مارگارت آتوود، پیامبر پاد­آرمان­‌شهر


ربکا مید

نویسنده‌ی نیویورکر[۱]


خلاصه: مارگارت آتوود یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر کانادایی و شاید حتی یکی از بزرگترین نویسندگان تمام دوران‌ها باشد. بیشتر ما به‌واسطه‌ی داستان شگفت‌انگیز سرگذشت ندیمه با او آشناییم. ربکا مید، نویسنده و خبرنگار نیویورکر در این مقاله، پس از گذراندن زمانی طولانی در کنار مارگارت آتوود و خانواده‌اش به شکلی جامع به بررسی زندگی او، ویژگی‌ها و اتفاقات تأثیرگذار آن بر اندیشه‌های آتوود و تفکرات کلیدی او می‌پردازد. نشان می‌دهد که آتوود از همان ابتدا چه زندگی پرفراز و نشیبی داشته است و چطور از تک تک لحظات زندگی‌اش برای الهام گرفتن از داستان‌هایش استفاده کرده است. افزون‌براین، پس از روی کار آمدن ترامپ و قوانین عجیب و غریبی که وضع کرد، دوباره به کتاب سرگذشت ندیمه‌ی آتوود توجه زیادی شد و دقیقاً در همان زمان‌ها بود که سریالی نیز برگرفته از این داستان ساخته شد. این مسئله سبب شد تا بسیاری آتوود را پیشگوی آینده قلمداد کنند. ربکا مید نشان می‌دهد که چطور آتوود همیشه به دقت اخبار روز جهان و حتی اخبار علمی را مو به مو دنبال می‌کند و شاید به همین دلیل می‌تواند با در دست داشتن اطلاعات کامل درباره‌ی زمان حال، آینده را این چنین پیش‌بینی کند.

داستان‌های او جوامعی لبریز از زن‌ستیزی، سرکوب و ویرانی‌های زیست‌محیطی را به تصویر می‌کشند. تصاویری که این روزها کاملاً واقعی به ‌نظر ‌می‌رسند.

زمانی که مارگارت آتوود[۲] بیست‌وچندساله بود، یکی از خاله‌هایش حکایتی خانوادگی‌ را راجع به یکی از اجداد احتمالی‌شان در قرن هفدهم برایش تعریف کرد. قصه‌ی مِری وِبستر[۳] که همسایه‌هایش در شهر مذهبی هَدلی،[۴] واقع در ایالت ماساچوست، او را متهم به جادوگری کرده بودند. آتوود اخیراً خاطرنشان کرده است که: «اهالی آن شهر از او خوش‌شان نمی‌آمد، به همین خاطر حلق‌آویزش کردند، اما از آنجایی‌که آن زمان هنوز دار زدن به شیوه‌ی زدن زیر چهارپایه نبود، او نمرد. تمام شب آن بالا تاب خورد و صبح که مردم برای تکه پاره کردنش آمدند، هنوز زنده بود.» بعد از آن ماجرا، به «مِری سگ‌جان»[۵] معروف شد. نام فامیلی مادربزرگ آتوود هم تا قبل از ازدواج وبستر بود و شجره‌نامه‌اش به جان وبستر،[۶] پنجمین فرماندار ایالت کنتیکت[۷] می‌رسد. آتوود می‌گوید: «مادربزرگم یک روز می‌گفت مری از اجدادش بوده و فردایش می‌گفت که نبوده، حالا شما هر طور که مایل‌اید تصور کنید.»

مارگارت اِلنور آتوود شاعر، داستان‌نویس، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی‌ست. او جوایز ادبیات پرنسس آستوریاس و آرتور سی. کلارک را دریافت کرده‌است؛ پنج بار برای جایزه بوکرنامزد شده که از این میان یک بار برنده آن بوده‌است؛ همچنین، بارهای متعدد در مرحله پایانی جایزه فرماندار کل کانادا حضور داشته و دو بار آن را بدست آورده‌است. نام او در سال ۲۰۰۱ در میان ستاره‌داران پیاده‌راه مشاهیر کانادا قرار گرفت. او همچنین یکی از بنیان‌گذاران بنیاد نویسندگان کاناداست؛ سازمانی غیرانتفاعی که برای تقویت جامعه نویسندگان کانادا می‌کوشد. در کنار خدمات بی‌شمارش به ادبیات کانادا، او از متولیان بنیان‌گذاری جایزه شعر گریفین است. کتاب‌های سرگذشت ندیمه و آدمکش کور برنده‌ی جایزه‌ی بوکر سال ۲۰۰۰ و اوریکس و کریک، از آثار او هستند.

خود آتوود گزینه‌ی هنرمندانه‌ای برگزید: او ترجیح داد این داستان را باور کند. او حتی روایت روشنی به شکل شعر از زبان مِری سگ‌جان یا به قول خودش عجوزه‌ی متلک‌گو و سرخودی نوشت که همسایه‌ها «به خاطر پوست برنزه و چشم‌های آبی‌اش» به او حمله می‌کردند: «و مزرعه‌ای از علف‌های هرز و درمانی قطعی برای زگیل‌ها که به نام من است». استقامت سخت و ترسناک وبستر هنگامی که از طناب آویزان بود («اغلبِ آدم‌ها فقط یک بار می‌میرند/ اما من دوبار خواهم مُرد»)، نوعی آزادی غریب را به او می‌بخشد. او حالا می‌تواند هر آنچه می‌خواهد بگوید: «کلمات از درونم می‌جوشند/ در امواج پُر پیچ و خم امکان/ و تمام اسرارِ کیهان از دهانم بیرون می‌ریزد/ هر آنچه هست و نیست.» وبستر یکی از دو نفری بود که آتوود در سال ۱۹۸۵ کتاب مشهورش، سرگذشت ندیمه، را به او تقدیم کرد؛ کتابی که تصویری پادآرمان‌شهری از آیند‌ه‌ای نزدیک ترسیم می‌کند. در این کتاب ایالات متحده به یک حکومت مذهبی بنیادگرا تبدیل شده است و معدود زنانی را که توانایی باروری‌شان به سبب آلودگی‌های محیطی نابود نشده، مجبور به فرزندآوری می‌کند. شخص دومی که کتاب سرگذشت ندیمه به او تقدیم شد، پِری میلر،[۸] پژوهشگر سیر تاریخ تفکر در آمریکاست که اوایل دهه‌ی شصت میلادی، استادِ آتوود در دانشگاه هاروارد بود و دانش او را در زمینه‌ی تعصبات دینی پیوریتن‌ها[۹] از سطح قصه‌ی مادربزرگ‌ها فراتر برد.

با داشتن میراثی چون مِری سگ­‌جان و رسیدن به هفتادوهفت‌سالگی یعنی سنی که متلک‌­گو و سرخود بودن نه‌تنها مجاز، بلکه مورد توقع و انتظار است، آتوود با کمال میل حاضر است نقش پیرِ خردمندی را بازی کند که شاید حتی جادو و جمبل هم در بساطش پیدا شود. ماه ژانویه در زادگاهش تورنتو به ملاقاتش رفتم. در چند ساعتی که با هم سپری کردیم حین صرف قهوه در یک کافه‌ی شلوغ تردستی‌­ای را برایم اجرا کرد که در مهمانی‌­های دوستانه انجام می‌دهند. ابتدا توضیح داد که سال‌ها پیش فوت‌وفن کف‌­بینیِ قرون وسطایی را از یک همسایه‌ی تاریخ هنرشناس متخصص آثار هیرونیموس بوش[۱۰] یاد گرفته و بعد دقایقی طولانی و دلهره‌­آور به کف دست‌هایم زُل زد. اول به خطوط عقل و احساسم اشاره کرد و این‌که مکان قرار گرفتن‌شان نسبت به هم چطور گویای نحوه‌ی برخورد من با مسائل است. شست‌هایم را این طرف آن طرف کرد تا میزان یک‌­دندگی و لجاجتم را بسنجد. خط زندگی‌ام را بررسی کرد و گفت: «در حال حاضر کاملاً سالم به نظر می‌رسی.» که خیالم حسابی راحت شد. از من خواست دست­‌هایم را چند لحظه تکان بدهم و بعد طوری که کف دست­‌ها رو به بالا باشند رهایشان کنم. آن­‌وقت پس از این‌که با دقت بررسی‌شان کرد، با لحن خشکی گفت: «البته آن‌قدرها هم معصوم و پاک نیستی، خودت هم می­دانی».

آتوود مدت‌ها معروف‌ترین نویسنده‌ی کانادا بوده و حالا حوادث اخیر جلای تازه‌­ای به پیش‌گویی­‌های او بخشیده و بر شهرتش افزوده است. رئیس‌جمهوری در آمریکا روی کار آمد که در کمپین انتخاباتی‌­اش بی‌هیچ پرده‌پوشی زنان را تحقیر می­‌کرد و در اولین روز کاری خود فرمانی داد مبنی بر قطع کمک­‌های دولتی به سازمان‌هایی که برای حفظ سلامت زنان غیرآمریکایی خدمات سقط جنین ارائه می‌­کردند. به این ترتیب رمانی که آتوود سال‌ها قبل به مِری وبستر تقدیم کرده بود یک بار دیگر پرفروش شد. علاوه بر این قرار است به‌زودی از رمان سرگذشت ندیمه سریالی اقتباس شود که الیزابت ماس[۱۱] در آن نقش‌­آفرینی خواهد کرد. تصادفی که نمی‌­توان زمانی بهتر از این برای وقوعش متصور شد، اگرچه خیلی‌­ها آرزو می‌کنند ای کاش این‌طور نبود. در یکی از عکس‌­هایی که فردای روز تحلیف از راهپیمایی اعتراضی زنان در واشنگتن گرفته شده یکی از معترضان پلاکاردی در دست دارد با شعاری که گویای همین حال است: «بگذارید داستان مارگارت آتوود در وادی قصه باقی بماند

داستان سرگذشت ندیمه از آثار بسیار مطرح آتوود است که با وجود انتقادهای فراوان در سال ۱۹۸۵ منتشر شد. این رمان موفق به دریافت جایزه‌ی فرماندار کل کانادا شده و همچنین در سال ۱۹۸۷ اولین جایزه‌ی آرتور سی. کلارک را کسب کرده‌است. این داستان شرح آمریکایی‌ست که در آن زن‌ها قدرتی برای تعیین سرنوشت خود ندارند و از داشتن حداقل حقوق انسانی و مادی خود بی‌بهره هستند و بر اساس وضعیت تأهل و باروری خود ارزیابی می‌شوند؛ به‌عبارتی در این داستان، زن‌ها برده‌هایی در دست مردان به‌حساب می‌آیند. «آفرد» شخصیت اصلی این داستان است که برای فرزندآوری مقام عالی‌رتبه‌ای در دولت که همسرش نازاست، گماشته می‌شود. از آوریل ۲۰۱۷ پخش سریالی با اقتباس از این داستان و با همین نام سرگذشت ندیمه در آمریکا آغاز شده‌است.

آتوود معتقد است اگر انتخاب دونالد ترامپ یک قصه بود هیچ کس باورش نمی‌کرد. او می­‌گوید: «تناقضات زیادی هست -واقعاً توقع دارید باور کنم که مأمور اف.بی.آی. فلان حرف را زده یا آن یارو در ویکی­لیکس[۱۲] بهمان کار را کرده؟ قصه باید طوری باشد که مردم حقیقتاً آن را باور کنند. اگر این کتاب پارسال چاپ شده بود همه می­‌گفتند چنین اتفاقی محال است رخ بدهد.» آتوود در پیش‌گوییِ فجایع چیره‌­دست است. او مثل پزشکی حاذق به تشخیص صحیحش آشکارا می‌بالد، حتی اگر تشخیص و پیش‌­بینی امراض فرهنگی کاری ناامیدکننده و غم‌­بار باشد. او در حالی در همایش اعتراضی زنان در تورنتو شرکت کرد که یک کلاه بزرگ و شل و ول به رنگ صورتیِ قرص اسهال معروف پِپتو-بیسمول[۱۳] سرش گذاشته بود. به قول خودش: نه یک کلاهِ لوس و ننر شیک مثل کلاه بانوی اول. از بین پلاکاردها و شعارهای آن روز پلاکاردی را بیشتر از همه دوست داشته که زنی هم‌سن‌وسال خودش در دست داشته و رویش نوشته بوده: «باورم نمیشه هنوز باید این مزخرفات رو تکرار کنم». خودش می‌گوید: «واقعاً چرا باید دوباره بعد از شصت سال این کار را تکرار کنیم؟ چون انگار این هم مثل هر چیز دیگری در زندگی بالا و پایین دارد، بالا را تجربه کرده‌­ایم و حالا نوبت به پایین رسیده.»

