دن فلوری
استاد فلسفه در دانشگاه ایالتی مونتانای آمریکا[۱]
خلاصه: فیلمِ «سرگیجه» ساختهی آلفرد هیچکاک بدونشک یکی از بهترین آثار اوست و بااینکه سالها از ساختِ آن میگذرد هنوز یکی از برترین آثار تاریخِ سینما بهشمارمیرود. پیچیدگی داستان و کاراکترها آنقدر زیاد است که میتوان بر اساسِ دیدگاههای مختلف خوانشهای بسیار متنوع و زیادی از این فیلم داشت. دن فلوری در این مقاله به کمکِ واکاوی کاراکتر «اسکاتی» میخواهد از این مسئله سردربیاورد که چگونه وسواسهای فکری، فوبیا و تفکر عقلانی میتوانند به هم ربط داشته باشند و درنتیجه از این فیلم کمک میگیرد تا راهی برای تحلیل شخصیت افراد و فعالیتهای پیچیدهی ذهن انسان پیدا کند. میتوان ادعا کرد که اسکاتی، مانند اعضای حلقهی وین، یک پوزیتیویست است و در تمام مراحل زندگی همواره عقل را سرلوحهی خود قرار داده است و حتی برای بررسی عمیقترین احساسات انسانی و غلبه بر فوبیاها و وسواسهای ذهنی خود نیز میکوشد تا با روشی تحلیلی و مبتنی بر تجزیهوتحلیلی ابژکتیو، اطلاعاتی را گردآوری و براساسِ آنها نتیجهگیری کند. اما چنین نگرشی، گرچه در بسیاری از مواقع به دلیلِ دقت بالا و احتمالِ پایین وقوعِ خطا کارآمد خواهد بود، فلوری نشان میدهد که وقتی پای احساساتِ انسانی در میان است، سادهانگارانه خواهد بود که با نادیده گرفتنِ آنها سعی داشته باشیم تا حکمی کلی دربارهشان صادر کنیم، چراکه نه تنها این احساسات یکی از مهمترین جنبههای وجودِ انسانیست، بلکه منحصربهفردند و نمیتوان به راحتی تمام آنها را مشابه هم درنظرگرفت.
ترس بیمارگونه از ارتفاع، چه ارتباطی میتواند با میزانِ شناخت ما از ذهن یک شخص داشتهباشد؟ براساس یکی از روشهای درکِ فیلمِ سرگیجه[۲]، ساختهی آلفرد هیچکاک، ارتباط زیادی میان این دو وجوددارد. ازآنجاییکه این اثر، افزونبر یک فیلم هیجانانگیز و تعلیقی، بهمثابه مطالعهای دربارهی شخصیت نیز تلقی میشود، به ما اجازه میدهد تا روابط پیچیده بین فوبیا[۳]، وسواس و تفکر منطقی را بهتر درککنیم. در این فیلم، شخصیتی معرفی میشود که با جزئیاتی ویرانگر، هزینههای غیرقابلقبولِ رویکردی ظاهراً مستقیم و عملگرایانه را بهتصویر میکشد؛ رویکردی که مردم غالباً در کلنجاررفتن با چگونه شناختنِ دیگران آن را سودمند تلقی میکنند، اگرچه اساساً شکستمیخورد، چون نمیتواند نقش احساسات آشفته و سرکش را در هدایت زندگی ما شناساییکند. بر همین اساس، میتوانیم سرگیجه را برای روشهایی بررسی کنیم که عیوب فهمی را از فعالیتهای ذهنی پیچیدهی یک انسان معمولی براساسِ شیوهی تفکری آشکار میکند که بسیاری از کارکردهای واقعی ذهن انسان در آن نادیده گرفته شدهاند. به لطفِ تمرکز فیلم بر اینگونه موضوعات است که به شکلی واضح این موضوع در آن به تصویر کشیده شده است که وقتی در جستوجوی دانستن جنبههای حیاتیِ مشخصی از ذهن یک شخص هستیم چهکارهایی را نباید بکنیم.
فیلسوفها و زامبیها
فیلسوفها بهمدت مدیدی دربارهی شرایط مناسب برای شناخت ذهن انسان به جستوجو پرداختهاند، ذهنی که بهطور سنتی، نهادی غیرفیزیکی تلقی میشود –و اغلب برای بیشتر افراد– هدایتگر رفتارهای آنان است. گاهی اندیشورزان دیدگاههای تکاندهندهای را مطرح میکردند، حتی هنگامیکه در حالِ بررسی ابعاد نامحتمل و غریبی از این معما بودند. برایمثال، آنچه فیلسوفان «مسئلهی اذهان دیگر»[۴] مینامند، بعد از قرن هفدهم جدیت بهمراتب بیشتری یافت، هنگامیکه رنهدکارت[۵]، فیلسوف فرانسوی، بهطور شکاکانهای به این مسئله فکرکرد که شاید انسانهایی که از کنار پنجرهاش میگذرند، در واقع، ماشینهایی باشند که «کلاه و دستکش» پوشیدهاند.[۶] اخیراً فیلسوفها احتمال وجود «زامبیهای فلسفی»[۷] را درنظرگرفتهاند، که بنابر گفتهی دیوید چالمرز[۸] باید آنها را بهدقت از انواع مشابه مثل زامبیهای هالیوودی و هاییتی جداکرد. زامبیهای فلسفی موجوداتیاند که ازنظر فیزیکی شبیه انسانها هستند و کاملاً مشابه آنها رفتار میکنند اما از درون مردهاند. زامبیهای فلسفی بدون وقوع هیچ گونه پدیدهی ذهنی و تأثیرپذیری از افکار، تمایلات و احساساتشان، دست به عمل میزنند. حتی برخی از فیلسوفها، برای اشاره به واکنشهای حرکتی ما، این موضوع را مطرح کردهاند که هر یک از ما یک «زامبی» درون خودمان داریم.[۹] اندیشیدن به ذهن انسان و پیچیدگیهایش، بهویژه در چند دههی اخیر، فیلسوفها را به قلمروهایی وارد کردهاست که بیشتر ما حتی تصورش را هم نمیکردیم.
