سایکوپاتی و اراده‌ی معطوف به قدرت


ریچارد ام. گری
مدیر تحقیقات پروژه‌ی پژوهشی و بازشناسی برنامه‌ریزی عصبی- ‌کلامی و استاد پزشکی رفتاری در کالج خصوصی توروی نیویورک[۱]


خلاصه: معمولاً وقتی درباره‌ی جنایت‌های قاتلان زنجیره‌ای بزرگ می‌شنویم، توقع داریم که با فردی بسیار وحشتناک، تاریک و غیرعادی روبه‌رو شویم: هیولایی که با انسان‌های عادی کاملاً متفاوت است. چنین انتظاری حاکی از آن است که توقع نداریم انسانی معمولی، همچون خود ما، توانایی دست زدن به چنین اعمال دهشتناکی را داشته باشد. اما واقعیت این است که در اکثرمواقع ما صرفاً با آدمی فوق‌العاده معمولی مواجه می‌شویم که دست‌کم در ظاهر، همچون ما، خانواده، شغل و زندگی‌ا‌ی داشته است. ریچارد ام. گری در این مقاله می‌کوشد تا به کمک مفهوم «سایکوپاتی» و تحلیل شخصیت و اعمال دو تن از معروف‌ترین قاتلان زنجیره‌ای جهان، تد باندی و دنیس ریدر، نشان دهد که بیشتر قاتلان زنجیره‌ای بزرگ سایکوپات‌اند. یعنی افرادی که از نظر ظاهری بسیار جذاب‌اند و ظرفیت ناچیزی برای همدردی، پشیمانی و شفقت دارند، یا اصلاً به طور کل از این توانایی‌ها بی‌بهره‌اند. آنها بسیار شبیه به ابرانسان نیچه‌ای، موجوداتی معقول، اما غیراخلاقی‌اند. آنها می‌دانند که اعمالشان از نظر جهان غیرقابل‌پذیرش است، اما کنجکاوی یا رویای کشتن آنها را به این کار وامی‌دارد. گری با بهره‌گیری از دیدگاه‌های مطرح در روان‌شناسی، از جمله دیدگاه‌های رابرت هیر، به بررسی نقات قوت و همچنین ضعف سایکوپات‌ها، به‌ویژه قاتلان زنجیره‌ای سایکوپات می‌پردازد و در نهایت با مقایسه‌ی آنها با ابرانسان نیچه‌ای و به کمک دیدگاه‌های نیچه در کتاب «فراسوی خیر و شر» نشان می‌دهد که گرچه ممکن است در ظاهر چنین به نظر برسد، در واقع قاتلان زنجیره‌ای سایکوپات توانایی لازم برای رسیدن به مقام ابرانسان را ندارند.

تد باندی و دنیس ریدر

همه‌ی ما انتظار هیولاها را داریم. وقتی درباره‌ی قاتلان زنجیره‌ای می‌شنویم، جنایاتی که انجام داده‌اند به نظرمان هیولاوار می‌آیند و از درکِ ما خارج‌اند، اما وقتی تلویزیون را روشن می‌کنیم، با آدم‌های نسبتاً معمولی و در بیشتر مواقع آرامی مواجه می‌شویم. آنها هم خانواده و شغلی دارند؛ افرادی معمولی که هیچ توجهی را به خود جلب نمی‌کنند. دنیس ریدر[۲]، قاتل BTK[3]، یک مأمور اجرای قانون، رهبر گروه پیش‌آهنگ و رئیس کلیسا بود. او لقب BTK را به منظور نشان دادن مقاصدش برای خود برگزید: ببند، شکنجه‌ کن و بکش. جان وین گیسی[۴] یک پیمانکار ساختمان و در کنارش به عنوان شغل دوم یک دلقک هم بود؛ روح خانواده‌اش هم از این قضیه خبر نداشت که او در تمام این مدت مشغول اغوا کردن و کشتن مردان جوان بوده است. تد باندی[۵] بسیار باهوش، جذاب و خوش‌قیافه بود. مردم جذب ظاهر فریبنده و اعتمادبه‌نفس بالای او می‌شدند. او یکی از کاندیدهای موفق در رتبه‌بندی حزب جمهوری‌خواهان جوان بود. پس مشکل کجاست؟

