اکنون زمانِ هنر است


کلیر مسود

نویسنده‌ی آمریکایی و استادِ نویسندگی خلاق در دانشگاه هاروارد[۱]


خلاصه: مت هیگ در رمان انسان‌ها می‌نویسد: «یک تناقض: چیزهایی که برای زنده بودن به آنها نیازی نداری –کتاب‌ها، هنر، سینما، نوشیدنی و چیزهای دیگر- چیزها‌یی‌اند که برای زندگی کردن به آنها نیاز داری.» به‌نظرمی‌رسد در عصر کنونی، باوجود پیشرفت‌های تکنولوژی، سرعت سرسام‌آور زندگی و نقش پررنگ و اجتناب‌ناپذیر شبکه‌های اجتماعی در زندگی روزمره‌ی مردم، دیگر فرصت چندانی برای درنگ کردن و تأمل درباره‌ی یک تابلوی نقاشی، مجسمه، شعری کوتاه یا هر نوع اثر هنری دیگری وجود ندارد، مگر آنکه این کار برای ما سود و منفعتی در پی داشته باشد. ظاهراً آثار هنری هیچ نقش ضروری‌ای در زندگی ما ایفا نمی‌کنند؛ ما برای زنده ماندن به آنها احتیاج نداریم. بااین‌حال، کمابیش همه‌ی ما در تجربه‌ی زیسته‌مان با این واقعیت مواجه شده‌ایم که گرچه زندگی بدون بهره‌مندی از هنر ممکن است، زندگی کردن به این شیوه‌ به غایت خالی از لطف و معناست. کلیر مسود، در این مقاله می‌کوشد افزون بر تأکید به این نقش هنر در زندگی، نشان دهد که اتفاقاً در عصر حاضر، دوره و زمانه‌ای که به شدت منفعت‌گراست و در هر چیز کوچک و بزرگی به دنبال سود اغلب مادی‌ای‌ست که از آن عاید آدمی می‌شود، شاید فقط این هنر باشد که قدرت دگرگون کردن نفس ما را دارد و می‌تواند انسان بودن و انسان ماندن ما را تضمین کند.

این روزها که وضع دنیا به شکلی بی‌رحمانه تاریک و آشفته شده است، من خودم را غرق در اشتیاقی حریصانه به زیبایی می‌بینم. روحم به سوی سطری از شکسپیر یا لوئیز گلاک[۲] کشیده می‌شود: «هر هراسی فرومی‌ریزد؛ آن نور نگه‌دار توست…» چشمانم روی عکس‌های ناداف کاندر[۳]، نقاشی‌های مارلین دوما[۴] و مجسمه‌های سارا زی[۵] متوقف می‌شوند. با مرور کردن شاهکار ویلا کاتر[۶]، مرگ برای اسقف اعظم نیز هست، یا با گوش دادن به صدای خارق‌العاده‌ی هانا رید[۷]، خواننده‌ی گروه لاندن گرمر[۸]، به خودم اطمینان می‌دهم که هنوز احتمالِ یافتن آسایش و آرامش وجود دارد. من تشنه‌ی وسعت بخشیدن به روحم هستم.

ما هنوز چیزهای بسیاری برای آموختن داریم. بااین‌حال، ایدئال‌هایی که تاکنون تمام زندگی من را شکل داده بودند، با انتخاب شدنِ این به‌اصطلاح رئیس‌جمهور زیر سؤال رفته‌اند. این‌ها ایدئال‌هایی‌اند که ارزش جنگیدن را دارند: چنانچه مارتین لوتر کینگ[۹] به ما اطمینان می‌دهد ایمان به این‌که کمان پرپیچ‌وخم تاریخ در برابر عدالت کمر خم می‌کند، به این‌که جوامع قادر و مشتاق به پیشرفت‌اند، به این‌که تأمل و ارتباط با دیگری باعث همدردی و نرم‌دلی می‌شود و باور به این‌که هنر و ادبیات یکی از قدرتمندترین راه‌ها برای پیشرفت کردن‌اند. من به ارزندگی دانش و حقیقت باور داشته‌ام و همچنین به این‌که میزانِ کیفیت زندگی را نه پول و شهرت و دارایی‌های مادی، بلکه توانگری ذهنی، بخشندگی روح و روابط بامعنای انسانی تعیین می‌کنند.