البته فلسفه بههیچوجه تنها جایی نیست که پرسش از چگونگی فهم ما از ذهن انسان در آن مطرح شدهباشد. بهطورخاص، سرگیجه با چنان دقتی ایدههایی را در این رابطه مطرح میکند که حتی نظریهپردازان دربارهی زامبیهای فلسفی را نیز به تعمق درباب این روایت وامیدارد. بهعنوان فیلمی که راجعبه کاراکتری ساختهشده است که مجدانه کار میکند، تا نهتنها چموخم ذهن دیگران بلکه حتی پیچیدگیهای ذهن خود را نیز درککند، سرگیجه را از منظر «معرفتشناختی» میتوان بهعنوان جستوجویی برای احتمالات گوناگون دربارهی چیستی معرفت و چگونگی بهدستآوردن آن تفسیرکرد. معرفتشناسی مطالعهی معرفت در عمومیترین سطح آن است، با تمرکز بر این پرسشها که چگونه به بهترین وجه میتوانیم عقاید ایمن انسان را توصیفکنیم و برای بهدستآوردن آنها باید چه کارکنیم. میتوان گفت معرفتشناسی که نام دیگر آن نظریهی معرفت است، دستکم از زمان سقراط[۱۰]، در پنج قرن پیشازمیلاد، بخشی حیاتی از فلسفه غرب بهشمار میرفتهاست، و غالباً دغدغهی آن متمرکز بر چیستی معرفت و چگونگی بهدستآوردن آن بودهاست.
درحالیکه معرفتشناسی بهدلیل پرسشهای سادهاش، یک حوزهی نسبتاً مشخص و مستقیم بهنظرمیآید، خود را تا مرز حوزهای با پیچیدگی و عمقی تکاندهنده توسعه دادهاست؛ بهویژه در عصر پسادکارتی و بعداز انتشار اندیشههای شکاکانهاش در کتابِ تاملات[۱۱]. یکی از حوزههای اصلی موردعلاقهی فیلسوفان مدرن، چگونگی شناخت ما از ذهنهای انسانی، کارکرد آنها و چرایی کارکرد آنها به این شکل است. چهچیز نشانمیدهد که به جز ذهنِ ما ذهنهای دیگری هم وجوددارند؟ چرا عموماً گمان نمیکنیم که چیزهایی که بهنظر موجودات انسانی دیگری میآیند، مانند پیشنهادِ دکارت ماشینهاییاند که دستکش و کلاه پوشیدهاند؟ چگونه میدانیم که خودمان وجودداریم و فکر و حس میکنیم؟ جستوجو در راستای این پرسشها، اندیشمندان را بهدفعات مجبورکرده است تا احتمالاتی علمی-تخیلی را، مانند مغزدرخمره[۱۲] یا زامبیهای فلسفی همانطور که توصیفکردیم، درنظر بگیرند. چون گویی وضعیت فرضی آنها حاکی از این وعده است که آنها چیزی افشاکننده درمورد ذهن انسانی و چگونگی کارکرد آن به ما خواهندگفت.
این پرسشها موضوعاتی نیستند که صرفاً ذهن فیلسوفان رویاپردازی را به خود مشغولکنند که سر در میان ابرها دارند. برعکس، دقت و کارآمدی پاسخهایی که برای این پرسشها آماده میکنیم، تأثیر بزرگ و مستقیمی بر زندگی روزمرهی ما خواهندداشت، چیزی که سرگیجه بهشکل جذاب و گیرایی آن را نشان میدهد. چگونگی ارتباط و واکنش ما در برابرِ دیگران، اساساً وابسته به چگونگی ادراکِ آنها بهعنوان موجوداتی انسانیست. اینکه آیا آنها را بهعنوان موجوداتی بهرهمند از ذهنی همانند خودمان و مالک احساسات، افکار و تمایلاتی مشابه خودمان درنظرمیگیریم، یا حتی اینکه آیا فعالیت ذهنی آنها را لایق ملاحظه و احترامی همانند چیزی که برای خود طلب میکنیم میدانیم یا نه. چنین پیشفرضهایی را بهوضوح میتوانیم در ارتباطات نژادی و جنسیتی گذشتهی نه چندان دور مشاهدهکنیم. وقتی برخی افراد، زنان یا رنگینپوستان را بهرهمند از زندگی ذهنیای همانند خود نمیدانستند، این بهقولی مادونیِ شأن آنها را پایهای مشروع بهحساب میآوردند تا بر همین اساس، با آنها برخوردی نابرابر با خودشان داشتهباشند.
همچنین طریقی که برای کارکرد ذهن خود فرضمیکنیم، تأثیرات ژرفی بر چگونگی برخوردمان با انسانیت خواهدداشت. برایمثال، ممکناست من خودم را شخصی ضعیف یا مهربان بیانگارم، چون احساسات را خطاهایی تضعیفکننده میدانم که در تلاشهایم برای تبدیل شدن به انسانی بهتر، باید بر آنها غلبهکنم. درعوض کسی که آرزودارم آنگونهباشم، شخصیتی مردانه دارد که احساساتش را بهطور کامل کنترل میکند و لایههای احساساتش را عمیقاً زیر ماهیچههای عضلانیاش پنهان کرده است و نیازی ندارد که درمقابل چنین واکنشهای احمقانهای حساس باشد. از آنجاییکه من همچنان خود را بهعنوان کسی میبینم که این احساسات را تجربه میکند، از عزتنفس محرومم و خود را کمتر از چیزی که باید باشم به حساب میآورم. چنین ادراکی از چگونگی کارکرد ذهن من و اینکه چه چیزی در آن ارزشمند محسوب میشود، تأثیر عمیقی بر ارزشی که برای خودم قائل میشوم خواهدداشت.
