنش آمدند، هنوز زنده بود.» بعد از آن ماجرا، به «مِری سگجان»[۵] معروف شد. نام فامیلی مادربزرگ آتوود هم تا قبل از ازدواج وبستر بود و شجرهنامهاش به جان وبستر،[۶] پنجمین فرماندار ایالت کنتیکت[۷] میرسد. آتوود میگوید: «مادربزرگم یک روز میگفت مری از اجدادش بوده و فردایش میگفت که نبوده، حالا شما هر طور که مایلاید تصور کنید.»
خود آتوود گزینهی هنرمندانهای برگزید: او ترجیح داد این داستان را باور کند. او حتی روایت روشنی به شکل شعر از زبان مِری سگجان یا به قول خودش عجوزهی متلکگو و سرخودی نوشت که همسایهها «به خاطر پوست برنزه و چشمهای آبیاش» به او حمله میکردند: «و مزرعهای از علفهای هرز و درمانی قطعی برای زگیلها که به نام من است». استقامت سخت و ترسناک وبستر هنگامی که از طناب آویزان بود («اغلبِ آدمها فقط یک بار میمیرند/ اما من دوبار خواهم مُرد»)، نوعی آزادی غریب را به او میبخشد. او حالا میتواند هر آنچه میخواهد بگوید: «کلمات از درونم میجوشند/ در امواج پُر پیچ و خم امکان/ و تمام اسرارِ کیهان از دهانم بیرون میریزد/ هر آنچه هست و نیست.» وبستر یکی از دو نفری بود که آتوود در سال ۱۹۸۵ کتاب مشهورش، سرگذشت ندیمه، را به او تقدیم کرد؛ کتابی که تصویری پادآرمانشهری از آیندهای نزدیک ترسیم میکند. در این کتاب ایالات متحده به یک حکومت مذهبی بنیادگرا تبدیل شده است و معدود زنانی را که توانایی باروریشان به سبب آلودگیهای محیطی نابود نشده، مجبور به فرزندآوری میکند. شخص دومی که کتاب سرگذشت ندیمه به او تقدیم شد، پِری میلر،[۸] پژوهشگر سیر تاریخ تفکر در آمریکاست که اوایل دههی شصت میلادی، استادِ آتوود در دانشگاه هاروارد بود و دانش او را در زمینهی تعصبات دینی پیوریتنها[۹] از سطح قصهی مادربزرگها فراتر برد.
با داشتن میراثی چون مِری سگجان و رسیدن به هفتادوهفتسالگی یعنی سنی که متلکگو و سرخود بودن نهتنها مجاز، بلکه مورد توقع و انتظار است، آتوود با کمال میل حاضر است نقش پیرِ خردمندی را بازی کند که شاید حتی جادو و جمبل هم در بساطش پیدا شود. ماه ژانویه در زادگاهش تورنتو به ملاقاتش رفتم. در چند ساعتی که با هم سپری کردیم حین صرف قهوه در یک کافهی شلوغ تردستیای را برایم اجرا کرد که در مهمانیهای دوستانه انجام میدهند. ابتدا توضیح داد که سالها پیش فوتوفن کفبینیِ قرون وسطایی را از یک همسایهی تاریخ هنرشناس متخصص آثار هیرونیموس بوش[۱۰] یاد گرفته و بعد دقایقی طولانی و دلهرهآور به کف دستهایم زُل زد. اول به خطوط عقل و احساسم اشاره کرد و اینکه مکان قرار گرفتنشان نسبت به هم چطور گویای نحوهی برخورد من با مسائل است. شستهایم را این طرف آن طرف کرد تا میزان یکدندگی و لجاجتم را بسنجد. خط زندگیام را بررسی کرد و گفت: «در حال حاضر کاملاً سالم به نظر میرسی.» که خیالم حسابی راحت شد. از من خواست دستهایم را چند لحظه تکان بدهم و بعد طوری که کف دستها رو به بالا باشند رهایشان کنم. آنوقت پس از اینکه با دقت بررسیشان کرد، با لحن خشکی گفت: «البته آنقدرها هم معصوم و پاک نیستی، خودت هم میدانی».
آتوود مدتها معروفترین نویسندهی کانادا بوده و حالا حوادث اخیر جلای تازهای به پیشگوییهای او بخشیده و بر شهرتش افزوده است. رئیسجمهوری در آمریکا روی کار آمد که در کمپین انتخاباتیاش بیهیچ پردهپوشی زنان را تحقیر میکرد و در اولین روز کاری خود فرمانی داد مبنی بر قطع کمکهای دولتی به سازمانهایی که برای حفظ سلامت زنان غیرآمریکایی خدمات سقط جنین ارائه میکردند. به این ترتیب رمانی که آتوود سالها قبل به مِری وبستر تقدیم کرده بود یک بار دیگر پرفروش شد. علاوه بر این قرار است بهزودی از رمان سرگذشت ندیمه سریالی اقتباس شود که الیزابت ماس[۱۱] در آن نقشآفرینی خواهد کرد. تصادفی که نمیتوان زمانی بهتر از این برای وقوعش متصور شد، اگرچه خیلیها آرزو میکنند ای کاش اینطور نبود. در یکی از عکسهایی که فردای روز تحلیف از راهپیمایی اعتراضی زنان در واشنگتن گرفته شده یکی از معترضان پلاکاردی در دست دارد با شعاری که گویای همین حال است: «بگذارید داستان مارگارت آتوود در وادی قصه باقی بماند.»
آتوود معتقد است اگر انتخاب دونالد ترامپ یک قصه بود هیچ کس باورش نمیکرد. او میگوید: «تناقضات زیادی هست -واقعاً توقع دارید باور کنم که مأمور اف.بی.آی. فلان حرف را زده یا آن یارو در ویکیلیکس[۱۲] بهمان کار را کرده؟ قصه باید طوری باشد که مردم حقیقتاً آن را باور کنند. اگر این کتاب پارسال چاپ شده بود همه میگفتند چنین اتفاقی محال است رخ بدهد.» آتوود در پیشگوییِ فجایع چیرهدست است. او مثل پزشکی حاذق به تشخیص صحیحش آشکارا میبالد، حتی اگر تشخیص و پیشبینی امراض فرهنگی کاری ناامیدکننده و غمبار باشد. او در حالی در همایش اعتراضی زنان در تورنتو شرکت کرد که یک کلاه بزرگ و شل و ول به رنگ صورتیِ قرص اسهال معروف پِپتو-بیسمول[۱۳] سرش گذاشته بود. به قول خودش: نه یک کلاهِ لوس و ننر شیک مثل کلاه بانوی اول. از بین پلاکاردها و شعارهای آن روز پلاکاردی را بیشتر از همه دوست داشته که زنی همسنوسال خودش در دست داشته و رویش نوشته بوده: «باورم نمیشه هنوز باید این مزخرفات رو تکرار کنم». خودش میگوید: «واقعاً چرا باید دوباره بعد از شصت سال این کار را تکرار کنیم؟ چون انگار این هم مثل هر چیز دیگری در زندگی بالا و پایین دارد، بالا را تجربه کردهایم و حالا نوبت به پایین رسیده.»
برخلاف اغلب نویسندهها آتوود برای اینکه بتواند کار کند احتیاج به میز مشخص یا دفترودستک خاصی ندارد. در اینباره به من گفت: «این هم خوب است و هم بد. اگر چنین عاداتی داشتم میتوانستم از آن حال و هوا استفاده کنم به این شکل که به کمک آن فضای خاص و آن وسایل جادویی نوشتن راحتتر در من میجوشید، اما حالا که از چنین چیزی بیبهرهام، آن اتفاق هم رخ نمیدهد.» اما خوبیاش این است که میتواند در هرجایی بنویسد و این دقیقاً همان کاریست که بهشدت مشغولش است. او روی ژانر کارهایش هم هیچ تعصبی ندارد. فهرست کاری آتوود شامل حدود شصت اثر از رمان و شعر و مجموعهی داستان کوتاه گرفته تا نقد و کتابِ کودک و حتی این اواخر مجموعهی کُمیکی دربارهی یک اَبَرقهرمانِ نیمگربه-نیمانسانِ پرنده به نام اَنجِلکَتبِرد[۱۴] میشود. آتوود خودش هم از تنوعطلبی در کارش آگاه است و در اینباره میگوید: «همیشه چیزهای مختلفی نوشتهام و هیچکس هم هرگز نگفته این کار را نکنم.» حتی وقتی داشتیم با هم چای میخوردیم دست چپش را نشانم داد که رویش چیزی نوشته بود و گفت: «بالاخره همیشه یک گَل و گوشهای برای نوشتن پیدا میشه.»
آتوود زیاد سفر میکند. بارها پیش آمده چند ماه بهطور موقت در کشور دیگری زندگی کند، آنهم در شرایطی که هنرمندان کمانعطافتر کار کردن در آن مطلقاً برایشان میسر نیست. وقتی سال ۱۹۸۴ (آن زمان متأثر از اُروِل[۱۵] بود) برای فرصت مطالعاتی به آلمانِ غربی رفته بود، نوشتن سرگذشت ندیمه را با یک ماشینتحریر دربوداغان اجارهای در برلین شروع کرد. یک بار هم تمام زمستان را در دهکدهای دورافتاده در بلِیکنی[۱۶] در نورفولکِ[۱۷] انگلیس سپری کرد، جایی که تنها راه تماسش با آمریکای شمالی یک کیوسک تلفنِ متروکه بود که از آن برای انبار کردن سیبزمینی استفاده میشد و کفِ سنگیِ کلبهای که در آن کار میکرد بهقدری سرد بود که انگشتان پایش دچار سرمازدگی شدند. آتوود وقتی دخترش، جِس[۱۸] که سال ۱۹۷۶ به دنیا آمد، هجده ماه بیشتر نداشت به همراه شریک زندگیاش گریم گیبسون[۱۹] که رماننویس است دور دنیا را سفر کرد. آنها بعد از گشت زدن دور اروپا به افغانستان رفتند. آتوود به عنوان دانشجوی تاریخ نظامیِ مشتاق و کنجکاو میخواست سرزمینی را که بریتانیا در آن شکست خورده ببیند، همانطور که دوست داشت از هند و سنگاپور دیدن کند. سپس به استرالیا رفتند تا در جشنوارهی ادبی آدِلاید[۲۰] شرکت کنند و بعد از مسیر فیجی و هاوایی به کانادا برگشتند. و همهی اینها در حالیست که در تمام طول سفر باروبندیل و وسایلشان را در ساک و کولهپشتی با خود این طرف و آن طرف میبردند.