تئودور رابرت «تد» باندی در نوامبر ۱۹۴۶ متولد شد و در ژانویه ۱۹۸۹ در زندان ایالتی فلوریدا با صندلی الکتریکی اعدام شد. او یک قاتل و متجاوز سریالی، آدم ربا، دزد و مرده باز بود که در دهه ۱۹۷۰ به ده‌ها زن حمله کرد و تعداد زیادی از آن‌ها را به قتل رساند. احتمال می‌رود جنایات او حتی پیش از این تاریخ آغاز شده باشد. پس از بیش از یک دهه انکار او تنها اندکی پیش از اجرای حکم اعدامش به قتل بیش از ۳۰ زن جوان بین سال‌های ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۸ اعتراف کرد. تعداد واقعی قتل‌های انجام شده توسط او کاملاً مشخص نیست. باندی خوش قیافه و دارای شخصیتی کاریزماتیک توصیف شده، این دو مشخصه به او در جلب اعتماد قربانیانش کمک می‌کرد. در موارد بسیاری او در مکان‌های عمومی در قالب کسی که آسیب دیده یا معلولیت دارد به زنان نزدیک می‌شد و از آن‌ها برای انجام کاری کمک می‌خواست (مثلاً برای حمل چند کتاب) او از این حربه برای کشاندن آن‌ها به یک مکان خلوت استفاده می‌کرد. در مواردی نیز او در قالب پلیس یا مأمور آتش‌نشانی ظاهر می‌شد و از قدرت قانونی جعلیش برای همراه کردن قربانی استفاده می‌کرد. بعضی موارد او بارها به محل انجام جنایت باز می‌گشت و هر بار ساعت‌ها به آراستن جسد و معاشقه با آن مشغول می‌شد. این ملاقات با اجسادِ در حال پوسیدن تا زمانی ادامه می‌یافت که تعفن جسد یا حمله حیوانات وحشی نزدیکی بیشتر با آن را غیرممکن می‌ساخت. او حداقل ۱۲ قربانی را سر بریده بود و در مواردی سر بریده را برای مدتی به عنوان یادگاری در آپارتمانش نگه داشته بود. در موارد معدودی باندی نیمه شب به خانه قربانی وارد می‌شد و با ضربه‌های کشنده زنان را در خواب می‌کشت.

اقدامات هیولاوار لزوماً ناشی از هیولاها نیستند. وقتی ما از بیرون شاهدِ این اعمال هستیم و به صورت طبیعی وحشتی را تجربه می‌کنیم، معمولاً وحشتِ ادراکاتِ خود را متوجه انسانی می‌کنیم که آن اقدامات را انجام داده است. وقتی آن اعمال غیرقابل‌تصورند، مانند قتل‌های زنجیره‌ای جنسی، انتظار داریم کسی که آن اعمال را انجام داده است، به اندازه‌ی خود آن اعمال وحشتناک باشد. اما در نهایت متوجه می‌شویم که زندگی آن جنایتکار، جدا از جنایت‌هایش، بسیار معمولی و خالی از هیجان است و بستری نسبتاً عادی دارد. این همان بینشِ هانا آرنت[۶] درباره‌ی ابتذال شر[۷] است.

اما مفهوم یک قاتل زنجیره‌ای کاملاً عادی گیج‌کننده است. شدت وقاحت این اعمال چنین می‌طلبد که کسانی که مرتکب آنها شده‌اند باید هیولا باشند. ما به این باور رسیده‌ایم که باید بتوانیم هیولاها را شناسایی کنیم- شبیه به تصویر دورین گری[۸] یا بارُن هارکونن[۹] در مجموعه‌ی «تل ماسه»[۱۰] انتظار داریم که آثار شرارات هیولاها بر چهره و بدنشان آشکار باشد. دلمان می‌خواهد که آنها را جانی، تسخیرشده، و شخصی تاریک و متفاوت بدانیم، اما متوجه می‌شویم که آنها هم دقیقاً ظاهری شبیه به ما دارند و با ظاهری شبیه به تمام شهروندان محترم دیگر در بین ما حضور دارند.