اسکاتِ سرسخت[۱۳]
موضوعاتی همچون فهمِ چگونگی کارکرد ذهنهای انسانی و چیزهایی که در آنها ارزشمند محسوب میشوند، در روایت سرگیجه مشهودند. قهرمان فیلم جان «اسکاتی» فرگوسن[۱۴](با بازیگری جیمز استوارت[۱۵]) گمان میکند که حقایقِ قابل مشاهده، یعنی جزئیاتی که از مشاهدهی شخص یا خواندن یک متن قابلدستیابیاند، کل چیزیست که در مورد یک شخص باید بدانیم. برای بهدستآوردن فهمی مناسب از آن شخص، این جزئیات را بهطورعلمی در چهارچوب توضیحی که از همین «واقعیات مسلم» استخراجشده است، سازماندهی میکنیم. اگر اصطلاحی را از سریال تلویزیونی قدیمی تور ماهیگیری[۱۶] قرض بگیریم، چنین پاسخی به مسئلهی شناخت اذهان انسانی را میتوان «روش جو فرایدی»[۱۷] برای تشخیص کارکردهای ذهن انسان دانست. کاراکتر دیگری که اسکاتی را در دوران دانشگاه میشناخت، گوین الستر[۱۸](با بازیگری تام هلمور[۱۹]) او را بهعنوان «اسکات سرسخت» توصیف میکند، تصویری که دلالت بر مقاومت سرسختانه درمقابل تعمق غیرضروری و اتکا بر معمولترین نوع ادراک و مستقیمترین توضیح ممکن برای حل یک مسئله برپایهی آزمایش و مشاهده دارد. حتی با بیان «روشنگری اسکاتلندی»[۲۰]، نشان از کهنالگوی تجربهگرایان انگلیسی همچون دیوید هیوم و متفکران مشابه قرن هجدهمی دارد.[۲۱] اما باز هم جالباست که هیوم منطق انسانی را همچون «بردهی امیال نفسانی» توصیف کردهاست[۲۲]، که نشان میدهد دستکم اسکاتلندی سرسخت، باید متوجهِ محدودیتهای عمیقِ روشِ جو فرایدی، هنگامیکه درمورد ذهن انسان بهکار بسته میشود، شده باشد. اسکاتی دقیقاً از چنین بینشی درمورد نقاط ضعف روش خود، محروم است.
کماکان این کلیشهی سنتی به خوبی میتواند نمادی از دیدگاه عمومی او دربارهی جهان تلقی شود که با توجه به این موقعیت که او کارآگاه سابق پلیس است تشدید هم میشود. این جزئیاتِ روایی، بینشهای روشنگری را درمورد فهم اسکاتی از هستی انسانیِ در اختیار بینندگان قرار میدهد. رویکرد انعطافناپذیر و مشاهدهمحور او درمورد اینکه دانستن چه چیزهایی درمورد خود و اطرافیانمان اهمیتدارد، توانایی او را درراستای فهم طرزکار کلی ذهن انسانی بهشدت محدود میکند. در فیلم، نقصِ روش علمی سادهلوحانهی اسکاتی بهوسیلهی استفادهی استعاری از پلهها نشان داده میشود. همانطور که در ادامه خواهیمدید، سلسهی روایتها، مانند برخوردِ اسکاتی با چهارپایهی آشپزخانهی میج[۲۳] (با بازیگری باربارا بل گدس[۲۴]) و پلههای منتهی به برج ناقوس در کلیسای فرقهی سنخوانباتیستا[۲۵] را میتوان بهعنوان نمونهای از و همچنین انتقادی بر شیوهی محدود او برای درک اذهان انسانی تفسیرکرد. در چنین فضایی، سرگیجهی اسکاتی بهمعنای ترسِ معرفتشناسانهی او از فراتر رفتن از جایگاهیست که روش شخصیاش اجازه دانستن آن را به او میدهد.
برای نشان دادن تضادِ این شیوه، کاراکتر دیگری در فیلم وجود دارد که از رویکرد کاملاً متفاوتی در شناخت انسانها استفاده میکند. بهطورخاص، تکنیکِ درک احساسی و واقعی دیگران توسط میج، وقتی درکنارِ روش اسکات گذاشته میشود، بسیار کارآمدتر بهنظرمیرسد. اگرچه این روش نیز از خطا مصون نیست، با حساسیت و دقت بسیار بیشتری از روش تور ماهیگیری نامزد سابقش، به ماهیت و کنه شخصیتِ افراد پی میبرد. همانطور که نویسندهی فیلمنامهی «سرگیجه»، ساموئل تایلر[۲۶]، اشاره کردهاست، او کاراکتر میج را بهمنظور افزودنِ بُعدی انسانی به مابقی داستان و حسی از واقعیت به آن اضافه کرده است، چیزی که درغیراینصورت از آن محروم میبود.[۲۷] بنابراین تضاد رویکرد میج درمورد چگونه نگریستن به دیگران، فضای لازم را به منظورِ بررسی نقادانهی کاراکتر اسکاتی برای بینندگان فراهم میکند. روشهای متفاوتی که از طریقِ آنها این دو کاراکتر در جستوجوی شناختن دیگران برمیآیند، نمایانگرِ چشماندازهایی متفاوت، نهتنها در فهم ما از دیگران، بلکه حتی در فهم ما از خودمان است. اگر بینندگان بادقت به این تضاد نگاهکنند، تصویر شفافی از شکست یک روش را مشاهده خواهند کرد، در حالی که در عینِ حال، سرنخهایی را درجهت رسیدن به فهم بهتری از ذهن انسانهای دیگر و چگونگی کارکرد آنها نیز به دست خواهند آورد.
سرگیجه و حلقهی وین[۲۸]
سرگیجه با تمرکز بر روش گمراهکنندهی اسکاتی در اندیشیدن درمورد خود و دیگران، دیدگاهی فلسفی را به چالش میکشد که شباهت چشمگیری با جنبش پوزیتیویسم منطقی در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ میلادی با محوریتِ حلقهی وین دارد؛ گروهی از فیلسوفها که مدافع علم تجربی بهعنوان تنها مدل مناسب فلسفه و همچنین به دنبالِ نابودی کامل ادعاهای متافیزیکی و غیرتجربی بودند که بهعقیده آنها درطول چندین قرن باعث مسمومیت فلسفه و حتی انسانیت در سطح کلیتر شدهبود. سرگیجه غالباً بهعنوان نقدی قاطع بر دیدگاههای حلقهی وین درنظرگرفتهنمیشود، اما با درنظرداشتن این مسئله و اینکه چگونه قهرمانی را به بیننده نشان میدهد که لجوجانه به دنبال حقایق و واقعیاتی برخاسته از مشاهدات میگردد، فیلم نقدی ضمنی از تفکر پوزیتیویستی موجود در نظریههای رودلف کارناپ[۲۹]، ای. جی. آیر[۳۰] و دیگر متفکران این جنبش تأثیرگذار ارائه میدهد.[۳۱] از همان ابتدای فیلم، اسکاتی را بهعنوان شخصی میبینیم که خود را کاملاً وقف رویکرد مشخصی مبنی بر جمعآوری دادهها، فرضیهسازی و استفاده از قیاس بهمنظور توضیح یک پدیده میکند، درحالیکه در همین زمان، این نکته را نادیده میگیرد که چگونه احساسات خشنی که رویکردش عاجز از شناسایی آنهاست، هدایتگر اعمالش میشوند. اگر اینگونه به داستان او نگاهکنیم، میتوانیم سرگیجه را بهعنوان اثری تفسیرکنیم که بر تراژدیای متمرکز است که بهدنبال استفاده از چنین روشی برای فهم اعمال و انگیزههای انسانی بهوجود میآید، آن هم در شرایطی که اسکاتی با استفاده از رویکردی که فاقد هر نوع حساسیتیست، در جستوجوی حل مسائل مربوط به کارکردهای احساسی بغرنج روانشناسی انسان است.
