مایکل ورستیگ
دانشآموختهی فلسفه از دانشگاه ردمیر کانادا[۱]
آدام بارکمن
استاد فلسفه در دانشگاه ردمیر کانادا[۲]
خلاصه: آگاهی یکی از پیچیدهترین مباحث فلسفیست که از زمانی که دکارت جوهر اندیشنده و ممتد را از یکدیگر جدا کرد تا به امروز مطرح است. آیا تجربههای آگاهانه و سوبژکتیو را میتوان به نحو علمی و ابژکتیو تبیین کرد؟ آیا هویتِ ما صرفاً بدن و مغزِ ماست یا ما چیزی فراتر از آنیم؟ این پرسشها در خلالِ روایت میزبانها در پارکِ «وستورد» مطرح میشوند. رابرت فورد، یکی از خالقان این پارک، بر این باور است که آگاهی توهمی بیش نیست و درنتیجه انسانها هیچ تفاوتی با میزبانها ندارند. مایکل ورستیگ و آدام بارکمن در این مقاله به کمکِ دیدگاه فیلسوفانی همچون دنیل دنت و پاول چرچلند در فلسفهی ذهن سعی دارند تا دیدگاهِ رابرت فورد دربارهی آگاهی را بررسی کنند. این فیلسوفان نیز همنظر با فورد بر این باورند که آگاهی خیال و توهم است و تعریفی که ما از آن با عنوانِ کیفیت ویژه و منحصربهفرد تجربههای اولشخص و سوبژکتیو ارائه میدهیم، صرفاً تعریفیست که در فهمِ متعارف وجود دارد و ما تمایل داریم تا آن را باور کنیم. اما در آینده، با توجه به پیشرفتهایی که در علوم اعصاب خواهد شد، متوجه میشویم که آگاهی هم همچون بسیاری از دیدگاههایی که در طول تاریخ اشتباه بودن آنها ثابت شده است، اصلاً وجود ندارد. اگر نظر آنها درست باشد، انسانها صرفاً ماشینهای بسیار بسیار پیچیدهای هستند و از نظر ماهوی هیچ فرقی با میزبانانِ پارکِ «وستورد» و حتی پیانولایی که به ظاهر خودش را مینوازد ندارند.
آگاهی و حذفگرایی رابرت فورد
شاید در طول فصل اول سریالِ وستورد به تصویر پیانویی دقت کردهباشید که بهطور متناوب نمایش دادهمیشود. پیانویی که دستکم اینطور بهنظرمیرسد که میتواند کلیدها و پدالهای خود را بنوازد. مجموعهی پیچیدهای از سیلندر پنوماتیک و ماشینابزارهایی در درون پیانو عمل میکنند، درحالیکه کل چیزی که از بیرون قابل رویت است کلیدها و پدالهاییاند که فشرده میشوند و صفحهی نتی که حرکت میکند. خب، شاید از نظرِ کسی که تابهحال هیچگاه یک پیانولا[۳] ندیده و از آن چیزی نشنیده است، واقعاً اینگونه بهنظربرسد که چنین ابزاری خودبهخود و یا حتی توسط یک روح نواخته میشود!
البته ما کاملاً مطمئن هستیم که اکثریت افراد ایدهی روحی را که پیانو بنوازد بعید خواهند دانست و موافق خواهندبود که پیانولا موسیقی را به صورتِ آگاهانه بهمعنای واقعی کلمه نمینوازد، بلکه صرفاً ظاهر امر این است یا اینگونه بهنظرمیآید. هرچه باشد یک پیانو فقط میتواند یک ورودی موسیقایی را دنبال و خروجی صوتی آن را تولیدکند، تقریباً مشابه کارکردی که کامپیوترهای مدرن مطابق با برنامهنویسیشان دارند. بنابراین ظهور هر نوعی از آگاهی در پیانو توهمی بیش نیست، بهخاطراینکه پیانو بدون هیچ شور و اشتیاقی از آنِ خود، صرفاً دنبالهروی حرکات است. اما اگر این موضوع راجعبه پیانولا هم صادق باشد -که صرفاً ماشینیست که دنبالهروی حرکات است- آیا حقیقتاً روباتهای میزبان در وستورد تفاوت خاصی با آن دارند؟ دلورس[۴]، میو[۵] و حتی (هشدار لو رفتن!) برنارد[۶] هم ماشینهایی بهغایت پیچیدهاند. اما میزبانها برخلاف پیانو، ظاهر انسانی دارند، صدای انسانها را میدهند و حتی رفتار و احساس انسانی از خود بروز میدهند. آیا همهی این موارد از آنها موجود آگاهی همچون انسان میسازد؟
پاسخدادن به این پرسشها بستگی دارد به اینکه منظورِ شما از کلمهی آگاه چیست. برخی از فیلسوفان فوراً امکان هرگونه آگاهی را در ماشینها رد میکنند، درحالیکه فیلسوفان دیگر در جهت عکس، بحثهایی را مطرح میکنند. برای مثال فیلسوفانی چون پاول چرچلند[۷] یا دنیل دنت[۸] احتمال آگاهبودن میزبانهای وستورد را همانند انسانها درنظرمیگیرند. البته مسئله اینجاست که تعریفی که چرچلند و دنت از آگاهی ارائه میدهند احتمالاً با نظرِ غالب مردم متفاوت است.