ویتگنشتاین براین باور است که تنها گزاره‌های بامعنی گزاره‌هایی‌اند که علم تجربی درباره‌ی چگونگی جهان بیان می‌کنند، از طرفی می‌گوید این گزاره‌ها زندگی را بامعنا نمی‌کنند. اما به نظر می‌رسد هنر، به‌ویژه موسیقی می‌تواند بدون بیان گزاره‌ها معنای زندگی را بیان کند. گزاره‌های علوم طبیعی می‌توانند خواسته‌های متافیزیکی‌ای را برآورده کنند که مبنای علم‌اند و توضیح دهند که چیزها چگونه هستند. اما این گزاره‌های بامعنا، صرفاً همان‌گویی‌هایی در منطق و گزاره‌های علمی‌اند و تمایل ما به امر مرموز ناشی از نارضایتی‌مان از برآورده نشدنِ آرزوهایمان توسط علم است. ما احساس می‌کنیم که حتی اگر علم پاسخ تمام نیازهای ما را بدهد، مشکلاتمان باز هم برسر جای خود باقی می‌مانند. این مسئله مانند نیازهای ماست که در صورت برآورده شدن ما را خوشحال و راضی نمی‌کنند، بلکه به سرعت نیازهای دیگری جایگزین آنها می‌شود. به محض اینکه به اهداف‌مان می‌رسیم به دنبال چالش جدیدی می‌گردیم چون همیشه باید خلائی وجود داشته باشد تا ما برای پُر کردنش تلاش کنیم.

همراه با این باورها، لذتی به‌غایت تازه و تکرارپذیر از چیزهای غیرضروری در آدم ایجاد می‌شود. غیرضروری به این دلیل که آن چیزهایی که ما را به هیجان می‌آورند و مسحور می‌کنند، به‌ ما لذت و انگیزه می‌دهند و تأثیر عمیقی روی‌ ما می‌گذارند، به‌ندرت جزء چیزهای ضروری‌ به‌شمارمی‌روند. البته من نمی‌خواهم امور ضروری (از جمله آب، غذا، سرپناه، سلامتی، اشتغال، و روابط سالم با دیگران) را دست کم بگیرم، چرا که بدون آن‌ها آشکارا نمی‌توانیم زنده بمانیم؛ اما ظرفیت ما برای به خاطر آوردن، خندیدن، احساس و شور، اندوه و لذت است که از ما انسان می‌سازد.

این دوره و زمانه به شکلی سرسختانه منفعت‌گراست. به‌نظرمی‌رسد که هر اقدام و حرکتی باید حتماً هدف و دستاورد مشخص و ارزشی قابل‌اندازه‌گیری داشته باشد، وگرنه ما آن را غیرضروری و نوعی اتلاف وقت می‌پنداریم. ما در میان مقتضیات رسانه‌های اجتماعی (و حس ناکارآمدی‌ دائمی که در مقابل هزاران، و بلکه میلیون‌ها آدمی به ما دست می‌دهد؛ افرادی که زندگی‌هایشان در این رسانه‌ها، معمولاً به‌غلط، منظم‌تر و پرثمرتر و تحسین‌برانگیزتر از زندگی خودمان به‌نظر‌می‌آید) و آموزه‌هایی که فرهنگ‌مان و رهبران خودگمارده‌ی آن نشر می‌دهند (مانند این‌که دارایی‌های مادی هدف غایی زندگی‌اند) گرفتار آمده‌ایم و این احتمال وجود دارد که دیگر آنچه را به وجودمان معنا می‌بخشد، نبینیم. هیچ یک از ما به قصری برای زندگی یا حساب بانکی پروپیمان احتیاج نداریم. اساساً هیچ‌کس صرفاً به دلیل داشتن هواپیمایی شخصی، کمُدی پر از جواهرات، برنامه‌ای تلویزیونی یا کانالی در یوتیوب، خوشحال‌تر از پیش نمی‌شود. تماشای کسانی که در پی اندوختن چنین چیزهایی‌اند هم به زندگی خود ما چیزی اضافه نمی‌کند. نظام سرمایه‌داری هر روز ما را فریب می‌دهد. چیزهایی که به تصور خوشبخت‌تر شدن‌مان می‌خریم، در نهایت چرندیاتی بیش از آب درنمی‌آیند؛ این موضوع از فراوانی کالاهای اهدایی به جمعیت‌های خیریه مبرهن است. این‌ها محصولاتی فرهنگی از جنس طمع و منفعت‌جویی‌اند. به ناعدالتی‌های حاکم بر جامعه بی‌توجه‌مان می‌کنند و حواس‌مان را به‌گونه‌ای پرت می‌کنند که فرصت جنگیدن با آن‌ها را نداشته باشیم.

پس خوشی و خوشبختی کجاست؟ خوشی در چیزهایی نهفته که غیرمادی و غیرضروری‌اند. من آن را در ساعت‌های طولانی‌ای می‌یابم که صرف کتاب خواندن می‌شوند. این پیشنهاد را حساب‌شده به شما می‌کنم: دیدن فیلم یا ویدئو لذتش با مطالعه یکسان نیست. موقع خواندن کتاب، شما خودتان تبدیل به خالق جهانی کامل، شفاف و درونی از روی نشان‌های می‌شوید که بر صفحه‌ی کاغذ نقش بسته‌اند. البته مطمئناً شما تحت تأثیر نویسنده‌اید، اما در جزئیات آن به طور کامل و ویژه‌ای متکی به خود هستید. شاید خوشی را وقتی پیدا کنید که با نقاشی، مجسمه یا چیدمانی هنری ارتباط برقرار می‌کنید تا آنجا که این حس بهتان دست می‌دهد که شما جزئی از آن‌اید یا آن جزئی از شماست. شاید هم موقع دراز کشیدن در مزرعه‌ای پیدایش شود؛ هنگام تماشای آسمان شفق که آرام از صورتی به نیلی می‌گراید و ستاره‌ها را بیدار می‌کند. یا شاید در آنچه کریستوفر هیچنز[۱۰] نامش را میز ویران می‌گذاشت- بعد از ظهر یا عصری که در مکالمه‌ی پرشوری که مدت‌ها پس از تمام شدن غذا هنوز جاری‌ست گم می‌شود؛ وضعی که در احاطه‌ی بطری‌های خالی و ظرف‌های نشسته و خرده‌های غذا به اوج لذت‌بخشی‌اش می‌رسد. شاید هم خوشی را در قدم زدنی طی یک بعدازظهر پیدا کنید، بی‌هدف و بدون دانستن این‌که ساعت چند است، یا در شبی که با گوش دادن به موسیقی سپری شود؛ هر جور موسیقی‌ای و هر کجا که شد.

در هیچ یک از این چیزها هدف روشنی وجود ندارد؛ نه پول می‌سازند، نه کالری می‌سوزانند و نه به زندگی‌تان در شبکه‌های اجتماعی کمکی خواهند کرد و شهرتی برایتان خواهند آورد. ولی این‌ها هستند که از ما انسان می‌سازند. هیچ رباتی نخواهد توانست موقع گوش دادن به قطعات خاصی از شوپن یا بیتلز درد ناگهانی سینه‌ام یا بغضی را که در گلویم جمع می‌شود  شبیه‌سازی کند، یا شعفی که از خواندن سطری از کیتز[۱۱] یا الیزابت بیشاپ[۱۲] بهم دست می‌دهد، یا ارتباط احساسی‌ای که با صحنه‌ای از پروست یا فیلمی از فردریک وایزمن[۱۳] برقرار می‌کنم. لحظه‌هایی که بیشترین اهمیت را دارند، اغلب در ذهن یا تخیل ما اتفاق می‌افتند. ممکن است حرفی ازشان به میان نیاوریم و هیچ‌وقت ظاهر زندگی‌مان را تغییری ندهند، بااین‌حال، آن‌ها ثابت کرده‌اند که قابل‌انتقال و اشتراک با دیگری هم هستند. این کاری‌ست که هنر می‌تواند انجام دهد و اهمیت هنر هم در همین است.

کاراکتر جان کیتینگ با بازیِ رابین ویلیامز در فیلم انجمن شاعران مرده بیش از هر چیز بچه‌ها را به شعر خواندن تشویق می‌کند. او بر این باور است که با شعر خواندن است که ما با بخش انسانی وجودمان مواجه می‌شویم و حقیقت را در تمامیتش درک می‌کنیم: «ما شعر نمی‌خوانیم و شعر نمی‌نویسم، چون شعر بامزه و قشنگ است. ما شعر می‌خوانیم و شعر می‌نویسم چون عضوی از نژاد انسانیم. و نژاد انسان، سرشار از شور و اشتیاق است. پزشکی، حقوق، تجارت، مهندسی، همه‌ی این‌ها برای بقای زندگی لازمند؛ اما شعر، زیبایی، افسانه، عشق، این‌ها چیزهایی‌اند که ما به خاطرشان زندگی می‌کنیم.»

ما باید سخت تلاش کنیم نهادهایمان را تغییر بدهیم، ولی پایداری‌مان در مقابل فساد و تباه‌گری این دوره و زمانه باید از این هم فراتر برود؛ باید در روحمان هم رخ دهد. ما حیوانیم و نباید فراموش کنیم در بدن‌هایمان است که زندگی می‌کنیم، ولی ما حیواناتی بهره‌مند از قدرت زبان و حافظه‌ایم. هر یک از ما می‌تواند خالق زیبایی‌هایی بی‌سابقه باشد. ما می‌توانیم، ولو ناقص، محتوای تخیلاتمان را به دیگری انتقال بدهیم. می‌توانیم از محیط خود و از هر آنچه پیش از ما وجود داشته بیاموزیم. ما محکوم به بیچارگی نیستیم. همان طور که شکسپیر در شاه لیر می‌گوید، «این بدترین حال نیست، مادامی که هنوز می‌توانیم بگوییم این بدترین حال است

در هر یک از ما و هر روزی که از زندگی‌مان می‌گذرد، عزتی در انتظارِ درخشیدن و تماشا شدن وجود دارد. آودن[۱۴] نوشته است که شعر منجر به هیچ اتفاقی نمی‌شود، اما ما در قلب و زندگی‌مان، می‌دانیم که چنین نیست. هنر قدرت دگرگون کردن نفس درون ما را دارد و این کار را می‌تواند با الهام بخشیدن، تشویق کردن، شادمان کردن و ایجاد حس همدردی در ما انجام بدهد. وقتی ما دگرگون می‌شویم، روحمان به سوی امکان‌های مختلف باز می‌شود؛ امکاناتی غیرقابل‌اندازه‌گیری و ذاتاً تمامی‌ناپذیر. اگر قرار بود یک دوره و زمانه مناسب هنر باشد، آن همین حالاست.


پانویس‌ها:

[۱].  Claire Messud

[۲] Louise Glück شاعر آمریکایی

[۳] Nadav Kander عکاس انگلیسی

[۴] Marlene Dumas هنرمند و نقاش اهل آفریقای جنوبی

[۵]. Sarah Sze

[۶] Willa Cather (1873-1947) نویسنده‌ی زن آمریکایی، برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر برای داستان بود.

[۷]. Hannah Reid

[۸] London Grammar گروه موسیقی سه‌ نفره‌ی بریتانیایی که در سال ۲۰۱۲ در لندن شکل گرفت.

[۹]. Martin Luther King

[۱۰] Christopher Hitchens (1949-2011) نویسنده، منتقد و روزنامه‌نگار انگلیسی-آمریکایی و از صاحب نظران مکتب ضدخدایی بود.

[۱۱] Keats (1795-1821) یکی از شاعران بزرگ و برجسته‌ی مکتب رمانتیسم

[۱۲] Elizabeth Bishop (1911-1979) شاعر و نویسنده‌ی آمریکایی

[۱۳] Frederick Wiseman کارگردان، تهیه‌کننده و فیلمنامه‌نویس آمریکایی

[۱۴]Auden  (۱۹۰۷- ۱۹۷۳) شاعر انگلیسی-آمریکایی

درباره نویسندگان

Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comment
  • دلم براتون تنگ شده بود خیلی ممنون که دوباره اومدید و اینکه من کلی ایمیل زدم براتون اما اصلا انگار نه انگار دلم می‌خواد باهاتون همکاری کنم دنبال پولم هم نیستم ولی خیلی علاقه دارم تو موضوع ارتباط هرچه بیشتر مردم با فلسفه و اصلا کاربردی کردنش اونهم از راه درست نه صرفا مصرفی و تبلیغاتی باشه فعالیت کنم و هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم.
    رزومه‌ام هم براتون فرستادم اما جوابی نیومد.

LEAVE A COMMENT