برخلاف اغلب نویسنده‌ها آتوود برای این‌که بتواند کار کند احتیاج به میز مشخص یا دفترودستک خاصی ندارد. در این­‌باره به من گفت: «این هم خوب است و هم بد. اگر چنین عاداتی داشتم می‌­توانستم از آن حال و هوا استفاده کنم به این شکل که به کمک آن فضای خاص و آن وسایل جادویی نوشتن راحت­‌‌تر در من می­‌جوشید، اما حالا که از چنین چیزی بی­‌بهره­‌ام، آن اتفاق هم رخ نمی‌دهد.» اما خوبی‌­اش این است که می‌­تواند در هرجایی بنویسد و این دقیقاً همان کاری‌ست که به‌شدت مشغولش است. او روی ژانر کارهایش هم هیچ تعصبی ندارد. فهرست کاری آتوود شامل حدود شصت اثر از رمان و شعر و مجموعه‌ی داستان­ کوتاه گرفته تا نقد و کتابِ کودک و حتی این اواخر مجموعه‌ی کُمیکی درباره‌ی یک اَبَرقهرمانِ نیم‌­گربه-نیم‌­انسانِ پرنده به نام اَنجِل­کَت­بِرد[۱۴] می‌­شود. آتوود خودش هم از تنوع‌­طلبی در کارش آگاه است و در این­‌باره می­گوید: «همیشه چیزهای مختلفی نوشته‌­ام و هیچ­‌کس هم هرگز نگفته این کار را نکنم.» حتی وقتی داشتیم با هم چای می­‌خوردیم دست چپش را نشانم داد که رویش چیزی نوشته بود و گفت: «بالاخره همیشه یک گَل و گوشه‌­ای برای نوشتن پیدا می‌شه.»

آتوود زیاد سفر می‌کند. بارها پیش آمده چند ماه به‌طور موقت در کشور دیگری زندگی کند، آن‌هم در شرایطی که هنرمندان کم­‌انعطاف‌­تر کار کردن در آن مطلقاً برایشان میسر نیست. وقتی سال ۱۹۸۴ (آن زمان متأثر از اُروِل[۱۵] بود) برای فرصت مطالعاتی به آلمانِ غربی رفته بود، نوشتن سرگذشت ندیمه را با یک ماشین‌تحریر درب‌وداغان اجاره­ای در برلین شروع کرد. یک بار هم تمام زمستان را در دهکده­ای دورافتاده در بلِیکنی[۱۶] در نورفولکِ[۱۷] انگلیس سپری کرد، جایی که تنها راه تماسش با آمریکای شمالی یک کیوسک تلفنِ متروکه بود که از آن برای انبار کردن سیب‌­زمینی استفاده می­‌شد و کفِ سنگیِ کلبه‌­ای که در آن کار می­‌کرد به‌قدری سرد بود که انگشتان پایش دچار سرمازدگی شدند. آتوود وقتی دخترش، جِس[۱۸] که سال ۱۹۷۶ به دنیا آمد، هجده ماه بیشتر نداشت به همراه شریک زندگی­‌اش گریم گیبسون[۱۹] که رمان­‌نویس است دور دنیا را سفر کرد. آن‌ها بعد از گشت زدن دور اروپا به افغانستان رفتند. آتوود به عنوان دانشجوی تاریخ نظامیِ مشتاق و کنجکاو می­‌خواست سرزمینی را که بریتانیا در آن شکست خورده ببیند، همان‌طور که دوست داشت از هند و سنگاپور دیدن کند. سپس به استرالیا رفتند تا در جشنواره‌ی ادبی آدِلاید[۲۰] شرکت کنند و بعد از مسیر فیجی و هاوایی به کانادا برگشتند. و همه‌ی این‌ها در حالی‌ست که در تمام طول سفر باروبندیل و وسایل‌شان را در ساک و کوله‌پشتی با خود این طرف و آن طرف می­بردند.

آتوود که در فضای گفتمان روشنفکری زنان کالج ویکتوریا قرار داشت، اغلب اوقات در رمان‌هایش شخصیت‌های زنی را به تصویر می‌کشد که مقهور پدرسالاری هستند. او همچنین توجه‌ها را به سمت فشار اجتماعی ناشی از ایدئولوژی پدرسالار جلب می‌کند. با این همه، آتوود سیطره‌ی تفکر فمینیستی را بر کتابش زن خوراکی که در سال ۱۹۶۹ و همزمان با آغاز موج دوم جنبش فمینیستی منتشر شد رد می‌کند و مدعی‌ست که این کتاب را چهار سال پیش از این جنبش نگاشته‌است. آتوود معتقد است لقب فمینیست فقط برازنده نویسندگانی‌ست که آگاهانه در چارچوب جنبش فمینیستی به فعالیت می‌پردازند.

خانه‌ی آن‌ها عمارتی در محله‌ی اَنِکس[۲۱] تورنتو نزدیک به دانشگاه است. او و گیبسون بیشتر از سی سال است که آنجا زندگی می‌­کنند و زیرزمین خانه را تبدیل به دفتر کارشان کرده‌­اند که در واقع دفتر مرکزی شرکت آتوود O.W.Toad,Ltd است. (این اسم عجیب‌وغریب در اصل شکل تغییریافته‌ی نام Atwood است، اما گاهی پیش آمده که نامه‌ها یا بسته­‌های پستی به نام Mr. Toad بیایند.) آتوود اهل رانندگی نیست و عادت دارد به عنوان ورزش و به هدف بالا بردن راندمانِ ذهنش در محله پیاده‌‌روی کند. بعضی وقت­‌ها حین پیاده‌­روی به دوستی برمی‌­خورد که نیم قرنی از آشنایی‌شان می­‌گذرد و لحظاتی را با هم به گفت‌وگو درباره‌ی زیروبم زندگی عزیزان‌شان می‌گذرانند؛ از آن مدل گفت‌وگوهایی که همه‌ی هفتادوچندساله‌­ها می‌­کنند. گاهی هم پیاده یک سبد خریدِ سنگین و پر از کتاب را برای بخشیدن به کتابخانه‌ی عمومی دنبال خودش می­کشد.

آتوود فوق‌­العاده کتاب‌خوان است و تبلیغ کتابی را که خوشش می­‌آید همه‌­جا می­کند، به‌ویژه اگر نویسنده‌ی آن جوان باشد. در طول ملاقات‌مان رمانی به نام با من بمان[۲۲] به قلم یک نویسنده‌ی بیست‌ونه‌ساله‌ی اهل نیجریه به نام آیوبامی آدِبایو[۲۳] را هم با اصرار به من داد. سارا پالی[۲۴] فیلم‌ساز و نویسنده‌ی کانادایی که دوست آتوود است یک بار برایم گفت: «معمولاً هر وقت از دیدنش برمی‌­گردم یک دفتر یادداشت کامل، نیمی با دست‌خط خودم و نصف دیگر با دست‌خط او پر از اسامی فیلم‌­ها و کتاب­‌هایی که در طول صحبت‌مان از زبانش شنیده­ام دارم، به اندازه‌ی جزوه‌ی یک ترم.» پالی اخیراً با اقتباس از رمان آلیاس گرِیس[۲۵] که آتوود آن را سال ۱۹۹۶ نوشته، یک سریال شش‌قسمتی برای نِتفلیکس[۲۶] کار کرده است. این کتاب بر  اساس داستان واقعی قتل­‌های مرموزی‌ست که قرن نوزدهم در یکی از روستاهای کانادا رخ داده. آتوود تا به حال پنج بار نامزد جایزه‌ی بوکر[۲۷] شده که سومین بار آن برای همین کتاب بوده است.

آتوود را تقریباً همه در تورنتو خوب می­‌شناسند، چه در خیابان، چه در رستوران و چه در مترو. (یک بار هم دزدکی یکی از بلیت‌های مجانیِ مخصوص شهروندان سالمندش را در حالی ­که ابروهایش را با شیطنت بالا داده بود برای من خرج کرد.) حتی پلیس‌­های سر چهار­راه هم به او سلام می‌­کنند. هر بار با او بیرون بودم، امکان نداشت سروکله‌ی یک نفر که درخواست امضا دارد یا کسی که می­‌‌خواهد با او عکس سلفی بگیرد وسط کار پیدا نشود. او هم به هیچ کدام نه نمی­‌گوید. یک بار سر ناهار، بعد از این‌که دفتر زن جوانی را با مهربانی امضا کرد در این­‌باره گفت: «در عصر شبکه‌­های اجتماعی نمی‌­شود به‌شان نه گفت چون می‌­روند درباره‌­ات می‌­نویسند مارگارت آتوودِ جَوگیر در یک رستوران به من بی‌­احترامی کرد.» (او با لحنی آرام و شوخ‌طبعانه صحبت می‌­کند، اما وقتی می‌­خواهد به جای منتقدِ فرضی حرف بزند لحنی جیغ‌­جیغو و شاکی به خودش می‌­گیرد.) حتی اگر کسی او را نشناسد باز هم جذاب به نظر می­رسد. یک عالم کاپشن به رنگ‌های خاص و درخشانی مثل قرمزِ یاقوتی یا بنفشِ درباری دارد که خزهای مصنوعیِ کلاه‌شان در کنار انبوه موهای فر و نقره‌­ای رنگش دور صورتش را می‌­گیرند. گونه‌های برجسته و بینی عقابی‌­اش هم ویژگی­‌هایی هستند که بالا رفتن سن نتوانسته زیبایی‌شان را بگیرد. پوستش هم مثل پوست شخصیت‌­های مثبت رمان­‌های معروف ویکتوریایی صاف و شفاف است.

یک روز صبح با هم سری به کتابخانه‌ی کتابهای نایاب توماس فیشرِ[۲۸] دانشگاه تورنتو زدیم، جایی که خودش هم مجموعه‌اش را به آنجا هدیه کرده: چهارصد­و­هفتاد­و­چهار جعبه‌ی کاغذ تا به امروز. از قبل درخواست کرده بود هر آنچه مربوط به سرگذشت ندیمه هست ببیند، به همین خاطر یک اتاق مطالعه‌ی کوچک برایمان در نظر گرفته بودند. جعبه­‌ها را با چرخ‌­دستی به اتاق آوردند که یکی از آن‌ها محتوی دست­‌نویس اولیه‌ی آتوود بود. در صفحه‌ی اول محیط اتاق ندیمه را توصیف کرده بود که راوی رمان در آن زندگی می‌کند: «یک صندلی، یک میز، یک چراغ.» اگرچه آتوود اینجا هنوز جزئیاتی که در نسخه‌ی چاپی به پاراگراف اول فصل دوم آن قدرت رُعب‌­آور را می­‌بخشد به‌روشنی شرح نداده: «حتماً زمانی یک لوستر آنجا آویزان بوده است. هر چیزی را که بتوان طنابی به آن بست کنده و برده‌­اند.» جعبه‌ی دیگری بود که رویش نوشته بود «سرگذشت ندیمه: پیشینه». آتوود جعبه را با دقت گشت تا پوشه­‌هایی پر از برش‌­های روزنامه‌های مربوط به اواسط دهه‌ی هشتاد را نشان بدهد.

حوادث اخیر جلای تازه‌ای به پیشگویی‌ها و شهرت آتوود زده است. رئیس‌جمهوری در آمریکا روی کار آمد که در کمپین انتخاباتی‌اش بی‌هیچ پرده‌پوشی زنان را تحقیر می‌کرد و در اولین روز کاری خود فرمانی داد مبنی بر قطع کمک‌های دولتی به سازمانهایی که برای حفظ سلامت زنان غیرآمریکایی خدمات سقط جنین ارائه می‌کردند. به این ترتیب رمان سرگذشت ندیمه یک بار دیگر پرفروش شد. اخیراً سریالی به همین نام نیز برگرفته از این رمان ساخته شده است. در یکی از عکس‌هایی که فردای روز تحلیف از راهپیمایی اعتراضی زنان در واشنگتن گرفته شده یکی از معترضان پلاکاردی در دست دارد با شعاری که گویای همین حال است: «بگذارید داستان مارگارت آتوود در وادی قصه باقی بماند.»