آگاهی در فهمِ متعارف؟
وقتی به این پرسش میرسیم که آیا انسانها آگاه هستند یا نه، اکثریت ما پاسخ مثبت خواهندداد و چیزی را تأیید خواهندکرد که ما به آن آگاهی در دیدگاهِ فهم متعارف میگوییم: اینکه یک هویت شخصی یا «خود» مجزا از بدن وجوددارد که باورها، تمایلات و خواستههایی دارد و جهان را به صورت سوبژکتیو، از چشماندازی مرکزی و اولشخص تجربه و ادراک میکند. در نگاه اول، چنین دیدگاهی دربارهی آگاهی به صورت بدیهی درست بهنظرمیرسد، و ما هم تمایلداریم در زندگی روزمرهی خود چنین فرض کنیم. مثلاً مادامیکه این کلمات را میخوانید، احتمالاً پیش خودتان فکرمیکنید که یک «تو»یی وجوددارد که فعل مطالعه را انجام میدهد. یا وقتی رابرت فورد[۹] هیئت مدیرهی شرکتِ دلوس[۱۰] را در قسمت «ذهن دوجایگاهی»[۱۱]مورد خطاب قرار میدهد، بدیهیست که باید فرض کرده باشد که در حالِ صحبت با افراد آگاه دیگریست. دلشکستگی و رنجی که ویلیام پس از آنکه واقعاً متوجه میشود که دلورس یک ماشین است تجربه میکند، حتماً در آن لحظات برایش واقعی بودهاست.
بدیهی باشد یا نه، چرچلند و دنت میخواهند تا ما باور کنیم که این دیدگاه دربارهی آگاهی از دریچهی فهم متعارف گمراهکنندهتر از چیزیست که بیشتر ما حاضریم بپذیریم؛ اینکه درحقیقت هیچ فرد یا خود منفردی وجودندارد؛ اینکه باورها، خواستهها و تمایلات ما واقعاً وجودندارند؛ و اینکه تجربهی اولشخص سوبژکتیو ما و ادراکمان از جهان درنهایت صرفاً یک توهم است.[۱۲] اما اگر بخواهیم چرچلند و دنت را جدی بگیریم، چنین ادعاهایی مستقیماً فهم متعارفِ ما از ماهیتِ آگاهی انسانی را به چالش خواهندکشید، چه برسد به ماهیت آگاهیِ مصنوعی. بنابراین ما باید این پرسشِ بدیهی را از خودمان بپرسیم: آیا آگاهی انسانی- آنگونه که در فهمِ متعارف درک میشود- حقیقتاً وجوددارد؟ بیایید پاسخش را پیداکنیم.
آیا تابهحال ماهیتِ واقعیت خودتان را زیر سؤال بردهاید؟
پاول چرچلند و دنیل دنت خودشان را مصاحبان خوبی برای رابرت فورد، خالق خیالی پارک وستورد میدانند. ما دیدگاه فورد درمورد ماهیتِ آگاهی را بهویژه در قسمت «ردِ تباهی»[۱۳] بهشکل واضحی مشاهده میکنیم، آنجاییکه با برنارد درمورد ماهیتِ تجربهی درد به بحث میپردازد. برنارد سوال بهجایی از فورد میپرسد: «درد فقط در ذهن وجوددارد. همیشه تصور میشود. پس، تفاوت بین درد من و درد تو در چیست؟ تفاوت بین من و تو؟» پرسشی که برای خالق نابغهی وستورلد نباید خیلی سختباشد -اما فورد، بهشکلی تقریباً غیرمنتظره، اینگونه به پرسش برنارد پاسخ میدهد:
«این دقیقاً همان پرسشی بود که آرنولد را فرسودهکرد، او را از عذابوجدان انباشتهکرد و درنهایت از او یک دیوانه ساخت. پاسخ این پرسش در نظر من همیشه بدیهی بود. هیچ آستانهای وجودندارد که ما را از مجموع اجزاءمان بزرگترکند، هیچ نقطهی عطفی وجود ندارد که با رسیدن به آن کاملاً زنده شویم. ما نمیتوانیم آگاهی را تعریفکنیم، زیرا آگاهی وجودندارد. انسانها دوستدارند خیالکنند که چیزی خاص درمورد نحوهی ادراک ما از جهان وجوددارد، اما ما نیز همانند میزبانانمان، در حلقههایی بسته و محکم زندگی میکنیم، بهندرت انتخابهایمان را زیرسؤال میبریم و در بیشتر مواقع از اینکه از پیش به ما بگویند در قدم بعدی باید چه کاری را انجامدهیم، قانع و خرسندیم.»
فورد تقریباً همانند چرچلند و دنت بر این باور است که وقتی واقعاً چیزها را میشکنی و به آنها مینگری، هیچ تفاوت ذاتی و حقیقی بین انسانها و روباتها وجودندارد. شاید انسانها از استخوان و خون ساخته شده باشند، درحالیکه میزبانها از مدارها و ساختارهای مکانیکی تشکیل شدهاند، اما هم انسانها و هم روباتها کاملاً مشابه هم و مستقل از ساختارهای ترکیبی و مولکولیشان، قابل تقلیل به مادهی بسیط فیزیکیاند. اگر اینگونه باشد، تجربهی ظاهراً سوبژکتیو انسانی از درد -یا هر تجربهی دیگری، همچون باورها، تمایلات و خواستههای درونیمان- از اتفاقاتی که در ذهن یک میزبان رخ میدهد، واقعیتر یا خودمختارتر نیستند. بنابر گزارهای که فورد به کار میبرد، نه انسانها و نه میزبانها به آن معنایی که در فهم متعارف از آگاهی مطرح است، آگاه نیستند. در بهترین حالت، انسانها و میزبانها دقیقاً همانند پیانولای وستورد، صرفاً نمود یا توهمی از آگاهی را به نمایش میگذارند.
