متیو بروفی
استادیار فلسفه در دانشگاه هایپونت در کارولینای شمالی آمریکا[۱]
خلاصه: همهی کسانی که سریال دکستر را دیدهاند، کمابیش با این تناقض دست و پنجه نرم کردهاند که اگر دکستر یک قاتل است، چرا با او همزادپنداری میکنیم، دلمان نمیخواهد گیر بیافتد و حتی او را دوست داریم؟ آیا چیزی واضحتر از غیراخلاقی بودن آدمکشی وجود دارد؟ چرا به راحتی نمیتوانیم او را محکوم کنیم؟ شاید چون تعیین غیراخلاقی بودن یا اخلاقی بودن اعمال انسانها به همان سادگی که در ابتدا فکر میکنیم نیست. شاید نمیتوان به همین راحتی دربارهی خوب یا بد بودن اعمال انسانها و خود آنها حکمی قطعی صادر کرد. اما چرا اینطور است؟ اگر ته دلمان به بد نبودن قتلهایی که دکستر مرتکب میشود باور داریم، آیا میتوانیم از نظر منطقی و فلسفی نیز این باور را توجیه کنیم؟ متیو بروفی در این مقاله همین قصد را دارد. او به همراه ما در مقام اعضای هیئت منصفه، محاکمهای عادلانه برای دکستر برپا میکند و در این محاکمه با اِعمال چهار آزمایش اخلاقی بر قتلهای دکستر، یعنی فایدهگرایی، امر مطلق کانت، اخلاق فضیلت و قرارداد اجتماعی، اعمال او را میسنجد و ثابت میکند که دکستر از تمامی این آزمایشها سرفراز بیرون خواهد آمد.
اصلاً امکان دارد یک قاتل زنجیرهای آدم خوبی باشد؟
ممکن است قتل خوب باشد؟ و آیا ممکن است یک قاتل آدم خوبی باشد؟ افرادی را که فقط یک بار آدم کشتهاند، یا بدون اینکه میلی به آدمکشی داشته باشند، دست به این کار میزنند کنار بگذارید. برای رسیدن به پاسخ این پرسش، باید در اعماقِ ذهن قاتلان زنجیرهایی کندوکاو کنیم که صرفاً برای لذتی که از این کار میبرند آدم میکشند. بیایید قاتلانی را در نظر بگیریم که آدمکشی شیوهایست که برای زندگیشان برگزیدهاند، آدمکشی بخشی از هویت آنهاست، برای حفظ «تعادل»شان در زندگی آدم میکشند و این کار برایشان کاملاً «طبیعی»ست.
گرچه ممکن است حتی مطرح کردن چنین پرسشهایی زننده باشد، ما باید پیشفرضهای اخلاقی خوشایندمان را به چالش بکشیم. عجیب است اما احتمالِ خوب بودنِ یک قاتل وجود دارد. در فلسفه اغلب به نتایج عجیبی میرسیم. شاید با ارسطو موافق باشیم که فردی که دست به کارهای بد میزند و دائماً مرتکب جرمهای وحشیانهای میشود، کسیست که واقعاً نمیتواند خوشحال باشد و به عنوان یک انسان رشد کند.[۲] اما تونی سوپرانو[۳] در سریال «سوپرانوز»[۴]، مجموعهی محبوبی که از شبکهی اچ.بی.او[۵] پخش میشد، سردستهی گروهِ مافیاییست که با استدلال میتوان نشان داد که انسان کامیابیست. به همین ترتیب، دکستر مورگان[۶]، از مجموعهی تلویزیونی «دکستر» شبکهی شوتایم[۷]، قاتل زنجیرهایست که ما را وادار میکند تا محکومیت تمام و کمال آدمکشی را به پرسش بکشیم. او ضدقهرمانیست که ما از او طرفداری میکنیم؛ قاتل بیاحساسی که دلمان میخواهد هرگز دستگیر نشود.
محاکمهی دکستر
اگر فقط به شهوداتِ سادهی اخلاقیمان اتکا کنیم، به سادگی دکستر را محاکمه میکنیم. هرچه باشد او یک قاتل زنجیرهایست. من بر این باورم که پیش از محکوم کردن دکستر از نظر اخلاقی، او شایستگی برخورداری از یک محاکمهی عادلانه را دارد. در این مقاله شرایط را برای برقراری دادگاه دکستر فراهم خواهم کرد، البته دادگاهی بر مبنای اخلاق نه قوانین. آیا از نظر اخلاقی باید دکستر را برای اعمالی که انجام داده است، محاکمه کرد؟ یا باید او را تبرئه کنیم؟ گرچه محاکمات جنایی به انگیزه و فرصتهای قاتل و همچنین مدارک پزشکی قانونی وابسته است، یک محاکمهی اخلاقی وابسته به آزمایشِ نظریههای اخلاقی مختلف روی فرد مورد نظر و امتحان کردنِ میزانِ تحمل او در برابر این نظریات است. براساس این سنگ محکهاست که میخواهم اعمال دکستر مورگان را ارزیابی کنم و نشان دهم که او قاتل زنجیرهایست که میتواند از نظر اخلاقی بخشیده شود و شاید حتی مورد ستایش قرار گیرد.