خانهی آنها عمارتی در محلهی اَنِکس[۲۱] تورنتو نزدیک به دانشگاه است. او و گیبسون بیشتر از سی سال است که آنجا زندگی میکنند و زیرزمین خانه را تبدیل به دفتر کارشان کردهاند که در واقع دفتر مرکزی شرکت آتوود O.W.Toad,Ltd است. (این اسم عجیبوغریب در اصل شکل تغییریافتهی نام Atwood است، اما گاهی پیش آمده که نامهها یا بستههای پستی به نام Mr. Toad بیایند.) آتوود اهل رانندگی نیست و عادت دارد به عنوان ورزش و به هدف بالا بردن راندمانِ ذهنش در محله پیادهروی کند. بعضی وقتها حین پیادهروی به دوستی برمیخورد که نیم قرنی از آشناییشان میگذرد و لحظاتی را با هم به گفتوگو دربارهی زیروبم زندگی عزیزانشان میگذرانند؛ از آن مدل گفتوگوهایی که همهی هفتادوچندسالهها میکنند. گاهی هم پیاده یک سبد خریدِ سنگین و پر از کتاب را برای بخشیدن به کتابخانهی عمومی دنبال خودش میکشد.
آتوود فوقالعاده کتابخوان است و تبلیغ کتابی را که خوشش میآید همهجا میکند، بهویژه اگر نویسندهی آن جوان باشد. در طول ملاقاتمان رمانی به نام با من بمان[۲۲] به قلم یک نویسندهی بیستونهسالهی اهل نیجریه به نام آیوبامی آدِبایو[۲۳] را هم با اصرار به من داد. سارا پالی[۲۴] فیلمساز و نویسندهی کانادایی که دوست آتوود است یک بار برایم گفت: «معمولاً هر وقت از دیدنش برمیگردم یک دفتر یادداشت کامل، نیمی با دستخط خودم و نصف دیگر با دستخط او پر از اسامی فیلمها و کتابهایی که در طول صحبتمان از زبانش شنیدهام دارم، به اندازهی جزوهی یک ترم.» پالی اخیراً با اقتباس از رمان آلیاس گرِیس[۲۵] که آتوود آن را سال ۱۹۹۶ نوشته، یک سریال ششقسمتی برای نِتفلیکس[۲۶] کار کرده است. این کتاب بر اساس داستان واقعی قتلهای مرموزیست که قرن نوزدهم در یکی از روستاهای کانادا رخ داده. آتوود تا به حال پنج بار نامزد جایزهی بوکر[۲۷] شده که سومین بار آن برای همین کتاب بوده است.
آتوود را تقریباً همه در تورنتو خوب میشناسند، چه در خیابان، چه در رستوران و چه در مترو. (یک بار هم دزدکی یکی از بلیتهای مجانیِ مخصوص شهروندان سالمندش را در حالی که ابروهایش را با شیطنت بالا داده بود برای من خرج کرد.) حتی پلیسهای سر چهارراه هم به او سلام میکنند. هر بار با او بیرون بودم، امکان نداشت سروکلهی یک نفر که درخواست امضا دارد یا کسی که میخواهد با او عکس سلفی بگیرد وسط کار پیدا نشود. او هم به هیچ کدام نه نمیگوید. یک بار سر ناهار، بعد از اینکه دفتر زن جوانی را با مهربانی امضا کرد در اینباره گفت: «در عصر شبکههای اجتماعی نمیشود بهشان نه گفت چون میروند دربارهات مینویسند مارگارت آتوودِ جَوگیر در یک رستوران به من بیاحترامی کرد.» (او با لحنی آرام و شوخطبعانه صحبت میکند، اما وقتی میخواهد به جای منتقدِ فرضی حرف بزند لحنی جیغجیغو و شاکی به خودش میگیرد.) حتی اگر کسی او را نشناسد باز هم جذاب به نظر میرسد. یک عالم کاپشن به رنگهای خاص و درخشانی مثل قرمزِ یاقوتی یا بنفشِ درباری دارد که خزهای مصنوعیِ کلاهشان در کنار انبوه موهای فر و نقرهای رنگش دور صورتش را میگیرند. گونههای برجسته و بینی عقابیاش هم ویژگیهایی هستند که بالا رفتن سن نتوانسته زیباییشان را بگیرد. پوستش هم مثل پوست شخصیتهای مثبت رمانهای معروف ویکتوریایی صاف و شفاف است.
یک روز صبح با هم سری به کتابخانهی کتابهای نایاب توماس فیشرِ[۲۸] دانشگاه تورنتو زدیم، جایی که خودش هم مجموعهاش را به آنجا هدیه کرده: چهارصدوهفتادوچهار جعبهی کاغذ تا به امروز. از قبل درخواست کرده بود هر آنچه مربوط به سرگذشت ندیمه هست ببیند، به همین خاطر یک اتاق مطالعهی کوچک برایمان در نظر گرفته بودند. جعبهها را با چرخدستی به اتاق آوردند که یکی از آنها محتوی دستنویس اولیهی آتوود بود. در صفحهی اول محیط اتاق ندیمه را توصیف کرده بود که راوی رمان در آن زندگی میکند: «یک صندلی، یک میز، یک چراغ.» اگرچه آتوود اینجا هنوز جزئیاتی که در نسخهی چاپی به پاراگراف اول فصل دوم آن قدرت رُعبآور را میبخشد بهروشنی شرح نداده: «حتماً زمانی یک لوستر آنجا آویزان بوده است. هر چیزی را که بتوان طنابی به آن بست کنده و بردهاند.» جعبهی دیگری بود که رویش نوشته بود «سرگذشت ندیمه: پیشینه». آتوود جعبه را با دقت گشت تا پوشههایی پر از برشهای روزنامههای مربوط به اواسط دههی هشتاد را نشان بدهد.
همانطور که مشغول نگاه کردن به تکههای روزنامه بودیم گفت: «تکهبهتکه چیزها را از روزنامه بیرون میکشیدم.» اخباری مربوط به ممنوعیت پیشگیری از بارداری و سقط جنین در رومانی، و گزارشهایی مبنی بر ابراز نگرانی کانادا از کاهش نرخ زادوولد و مقالهای مربوط به تلاش جمهوریخواهان آمریکا برای ممانعت از پرداخت کمکهای دولتی به کلینیکهایی که خدمات سقط جنین ارائه میکردند. گزارشهایی راجع به تهدید حریم شخصی افراد توسط کارتهای اعتباری که آن وقت پدیدهای نوظهور بوده، به همراه گزارشهایی از جلسات کنگرهی ایالات متحده دربارهی مقررات انتشار گازهای سمیِ صنعتی به دنبال نشت گازی کشنده در بوپال هند[۲۹]. به علاوهی یک موردِ گزارششده توسط اَسوشیتِدپرِس[۳۰] مربوط به گروهی کاتولیک در نیوجرسی که توسط فرقهی بنیادگرایی به اسارت گرفته شده بودند که همسرانشان را «ندیمه» مینامیدند – کلمهای که آتوود زیرش خط کشیده بود.
در نوشتن سرگذشت ندیمه آتوود با وسواس فراوان دقت داشته که هیچ چیزی را بدون پیشینهی تاریخی ذکر نکند و هیچ چیزی را که با نکتهای از دنیای مدرن امکان مقایسه نداشته باشد استفاده نکند. (خودش در مقدمهی مجموعهی مقالاتش به نام در دنیاهای دیگر: ژانر علمی-تخیلی و تصورات بشر[۳۱] که سال ۲۰۱۱ منتشر کرد نوشته ترجیح میدهد رمانِ آیندهنگر فانتزیاش را داستان «گمانهزن-تخیلی بنامند تا علمی-تخیلی.» «نه به خاطر اینکه از داستان مریخی[۳۲] خوشم نمیآید… این سبک در حیطهی استعدادم نیست.») مراسم مذهبی اثرگذاری که در رمان آمده – حکم تجاوز دولتی – از انجیل استخراج شده است. «اینک ندیمهی من بیلا[۳۳] از آنِ تو، به او درآ، تا او بر زانویم بزاید، و من نیز از راه او فرزند بیابم.» آتوود این جملات را از حفظ میخواند و میگوید: «کاملاً مشخص است که دو زن به هم چسبیدهاند و وقتی بچه به دنیا آمد آن را به راحیل[۳۴] دادهاند. شوخیای در کار نیست، عیناً همین در متن آمده.» در کتابِ آتوود ندیمهها پرورش داده میشوند، درست مثل احشام. آفرِد[۳۵] تعریف میکند: «ماهی یک بار برای آزمایش خون و ادرار و هورمون و تستِ سرطان مرا پیش دکتر میبرند. درست مثل گذشتهها، با این تفاوت که حالا این کار اجباریست.» تازه بعد از چند فصل خواننده در کمال ناباوری متوجه میشود که اسمِ بهظاهر سادهی آفرِد برای تعیین مالکیت است: نام فرماندهی که راوی در خانهاش خدمت میکند فرِد[۳۶] است. همین یک دهه قبل این کتاب در دبیرستانهای سنآنتونیوی تگزاس[۳۷] ممنوع بود، به بهانهی اینکه ضدمسیحی و در مسائل جنسی بیش ازحد صریح است. آتوود در نامهای سرگشاده به آموزشوپرورش آن منطقه اشاره کرد که انجیل در مقایسه با کتاب او اشارات جنسی واضحتری دارد و از حقیقی بودن محض کتابش، چه گمانهزن باشد و چه نباشد، دفاع کرد. او نوشته بود: «اگر کسی را ببینید که به طرف چالهای بزرگ میرود هشدار دادن به او کار دوستانهای نیست؟»
او در رمانش نهتنها قصد داشت پرسش اساسی داستانهای پادآرمانشهری – «آیا ممکن است چنین چیزی اینجا رخ بدهد؟» – را مطرح کند، بلکه میخواست بگوید همین حالا هم بهنوعی این اتفاق افتاده است، فرقی نمیکند اینجا یا جایی دیگر. آتوود زمانی که در برلینِ آلمان غربی زندگی میکرد سری هم به لهستان زد، جایی که حکومتنظامی بهتازگی برچیده شده بود و بسیاری از مخالفان هنوز در زندان بودند. او از قبل هم تعدادی از اعضای جنبش مقاومت لهستان در جنگ جهانی دوم را که به کانادا تبعید شده بودند میشناخت. در اینباره میگوید: «یادم هست یک نفر جملهی خیلی جالبی گفت: خدا کنه هیچوقت برات پیش نیاد که قهرمان بشی.» دستیار ادبی قدیمی آتوود، فیبی لارمور[۳۸] از ملاقات با او زمانی که مشغول نوشتن سرگذشت ندیمه بوده برایم گفت: «آن سال حسابی مریض بودم، اما وقتی مارگارت به خانهام آمد و روی مبلم نشست حالش بدتر از من به نظر میرسید. وقتی علت بدحالیاش را پرسیدم جواب داد: به خاطر این رمان جدید است، میترساندم اما باید بنویسمش».