همان‌طور که مشغول نگاه کردن به تکه­‌های روزنامه بودیم گفت: «تکه‌به‌تکه چیزها را از روزنامه بیرون می­‌کشیدم.» اخباری مربوط به ممنوعیت پیشگیری از بارداری و سقط جنین در رومانی، و گزارش‌هایی مبنی بر ابراز نگرانی کانادا از کاهش نرخ زادوولد و مقاله‌­ای مربوط به تلاش جمهوری­‌خواهان آمریکا برای ممانعت از پرداخت کمک‌­های دولتی به کلینیک‌­هایی که خدمات سقط جنین ارائه می­‌کردند. گزارش‌­هایی راجع به تهدید حریم شخصی افراد توسط کارت­‌های اعتباری که آن وقت پدیده­‌ای نوظهور بوده، به همراه گزارش‌­هایی از جلسات کنگره‌ی ایالات متحده درباره‌ی مقررات انتشار گازهای سمیِ صنعتی به دنبال نشت گازی کشنده در بوپال هند[۲۹]. به علاوه‌ی یک موردِ گزارش‌شده توسط اَسوشیتِد­پرِس[۳۰] مربوط به گروهی کاتولیک در نیوجرسی که توسط فرقه‌­ی بنیادگرایی به اسارت گرفته شده بودند که همسران‌شان را «ندیمه» می‌­نامیدند – کلمه‌­ای که آتوود زیرش خط کشیده بود.

در نوشتن سرگذشت ندیمه آتوود با وسواس فراوان دقت داشته که هیچ چیزی را بدون پیشینه‌ی تاریخی ذکر نکند و هیچ چیزی را که با نکته‌­ای از دنیای مدرن امکان مقایسه نداشته باشد استفاده نکند. (خودش در مقدمه‌­ی مجموعه‌ی مقالاتش به نام در دنیاهای دیگر: ژانر علمی-تخیلی و تصورات بشر[۳۱] که سال ۲۰۱۱ منتشر کرد نوشته ترجیح می­‌دهد رمانِ آینده‌­نگر فانتزی­‌اش را داستان «گمانه‌زن-تخیلی بنامند تا علمی-تخیلی.» «نه به خاطر این‌که از داستان مریخی[۳۲] خوشم نمی‌‌­آید… این سبک در حیطه‌ی استعدادم نیست.») مراسم مذهبی­ اثرگذاری که در رمان آمده – حکم تجاوز دولتی – از انجیل استخراج شده است. «اینک ندیمه‌ی من بیلا[۳۳] از آنِ تو، به او درآ، تا او بر زانویم بزاید، و من نیز از راه او فرزند بیابم.» آتوود این جملات را از حفظ می‌­خواند و می­‌گوید: «کاملاً مشخص است که دو زن به هم چسبیده‌­اند و وقتی بچه به دنیا آمد آن ­را به راحیل[۳۴] داده‌­اند. شوخی­‌‌ای در کار نیست، عیناً همین در متن آمده.» در کتابِ آتوود ندیمه‌­ها پرورش داده می­‌شوند، درست مثل احشام. آفرِد[۳۵] تعریف می­‌کند: «ماهی یک بار برای آزمایش خون و ادرار و هورمون و تستِ سرطان مرا پیش دکتر می‌­برند. درست مثل گذشته‌ها، با این تفاوت که حالا این کار اجباری‌ست.» تازه بعد از چند فصل خواننده در کمال ناباوری متوجه می­‌شود که اسمِ به‌ظاهر ساده‌ی آفرِد برای تعیین مالکیت است: نام فرماندهی که راوی در خانه‌­اش خدمت می­‌کند فرِد[۳۶] است. همین یک دهه قبل این کتاب در دبیرستان­‌های سن‌­آنتونیوی تگزاس[۳۷] ممنوع بود، به بهانه‌ی این‌که ضدمسیحی و در مسائل جنسی بیش ­ازحد صریح است. آتوود در نامه‌­ای سرگشاده به آموزش‌وپرورش آن منطقه اشاره کرد که انجیل در مقایسه با کتاب او اشارات جنسی واضح‌­تری دارد و از حقیقی بودن محض کتابش، چه گمانه‌زن باشد و چه نباشد، دفاع کرد. او نوشته بود: «اگر کسی را ببینید که به طرف چاله‌­ای بزرگ می‌­رود هشدار دادن به او کار دوستانه‌­ای نیست؟»

او در رمانش نه‌تنها قصد داشت پرسش اساسی داستان‌های پادآرمان‌شهری – «آیا ممکن است چنین چیزی اینجا رخ بدهد؟» – را مطرح کند، بلکه می­‌خواست بگوید همین حالا هم به‌نوعی این اتفاق افتاده است، فرقی نمی‌­کند اینجا یا جایی دیگر. آتوود زمانی که در برلینِ آلمان غربی زندگی می­‌کرد سری هم به لهستان زد، جایی که حکومت‌نظامی به‌تازگی برچیده شده بود و بسیاری از مخالفان هنوز در زندان بودند. او از قبل هم تعدادی از اعضای جنبش مقاومت لهستان در جنگ جهانی دوم را که به کانادا تبعید شده بودند می­‌شناخت. در این­‌باره می­‌گوید: «یادم هست یک نفر جمله‌ی خیلی جالبی گفت: خدا کنه هیچ‌­وقت برات پیش نیاد که قهرمان بشی.» دستیار ادبی قدیمی آتوود، فیبی لارمور[۳۸] از ملاقات با او زمانی که مشغول نوشتن سرگذشت ندیمه بوده برایم گفت: «آن سال حسابی مریض بودم، اما وقتی مارگارت به خانه‌­ام آمد و روی مبلم نشست حالش بدتر از من به نظر می‌­رسید. وقتی علت بدحالی‌­اش را پرسیدم جواب داد: به خاطر این رمان جدید است، می‌­ترساندم اما باید بنویسمش».

امراله ابجدیان در کتاب تاریخ ادبیات انگلیس در مورد حماسه‌ی بیوولف می‌گوید: «اهمیت حماسه‌ی بیوولف در این است که تمام رسوم دنیای عصر قهرمانی به وسیله‌ی شاعر منعکس می‌شود. بیان ارزش‌های قهرمان، سخاوت شاهانه، وفاداری امیران، عطش کسب شهرت از راه شجاعت و بردباری، لاف و گزاف قبل و بعد از جنگ، افتخار به اصل و نسب و نظیر این ارزش‌ها همگی با ویژگی‌های حماسه هماهنگ‌اند. اگرچه شرح عجیب بیوولف با عجایب ادیسه متفاوت است و امتزاج عناصر عیسوی و ژرمنی آن را تا حدی تضعیف کرده، با این حال بیوولف قدیمی‌ترین حماسه به یک زبان تئوتونی‌ست که با بیان زمینه‌ی فرهنگی و اجتماعی عصر قهرمانی ملل ژرمن، بیانگر رسوم سنتی آن عصر است.»

سرگذشت ندیمه علی‌رغم بعضی انتقادات تند مثل نقدی که مِری مک­کارتی[۳۹] در تایمز[۴۰] بر آن نوشت حسابی پرفروش شد: «حتی وقتی تمام تلاشم را می‌­کنم تا حین خواندن این صفحات تیره و رعب‌­آور مفهوم اخلاق اکثریت را جدی بگیرم، باز هیچ کورسویی برای درک و شناخت آن نمی­‌یابم.» از آن زمان تا به حال میلیون­‌ها نسخه از این کتاب به فروش رسیده که آتوود خودش آن­ را بی­‌شمار می­‌داند. دوستش، والِری مارتینِ[۴۱] رمان‌نویس، اولین نفری بود که دست‌نویسِ نهایی آن ­را خواند، آن موقع هر دو در توسکالوسای آلاباما[۴۲] تدریس می‌­کردند. مارتین در این باره به من گفت: «درباره‌ی حرفی که بعد از خواندن این کتاب زدم، هم‌نظر نیستیم. او می‌گوید من گفته‌ام دَرَش یک مایه‌­ای هست، اما تا جایی که من یادم هست گفته‌ام تو با این کتاب حسابی پولدار خواهی شد.» کتاب به‌سرعت تبدیل به کتاب رسمی مدارس شد. زمانی که این کتاب منتشر می­‌شد دختر آتوود ۹ سال داشت، ولی وقتی که به دبیرستان رفت همه باید برای گرفتن دیپلم آن ­را می­‌خواندند.

با وجود تناسب حال و هوای این رمان با شرایط فعلی، جزئیاتِ آینده‌ی پادآرمان‌شهری‌­ای که آتوود در دهه‌ی هشتاد تصور کرده با دنیای امروز تطابق کامل ندارد، اگرچه تصاویر خبریِ فرارِ گسترده‌ی پناه‌جویان از اقصی نقاط ایالات متحده از طریق مرز کانادا شباهت زیادی به لحظات آغازین سریال دارد که در آن ماس که هنوز نامش به عنوان ندیمه ثبت نشده در صدد فرار از آمریکا به کشور همسایه‌ی شمالی است که هنوز دموکراسی بر آن حاکم است. اما هنوز و در سال ۲۰۱۷ آمریکا نشانه‌­ای از حرکت سریع به‌سوی تبدیل شدن به گیلیاد،[۴۳] جمهوری دینی آمریکایی که آتوود متصور شده ندارد. رئیس‌جمهور ترامپ چندان طرفدار ارز‌ش­های سنتیِ خانواده نیست، چنان­که خودش بارها طلاق گرفته و آن‌چنان هم باایمان و مذهبی نیست و یکشنبه‌هایش را در زمین گلف می­‌گذراند.

آنچه در سرگذشت ندیمه آشنا و ملموس می­‌نماید زن­‌ستیزی آشکار در جامعه‌­ای است که آتوود به تصویر می‌­کشد و این‌که ترامپ علناً «نزاکت سیاسی» را کنار گذاشته و باعث شده امروزه سخنوری سیاسی تبدیل به گفت‌وگویی محاوره‌­ای شود. به اعتقاد آتوود سخنان زشت و رکیکی که ترامپ به هیلاری کلینتون نسبت می­‌داد اگر از زاویه‌ی دید متعصبان پیوریتن و طرفدارانِ از بین بردن جادوگرها دیده شود توجیه‌پذیرتر است. او می­‌گوید: «وب­‌سایت‌هایی هستند که می­گویند هیلاری در اصل شیطان‌­پرستی با قدرت‌های اهریمنی است. این حرف­ها آن‌قدر قرن‌هفدهمی‌ست که به‌راحتی باورپذیر نیست. اما این حرف‌ها از ناخودآگاه آدم‌­ها می­‌آیند. انگار پنهان شده بودند تا به وقتش بیرون بیایند و به مردم اَنگ بزنند.» میراث از بین بردن جادوگران و احساس شرم ناشی از آن به اعتقاد آتوود یک آفت دائمی آمریکایی‌ست. او می­‌گوید: «تابه­‌حال فقط یک قاضی در پرونده‌­های مربوط به جادوگری عذرخواهی کرده، همین‌طور فقط یکی از اتهام‌زنندگان.» آتوود هشدار می­‌دهد هر وقت جایی استبداد هست درست این است که بپرسیم «کی سود می‌­برد؟» و چه کسی از این وضع منفعت کسب می­‌کند؟ حتی کسانی که از اتهامات تبرئه شده بودند بعدتر مجازات شدند و فقط از عده‌ی قلیلی از آن‌ها اعاده‌ی حیثیت شد و غرامت دریافت کردند. به نظر آتوود «یکی از ویژگی­‌های اصلی آمریکا این است که همسایه‌ی شما ممکن است کمونیست، قاتل زنجیره‌­ای یا عضو گروه شیطان‌­پرستی باشد. آنجا کسی چندان به همسایه­‌هایش اعتماد نمی‌­کند.»