اما اگرچه فورد مهندس فوقالعادهایست، فیلسوف بزرگی نیست. او اشاره میکند که انسانها «بهندرت انتخابهایشان را زیر سؤال میبرند و در بیشتر مواقع از اینکه از پیش به آنها گفتهشود در قدم بعدی باید چه کاری را انجام دهند، قانع و خرسند میشوند.» اما وقتی این گزاره را با آن چیزی که فورد درمورد آگاهی میگوید، مقایسه میکنیم، کل تکگویی او تاحدی گیجکننده میشود. اگر این قضیه درست است که انسانها واقعاً چیزی بیشتر از مجموعِ اجزاء سازندهشان نیستند و آگاهی انسانی هم واقعاً وجودندارد، آنگاه دیگر هیچ معنایی ندارد که فورد درمورد «کسی» صحبتکند که انتخابهایش را زیر سؤال میبرد، چهرسد بهاینکه آن انتخابها را بکند. اگر فورد میخواهد حرفهایش با هم سازگار باشند، باید نتیجه بگیرد که هیچ فرد آگاهی مثل «رابرت فورد» یا «برنارد لاو» وجودندارد، بلکه فقط بخشهای فیزیکی سازندهی آنهاست که وجوددارند. درنتیجه، موضوع فقط این نیست که انسانها توانایی یا انگیزهی این را ندارند که خودشان انتخاب کنند، بلکه در عوض، همانطور که دنت اشاره میکند و احتمالاً فورد هم با او همرای است، موضوع این است که ظاهراً ازهماناول ماجرا هم «هیچکس خانه نیست.»[۱۴]
بیشترتر از مجموع اجزاءمان؟
اگرچه خطاهای فورد قطعاً تعمدی نبودند، نشان میدهند که چگونه دیدگاهِ فهم متعارف ما دربارهی آگاهی، در نحوهی تفکر و حتی صحبتکردن ما راجعبه خودمان و اطرافمان اثرگذار است. برای مثال این گزارهی ساده را درنظر بگیرید: «رابرت فورد مغز دارد.» حتی یک گزارهی اینقدر ساده و پایهای هم فوراً این پرسش را مطرح میکند: کی یا چی مغز دارد؟ حال، به نظر درست نمیآید که در جواب بگوییم بدن مغز دارد، زیرا مغز خود صرفاً بخشی مشخص از همین بدن است. اما این هم معنایی ندارد که بگوییم مغز خودش را دارد -چگونه یک چیز میتواند خودش را داشتهباشد یا مالک خودش باشد؟
احتمالاً اکثر افراد پاسخ خواهندداد: «بدونشک این رابرتفورد است که مغز دارد!» -و چنین پاسخی بهنظر مناسب میرسد. نتیجهگیری شهودی اکثر افراد که لزوماً هم نتیجهگیری صحیحی نیست، این است که باید چیزی جداگانه یا مجزا در رابطه با مغز و بدن وجود داشتهباشد، و نکته همینجاست. بهنظرمیرسد که دیدگاه مطابق با فهم متعارف ما از آگاهی ما را به این سو هدایت میکند تا تصدیق یا دستکم فرضکنیم که شخص یا خودی وجوددارد که ضرورتاً از «مغز» و «بدن» منفک و مجزاست – اینکه خودِ آگاهی مجزا و متفاوت از بدن فیزیکی وجود دارد.
اگرچه چنین نتیجهای با شهود بعضی افراد همخوانیدارد، چرچلند و دنت هر دو بهشدت با آن مخالفاند. هر دو فیلسوف در جایگاهی مشابه با فورد قراردارند و بنابراین نهتنها با باور مبنی بر آگاهی مجزا از بدن فیزیکی مخالفت میکنند، بلکه با فورد موافقاند که آگاهی بهمعنایی که در دیدگاه فهم متعارف مطرح است، وجود خارجی ندارد.
اما فیلسوفانی هم مخالفِ نتیجهگیریهای چرچلند و دنت هستند.[۱۵] درواقع، معروفترین فیلسوفی که صراحتاً آگاهی را مجزا از جسم فیزیکی میداند، کسی نیست جز فیلسوف فرانسوی، رنه دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰ میلادی).
یک روح در ماشین
دکارت بیش از هر چیز، بهدلیل جملهی «میاندیشم پس هستم» مشهور است، جملهای که شبیه به نسخهی خلاصهشدهای از رویکرد دوجایگاهی آرنولد دربارهی تولید آگاهی مصنوعی بهنظرمیرسد. اما حتی اگر اینگونه بهنظرآید، منظور دکارت به هیچوجه دربارهی این ارزیابی نیست که آیا میزبانهای وستورد آگاه هستند یا نه. دراصل دکارت میخواست نشاندهد که حتی اگر او به همهی دانشی که درمورد جهان بیرون از ذهن او وجوددارد، مانند ریاضیات، زیستشناسی، تاریخ یا حتی دانشی که درمورد جسم فیزیکی خود دارد شککند، همچنان یک چیز وجوددارد که فراتر از هر تردیدی میتواند به آن یقین داشتهباشد: اینکه ازآنجاییکه او آگاهانه فکر میکند و نسبت به این فکرکردن آگاه است، پس ضرورتاً باید وجود داشتهباشد.[۱۶] اما چیزی که حتی از این هم مهمتر است، این است که دکارت دقیقاً چگونه شیوهی وجود داشتنش را توصیف میکند.