بر اساسِ این دیدگاه، شاید متوجه شویم که اسکاتی مدام به دنبال آن است که مطابق با روشی که به نحوی خطرناکی محدود است، ترسها و آسیبهای احساسی انسانها را ازبینببرد. این دنبالهروی سرسخت «واقعیات مسلم»[۳۲]، با فرمولبندی اصولی جامع درمورد فوبیاها و آسیبها، که صرفاً برپایهی شواهدیاند که جمعآوری کرده است، تلاش میکند تا هر نوع دشواری روانشناختی را براساسِ نتیجهگیریهای منطقیِ استنتاجشده از قوانین نظریاش از میان بردارد. اسکاتی از این رویکرد علمی و مطلقاً غیراحساسی در ابتدای فیلم و بهمنظور ازبینبردن «ترس از ارتفاع»[۳۳] خودش نیز استفاده میکند. وقتی میج به او میگوید که هیچ درمانی برای ترسش از ارتفاع وجود ندارد، او در پاسخ میگوید: «فکرمیکنم بتوانم بر آن غلبهکنم… یک نظریه دارم… فکرمیکنم اگر بتوانم هردفعه کمی بیشتر با ارتفاع کنار بیایم… قدمبهقدم….» اسکاتی معتقد است که اگر به دقت و آرامآرام خود را به ارتفاع عادت بدهد، میتواند ترس از ارتفاع خود را درمانکند. درحالیکه روی یک نردبان چوبی کوچک ایستاده است، به میج میگوید: «نگاهکن… بالا را نگاه میکنم. پایین را نگاه میکنم. بالا را نگاه میکنم. پایین را نگاه میکنم.» با پیشرفت به پلهای بالاتر روی نردبان چوبی کوچک، اسکاتی آنقدر درمورد کارآمدی رواندرمانی جدیدی که کشف کردهاست احساس اطمینان میکند که اعلام میکند میخواهد بیرون برود و یک نردبان متحرک بلند و زیبا بخرد. روی پلهی سوم نردبانِ کوچک، اسکاتی فریاد میزند: «اینکه مثل آبخوردن است[۳۴]» و اطمینان افزایندهاش را نسبت به نظریهی خودساخته و نتایجی که از آن گرفته است، نشان میدهد. اما بعد از نگاه مختصری به پنجرهی آپارتمانِ میج، غش میکند و از بالاترین پلهی نردبان به زمین میافتد.
تلاش اسکاتی درراستای بهکاربستن نظریهاش درمورد درمان ترس از ارتفاع از طریقِ سازش تدریجی به شکست میانجامد؛ ترس او از ارتفاع، پاسخ مناسبی را به این درمان منطقی و قدمبهقدم نشان نمیدهد. اینجا هم همانند قسمتهای دیگرِ فیلم، اسکاتی به طور شرمآوری قدرت احساسات انسانی را دستکم میگیرد، حتی وقتی بااستفاده از فرآیندهای عمیقاً منطقی به این احساسات نزدیک میشود. برای فهم بهتر نکته، میتوانیم استفاده از پلهها را در فیلم ترجمانی از رویکرد منطقی اسکاتی درنظر بگیریم. استفادهی او از وسایل خانگیِ میج، مطابق با استنتاجاتیست که از اصولِ خامدستانهاش راجع به درمانِ پیوستهی ترس از ارتفاع بهدست آورده است؛ برای مثال: «روی پلهی اول، بهوسیلهی سازشِ تدریجی، ترس از ارتفاع دیگر عذابم نخواهمداد»، «روی پلهی دوم، بهوسیلهی سازش تدریجی، ترس از ارتفاع دیگر عذابم نخواهم داد.» و مشابه اینها. اگر استفاده از پلهها را در فیلم ترجمانی از روش اسکاتی تلقی کنیم، میتوانیم آنها را استعاراتی بصری برای بهتصویرکشیدن روشِ ناکافی اسکاتی بدانیم که درطول روایت مکرراً از آن استفاده میکند.
اسکاتی در مقامِ یک رواندرمانگر
اسکاتی همزمان با تلاش برای غلبه بر فوبیای خودش در جستوجوی روشی برای درمان دیگران نیز هست. کمی بعدتر در فیلم میبینیم که وقتی میخواهد به مدلین الستر[۳۵] (با بازیگری کیم نواک[۳۶]) کمککند تا از شر ترسی نجات یابد که ناشی از تسخیرشدگی توسط روح کارلوتا والدس[۳۷] است، به او میگوید: «برای هر چیزی جوابی وجود دارد!» -ادعایی که بهطور غیرعمدی، بازتابی از باورِ حاضر در فرقه پوزیتیویسم است.[۳۸] پیش از این ابرازِ عقیدهی مشتاقانه اسکاتی، مدلین به او میگوید که آخرین باری که در کلیسای سنخوان باپتیستا بوده است، اسبها داخل اصطبلهای خانگی زندگی میکردهاند و راهبهها او را بهخاطر بازیکردن در آنجا سرزنش میکردهاند، که ظاهراً نشان میدهد بیشتر از یک قرن از این اتفاق گذشتهاست. دقیقاً در همین لحظه توجه اسکاتی به یک مجسمه از اسبی خاکستری جلب میشود و با اطمینان آن را نشان میدهد و میگوید این مجسمه میتواند خاطرهی مدلین را توضیحدهد. او قبول میکند که «داخل یا خارج شدن از اصطبل، کمی دشوار است»، اما علیرغم این نکته، بر این مسئله تأکید دارد که مجسمه باید یکی از همان اسبهایی باشد که مدلین به یاد میآورد، مهم نیست که اسبها و خاطرات متعدد دیگری نیز وجوددارند که باید درنظرگرفتهشوند. تازه اگر این توضیح بدیهیتر را درنظرنگیریم که زنی که او عاشقش شدهاست، نیازمند توجه کسیست که نسبت به اسکاتی، بینش بسیار قویتری دربارهی روان انسانی داشته باشد.