آتوود معتقد است حالا زنان آگاه شده‌­اند حقوقی که با زحمت به دست آورده‌­اند ممکن است موقتی باشد. او در حالی که تکه­‌های روزنامه را ورق می‌­زند می­‌گوید: «بازگشت به مردسالاری.» راجع به ترامپ می­‌گوید: «کابینه‌­اش را نگاه کن. قوانینی را که در ایالت­‌ها تصویب و اجرا می­‌شوند، ببین. کاملاً مشخص است که می‌­خواهند دوباره سقط جنین را غیرقانونی کنند و اگر چنین کاری بکنند مجبورند عواقبش را هم بپذیرند. حتماً تعداد یتیم‌­خانه‌­ها خیلی بیشتر از الان خواهد شد، نه؟ زن­‌های خیلی بیشتری خواهند مُرد، سقط ­جنین‌­های غیرقانونی خیلی بیشتری رخ خواهد داد و خانواده‌­های بچه‌­دارِ خیلی بیشتری بی‌­مادر خواهند شد. این­ها می­‌خواهند اوضاع مثل گذشته شود و گذشته شامل این‌ها هم هست.»

آتوود در اُتاوا[۴۴] به دنیا آمد، اما سال‌های اولیه‌ی شکل­‌گیری شخصیتش را در طبیعت گذراند. اول در شمال کِبِک[۴۵] و بعدتر در شمال دریاچه‌ی سوپِریور[۴۶]. پدرش کارل آتوود[۴۷] حشره‌شناس بود و تقریباً تا وقتی که آتوود مدرسه‌ی ابتدایی را تمام کرد همه‌ی خانواده کل طول سال به جز ماه‌های خیلی سرد را در یکی از ایستگاه‌های تحقیقاتی حشره‌­شناسی کمابیش در انزوای کامل می­‌گذراندند. حتی دوره­ای در یک اتاق کنترل که پدرش هم در ساختنش کمک کرده بود زندگی کردند.

مادرش که نام او هم مارگارت بود – نزدیکان، مارگارتِ نویسنده را پِگی[۴۸] صدا می‌­زنند – متخصص تغذیه بود. ماه­‌هایی که در جنگل زندگی می­‌کردند او مسئول تکالیف آتوود و برادرش هارولد[۴۹] بود که سه سال از او بزرگ‌تر است. آتوود تعریف می­‌کند: «هرچه زودتر تکالیف را تمام می­‌کردیم زودتر می‌­توانستیم برویم بیرون و بازی کنیم و همین باعث شد که من در انجام دادن چنین کارهایی خیلی سریع و سطحی شوم.» در آن آب‌وهوای نامساعد بچه­‌ها خودشان را با ساختن کتاب‌های کمیک و مطالعه سرگرم می­‌کردند. یکی از محبوب­‌ترین کتاب‌هایشان افسانه­‌های برادران گریم بود که مادر و پدر آتوود سال ۱۹۴۵ با پُست برایشان سفارش داده بودند. او بعدها در این باره نوشت: «یادم نمی‌­آید هیچ­کدام برایم ترسناک بوده باشند. غالباً این‌طور بود که اتفاقاتِ بد فقط برای آدم­‌های بد رخ می‌­داد و این خودش قوت قلب بود. در بچه‌­ها حس تمایل به اجرای عدالت بسیار قوی است، اما کمی طول می‌­کشد تا رحم و بخشش را یاد بگیرند.»

نورتورپ فرای فیلسوف و اسطوره‌شناس است. فرای در کانادا زاده شد. در سال ۱۹۳۳ در رشته‌ی فلسفه از دانشگاه تورنتو مدرک کارشناسی دریافت کرد. ابتدا کشیش شد، اما این شغل را رها کرد و در سال ۱۹۳۹ مدرس زبان انگلیسی شد. در آن دوران وی مجذوب اشعار ویلیام بلیک شد و به مطالعه‌ی اسطوره روی آورد. ده سال در این زمینه مطالعه کرد و حاصل آن را در اثری با عنوان کالبدشناسی نقد منتشر کرد که از جمله آثار مهم نقد اسطوره‌شناختی محسوب می‌شود.

پدرش در روستاهای نووا اسکاتیا[۵۰] در فقر بزرگ شده بود. مادرش هم اهل همان­‌جا بود، اما کودکی­‌اش را در شرایطی کمی بهتر از پدر گذرانده بود. پدربزرگِ مادری آتوود پزشک دهکده بود و یکی از خاله‌­هایش اولین زنی بود که از دانشگاه تورنتو در رشته‌ی تاریخ لیسانس گرفت. پدر و مادر آتوود انعطاف‌­پذیر، کنجکاو و هر دو عاشق طبیعت بودند. بچه‌­ها را هم مثل خودشان بار آوردند. اوایل فصل سرما روی دریاچه‌ی یخ‌­زده سورتمه‌­سواری و تابستان­‌ها همان­‌جا قایق‌­سواری می‌کردند. آتوود در دومین رمانش به نام کفپوش[۵۱] که یک رمان روان‌شناسی-جنایی با روابط درهم‌تنیده‌ی خانوادگی‌ست و سال ۱۹۷۲ منتشر شده با ظرافت تمام و با نگاهی غیراحساساتی تصویری از جوانی خودش ارائه می‌­دهد: «آب پوشیده بود از برگ­‌های شناور که زنبق‌­های گِرد و کُروی زرد رنگ با برجستگی درشتی در مرکزشان از وسط آن‌ها بیرون زده بود… در طول مسیر وقتی پارو به کف رودخانه می‌­خورد حبا‌‌‌ب‌­های گاز ناشی از تجزیه‌ی گیاهان در آب بالا می‌­آمدند و می‌­ترکیدند که بویی شبیه به تخم­‌مرغ گندیده یا باد شکم می‌­دادند.» زمانی که آتوود تقریباً ده‌ساله بود پدرش کلبه‌­ای تفریحی در یک جزیره‌ی خالی از سکنه در دریاچه ساخت که خانواده‌­شان هنوز هم تابستان­‌ها به آنجا سر می‌­زند.

سال ۱۹۴۸ پدر مارگارت منصبی در دانشگاه تورنتو به دست آورد. (سه سال بعد دختر دیگر خانواده، روث،[۵۲] به دنیا آمد). مارگارت که زیر نظر مادر شجاع و توانایش کاملاً مشابه برادرش بزرگ شده بود، به عنوان یک دختربچه از دیدِ بیرونی چندان آداب­‌دان نبود. خودش می­‌گوید: «در جنگل باید شلوار می­‌پوشیدی و پاچه‌ات را می‌کردی توی جورابت، نه به این خاطر که تیپ پسرانه شیک بود، بلکه چون اگر با دامن از تپه‌­ها بالا بروی حشره‌ها پاهایت را می‌­گزند. با نیش‌شان سوراخت می‌­کنند و نوعی ماده‌ی ضدانعقادِ خون وارد بدنت می‌­کنند. همان وقت متوجه‌اش نمی‌­شوی، ولی وقتی لباس‌هایت را در بیاوری می­‌بینی همه جایت خونی است.» در چشم گربه[۵۳] (۱۹۸۸) آتوود تجربه‌ی ترک طبیعتِ آشنا و رفتن به دنیایی غریبه­ را از دید دختری نزدیک به سن بلوغ نقل می­‌کند. راوی کتاب، اِلِن،[۵۴] تعریف می­‌کند هم‌کلاسی‌­ای داشته که «می­‌گفت موهایش بلوند عسلی‌ست، مدل موهایش اسم دارد و این‌که باید هر دو ماه یک‌بار به آرایشگاه برود و مرتب‌شان کند. من اصلاً خبر نداشتم مدل موها اسم دارند و یا این‌که جایی به نام آرایشگاه وجود دارد.»

آتوود از دوران دبیرستان به‌طور جدی مشغول نوشتن شد. والدینش که دوره‌ی رکود اقتصادی را چشیده بودند، او را تشویق می­‌کردند، اما سعی داشتند در عین حال واقع‌­گرا هم باشند. در این­‌باره برایم گفت: «مادرم به طعنه می­‌گفت اگر می­‌خواهی نویسنده شوی اول باید دیکته‌­ات خوب باشد و من با زیرکی جواب می­‌دادم این کار را دیگران برایم انجام می‌­دهند که البته همین‌طور هم شد.» او به پیروی از برادرش به دانشگاه تورنتو رفت. (هارولد آتوود، نوروفیزیولوژیست و استاد بازنشسته‌ی گروه فیزیولوژی دانشگاه است.) آتوود در رشته‌ی فلسفه ثبت‌­نام کرد، اما پس از این‌که فهمید اتکای اصلی این رشته بیشتر بر منطق اثبات‌گرایانه است تا اخلاقیات و زیبا­شناسی، رشته‌­اش را به ادبیات تغییر داد.

برنامه‌ی آموزشی گروه ادبیات دانشگاه با افتخار تمام به سبک انگلیسی بریتانیا بود: او با بیووُلف[۵۵] شروع کرد. آن موقع هنوز ادبیات کانادا را قابل نمی‌دانستند. یک دهه بعد در سال ۱۹۷۲ آتوود سهم خود را در نمایاندن این ارزش‌­ها با تحقیق درخشان خود بقا: راهنمای مضمونیِ ادبیات کانادا[۵۶] ایفا کرد. او در این کتاب که موجب شد آتوود به نامی شناخته‌شده در کانادا تبدیل شود به‌طور قانع‌­کننده‌­ای این ایده را مطرح کرد که ایده‌ی مرکزی ادبیات انگلیس حول محور این جزیره می‌­گردد و نماد کلی ادبیات آمریکا هم مرزهای آن کشور است، در حالی که مضمون غالب ادبیات کانادا بقاست: «بیشتر داستان­‌های ما قصه‌ی موفقیت نیست، بلکه قصه‌ی کسانی‌ست که توانسته‌­اند از تجربه‌­ای وحشتناک جان به در ببرند – از خطرات شمال، از برف و بوران و از کشتی در حال غرق شدن – تجربیاتی که دیگران را کشته‌اند.»

زمانی که هنوز فارغ‌­التحصیل نشده بود در کلاس‌­های انجیل و ادبیات نورتروپ فرایِ[۵۷] مشهور شرکت کرد. فرای به آتوود کمک کرد از دانشگاه هاروارد بورس بگیرد. او نوشتن تِز دکترایش را درباره‌ی آنچه خودش «رمانس متافیزیکی انگلیسی»[۵۸] می‌­نامد – یعنی رمان‌های گوتیک فانتزی قرن نوزدهم – همان جا در دهه‌ی شصت آغاز کرد، اما هرگز آن ­را به پایان نرساند. آتوود شروع به کار در دانشگاه کرد، ولی نه به خاطر عشق به علم و آموزش، بلکه چون گذران زندگی از راه نویسندگی آرزوی نامحتملی می‌­نمود. او به خاطر می‌­آورد که «چنین چیزی کاملاً غیرممکن تصور می‌­شد – خیلی مانده بود تا کلاس‌های نویسندگیِ خلاق باب شوند. آن زمان‌ها نویسنده‌­ها، بدون شوخی، باید سرشان را می­‌گذاشتند و می­‌مردند.»

آدمکش کور یکی از رمان‌های نویسنده‌ی کانادایی، مارگارت اتوود است. این رمان اولین بار در سال ۲۰۰۰ منتشر شد و در برگیرنده‌ی رویدادهایی در قرن بیستم و کشور کاناداست. این رمان در سال ۲۰۰۰ برنده‌ی جایزه ادبی من بوکر و جایزه‌ی همت و همچنین نامزد دریافت جایزه ادبیات داستانی زنان و جایزه ایمپک دوبلین در سال ۲۰۰۲ شد.

آتوود در اولین کار حرفه‌­ای خود به عنوان شاعر ظاهر شد. اولین مجموعه شعری که به‌طور رسمی چاپ کرد، به نام  بازی دایره‌­ای[۵۹]، سال ۱۹۶۶ برنده‌ی جایزه‌ی فرماندار کلِ[۶۰] کانادا شد و تا امروز نیز همچنان چاپ می­‌شود. این اشعار بازی کودکانه‌ی دور رُزی می­‌چرخیم[۶۱] را که در آن بچه­‌ها دست هم را می­‌گیرند و دایره‌وار می‌­چرخند، نقطه‌ی آغاز اکتشاف روابط بین زن و مرد در نظر می­‌گیرند که نشان‌دهنده‌ی تمایل بنیادین آتوود به استفاده از استعاره­‌های ظریف و تند است. عاشقی به‌صورت راوی زل زده: «بی‌­اعتنا/ و در عین حال شدیداً کنجکاو/ که شاید از این راه/ ناگهان کشفی رخ دهد/ در جایی از بدنت/ احتمالاً یک زگیل.» اولین رمان آتوود، زنِ خوراکی،[۶۲] که سال ۱۹۶۴ نوشته و پنج سال بعد منتشر شد، طنزی معاصر است که در آن زن جوانی که تازه نامزد کرده و همسرش به‌وضوح برایش نامناسب است ناگهان توانایی خوردن را از دست می‌­دهد.