دکارت کل واقعیت را به دو گونهی مجزا از چیزها یا جوهرها[۱۷] تقسیم میکند -دیدگاهی متافیزیکی که بهعنوان دوگانهانگاری[۱۸] شناخته میشود.[۱۹] جوهر اول یعنی جوهر اندیشنده[۲۰] سازندهی ذهن انسان یا آگاهیست: بخشِ اندیشنده، غیرممتد، سوبژکتیو و متعلق به جهان غیرمادی درونی -چیزی که دکارت بهعنوان روح انسانی میشناسد. اینجا جاییست که برای مثال میتوانیم شخص رابرت فورد را پیداکنیم: باورهایش، خواستههایش و تمایلات دیگرش، و همچنین تجارب سوبژکتیوش از ادراک اولشخصی که از جهان بیرونی دارد. از طرف دیگر، جوهر دوم دکارت را داریم که او آن را جوهر ممتد[۲۱] مینامد، که شامل بدن فورد، بدن یک میزبان و اساساً هر چیز دیگری در جهان فیزیکی میشود: بخشِ غیراندیشنده، ممتد، ابژکتیو و از جنس جهان مادی بیرونی. بر این اساس رابرت فورد از دو جوهر مجزا ساخته شدهاست: ذهن آگاه غیرمادی او و بدن فیزیکی و مادی او.
همهی اینها میتواند شما را متعجب کند: دقیقاً چگونه این ذهن غیرمادی یا آگاهی رابرت فورد به بدن فیزیکی او مربوط میشود و با آن تعامل میکند؟ خب متأسفانه پاسخ دکارت به این مسئله که چگونه ذهن با بدن تعامل میکند -چیزی که آن را تحتِ عنوان مسئلهی ذهن-بدن نیز میشناسیم- کمتر از چیزی که او میخواست واضح و مشخص است. او در راستای توضیح این مسئله با مطرحکردن این بحث که ذهن کنترل مغز و بنابراین کنترل بدن فیزیکی را دراختیار دارد تلاشهایی کرد. و بهطور ویژه، این کنترل را وظیفهی غده صنوبری[۲۲] میدانست، که به باورِ او، قسمتی در مرکزِ مغز است. دکارت غدهی صنوبری را بهعنوان ایستگاه انتقالی درنظرمیگرفت که در آن مسیرهای مختلف دادههای حسی انسان به هم میرسند و ذهن غیرمادی به نحوی جسم فیزیکی را به حرکت درمیآورد یا باعث حرکتِ آن میشود؛ فرآیندی که دنیل دنت آن را «تعامل جادویی» نامیدهاست.[۲۳]
البته همانطور که خیلی خوب حدس زدهاید، مفهومِ این «تعامل جادویی» از بوتهی آزمونِ زمان سربلند بیرون نیامدهاست.
یک ماشین بدون روح
توسعه و پیشرفت علم مدرن نادرستی بعضی از فرضیات دکارت راجعبه آناتومی و فیزیولوژی بدن را اثبات کردهاست. برایمثال کشفشد که غدهی صنوبری بخشی از سیستم غدد بدن انسان و مسئول تولید هورمون ملاتونین است. و آنطور که دکارت حدس زده بود جایگاهی برای روح نیست. اما اگرچه دیدگاههای دوگانهانگارانهی او اکنون به حاشیه رفته است، پرسش اصلی دکارت راجعبه ماهیتِ تعاملِ ذهن-بدن به قوت خود باقیست.
بسیاری از دانشمندان و فیلسوفان مدرن در تلاش برای حل مسئلهی مدرن ذهن-بدن، وجود یا نیاز به جوهر غیرمادی ذهن/آگاهی دکارت را رد کردهاند. بنابراین دوگانهانگاری دکارتی با دیدگاه متافیزیکی تقریباً متفاوتی که با عنوان مادهانگاری[۲۴] شناخته میشود جایگزین شدهاست: بر اساسِ این دیدگاه همهی چیزهایی که وجوددارند به نحو ابژکتیو قابل تقلیل به ماده یا قابل شناسایی با آن هستند. اگر مادهانگاری درست باشد، به این معنا خواهدبود که خودِ آگاهی ضرورتاً ذاتی مادی دارد، نه آنطور که دکارت گمان میکرد، ذاتی غیرمادی و مجزا از بدنِ فیزیکی. اما این هم ممکناست که بر اساسِ ادعای فورد، موافق با چرچلند و دنت، خودِ ذهن یا آگاهی آنطوری که فهم متعارف درک میکند، اساساً وجود نداشته باشد.
چرچلند، دنت و فورد نهتنها مادهانگار، بلکه مادهانگارِ حذفگرا[۲۵](یا بهطور خلاصه حذفگرا[۲۶]) محسوب میشوند، و بر این باورند که آگاهی انسانی را کاملاً میتوان به پایههای مادی تقلیل داد یا با آن توصیف کرد. البته اگر بخواهیم منصف باشیم، خیلی از فیلسوفان غیرمادهانگارِ حذفگرا هم وجوددارند که تقلیلپذیری یا شناسایی آگاهی بهوسیلهی بخشهای فیزیکی بدن را مطرح کردهاند. اما عدم کفایت بسیاری از این توضیحاتِ تقلیلگرایانه از آگاهی انسان، حذفگرایی را تحت تأثیر قرار داده است. این نکته حتی وقتی فورد به برنارد اعتراف میکند که: «ما نمیتوانیم آگاهی را توضیحدهیم، زیرا آگاهی وجودندارد.» برایمان مشهود میگردد. چنین گزارهای فقط وقتی معنا خواهدداشت که منظور فورد از «توضیحدادن»، توضیحی کاملاً برپایهای مادی و فیزیکی باشد. بنابراین، ازآنجاییکه احتمالاً آگاهی را نمیتوان برپایهای مادهانگارانه تعریفکرد -چیزی که دستکم بهنظر میرسد فورد بدان معتقد است- پس بر اساسِ این استدلال، خودِ آگاهی نمیتواند وجود داشتهباشد.