سرگذشت ندیمه علیرغم بعضی انتقادات تند مثل نقدی که مِری مککارتی[۳۹] در تایمز[۴۰] بر آن نوشت حسابی پرفروش شد: «حتی وقتی تمام تلاشم را میکنم تا حین خواندن این صفحات تیره و رعبآور مفهوم اخلاق اکثریت را جدی بگیرم، باز هیچ کورسویی برای درک و شناخت آن نمییابم.» از آن زمان تا به حال میلیونها نسخه از این کتاب به فروش رسیده که آتوود خودش آن را بیشمار میداند. دوستش، والِری مارتینِ[۴۱] رماننویس، اولین نفری بود که دستنویسِ نهایی آن را خواند، آن موقع هر دو در توسکالوسای آلاباما[۴۲] تدریس میکردند. مارتین در این باره به من گفت: «دربارهی حرفی که بعد از خواندن این کتاب زدم، همنظر نیستیم. او میگوید من گفتهام دَرَش یک مایهای هست، اما تا جایی که من یادم هست گفتهام تو با این کتاب حسابی پولدار خواهی شد.» کتاب بهسرعت تبدیل به کتاب رسمی مدارس شد. زمانی که این کتاب منتشر میشد دختر آتوود ۹ سال داشت، ولی وقتی که به دبیرستان رفت همه باید برای گرفتن دیپلم آن را میخواندند.
با وجود تناسب حال و هوای این رمان با شرایط فعلی، جزئیاتِ آیندهی پادآرمانشهریای که آتوود در دههی هشتاد تصور کرده با دنیای امروز تطابق کامل ندارد، اگرچه تصاویر خبریِ فرارِ گستردهی پناهجویان از اقصی نقاط ایالات متحده از طریق مرز کانادا شباهت زیادی به لحظات آغازین سریال دارد که در آن ماس که هنوز نامش به عنوان ندیمه ثبت نشده در صدد فرار از آمریکا به کشور همسایهی شمالی است که هنوز دموکراسی بر آن حاکم است. اما هنوز و در سال ۲۰۱۷ آمریکا نشانهای از حرکت سریع بهسوی تبدیل شدن به گیلیاد،[۴۳] جمهوری دینی آمریکایی که آتوود متصور شده ندارد. رئیسجمهور ترامپ چندان طرفدار ارزشهای سنتیِ خانواده نیست، چنانکه خودش بارها طلاق گرفته و آنچنان هم باایمان و مذهبی نیست و یکشنبههایش را در زمین گلف میگذراند.
آنچه در سرگذشت ندیمه آشنا و ملموس مینماید زنستیزی آشکار در جامعهای است که آتوود به تصویر میکشد و اینکه ترامپ علناً «نزاکت سیاسی» را کنار گذاشته و باعث شده امروزه سخنوری سیاسی تبدیل به گفتوگویی محاورهای شود. به اعتقاد آتوود سخنان زشت و رکیکی که ترامپ به هیلاری کلینتون نسبت میداد اگر از زاویهی دید متعصبان پیوریتن و طرفدارانِ از بین بردن جادوگرها دیده شود توجیهپذیرتر است. او میگوید: «وبسایتهایی هستند که میگویند هیلاری در اصل شیطانپرستی با قدرتهای اهریمنی است. این حرفها آنقدر قرنهفدهمیست که بهراحتی باورپذیر نیست. اما این حرفها از ناخودآگاه آدمها میآیند. انگار پنهان شده بودند تا به وقتش بیرون بیایند و به مردم اَنگ بزنند.» میراث از بین بردن جادوگران و احساس شرم ناشی از آن به اعتقاد آتوود یک آفت دائمی آمریکاییست. او میگوید: «تابهحال فقط یک قاضی در پروندههای مربوط به جادوگری عذرخواهی کرده، همینطور فقط یکی از اتهامزنندگان.» آتوود هشدار میدهد هر وقت جایی استبداد هست درست این است که بپرسیم «کی سود میبرد؟» و چه کسی از این وضع منفعت کسب میکند؟ حتی کسانی که از اتهامات تبرئه شده بودند بعدتر مجازات شدند و فقط از عدهی قلیلی از آنها اعادهی حیثیت شد و غرامت دریافت کردند. به نظر آتوود «یکی از ویژگیهای اصلی آمریکا این است که همسایهی شما ممکن است کمونیست، قاتل زنجیرهای یا عضو گروه شیطانپرستی باشد. آنجا کسی چندان به همسایههایش اعتماد نمیکند.»
آتوود معتقد است حالا زنان آگاه شدهاند حقوقی که با زحمت به دست آوردهاند ممکن است موقتی باشد. او در حالی که تکههای روزنامه را ورق میزند میگوید: «بازگشت به مردسالاری.» راجع به ترامپ میگوید: «کابینهاش را نگاه کن. قوانینی را که در ایالتها تصویب و اجرا میشوند، ببین. کاملاً مشخص است که میخواهند دوباره سقط جنین را غیرقانونی کنند و اگر چنین کاری بکنند مجبورند عواقبش را هم بپذیرند. حتماً تعداد یتیمخانهها خیلی بیشتر از الان خواهد شد، نه؟ زنهای خیلی بیشتری خواهند مُرد، سقط جنینهای غیرقانونی خیلی بیشتری رخ خواهد داد و خانوادههای بچهدارِ خیلی بیشتری بیمادر خواهند شد. اینها میخواهند اوضاع مثل گذشته شود و گذشته شامل اینها هم هست.»
آتوود در اُتاوا[۴۴] به دنیا آمد، اما سالهای اولیهی شکلگیری شخصیتش را در طبیعت گذراند. اول در شمال کِبِک[۴۵] و بعدتر در شمال دریاچهی سوپِریور[۴۶]. پدرش کارل آتوود[۴۷] حشرهشناس بود و تقریباً تا وقتی که آتوود مدرسهی ابتدایی را تمام کرد همهی خانواده کل طول سال به جز ماههای خیلی سرد را در یکی از ایستگاههای تحقیقاتی حشرهشناسی کمابیش در انزوای کامل میگذراندند. حتی دورهای در یک اتاق کنترل که پدرش هم در ساختنش کمک کرده بود زندگی کردند.
مادرش که نام او هم مارگارت بود – نزدیکان، مارگارتِ نویسنده را پِگی[۴۸] صدا میزنند – متخصص تغذیه بود. ماههایی که در جنگل زندگی میکردند او مسئول تکالیف آتوود و برادرش هارولد[۴۹] بود که سه سال از او بزرگتر است. آتوود تعریف میکند: «هرچه زودتر تکالیف را تمام میکردیم زودتر میتوانستیم برویم بیرون و بازی کنیم و همین باعث شد که من در انجام دادن چنین کارهایی خیلی سریع و سطحی شوم.» در آن آبوهوای نامساعد بچهها خودشان را با ساختن کتابهای کمیک و مطالعه سرگرم میکردند. یکی از محبوبترین کتابهایشان افسانههای برادران گریم بود که مادر و پدر آتوود سال ۱۹۴۵ با پُست برایشان سفارش داده بودند. او بعدها در این باره نوشت: «یادم نمیآید هیچکدام برایم ترسناک بوده باشند. غالباً اینطور بود که اتفاقاتِ بد فقط برای آدمهای بد رخ میداد و این خودش قوت قلب بود. در بچهها حس تمایل به اجرای عدالت بسیار قوی است، اما کمی طول میکشد تا رحم و بخشش را یاد بگیرند.»
پدرش در روستاهای نووا اسکاتیا[۵۰] در فقر بزرگ شده بود. مادرش هم اهل همانجا بود، اما کودکیاش را در شرایطی کمی بهتر از پدر گذرانده بود. پدربزرگِ مادری آتوود پزشک دهکده بود و یکی از خالههایش اولین زنی بود که از دانشگاه تورنتو در رشتهی تاریخ لیسانس گرفت. پدر و مادر آتوود انعطافپذیر، کنجکاو و هر دو عاشق طبیعت بودند. بچهها را هم مثل خودشان بار آوردند. اوایل فصل سرما روی دریاچهی یخزده سورتمهسواری و تابستانها همانجا قایقسواری میکردند. آتوود در دومین رمانش به نام کفپوش[۵۱] که یک رمان روانشناسی-جنایی با روابط درهمتنیدهی خانوادگیست و سال ۱۹۷۲ منتشر شده با ظرافت تمام و با نگاهی غیراحساساتی تصویری از جوانی خودش ارائه میدهد: «آب پوشیده بود از برگهای شناور که زنبقهای گِرد و کُروی زرد رنگ با برجستگی درشتی در مرکزشان از وسط آنها بیرون زده بود… در طول مسیر وقتی پارو به کف رودخانه میخورد حبابهای گاز ناشی از تجزیهی گیاهان در آب بالا میآمدند و میترکیدند که بویی شبیه به تخممرغ گندیده یا باد شکم میدادند.» زمانی که آتوود تقریباً دهساله بود پدرش کلبهای تفریحی در یک جزیرهی خالی از سکنه در دریاچه ساخت که خانوادهشان هنوز هم تابستانها به آنجا سر میزند.