برخی منتقدین کار آتوود را جرقه‌­ای برای جنبش‌­های فمینیستی دانسته‌­اند. (مثلاً منتقدی در تایمز نوشت رمان او «شیشه‌ی عطری است که تبدیل به کوکتل مولوتوف شده.») اما او در برابر این تعبیر مقاومت کرد. در این باره می­‌گوید: «وقتی سال ۱۹۶۹ آن جریانات در نیویورک شروع شد، آنجا نبودم. من در اِدمونتونِ آلبرتا[۶۳] بودم و آنجا هم هیچ خبری از جنبش‌­های فمینیستی نبود و تا مدتی بعد هم نشد.» آتوود آن زمان همسر جیم پُلک[۶۴] هم‌کلاسی‌­اش در هاروارد بود و به خاطر کار تدریس او، در شمال غربی کانادا زندگی می­‌کرد. (سال ۱۹۷۳ طلاق گرفتند.) «کسانی برای مصاحبه پیش من می‌­آمدند و می‌­پرسیدند چطور به کارهای خانه میرسی؟ من جواب می­‌دادم یک نگاه به زیر کاناپه بینداز، بعد باهم حرف می‌­زنیم

در سال‌های بعضاً گمراه­‌کننده‌ی موج دوم فمینیسم، آتوود همچنان وابستگی‌­ای به هیچ دیدگاهی اعلام نکرد: «نمی­‌خواستم بلندگوی هیچ نظر و عقیده‌­ای باشم. آن هم بعد از عبور از فاز اول فمینیسم و زمانی که نباید لباس زنانه می‌­پوشیدید و رژلب می‌­زدید، که به نظرم کاری بی‌معنا بود. باید بتوانی این کارها را بکنی بدون این‌که مردم تو را خائن به جنسیتت بدانند.» سال ۱۹۷۶ آتوود در مقاله‌­ای با عنوان «درباره‌ی نویسنده‌ی زن بودن: تناقضات و معضلات»[۶۵] احساسات مختلف زنان نویسنده‌­ای را شرح داده که سن‌شان آن‌قدر بالا هست که تجربه‌ی زندگی نویسندگی را داشته باشند، آن هم پیش از آن‌که نمایندگان جنبش‌­های زنان جلو بیایند و چنین ادعایی کنند. او نوشت: «در نهایت خیلی خوشایند نیست که عده­ای از زنان یک‌دفعه ظاهر شوند و بگویند تمام مدت حق با شما بوده است. انگار بعد از این‌که کسی را دار زدند حکم به بی­‌گناهی‌­اش بدهند. این اگر هم رضایتی به همراه داشته باشد، رضایت خوشایندی نیست.»

با توجه به این‌که آثار او پایه‌ی برنامه‌ی آموزشی رشته‌­های مطالعات زنان است و خودش هم به‌وضوح متعهد به احقاق حقوق زنان، مقاومتش در ابراز صریح اعتقاد به فمینیسم ممکن است تعجب‌برانگیز باشد. اما این محافظه‌­کاری نشانگر گرایش او به دقیق بودن و حساسیت علمی‌­ای است که ریشه در کودکی‌­اش دارد: آتوود همیشه قبل از این‌که نظر خود را ابراز کند، از طرف مقابل می­‌خواهد معنای کلمات را برایش روشن کند. در فمینیسمِ او حقوق زن همان حقوق انسان است و این امر به خاطر بزرگ شدن در شرایط برابری کامل بین دو جنس در وجودش نهادینه شده است. آتوود می­‌گوید: «مسئله‌ام این نبود که مردم می­‌خواستند من پیراهن صورتی پُف‌دار بپوشم، مسئله‌ام این بود که می­‌خواستم پیراهن صورتی پُف‌دار بپوشم، اما مادرم با خلق‌وخویی که داشت دلیلی برای این کار نمی­‌دید.» سال‌های اولیه‌ی زندگی آتوود در جنگل نوعی حس خودبسندگی همراه با دیدی انتقادی به قوانین زنانه به او داد. یعنی او توانست این قوانین را رفتارهایی فرهنگی­ ببیند که ارزش تحقیق و بررسی دارند، نه وضعیتی اجباری که باید بدون فکر پذیرفته شوند. این استعدادِ پرسشگریِ دقیق لابه‌­لای داستان­‌هایش نیز به چشم می‌خورد: نپذیرفتن جهان چنان‌که هست به آتوود اجازه داد تا جهان را آن‌طور که ممکن است باشد تصور کند.

آتوود و گیبسون که در محفل ناشران تورنتو با هم آشنا شده بودند، دهه‌ی هفتاد را در مزرعه‌­ای بیرون شهر زندگی کردند. روستا هم ارزان­ بود و هم برای دو پسر نوجوان گیبسون محیط مناسبی داشت. به علاوه فضا را مهیا می‌کرد برای نوشتن آثاری که آتوود آن‌ها را بیش از سایر کارهایش زندگینامه‌ی خود می‌­داند مانند مجموعه‌ی داستان کوتاهی به نام اختلال اخلاقی[۶۶] (۲۰۰۶). یکی از داستان‌­های این مجموعه که هم‌نام کتاب است، جزئیات نه‌چندان دل‌انگیزی از زندگیِ روستایی را بیان می­‌کند. آتوود در قسمتی از این داستان نوشته: «سوزان گاوه یک روز بارِ وانت شد و رفت و بعد مُثله‌شده و یخ‌زده برگشت. انگار شعبده‌­بازی باشد – روی صحنه زنی جلوی چشم همه با اَره از وسط نصف می­‌شود تا بعد دوباره صحیح و سالم در راهروی بین صندلی تماشاچیان قدم‌زنان ظاهر شود، با این تفاوت که این جریان در مورد سوزان این‌طور تمام نشد.»

آتوود در مقابل تلاش منتقدان برای پیدا کردن مشابهت بین زندگیِ­ واقعی او و داستان‌هایش مقاومت می­‌کند و هیچ تمایلی به نوشتن خاطراتش هم ندارد. در این باره به من گفت: «از خواندن خاطرات دیگران در صورتی که زندگی‌شان جذاب یا تکان‌دهنده باشد خوشم می­‌آید، اما فکر نمی­‌کنم زندگی خودم چندان جذاب یا تکان‌دهنده باشد. قسمت‌­های جالب زندگی نویسنده­‌ها معمولاً مربوط به قبل از شهرت‌شان است.» اواسط دهه‌ی هشتاد، اندکی پیش از آن‌که شروع به نوشتن سرگذشت ندیمه کند در حالی که همان وقت هم شناخته‌شده‌­ترین نویسنده‌ی کانادا بود، مستندسازی به نام مایکل روبو[۶۷] چند روزی را با آتوود و خانواده‌­اش در اقامتگاه‌شان در جزیره‌­ای حوالی شمال کِبِک گذراند. روبو به دنبال یافتن منبع الهام آتوود و ریشه‌ی مضامین غالباً تیره‌وتارش بود، اما بیشترِ فیلمش روایتی شده از این‌که چطور آتوود مؤدبانه زیر بار نظریه‌ی بازجویش نمی‌­رود. «من از موقعیت‌های داستان استفاده می‌­کنم، اما این نباید با استفاده از آدم‌های حقیقی و اتفاقاتی اشتباه شود که در واقعیت برای این آدم‌های حقیقی افتاده است.» او این را در حالی به فیلم‌ساز می‌گوید که دوربین روی دستش متمرکز شده و او با چاقوی آشپزخانه مشغول خرد کردن ساقه‌­های سرخ‌رنگ ریواس و کندنِ ماهرانه‌ی برگ‌های سمی آن است.

در قسمتی از فیلم خانواده‌ی آتوود دوربین را به دست می­‌گیرند و بازی پانتومیم عجیبی ترتیب می­‌دهند که در آن خودِ آتوود نشسته و یک پاکت کاغذی قهوه‌­ای روی سرش کشیده و سایر اعضای خانواده جملاتی در وصف او می­‌گویند. یکی از درخشان­‌ترین عبارات را مادر آتوود می‌­گوید: «این زن دختر من و یک ناشناس است.» آتوود وقتی پاکت را از سرش بر می‌­دارد می­‌گوید: «مشکل مایکل روبو این است که دلش می­‌خواهد من را مرموز بداند، مسئله‌ای که باید حلش کرد… او می­‌خواهد بفهمد چرا بعضی از کارهای من حال و هوایی، به‌اصطلاح، غمگین و تیره دارند و می­‌خواهد توجیهی ساده از آن در من یا زندگی‌ام بیابد، نه در جامعه‌­ای که نشان می­‌دهم.» او در جایی دیگر از فیلم عنوان می­‌کند که رمان­‌هایش باید در دسته‌ی رئالیسم ویکتوریایی یا رمان‌های اجتماعی جای بگیرند و باید بیشتر با نگاه حقایق عینی دیده شوند تا تجربیات ذهنی.

در سال ۲۰۱۴ پروژه‌ای هنری به نام «کتابخانه‌ی آینده» در نروژ توسط هنرمندی به نام کتی پترسون کلید خورد. در این پروژه قرار است صد نویسنده در طی صد سال داستان‌هایی بنویسند که در این مدت چاپ و منتشر نخواهند شد. در همان سال در نوردمارکا، جنگلی نزدیک کتابخانه‌ی اسلوی نروژ هزاران کاج کاشته شدند تا در سال ۲۱۱۴ از درختان آن برای تولید کاغذ استفاده شود و این داستان‌ها روی آنها چاپ شوند به این امید که در آن زمان خوانندگانی برای خواندن آنها روی زمین وجود داشته باشند. تاکنون مارگاریت آتوود، دیوید میچل، شیون، الیف شافاک و هان کانگ در این پروژه شرکت کرده‌اند.

بعضی از خوانندگان تیزبین‌ترِ او هم همین روال را در پیش گرفته‌­اند. فرانسین پروزِ[۶۸] رمان­‌نویس در نقد رمان آلیاس گریس نوشته: «آتوود همیشه نقاط مشترکی با آن دسته از نویسندگان قرن پیش داشته که کمتر درگیر ظرایف تعاملات انسانی می­‌شدند و بیشتر سعی می­‌کردند از داستان برای کشف و مجسم کردن ایده­‌ها استفاده کنند.» در بهترین حالت، داستان­‌های آتوود یک جهان اجتماعی پیچیده­ را نشان می­‌دهند، چه با نمایش تصویری نگران‌­کننده از آینده مثل سرگذشت ندیمه و چه با ارائه‌ی تصویری واضح از گذشته مثل آلیاس گریس یا آدمکشِ کور[۶۹]، شاهکاری که مرز ژانرها را در می‌نوردد و قسمتی از آن در شهر کوچکی در کانادای دهه‌ی ۱۹۲۰ می­گذرد و آتوود به خاطر آن برنده‌ی جایزه‌ی بوکر سال ۲۰۰۰ شد.

آتوود هم مثل گذشتگان ویکتوریاییِ خود اِبایی ندارد از این‌که رمان را عرصه‌ی پرسش‌­های اخلاقی قرار دهد. او یک بار در ایمیلی به من چنین نوشت: «نمی‌­توان از زبان استفاده کرد، اما ابعاد اخلاقی آن را نادیده گرفت، زیرا هر کلمه‌­ای بار اخلاقی دارد (مثل کاربرد لغت گُل سوسن به جای علف و غیره[۷۰])، همه‌ی شخصیت‌­ها باید جایی زندگی کنند حتی اگر خرگوش باشند، مثل داستان واتِرشیپ داون[۷۱] و باید در زمانی خاص زندگی کنند… و باید دست به انتخاب بزنند.» چالشی که مدنظر اوست اجتناب از وسواس اخلاقی‌ست. «اما چطور باید این کار را کرد بدون آن‌که موعظه کرد و شخصیت‌­ها را تا حدِ تمثیلِ محض تقلیل داد؟ مشکل از ازل همین بوده، اما وقتی معضلات اجتماعی بزرگ باشند، خیلی بزرگ (مثل دکتر ژیواگو)، شخصیت­‌ها درون بافت اطراف‌شان رفتار خواهند کرد و طبق همان شرایط با آن‌ها رفتار خواهد شد.»