نخستین برداشت ما این است که این جنایتکاران باید دیوانه، تبهکاران گستاخ و سرکش و یا چیز دیگری باشند. در اغلب مواقع قاتلان زنجیره‌ای سایکوپات هستند- یعنی افرادی که از نظر ظاهری بسیار جذاب‌اند و ظرفیت ناچیزی برای همدردی، پشیمانی و شفقت دارند، یا اصلاً به طور کل از این توانایی‌ها بی‌بهره‌اند. آنها بسیار شبیه به ابرانسان نیچه‌ای، موجوداتی معقول، اما غیراخلاقی‌اند. آنها می‌دانند که اعمالشان از نظر جهان غیرقابل‌پذیرش است، اما کنجکاوی یا رویای کشتن آنها را به این کار وامی‌دارد. در جایی که ما از روی شفقت یا ترس از مجازات از چنین اکتشافاتی روی‌برمی‌گردانیم، آنها با همان بی‌احساسی‌ای کارهایشان را انجام می‌دهند که کلکسیونر حشرات، بدون کوچکترین تردیدی حشرات را می‌کشد تا آنها را روی تکه مقوایی بچسباند. آنها دنباله‌روی اراده‌ی معطوف به قدرت نیچه‌اند.

سایکوپات در برابر روان‌پریش

سایکوپتی[۱۱] اصطلاحی بالینی برای افرادی‌ست که آنها را سایکوپات می‌نامیم. آنها دیوانه نیستند. از بسیاری از جهات، آنها منطقی و کارآمدند و می‌توانند کارهای زیادی را در جهان انجام دهند. بااین‌حال، مهم است که بدانیم آنها بدون وجدان، شفقت یا احساس ندامت زندگی می‌کنند. در نتیجه، آنها قادر به درک روابط احساسی‌ای نیستند که فهمِ خوب و بد را ممکن می‌کند، یعنی محدودیت‌های اخلاقی که جلوی بروز انحرافات و فانتزی‌های ما را در زندگی واقعی می‌گیرند. روان‌شناسانی که به دنبال توصیف این مشکل بودند، چنین افرادی را از نظر اخلاقی دیوانه خواندند: افرادی معقول که ناتوان از تشخیص تمایزات اخلاقی‌ای‌اند که بقیه‌ی ما قادر به انجامش هستیم. هروی کلکلی[۱۲]، نخستین دانشمندی که درک کنونی ما از این مشکل را چهارچوب‌بندی کرد، سایکوپات‌ها را به عنوان افرادی توصیف می‌کند که تحت تأثیر نوعی زوال معنایی[۱۳] قرار گرفته‌اند و نمی‌توانند در زبان تمایزی عاطفی و اخلاقی قائل شوند.

سایکوپات‌ها روان‌پریش نیستند. در بسترِ قتل‌های زنجیره‌ای، اشتباه گرفتنِ روان‌پریشی[۱۴] و سایکوپاتی ناشی از تصور رایجی مبنی بر این است که افرادی که چنین رفتارهایی دارند، نمی‌توانند عاقل باشند. دلیل دیگر این سردرگمی زبان‌شناسانه این است که تا میانه‌های قرن بیستم، به طور عمومی، از واژه‌ی سایکوپاتی اغلب برای توصیف هر نوع بیماری روانی استفاده می‌شد. از دهه‌ی ۱۹۳۰ کم‌کم این واژه برای نشان دادن مشکل خاص افرادی به کار گرفته شد که وجدان یا امکان همدردی در آنها وجود نداشت. تا دهه‌ی ۱۹۴۰ کاربرد این واژه به درک امروزی ما نزدیک‌تر شد و امروزه این واژه یک اصطلاح تخصصی‌ست.[۱۵]

سایکوپات‌ها از روان‌پریشان متمایزند، چون آنها دچار نوعی اختلال شخصیتی، نوعی الگوی اصولی رفتاری‌اند که مادام‌العمر و فراگیر است، اما جلوی عملکرد کامل آنها را در جهان نمی‌گیرد. سایکوپات‌های غیروحشی را می‌توان به عنوان افرادی که از نقص شخصیتی رنج می‌برند توصیف کرد.

روان‌پریش‌ها چیزهایی را که وجود ندارند می‌بینند و اغلب اوهام شنیداری دارند؛ آنها نمی‌توانند میان توهم و واقعیت تمایزی قائل شوند. زندگی آنها معمولاً غیرقابل‌کنترل و شدیداً مختل است. روان‌پریش‌ها اغلب توسط اوهام‌شان هدایت می‌شوند. دیوید برکویتز[۱۶]، معروف به «پسرِ سم»[۱۷] بر این باور بود که سگِ همسایه به او گفته است که اسلحه را بردارد و بچه‌ها را بکشد. چارلز منسن[۱۸] متقاعد شده بود که گروه موسیقی بیتلز[۱۹] به او گفته‌اند که منادی عصرِ جدید و تجسمِ عیسی مسیح است.

دنیس ریدر، قاتل BTK، یک مأمور اجرای قانون، رهبر گروه پیش‌آهنگ و رئیس کلیسا بود. او لقب BTK را به منظور نشان دادن مقاصدش برای خود برگزید: ببند، شکنجه‌کن و بکش. در دادگاه، ریدر در برابر قاضی، خانواده‌های قربانیان و جمعِ مطبوعات ایستاده بود و به جزئیات جرم‌هایی که مرتکب شده بود گوش می‌داد. بدون آنکه حتی پلک بزند، چندین بار وسط حرف قاضی پرید تا برخی از اشتباهات جزئی قاضی را تصحیح کند. ریدر که وقاحتِ جنایت‌ها یا واکنش مردمی که در آنجا جمع شده بودند هیچ تأثیری بر او نداشت، نسبت به وقایع پرونده‌ها واکنش‌هایی معمولی از خود نشان می‌داد. در همان دادگاه، وقتی ریدر به سوی خدا فریاد زد که پس از گذراندن این امتحان دشوار برای اثبات بی‌گناهی‌اش، امیدوار است که او را در درگاهِ خود بپذیرد، حالتی به‌شدت ریاکارانه داشت. او خود را همچون فردی نشان داد که بر اثرِ انتظار برای مجازاتِ الهی غمگین شده است، بااین‌حال باز هم می‌خواهد به خدا اعتماد کند. ریدر در این بستری که به ظاهر حاکی از درخواستِ شفقت و اظهار ندامت و شرمِ عمیق است، فقط و فقط به فکرِ خودش است. شاید فکر می‌کرد که دارد کار درست را انجام می‌دهد، یا شاید صرفاً احساس خطر می‌کرد؛ در هر صورت، دغدغه‌ی او صرفاً آسودگی ابدی خودش بود و هیچ چیز دیگری برایش اهمیتی نداشت.

سایکوپات‌ها اغلب درباره‌ی اینکه چیزها چگونه به نظر می‌رسند و چه احساسی ممکن است داشته باشند کنجکاوند. آنها ممکن است به دنبال احساسات یا راه‌های جدیدی باشند تا بتوانند با این انسانیت گمشده مواجه شوند، اما می‌دانند که دارند چه کار می‌کنند، می‌دانند که کارشان اشتباه و مضر است؛ اما صرفاً وقاحت جنایت‌هایشان تأثیری بر آنها ندارد. اگر به نظر برسد که از نظر احساسی تحت تأثیر قرار گرفته‌اند، این تحت تأثیر قرار گرفتن اغلب بخشی از یک نقشه‌ی هوشمندانه یا صرفاً ناشی از ترس از گیر افتادن است. وقتی دنیس ریدر فکر کرد که پلیس درباره‌ی امنیتِ ارتباط برقرار کردن با دیسک کامپیوتری به او دروغ گفته بسیار خشمگین شد. تا آن لحظه ریدر هر بار از پلیس پیشی جسته بود، اما پس از آن پلیس به او دروغ گفت. پلیس تقلب کرد. به همین ترتیب، سایکوپات‌های قاتل در اظهارات و صحبت‌های خود به شکل بی‌احساسی منطقی‌اند. آنها دقیقاً می‌دانند که چه کرده‌اند و چطور آن کار را کرده‌اند. حتی ممکن است بتوانند به شما بگویند که چرا آن کار را کرده‌اند. روان‌‌پریش‌ها اینطور نیستند.

در نهایت، به نظر می‌رسد سایکوپاتی را بیشتر از روند‌های اجتماعی شدن، با ژنتیک می‌توان تعیین کرد. مطالعات اخیر نشان داده است که گرچه رفتارهای ضدِ اجتماعی که اغلب همراه سایکوپاتی‌اند، ارتباط عمیقی با طبقه‌ی اجتماعی، هوش و تربیت دارند، خودِ سایکوپاتی- یعنی خودِ شخصیت سنگدل، بی‌وجدان و ظالم- ثمره‌ی ژنتیک است، نه روند اجتماعی شدن. سایکوپاتیِ حقیقی موروثی‌ست.[۲۰]

سایکوپات

با درنظرگرفتن برخی از ویژگی‌های ریشه‌ای سایکوپاتی، درک عمیق‌تری از آن به دست آوریم. ویژگی‌های سایکوپات عبارتند از:

«جذابیت سطحی، فقدان توهمات و بروز رفتارهای روان‌پریشانه، غیرقابل‌اعتماد بودن، عدم صداقت، فقدان احساس پشیمانی یا شرم، رفتارهای ضداجتماعی با انگیزه‌های ناکافی، ناتوانی در یادگیری از تجربه‌ها.»[۲۱]

جذابیت سطحی به توانایی سایکوپات برای گفتن چیزهای درست اشاره دارد که به این وسیله شما را وارد چهارچوب داوری خودش می‌کند. تد باندی تجسم تمام و کمال این ویژگی بود. او از سویی بسیار بااعتمادبه‌نفس و از سویی مانند بچه‌ها به نظر می‌رسید و به این ترتیب می‌توانست تقریباً اعتماد همه را به خود جلب کند. می‌گویند او یک فروشنده‌ی بالفطره بود. دنیس ریدر تا این حد انعطاف‌پذیر نبود، اما به عنوان شهروندی صادق شناخته می‌شد. افراد کلیسایش می‌دانستند که می‌توانند روی دنیس حساب کنند. هیچ‌کس به اینکه این مردان چه کرده‌اند و قادر به انجام چه کارهایی هستند شک نکرده بود.[۲۲]

این ویژگی، یعنی جذابیت سطحی می‌تواند به نحوه‌ی یادگیری سایکوپات مرتبط باشد. تحلیل‌های علمی نشان می‌دهند که سایکوپات‌ها به راحتی چیزهای دلپذیر را یاد می‌گیرند. آنها یاد می‌گیرند تا با تبعیض قائل شدن نسبت به چیزهایی که به پاداش ختم می‌شوند آنها را سریع‌تر و بهتر از باقی چیزها یاد بگیرند. جذابیت سطحی می‌تواند صرفاً بیانگر این واقعیت باشد که سایکوپات‌ها، ورای تمام کمبودهایشان می‌توانند آنچه را که در موقعیت‌های بیناشخصی کارآمد خواهد بود، یاد بگیرند. آنها آشکارا از پیش‌بینی خطر یا نفرت‌ دیگران از خودشان ناتوان‌اند. گرچه می‌توانند در موقعیت‌های مناسب، احساسات عادی را تقلید کنند، اغلب هیچ ایده‌ای ندارند که این احساسات واقعاً چه معنایی دارند. در نتیجه شبیه آفتاب‌پرست می‌شوند و یادمی‌گیرند که خود را همرنگ جماعت کنند. یاد می‌گیرند که کلمات درست را بر زبان آورند، اما معنایی پشت این کلمات وجود ندارد.[۲۳]

در حال حاضر پر واضح است که بسیاری از سایکوپات‌ها از اختلال شخصیت ضداجتماعی[۲۴] رنج می‌برند، اما این مسئله به این معنا نیست که تمام سایکوپات‌ها ضداجتماعی‌اند. تفاوت میان این اختلال و سایکوپاتی چیست؟ اختلال شخصیت ضداجتماعی را با تاریخچه‌ای از جنایت‌های ظالمانه- کلاه‌برداری، دروغ‌گویی و فعالیت‌های تبه‌کارانه- توصیف می‌کنند. افزون‌بر قاتلان و متجاوزان زنجیره‌ای، بخش بزرگی از سایکوپات‌های غیرجنایتکار در اجتماعات مذهبی، سرگرمی و تجاری شرکت می‌کنند.[۲۵] رابرت هیر[۲۶]، پژوهشگر مدرنِ سایکوپاتی، در اثر پیشگامانه‌اش «مارهای کت‌و‌شلوارپوش»، درباره‌ی سایکوپات‌های بی‌شماری صحبت می‌کند که در خیابان میان ما راه می‌روند و دست خود را با بروز رفتارهای ضداجتماعی رو نمی‌کنند. او بر این باور است که تا یک درصد مدیر عاملان اجرایی ممکن است «مارهای کت‌و‌شلوارپوش» باشند.[۲۷]

وقتی سایکوپات‌ها خشن هستند، خشونت‌شان هدفمند است. خشونت آنها نتیجه‌ی توهینی که به آنها شده یا آسیبی که دیده‌اند نیست، بلکه عملی نسبتاً تصادفی و ناگهانی‌ست؛ کسی یا چیزی سر راه او قرار گرفته است و بنابراین باید از سر راه برداشته شود.