همگام با رابرتفورد، حذفگرایانی همچون دنیل دنت و پاول چرچلند، این پیشنهاد را مطرح میکنند که بهوسیلهی مسیر پژوهشی علوم اعصاب[۲۷]، دیدگاه مطابق با فهم متعارف ما از آگاهی آرامآرام کنار گذاشته و مدل دقیقتر و علمیتری از آگاهی جایگزین آن خواهدشد. بهطور ویژه، وقتی چیزهایی مانند باورها، خواستهها و تمایلات انسانی را درنظرمیگیریم -چیزهایی که بر اساسِ ادراک ما، در ذهن وجوددارند- چرچلند ایدهای رادیکال را مطرح میسازد.
یک نظریهی جدید دربارهی آگاهی
وقتی به خودمان یا اطرافیانمان نگاه میکنیم، غالباً برای توضیح یا فهم رفتار و اعمال انسانی از مفاهیم مطرح در فهم متعارف استفاده میکنیم. برای مثال برنارد ممکناست برای توضیح رفتارها و الگوهای مشخصی که میزبانهای وستورد از خود نشان میدهند، به برنامهنویسی دیجیتال یا حتی به «خیالپردازیها»[۲۸] ارجاعدهد. اما وقتی بحث خودمان یا انسانهای دیگر میشود، تمایل داریم رفتار و اعمالِ آگاه آنها را بهوسیلهی ارجاع به تمایلات و باورهای آشنا درک کنیم و توضیح دهیم. برایمثال، این جملات را تصورکنید: «میو باور داشت که دخترش در پارک است» یا « مرد سیاهپوش میخواست مرکز هزارتو را پیدا کند.» در چنین مواردی، برای توضیحِ اعمال کاراکترها -اعمالی چون خروج میو از قطار مسافربری وستورد یا جستو جوی مرد سیاهپوش در سرتاسر پارک- از نهاد ذهنی فرضشدهی باورِ میو و خواستهی مرد سیاهپوش استفاده میکنیم.
پاول چرچلند با تمام وجود با این موضوع موافق است که توضیح رفتار انسانی برپایهی باورها، تمایلات یا خواستهها، عملیست که بیش از هر کاری، هر روز آن را تمرین میکنیم. مثلاً اعمالی همچون این را که در حالِ مطالعهی این متن هستید یا اینکه کل فصل اول وستورد را دیدهاید برپایهی چنین باورهایی توضیح میدهیم که به نظرتان وستورد یک سریال فوقالعاده است، یا به صورت کلی از تماشای تلویزیون لذت میبرید. اما آیا تابهحال ایستادهاید تا فکرکنید یک باور دقیقاً چیست؟ بیشتر ما احتمالاً پاسخ خواهند داد: خب، خیلی ساده است؛ باور، باور است دیگر. اما به محضِ آنکه کمی بیشتر به آن فکرکنید، بهنظرنمیرسد پاسخ انقدر ساده و شفاف باشد. آیا میتوان گفت این افکار بهمعنایی ملموس یا فیزیکیاند؟ اگر سر رابرت فورد را باز کنیم و داخلش را نگاهکنیم، آیا میتوانیم باورها و تمایلاتش را داخل مادهی خاکستری مغزش پیداکنیم و آنها را در دست بگیریم؟
چرچلند بهمنظوراینکه پاسخ قانعکنندهای به این پرسش بدهد، این پیشنهاد را مطرح میکند که خودِ نحوهی توضیح اعمال و رفتار انسانها بهوسیلهی فهم متعارف را میتوان به عنوان یک نظریهی صوری[۲۹] تحلیل کرد. نظریهای که او و دیگران به آن عنوان روانشناسی عامه[۳۰] دادهاند. پس اگر این کاریست که میکنیم، کلماتی همچون باور و تمایل را باید بهعنوان اصطلاحاتی نظری[۳۱] درنظربگیریم که آنها را داخل مدل نظری وسیعتر روانشناسی عامه مورد استفاده قرار میدهیم.[۳۲] اگرچه ما خیلی عادت نداریم که فهم متعارف خود را بهگونهای علمی و صوری نگاهکنیم، بعید است که با ایدهی مطرحشده، خیلی سرِ ستیز داشتهباشیم. چیزی که ممکناست با آن مخالف باشیم این ایده است که روانشناسی عامه، نظریهای اشتباه است. اگر چنین ادعایی درست باشد، آنگاه چیزی که بهعنوان باورها، خواستهها و تمایلاتِ دیگر درک میکنیم، اصلاً وجودندارند -یا دستکم آنطوری که ما فکرمیکنیم وجودندارند.