با این حال، بهترین داستان‌های آتوود پر از جزئیات فراوان و ریزبینانه‌اند، همان توجه فو‌ق‌­العاده­ای که از کسی که پدر دانشمندش در کودکی او را با میکروسکوپ آشنا کرده است انتظار می‌رود. یک روز صبح که داشتیم با هم در محله­‌شان قدم می­‌زدیم آتوود به دوست قدیمی‌اش، آدریَن کلارکسون،[۷۲] برخورد، همکارش در دانشگاه که بعدها گوینده‌ی برجسته‌­ای شد و شش سال هم فرماندار کانادا بود. کلارکسون ما را برای صرف چای به خانه‌­اش دعوت کرد و گفت: «ما دو تا داریم با هم پا به هشتادسالگی می‌­گذاریم.» آن‌ها یادی هم از کلاس‌های نورتروپ فرای کردند و آتوود گفت: «او کسی بود که به من گفت به جای این‌که به پاریس بروم و در یک اتاقک زیرشیروانی زندگی کنم و مشروب بخورم، بچسبم به درس، ولی تو به پاریس رفتی آدریَن.»

کلارکسون جواب داد: «تو هم به من سر زدی.»

آتوود گفت: «و تو لاک قرمز خیلی قشنگی زده بودی.»

کلارکسون دوستانه گفت: «چه احمقانه که چنین چیزی یادت مانده.»

آتوود جواب داد: «چه رمان­‌نویسانه که چنین چیزی یادم مانده.»

اندکی پیش گروهی از تاریخ­‌پژوهان دانشگاه تورنتو که مشغول گردآوری یک آرشیو ویدیویی از دانش‌­آموختگان برجسته‌ی این دانشگاه بودند از آتوود خواستند گفت‌وگویی راجع­‌به زمان تحصیلش با آن‌ها انجام دهد. او در یک عصر سرد ماه ژانویه به یکی از اتاق‌­های طبقه‌ی بالای مرکز دانشجوییِ دانشگاه رفت که به سبک گوتیک بازسازی شده بود. در آنجا چهار دانشجوی مشتاق که همگی زن بودند منتظر بودند تا از او پرس‌­وجو و تصویربرداری کنند. آتوود کنار پنجره‌ی بسته، پشت به آسمان خاکستری نشست و محترمانه به تمام پرسش‌های آن‌ها درباره‌ی حال و هوای یک زن جوان در دانشگاهِ دهه‌ی پنجاه پاسخ داد. «وقتی جوان هستی چیزها هرطور که باشند طبیعی تلقی می­‌شوند چون چیز دیگری نداری که بخواهی با آن مقایسه­‌شان کنی. مثلاً تا قبل از دبیرستان هیچ وقت در مدرسه شلوار نمی‌­پوشیدیم. فقط روزهایی که مسابقه‌ی فوتبال برگزار می‌شد شلوار پوشیدن مجاز بود. روزهای مسابقه باید شلوار می­‌پوشیدیم چون این‌طوری وقتی روی تپه‌ی کنار زمین می­‌نشستیم کسی نمی‌­توانست زیر دامن‌مان را نگاه کند. طول کشید تا متوجه این شدم، اما حالا فکر می­‌کنم حتماً دلیلش همین بوده است.»

آتوود می­‌گوید آن وقت­‌ها نگرانی از مزاحمت و تعرض در محیط دانشگاه این‌طور که ظاهراً این روزها هست نبود. می­‌گوید: «نمی­گویم چنین اتفاقاتی نمی‌­افتاد، می‌افتاد منتها کسی خبردار نمی­‌شد. البته گمان می­‌کنم احتمال چنین حوادثی در آن زمان بسیار کم بود، چون آن وقت­‌ها همه از حامله شدن می­‌ترسیدند. حتی پسرها هم از حاملگی می‌­ترسیدند چون ممکن بود مجبور شوند در سن پایین ازدواج کنند و هیچ‌کس دلش نمی­‌خواست چنین­ کاری بکند. به علاوه قرص ضدبارداری هم نبود.»

یکی از مصاحبه‌­کنندگان جوان با چشم‌­هایی که از تعجب گرد شده بود گفت: «توجه به اهمیت قرص خیلی جالب است، نه فقط اهمیت آن برای زنان، بلکه اهمیتی که برای ایجاد تغییر در جامعه دارد. تا حالا به این موضوع توجه نکرده بودم.»

آتوود باز هم از تغییرات آداب‌ و رسوم گفت، از وقتی که لباس زیر جایش را به جوراب‌شلواری داد و در نتیجه‌ی آن دامن کوتاه ابداع شد. اما وقتی یکی از دانشجویان درگیر دوربین شد و داشت سعی می‌­کرد کارت حافظه‌ی آن ­را تعویض کند آتوود از فرصت استفاده کرد و این ­بار او شروع به پرسش از آن‌ها کرد.

پرسید: «من خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم دوربین پولاروید دوباره رایج شده، چرا؟ عکس پولاروید به نظر شما به چه درد می­‌خورد؟»

دانشجویان با خوشحالی شروع کردند به توضیح دادن: این عکس‌ها ترکیبی هستند از لذت سلفی گرفتن و خوشایندیِ داشتن یک شیء فیزیکیِ ملموس که می‌­توان آن­ را به دیوار زد. آتوود باز هم نظر آن‌ها را در مورد ظهور مجدد و شگفت‌­آور بعضی تکنولوژی‌های قدیمی جویا شد، چیزهایی مثل صفحه‌ی موسیقی یا حتی ضبط‌‌صوت­‌های کاست­‌خور. بعد صحبت را به سمت چیزی امروزی­‌تر برد و پرسید: «شما اپلیکیشن ورزشی زامبیز-ران[۷۳] را می­‌شناسید؟»

یکی از دانشجوها پرسید: «همان که هنگامِ دویدن، گویی زامبی‌­ها دنبال‌تان افتاده‌اند؟» آتوود گفت: «بله، این اپلیکیشن به‌نوعی یک پادکست تعاملی‌ست که حین دویدن داستانی آخرالزمانی در گوش شنونده پخش می­‌کند و به این ترتیب اگر اهل این‌جور چیزها باشید ،ورزش را برایتان جذاب­‌تر می‌­کند. بعد اعلام کرد که: «من هم در یکی از اپیزودهایش هستم.» او صداپیشه‌ی نقش خودش است: صدای ضعیفش از پشت تلفن انگار از تورنتو شنیده می­‌شود.

بالاخره وقتی دوربین دانشجوها دوباره راه افتاد. آتوود رو کرد به آن و با لحنی پرانرژی گفت: «خب، بگویید ببینم دیگر چه می­‌خواهید بدانید؟»

اوریکس و کرِیک رُمانی با زمینه‌های پادآرمانی نوشته‌ی مارگارت آتوود است. این کتاب نیز مانند سرگذشت ندیمه معمولاً در زمره‌ی کتاب‌های علمی تخیلی رده‌بندی می‌شود، هرچند خود آتوود ترجیح می‌دهد آن را «ادبیات نظری» و «داستان عاشقانه‌ی ماجراجویانه» بنامد، چون به چیزهایی که هنوز اختراع نشده نمی‌پردازد و واقع‌گرایی آن از فُرم رمان فراتر می‌رود. با این حال، ژانر علمی تخیلی مدت‌هاست آن‌قدر گسترده شده که کتاب‌هایی مانند اوریکس و کریک هم در آن می‌گنجند. اوریکس نوعی آهوی آفریقایی و کرِیک پرنده‌ای است که در فارسی به ترتیب به آن‌ها تیزشاخ و یلوه‌ی حنایی گفته می‌شود. اوریکس و کریک لقب دو نفر از شخصیت‌های اصلی کتاب است که از نام این حیوانات که در زمان وقوع داستان منقرض شده‌اند انتخاب شده است.

راحتی او با جوان­‌ترها تا حدی نتیجه‌ی گذر زمان و روزگار هم هست: این روزها بیشترِ جمعیت جوان‌اند تا پیر، بنابراین اگر می‌­خواهد با کسی راحت باشد بهتر است با آن‌ها باشد. این راحتی در عین حال به حوصله و حال و هوایش هم بستگی دارد. زامبیز-ران، با همکاری نائومی آلدِرمَن[۷۴]، رمان‌نویس انگلیسی، خلق شد که تازه چهل‌ساله شده و طراح بازی‌های ویدیویی است. این دو بعد از برنامه‌­ای به اسپانسری رولِکس[۷۵] که در آن آتوود مربی آلدِرمَن بود با هم دوست شدند. آلدِرمَن در این باره می­گوید: «او گمان می‌کرد من چیزهایی می‌دانم که او هنوز نمی­‌داند و می­‌خواست من آن‌ها را به او بگویم. به نظر من او هیچ چیز را جلوجلو قضاوت نمی‌کند و آن را به عنوان چیزی سطح پایین‌­تر یا بالاتر یا خارج از حوزه‌ی علایقش نمی‌داند.» او تا به حال چند بار برای تماشای پرندگان با آتوود و گیبسون هم‌سفر شده که آخرین بارش سفری در همین امسال به جنگل­‌های بارانی پاناماست. آلدِرمَن برایم تعریف کرد: «در چادر می­‌خوابیدیم، شب اول وقتی داشتم به چادرم برمی‌­گشتم با چراغِ روی سرم چیزهای آبیِ درخشانی دیدم که کفِ زمینِ جنگل برق می‌­زنند. هر کدام از این نورهای ریز یک جفت چشم عنکبوت بود که به من خیره شده بود. بعداً وقتی قضیه را به مارگارت گفتم حسابی ناراحت شد، چون خیلی دلش می­‌خواست آن عنکبوت‌ها را ببیند.»

اما گاهی هم پذیرش اختراعات و تکنولوژی­‌های تازه برای آتوود صرفاً در حد حرف است تا عمل: دیدن فیلم و ویدیو در شبکه­‌ها هنوز راه دستش نیست، به همین خاطر همچنان ویدیوها را روی دی­وی­دی تماشا می­‌کند. گاهی هم پیش آمده جذابیتی که فرایندهای تکنولوژیکی برایش دارند با نداشتن درکِ کافی از آن‌ها ترکیب شود و نتیجه‌­ای خلاقانه بدهد. چندین سال پیش زمانی که تکنولوژیِ ویدیوکنفرانس نوظهور بود آتوود فکر کرده بود شاید بتوان با فرآیندی شبیه به آن کتاب­‌ها را هم از را دور امضا کرد. خودش می‌­گوید: «تصور کردم نوشته پرواز کند و در جایی دیگر صورت خارجی به خود بگیرد.» بعدها قوه‌ی تخیل او و دانش فنی و بازاریابیِ پسرخوانده­اش مَتیو گیبسون[۷۶] با هم ترکیب و منتهی شد به ساخت دستگاهی روباتیک به نام لانگ‌پِن[۷۷] که نویسنده یا هر کس دیگری را قادر می­‌سازد دقیقاً با همان سرعت و فشارِ دستِ امضای اصلی کاغذی را از راه دور امضا کند، طوری که از امضای اصلی قابل‌تشخیص نباشد. (بعد از آن گیبسون یک شرکت امضای الکترونیکی به نام سینگرافی[۷۸] برای فروش لانگ­پِن راه‌اندازی کرد که البته بیشتر شرکت‌های مالی و حقوقی مشتری‌اش هستند تا نویسنده‌­ها.)

آتوود خیلی زود یعنی سال ۲۰۰۹ عضو توییتر شد و حالا یک ­و ­نیم میلیون دنبال‌کننده دارد، اگرچه می‌­داند تعدادی از آن‌ها احتمالاً بات هستند. در این باره به من گفت: «گاهی شده پیغام می­آید دلم برای فلانت تنگ شده، خوب معلوم است که متن را نخوانده.» او به‌ویژه قدردان دنبال‌کننده‌هایی‌ست که از مسائل علمی سردرمی‌­آورند چون کمک می­‌کنند در جریان تحولات علمی به‌روزی قرار بگیرد که ممکن است برای نوشته‌ی بعدی به دردش بخورد یا ربط و شباهتی به نوشته­‌های قبلی‌­اش داشته باشد. او غالباً با کمال میل در بحث­ با دنبال‌کننده‌هایش و دیگران شراکت می­‌کند، حتی گاهی در مورد موضوعاتی که نویسندگان دیگر معمولاً واردش نمی­شوند. مثلاً در پاسخ به کاربری که حدس می‌زد آتوود یهودی است، گفته: «به نظر من (و به نظر علم) تنها نژاد، نژاد انسان است. ولی نه، من به این دلیل سر از اردوگاه‌های مرگ هیتلر در نمی­‌آوردم.»