سال ۱۹۴۸ پدر مارگارت منصبی در دانشگاه تورنتو به دست آورد. (سه سال بعد دختر دیگر خانواده، روث،[۵۲] به دنیا آمد). مارگارت که زیر نظر مادر شجاع و توانایش کاملاً مشابه برادرش بزرگ شده بود، به عنوان یک دختربچه از دیدِ بیرونی چندان آدابدان نبود. خودش میگوید: «در جنگل باید شلوار میپوشیدی و پاچهات را میکردی توی جورابت، نه به این خاطر که تیپ پسرانه شیک بود، بلکه چون اگر با دامن از تپهها بالا بروی حشرهها پاهایت را میگزند. با نیششان سوراخت میکنند و نوعی مادهی ضدانعقادِ خون وارد بدنت میکنند. همان وقت متوجهاش نمیشوی، ولی وقتی لباسهایت را در بیاوری میبینی همه جایت خونی است.» در چشم گربه[۵۳] (۱۹۸۸) آتوود تجربهی ترک طبیعتِ آشنا و رفتن به دنیایی غریبه را از دید دختری نزدیک به سن بلوغ نقل میکند. راوی کتاب، اِلِن،[۵۴] تعریف میکند همکلاسیای داشته که «میگفت موهایش بلوند عسلیست، مدل موهایش اسم دارد و اینکه باید هر دو ماه یکبار به آرایشگاه برود و مرتبشان کند. من اصلاً خبر نداشتم مدل موها اسم دارند و یا اینکه جایی به نام آرایشگاه وجود دارد.»
آتوود از دوران دبیرستان بهطور جدی مشغول نوشتن شد. والدینش که دورهی رکود اقتصادی را چشیده بودند، او را تشویق میکردند، اما سعی داشتند در عین حال واقعگرا هم باشند. در اینباره برایم گفت: «مادرم به طعنه میگفت اگر میخواهی نویسنده شوی اول باید دیکتهات خوب باشد و من با زیرکی جواب میدادم این کار را دیگران برایم انجام میدهند که البته همینطور هم شد.» او به پیروی از برادرش به دانشگاه تورنتو رفت. (هارولد آتوود، نوروفیزیولوژیست و استاد بازنشستهی گروه فیزیولوژی دانشگاه است.) آتوود در رشتهی فلسفه ثبتنام کرد، اما پس از اینکه فهمید اتکای اصلی این رشته بیشتر بر منطق اثباتگرایانه است تا اخلاقیات و زیباشناسی، رشتهاش را به ادبیات تغییر داد.
برنامهی آموزشی گروه ادبیات دانشگاه با افتخار تمام به سبک انگلیسی بریتانیا بود: او با بیووُلف[۵۵] شروع کرد. آن موقع هنوز ادبیات کانادا را قابل نمیدانستند. یک دهه بعد در سال ۱۹۷۲ آتوود سهم خود را در نمایاندن این ارزشها با تحقیق درخشان خود بقا: راهنمای مضمونیِ ادبیات کانادا[۵۶] ایفا کرد. او در این کتاب که موجب شد آتوود به نامی شناختهشده در کانادا تبدیل شود بهطور قانعکنندهای این ایده را مطرح کرد که ایدهی مرکزی ادبیات انگلیس حول محور این جزیره میگردد و نماد کلی ادبیات آمریکا هم مرزهای آن کشور است، در حالی که مضمون غالب ادبیات کانادا بقاست: «بیشتر داستانهای ما قصهی موفقیت نیست، بلکه قصهی کسانیست که توانستهاند از تجربهای وحشتناک جان به در ببرند – از خطرات شمال، از برف و بوران و از کشتی در حال غرق شدن – تجربیاتی که دیگران را کشتهاند.»
زمانی که هنوز فارغالتحصیل نشده بود در کلاسهای انجیل و ادبیات نورتروپ فرایِ[۵۷] مشهور شرکت کرد. فرای به آتوود کمک کرد از دانشگاه هاروارد بورس بگیرد. او نوشتن تِز دکترایش را دربارهی آنچه خودش «رمانس متافیزیکی انگلیسی»[۵۸] مینامد – یعنی رمانهای گوتیک فانتزی قرن نوزدهم – همان جا در دههی شصت آغاز کرد، اما هرگز آن را به پایان نرساند. آتوود شروع به کار در دانشگاه کرد، ولی نه به خاطر عشق به علم و آموزش، بلکه چون گذران زندگی از راه نویسندگی آرزوی نامحتملی مینمود. او به خاطر میآورد که «چنین چیزی کاملاً غیرممکن تصور میشد – خیلی مانده بود تا کلاسهای نویسندگیِ خلاق باب شوند. آن زمانها نویسندهها، بدون شوخی، باید سرشان را میگذاشتند و میمردند.»
آتوود در اولین کار حرفهای خود به عنوان شاعر ظاهر شد. اولین مجموعه شعری که بهطور رسمی چاپ کرد، به نام بازی دایرهای[۵۹]، سال ۱۹۶۶ برندهی جایزهی فرماندار کلِ[۶۰] کانادا شد و تا امروز نیز همچنان چاپ میشود. این اشعار بازی کودکانهی دور رُزی میچرخیم[۶۱] را که در آن بچهها دست هم را میگیرند و دایرهوار میچرخند، نقطهی آغاز اکتشاف روابط بین زن و مرد در نظر میگیرند که نشاندهندهی تمایل بنیادین آتوود به استفاده از استعارههای ظریف و تند است. عاشقی بهصورت راوی زل زده: «بیاعتنا/ و در عین حال شدیداً کنجکاو/ که شاید از این راه/ ناگهان کشفی رخ دهد/ در جایی از بدنت/ احتمالاً یک زگیل.» اولین رمان آتوود، زنِ خوراکی،[۶۲] که سال ۱۹۶۴ نوشته و پنج سال بعد منتشر شد، طنزی معاصر است که در آن زن جوانی که تازه نامزد کرده و همسرش بهوضوح برایش نامناسب است ناگهان توانایی خوردن را از دست میدهد.
برخی منتقدین کار آتوود را جرقهای برای جنبشهای فمینیستی دانستهاند. (مثلاً منتقدی در تایمز نوشت رمان او «شیشهی عطری است که تبدیل به کوکتل مولوتوف شده.») اما او در برابر این تعبیر مقاومت کرد. در این باره میگوید: «وقتی سال ۱۹۶۹ آن جریانات در نیویورک شروع شد، آنجا نبودم. من در اِدمونتونِ آلبرتا[۶۳] بودم و آنجا هم هیچ خبری از جنبشهای فمینیستی نبود و تا مدتی بعد هم نشد.» آتوود آن زمان همسر جیم پُلک[۶۴] همکلاسیاش در هاروارد بود و به خاطر کار تدریس او، در شمال غربی کانادا زندگی میکرد. (سال ۱۹۷۳ طلاق گرفتند.) «کسانی برای مصاحبه پیش من میآمدند و میپرسیدند چطور به کارهای خانه میرسی؟ من جواب میدادم یک نگاه به زیر کاناپه بینداز، بعد باهم حرف میزنیم.»
در سالهای بعضاً گمراهکنندهی موج دوم فمینیسم، آتوود همچنان وابستگیای به هیچ دیدگاهی اعلام نکرد: «نمیخواستم بلندگوی هیچ نظر و عقیدهای باشم. آن هم بعد از عبور از فاز اول فمینیسم و زمانی که نباید لباس زنانه میپوشیدید و رژلب میزدید، که به نظرم کاری بیمعنا بود. باید بتوانی این کارها را بکنی بدون اینکه مردم تو را خائن به جنسیتت بدانند.» سال ۱۹۷۶ آتوود در مقالهای با عنوان «دربارهی نویسندهی زن بودن: تناقضات و معضلات»[۶۵] احساسات مختلف زنان نویسندهای را شرح داده که سنشان آنقدر بالا هست که تجربهی زندگی نویسندگی را داشته باشند، آن هم پیش از آنکه نمایندگان جنبشهای زنان جلو بیایند و چنین ادعایی کنند. او نوشت: «در نهایت خیلی خوشایند نیست که عدهای از زنان یکدفعه ظاهر شوند و بگویند تمام مدت حق با شما بوده است. انگار بعد از اینکه کسی را دار زدند حکم به بیگناهیاش بدهند. این اگر هم رضایتی به همراه داشته باشد، رضایت خوشایندی نیست.»
با توجه به اینکه آثار او پایهی برنامهی آموزشی رشتههای مطالعات زنان است و خودش هم بهوضوح متعهد به احقاق حقوق زنان، مقاومتش در ابراز صریح اعتقاد به فمینیسم ممکن است تعجببرانگیز باشد. اما این محافظهکاری نشانگر گرایش او به دقیق بودن و حساسیت علمیای است که ریشه در کودکیاش دارد: آتوود همیشه قبل از اینکه نظر خود را ابراز کند، از طرف مقابل میخواهد معنای کلمات را برایش روشن کند. در فمینیسمِ او حقوق زن همان حقوق انسان است و این امر به خاطر بزرگ شدن در شرایط برابری کامل بین دو جنس در وجودش نهادینه شده است. آتوود میگوید: «مسئلهام این نبود که مردم میخواستند من پیراهن صورتی پُفدار بپوشم، مسئلهام این بود که میخواستم پیراهن صورتی پُفدار بپوشم، اما مادرم با خلقوخویی که داشت دلیلی برای این کار نمیدید.» سالهای اولیهی زندگی آتوود در جنگل نوعی حس خودبسندگی همراه با دیدی انتقادی به قوانین زنانه به او داد. یعنی او توانست این قوانین را رفتارهایی فرهنگی ببیند که ارزش تحقیق و بررسی دارند، نه وضعیتی اجباری که باید بدون فکر پذیرفته شوند. این استعدادِ پرسشگریِ دقیق لابهلای داستانهایش نیز به چشم میخورد: نپذیرفتن جهان چنانکه هست به آتوود اجازه داد تا جهان را آنطور که ممکن است باشد تصور کند.