اعتقادِ لجوجانهی اسکات مبنی بر اینکه هر مسئلهی ذهنی، پاسخی مستقیم و مطابق با فهمِ متعارف، برپایهی حقایق قابلدسترس در پرونده دارد، نشان از ارادت او به پارادایمی دارد که شامل جمعآوری دادهها، فرمولبندی نظریه و قیاس میشود. اعتقاد او همچنین این موضوع را آشکار میکند که او چگونه نقش پیچیده و بعضاً مبهمِ احساسات در حیات ذهنی انسانها را بهکلی نادیده میگیرد.
یافتن کلید
در نگرش این پیروی متعصب تجربهگرایی، رمز فهمیدن درست معمای یک پدیده، یافتنِ کلید آن معماست، یعنی اصلی که قفل پرونده را باز میکند. بنابراین اسکاتی بهدنبال گشودنِ قفل اطلاعاتی که راجعبه ترس مدلین از تسخیرشدن وجوددارد، معتقداست که باید سرآغاز این ترس را کشف و کارش را از آنجا شروعکند. در جایی اسکاتی ناامیدی خود را از آشوبهای احساسی مدلین اینگونه بیان میکند: «اگر فقط میتوانستم کلید را پیداکنم، سرآغازِ ماجرا… و تکهها را به هم وصلکنم» و مدلین اضافه میکند: «که آن را توضیح دهی.»
از نظرِ اسکاتی، توضیح طرزِ کار ذهن انسان شامل جمعآوری وقایع، گردآوری جزئیات برپایهی مشاهدهی معمولی و سپس چیرگی بر آنها به وسیلهی ساختن اصلی قابلفهم است که دادهها را سازماندهی کند. حتی احساساتی مانند ترس از ارتفاع یا آشوبهای ذهنی دیگر را نیز میتوان اینگونه فهمید و با آن مواجهشد. این آشوبها صرفاً ناشی از مجموع تجارب زندگی شخص فردند و باید آنها را به دقت دستهبندی کرد تا بتوانیم «کلید»شان را تشخیص دهیم، یعنی همان سازماندهی فرمولبندیشدهی آنها برپایهی یک قانون جهانشمول که ما را قادر میکند تا توضیحشاندهیم. در این مرحله نظریهای که شخص برای توضیح پدیده میسازد، مانند یک لاک نامرئی عمل میکند که روی سطح وقایع تثبیتشده را با رنگ واحدی میپوشاند، اما بههیچوجه آنها را تغییر نمیدهد. اما این چشمانداز مقابل دیدگان فلسفهِ علم متأخر دوامی نمیآورد، چراکه بعد از دههها بالیدن برپایهی برنامهی منطقی پوزیتیویسم، بهتازگی به این ادراک دستیافته است که نظریهها عمیقاً بر چیزهایی تأثرگذارند که تحتعنوان «واقعیات مسلم»، آنها را درست میانگاریم. به بیانِ دیگر، خودِ جزئیات تجربیای که گردآوری میکنیم، بهطور ویژه توسط نظریهای شکل میگیرند که از دریچهی آن به جزئیات فوق نگاه میکنیم. واقعیات مسلم نهتنها هویتهایی مستقل و در انتظار کشفشدن نیستند، بلکه «نظریهبار»اند.[۳۹] بیان کلاسیکی از این بحث را میتوان در کتاب ساختار انقلابهای علمی[۴۰] نوشتهی توماس کوهن[۴۱]، منتشرشده در سال ۱۹۶۲ پیداکرد، که بر جریان فلسفه بسیار تأثیرگذار بود.[۴۲]
بهمنظور اینکه همدلانهتر ناکارآمدی روش اسکاتی را مشاهدهکنیم، بد نیست نگاهی به تلاشهای نافرجامش در نابودساختن فوبیاهای انسانی بهوسیلهی جمعآوری دادهها، فرضیهسازی و قیاس بیاندازیم. برای مثال اسکاتی در حل معمای تسخیر مدلین شکست میخورد و شکست او در ناتوانیاش در رسیدن به بالاترین پلههای برج ناقوس خود را نشان میدهد. او بار دیگر حالت گیجی و غش ناشی از ارتفاع و حتی بدتر از آن را تجربه میکند. بعد از یک بازجویی دردناک و شدید در رابطه با مرگ مدلین، اسکاتی دچار فروپاشی عصبی میشود و به دلیل چیزی که پزشکش آن را «مالیخولیای حاد» مینامد ماهها بستری میشود. وقتی هم که بهبود مییابد، بهنظرمیرسد نسبت به زمانِ ورودش به ماجرا دچار تغییراتی شده است.
اسکاتی علیرغم شکست شرمآور روشش، هم در مورد خودش هم در مورد مدلین، به آن متعهد میماند و راهی برای سازماندهی واقعیات پیدا میکند تا بتواند توسط یک اصل واحد طوری آنها را کنار هم بچیند که توضیح مناسبی برای قضیهی خودکشی مدلین پیداشود. البته ما بینندهها خیلی قبلتر از اسکاتی به این موضوع پی میبریم که جنون و خودکشی مدلین خدعههایی ازسوی شوهرش گوین و دوست سابق دبیرستانی اسکات یعنی چام[۴۳] بوده است تا از اسکات به هنگام قتل مدلین شاهدی ناخواسته بسازد. شهرت کارآگاه سابق پلیس بهعنوان اسکات سرسخت، یعنی کسی که در احساسات ابله است، بهعلاوه ترسش از ارتفاع، از او یک خمیربازی ایدئال میسازد. البته در بخش بزرگی از داستان اسکاتی از این نیرنگ خبر ندارد. و از طرفی وقتی که دوستدختر جدیدش جودی[۴۴] ( باز هم با بازیگری کیم نواک) را که بسیار شبیه مدلین است میبیند، یک بار دیگر از همین روش استفاده میکند.