آتوود سال‌هاست بر این باور است که توییتر به‌طور خاص و اینترنت به‌طور عام برای سواد مردم خوب بوده است­. او در مصاحبه‌­ای که سال ۲۰۱۱ در کنفرانس رسانه‌­های دیجیتال داشت گفت: «مردم برای استفاده از اینترنت باید توانایی خواندن و نوشتن داشته باشند پس اگر به بچه‌­ها ابزار و انگیزه برای یادگیری مهار‌‌ت‌هایی داده شود که به آن‌ها اجازه‌ی دسترسی به سواد را می‌­دهد، محرک بزرگی برای سوادآموزی‌ست.» او همیشه مدافع وات­پَد[۷۹] هم بوده. وات­پَد یک سایت به اشتراک­‌گذاری داستان است که حدود ده سال پیش در تورنتو تأسیس شد. به نظر او این سایت نه‌تنها به نوجوانان آمریکای شمالی امکان نشر داستان‌های زامبی‌­ای را که می­‌نویسند می­‌دهد، بلکه خوانندگان ساکن کشورهای در حال توسعه را نیز قادر می­‌کند از طریق گوشی‌­های هوشمندشان داستان بخوانند حتی اگر به کتابخانه، مدرسه و یا هیچ کتابی دسترسی نداشته باشند. قسمت‌هایی از رمان سال ۲۰۱۵ او به نام قلب‌­ها ماندگارند[۸۰] که در آن برای ایده‌ی زندان‌های خصوصی عاقبتی ترسناک و کمدی متصور شده هم در وات­پَد هست. علاوه بر این آتوود مجموعه شعری به نام سوئیت هیجان[۸۱] هم در وات­پَد منتشر کرده است که بیش از سیصد­و­هشتاد هزار بار از آن بازدید شده، یعنی احتمالاً حتی توسط افرادی که بسیاری از آن‌ها تابه‌­حال یک جلد کتاب شعر هم نخریده­‌اند.

از نگاه او برخی نگرانی­‌ها در ابتدای ظهور اینترنت که آن­ را زمینه‌­ساز حذف کتاب می‌­دانستند نادرست بوده است. آتوود در این باره می­‌گوید: «فکر می‌­کنم حالا دیگر این را می­‌دانیم که به دلایل عصب‌شناختی چنین چیزی رخ نخواهد داد. مغز از پسِ خواندن بخش‌­هایی از کتاب روی موبایل برمی­‌آید، اما از پس خواندن جنگ و صلح بعید است. البته بگذریم که جنگ و صلح هم در ابتدا بخش‌بخش منتشر شده بوده.» او دوست دارد این‌طور بگوید که با این­‌همه پیشرفت تکنولوژی، هر چیزی یک وجه خوب، یک وجه بد و یک وجه احمقانه هم دارد که انتظارش را نداریم: «به تبر نگاه کنید، هم می­‌توانید با آن درخت قطع کنید، هم می­‌توانید با آن همسایه‌­تان را بکشید. وجه احمقانه‌ی آن که فکرش را نکرده‌­اید هم این است که می­‌توانید اتفاقی پای خودتان را با آن قطع کنید.»

آتوود همین چند سال پیش اولین نویسنده‌­ای بود که در پروژه‌ی هنر مفهومی «کتابخانه‌ی آینده» که توسط هنرمند اسکاتلندی کَتی پَتِرسون[۸۲] کلید خورد شرکت کرد. صد نویسنده به مدت صد سال برای این پروژه خواهند نوشت و چیزی از نوشته­‌ها به جز عنوان‌شان تا صد سال خوانده نخواهد شد. عنوان نوشته‌ی آتوود «ماهِ نویسنده»[۸۳] است و سال ۲۱۱۴ پس از چاپ شدن روی کاغذِ تولید‌شده از هزاران درخت کاجی که در نوردمارکا[۸۴]، جنگلی نزدیک به محل کتابخانه در اُسلوی نروژ، کاشته شده­ خوانده خواهد شد.

او در این باره به من گفت: «از آنجایی که خودم بچه­‌ای بودم که خرت و پرت توی بطری می­‌گذاشتم و در حیاط پشتی خاک می­‌کردم به این امید که بعدها کسی پیدایشان کند مسلماً از این پروژه خیلی خوشم آمد.» آتوود علاقه‌ی زیادی به حفاظت از منابع طبیعی دارد. او از توییترش برای جلب توجهات به مسائل زیست‌محیطی مختلف استفاده می­‌کند، از نابودی جمعیت زنبورهای عسل گرفته تا آلودگی اقیانوس‌­ها. خوش‌­بینی‌ای که در پروژه‌ی کتابخانه‌ی آینده هست (به معنای باور به این‌که در آینده هم خوانندگانی خواهند بود که این دنیا هنوز مکانی برای زندگی آن‌هاست) ظاهراً با برخی سناریوهای تاریک داستان‌های آتوود در تضاد است که در این باره با او صحبت کردم.

او پاسخ داد: «مسئله انتظار نیست، بلکه مسئله امید است، موضوع ایمان است و نه دانستنِ حتمی. فقط وقتی فکر کنید احتمال این اتفاق هست دست به کار می‌شوید. امید در ذات بشر هست. اگر این حس در وجود نیاکان ما نبود، حتی زحمت صبح بیدار شدن را هم به خودشان نمی‌­دادند. آنها همیشه امیدوار بودند که امروز یک زرافه در جایی که دیروز نبوده باشد.» آتوود در عین حال دوست دارد ذهن‌ها را با این ایده درگیر کند که آینده‌ی ما چگونه ممکن است نابود شود و این چه تأثیری بر نژاد انسان خواهد گذاشت. او گمان می‌­کند اگر اتمسفر زمین بیش از حد سنگین و انباشته از کربن شود و منابع تأمین اکسیژن هم به‌تدریج کمتر و کمتر شوند یکی از اولین نتایج آن کاهش چشمگیر هوش انسان‌ها خواهد بود.

اما رمان­‌نویس‌ها قاعدتاً به سرنوشت آدم‌ها فکر می‌­کنند چراکه رسالت رمان اساساً کاوش وضعیت انسانی‌ست. آتوود می­‌گوید: «حقیقت این است که ما نمی‌­توانیم تصوری از هیچ داشته باشیم، به نظرم این تا حدی به دستور زبان بر می‌گردد. مثلاً ما در جمله‌­ای می‌­گوییم من می­‌میرم، اما حتی اینجا هم منی وجود دارد و فاعلی در کار است.» در همین راستا او رمان‌های خودش را هم کاملاً خالی از امید نمی­‌داند. در انتهای سرگذشت ندیمه مؤخره­ای به شکل گزارشی از کنفرانس علمی دوازدهمین همایش مطالعات گیلیادشناسی در سال ۲۱۹۵ آمده است. در آنجا معلوم می­‌شود که تمدن نابود نشده و حتی شوخی­‌های سخیف رایج در فضاهای آکادمیک هنوز کاربرد دارند. (یکی از اساتید ذکر می­‌کند که زنی از مرز رد شده و از طریق «جاده‌ی زیرزمینی زنان»[۸۵] از گیلیاد فرار کرده است.) آتوود می­‌گوید: «هرگز همه را از دم تیغ نگذرانده‌ام. هیچ وقت طوری که احدی زنده نماند، همه را محو و نابود نکرده‌­ام. کرده­‌ام؟ نه.»

او اوایل دهه‌ی گذشته سیر بلندپروازانه‌­ای از نوشتن رمان‌های پادآرمان‌شهریِ متفاوت­‌تر را در پیش گرفت مثل سه­‌گانه‌ی آدامِ دیوانه شامل: اوریکس و کرِیک[۸۶]، سالِ سیلاب[۸۷] و آدامِ دیوانه[۸۸] که مابین سال‌های ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۳ منتشر شدند. این کتاب‌ها فضا را به نحوی ترسیم می­‌کنند که در آن فجایع زیست‌محیطی آمریکای شمالی را ویران کرده و ساکنانش نژاد اصلاح ژنتیک شده­ای از شبه‌­انسان­‌ها به نام کرِیکر[۸۹] هستند. آتوود طبق معمول حسابی درباره‌ی موضوعش تحقیق کرده و این­ بار اینترنت خیلی به کمکش آمده است. این سه­‌گانه حاوی توصیفاتی گیرا از نوآوری­‌هایی خیره­‌کننده­ است که لحنش گاهی در تضاد با مضمون آخرالزمانی آن قرار می­‌گیرد: سلول‌های پوست کرِیکرها طوری به لحاظ ژنتیکی اصلاح شده که بتواند پرتوهای فرابنفش و پشه را دفع کند یا مثلاً احساس حسادت جنسی از ژنوم آن‌ها حذف شده است.

یک روز بعدازظهر آتوود من را به خانه‌­اش در تورنتو دعوت کرد. آنجا در آشپزخانه‌­ای بزرگ و جادار روی چهارپایه‌هایی بلند پشت پیشخوان مشرف به باغ خشک و زمستان­‌زده‌ی خانه نشستیم. گرَم گیبسون سه لیوان ویسکی ریخت. در حالی که آتوود با کارت‌های کریسمس مشغول بود و داشت با همان حالت عادی و تأثیرگذاری که ریواس خرد می­‌کرد آن‌ها را دسته‌بندی می‌­کرد. من شروع به صحبت راجع به قسمتی از اوریکس و کرِیک کردم که من را تحت تأثیر قرار داده بود. شخصیت اصلی، آدم‌برفی، که ظاهراً در دنیا تنها مانده تلاش می­‌کند کلمات غیرمعمولی‌ را که زمانی می­‌دانسته به یاد بیاورد. آتوود نوشته: «والانِ پرده. گویشِ نورن. نعمتِ نطلبیده. موسیقیِ پیبروک. لَزِج. وقتی این کلمات از یادش بروند دیگر رفته‌­اند، می­‌روند، تا همیشه. گویی هیچ وقت نبوده‌­اند.» خواندن این عبارات در ماه‌های اخیر باعث شد به کاهش فاجعه‌­بار تعقل که به نظر می‌­رسد در جامعه‌ی آمریکا رخ داده فکر کنم: اجتناب تعمدی از تفکر عمیق و حقایق عینی که سوخت حرکت ماشین ترامپ به‌سوی پیروزی در انتخابات شد. به آتوود گفتم که آن عبارات برایم شبیه استعاره‌­ای پیش‌گویانه بودند.

آتوود فوراً جواب داد: «شبیه زندگی واقعی‌ست. مطمئنم همه‌ی نسل­‌ها همین حس را دارند، این‌که جوان‌ترها اصلاً نمی‌دانند نسل قبل راجع به چه چیزی صحبت می‌کند.» بعد پرسید داستان­ کوتاه پس از هولباین[۹۰] نوشته‌ی اِدیت وارتون[۹۱] را خوانده­‌ام: «پیرمردی در نیویورک به دیدن معشوق روزگار جوانی‌­اش می‌­رود، سر یک میز فوق­‌العاده می‌­نشینند، همه چیز مثل قبل عالی‌ست، همه جا پر از گل است، غذا لذیذ است، گفت‌وگوی خیلی خوبی با هم دارند و زن مثل همیشه زیباست. بعد همه‌ی این‌ها را از زاویه‌ی دید پیش‌خدمت‌­های رستوران می‌­بینی و آن وقت می‌بینی دو نفر آدم پیر سر یک میز نشسته‌­اند و پوره می­‌خورند و به جای گل همه جا پر از روزنامه است.»