همانطور که چرچلند میگوید، ماهیتِ ظاهراً گیجکنندهی یک میل یا یک عقیده، بیشازاینکه ناشی از مرموز یا غیرقابلتوصیفبودن ماهیتِ این اصطلاحات یا مفهومها باشد، نتیجهی ساختار خودِ روانشناسی عامه است.[۳۳] اصطلاحات نظری باور، تمایل و احساسات دیگری چون ترس، امید و غیره اصطلاحات و مفاهیمی پوچ و بیمعنا هستند که بیشتر از خود نظریهای که در آن بهوجود آمدهاند دوام آوردهاند و درحقیقت به هیچ چیزی که واقعاً وجودداشتهباشد اشاره نمیکنند. بنابراین، دلیل اینکه جستوجو برای یافتن باورهای فورد داخل مغز او عجیب بهنظرمیرسد این نیست که باورها مرموزند یا هویتی سوبژکتیو و غیرمادی دارند، بلکه این است که مفهوم نظریِ باور یک اصطلاحِ نخنماست و ظاهراً توسط علوم اعصاب هم در نهایت اثبات خواهد شد که بهعنوان یک چیز فیزیکی وجودندارد.
چرچلند همانند دیگران مطمئن است که همچنان که علوم اعصاب به پیشرفت خود ادامه میدهد و اکتشافات دیگری در حوزهی شناخت انسانی به وجود خواهدآمد، در نهایت در اثر این پیشرفت، روانشناسی عامه نابود میشود و مدلهای علمیتر و دقیقتر جایگزین آن خواهند شد. دقیقاً همانگونه که مدلهای علمیِ دیگر در گذشته، تصحیح و جایگزین شدهاند.[۳۴] البته اگر سوالشود که این مدل جدید از آگاهی و شناخت انسانی چه خواهدبود، چرچلند قضاوت را بر عهدهی دانشمندان علوماعصاب آینده خواهد گذاشت. اما چیزی که چرچلند از آن مطمئن است این است که هویتهای ذهنی و فرضی مانند باورها، امیال و سایر مقاصد انسانی از مارش نظامی علوم اعصاب در آینده جان سالم به در نخواهندبرد؛ و آنطوری که دنیل دنت ادعا میکند، تجربهی سوبژکتیو انسان و ادراک اولشخص او از جهان نیز از این قاعده مستثنی نیستند.
«خود» خیالی بیش نیست
دنت از ما میخواهد تا این باور را که چیزی حقیقی یا به قول خودش «جادویی» در نحوهی تجربهی دنیای فیزیکی توسط انسانها وجوددارد کنار بگذاریم. بهطور دقیقتر او بر این باور است که هیچ کیفیت خاصی در آگاهی انسانی وجودندارد که نتوان آن را بهوسیلهی علم تجربی توضیحداد. بنابراین برعکس چیزی که فهم متعارف ممکناست به ما بگوید، دنت در مخالفت با مفهوم ادراک مرکزی اول شخص که یادگاری از نگرش دکارت به آگاهی محسوب میشود تمامقد میایستد؛ نگرشی که دنت آن را «تئاتر دکارتی» مینامد.[۳۵]
به باورِ دنت، هیچ جایگاه ممتازی یا «تئاتری» در مغز وجودندارد که در آن همهی ادراکات و تجارب آگاهانهی ما با هم جمع شوند و بهعنوان یک فیلم یا تصویرِ کامل به نوعی از مخاطبان نشان دادهشوند. بهبیاندیگر، هیچ شخص یا خودی جدا از بدن وجودندارد که دادههای حسی بدن را دریافت، آنها را با هم ترکیب و همهچیز را در یک تجربهی اولشخص مرکزی دور هم گردآوری کند. همانطور که فورد اعتراف میکند، مفهوم یک خودِ شخصی درواقع چیزی تخیلیست که به خودمان میگوییم؛ یعنی حقیقت ماجرا این است که تئاترِ دکارتی هیچ مخاطبی ندارد.
دنت بر این باور است که بهجای یک «روایت» اولشخص مرکزی از آگاهی، نسخههای متعددی از آگاهی وجوددارند؛ «روایت»های متفاوت و در حالِ رقابت با یکدیگری که در سرتاسر مغز توزیع شدهاند. این نسخهها در حالت جریان ثابتی قراردارند و بهطور پیوسته تحت تأثیر درجههای گوناگونی از تصحیح و بازبینی عصبی قرار میگیرند. مشاهدات حسی انسان، مانندِ طعم، صدا یا تصویر بهوسیلهی پردازش موازی چندکاناله در مغز پردازش میشوند، همانگونه که سختافزار یک میزبان میتواند صدها کد نرمافزاری گوناگون را بهطور همزمان اجراکند. اما بهجایاینکه همهی این دادههای حسی به یک جایگاه مرکزی در مغز متصلشوند -مانند اتفاقی که در واحد پردازندهی مرکزی (سی.پی.یو)[۳۶] کامپیوتر رخ میدهد- این نسخههای متعدد بهطور پیوسته درون مغز گردش میکنند و هیچگاه به نقطهای نمیرسند که در آن بهطور آگاهانه ادراکشوند. چیزی که ما بهعنوان ادراک اولشخصمان «دراینجا» درمقابل جهانی که «در بیرون» وجوددارد، درک یا تصور میکنیم، درنهایت چیزی بیشتر از تمایزی غیرواقعی نیست.[۳۷]
اگر همهی اینها بهنظر گیجکننده میآید، بهخاطر این است که درواقع چنین هم هست. چیزی را که دنت تلاش میکند به ما منتقلکند در تمایزی که بین تصویر ظاهری[۳۸] و تصویر علمی[۳۹] بدان اشاره میکند، بهتر میتوان درککرد. تصویر ظاهری تصویریست که انسانها به راحتی برپایهی امورِ روزمره آن را درک میکنند؛ مثلاً زیبایی پارک وستورد، اسبهایش، تفنگهایش، تپههایش، دریاچهاش و میخانهدارهایش. این تصویر، جهان «مطابق با دید ما» است.[۴۰] اما تصویر علمی از سوی دیگر، تصویری کاملاً متفاوت ترسیم میکند. درچنین نمایی، جهان صرفاً از اتمها، مولکولها، پروتونها و کوارکها تشکیل شده است و همانطور که فورد در مقابلِ برنارد تصدیق میکند، در این تصویر، هیچ تفاوت واقعی یا اساسی بین انسانها و میزبانها وجودندارد. بنابراین تجربیات سوبژکتیو و ادراکات ذهن انسان نیز، مانند همهی چیزهای دیگر در پارک وستورد صرفاً یک نمایش خندهدار است. هیچ تپه یا آسمان آبیای، آنگونه که ما آنها را ادراک میکنیم وجودندارند، فقط چیزی که بهطور علمی کمیتپذیر باشد، میتواند جهان را آنطور که هست توصیفکند و توضیحدهد.
دونالد هافمن، دانشمند علوم شناختی، در تلاش است تا به پرسش بزرگی پاسخ دهد: آیا ما جهان را همانطور که واقعاً هست تجربه میکنیم… یا به نحوی که نیاز داریم آنگونه باشد؟ در این سخنرانی، او نشان میدهد که چطور ذهنِ ما واقعیت را برای ما میسازد.
بهعنوان مثال، کافیست صفحهی نمایشِ یک کامپیوتر را درنظربگیرید. احتمالاً بیشتر ما فکر نمیکنیم که سطل آشغالی که روی صفحهی نمایش کامپیوترها قراردارد، به هر معنایی، یک چیز واقعیست؛ به آن معنی که بتوانیم بهطور فیزیکی به صفحهی نمایش کامپیوتر دست پیداکنیم و سطل آشغال را از روی آن برداریم؛ درست است؟ این تصاویر یا آیکونها صرفاً بازنماییهایی بصری از یک پردازش دیجیتال و کارکرد پیچیدهایاند که درون این کامپیوتر اتفاق میافتد. به طریق مشابهی، دنت بر این باور است که چیزی که آن را بهعنوان آگاهی در دیدگاه فهم متعارفمان درک میکنیم، توهمیست که کارکرد پیچیدهتر و عمیقتری را درونِ مغز انسانی نمایان میسازد. بنابراین، تجارب ذهنی و احساساتی که گمان میکنیم واقعاً تجربهشان میکنیم آنطوری که ما فکر میکنیم واقعی نیستند؛ بلکه بیشتر شبیه محصولات جانبی فرآیندهای فیزیکی واقعیایاند که داخل مغز رخ میدهد.[۴۱]
آیا پیانو خودش مینوازد؟
براساسِ چیزی که تا اینجا دیدیم، حذفگرایی رابرتفورد در کنار دنیل دنت و پاول چرچلند، چیزی را رد میکند که فهم متعارفمان درمورد آگاهی به ما میگوید؛ چیزی که دکارت تلاش کردهبود از آن دفاعکند. اینکه یک خود یا شخص، مجزا از بدن وجوددارد که باورها، مقاصد و تمایلاتی دارد و جهان را بهطور سوبژکتیو و از چشمانداز اولشخص و مرکزی تجربه و ادراک میکند. همین موضوع است که در وستورد، از فورد یک کاراکتر گیرا و درعینحال آزاردهنده میسازد. او انسانیست که کاملاً دغدغهی حفظ قدرت و نفوذ خود را روی میزبانها و همچنین همکارانش دارد، و درعینحال موافق است که هیچ تفاوتی بین او و برنارد وجود ندارد. او باور دارد و ادعا میکند که آگاهی وجود حقیقی ندارد، اما همچنان تا جایی پیش میرود که حاضر است زندگی خود را فداکند تا به دلورس، برنارد و میزبانهای دیگر شانسی برای خودآگاه و مستقل شدن بدهد. آیا همهی اینها بیمعنی بهنظرنمیرسند؟
خب، شاید نکته همین باشد: شاید واقعیت ما تاحدی بیمعنیست. درواقع یکی از ماندگارترین گفتههای برنارد در فیلم به قسمت «فریبِ چشمی»[۴۲] برمیگردد که برای پسرش چارلی، نقلقولِ بهجایی از کلاهدوز دیوانه در «آلیس در سرزمین عجایب میآورد»: «اگر من جهان خودم را داشتم، همه چیز بیمعنی میشد. هیچ چیز آنگونه که هست نمیشد. زیرا همه چیز آنگونهای میشد که نیست.» نقلقول قشنگیست، چون اگر حذفگرایی فورد صادق باشد، آنگاه فهم متعارف ما دنیایی را بر ما آشکار میسازد که بیمعناست. ما خودمان و اطرافیانمان را بهعنوان اشخاص متمایزی میشناسیم که با بدنمان متفاوت هستیم، درحالیکه درواقع اینگونه نیست. بهنظرمیرسد چیزهایی داریم که آنها را باورها، مقاصد و تمایلاتمان نام میدهیم، درحالیکه آنها وجودِ واقعی ندارند. حتی بهنظرمیرسد که واقعاً جهان را از چشمانداز مرکزی اولشخصمان درک و تجربه میکنیم، اما همانطور که تاکنون حدس زدهاید این هم درست نیست. چیزی که آن را بهطور شهودی بهعنوان آگاهی انسانی درک میکنیم، درست مانند حلقههای روایی و پیشزمینههای میزبانهای پارک وستورد تخیلیاند.
همین موضوع درمورد پیانولای وستورد هم صادق است. پیانویی که دستکم بهنظرمیرسد که خودش مینوازد، اما این صرفاً نمود یا توهمی از آگاهیست. هیچ روح یا فرد نامرئیای وجودندارد که کلیدها را بفشارد، همانطور که هیچ شخص آگاه غیرمادیای، آنطور که دکارت فکر میکرد، وجودندارد که کنترل بدن انسانی را در دست داشتهباشد. پیانولا صرفاً یک ماشین پیچیده است که بر اساسِ برنامهنویسیاش عمل میکند. اما اگر آگاهی واقعاً وجود نداشته باشد، آیا انسانها نیز صرفاً ماشینهایی پیچیده نیستند؟
پانویسها:
[۱] Micheal Versteeg
[۲] Adam Barkman
[۳] Player piano پیانولا به پیانوهایی گفته میشود که توسط یک سیستم مکانیکی داخلی و بدون نوازنده قطعات از پیش مشخص را اجرا میکنند.
[۴] Dolores نام یکی از شخصیتهای اصلی سریال وستورد که دختری جوان و هنرمند با روحیهای حساس است. اما برخلاف ظاهر جوانش قدیمیترین میزبان پارک وستورد است.
[۵] Maeve رئیس روسپیهای میخانه وستورد، زنی سیاهپوست که تقریبا اولین میزبانی است که خودآگاه میشود و کنترل رفتار خود را به دست میگیرد.
[۶] Bernard یکی از شخصیتهای اصلی سریال وستورد (هشدار لو رفتن!) که در میانه سریال متوجه میشویم انسان نیست و یکی از میزبانهای ساخته دست فورد است. فورد برنارد را دقیقا از روی آرنولد شریک اصلیش در خلق پارک میسازد.
[۷] Paul Churchland فیلسوف معاصر کانادایی که بهدلیل تحقیقاتش درزمینه فلسفه اعصاب و فلسفه ذهن شناخته شدهاست.
[۸] Daniel Dennett فیلسوف و دانشمند آمریکایی که حوزه پژوهش او علوم شناختی ، فلسفه ذهن ، فلسفه زیستشناسی و مساله آگاهی است.
[۹] Robert Ford یکی از دو خالق اصلی مجموعه وست ورلد در سریال وستورد که مفاهیم فلسفی فیلم غالبا از زبان او بیان میشود.
[۱۰] Delos
[۱۱] Bicameral Mind نام نظریهای جدید در روانشناسی و علوم اعصاب است که اولین بار توسط جولیان جینز در کتاب «منشاء آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی» مطرح شد و عقیده دارد ادیان و خدایان ساختهی ذهن بشر در دورهی قدیمی تاریخ است. بر همین اساس، این نام همچنین عنوان قسمت آخر فصل اول سریال وستورد نیز هست.
[۱۲] See Paul Churchland, “Eliminativism and the propositional attitudes,” The Journal of Philosophy, 78 (1981), 67–۹۰; Daniel Dennett, Consciousness Explained (New York: Little, Brown and Company: 1991), Kobo e‐Book.
[۱۳] Trace Decay
[۱۴] Dennett, Consciousness Explained, Chapter 2, 13–۱۴٫
[۱۵] See David Chalmers, The Conscious Mind: In Search of a Fundamental Theory (Oxford: Oxford University Press, 1996); Thomas Nagel, Mind and Cosmos: Why the Neo‐Darwinian Materialist Conception of the Universe is Almost Certainly False (Oxford: Oxford University Press, 2012); John Searle, The Mystery of Consciousness (New York: The New York Review of Books, 1997).
[۱۶] René Descartes, The Philosophical Works of Descartes (Cambridge: Cambridge University Press, 1911), 10.
[۱۷] Substance
[۱۸] Dualism
[۱۹] The Philosophical Works of Descartes, P. 26-29
[۲۰] Res Cogitans
[۲۱] Res Extensa
[۲۲] Pineal Gland
[۲۳] Dennett, Consciousness Explained, Chapter 5, 5.
[۲۴] Materialism
[۲۵] Eliminative materialist
[۲۶] Eliminativist
[۲۷] Neuroscience
[۲۸] Reveries آپدیتهای پیچیده نرمافزاری که روی میزبانهای وستورد اجرا میشود و یک قدم بزرگ آنها را به خودآگاهی انسانی نزدیک میکند.
[۲۹] Formal theory
[۳۰] Folk psychology
[۳۱] Theoritical terms
[۳۲] Churchland, “Eliminativism and the propositional attitudes,” ۶۸٫
[۳۳] Ibid., 70
[۳۴] Ibid.
[۳۵] Dennett, Consciousness Explained, Chapter 5, 8.
[۳۶] Central processing unit
[۳۷] Consciousness Explained, Chapter 5, 9–۱۱٫
[۳۸] Manifest image
[۳۹] Scientific image
[۴۰] Daniel Dennett, From Bacteria to Bach and Back: The Evolution of Minds (New York: W.W. Norton, 2017), 1118–۱۱۲۲, Kindle Edition.
[۴۱] Ibid., Chapter 13, 9.
[۴۲] Tromp l’oeil یک روش هنریست که در آن از تصاویر واقع بینانه، توهم نوری را پدیدمیآورند تا اشیا به صورت سه بعدی به تصویر کشیده شوند. همتراز این روش در معماری ژرفانمایی تحمیلیست.