آخرین جلسهی درمانی اسکاتی
اسکاتی در آخرین تلاشش برای بهکاربستن روش جو فرایدی و ازبینبردن ترومای احساسی خودش بهدلیل مرگ مدلین، بار دیگر به سرآغاز برمیگردد و قدمبهقدم برای تأیید نظریهاش راجعبه «واقعیات مسلم» پرونده شروع به کار میکند. درحین عزیمت طولانی با اتومبیل بهطور مرموزی به جودی میگوید: «کار آخری مانده که باید انجامدهم و آنگاه از گذشته آزاد خواهمشد». اسکاتی که میبیند این زنِ جوان گردنبند کارلوتا را به گردن انداخته است، حالا میفهمد که پیش از این، کار خود را از فرضیهی اشتباهی آغاز و انگیزههای نادرستی را پشت مرگ مدلین فرضکرده بود. بنابراین تصمیم میگیرد نظریهی جدیدش درمورد پرونده را در برج ناقوس کلیسای سنخوان باپتیستا بیازماید. درحالیکه بهدلیل خیانت پیشین جودی بهشدت برآشفته است، سنگدلانه او را مجبور میکند تا از پلههای برج بالا برود تا تأیید لازم را از او بگیرد. با انجام اینکار، اسکاتی تلاش میکند تا تأییدیهای درمورد نظریهی جدیدش راجعبه پرونده بهدستآورد، حتی بهقیمت خرابکردن رابطهی درهمپیچیدهاش با جودی. جودیای که علیرغم خطر کشفشدن بهعنوان بدلِ مدلین، هم در واقعیت و هم در فانتزیهای منحرف اسکاتی او را دوست میدارد. مسئولیت تبیین پدیدهها آنقدر روی دوش اسکاتی سنگینی میکند که اجازه نمیدهد احساسات جودی را در نظر بگیرد. اعتقاد کوتهنظرانهی او مبنی بر قراردادن اعمال انسانی در یک نظم مرتب و قابلتوضیح و جستوجو برای یافتن کلیدی که انگیزههای پشتِ وقایع رویداده را توضیح دهد، او را به نقطهای بسیار دور از توجهکردن به ظرافتهای روابط انسانی و حتی دور از احساس مسئولیت و توجه به احتمال از دستدادن جایگزین مدلین یعنی جودی میبرد. چراکه او نمیتواند این موضوعات را حلنشده رهاکند. وسواس او برای توضیح -اگر این تعبیر را بپسندید- از اشتیاق او برای عشق و هرگونه ملاحظهای راجعبه احساسات جودی فراتر میرود. قطعاً تعلقخاطر روانرنجورانهی او به توضیح شفاف و قطعیست که منتهی به مرگ جودی و ازدستدادن او برای بار دوم میشود.
خطای تراژیک اسکاتی در فهم ذهن انسان
ناتوانی اسکاتی در فهم کامل انگیزههای حاضر در پس رویدادهای انسانی، نتایج تراژیک بررسی ادراک ما از ذهن انسان را از یک زاویهی خیلی نزدیک، آن هم مطابق با یک پارادایم خامِ علمی نشان میدهد؛ روشهایی مانند تلاش اسکاتی برای تبیین اعمال و انگیزههای انسانی صرفاً بهوسیلهی اصولی جهانشمول و قابلفهم. نظریههای اسکاتی راجعبه اینکه چرا افراد به این یا آن طریق عمل میکنند ریشه در درک سادهانگارانهای از منطق آنها بهعنوان قوانینی مطلق دارد. قوانینی که آنها را مجبور میکند تا در راههای معدود و ازپیشتعیینشدهای رفتاری ماشینگونه داشتهباشند. درنتیجه دلایل آنها برای انجام اعمالشان را میتوان بهسادگی از این اصول استنتاجکرد. بههمیندلیل اسکاتی بهشکل منطقگرایانهای ترس از ارتفاع خود را به آشنا نبودنش با ارتفاعات نسبتمیدهد و تلاش میکند تا با فرآیندی تدریجی و گامبهگام این ترس را ازبینببرد. وی همچنین آشوبهای ذهنی مدلین را به ترکیبی از تجربههای فراموششدهی گذشته و نگرانیهایی غیرضروری نسبتمیدهد و بیوقفه تلاش میکند تا آنها را روشنسازد. او حتی ظاهراً بر این باور است که وسواس و عذابوجدان رمانتیک خود را میتواند با درنظرگرفتن واقعیاتی مسلم رفعکند تا از این مصیبتهای ذهنی آزادشود.
تحقیقاتِ اسکاتی در ارائهی یک تبیین کامل از ذهن انسانی شکست میخورند، زیرا او از فهم این نکته عاجز است که برخی رفتارهای انسانی قابلیتِ رمزگشایی ندارند. منظورم از عدم قابلیتِ رمزگشایی[۴۵] این است که در برابر توضیح دادهشدن توسط اصول یا قوانین ثابت و جهانشمولی که هیچ استثنایی هم نمیپذیرند مقاومت میکنند و نمیتوانند محدود به گزارههایی حقوقی، مطلق و قابلفهم شوند. همانطور که ارسطو چهار قرن پیشازمیلاد مشاهده کرده بود، گاهیاوقات پیش میآید که برای برخی رفتارها نمیتوان دلایلی محکم فرمولبندی کرد. درحالیکه ممکناست در جستوجویمان بهدنبال خصوصیتبخشی عمومی به بسیاری از رفتارهای انسانی، برحق باشیم، اما باید از همان آغاز بدانیم که چنین فرمولبندیهایی در بهترین حالت تقریبیاند. باید انتظار استثنائاتی را داشت که دربرابر اصول نظری سردرمیآورند.[۴۶] و دقیقاً همین محصورنشدن برخی رفتارهای انسانی و جنبههای ظریفتر ذهن انسان –بهویژه موارد مربوط به احساسات– توسط اصول مطلق است که اسکاتی از درک آن عاجز است. یا همانطور که دوست اسکات سرسخت یعنی دیوید هیوم مشاهده کرده بود، زمانهایی پیش میآید که ممکناست «نابودی مطلق» خود را انتخابکنیم و هیچ چیز غیرمعقولی هم در آن نیابیم، چراکه فرمانهای نفسانی بسیار قدرتمندند[۴۷]؛ توصیفی که بهویژه در بخش انتهایی فیلم، شایسته و درخور اسکاتیست.