آتوود و گیبسون که در محفل ناشران تورنتو با هم آشنا شده بودند، دههی هفتاد را در مزرعهای بیرون شهر زندگی کردند. روستا هم ارزان بود و هم برای دو پسر نوجوان گیبسون محیط مناسبی داشت. به علاوه فضا را مهیا میکرد برای نوشتن آثاری که آتوود آنها را بیش از سایر کارهایش زندگینامهی خود میداند مانند مجموعهی داستان کوتاهی به نام اختلال اخلاقی[۶۶] (۲۰۰۶). یکی از داستانهای این مجموعه که همنام کتاب است، جزئیات نهچندان دلانگیزی از زندگیِ روستایی را بیان میکند. آتوود در قسمتی از این داستان نوشته: «سوزان گاوه یک روز بارِ وانت شد و رفت و بعد مُثلهشده و یخزده برگشت. انگار شعبدهبازی باشد – روی صحنه زنی جلوی چشم همه با اَره از وسط نصف میشود تا بعد دوباره صحیح و سالم در راهروی بین صندلی تماشاچیان قدمزنان ظاهر شود، با این تفاوت که این جریان در مورد سوزان اینطور تمام نشد.»
آتوود در مقابل تلاش منتقدان برای پیدا کردن مشابهت بین زندگیِ واقعی او و داستانهایش مقاومت میکند و هیچ تمایلی به نوشتن خاطراتش هم ندارد. در این باره به من گفت: «از خواندن خاطرات دیگران در صورتی که زندگیشان جذاب یا تکاندهنده باشد خوشم میآید، اما فکر نمیکنم زندگی خودم چندان جذاب یا تکاندهنده باشد. قسمتهای جالب زندگی نویسندهها معمولاً مربوط به قبل از شهرتشان است.» اواسط دههی هشتاد، اندکی پیش از آنکه شروع به نوشتن سرگذشت ندیمه کند در حالی که همان وقت هم شناختهشدهترین نویسندهی کانادا بود، مستندسازی به نام مایکل روبو[۶۷] چند روزی را با آتوود و خانوادهاش در اقامتگاهشان در جزیرهای حوالی شمال کِبِک گذراند. روبو به دنبال یافتن منبع الهام آتوود و ریشهی مضامین غالباً تیرهوتارش بود، اما بیشترِ فیلمش روایتی شده از اینکه چطور آتوود مؤدبانه زیر بار نظریهی بازجویش نمیرود. «من از موقعیتهای داستان استفاده میکنم، اما این نباید با استفاده از آدمهای حقیقی و اتفاقاتی اشتباه شود که در واقعیت برای این آدمهای حقیقی افتاده است.» او این را در حالی به فیلمساز میگوید که دوربین روی دستش متمرکز شده و او با چاقوی آشپزخانه مشغول خرد کردن ساقههای سرخرنگ ریواس و کندنِ ماهرانهی برگهای سمی آن است.
در قسمتی از فیلم خانوادهی آتوود دوربین را به دست میگیرند و بازی پانتومیم عجیبی ترتیب میدهند که در آن خودِ آتوود نشسته و یک پاکت کاغذی قهوهای روی سرش کشیده و سایر اعضای خانواده جملاتی در وصف او میگویند. یکی از درخشانترین عبارات را مادر آتوود میگوید: «این زن دختر من و یک ناشناس است.» آتوود وقتی پاکت را از سرش بر میدارد میگوید: «مشکل مایکل روبو این است که دلش میخواهد من را مرموز بداند، مسئلهای که باید حلش کرد… او میخواهد بفهمد چرا بعضی از کارهای من حال و هوایی، بهاصطلاح، غمگین و تیره دارند و میخواهد توجیهی ساده از آن در من یا زندگیام بیابد، نه در جامعهای که نشان میدهم.» او در جایی دیگر از فیلم عنوان میکند که رمانهایش باید در دستهی رئالیسم ویکتوریایی یا رمانهای اجتماعی جای بگیرند و باید بیشتر با نگاه حقایق عینی دیده شوند تا تجربیات ذهنی.
بعضی از خوانندگان تیزبینترِ او هم همین روال را در پیش گرفتهاند. فرانسین پروزِ[۶۸] رماننویس در نقد رمان آلیاس گریس نوشته: «آتوود همیشه نقاط مشترکی با آن دسته از نویسندگان قرن پیش داشته که کمتر درگیر ظرایف تعاملات انسانی میشدند و بیشتر سعی میکردند از داستان برای کشف و مجسم کردن ایدهها استفاده کنند.» در بهترین حالت، داستانهای آتوود یک جهان اجتماعی پیچیده را نشان میدهند، چه با نمایش تصویری نگرانکننده از آینده مثل سرگذشت ندیمه و چه با ارائهی تصویری واضح از گذشته مثل آلیاس گریس یا آدمکشِ کور[۶۹]، شاهکاری که مرز ژانرها را در مینوردد و قسمتی از آن در شهر کوچکی در کانادای دههی ۱۹۲۰ میگذرد و آتوود به خاطر آن برندهی جایزهی بوکر سال ۲۰۰۰ شد.
آتوود هم مثل گذشتگان ویکتوریاییِ خود اِبایی ندارد از اینکه رمان را عرصهی پرسشهای اخلاقی قرار دهد. او یک بار در ایمیلی به من چنین نوشت: «نمیتوان از زبان استفاده کرد، اما ابعاد اخلاقی آن را نادیده گرفت، زیرا هر کلمهای بار اخلاقی دارد (مثل کاربرد لغت گُل سوسن به جای علف و غیره[۷۰])، همهی شخصیتها باید جایی زندگی کنند حتی اگر خرگوش باشند، مثل داستان واتِرشیپ داون[۷۱] و باید در زمانی خاص زندگی کنند… و باید دست به انتخاب بزنند.» چالشی که مدنظر اوست اجتناب از وسواس اخلاقیست. «اما چطور باید این کار را کرد بدون آنکه موعظه کرد و شخصیتها را تا حدِ تمثیلِ محض تقلیل داد؟ مشکل از ازل همین بوده، اما وقتی معضلات اجتماعی بزرگ باشند، خیلی بزرگ (مثل دکتر ژیواگو)، شخصیتها درون بافت اطرافشان رفتار خواهند کرد و طبق همان شرایط با آنها رفتار خواهد شد.»
با این حال، بهترین داستانهای آتوود پر از جزئیات فراوان و ریزبینانهاند، همان توجه فوقالعادهای که از کسی که پدر دانشمندش در کودکی او را با میکروسکوپ آشنا کرده است انتظار میرود. یک روز صبح که داشتیم با هم در محلهشان قدم میزدیم آتوود به دوست قدیمیاش، آدریَن کلارکسون،[۷۲] برخورد، همکارش در دانشگاه که بعدها گویندهی برجستهای شد و شش سال هم فرماندار کانادا بود. کلارکسون ما را برای صرف چای به خانهاش دعوت کرد و گفت: «ما دو تا داریم با هم پا به هشتادسالگی میگذاریم.» آنها یادی هم از کلاسهای نورتروپ فرای کردند و آتوود گفت: «او کسی بود که به من گفت به جای اینکه به پاریس بروم و در یک اتاقک زیرشیروانی زندگی کنم و مشروب بخورم، بچسبم به درس، ولی تو به پاریس رفتی آدریَن.»
کلارکسون جواب داد: «تو هم به من سر زدی.»
آتوود گفت: «و تو لاک قرمز خیلی قشنگی زده بودی.»
کلارکسون دوستانه گفت: «چه احمقانه که چنین چیزی یادت مانده.»
آتوود جواب داد: «چه رماننویسانه که چنین چیزی یادم مانده.»
اندکی پیش گروهی از تاریخپژوهان دانشگاه تورنتو که مشغول گردآوری یک آرشیو ویدیویی از دانشآموختگان برجستهی این دانشگاه بودند از آتوود خواستند گفتوگویی راجعبه زمان تحصیلش با آنها انجام دهد. او در یک عصر سرد ماه ژانویه به یکی از اتاقهای طبقهی بالای مرکز دانشجوییِ دانشگاه رفت که به سبک گوتیک بازسازی شده بود. در آنجا چهار دانشجوی مشتاق که همگی زن بودند منتظر بودند تا از او پرسوجو و تصویربرداری کنند. آتوود کنار پنجرهی بسته، پشت به آسمان خاکستری نشست و محترمانه به تمام پرسشهای آنها دربارهی حال و هوای یک زن جوان در دانشگاهِ دههی پنجاه پاسخ داد. «وقتی جوان هستی چیزها هرطور که باشند طبیعی تلقی میشوند چون چیز دیگری نداری که بخواهی با آن مقایسهشان کنی. مثلاً تا قبل از دبیرستان هیچ وقت در مدرسه شلوار نمیپوشیدیم. فقط روزهایی که مسابقهی فوتبال برگزار میشد شلوار پوشیدن مجاز بود. روزهای مسابقه باید شلوار میپوشیدیم چون اینطوری وقتی روی تپهی کنار زمین مینشستیم کسی نمیتوانست زیر دامنمان را نگاه کند. طول کشید تا متوجه این شدم، اما حالا فکر میکنم حتماً دلیلش همین بوده است.»
آتوود میگوید آن وقتها نگرانی از مزاحمت و تعرض در محیط دانشگاه اینطور که ظاهراً این روزها هست نبود. میگوید: «نمیگویم چنین اتفاقاتی نمیافتاد، میافتاد منتها کسی خبردار نمیشد. البته گمان میکنم احتمال چنین حوادثی در آن زمان بسیار کم بود، چون آن وقتها همه از حامله شدن میترسیدند. حتی پسرها هم از حاملگی میترسیدند چون ممکن بود مجبور شوند در سن پایین ازدواج کنند و هیچکس دلش نمیخواست چنین کاری بکند. به علاوه قرص ضدبارداری هم نبود.»
یکی از مصاحبهکنندگان جوان با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود گفت: «توجه به اهمیت قرص خیلی جالب است، نه فقط اهمیت آن برای زنان، بلکه اهمیتی که برای ایجاد تغییر در جامعه دارد. تا حالا به این موضوع توجه نکرده بودم.»
آتوود باز هم از تغییرات آداب و رسوم گفت، از وقتی که لباس زیر جایش را به جورابشلواری داد و در نتیجهی آن دامن کوتاه ابداع شد. اما وقتی یکی از دانشجویان درگیر دوربین شد و داشت سعی میکرد کارت حافظهی آن را تعویض کند آتوود از فرصت استفاده کرد و این بار او شروع به پرسش از آنها کرد.
پرسید: «من خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم دوربین پولاروید دوباره رایج شده، چرا؟ عکس پولاروید به نظر شما به چه درد میخورد؟»
دانشجویان با خوشحالی شروع کردند به توضیح دادن: این عکسها ترکیبی هستند از لذت سلفی گرفتن و خوشایندیِ داشتن یک شیء فیزیکیِ ملموس که میتوان آن را به دیوار زد. آتوود باز هم نظر آنها را در مورد ظهور مجدد و شگفتآور بعضی تکنولوژیهای قدیمی جویا شد، چیزهایی مثل صفحهی موسیقی یا حتی ضبطصوتهای کاستخور. بعد صحبت را به سمت چیزی امروزیتر برد و پرسید: «شما اپلیکیشن ورزشی زامبیز-ران[۷۳] را میشناسید؟»
یکی از دانشجوها پرسید: «همان که هنگامِ دویدن، گویی زامبیها دنبالتان افتادهاند؟» آتوود گفت: «بله، این اپلیکیشن بهنوعی یک پادکست تعاملیست که حین دویدن داستانی آخرالزمانی در گوش شنونده پخش میکند و به این ترتیب اگر اهل اینجور چیزها باشید ،ورزش را برایتان جذابتر میکند. بعد اعلام کرد که: «من هم در یکی از اپیزودهایش هستم.» او صداپیشهی نقش خودش است: صدای ضعیفش از پشت تلفن انگار از تورنتو شنیده میشود.
بالاخره وقتی دوربین دانشجوها دوباره راه افتاد. آتوود رو کرد به آن و با لحنی پرانرژی گفت: «خب، بگویید ببینم دیگر چه میخواهید بدانید؟»
راحتی او با جوانترها تا حدی نتیجهی گذر زمان و روزگار هم هست: این روزها بیشترِ جمعیت جواناند تا پیر، بنابراین اگر میخواهد با کسی راحت باشد بهتر است با آنها باشد. این راحتی در عین حال به حوصله و حال و هوایش هم بستگی دارد. زامبیز-ران، با همکاری نائومی آلدِرمَن[۷۴]، رماننویس انگلیسی، خلق شد که تازه چهلساله شده و طراح بازیهای ویدیویی است. این دو بعد از برنامهای به اسپانسری رولِکس[۷۵] که در آن آتوود مربی آلدِرمَن بود با هم دوست شدند. آلدِرمَن در این باره میگوید: «او گمان میکرد من چیزهایی میدانم که او هنوز نمیداند و میخواست من آنها را به او بگویم. به نظر من او هیچ چیز را جلوجلو قضاوت نمیکند و آن را به عنوان چیزی سطح پایینتر یا بالاتر یا خارج از حوزهی علایقش نمیداند.» او تا به حال چند بار برای تماشای پرندگان با آتوود و گیبسون همسفر شده که آخرین بارش سفری در همین امسال به جنگلهای بارانی پاناماست. آلدِرمَن برایم تعریف کرد: «در چادر میخوابیدیم، شب اول وقتی داشتم به چادرم برمیگشتم با چراغِ روی سرم چیزهای آبیِ درخشانی دیدم که کفِ زمینِ جنگل برق میزنند. هر کدام از این نورهای ریز یک جفت چشم عنکبوت بود که به من خیره شده بود. بعداً وقتی قضیه را به مارگارت گفتم حسابی ناراحت شد، چون خیلی دلش میخواست آن عنکبوتها را ببیند.»
اما گاهی هم پذیرش اختراعات و تکنولوژیهای تازه برای آتوود صرفاً در حد حرف است تا عمل: دیدن فیلم و ویدیو در شبکهها هنوز راه دستش نیست، به همین خاطر همچنان ویدیوها را روی دیویدی تماشا میکند. گاهی هم پیش آمده جذابیتی که فرایندهای تکنولوژیکی برایش دارند با نداشتن درکِ کافی از آنها ترکیب شود و نتیجهای خلاقانه بدهد. چندین سال پیش زمانی که تکنولوژیِ ویدیوکنفرانس نوظهور بود آتوود فکر کرده بود شاید بتوان با فرآیندی شبیه به آن کتابها را هم از را دور امضا کرد. خودش میگوید: «تصور کردم نوشته پرواز کند و در جایی دیگر صورت خارجی به خود بگیرد.» بعدها قوهی تخیل او و دانش فنی و بازاریابیِ پسرخواندهاش مَتیو گیبسون[۷۶] با هم ترکیب و منتهی شد به ساخت دستگاهی روباتیک به نام لانگپِن[۷۷] که نویسنده یا هر کس دیگری را قادر میسازد دقیقاً با همان سرعت و فشارِ دستِ امضای اصلی کاغذی را از راه دور امضا کند، طوری که از امضای اصلی قابلتشخیص نباشد. (بعد از آن گیبسون یک شرکت امضای الکترونیکی به نام سینگرافی[۷۸] برای فروش لانگپِن راهاندازی کرد که البته بیشتر شرکتهای مالی و حقوقی مشتریاش هستند تا نویسندهها.)
آتوود خیلی زود یعنی سال ۲۰۰۹ عضو توییتر شد و حالا یک و نیم میلیون دنبالکننده دارد، اگرچه میداند تعدادی از آنها احتمالاً بات هستند. در این باره به من گفت: «گاهی شده پیغام میآید دلم برای فلانت تنگ شده، خوب معلوم است که متن را نخوانده.» او بهویژه قدردان دنبالکنندههاییست که از مسائل علمی سردرمیآورند چون کمک میکنند در جریان تحولات علمی بهروزی قرار بگیرد که ممکن است برای نوشتهی بعدی به دردش بخورد یا ربط و شباهتی به نوشتههای قبلیاش داشته باشد. او غالباً با کمال میل در بحث با دنبالکنندههایش و دیگران شراکت میکند، حتی گاهی در مورد موضوعاتی که نویسندگان دیگر معمولاً واردش نمیشوند. مثلاً در پاسخ به کاربری که حدس میزد آتوود یهودی است، گفته: «به نظر من (و به نظر علم) تنها نژاد، نژاد انسان است. ولی نه، من به این دلیل سر از اردوگاههای مرگ هیتلر در نمیآوردم.»
آتوود سالهاست بر این باور است که توییتر بهطور خاص و اینترنت بهطور عام برای سواد مردم خوب بوده است. او در مصاحبهای که سال ۲۰۱۱ در کنفرانس رسانههای دیجیتال داشت گفت: «مردم برای استفاده از اینترنت باید توانایی خواندن و نوشتن داشته باشند پس اگر به بچهها ابزار و انگیزه برای یادگیری مهارتهایی داده شود که به آنها اجازهی دسترسی به سواد را میدهد، محرک بزرگی برای سوادآموزیست.» او همیشه مدافع واتپَد[۷۹] هم بوده. واتپَد یک سایت به اشتراکگذاری داستان است که حدود ده سال پیش در تورنتو تأسیس شد. به نظر او این سایت نهتنها به نوجوانان آمریکای شمالی امکان نشر داستانهای زامبیای را که مینویسند میدهد، بلکه خوانندگان ساکن کشورهای در حال توسعه را نیز قادر میکند از طریق گوشیهای هوشمندشان داستان بخوانند حتی اگر به کتابخانه، مدرسه و یا هیچ کتابی دسترسی نداشته باشند. قسمتهایی از رمان سال ۲۰۱۵ او به نام قلبها ماندگارند[۸۰] که در آن برای ایدهی زندانهای خصوصی عاقبتی ترسناک و کمدی متصور شده هم در واتپَد هست. علاوه بر این آتوود مجموعه شعری به نام سوئیت هیجان[۸۱] هم در واتپَد منتشر کرده است که بیش از سیصدوهشتاد هزار بار از آن بازدید شده، یعنی احتمالاً حتی توسط افرادی که بسیاری از آنها تابهحال یک جلد کتاب شعر هم نخریدهاند.
از نگاه او برخی نگرانیها در ابتدای ظهور اینترنت که آن را زمینهساز حذف کتاب میدانستند نادرست بوده است. آتوود در این باره میگوید: «فکر میکنم حالا دیگر این را میدانیم که به دلایل عصبشناختی چنین چیزی رخ نخواهد داد. مغز از پسِ خواندن بخشهایی از کتاب روی موبایل برمیآید، اما از پس خواندن جنگ و صلح بعید است. البته بگذریم که جنگ و صلح هم در ابتدا بخشبخش منتشر شده بوده.» او دوست دارد اینطور بگوید که با اینهمه پیشرفت تکنولوژی، هر چیزی یک وجه خوب، یک وجه بد و یک وجه احمقانه هم دارد که انتظارش را نداریم: «به تبر نگاه کنید، هم میتوانید با آن درخت قطع کنید، هم میتوانید با آن همسایهتان را بکشید. وجه احمقانهی آن که فکرش را نکردهاید هم این است که میتوانید اتفاقی پای خودتان را با آن قطع کنید.»
آتوود همین چند سال پیش اولین نویسندهای بود که در پروژهی هنر مفهومی «کتابخانهی آینده» که توسط هنرمند اسکاتلندی کَتی پَتِرسون[۸۲] کلید خورد شرکت کرد. صد نویسنده به مدت صد سال برای این پروژه خواهند نوشت و چیزی از نوشتهها به جز عنوانشان تا صد سال خوانده نخواهد شد. عنوان نوشتهی آتوود «ماهِ نویسنده»[۸۳] است و سال ۲۱۱۴ پس از چاپ شدن روی کاغذِ تولیدشده از هزاران درخت کاجی که در نوردمارکا[۸۴]، جنگلی نزدیک به محل کتابخانه در اُسلوی نروژ، کاشته شده خوانده خواهد شد.
او در این باره به من گفت: «از آنجایی که خودم بچهای بودم که خرت و پرت توی بطری میگذاشتم و در حیاط پشتی خاک میکردم به این امید که بعدها کسی پیدایشان کند مسلماً از این پروژه خیلی خوشم آمد.» آتوود علاقهی زیادی به حفاظت از منابع طبیعی دارد. او از توییترش برای جلب توجهات به مسائل زیستمحیطی مختلف استفاده میکند، از نابودی جمعیت زنبورهای عسل گرفته تا آلودگی اقیانوسها. خوشبینیای که در پروژهی کتابخانهی آینده هست (به معنای باور به اینکه در آینده هم خوانندگانی خواهند بود که این دنیا هنوز مکانی برای زندگی آنهاست) ظاهراً با برخی سناریوهای تاریک داستانهای آتوود در تضاد است که در این باره با او صحبت کردم.
او پاسخ داد: «مسئله انتظار نیست، بلکه مسئله امید است، موضوع ایمان است و نه دانستنِ حتمی. فقط وقتی فکر کنید احتمال این اتفاق هست دست به کار میشوید. امید در ذات بشر هست. اگر این حس در وجود نیاکان ما نبود، حتی زحمت صبح بیدار شدن را هم به خودشان نمیدادند. آنها همیشه امیدوار بودند که امروز یک زرافه در جایی که دیروز نبوده باشد.» آتوود در عین حال دوست دارد ذهنها را با این ایده درگیر کند که آیندهی ما چگونه ممکن است نابود شود و این چه تأثیری بر نژاد انسان خواهد گذاشت. او گمان میکند اگر اتمسفر زمین بیش از حد سنگین و انباشته از کربن شود و منابع تأمین اکسیژن هم بهتدریج کمتر و کمتر شوند یکی از اولین نتایج آن کاهش چشمگیر هوش انسانها خواهد بود.
اما رماننویسها قاعدتاً به سرنوشت آدمها فکر میکنند چراکه رسالت رمان اساساً کاوش وضعیت انسانیست. آتوود میگوید: «حقیقت این است که ما نمیتوانیم تصوری از هیچ داشته باشیم، به نظرم این تا حدی به دستور زبان بر میگردد. مثلاً ما در جملهای میگوییم من میمیرم، اما حتی اینجا هم منی وجود دارد و فاعلی در کار است.» در همین راستا او رمانهای خودش را هم کاملاً خالی از امید نمیداند. در انتهای سرگذشت ندیمه مؤخرهای به شکل گزارشی از کنفرانس علمی دوازدهمین همایش مطالعات گیلیادشناسی در سال ۲۱۹۵ آمده است. در آنجا معلوم میشود که تمدن نابود نشده و حتی شوخیهای سخیف رایج در فضاهای آکادمیک هنوز کاربرد دارند. (یکی از اساتید ذکر میکند که زنی از مرز رد شده و از طریق «جادهی زیرزمینی زنان»[۸۵] از گیلیاد فرار کرده است.) آتوود میگوید: «هرگز همه را از دم تیغ نگذراندهام. هیچ وقت طوری که احدی زنده نماند، همه را محو و نابود نکردهام. کردهام؟ نه.»
او اوایل دههی گذشته سیر بلندپروازانهای از نوشتن رمانهای پادآرمانشهریِ متفاوتتر را در پیش گرفت مثل سهگانهی آدامِ دیوانه شامل: اوریکس و کرِیک[۸۶]، سالِ سیلاب[۸۷] و آدامِ دیوانه[۸۸] که مابین سالهای ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۳ منتشر شدند. این کتابها فضا را به نحوی ترسیم میکنند که در آن فجایع زیستمحیطی آمریکای شمالی را ویران کرده و ساکنانش نژاد اصلاح ژنتیک شدهای از شبهانسانها به نام کرِیکر[۸۹] هستند. آتوود طبق معمول حسابی دربارهی موضوعش تحقیق کرده و این بار اینترنت خیلی به کمکش آمده است. این سهگانه حاوی توصیفاتی گیرا از نوآوریهایی خیرهکننده است که لحنش گاهی در تضاد با مضمون آخرالزمانی آن قرار میگیرد: سلولهای پوست کرِیکرها طوری به لحاظ ژنتیکی اصلاح شده که بتواند پرتوهای فرابنفش و پشه را دفع کند یا مثلاً احساس حسادت جنسی از ژنوم آنها حذف شده است.
یک روز بعدازظهر آتوود من را به خانهاش در تورنتو دعوت کرد. آنجا در آشپزخانهای بزرگ و جادار روی چهارپایههایی بلند پشت پیشخوان مشرف به باغ خشک و زمستانزدهی خانه نشستیم. گرَم گیبسون سه لیوان ویسکی ریخت. در حالی که آتوود با کارتهای کریسمس مشغول بود و داشت با همان حالت عادی و تأثیرگذاری که ریواس خرد میکرد آنها را دستهبندی میکرد. من شروع به صحبت راجع به قسمتی از اوریکس و کرِیک کردم که من را تحت تأثیر قرار داده بود. شخصیت اصلی، آدمبرفی، که ظاهراً در دنیا تنها مانده تلاش میکند کلمات غیرمعمولی را که زمانی میدانسته به یاد بیاورد. آتوود نوشته: «والانِ پرده. گویشِ نورن. نعمتِ نطلبیده. موسیقیِ پیبروک. لَزِج. وقتی این کلمات از یادش بروند دیگر رفتهاند، میروند، تا همیشه. گویی هیچ وقت نبودهاند.» خواندن این عبارات در ماههای اخیر باعث شد به کاهش فاجعهبار تعقل که به نظر میرسد در جامعهی آمریکا رخ داده فکر کنم: اجتناب تعمدی از تفکر عمیق و حقایق عینی که سوخت حرکت ماشین ترامپ بهسوی پیروزی در انتخابات شد. به آتوود گفتم که آن عبارات برایم شبیه استعارهای پیشگویانه بودند.
آتوود فوراً جواب داد: «شبیه زندگی واقعیست. مطمئنم همهی نسلها همین حس را دارند، اینکه جوانترها اصلاً نمیدانند نسل قبل راجع به چه چیزی صحبت میکند.» بعد پرسید داستان کوتاه پس از هولباین[۹۰] نوشتهی اِدیت وارتون[۹۱] را خواندهام: «پیرمردی در نیویورک به دیدن معشوق روزگار جوانیاش میرود، سر یک میز فوقالعاده مینشینند، همه چیز مثل قبل عالیست، همه جا پر از گل است، غذا لذیذ است، گفتوگوی خیلی خوبی با هم دارند و زن مثل همیشه زیباست. بعد همهی اینها را از زاویهی دید پیشخدمتهای رستوران میبینی و آن وقت میبینی دو نفر آدم پیر سر یک میز نشستهاند و پوره میخورند و به جای گل همه جا پر از روزنامه است.»
زیاد پیش میآید که خبر مرگ دوستان یا بیماریشان به آتوود برسد. دکتر تشخیص داده گیبسون در مراحل ابتدایی بیماری زوالِ عقل[۹۲] است و هر دوی آنها حامی جنبش مرگ باعزت در کانادا[۹۳] هستند. آتوود ادامه داد: «داستانی از وارتون که مرا واقعاً به وحشت میاندازد داستان مرغ ماهیخوار[۹۴] اوست.» و بعد شروع کرد به تعریف داستان که در آن زن بیوهی نجیبزادهای در حمایت از پسر جوانش برای مردم سخنرانی میکند، اما این کار را دههها ادامه میدهد، حتی وقتی پسرش دیگر مرد جاافتادهای شده. آتوود گفت: «مردم با او کاملاً همدلی میکنند، اما نفسِ سخنرانیها مثل این بوده که کسی را حین بیرون دادن یک رول خیلی بلند کاغذ سفید از دهانش تماشا کنی. همین استعاره است که من را به وحشت میاندازد، اینکه روزی جلوی مردم بروم روی صحنه و از دهانم اندازهی یک رول طولانی کاغذ سفید بیرون بدهم.»
آتوود در ماه مارس برای مراسم سالانهی برندهی کتاب ملی از دید منتقدان به نیویورک آمد چون قرار بود جایزهی یک عمر کار موفق را به او بدهند. (آتوود اخیراً در بخش «هرچی دوست داری ازم بپرس»[۹۵] سایت رِدیت[۹۶] اعلام کرده که در اواخر دوران حرفهایاش است.) مراسم در نیواسکول[۹۷] و باب سلیقهی ویراستاران، منتقدان و نویسندگان برگزار میشد، یعنی مجموعهای از روشنفکران لیبرال نیویورک در خالصترین شکل آن. مراسم طبق معمولِ چنین رخدادهایی گرم بود، اما در عین حال فضایی آشفته و هیجانی هم داشت. رئیس جمهور ترامپ صبح همان روز اولین برنامهی بودجهی فدرال خود را ارائه کرده بود و در آن حذف موقوفهی بنیاد ملی هنر و علوم انسانی به علاوهی قطع بودجهی رادیو و تلویزیون دولتی و تعطیلی سازمانهای فعال در زمینهی رفاه اجتماعی و نظارت بر محیط زیست را مطرح کرده بود. جمعیت حاضر احساس مدافعان شکستخوردهی تمدنی را داشتند که گمان نمیکردند ممکن است مورد حمله واقع شود.