شما، خوانندگان این مقاله، اعضای هیئت منصفهی اخلاقی این دادگاه خواهید بود. اعمالِ دکستر را با برخی از استانداردهای اخلاقیِ سنتی در فلسفه مقایسه خواهم کرد. درست مانند اعضای هیئت منصفهی یک دادگاه جنایی، شما مدارکِ ارائه شده را ارزیابی خواهید کرد و زندگی و اعمال دکستر را با نظراتی مقایسه میکنید که افراد در جایگاه شهود دربارهی او میگویند. ممکن است برخی از شهادتها به نظر شما قانعکننده بیایند درحالی که، برخی دیگر به نظر غیرقابل اعتماد یا بیمعنا هستند. درست مانند اعضای هئیت منصفه شما مختارید تا بعضی از شهادتها را به دلیل نامربوط یا مسخره بودن حذف کنید و برای تصمیمگیری دربارهی اخلاقیات دکستر، باید تمام مدارک ارائه شده را بررسی کنید. داوریهای فیلسوفانه نیز معمولاً به همین شکل انجام میشوند؛ بنابراین در طول این مقاله شما دارید با ارزیابی استدلالها، کار کردن روی مفاهیم و نتیجهگیری براساس دلایل، فیلسوف بودن را تمرین میکنید. فلسفه یک دادگاه است و نظریات اخلاقی مدارکند. قضاوت بر عهدهی شماست.
هدف این محاکمهی اخلاقی این نیست که خوانندگانش را قانع کند تا زندگیِ آدمکشانهی دکستر را با آغوش باز بپذیرند، بلکه هدف قانع کردنِ افرادِ منطقی هئیت منصفه برای پذیرش این مسئله است که کاراکتر دکستر از نظر اخلاقی قابل بخشش و حتی شاید کاراکتر خوبی باشد. منظورم از «منطقی»، فردیست که میداند اخلاقیات در جهان صرفاً سیاه و سفید نیستند بلکه، خاکستریاند و همچنین میدانند که لزوماً قوانین اخلاقی مطلقی در جهان حکمفرما نیستند. هرچه باشد اگر به فردی اجازه میدهیم تا در دفاع از خود یا دفاع از کودکِ انسان دیگری دست به قتل بزند، پس باید به یک قاتل زنجیرهای هم اجازه دهیم تا قاتلانی را بکشد که قصد کشتن بقیهی ما را دارد.
من تک تک اتهامات وارده بر دکستر را در کل مجموعهی تلویزیونیِ آن بررسی نخواهم کرد. اگر صرفاً بر فرضیات کلی سریال تمرکز کنیم، سادهتر و از نظر فلسفی جالبتر خواهد بود. دکستر یک قاتل زنجیرهایست که منحصراً قاتلان دیگر را میکشد. روش فلسفی تصمیمگیری بر سر خیر یا شر بودن یک عمل اصلیست و پس از آن دیگر لازم نیست تا تک تک اعمالی را که مطابق با آن اصلاند بررسی کنیم.
چهار آزمایش اخلاقی
در طول محاکمهی اخلاقیِ دکستر، براساسِ چهار آزمایش اخلاقی اعمال او سنجیده میشوند. آزمایش «فایدهگرایی» این پرسش را مطرح میکند که آیا دکستر در کل خیر را افزایش میدهد یا نه. یعنی آیا دکستر بیشترین میزان خیر را به بیشترین تعداد مردم میرساند یا نه. در آزمایش «کانتی»، با توجه به «امر مطلق»[۸]، منطقی و امکانِ کلی بودنِ اعمال دکستر بررسی میشود. یعنی آیا میتوانیم مفهوم کشتنِ قاتلان را تبدیل به قانونی بکنیم که همه بتوانند از آن تبعیت کنند؟ در آزمایشِ «نظریهی فضیلت» این پرسش مطرح میشود که آیا میتوان دکستر را انسانی بافضیلت دانست؟ انسان فضیلتمند کسیست که به دنبال تعالی شخصیست و به عنوان یک انسان عملکرد خوبی دارد. و آزمایش «قرارداد اجتماعی» از شما خوانندگان میپرسد که آیا به صورت فرضی با اعمال دکستر موافقاید یا نه. یعنی، اگر شما در پس «پردهی جهل» قرار داشتید و از سرنوشت خود اطلاعی نداشتید، آیا میخواستید که دکستر در همسایگی شما پاسبانی دهد و به عنوان یک چوپانِ تاریک شما را در برابر گرگانی محافظت کند که میخواهند شما و عزیزانتان را بکشند، چوپان برههایی که در صورتِ عدمِ حضور آن چوپان به دست گرگ سلاخی خواهند شد.
استدلال خواهم کرد که دکستر از تمام این چهار آزمایش اخلاقی سربلند بیرون خواهد آمد و از نظر اخلاقی به عنوان فردی خوب، از تمام اتهامات وارده تبرئه خواهد شد یا دستکم به عنوان یک قاتل از نظر اخلاقی مجاز خوانده خواهد شد.
دکستر رویاهای تاریکی میبیند: خلاصهای از دکستر مورگان در سریال تلویزیونی
دکستر به صورت قانونی، تحلیلگر آثار خون در ایستگاه پلیس شهر میامی است. در اوقات فراغتش به صورت روشمندی در کمین قاتلان مینشیند و آنها را میکشد. به طور خاص، دکستر نوعی «عدالت» اسرارآمیز را برای کسانی اجرا میکند که به نحوی، یا با فرار کردن یا تبرئه شدن به کمک جزئیات قانونی، توانستهاند از چنگ شبکهی سیستم قانونی قسر در بروند. دکستر دربارهی هویت این قاتلان تحقیق میکند، از گناه آنها مطمئن میشود، آنها را تعقیب و بیهوش میکند، وقتی به هوش میآیند آنها را محکوم میکند (برای این کار معمولاً آنها را مانند کسانی که میخواهند اعدام شوند، آویزان نگه میدارد تا اعتراف کنند) و سپس آنها را میکشد. دکستر در این کار بسیار مهارت دارد و همیشه حواسش است تا ردی، شاهدی یا جسدی از خود به جای نگذارد. او جسدها را تکه تکه میکند و در کیسههای زباله قرار میدهد، و با قایقش آنها را وسط اقیانوس میبرد و در آنجا پرتشان میکند.
افرادی که دکستر به قتل میرساند، بدون آنکه مجازات شده باشند یا عدالت در برابر آنها اجرا شده باشد، آدمهای بیگناه زیادی را بدون هیچ نوع احساس پشیمانی و افسوس کشتهاند. دکستر از این مسئله اطمینان حاصل میکند که این قاتلان تقاص گناهانی را پس بدهند که در برابر انسانها مرتکب شدهاند. گرچه هوس آدمکشی در دکستر، به عنوان یک قاتل زنجیرهای، وجود دارد، مقید به یک کُد اخلاقی است: کد هری[۹] (کدی که پدرش هری مورگان به او یاد داده است). دکستر به احترام پدر مرحومش، نسبت به این کُد وفادار میماند، اما خودش هم تشخیص داده است که کسانی که میکشد هیولاهاییاند که سزاوار کشته شدناند، حتی اگر این کار خود او را نیز تبدیل به یک هیولا کند. گرچه شاید دکستر دستِ اسرارآمیز اجرای عدالت باشد، یک نکته را نباید فراموش کنیم: برقراری عدالت همیشه انگیزهی اصلی او از قتل نیست. دکستر هوسی برای کشتن دارد که آن را با کشتنِ آدمکشها برطرف میکند.
یکی از ویژگیهای عجیب و غریب دکستر به عنوان یک قاتل زنجیرهای، مرد خانواده بودنِ اوست یا دستکم تظاهر میکند که اینگونه است. گرچه دکستر از نظر احساسی به دیگران وابسته نیست، به نظر میرسد با خواهرش دبرا[۱۰]، کارآگاهی در ایستگاه پلیس میامی، رابطهی نزدیکی دارد و اقرار میکند که «به او علاقهمند است». در نهایت دکستر رابطهی طولانی مدتش با دوستدخترش ریتا[۱۱] را جدی و با او عروسی میکند. هدفِ نخستِ دکستر از برقراری ارتباط با ریتا این است که از او به عنوان یک «پوشش» برای حفظ وجههی خارجیاش و پنهان کردن هیولای واقعیای که در وجودش است استفاده کند، اما به تدریج تسلیم احساساتی میشود که او را وادار به محافظت از ریتا میکند تا جایی که شاید حتی به او علاقهمند میشود.
دکستر برای فرزندان ریتا، استر[۱۲] و کُدی[۱۳]، نقش یک پدر را بازی میکند. دکستر حسابی مراقب آنهاست و این احساس او در محکومیت خشمگینانهی او دربارهی قاتلانی که کودکان را میکشند نمود پیدا میکند. محافظت دکستر از کودکان، شاید برخاسته از تجربهی وحشتناک او در کودکی باشد، وقتی او و برادرش شاهد مرگِ وحشیانهی مادرشان بودند و پس از آن در یک کانتینر حمل بار رها شدند تا بمیرند. این موضوع به شدت بر این مسئله تأکید میکند که جامعهستیز بودن دکستر و برادرش ناشی از ناکارآمدی مغز آنها نیست، بلکه برخاسته از آسیبیست که در کودکی دیدهاند.
این مسئلهی آخر، حتی اگر حالا فقط بخشی از خاطرات دکستر باشند، اساس زندگی او را تشکیل میدهد و این مسئله مربوط به هری، پدرخواندهی فقید اوست. هری بعد از اینکه همراه با چند پلیس دیگر دکستر را در کانتینر درحالی که سراپا خونی بود، پیدا کرد، او را به فرزندخواندگی پذیرفت. وقتی دکستر در حال بزرگ شدن بود، هری متوجه تمایات جامعهگریزانهی دکستر شد، به همین دلیل او را آموزش داد تا نیازش به آدمکشیاش را به نحوی تغییر دهد که بتواند فقط قاتلان بیرحم را بکشد. هری به او یاد داد که چطور تکنیکها و «روش عملش»[۱۴] را بهتر کند تا هیچوقت گیر نیافتد. دکستر برای پدرش و کُد او احترام زیادی قائل است. نه تنها این کُد به منزلهی «ده فرمان»ِ دکستر است بلکه همانطور که هم هری، هم دکستر متوجه شدهاند، تنها چیزیست که مانع از تبدیل شدن دکستر به هیولایی حریص و بی قید و بند میشود. ورای احترامی که دکستر برای پدرش قائل است، به تدریج تسلیم احساسات خفیفی نسبت به او نیز میشود: «اگر من قادر به عشق ورزیدن بودم، عمیقاً هری را دوست داشتم.»
کشتن برای بیشینه کردنِ خیر
یکی از آسانترین توجیهات اخلاقی برای آدمکشیهای دکستر در نظر گرفتنِ نظریهی «فایدهگرایی»ست. زمانی یک عمل اخلاقی تلقی میشود که خیر کلی را به بیشترین میزان برساند. عملی که باعث خوشحالی افراد زیادی شود، عمل خوبیست، حتی اگر باعثِ ناراحتی یک نفر شود. بنابراین، کشتنِ جانیانِ جامعه از نظر اخلاقی کار خوبیست چراکه از اذیت و سلاخی شدنِ آدمهای بیگناه در آینده جلوگیری میکند. براساس «فایدهگرایی» هیچ عملی، حتی آدمکشی، ذاتاً اشتباه نیست: هر عمل از نظر فنی فقط زمانی اشتباه تلقی میشود که نتواند خیر را بیشینه کند. به طور خلاصه میتوان گفت: «هدف وسیله را توجیه میکند.»
یکی از مثالهای معروف و معاصر در این زمینه نظریهی «بمبِ ساعتی»[۱۵]ست که به عنوان چهارچوبی در نظر گرفته میشود که به کمکِ آن میتوان منطقِ فایدهگرایی را به تصویر کشید. تصور کنید که یکی از مأموران چموشِ[۱۶] سی.آی.ای (شبیه به کاراکتر جک باور[۱۷] در مجموعهی تلویزیونی ۲۴)[۱۸] تروریستی را دستگیر کرده و او را در اتاقی در خانهای متروکه نگه داشته باشد. این مأمور میداند که تنها راهی که برای خنثی کردنِ بمبی دارد که تروریست در نیویورک کار گذاشته است و در صورت منفجر شدن هزاران نفر را خواهد کشت، این است که تا حد مرگ آن تروریست را شکنجه دهد. افزون براین، تصور کنید که این مأمور اطلاعات قابل اعتمادی دارد که اثبات میکنند آن تروریست پیش از دستگیر شدنش، عمداً چند تن از شهروندان آمریکایی بیگناه را هدف قرار داده و کشته است. درحالی که شاید در کل، سناریوی «بمب ساعتی» را توجیهی کافی برای شکنجه دادن و کشتن یک فرد ندانیم، در این موردِ خاص، ممکن است بدانیم که برای جلوگیری از مرگ افرادِ بیگناه، شکنجه دادن و کشتن این تروریست از نظر اخلاقی مجاز است. این تروریست پیش از این نیز به طور بیرحمانهای آدمهای زیادی را کشته است و اگر به وسیلهی عملی که تقریباً بدون هیچ استثنایی غیراخلاقیست، جلوی او گرفته نشود به آسانی باز هم این کار را خواهد کرد. این همان استثناست.
فایدهگرایی از شکنجه کردن و کشتنِ تروریست به منظور نجاتِ جانِ افراد بیگناهی که او قصد کشتنشان را دارد، دفاع میکند. گرچه در کل کشتن در مقابل بیشینه کردنِ خیر قرار دارد، این مورد استثنایی در این قاعده است. واضح است که کشتنِ تروریست برای تمام جرمهایی که مرتکب شده است، باعثِ خیر بیشتر میشود.
آیا این استدلال اخلاقی دربارهی دکستر نیز صدق نمیکند؟ دکستر قاتلانِ زنجیرهای بیرحمی را میکشد که مطمئناً در صورتِ زنده ماندن در آینده افراد بیگناه زیادی را به قتل خواهند رساند. دکستر و آن مأمور هر دو «چموش»اند، چراکه برخلاف دستورالعملهای نهادی عمل میکنند، با این حال به نظر میرسد اعمال هر دوی آنها به شیوهای یکسان از نظر اخلاقی توجیهپذیرند. کشتن یک آدم شرور برای جلوگیری از صدمات و رنجهایی که در صورت زنده ماندنش به آدمهای بیگناه وارد میشد، از نظر اخلاقی، قتلی موجه است (دستکم به لطفِ فایدهگرایی).
اگر شما با چنین انتخابی روبهرو میشدید چه میکردید: شما میتوانستید برای جلوگیری از کشته شدنِ آن تروریست تصمیم بگیرید که به پلیس محلی زنگ بزنید یا نزنید. آیا زنگ میزدید؟ یا تصمیم میگرفتید به مأمور سی.آی.ای اجازه دهید تا برای جلوگیری از منفجر شدن بمب نیویورک و کشته شدنِ هزاران آدم بیگناه آن تروریست را شکنجه دهد و بکشد؟ اگر شما، به عنوان یکی از اعضای هیئت منصفه تصمیم بگیرید که به پلیس تلفن نکنید، پس ظاهراً از اعمال آن مأمور چشمپوشی کردهاید. براساس همین منطق، به نظر میرسد میتوان از اعمال دکستر هم چشمپوشی کرد. هم دکستر و هم آن مأمور، به عنوان روشی مؤثر برای نجات جان چندین انسان بیگناه، یک فرد جنایتکار را به قتل میرسانند. وقتی در مورد «بمب ساعتی» میتوانیم کارِ مأمور یعنی شکنجه دادن و کشتن تروریست را ببخشیم و آن را عملی مجاز تلقی کنیم، پس میتوانیم دکستر را نیز شامل حال این بخشش بکنیم.
قهرمان تاریکِ کانت
اگر قرار باشد که براساسِ یک نظریهی اخلاقی، دکستر را دار بزنیم، ممکن است یک فیلسوف تصور کند که مأمور اعدام اخلاقیاتِ کانت خواهد بود. اما وقتی پای مجازات قتل برای کسی که افراد بیگناهی را کشته است در میان است، ایمانوئل کانت نه تنها قتل او را مجاز، بلکه به وضوح امری اخلاقی و ضروری تلقی میکند. تمثیل خیالی او دربارهی جزیرهای متروکه را در نظر بگیرید که تمام ساکنانش تصمیم میگیرند آنجا را ترک کنند:
«حتی اگر یک جامعهی متمدن با رضایت تمام اعضایش، تصمیم به انحلال خود بگیرد، که در این مورد میتوان تصور کرد که ساکنانِ آن جزیره تصمیم بگیرند از هم جدا و در کل جهان پخش و پلا شوند- آخرین قاتل در زندان باید پیش از عملی شدن این تصمیم اعدام شود. این کار باید انجام شود تا همه بفهمند که تباهیِ اعمال او و آدمکشیهایش دامنگیر مردم نخواهد شد؛ چراکه در غیر این صورت تمام آنها همچون شرکتکنندگان در قتلی به عنوان نقضِ عمومی عدالت، در نظر گرفته خواهند شد.»[۱۹]
بنابراین دکستر، جلادِ عادلِ کانت است. با کشتنِ یک قاتل، آن قاتل به عنوان موجودی منطقی تلقی خواهد شد: ما هم متقابلاً قانون خودش را در برابر خودش اجرا خواهیم کرد. این مسئله را به عنوانِ وجهِ تاریکِ قانون طلایی در نظر بگیرید. اگر ما در برابر دیگران همان کاری را بکنیم که آنها با ما کردهاند، بنابراین بر اساس همین منطق اگر ما با دیگران کاری بکنیم، آنها هم به همان ترتیب همان کار را با ما خواهند کرد.
یعنی نه تنها اگر ما دوست نداریم کسی به ما آسیب برساند، نباید به دیگران نیز آسیبی برسانیم، بلکه در همین راستا، باید فعالانه به کسی آسیب برسانیم که به دیگران آسیب میرساند.
هرچه باشد براساس قانون طلایی، غیرمنطقیست که با دیگران جوری رفتار کنیم که دلمان نمیخواهد با خودمان آنگونه رفتار شود، چراکه که چنینی چیزی متناقض خواهد بود. به عنوان یک انسان منطقی، باید تشخیص دهم که هیچ چیز خاصی دربارهی من وجود ندارد که توجیه کند من میتوانم با دیگران به شیوهای رفتار کنم که خودم دوست ندارم با من آنگونه رفتار شود. قاتلانی که دکستر قصد کشتنشان را دارد، موجودات منطقیاند که از روی دیوانگی یا جنون دست به آدمکشی نمیزنند، آنها میدانند که دارند چه کار میکنند. قانونی که دکستر براساس آن عمل میکند، یعنی کشتن دیگران برای رسیدن به اهداف خودش، قانونیست که ما باید روی خودش اِعمال کنیم.
به نظر میرسد گاهی دکستر تحت تأثیر این قانون طلایی تاریک است. در چند مورد، دکستر قاتل را با همان سلاحی میکشد که آنها برای کشتن قربانیانشان از آن استفاده کرده بودند: چاقوی غذاخوری نقره، ساطور و چیزهای دیگر. به نظر میرسد دکستر بر این باور است که عمل متقابلِ «چشم در ازای چشم» به صورت عادلانهای مناسب است.
البته میتوان انگیزههای دکستر را تکذیب کرد. با توجه به نظرات کانت، یک عمل باید با انگیزهی درست انجام شود: مثلاً انگیزهی قتل نباید یک انتقامجویی، بلکه براساس تشخیص این مسئله باشد که قانونِ عملِ خود آن قاتل باید با احترام روی خودش اجرا شود. اما دکستر نه برای برقراری عدالت منصفانه، بلکه بیشتر بر مبنای علاقهی بیحد و حصری که به آدمکشی دارد این کار را انجام میدهد. با این حال دکستر متوجه این نکته است که با توجه به آنچه کانت تعیین کرده است، کاری که با «قربانیانش» میکند به نوعی همتزار با مجازات است. دکستر نیاز به آدمکشیاش را تنها از طریق کشتن کسانی که شایستگی مردن را دارند برطرف میکند. دکستر با محدود کردن خودش به اینکه فقط قاتلان را بکشد، پایبند به انگیزهی کانتی باقی میماند. شاید تنها انگیزهی اعمال دکستر براساس شناخت عقلانی و اخلاقی نباشند، اما مگر انگیزهی کدام یک از ما برای اعمالی که انجام میدهیم اینگونه است؟ در بدترین حالت ممکن میتوان گفت دکستر براساس اصول اخلاق کانت، انسانی فاقد اصول اخلاقیست[۲۰] (فردی که اصلاً نمیتواند درست و غلط را از هم تشخیص دهد)، نه انسانی غیراخلاقی[۲۱] (انسانی که توانایی تشخیص خوب را از بد دارد، اما این مسئله اهمیتی برایش ندارد). اما شاید دکستر در آزمایش امر مطلق کانت عملکردی بهتر از آنچه تصور میکنیم داشته باشد: هرچه باشد، دکستر احساسات وحشیانهاش را با دنبال کردن قانونی عقلانی براساس کدی که هری برای او تنظیم کرده است کنترل میکند. در حالی که آدمکشی دکستر ترکیبِ آشفتهای از نیازهای جامعهستیزانهی او و شناختِ عقلانی وظیفهای اخلاقیست، محدودیت در انتخاب قربانیانش و روشی که آنها را میکشد، در تطابقی عقلانی با مجازات اعدامی قرار دارد که کانت برای قاتلان در نظر گرفته است.
به صورتی غیرمترقبه، وظیفهی آدمکشی دکستر حتی راهگشای چالشی در رابطه با قانون طلاییِ تاریک کانت است. معمای قانون دو طرفهی کانت را در نظر بگیرید: اگر قرار باشد قاتلی کشته شود، چه کسی باید این کار را بکند؟ گرچه با کشتنِ قاتل به همان شیوهای که خودش دیگران را کشته است به او ادای احترام میکنیم، آیا این مسئله نقش عملی که ما انجام میدهیم را به خطر نمیاندازد؟ مثلاً تصور کنید که جامعهی جزیرهی کانت کاملاً از افرادی صلحجو ساخته شده است. حتی در صورت تشخیص این مسئله که قاتل باید کشته شود، آیا تجویز کانت مبنی بر کشتنِ او، باعث به خطر افتادنِ تعهد اخلاقی شهروندان صلحجو نمیشود؟ بیشتر ما، درحالی که تمام و کمال هم صلحجو نیستیم، در برابر کشتن انسانهای دیگر نوعی تعهد اخلاقی را احساس میکنیم. به نظر میرسد مجبور کردن مردم به کشتن قاتلان، بار اخلاقی ناعادلانهای را بر دوش آنها میگذارد، چون این کار خلاف تعهد اخلاقی و فردیشان مبنی بر نکشتن دیگران است. در میان شهروندان چه کسی باید چنین بار هولناکی را بر دوش بکشد؟ به صورتی یگانه، فقط دکستر است که میتواند بدون قربانی کردن هویت یا تعهدات اخلاقیاش قاتلان را بکشد؛ در واقع، این کار نه تنها برنامههای زندگی و تعهدات او را از بین نمیبرد بلکه آنها را ارضا میکند. دکستر در حق جامعه این لطف را میکند که با به خون آلودن دستان گناهکارِ خود، دیگران را از این کار معاف کند.
یک شیطان فضیلتمند یا هیولایی اخلاقمدار؟
گرچه «نظریهی فضیلت» از مطلقات اخلاقی دفاع نمیکند، نشان میدهد که افراد با تمرین و رشدِ ویژگیهای شخصیتیای که شایستهی انسانهاییست که عملکرد خوبی دارند، بهترین شانس را در رسیدن به کامیابی دارند. این ویژگیهای شخصیتی در میانهروی پیدا میشوند. داشتن معایب است که زیاد یا کم بودن این ویژگیها را تعیین میکند. معایب مانع از کارکرد مطلوب و رشد افراد در زندگیشان میشوند.
دکستر در آغاز کودکی آلوده به معایب بسیاری بود. او به شدت بیرحم بود (حیوانات را شکنجه میداد) و هیچ نوع همدردی و وابستگی اجتماعی نداشت. او به هیچوجه میانهرو نیست و باید به شخصیت موظفتری تبدیل شود. دکستر در بزرگسالی تلاش میکند تا بر این موانع غلبه کند و در سریال به نظر میرسد که در این راه پیشرفت هم میکند. در نتیجه بیاحساسی دکستر دستکم در مقابل کسانی که برایش مهماند رنگ میبازد. علیرغم کمبودهای اولیهاش در حس همدردی نخست قدردان دوستدخترش ریتا و در نهایت ظاهراً عاشق او میشود و احساس میکند باید مراقب کودکان او باشد. او به خواهرش علاقهمند است و برای پدرخواندهی مرحومش احترام زیادی قائل است (شاید حتی او را دوست داشته باشد).
گرچه شاید ظاهراً فضیلتهای دکستر شدت بسیار کمی دارند، اینگونه نیست که کلاً وجود نداشته باشند و در طول زمانی که با او میگذرانیم به شدت به آنها افزوده میشود. درحالی که در آغاز دکستر فضیلتهای چندانی ندارد، به نظر میرسد قصد دارد به زندگی خوبی دست یابد، حتی اگر شک داشته باشد که هرگز به آن خواهد رسید. در جایی از سریال، دکستر احساس میکند که دیگر نیازی به آدمکشی ندارد و این نیاز دیگر او را آزار نمیدهد. اینطور به نظر میرسد که دکستر از طریق کشمکش عمدیاش برای کنترل شهوت آدمکشیاش، به نقطهای از میانهروی در ویژگیهای شخصیتیاش رسیده است. حتی ارسطو هم به دکستر به خاطر پیشرفتی که با هدف قرار دادنِ رسیدن به زندگی بهتر کرده است، افتخار خواهد کرد.
یکی از مانتراهای معمول میان مسیحیان این است که «اگر مسیح در این شرایط بود چه کار میکرد؟» چنین پرسشی برخاسته از اخلاق فضیلت است: هرکس با تلاش برای تقلید از افراد فضیلتمند، خود فضیلتمند میشود. مانترای دکستر این است «اگر هری در این شرایط بود چه کار میکرد؟» دکستر تلاش میکند تا براساس کد هری به درستی عمل کند و کاری را انجام دهد که هری میخواست، یعنی در راهی قدم بگذارد که برای او بهترین راه است. گرچه دکستر بهزحمت فردی فضیلتمند به شمار میرود، تلاش میکند تا از فردی فضیلتمند تقلید کند (یا دستکم از بسیاری از مردم به فضیلتمندی نزدیکتر است).
اینکه یک قاتل زنجیرهای بتواند رشد کند بهدشواری قابل باور است، اما به نظر میرسد شخصیت دکستر واقعاً رشد میکند. گرچه دکستر تصور میکند که هیولایی ناکارآمد است، در زندگی حرفهای و شخصیاش پیشرفت میکند. او یک تحلیلگر آثار خون موفق و مورد احترام و فرد مورد علاقهی ستوان ماریا لاگوئرتا[۲۲] است. دکستر در کارش یک هنرمند حقیقیست و به شکلی به تحلیل آثار خون میپردازد که گویی یک هنر است. او به کمکِ لیزر، رشتههای نخ و ابزار دیگر تلاش میکند تا الگوهای جکسون پولاک[۲۳]-مانند آثار خون را بررسی کند تا متوجه نحوهی کشته شدن قربانی شود. به همین ترتیب، زمانی که به شیوهی روشمندش در کمین قاتلان مینشیند و آنها را میکشد احساس راحتی میکند و حتی زمانی که دارد تدارکات کشتن آنها را آماده میکند از گوش دادن به موسیقی کلاسیک لذت میبرد. در زندگی شخصیاش، دکستر نسبت به دوستدخترش (و همسر آیندهاش) ریتا که به شدت عاشق اوست، متعهد است، از کودکان او مراقبت میکند و خواهر ناتنیاش، دبرا او را تحسین میکند.
مردی توخالی میتواند در ظاهر در حال رشد کردن باشد درحالی که از درون تهی باقی مانده است. دکستر اغلب زندگی حسادتبرانگیزش را به منزلهی پوششی میداند که به هیچوجه او را ارضا نمیکند. او ادعا میکند که در بیشتر مواقع در حال نقش بازی کردن است تا کسی به هویت حقیقی او شک نکند. با این حال، دکستر متوجه این مسئله هست که هیچ انسانی، حتی یک قاتل جامعهستیز نمیتواند همچون یک جزیره به تنهایی زندگی کند. در آخرین قسمت فصل دوم، دکستر میپذیرد که به وجود افرادی در زندگیاش نیاز دارد. این مسئله نشان میدهد که او صرفاً در حال نقش بازی کردن نیست بلکه زندگیاش از نظر عاطفی با افراد دور و اطرافش گره خورده است و او چیزی بسیار ارزشمند را از روابطش با آنها به دست میآورد.
دکستر جدای جنبهی احساسی و خلاقانهی شخصیتش، فرد متفکریست: در هر قسمت از سریال روایت متفکرانهی او را میشنویم. دکستر بیشتر از اغلب مردم زندگیِ آزموده، متفکرانه و محدودکنندهای دارد. او با شناخت عقلانی از این مسئله که راه او همچون طناب باریکیست، از کد هری پیروی میکند و میداند که اگر این کار را نکند، به اعماق تاریکی فرو میرود و تبدیل به هیولای مخوف و بیرحمی میشود.
شخصیت دکستر میتواند توصیفی از یک هیولای ناکارآمد باشد: یک قاتل غیرانسانی بیاحساس. دکستر در مقابل قربانیانش خشن، وحشی، به شکل بیرحمانهای کارآمد و بیاحساس است، اما آیا این ویژگیها خودبه خود عیب محسوب میشوند؟ فضیلتها و معایب تا حدی به افراد و نقش آنها در گروه یا فرهنگشان ربط دارد.
کوتهنگریست که دکستر را فردی ناکارآمد بدانیم، درحالی که اگر دکستر را به عنوان سربازی در میان خودمان بدانیم که از ما محافظت میکند، معایب او را فضیلت به حساب میآوریم. برای آنکه فرد به عنوان یک سرباز عملکرد خوبی داشته باشد، برای زنده ماندن باید از نظر احساسی وابستگی زیادی به دیگران نداشته باشد و در عین حال گاهی از آدمهای عادی خشنتر باشد. فقط با بیاحساس بودن نسبت به کشتن دشمنان است که دکستر یا هر سرباز دیگری میتواند به محافظت از افراد بیگناه در برابر آسیبهایی که متوجهشان است ادامه دهد. فقط با خشن بودن رسیدن به موفقیت ممکن است.
ما نباید دکستر را براساس مرزهای شهروندان عادی قضاوت کنیم. دکستر مبارز جامعهی ماست و باید براساس مقیاسی انعطافپذیر مورد سنجش قرار بگیرد. متوجه هستم که ادعایی که میکنم متناقض و تحریکآمیز است. درست است به استدلالهای بسیار بیشتری از آنچه در اینجا میتوان بیان کرد برای اثبات فضیلتمند بودن دکستر نیاز داریم. با این حال، بر این باورم که میتوان استدلالی قانعکننده برای نشان دادن این مسئله ارائه کرد که میتوان دکستر را با فضیلتهای مخصوصِ نقش خودش به درستی قضاوت کرد، شبیه به فضیلتهای ویژهای که یک سرباز در تضاد با فضیلتهای یک حاکم یا سازنده در «جمهوری افلاطون» باید از آنها برخوردار باشد. من بر این باورم که دکستر تا حدی با عمل کردن همچون یک سرباز، به جمهوری خودش و شهروندان آن اجازهی پیشرفت و رشد میدهد. او از جامعهاش در برابر دشمنان داخلی، نه دشمنان خارجی محافظت میکند.
موافقت فرضی: دوست داشتید دکستر در همسایگی شما زندگی میکرد؟
ما از دکستر یا دستکم از آنچه نشان میدهد میترسیم. اما نباید اجازه دهیم که این ترس بر داوری اخلاقیمان اثر بگذارد. باید قدمی به عقب برداریم و از خودمان بپرسیم که آیا دوست داشتیم دکستر در همسایگی ما زندگی کند یا نه. این پرسش به نظریات قرارداد اجتماعیای مربوط است که به طور کلی اعمال فردی و حکومتی را براساس مفهوم موافقت فرضی توجیه میکنند. برای مثال ایستگاه پلیس محلهتان را در نظر بگیرید. گرچه هیچگاه آشکارا موافقت خود را برای داشتن ایستگاه پلیسی در محلهتان ابراز نکردهاید، به صورتی عقلانی با وجود داشتن آن موافق خواهید بود، چون میخواهید در برابر مجرمان از شما محافظت شود، و متوجه این مسئله هستید که اجرا شدن قانونی قوانین در جهت محافظت از خود شماست. بنابراین ایستگاه پلیس محلی از نظر قانونی مشروع است، چون شما به صورت فرضی با وجود داشتن و کارکردهای آن موافقت کردهاید. اگر به شما به عنوان شهروندی که مالیاتش را پرداخت میکند، این حق انتخاب داده میشد که میان جامعهای با ایستگاه پلیس محلی و بدون آن یکی را برای زندگی برگزینید، منطقاً اولی را انتخاب میکردید.
حال تصور کنید که میتوانید در یکی از دو محلهی مشابه نزدیک به هم زندگی کنید؛ تنها تفاوت این دو محله در این است که در اولی دکستر در خیابانها پاسبانی میدهد اما در دومی نه. این مسئله را در نظر بگیرید که در هر دو محله متجاوزان، خلافکاران و قاتلانی وجود دارند که توانستهاند از چنگ قانون بگریزند. خود را پشت «پردهی جهل» جان رالز[۲۴] قرار دهید، پشت این پرده شما چیزهای خاصی را نمیدانید: شما نرخ جرم و جنایتی که در محلهتان رخ میدهد را نمیدانید، نمیدانید که در آن جامعه چه کسی هستید یا چه کسانی را دوست دارید (گرچه حتماً کسانی هستند که دوستشان دارید). کدام یک از این محلهها را برای زندگی انتخاب خواهید کرد؟ البته براساس قید و شرطهای این مثال فرضی میتوانید مطمئن باشید که در محلهی اول دکستر محافظ شما خواهد بود و کوچکترین آسیبی به شما نخواهد رساند، افزون براین، کسانی را به قتل میرساند که ممکن است شما، همسرتان، دوستانتان و بچههایتان را بکشند.
تصور کنید که شما و افرادی که دوستشان دارید ممکن است در آینده قربانی قاتلانی قرار بگیرید که دکستر میتوانست از پیش با کشتنشان جلوی آنها را بگیرد. بعد از خود به صورت منطقی و صادقانه بپرسید که به گشتزنی دکستر در خیابانها برای پیدا کردن و کشتن این قاتلان رضایت میدادید، با توجه به اینکه این کار جلوی رنج کشیدن و مرگ افراد بیگناه را خواهد گرفت.
موافقت با این پرسش فرضی به این معنا نیست که با این کار دکستر دستمزد دولتی میگیرد یا با پول مردم به عنوان «قاتل محافظی» به او حقوق داده خواهد شد. دکستر یک مأمور تنها، مستقل و محافظی در تاریکیست که از شهروندان در برابر قاتلان محافظت میکند.
پرسش مشابهی را در نظر بگیرید: آیا اگر این فرصت را داشتید که به صورت ناشناس مدارکی را علیه دکستر رو کنید که در نتیجه منجر به زندانی شدن او بدون محاکمه میشود، آیا این کار را خواهید کرد؟ اگر علاقهی شخصی و منطقی به محافظت از خودتان شما را به سوی این نتیجهگیری رهنمون سازد که ترجیح میدهید دکستر آزاد بماند و از شما و کسانی را که دوستشان دارید در برابر قاتلان محافظت کند، به صورتی شخصی با اعمال او موافقت کردهاید، حتی اگر مستقیماً در آنها مشارکتی نداشته باشید.
در دولت خودمان میتوانیم افرادی را شبیه به دکستر بیابیم: مأموران عملیاتهای سیاه[۲۵] سی.آی.ای یا مأموران ارتش که دیکتاتوران و تروریستهای شناختهشدهی بیرحمی را میکشند که در صورت زنده ماندن انسانهای بیگناه را به قتل خواهند رساند. با این حال توافق فردی شما به آزاد بودن دکستر از نظر اخلاقی نسبت به عملیاتهای مخفی دولتی پیچیدگی کمتری دارند. و البته انگیزههای دولت اغلب نسبت به انگیزههای دکستر خلوص کمتری دارند و اثرات زیانآورشان آشوببرانگیزتر و خونینتر است.
نتیجهی استدلال
درست است که دکستر یک قاتل است اما او در کارهای کثیف خودش فردی عادل به شمار میرود. هر یک از قاتلانی که دکستر میکشد در گذشته افراد بیگناهی را به قتل رساندهاند و در صورت زنده ماندن در آینده به این کار ادامه خواهند داد. دکستر علیرغم کمبودهایش که ناشی از آسیب غیرقابل تصوریست که در کودکی دیده است، یک هیولا نیست. او به تدریج تلاش کرده است تا بر این کمبودها غلبه کند. دکستر به کدی اخلاقی، یعنی کد هری، پایبند است که به او کمک میکند تا زندگی خوبی با مجازاتی عادلانه و محدودیتهایی که برای خودش به وجود میآورد داشته باشد. دکستر علیرغم قاتلی بیاحساس بودن، روابط خوبی با خواهر ناتنیاش، ریتا و دو فرزند او دارد. مطمئناً پیشرفت دکستر در طول مجموعه ادامه دارد: در فصل سوم ریتا متوجه میشود که از دکستر حامله است. دکستر به زودی پدر میشود. مشخصاً نه تنها دکستر از آسیب رساندن به کسانی که در زندگیاش آنها را دوست دارد اجتناب میکند؛ بلکه به شدت از آنها به عنوان پدر، شوهر و برادر محافظت میکند. افزون براین، او از تمام افراد بیگناهی که احتمال کشتهشدنشان توسط قاتلان وجود دارد نیز محافظت میکند.
گرچه شاید دکستر ترسناک باشد، اما قاتلانی که دکستر آنها را میکشد ترسناکترند. و درحالی که شاید بخواهیم دکستر را به عنوان یک هیولا محکوم کنیم، او هیولای ماست: ما به او که در تاریکی گرگهایی را شکار میکند که در صورت زنده ماندن ما را خواهند بلعید نیاز داریم، به او نیاز داریم تا از ما محافظت کند تا ما بتوانیم در طول شب در کمال امنیت بخوابیم.
پانویسها:
[۱] Matthew Brophy
[۲] Aristotle, The Nicomachean Ethics, ed. and trans. David Ross (Oxford: Oxford University Press, 1998).
[۳] Tony Soprano
[۴] The Sopranos
[۵] HBO
[۶] Dexter Morgan
[۷] Showtime
[۸] categorical imperative
[۹] Harry
[۱۰] Debra
[۱۱] Rita
[۱۲] Astor
[۱۳] Cody
[۱۴] modus operandi
[۱۵] Ticking Time Bomb
[۱۶] Rouge
[۱۷] Jack Bauer
[۱۸] R. Cochran and J. Surnow, 24. Fox broadcasting company (television series, 2001)
[۱۹] Immanuel Kant, Philosophy of Law (1796), trans. William Hastie (Edinburgh: T & T Clarke, 1887), p. 198.
[۲۰] amoral
[۲۱] immoral
[۲۲] Maria LaGuerta
[۲۳] Jackson Pollack(1912-1956) نقاش آمریکایی و از پیشگامان جنبش هیجاننمایی انتزاعی بود.
[۲۴] John Rawls
[۲۵] به عملیات های جاسوسی گفته می شود که توسط دولت ها یا سازمان های نظامی یا شرکت های طرف قرارداد دولت ها انجام می گیرد.
Javid parsa | 27, اکتبر, 2020
|
نقد فوق العاده ای بود و متوجه هیچ نقصی درش نشدم . اگرچه کلا موضوعی بحث برانگیز هست .با تشکر بسیار از شما ک زحمت ترجمه رو کشیدین که واقعا متن بلندی بود .
mh.darabinia | 26, آگوست, 2023
|
خسته نباشید بانو. عالی بود و چالش برانگیز