تمرکز سرگیجه بر رویکرد اسکاتی و ناکارآمدی آن، دلالت بر تجزیهوتحلیلی حیاتی از چنین منطقی دارد؛ منطقی که برای فهم ذهن انسان، از چنین رویکرد علمی خامدستانه و محدودی استفاده میکند. ازآنجاییکه چنین چشماندازی کل تمرکز خود را روی قوانینی محدود میکند که هیچ استثنائی نمیپذیرند، ارزش احساسات را درمقابلِ منطق نادیده میگیرد. برای کارآمدی عمومی احساسات هیچ جایگاهی قائل نمیشود و توانایی آنها در هدایت ما به سوی نتیجهگیری مناسب، بدون نیاز به خلق مصونیت و لغزشناپذیری در غالب اوقات را نمیپذیرد. در این چشمانداز، فیلم تصریح میکند که جایگاه معرفتشناسانهی اسکاتی درمقابل ذهن انسان نقش و قدرت احساسات در زندگی روزمره را دستکم میگیرد. اشتیاقها و امیال ضرورتاً به فرمولبندیهای محکم و حقوقی اجازه نمیدهند که آنها را محصورکنند و درمورد تکتک آنها بهطور مکانیکی بهکار بستهشوند. اینگونه موارد از کارکردهای ذهن انسان بهطور معمول بسیار پیچیدهتر از آندسته از مواردیاند که توسط این فرمولبندیها قابل دسترسیاند.
سرگیجه و سرگیجهی معرفتشناسانه
همانند اسکاتی، برخی از فیلسوفان از سرگیجهی معرفتشناختی میترسند. آنها از این می ترسند که برجستگیهای نظریای را که به آنها اجازهمیدهد تا باورداشتهباشند که معرفتشان در قلمروی امنی قراردارد، از دست بدهند. بنابراین از فرمولبندیهای قدیمی و جهانشمول معرفتی استفاده میکنند، چراکه این مفاهیم توهم دردسترسبودن اطمینان را برایشان بهوجود میآورد. بهجای پذیرش امور نامعین و نامطمئن، مضطربانه از ایدهی اصول مطلق و جهانشمولی حمایت میکنند که تا ابد آنها را در تلاشهایشان برای درک پدیدههای پیرامونشان هدایت خواهدکرد. اما در نیمقرن اخیر، بسیاری از فیلسوفها از اتکا به چنین تکیهگاههای معرفتشناسانهای روی گرداندهاند و به این نتیجه رسیدهاند که راه دقیقتر برای فهم جهان درحالت کلی و ذهن انسان بهطورخاص در مشاهدهایست که ارسطو مدتها قبل انجام دادهاست؛ و مبتنی بر این است که فرمولبندیهای جهانشمول همیشه پدیدهها را با دقت کامل محصور نمیکنند، بهویژه وقتی پای آثار ذهن انسانی در میان باشد.
فیلم هیچکاک حکایتیست درمورد معرفت ما از ذهن انسان، که مشاهدهی آن برای برخی از فیلسوفها حتماً مفید خواهدبود. فیلسوفهایی که اگر بتوانند جهان را بدون تکیهگاهها و آزاد از تمایل شدیدشان به اطمینان و عمومیت و ترسشان از غیبت این ایدهها درککنند، از منظر معرفتشناسانه جایگاه بهتری خواهندیافت. موضوعی که دربارهی بسیاری از مردم نیز صدق میکند. فیلم تصریح میکند که بهکارگیری حوزهی گستردهای از رویکردهای توضیحدهنده برای فهم ذهن انسان و ادراک پیچیدگیها و نقاط بغرنج موجود در آن میتواند بسیار مفید باشد. کاراکتر اسکاتی با روش معکوس نشان میدهد که ما باید از شر ترسهای معرفتشناختیمان خلاصشویم و بفهمیم چیزی که فکرمیکنیم و عملی که انجاممیدهیم، غالب اوقات قابل رمزگشایی نیست و توسط اصول مستقیم و جهانشمول بهدقت محصور نمیشود. غالباً فرمولبندیهای متواضعانهتر و انعطافپذیرترند که بهویژه راجعبه احساسات میتوانند توصیف بهتری از رفتار معمول انسانی ارائهدهند.
این بینش درواقع درسیست که کاراکتر میج به ما یاد میدهد و بههمیندلیل است که او در باورپذیری روایت نقش بسیارمهمی دارد. جایگاه او درمقابل دیگران بهنسبت اسکاتی انسانیتر و واقعیتر است. اگر ما بتوانیم به آن سطحی از آگاهی برسیم که عقیدهی میج درمورد دیگر انسانها به آن دست مییابد، آزادی از چرخهای در حالِ گردش تعالیمِ معرفتشناسی را حسخواهیمکرد، تعالیمی که بهگفتهی خیلیها باید هدایتگر ما باشند. و اینجاست که سرگیجهای که در ابتدا بهدلیل غیبت آنها حسکردهبودیم درنهایت از میان خواهدرفت.
پانویسها:
[۱] Dan Flory
[۲] Vertigo (1958)
[۳] Phobiaترسهای خاص انسان که بهشکل اغراقشده یا شدید و معمولاً نسبتبه اشیاء یا موقعیتهایی خاص بهوجود میآیند و غالباً ریشهی روانشناختی دارند. مثلاً ترس از مکانهای بسته یا فوبیای اجتماعی.
[۴] Problem of other minds
[۵] Rene Descartesفیلسوف ، عالم و ریاضیدان فرانسوی قرن شانزدهم که بعنوان پدر فلسفه جدید شناخته میشود.
[۶] René Descartes, “Second Meditation,” in Meditations on First Philosophy (Indianapolis: Bobbs- Merrill, 1960 [1641]), p. 31.
[۷] Philosophical zombies
[۸] David chalmers فیلسوف استرالیایی که در حوزههای علوم شناختی ، فلسفه زبان و فلسفه ذهن کار کرده است.
[۹] See “Zombies on the Web,” compiled by David Chalmers, at http://consc.net/zombies.html.
[۱۰] Socrates از مشهورترین فلاسفه دوران اوج فلسفه یونان که بعنوان یکی از بنیانگذاران فلسفه یونانی و مبدع فلسفه اخلاقی شناخته میشود.
[۱۱] Meditations
[۱۲] Brains in vats
[۱۳] Hard-headed Scott
[۱۴] John Scottie fergusen کارآگاه پلیس بازنشسته و قهرمان فیلم «سرگیجه»، شاهکار آلفرد هیچکاک
[۱۵] James Stewart بازیگر مشهور آمریکایی و بازنشسته ارتش که علاوه بر «سرگیجه» در فیلمهای «طناب» و «پنجره پشتی» نیز با آلفرد هیچکاک همکاری کردهاست.
[۱۶] Dragnet به معنای سازمان یا شبکهایست که همانطور که تور ماهیگیری برای گیر انداختن ماهیها پهن میشود، برای به تله انداختن و دستگیری دزدان و تبهکاران به کار میرود.
[۱۷] The joe Friday methodجو فرایدی نام یکی از کارآگاههای پلیس در سریال «تور ماهیگیری» است.
[۱۸] Gavin Elster شوهر مدلین در «سرگیجه» که نقشی اساسی در کشیدن پای اسکاتی به ماجرای هیجانانگیز این فیلم ایفا میکند.
[۱۹] Tom helmoreبازیگر کلاسیک انگلیسی که بهجز «سرگیجه» در دو اثر دیگر از آلفرد هیچکاک ازجمله «مأمورمخفی» نیز با او همکاری کردهاست.
[۲۰] به دلیلِ تشابه نام اسکات با نام کشور اسکاتلند که زادگاه دیوید هیوم است.
[۲۱] See Alexander Broadie, ed., The Cambridge Companion to the Scottish Enlightenment (New York: Cambridge University Press, 2003).
[۲۲] David Hume, A Treatise of Human Nature, Second Edition (Oxford: Clarendon, 1978 [1739–۴۰]), p. 415.
[۲۳] Midge Wood یکی از کاراکترهای فیلم «سرگیجه» که خانم جوان نقاشیست و او را غالبا درحال صحبت با اسکاتی میبینیم.
[۲۴] Barbara bel geddes بازیگر و نویسنده کتابهای کودک دهههای میانی قرن بیستم آمریکا که مشهوریت او بیشتر بدلیل نقش اصلی سریال تلویزیونی دالاس بودهاست.
[۲۵] San Juan Bautista Mission کلیسای قدیمی کاتولیک در سنخوان باپتیستا واقع در ایالت کالیفرنیا
[۲۶] Samuel Taylor
[۲۷] See “A Talk by Samuel Taylor, Screenwriter of Vertigo,” in Hitchcock’s Rereleased Films: From Rope to Vertigo, edited by Walter Raubicheck and Walter Srebnick (Detroit: Wayne State University Press, 1991), p. 288.
[۲۸] The Vienna circleگروهی از اندیشمندان علوم طبیعی، ریاضیات، منطق و علوم اجتماعی که به اصول پوزیتیویستی مشاهدهمحور معتقد بوده و با هرگونه متافیزیک و آرائی که پایه مشاهداتی ندارند مخالفت میکردهاند. افراد حلقه وین از سال ۱۹۲۴ تا ۱۹۳۶ در دانشگاه وین همدیگر را ملاقات میکردهاند.
[۲۹] Rudolf Carnap فیلسوف مشهور آلمانی و از اعضاء اصلی حلقه وین که از مدافعان جدی پوزیتیویسم بهحساب میآمد و از سال ۱۹۳۵ فعالیت خود را در آمریکا ادامهداد.
[۳۰] A. J. Ayerسر آلفرد آیر فیلسوف مشهور بریتانیایی که به مسئلهی زبان و آگاهی پرداخته است و از مدافعان اصلی جنبش پوزیتیویسم به حساب میآید.
[۳۱] See Rudolf Carnap, The Logical Structure of the World (Berkeley: University of California Press, 1967 [1928]); A.J. Ayer, Language, Truth, and Logic (New York: Dover, 1952 [1936]); and Ayer, ed., Logical Positivism (New York: Free Press, 1959).
[۳۲] The Facts
[۳۳] Acrophobia
[۳۴] This is a chinch جملهای با معنای: «اینکه ساس است» به معنای راحت و کوچکبودن یک کار و با معنای مشابه مثل فارسی: «این کار برایم مثل آب خوردن است».
[۳۵] Madeleine Elster شخصیت زن اصلی فیلم «سرگیجه» که بنابر ادعای همسرش توسط روح جد مادری خود یعنی کارلوتا والدس تسخیر میشود.
[۳۶] Kim Novac ستاره بازنشسته سینمای آمریکا که علاوه بر «سرگیجه» در مجموعه آلفرد هیچکاک تقدیممیکند و فیلمهایی چون «مثلث شیطان» ایفای نقش کردهاست.
[۳۷] Carlotta Valdes جد مدلین در «سرگیجه» که بهدلیل ازدستدادن فرزندش دچار جنون و خودکشی میگردد.
[۳۸] See, for example, Carnap, The Logical Structure of the World, especially pp. 290–۹۲٫
[۳۹] Theoryladen اصطلاحی در فلسفهی علم بدین معنی که مشاهدهی علمی به نظریات پس زمینهی مشاهدهگر مربوط است.
[۴۰] The structure of Scientific revolutions
[۴۱] Thomas Kuhn فیزیکدان، مورخ و فیلسوف علم آمریکایی که در کتابی تاریخساز به نام ساختار انقلابهای علمی بر مسیر فلسفهعلم تاثیر جدی میگذارد.
[۴۲] Thomas Kuhn, The Structure of Scientific Revolutions (Chicago: University of Chicago Press, 1975 [1962]); N.R. Hanson, Pattern of Discovery (Cambridge: Cambridge University Press, 1958), pp. 1– ۴۹; and others. The quoted term is Hanson’s (see p. 19).
[۴۳] Chum
[۴۴] Judyدختری که بعد از مرگ مدلین توسط اسکات پیدا میشود و بهدلیل شباهت ویژهاش با مدلین اسکات به او ابراز علاقه میکند.
[۴۵] Non-codifiability
[۴۶] Aristotle, Nicomachean Ethics [ca. 330 B.C.E.] (Indianapolis: Hackett, 1999), pp. 2, 19–۲۰٫
[۴۷] Hume, Treatise, p. 416.