زیاد پیش می­‌آید که خبر مرگ دوستان یا بیماری‌شان به آتوود برسد. دکتر تشخیص داده گیبسون در مراحل ابتدایی بیماری زوالِ عقل[۹۲] است و هر دوی آن‌ها حامی جنبش مرگ باعزت در کانادا[۹۳] هستند. آتوود ادامه داد: «داستانی از وارتون که مرا واقعاً به وحشت می­‌اندازد داستان مرغ ماهیخوار[۹۴] اوست.» و بعد شروع کرد به تعریف داستان که در آن زن بیوه‌ی نجیب‌زاده­‌ای در حمایت از پسر جوانش برای مردم سخنرانی­ می‌­کند، اما این کار را دهه‌­ها ادامه می­‌دهد، حتی وقتی پسرش دیگر مرد جا­افتاده‌­ای شده. آتوود گفت: «مردم با او کاملاً همدلی می­‌کنند، اما نفسِ سخنرانی­‌ها مثل این بوده که کسی را حین بیرون دادن یک رول خیلی بلند کاغذ سفید از دهانش تماشا کنی. همین استعاره است که من را به وحشت می­‌اندازد، این‌که روزی جلوی مردم بروم روی صحنه و از دهانم اندازه‌ی یک رول طولانی کاغذ سفید بیرون بدهم.»

آتوود در ماه مارس برای مراسم سالانه‌ی برنده‌ی کتاب ملی از دید منتقدان به نیویورک آمد چون قرار بود جایزه‌ی یک عمر کار موفق را به او بدهند. (آتوود اخیراً در بخش «هرچی دوست داری ازم بپرس»[۹۵] سایت رِدیت[۹۶] اعلام کرده که در اواخر دوران حرفه‌­ای‌­اش است.) مراسم در نیواسکول[۹۷] و باب سلیقه‌ی ویراستاران، منتقدان و نویسندگان برگزار می­‌شد، یعنی مجموعه­‌ای از روشنفکران لیبرال نیویورک در خالص‌­ترین شکل آن. مراسم طبق معمولِ چنین رخدادهایی گرم بود، اما در عین حال فضایی آشفته و هیجانی هم داشت. رئیس ­جمهور ترامپ صبح همان روز اولین برنامه‌ی بودجه‌ی فدرال خود را ارائه کرده بود و در آن حذف موقوفه‌ی بنیاد ملی هنر و علوم انسانی به علاوه‌ی قطع بودجه‌ی رادیو و تلویزیون دولتی و تعطیلی سازمان‌های فعال در زمینه‌ی رفاه اجتماعی و نظارت بر محیط زیست را مطرح کرده بود. جمعیت حاضر احساس مدافعان شکست‌­خورده‌ی تمدنی را داشتند که گمان نمی‌­کردند ممکن است مورد حمله واقع شود.

بسیاری از دریافت‌­کنندگان جایزه، برنامه‌ی ترامپ را به باد انتقاد گرفتند. میشِل دین[۹۸] نویسنده‌ی جوان کانادایی که جایزه‌ی سالانه‌ی انجمن برای بهترین نقد را گرفت، گفت: «معضلی که ه‌م­اکنون گرفتار آن هستیم نه یک خطاست و نه یک اتفاق… وقتی همه خواب بودیم بی سروصدا پا به زندگی‌مان گذاشت. گاهی بازی قدرت این‌طور پیش می‌­رود. با وجود این هنوز آرزو می‌کنم ای کاش متوجهش شده بودیم.» دین اضافه کرد که اخیراً سرگذشت ندیمه را پس از گذشت سال‌ها از زمان دبیرستانش دوباره خوانده: «این ­روزها چنین کتاب‌هایی کمتر منتشر می­‌شود. استفاده از بینش و تواناییِ ادبی برای زیر سؤال بردن قدرت از مُد افتاده است و اغلبِ نویسنده‌ها بیشتر علاقه­‌مند به کشف و شناخت مفهوم خود هستند.»

دو روز پیش از مراسم تحلیف ترامپ آتوود مقاله‌­ای در مجله‌ی نِیشِن[۹۹] چاپ کرد و در آن کلیاتی را که گاهی روشنفکران چپ‌گرا درباره‌ی نقش هنرمند در حیات اجتماعی مطرح می‌­کنند مورد سؤال قرار داد. او اظهار کرد: «هنرمندان را همیشه به خاطر وظایف اخلاقی­‌شان موعظه می‌کنند، وضعیتی که سایر مشاغل مثلاً دندان‌پزشک‌­ها از آن معاف­‌اند. هیچ چیزِ ذاتاً مقدسی در فیلم­‌ها و عکس‌­ها و نویسندگان و کتاب­‌ها نیست. نبرد منِ هیتلر هم یک کتاب بود.» او می‌گوید واقعیت این است که نویسنده­‌ها و سایر هنرمندان به‌طور خاص مستعد تسلیم شدن در برابر فشارهای استبدادی هستند، انزوای ذاتیِ این حرفه موجب آسیب­‌پذیری روانی آن‌ها می­‌شود. «قلم از شمشیر قدرتمندتر است، اما فقط وقتی که به گذشته می‌نگریم، در زمان جنگ معمولاً آنهایی که شمشیر دارند پیروز می­‌شوند.»

در نیواسکول وقتی آتوود که لباس مشکی بلندی به تن داشت و شال مشکی طرح‌­داری هم روی شانه­‌اش انداخته بود به بالای سکو دعوت شد، با لحنی جسورانه‌تر از مقاله­‌اش و با صدایی آرام و شمرده گفت: «از این‌که اینجا هستم خیلی خیلی خیلی خوشحالم چون به من اجازه دادند از مرز عبور کنم.» بعد نقد ادبی را عملی بی‌اجر و مزد توصیف کرد و رو به جماعت خندان گفت: «نویسنده­‌ها موجودات حساسی هستند. حتماً خودتان می­‌دانید تمام صفات مثبتی که به آنها نسبت داده می­‌شود فراموش خواهد شد، اما هر چیزی که حاکی از کوچک‌ترین نقصی در کارشان باشد تا ابد بر سرشان کوبیده می­‌شود.» بعد خاطره­ای از یک نویسنده که آتوود نقدی بر کارش نوشته بوده تعریف کرد که نویسنده به خاطر استفاده از صفت «موفق» با سرزنش به او گفته بوده: «نمی­دانی کلمه‌ی موفق توهین‌­آمیز است؟» و با هیجان ادامه داد: «من نمی‌­دانستم.»

سپس سخنانش لحنی نصیحت­‌آمیز به خود گرفت و گفت: «چرا چنین کار سختی را انجام می­‌دهم؟ به همان دلیلی که خون اهدا می­‌کنم. همه‌ی ما باید به سهم خودمان نقشی ایفا کنیم، زیرا اگر هیچ‌کس در این اقدامِ مهم و باارزش شرکت نکند زمانی که بیشترین احتیاج را به آن پیدا می­‌کنیم دست‌مان خالی خواهد بود.» و هشدار داد: «حالا هم یکی از همان بزنگاه‌­هاست. دموکراسی در آمریکا هرگز تا این حد به چالش کشیده نشده بوده.» آتوود تعطیل کردن رسانه­‌های مستقل را که موجب شنیده نشدن دیدگاه‌های مخالف و براندازانه می­‌شود، از پیش‌شرط‌های دیکتاتوری دانست و نویسندگان را قسمتی از دیوار نازک حائل بین حکومت اقتدارگرا و دموکراسیِ آزاد خواند. آتوود گفت: «هنوز هم در این دنیا جاهایی هست که خواندن کتاب‌های شما یا حتی من جریمه‌ی سنگینی دارد، امیدوارم به‌زودی تعداد چنین جاهایی کمتر شود.» و بعد با لحنی که انگار می­‌خواهد کسی صدایش را نشنود رو به جمع گفت: «البته چشمم آب نمی‌خورد.»

او از منتقدان هم تشکر کرد، اگرچه یادداشت تشکرش خالی از کنایه نبود: «برای جایزه‌ی یک عمر کار موفق از شما سپاسگزارم، اگرچه این هم مثل تمام نعمات دنیوی چند وجه دارد: مثل این‌که چرا من فقط یک عمر دارم؟ یا این‌که این عمر کجا رفت؟»


پانویس‌ها:

[۱] Rebecca Mead

[۲] Margaret Atwood (1939)

[۳] Mary Webster

[۴] Hadley

[۵] Half-Hanged Mary

[۶] John Webster

[۷] Connecticut

[۸] Perry Miller

[۹] پیوریتن‌ها گروهی از پروتستان‌های اصلاح‌شده انگلیسی در سده‌های شانزدهم و هفدهم میلادی بودند که پشتیبان پالودن کلیسای انگلستان از هر گونه رسم کاتولیک رومی بودند و اعتقاد داشتند که کلیسای انگلستان تنها به‌طور جزئی اصلاح شده است. – م.

[۱۰]Hieronymus Bosch نقاش هلندی بود که عمده دلیل شهرت وی کاربرد نقوش خیالی برای بیان مفاهیم اخلاقی و همچنین حکایت داستان‌ها است. – م.

[۱۱] Elisabeth Moss

[۱۲] WikiLeaksسازمانی غیرانتفاعی و بین‌المللی است که به ارسال و افشای اسناد از سوی منابع ناشناس می‌پردازد. – م.

[۱۳] Pepto-Bismol

[۱۴] Angel Catbird

[۱۵]George Orwell داستان‌نویس، روزنامه‌نگار، منتقدِ ادبی و شاعر انگلیسی

[۱۶] Blakeney

[۱۷] Norfolk

[۱۸] Jess

[۱۹] Graeme Gibson

[۲۰] Adelaide Literary Festival

[۲۱] Annex

[۲۲] Stay with Me

[۲۳] Ayobami Adebayo

[۲۴] Sarah Polley

[۲۵] Alias Grace

[۲۶] Netflix

[۲۷] Booker Prize

[۲۸] Thomas Fisher Rare Book Library

[۲۹] Bhopal, India

[۳۰] Associated Press

[۳۱] In Other Worlds: SF and the Human Imagination

[۳۲] Martians

[۳۳] Bilhah

[۳۴] Rachel

[۳۵] Offred

[۳۶] Fred

[۳۷] San Antonio, Texas

[۳۸] Phoebe Larmore

[۳۹] Mary McCarthy

[۴۰] Times

[۴۱] Valerie Martin

[۴۲] Tuscaloosa, Alabama

[۴۳] Gilead

[۴۴] Ottawa

[۴۵] Quebec

[۴۶] Lake Superior

[۴۷] Carl Atwood

[۴۸] Peggy

[۴۹] Harold

[۵۰] Nova Scotia

[۵۱] Surfacing

[۵۲] Ruth

[۵۳] Cat’s Eye

[۵۴] Elaine

[۵۵] Beowulf نخستین حماسه‌ی شناخته‌شده‌ی اروپایی است که به زبان انگلیسیِ کهن نوشته شده و به­عنوان یکی از برجسته‌ترین نوشته‌های ادبیِ آنگلوساکسون شناخته می‌شود. – م.

[۵۶] Survival: A Thematic Guide to Canadian Literature

[۵۷] Northrop Frye فیلسوف و اسطوره­شناس کانادایی (۱۹۱۲-۱۹۹۱)

[۵۸] English Metaphysical Romance

[۵۹] The Circle Game

[۶۰] Governor General’s Award

[۶۱] Ring-around-the rosy

[۶۲] The Edible Woman

[۶۳] Edmonton, Alberta

[۶۴] Jim Polk

[۶۵] On Being a ‘Woman Writer’: Paradoxes and Dilemmas

[۶۶] Moral Disorder

[۶۷] Michael Rubbo

[۶۸] Francine Prose

[۶۹] The Blind Assassin

[۷۰] اشاره به یکی از اشعار شکسپیر

[۷۱] Watership Downرمانی نوشته‌ی ریچارد آدامز (۱۹۲۰-۲۰۱۶) نویسنده‌ی انگلیسی که شخصیت اصلی آن یک خرگوش است. – م.

[۷۲] Adrienne Clarkson

[۷۳] Zombies, Run

[۷۴] Naomi Alderman

[۷۵] Rolex

[۷۶] Matthew Gibson

[۷۷] LongPen

[۷۸] Syngrafii

[۷۹] Wattpad

[۸۰] The Heart Goes Last

[۸۱] Thriller Suite

[۸۲] Katie Paterson

[۸۳] Scribbler Moon

[۸۴] Nordmarka

[۸۵] The Underground Frailroad

[۸۶] Oryx and Crake

[۸۷] The Year of the Flood

[۸۸] Maddaddam

[۸۹] Crakers

[۹۰] After Holbein

[۹۱] Edith Wharton

[۹۲] Dementia

[۹۳] Canadian dying-with-dignity movement

[۹۴] The Pelican

[۹۵] Ask me anything

[۹۶] Reddit

[۹۷] New School

[۹۸] Michelle Dean

[۹۹] The Nation

درباره نویسندگان

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT