ریک المور
استادیار فلسفه در دانشگاه ایالتی اپلیشن کارولینای شمالی[۱]
خلاصه: یکی از جذابترین جنبههای فصل اول سریال «کارآگاه واقعی» مربوط به بدبینی راست کول و البته تقابل کاراکتر منطقی و بهظاهر سرد او با مارتیست که فقط از روی احساس، گرایشات و انگیزههای آنیاش دست به عمل میزند. اما آیا بدبینی راست کول ناشی از اتفاقات غمانگیزی که در گذشته برای او افتادهاند، بهویژه مرگِ دخترش سوفیاست یا چنانچه خودش ادعا میکند نتیجهی واقعگرایی او در برابر واقعیتِ بیمعنای زندگی و وجود انسانیست؟ ریک المور برای پاسخ دادن به این پرسش به سراغ ریشههای فلسفهی بدبینی نزدِ فیلسوفان مختلفی همچون جاشوآ فوآ دینستاگ، یوجین تکر و توماس لیگوتی میروند. به باورِ دو متفکرِ نخست، بدبینی یک موضع اصولی فلسفیست، درحالی که لیگوتی بدبینی را صرفاً ناشی از اتفاقات غمانگیزی که در زندگی فرد میافتند یا خلقوخویی میداند که ممکن است فرد با آن به دنیا بیاید. المور در ادامه نشان میدهد تصمیمگیری بر سر اینکه حق با کدام است، نشان از بحث عمیقتری در تاریخ فلسفه مبنی بر تمایز میان عقل و احساس و امور ابژکتیو و سوبژکتیو دارد. اما شاید صرفاً نمیتوان یکی از دو سر این طیف را به عنوان پاسخ درست پذیرفت. چنانچه در طی سریال هم متوجه تأثیر عمیق مرگِ سوفیا بر کاراکتر راست میشویم. افزونبراین المور با بررسی معنا و ریشهی کلمهی «سوفیا» و «فلسفه» نشان میدهد که شاید این نه فلسفه و منطق بلکه مرگ و فقدانِ خرد است که فرد را به سوی بدبینی سوق میدهد. درنهایت هم راست در تجربهی نزدیک به مرگش، زمانی که بار دیگر عشقِ سوفیا را تجربه میکند به زندگی برمیگردد و این بار معتقد است که گرچه قلمروی تاریکی بسیار بزرگتر است، اما نور و روشنایی در حالِ پیروزیاند.
بدبینیِ دوستداشتنی راست کول
چه عاملی باعثِ بدبینی راست کول[۲] در فصلِ اول سریال «کارآگاه واقعی» بود؟ اصلاً چه چیزی باعث میشود تا فرد تبدیل به انسانِ بدبینی شود؟ آیا بدبینی یک موضعِ فلسفی اصولی یا نتیجهی تجربههای آزاردهندهی زندگیست؟ نخستینِ فصل سریال «کارآگاهِ واقعی» پاسخهای متناقضی را برای این پرسشها ارائه میدهد. از یک سو، بدبینی راست مربوط به مرگِ غمانگیزِ دخترش است که از این مسئله چنین برداشت میشود که یک ماجرای غمانگیزِ شخصی و عمیق باعثِ بدبینی او شده است. از سوی دیگر، او هرگز برای توجیه باورهای خودش مبنی بر بیمعنایی وجود، به این ماجرای غمانگیز یا هر تجربهی شخصی دیگری روی نمیآورد و استدلال میکند که این باورها از ارزیابی منطقی واقعیت حاصل شدهاند. پرسش بر سر اینکه تا چه حد بدبینی یک فلسفهی اصولی و منطقیست، نه دیدگاهی شخصی و احساسی، مسئلهی مهمی در مباحثیست که اخیراً در فلسفهی بدبینی مطرح شدهاند.[۳]
به طور ویژه، متفکرانی همچون جاشوآ فوآ دینستاگ[۴] و یوجین تکر[۵] استدلال میکنند که بدبینی یک موضعِ فلسفیست که میتواند به صورت مفید از روانشناسی یا دیدگاههای شخصی جدا شود، درحالی که بدبینگرایانی همچون توماس لیگوتی[۶] بر این باورند که بدبینی همیشه به صورت «خلقوخوی» آشکار و افسردهکنندهای خود را نمایان میکند که فرد یا از بدو تولد درحالی که به آن دچار است به دنیا میآید یا نه.[۷] آیا بدبینی چیزی دربارهی ماهیت زندگی انسان به ما یاد میدهد یا صرفاً اطلاعاتی را دربارهی این مسئله در اختیار ما قرار میدهد که چگونه برخی از تجربهها (نظیر رنج کشیدن) میتوانند به شکلی منفی ادراک ما از زندگی را تحت تأثیر قرار دهند؟ آنچه در دل این پرسش قرار دارد این است که آیا بدبینی به چیزی ذاتی در ماهیت زندگی انسان اشاره میکند یا صرفاً موضعِ حاشیهای تعداد کمی از افرادِ آسیبدیده است؟ بااینحال، افزونبراین، این پرسش به گرایش قدیمی در فلسفهی غرب برای تمایز قائل شدن میان عقل و احساس، ابژکتیویته و سوبژکتیویته، منطق فلسفی و تجربهی شخصی نیز اشاره دارد.
«حد و مرزها به درد میخورند»
در تاریخِ فلسفهی غرب، عقل و احساس اغلب در تقابل یا یکدیگر لحاظ شدهاند. در فلسفهی مدرن، این تقابل مثلاً در مباحثِ تأثیرگذار میان عقلگرایی و تجربهگرایی پیدا میشود. از نظر عقلگرایانی همچون رنه دکارت[۸]، دانش و حقیقت محصولِ عقلاند، نه تجربه؛ بهنظرمیرسد تجربه صرفاً میتواند عقایدِ محدودی دربارهی اینکه به صورت تصادفی چگونه واقعیت را ادراک میکنیم، و نه ضرورتاً دانشی دربارهی واقعیت آنطور که به واقع است، در اختیار ما بگذارد. به باورِ عقلگرایان، عقل قوهایست که به انسانها اجازه میدهد تا ساختار منطقی واقعیت را مستقل از تجربه بشناسند و درک کنند. بنابراین، فیلسوف کسیست که از طریق عقل و استدلال، منطق ذاتی واقعِ در واقعیت را دنبال کند.
در مقابلِ عقلگرایانی همچون دکارت، تجربهگرایانی مانند دیوید هیوم[۹] استدلال میکنند که علیرغمِ ماهیت محدود و غیرقابلاعتمادِ تجربهها، احساسات و عواطفِ ما، دانش و حقیقت فقط از طریقِ تجربه قابل دستیابیاند، چون اصلاً تجربه تنها راهیست که برای جمعآوری اطلاعات دربارهی واقعیت داریم. از نظر تجربهگرایان، تجربهی حسی آن چیزیست که دادههای بنیادین دربارهی جهان را در اختیار ما میگذارد. بنابراین، فیلسوف کسیست که به منظورِ استنباطِ ماهیتِ واقعیت، دادههایی را که تجربه برایش فراهم کرده است، بررسی میکند. بنابراین، بحث میان عقلگرایی و تجربهگرایی، مانند بحث بر سرِ اینکه آیا بدبینی یک فلسفهی اصولیست یا نوعی جهانبینی شخصی، ریشه در این پرسش دارد که تجربههای شخصی، احساسات و عواطف باید چه نقشی در تفکر فلسفی ما بازی کنند، البته اصلاً در صورتی که نقشی در آن داشته باشند. بدبینگرایانی همچون دینستاگ دیدگاه عقلانیتر را برمیگزینند، مبنی بر اینکه چنین مسائلی نباید نقشی در تفکر فلسفی ایفا کنند، یا دستکم باید نقش بسیار اندکی داشته باشند. در مقابل، بدبینگرایانی همچون لیگوتی موضعِ تجربهگرایانهتری اتخاذ میکند مبنی بر اینکه تجربههای شخصی، حتی اگر مشکلآفرین باشند، نقشی ضروری بر عهده دارند. در بسترِ فصل اول سریال «کارآگاه واقعی» و بهویژه در رابطهی میان مارتی هارت[۱۰] و راست کول شاهد این دو رویکرد متقابل هستیم.
همکاری مارتی و راست یکی از سرگرمکنندهترین جنبههای فصل اول سریال است و حرفهای شوخطبعانه و طعنهآمیزی که میان این دو ردوبدل میشود، لحظات و نقلقولهای بهیادماندنی سریال را به وجود میآورند. افزونبراین، همکاری آنها به وضوح باعث میشود تا رابطهشان به بحث میان عقل و احساس، عقلگرایی و تجربهگرایی مرتبط شود. به صورت دقیقتر، مارتی تجسم فردیست که فقط و فقط تحتِ تأثیر تجربههای شخصی و احساساتش است. او چنانچه از نام خانوادگیاش برمیآید، کاملاً در گروی قلب و احساساتش تصمیمگیری میکند.[۱۱] او ادعا میکند که فردی منطقیست (تمام قوانین را میشناسد، باثبات است و با مردم رفتار خوبی دارد)، بااینحال، همیشه جوری رفتار میکند که گویی قوانین دربارهی خودِ شخص او صادق نیستند. مثلاً در قسمت «چه کسی به آنجا میرود»[۱۲] مارتی درحالی بر اهمیتِ خانواده به عنوان آنچه «مرزهای فرد را مشخص میکند» پافشاری میکند که خودش نمیتواند به آن مرزها پایبند بماند. خیانتها و عدمِ حضورش در زندگی دخترهایش، منجر به ازهمپاشیدن خانوادهاش از هم میشود. افزونبراین، این مارتیست که بدون فکر رجی لودوکس[۱۳] را پس از کشفِ دو کودک ربوده شده در آزمایشگاهش میکشد، عملی که احتمال گیرانداختن قاتل زنجیرهی واقعیای را کم میکند که مسئول اتفاقاتیست که در سال ۱۹۹۵ افتادهاند. بنابراین، علیرغمِ لافزنیهایش دربارهی اهمیت قوانین و محدودیتها، اعتبار و خانواده و عقل و منطق، مارتی در واقع، مردیست که کاملاً تحتِ تأثیر احساسات و انگیزههای آنیاش است. او تجسم این نگرانی عقلگرایان است که اگر در تفکر فلسفیتان به تجربههای شخصی و احساساتتان نقشی دهید، ضرورتاً نتایجِ متناقض، غیرمنطقی و آسیبزنندهای نصیبتان خواهد شد. در مقابلِ مارتی، نوعی وابستگی عقلگرایانه به منطق و اصول، معرفِ کاراکترِ راست هستند.
گرچه کاراکتر راست به عنوان شخصی عمیقاً آسیبدیده، غیراجتماعی و الکلی معرفی میشود، در عمل او حقیقتاً کاراکتری منطقی و پایبند به اصول دارد (شاید حتی بتوان گفت او تنها کاراکتر حقیقتاً پایبند به اصول در تمام سریال است). چنانچه در قسمت «خانههای تسخیرشده»[۱۴] میگوید که او مردیست که «دقیقاً میداند کیست» و شخصیت و اصول خود را به خاطر هیچکس زیرپانمیگذارد. دقیقاً همین صداقت قطعی و انعطافناپذیر و ابژکتیو بودن روشن و واضح است که باعث میشود تا راست در اعتراف گرفتن از مردم انقدر مهارت داشته باشد. توانایی او در کنار گذاشتن احساساتش و «نگاه کردن به فردی و شبیه او فکر کردن»، راز موفقیت او در بازجویی در قسمت «اتاق دربسته»[۱۵] بود. افزونبراین، راست حتی در شرایطی که زیرپاگذاشتن اصولش به نفعش است، از این کار سربازمیزند –مثلاً حتی در برابر رئیسهایش که مدام با آنها درگیر است هم کوتاه نمیآید. بنابراین راست در مقابلِ مارتی که براساسِ انگیزههای آنی و احساساتش عمل میکند، به عنوان شخصیتی منطقی و پایبند به اصول معرفی میشود. بهنظرمیرسد این مسئله پشتیبان این مفهوم است که نه تنها کاراکترِ راست، بلکه بدبینی او هم عقلگراییایست که ریشه در عقل و اصول دارد، نه تجربهگراییای که ریشه در احساسات و تجربههای شخصی دارد. افزونبراین، در استدلالهای راست علیه مذهب نیز متوجه عقلگرایی او میشویم.
«این جهان یک نقاب است و چهرهای که تو بر صورتت کشیدی، چهرهی خودت نیست.»
گرچه بسیاری از فیلسوفانِ عقلگرا همچون دکارت افرادی مذهبی بودند، تمرکز عقلگرایی بر عقل و منطق به جای اعتقادات و ایمانِ دگمگرایانه، باعث میشود تا عقلگرایی با سکولاریزم و اغلب اتئیسم مرتبط باشد؛ ارتباطی که در «کارآگاه واقعی» نیز با آن مواجه میشویم. در قسمت «اتاق دربسته»، راست و مارتی با دنبال کردن فعالیتهای دورا لنگ[۱۶]، ردِ کشیش کلیسا را میگیرند و به خیمهی تجدیدِ دیدار اعضای کلیسا میروند تا از برخی از آنها بازجویی کنند. در یکی از قدرتمندترین سکانسهای فصل اول سریال (و یکی از سکانسهای محبوبِ خودم)، آنها دربارهی کارکردِ مذهب در جامعه و اینکه این کارکرد دربارهی ماهیت وجود انسان چه اطلاعاتی در اختیار ما میگذارد صحبت میکنند.
راست در راستای حمایت از عقل در برابرِ مذهب استدلال میکند که مذهب «تفکر منطقی را ازبینمیبرد» و حقیقت مسئلهی وجود را از مردم پنهان میکند، او از مارتی میپرسد: «مذهب دربارهی زندگی چه میگوید؟ باید خودت را جمعوجور کنی و داستانهایی برای خودت تعریف کنی که تمام قوانین جهان را زیرپامیگذارند؟ آن هم فقط برای آنکه بتوانی زندگی لعنتیات را تحمل کنی؟» منظور راست این است که مذهب دفاعی در برابر «ترس و وحشت» از وجود است و با دادن امید به اینکه چیزها در نهایت در جای درست خود قرار خواهند گرفت، «توانایی اوهام» مردم را تقویت میکند: «چیزی که کشیش به خورد مردم میدهد، این مغالطهی هستیشناسانه است که در انتهای تونل، باید انتظار نور و روشنایی را داشته باشی.» مذهب به اشتباه این قول را به ما میدهد که اگر ما صرفاً ایمان داشته باشیم، پاداش خواهیم گرفت و بنابراین مذهب قولِ یک وجودِ معنادار را به ما میدهد. بااینحال، از نظرِ راست اگر زندگی واقعاً معنایی داشت که میشد به نحوی منطقی آن را نشان داد، یا اگر رنجی که ما در زندگی میکشیم توجیهی منطقی داشت، دیگر لازم نبود تا به منظور اثبات آن معنا و توجیه رنجهایی که میکشیم، داستانهای نامحتمل، غیرمنطقی و غیرعقلانی برای خود تعریف کنیم. چنانچه در پاسخ به اعتراضِ مارتی میگوید: «اگر خیر عمومی منجر به سرهمکردنِ قصههای پریان میشود، پس برای همهی افراد خیر نیست.» از نظرِ راست مذهب یک مشکل است چون جلوی توانایی ما برای دیدن و پذیرفتن چیزها را همانگونه که هستند میگیرد، و عقل و واقعیتها را با ایمان و باورها جایگزین میکند، یعنی همان دغدغهی ضمنی که در تأکید عقلگرایان روی عقل مشهود است.
در تضاد با نقدِ عقلگرایانهی راست دربارهی مذهب، مارتی به دفاع از مذهب، به عنوان مجرایی برای ابرازِ «جامعه» و «خیر عمومی» و مهمتر از آن، به عنوان دفاعی عملی در برابر «نمایش دیوانهوارِ آدمکشی و عیاشی» میپردازد که اگر مردم اعتقادی نداشته باشند به وجود میآید. از نظر مارتی، چه مذهب واقعیت داشته باشد چه نه، چون باعث میشود تا مردم احساس کنند که بخشی از چیزی بزرگتر از خودشاناند، نقشی کلیدی در کنترل تمایلات ذاتاً بنیادینِ آنها دارد. مذهب قوانین و مسیرهایی برای پیروی در اختیار مردم قرار میدهد که مارتی مطمئن است بدونِ آنها مردم فقط براساسِ خواستههای خود عمل میکنند. بنابراین از نظر مارتی، اهمیتِ مذهب ربط چندانی به حقیقت ندارد، بلکه بیشتر مربوط به نیاز به کنترل مردمیست که مانند خودش، کاملاً براساس تمایلات و احساسات خودخواهانهی خودشان عمل میکنند. حال، جالب است که فهمِ مارتی از ماهیت انسانی از چند جهت تهیتر از فهمِ راست است. به نظر مارتی انسانها ذاتاً خودخواه و موجوداتی خشناند، درحالی که به باورِ راست انسانها قربانی سستی و ترس خود هستند. به نظر مارتی همه چیز، از جمله مذهب و حملهی راست به آن، انگیزههایی شخصی و احساساتی دارند. بنابراین اساسِ حملهی مارتی به نقدِ راست از مذهب، گرایشِ نخبهگرایانهی اوست: «از آن بالا بالاها میتوانی تگزاس را ببینی؟ تو اصلاً دربارهی این مردم چه میدانی؟» راست در پاسخ به این اتهام باز هم بر عقلگرایی خود و اینکه کار او، یعنی تحلیل منطقی واقعیتها، صرفاً «مشاهده و استدلال» است تأکید میکند. اما به نظر مارتی راست تحتِ تأثیر انگیزههای شخصی خود عمل میکند که ناشی از «رویکرد لعنتی» باهوشمعابانهی او هستند. در اینجا باز هم میبینیم که این مارتیست که درگیر احساسات شخصی و نگرش سوبژکتیو خود است، درحالی که راست بر اساس عقلگراییای غیرشخصی و ابژکتیو دست به عمل میزند. بااینحال، جهتگیری عقلگرایانهی کاراکتر راست و نقد او دربارهی مذهب یکی از جنبههای مهم بدبینی اوست.
«من خودم را فردی واقعگرا تلقی میکنم.»
در یکی از نمادیترین سکانسهای فصل اول سریال، در قسمت «تاریکیِ روشنِ طولانی»[۱۷]، وقتی مارتی و راست دارند از صحنهی جرم دورا لنگ برمیگردند، در ماشین، راست بدبینی خود را برای مارتی توضیح میدهد. به طور خاص، راست بر این باور است که زندگی انسانی چیزیست که «براساس قوانین طبیعی اصلاً نباید به وجود میآمده است.» تکامل با پدیدآوردنِ آگاهی انسانی مرتکبِ «اشتباه غمانگیزی» شد که باعث ظهورِ شکلی از خودآگاهی شد که «جدا» از باقی طبیعت است. و همین جدایی از طبیعت است که تناقضِ «شخص بودن» و وجود انسانی را آشکار میکند. از نظرِ راست، انسانها موجوداتیاند که به نحوی تکامل یافتهاند که به شکلی غمانگیز خودشان را به عنوان چیزی که نیستند تجربه کنند، چیزی که توسط نیروهای بیولوژیکی تولید و تعیین شده است، و در عینِ حال خودشان را بهمثابه استثنایی در برابر آن نیروها میانگارند؛ چنانچه در قسمت «اتاق دربسته» میگوید: «عروسکهای خیمهشببازی بیولوژیکی» که جوری برنامهریزی شدهاند که فراموش کنند صرفاً عروسکهای خیمهشببازیاند. به باورِ او بدبینی هیچ ارتباطی با ناامیدی، افسردگی و منفینگری شخصی ندارد؛ بلکه بدبینی واکنشی منطقی به واقعیتهای زندگی انسان و توسعهی تکاملی آن است. راست با ارجاع به خود به عنوان فردی «واقعگرا» بیشتر بر این نکته تأکید میکند؛ یعنی کسی که بر اساس دیدگاهی ابژکتیو دربارهی واقعیتِ جهان عمل و فکر میکند. بنابراین، راست به وضوح در توضیحِ اولش دربارهی بدبینی، متعهد به فهمیست که بدبینی را نوعی موضع فلسفی عقلانی و نه دیدگاهی شخصی میداند. و اینکه در طول سریال به صورت منسجم کاراکتر راست به عنوان فردی بصیر، پایبند به اصول و منطقی، در مقابلِ تکانشگری بیپروایانهی مارتی به تصویرکشیده میشود، مکملِ این نظر است. بنابراین، این سکانسها و ماهیتِ منطقی کاراکتر راست ظاهراً بیشتر مدافعِ تصویر بدبینی بهمثابه موضعی ابژکتیو و عقلانیاند تا دیدگاهی سوبژکتیو و شخصی. بااینحال، چطور چنین تعریفی از بدبینی میتواند با نقشِ برجستهای کنار بیاید که این سریال به تراژدیهای شخصی و مهمتر از آن مرگِ دختر راست میدهد؟
«به یاد دارم که سوم ژانویه تولد دخترم بود.»
در انتهای قسمت «دیدنِ چیزها»[۱۸] متوجه میشویم که چگونه ماشینی دختر راست را در حالِ سهچرخهسواری، زیر کرده و باعث کشتهشدنِ غمانگیز او شده است:
«دخترم، سوفیا[۱۹]. او جلوی خانهمان مشغول سهچرخهسواری بود. ما پایین جاده، جایی که یک پیچ کوچک وجود داشت زندگی میکردیم و [… سکوتی طولانی]. آنها گفتند که [… سکوتی طولانی]. بههرحال، پس از آن، من و کلر[۲۰] افتادیم به جانِ هم، میدانی؟ ما به خاطر زنده ماندن از یکدیگر متنفر بودیم.»
این اتفاق چهارچوبِ ساختاری فصل اول سریال «کارآگاهِ واقعی» از ابتدا تا انتهاست: در قسمتِ اول، در روز تولد سوفیا، جسدِ دورا لنگ را پیدا میکنند و تسلیم شدن آشکار راست به خوشبینی در قسمتِ آخر این فصل، برانگیخته از تجربهی نزدیک به مرگش دربارهی «عشق» سوفیاست. افزونبراین، این اتفاق تصویر واضحی از راست به عنوان فردی که عمیقاً آسیبدیده است ارائه میدهد. او پس از مرگِ فرزندش، خود را غرق در کار میکند، زندگی زناشوییاش از هم میپاشد و بعد از اینکه میبیند فرد معتادی برای پالایشِ نوزاد دخترش به او شیشه تزریق میکند، او را میکشد و بستری میشود. درنتیجه، گرچه راست به عنوان فردی به تصویر کشیده میشود که هرگز مرگ دخترش را دلیل بدبینی خود نمیداند، از همان اول بینندگان مرگ دختر راست و رفتار خودتخریبگر راست را به دیدگاه تهی او دربارهی وجود ربط میدهند. بیخوابی، مصرف مخدر و الکل و تردیدش برای دیدن خانوادهی مارتی، واضحترین نشانههای ویرانگر آن اتفاق است که هنوز تأثیری منفی بر زندگی او و روشهای سازندهی دیدگاهش دربارهی وجود دارد. بنابراین، بهنظرمیرسد نقش برجستهی مرگِ سوفیا این فهم را به چالش میکشد که بدبینی راست صرفاً ناشی از توضیح منطقی و فلسفی دربارهی واقعیت است. در حقیقت، نمادگرایی مرگِ سوفیا نشان از جدایی بنیادین میان بدبینی و فلسفهی بدبینی دارد.
واژهی «سوفیا» در زبانِ یونانی به معنای «خرد» و براساسِ علم ریشهشناسی واژهها، ریشهی کلمهی «فلسفه» («عشق به خرد») است. سوفیا در سریال «کارآگاه واقعی» نماد خرد و فلسفه است و نقش برجستهی روایتِ مرگ او نشان میدهد که دقیقاً این مرگ یا فقدان خرد و فلسفه است که به صورت بنیادین منجر به بدبینی راست شده است. با دنبال کردنِ این نمادگرایی میتوانیم راست را پدر خرد درنظربگیریم که پیوندی علّی میان بدبینی و فلسفه را نشان میدهد: اینکه فرد نمیتواند بدون آنکه نخست تردیدهایش دربارهی معناداری وجود را بپذیرد، خردمند شود. در چنین برداشتی، رابطهی میان راست و سوفیا، بدبینی را به صورت نمادین به عنوان پدر خردِ فلسفی به تصویر میکشد، فهمی که ظاهراً پشتیبانِ این ایده است که بدبینی راست به صورت بنیادین فلسفیست. تأکید بر این مسئله که شک، تفکر فلسفی را برمیانگیزد باز هم به عقلگرایی مرتبط است، چنانچه دکارت، فیلسوفِ عقلگرا، در کتاب «تأملات» خود بر این مسئله تأکید میکند که فلسفه باید با شک کردن در تمام دانشی که پیش از این دربارهی جهان داشتیم آغاز شود.[۲۱] بااینحال، در «کارآگاهِ واقعی» نمیتوانیم فراموش کنیم که مسئله بر سرِ مرگِ سوفیا و بنابراین به طور نمادین مرگ خرد و فلسفه است و بنابراین گویی شکهای راست دربارهی معناداری وجود، شاید بیشتر از آنکه ناشی از خرد باشد، در نتیجهی فقدانِ خرد پدید آمدهاند. این برداشت به صورت قدرتمندی در قسمت آخر آشکار میشود، جایی که تجربهی راست از «عشق»ِ سوفیا -که میتوان گفت تجربهی راست از «عشق به خرد» یا فلسفه است- باعث دور شدن او از بدبینی و بازگشتش به نورِ خوشبینی میشود. درنتیجه، نمادگرایی مرگ سوفیا نشان از آن دارد که بدبینی به صورت بنیادین فلسفی (یا دربارهی خرد) نیست، بلکه ناشی از مرگِ فلسفه (یا فقدانِ خرد) است، واقعیتی که این تفسیر را مبنی بر اینکه بدبینی راست، موضعی فلسفی و عقلگرایانه است به چالش میکشد. افزونبراین، این واقعیت که مرگ سوفیا مرگِ یک کودک است بیشتر بر عقلگراییِ بدبینی راست اثر میگذارد، چون به نظر راست، کودکی زمان معصومیت است، پیش از آنکه بدبینی به فرد هجوم آورد.
«او مرا از گناهِ پدر بودن نجات داد.»
راست پس از اینکه مرگ سوفیا و زمانی را که پس از آن به عنوان مأمور مخفی مشغول به کار بود برای مارتی با جزئیات تعریف میکند، با اشاره به معنای این ماجراها میگوید:
«میدانی، حالا به دخترم فکر میکنم، به اینکه چه چیزی از او دریغ شد. گاهی احساس قدردانی میکنم. دکترها میگفتند که او هیچ چیزی احساس نکرده بود. مستقیم رفته بود در کُما و بعد، جایی در آن تاریکی، به جای دیگر و عمیقتری رفته بود. آیا راه قشنگی برای رفتن نیست؟ بدون درد، به عنوان یک کودکِ خوشحال. میدانی مشکل اینکه بعداً بمیری این است که دیگر بزرگ شدهای. از پیش آسیب دیدهای. دیگر خیلی دیر شده است.» (قسمت «دیدن چیزها»)
به باورِ راست مرگ دخترش نوعی موهبت بوده است، موهبتی که هم خودش را از زندگی سراسر رنج و هم راست را چنانچه خودش میگوید از «گناه پدر بودن» نجات داده است. به نظر راست کودکی زمان معصومیت و زیباییست، پیش از آنکه فرد وارد مرحلهی آسیبزننده و ترسناکِ مواجهه با وجود داشتن شود، زمان «شادی» پیش از آنکه فرد دچار رنج و اندوهی شود که ضرورتاً همراه با بزرگسالیست. کودکی زمانیست پیش از آنکه فرد بتواند دربارهی معناداری وجود شک کند، تشخیص این بیمعنایی نیازمند تجربهی رنج و آسیب است که از نظر راست، شکرِخدا سوفیا با مرگ زودهنگامش از آن در امان ماند. حال، اینکه آیا راست دربارهی ماهیت کودکی به عنوان زمانِ معصومیت حق دارد یا نه به کنار، چنین توصیفی مشکلات بزرگی برای درکِ راست از بدبینی به عنوان شکلی از عقلگرایی منطقی به وجود میآورد.
به یاد داشته باشد که از نظر عقلگرایان، دانش فلسفی نباید به صورت بنیادین مبتنی بر تجربه، بلکه صرفاً باید مبتنی بر منطق و عقل باشد. بااینحال، از نظر راست اگر کسی بدون تجربهی رنج کشیدن و آسیب دیدنِ ناشی از «بزرگ شدن» نتواند بدبینی را درک کند یا بدبین باشد، پس نتیجه خواهیم گرفت که چنان تجربهای برای بدبین بودن فرد ضروریست. در این خوانش، بدبینی راست بیشتر از آنکه همسو با عقلگرایی باشد، مبتنی بر تجربهگراییست، تا جایی که برای آنکه فرد اصلاً بتواند دانشی دربارهی بدبینی داشته باشد، باید به ویژه تجربهی رنج کشیدن را از سرگذرانده باشد. بنابراین، نمادگرایی نامِ سوفیا و مرگش، همچنین توصیف راست از کودکی، بدبینی راست را به عنوان چیزی که اساساً یا ذاتاً عقلگرایانه است، زیر سؤال میبرد، واقعیتی که مشکلات بنیادین در این باور را آشکار میکند که بدبینی فلسفهای اصولیست و نه نوعی جهانبینی تجربی. این تصویر از بدبینی بیشتر از آنکه فلسفی، ابژکتیو و عقلانی باشد، شخصی، سوبژکتیو و تجربیست و بهنظرمیرسد قسمت آخر هم تأکیدی بر همین موضوع است، جایی که عشقِ سوفیا و بازگشتی استعاری از سوی آسیب و رنجِ ناشی از مرگش، راست را به سوی خوشبینی هدایت میکند. از آنجایی که سریال اینگونه به پایان میرسد، ممکن است بهنظربرسد که در «کارآگاه واقعی» پاسخ این پرسش را یافتیم که بدبینی نتیجهی عقلِ فلسفیست یا تجربهی شخصی. اما…
«من بخشی از تمام چیزهایی بودم که تا به حال دوستشان داشتهام.»
در قسمت آخر، راست تجربهی نزدیک به مرگی دارد که او را از بدبینی به سوی خوشبینی سوق میدهد. آنچه در این تجربه اهمیت دارد تجربهی او از عشقِ سوفیاست:
«میدانم که لحظهای بود که من در تاریکی فرو رفته بودم. …آگاهی مبهمی در تاریکی داشتم، و میتوانستم احساس کنم که تعاریف و مفاهیمم از من دور میشدند. و زیرِ آن تاریکی، نوع دیگری بود… عمیقتر بود، گرمتر، میدانی، چیزی شبیه یک جوهر. میتوانستم احساس کنم، و میدانستم، میدانستم که دخترم آنجا منتظرم است. همه چیز به شدت واضح بود. میتوانستم احساسش کنم. … انگار بخشی از تمام چیزهایی بودم که تا به حال دوستشان داشتهام، و همهی ما… داشتیم محو میشدیم. تنها کاری که باید انجام میدادیم این بود که خودم را رها کنم و من هم این کار را کردم. گفتم: «تاریکی، بیا، بیا.» و ناپدید شدم. اما هنوزم هم میتوانستم عشقش را احساس کنم، حتی بیشتر از قبل. هیچ. هیچ چیز جز آن عشق نبود. بعد بیدار شدم.»
راست پس از درگیری با پادشاه زرد[۲۲]، در تاریکیِ کُما تا دمِ مرگ میرود و «تعاریف و مفاهیمش دور میشوند.» در آن تاریکی، او عشق دخترش را، نه به شکلی ناقص یا مشروط، بلکه به صورت کامل و بیقیدوشرط احساس میکند: «هیچ چیز جز آن عشق نبود.» این تجربه است که او را دوباره به سوی نورِ امید و خوشبینی بازمیگرداند. قسمت آخر با این ادعای او تمام میشود که گرچه «قلمروی تاریکی بسیار بزرگتر است»، این واقعیت که اصلاً نوری هم در این میان وجود دارد ثابت میکند که «روشنایی دارد پیروز میشود.» ممکن است این پایان نوعی خیانت نسبت به بدبینی راست و تسلیم خوشبینی شدنش نوعی تمایل برای داشتنِ پایانی خوش تلقی شود. در چنین برداشتی، در قسمت آخر بدبینی راست درنهایت نتیجهی تجربهی شخصی خواهد بود و نه عقل فلسفی و تأکید عمیق بر «احساس» و «عشق» رنج و فقدان عشقی را برجسته میکند که از ابتدا منجر به بدبینی راست شده بود. اما وقتی یادِ ارتباط نمادین این سریال با نام سوفیا و فلسفه میافتیم، این نتیجهگیری به نظر مشکلدار میرسد.
اگر چنانچه ریشهشناسی این اسم نشان میدهد، سوفیا نمادِ خرد و فلسفه در «کارآگاه واقعی»ست، پس تجربهی راست از عشق او در پایان، تجربهای از «عشق» بیقیدوشرط «به خرد» خواهد بود –یعنی تجربهای از فلسفهی محض یا تجربهی فلسفی محض. در این برداشت، احساس راست نسبت به عشقِ سوفیا، نه تنها رویگرداندن از فلسفه نخواهد بود بلکه اتفاقاً روی آوردن به آن و شاید حرکت به سوی فهمِ متفاوتی از فلسفه نسبت به آن چیزیست که در عقلگرایی یا تجربهگرایی پیدا میشود. در این تجربه از فلسفهی محض، راست هم «میداند» و هم «احساس میکند که تعاریف و مفاهیمیش در حالِ دور شدناند» و احساس میکند که در تمایزِ میان خودش و جهان، «احساس» و «دانش»، عقل و عاطفه، اصول فلسفی و دیدگاههای شخصی، در حال سقوط کردن است. در این تجربه از فلسفهی محض، تمام تعاریف و تمایزها ازبینمیروند، با یکدیگر ادغام میشوند، فلسفه به یک میزان احساس و اندیشه، سوبژکتیو و ابژکتیو و خوشبینانه و بدبینانه است. در این لحظه، تجربهی فلسفه احساسِ بودن خواهد بود و به صورت متناقضی، همزمان هم بدبینانه است و هم خوشبینانه. بنابراین در سکانس آخر، با میدان مغناطیسی فلسفی شگفتانگیزی مواجه میشویم.
درحالی که تمام مدت فکر میکردیم که بدبینی راست باید نتیجهی عقل یا احساس، فلسفه یا تجربهی شخصی و منطق یا انگیزههای ناگهانی باشد، در نهایت معلوم شد که بهنظرمیرسد فلسفه به هر دو جنبهی ظاهراً متضاد با یکدیگر تعلق دارد. واقعیتی که نشان میدهد بدبینی هم به میزان برابری نتیجهی عقل و احساس، دانش ابژکتیو و تجربهی شخصی و منطق و انگیزههای ناگهانیست. بنابراین در نهایت، بدبینی در «کارآگاه واقعی» احتمالاً همسو با فلسفه است، اما به شیوهای کاملاً متفاوت با آنچه این سریال باعث شده بود فکر کنیم و به شکلی که تلاش برای رسیدن به بدبینی فلسفی را آن هم صرفاً با از بین بردن مؤلفههای شخصی و احساسی، به چالش میکشد. و اگر این درس واقعی «کارآگاه واقعی» و بدبینی باشد چه؟ اینکه همیشه میتوان دربارهی معناداری وجود شک کرد، دقیقاً به این دلیل که این شک، این بدبینی، فقط به عقل یا احساس، عقلگرایی یا تجربهگرایی، اصول یا تجربهها، تعلق ندارد، چون در نهایت، بدبینی همیشه باعث میشود تا دربارهی معناداری خودِ این تمایز شک کنیم. اگر قدرتِ حقیقی بدبینی، مانند قدرتِ حقیقی فلسفه (و شاید همچنین قدرت حقیقی عشق) این باشد که ما را به چالش بکشاند تا دوباره دربارهی همه چیز فکر کنیم، و همانطور که راست در انتها میگوید ببینیم که تمام اینها –بدبینی، فلسفه، عقل، احساس، عقلگرایی و تجربهگرایی- «همه یک داستاناند، قدیمیترین داستان، داستانِ تاریکی در برابر روشنایی» چه؟
پانویسها:
[۱] Rick Elmore
[۲] Rust Cohle
[۳] See, for example, Joshua Foa Dienstag, Pessimism: Philosophy, Ethic, Spirit (Princeton, NJ: Princeton University Press, 2006); David Peak, The Spectacle of the Void (USA: Schism, 2014); Stuart Sim, A Philosophy of Pessimism (London: Reaktion Books, 2015); and Eugene Thacker, In The Dust of This Planet (Winchester: Zero Books, 2011) and Cosmic Pessimism (Minneapolis: Univocal, 2015).
[۴] Joshua Foa Dienstag
[۵] Eugene Thacker
[۶] Thomas Ligotti
[۷] Thomas Ligotti, The Conspiracy against the Human Race (New York: Hippocampus Press, 2010), 43.
[۸] Ren´e Descartes (1596–۱۶۵۰)
[۹] David Hume (1711–۱۷۷۶)
[۱۰] Marty Hart
[۱۱] هارت (Heart) در زبان انگلیسی به معنای قلب است.
[۱۲] Who Goes There قسمت چهارم
[۱۳] Reggie Ledoux
[۱۴] Haunted Houses قسمت ششم
[۱۵] The Locked Room قسمت سوم
[۱۶] Dora Lange
[۱۷] The Long Bright Dark قسمت اول
[۱۸] Seeing Things قسمت دوم
[۱۹] Sophia
[۲۰] Claire
[۲۱] Rene Descartes, Meditations on First Philosophy (Indianapolis: Hackett, 1993).
[۲۲] Yellow King
Kian | 4, جولای, 2018
|
با تشکر بسیار زیبا بود
دیالکتیک سرد | 8, نوامبر, 2018
|
با تشکر و احترام خدمت شما واقعا مقاله کاملی بود خیلی ممنون از سایت خوبتون