بسیاری از دریافتکنندگان جایزه، برنامهی ترامپ را به باد انتقاد گرفتند. میشِل دین[۹۸] نویسندهی جوان کانادایی که جایزهی سالانهی انجمن برای بهترین نقد را گرفت، گفت: «معضلی که هماکنون گرفتار آن هستیم نه یک خطاست و نه یک اتفاق… وقتی همه خواب بودیم بی سروصدا پا به زندگیمان گذاشت. گاهی بازی قدرت اینطور پیش میرود. با وجود این هنوز آرزو میکنم ای کاش متوجهش شده بودیم.» دین اضافه کرد که اخیراً سرگذشت ندیمه را پس از گذشت سالها از زمان دبیرستانش دوباره خوانده: «این روزها چنین کتابهایی کمتر منتشر میشود. استفاده از بینش و تواناییِ ادبی برای زیر سؤال بردن قدرت از مُد افتاده است و اغلبِ نویسندهها بیشتر علاقهمند به کشف و شناخت مفهوم خود هستند.»
دو روز پیش از مراسم تحلیف ترامپ آتوود مقالهای در مجلهی نِیشِن[۹۹] چاپ کرد و در آن کلیاتی را که گاهی روشنفکران چپگرا دربارهی نقش هنرمند در حیات اجتماعی مطرح میکنند مورد سؤال قرار داد. او اظهار کرد: «هنرمندان را همیشه به خاطر وظایف اخلاقیشان موعظه میکنند، وضعیتی که سایر مشاغل مثلاً دندانپزشکها از آن معافاند. هیچ چیزِ ذاتاً مقدسی در فیلمها و عکسها و نویسندگان و کتابها نیست. نبرد منِ هیتلر هم یک کتاب بود.» او میگوید واقعیت این است که نویسندهها و سایر هنرمندان بهطور خاص مستعد تسلیم شدن در برابر فشارهای استبدادی هستند، انزوای ذاتیِ این حرفه موجب آسیبپذیری روانی آنها میشود. «قلم از شمشیر قدرتمندتر است، اما فقط وقتی که به گذشته مینگریم، در زمان جنگ معمولاً آنهایی که شمشیر دارند پیروز میشوند.»
در نیواسکول وقتی آتوود که لباس مشکی بلندی به تن داشت و شال مشکی طرحداری هم روی شانهاش انداخته بود به بالای سکو دعوت شد، با لحنی جسورانهتر از مقالهاش و با صدایی آرام و شمرده گفت: «از اینکه اینجا هستم خیلی خیلی خیلی خوشحالم چون به من اجازه دادند از مرز عبور کنم.» بعد نقد ادبی را عملی بیاجر و مزد توصیف کرد و رو به جماعت خندان گفت: «نویسندهها موجودات حساسی هستند. حتماً خودتان میدانید تمام صفات مثبتی که به آنها نسبت داده میشود فراموش خواهد شد، اما هر چیزی که حاکی از کوچکترین نقصی در کارشان باشد تا ابد بر سرشان کوبیده میشود.» بعد خاطرهای از یک نویسنده که آتوود نقدی بر کارش نوشته بوده تعریف کرد که نویسنده به خاطر استفاده از صفت «موفق» با سرزنش به او گفته بوده: «نمیدانی کلمهی موفق توهینآمیز است؟» و با هیجان ادامه داد: «من نمیدانستم.»
سپس سخنانش لحنی نصیحتآمیز به خود گرفت و گفت: «چرا چنین کار سختی را انجام میدهم؟ به همان دلیلی که خون اهدا میکنم. همهی ما باید به سهم خودمان نقشی ایفا کنیم، زیرا اگر هیچکس در این اقدامِ مهم و باارزش شرکت نکند زمانی که بیشترین احتیاج را به آن پیدا میکنیم دستمان خالی خواهد بود.» و هشدار داد: «حالا هم یکی از همان بزنگاههاست. دموکراسی در آمریکا هرگز تا این حد به چالش کشیده نشده بوده.» آتوود تعطیل کردن رسانههای مستقل را که موجب شنیده نشدن دیدگاههای مخالف و براندازانه میشود، از پیششرطهای دیکتاتوری دانست و نویسندگان را قسمتی از دیوار نازک حائل بین حکومت اقتدارگرا و دموکراسیِ آزاد خواند. آتوود گفت: «هنوز هم در این دنیا جاهایی هست که خواندن کتابهای شما یا حتی من جریمهی سنگینی دارد، امیدوارم بهزودی تعداد چنین جاهایی کمتر شود.» و بعد با لحنی که انگار میخواهد کسی صدایش را نشنود رو به جمع گفت: «البته چشمم آب نمیخورد.»
او از منتقدان هم تشکر کرد، اگرچه یادداشت تشکرش خالی از کنایه نبود: «برای جایزهی یک عمر کار موفق از شما سپاسگزارم، اگرچه این هم مثل تمام نعمات دنیوی چند وجه دارد: مثل اینکه چرا من فقط یک عمر دارم؟ یا اینکه این عمر کجا رفت؟»
پانویسها:
[۱] Rebecca Mead
[۲] Margaret Atwood (1939)
[۳] Mary Webster
[۴] Hadley
[۵] Half-Hanged Mary
[۶] John Webster
[۷] Connecticut
[۸] Perry Miller
[۹] پیوریتنها گروهی از پروتستانهای اصلاحشده انگلیسی در سدههای شانزدهم و هفدهم میلادی بودند که پشتیبان پالودن کلیسای انگلستان از هر گونه رسم کاتولیک رومی بودند و اعتقاد داشتند که کلیسای انگلستان تنها بهطور جزئی اصلاح شده است. – م.
[۱۰]Hieronymus Bosch نقاش هلندی بود که عمده دلیل شهرت وی کاربرد نقوش خیالی برای بیان مفاهیم اخلاقی و همچنین حکایت داستانها است. – م.
[۱۱] Elisabeth Moss
[۱۲] WikiLeaksسازمانی غیرانتفاعی و بینالمللی است که به ارسال و افشای اسناد از سوی منابع ناشناس میپردازد. – م.
[۱۳] Pepto-Bismol
[۱۴] Angel Catbird
[۱۵]George Orwell داستاننویس، روزنامهنگار، منتقدِ ادبی و شاعر انگلیسی
[۱۶] Blakeney
[۱۷] Norfolk
[۱۸] Jess
[۱۹] Graeme Gibson
[۲۰] Adelaide Literary Festival
[۲۱] Annex
[۲۲] Stay with Me
[۲۳] Ayobami Adebayo
[۲۴] Sarah Polley
[۲۵] Alias Grace
[۲۶] Netflix
[۲۷] Booker Prize
[۲۸] Thomas Fisher Rare Book Library
[۲۹] Bhopal, India
[۳۰] Associated Press
[۳۱] In Other Worlds: SF and the Human Imagination
[۳۲] Martians
[۳۳] Bilhah
[۳۴] Rachel
[۳۵] Offred
[۳۶] Fred
[۳۷] San Antonio, Texas
[۳۸] Phoebe Larmore
[۳۹] Mary McCarthy
[۴۰] Times
[۴۱] Valerie Martin
[۴۲] Tuscaloosa, Alabama
[۴۳] Gilead
[۴۴] Ottawa
[۴۵] Quebec
[۴۶] Lake Superior
[۴۷] Carl Atwood
[۴۸] Peggy
[۴۹] Harold
[۵۰] Nova Scotia
[۵۱] Surfacing
[۵۲] Ruth
[۵۳] Cat’s Eye
[۵۴] Elaine
[۵۵] Beowulf نخستین حماسهی شناختهشدهی اروپایی است که به زبان انگلیسیِ کهن نوشته شده و بهعنوان یکی از برجستهترین نوشتههای ادبیِ آنگلوساکسون شناخته میشود. – م.
[۵۶] Survival: A Thematic Guide to Canadian Literature
[۵۷] Northrop Frye فیلسوف و اسطورهشناس کانادایی (۱۹۱۲-۱۹۹۱)
[۵۸] English Metaphysical Romance
[۵۹] The Circle Game
[۶۰] Governor General’s Award
[۶۱] Ring-around-the rosy
[۶۲] The Edible Woman
[۶۳] Edmonton, Alberta
[۶۴] Jim Polk
[۶۵] On Being a ‘Woman Writer’: Paradoxes and Dilemmas
[۶۶] Moral Disorder
[۶۷] Michael Rubbo
[۶۸] Francine Prose
[۶۹] The Blind Assassin
[۷۰] اشاره به یکی از اشعار شکسپیر
[۷۱] Watership Downرمانی نوشتهی ریچارد آدامز (۱۹۲۰-۲۰۱۶) نویسندهی انگلیسی که شخصیت اصلی آن یک خرگوش است. – م.
[۷۲] Adrienne Clarkson
[۷۳] Zombies, Run
[۷۴] Naomi Alderman
[۷۵] Rolex
[۷۶] Matthew Gibson
[۷۷] LongPen
[۷۸] Syngrafii
[۷۹] Wattpad
[۸۰] The Heart Goes Last
[۸۱] Thriller Suite
[۸۲] Katie Paterson
[۸۳] Scribbler Moon
[۸۴] Nordmarka
[۸۵] The Underground Frailroad
[۸۶] Oryx and Crake
[۸۷] The Year of the Flood
[۸۸] Maddaddam
[۸۹] Crakers
[۹۰] After Holbein
[۹۱] Edith Wharton
[۹۲] Dementia
[۹۳] Canadian dying-with-dignity movement
[۹۴] The Pelican
[۹۵] Ask me anything
[۹۶] Reddit
[۹۷] New School
[۹۸] Michelle Dean
[۹۹] The Nation