در سکانس آغازینِ تیتراژ شروع سریال «دکستر»، بازیگر نقش اولِ سایکوپات را می‌بینیم که روی تختش خوابیده است و پشه‌ای روی دستش می‌نشیند و شروع به مکیدن خون او می‌کند. چشمان دکستر روی آن موجود متمرکز می‌شود و بدون کوچکترین فکری چنان ضربه‌ای به او می‌زد که درجا سقط می‌شود. خشونت سایکوپات‌ها درست به همین شکل است: بی‌احساس و عینی، گاهی از روی ضرورت و گاهی همین‌طوری. در مقابل، جنایتکاران معمولی و افرادی که دچار اختلال شخصیتی ضداجتماعی‌اند، در واکنش به چیزی یا کسی از خود خشونت به خرج می‌دهند. آنها احساسی و خودبه‌خود عمل می‌کنند. عصب‌شناسان و روان‌شناسان نشان داده‌اند که خشونت واکنشی- خشونت اتوماتیک در واکنش به یک احساس یا تهدید- در میان سایکوپات‌ها، نسبت به افرادی که اختلال شخصیتی ضداجتماعی دارند، رواج کمتری دارد، گرچه اعضای هر دو گروه، در کل نسبت به افراد معمولی خشونت واکنشی بیشتری از خود نشان می‌دهند.

به نظر می‌رسد تمام سایکوپات‌ها به صورت هم‌زمان از نظر احساسی، نسبت به رنج کشیدنِ دیگران سرد یا بی‌تفاوت‌اند، بدون تفکر دست به عمل می‌زنند و نسبتاً مسئولیت‌ناپذیرند. رابرت هیر و بسیاری از پژوهشگران دیگر گزارش داده‌اند که در سطح بیولوژیکی عمیقی به نظر می‌رسد که این اختلال به دو عامل تقسیم می‌شود.[۲۸] نخستین عامل نشان از فقدان همدردی، احساسِ ندامت و بی‌تفاوتی سردی نسبت به رنجِ انسان‌ها دارد و به طور عمده توسط ژنتیک شکل گرفته است. تا ۶۰ درصدِ این ویژگی ارثی‌ست. عامل دوم که همراه با مسئولیت‌ناپذیری، بدون فکر دست به عمل زدن و رفتارهای ضداجتماعی‌ست، مؤلفه‌ی محیطی قوی‌ای دارد. گرچه ژنتیک آثاری بر عامل دوم دارد، این تربیت، محیط و تجربه‌اند که تا حدِ زیادی شیوه‌ی خاص رفتاری فردِ سایکوپات یعنی بدون فکر عمل کردن و مسئولیت‌ناپذیری را تعیین می‌کنند. البته که درجه‌ی دخالت فردِ سایکوپات در اعمال خشونت‌آمیز مستقیماً به هوش و وضعیت اجتماعی و اقتصادی‌اش مرتبط است: سایکوپات‌های پولدار و باهوش نسبت به سایکوپات‌های فقیر و تحصیل‌نکرده کمتر دست به خشونت می‌زنند.[۲۹]

روان‌پریشی یا سایکوزیس به معنای وضعیت روانی غیرطبیعی‌ای‌ست که در روانپزشکی برای بیان حالت «از دست رفتن توانایی تفریق واقعیت از خیال» به‌کارمی‌رود. سایکوز به انواع جدای‌ای از اختلالات روانی اطلاق می‌شود که در طول آن‌ها بیمار فقط دچار توهم و هذیان شود. هر گاه این افراد به اختلالات شخصیتی نیز، دچار شوند بیماری‌شان جنون یا سایکوز نامیده می‌شود؛ که مشخصا شامل دو مشخصه است: هذیان (بیان غیرعمد درک نادرست از واقعیات) و توهم (دیدن یا شنیدن غیرعمد چیزی که اساساً نبوده و نیست). سایکوپات‌ها روان‌پریش نیستند. در بسترِ قتل‌های زنجیره‌ای، اشتباه گرفتنِ روان‌پریشی و سایکوپاتی ناشی از تصور رایجی مبنی بر این است که افرادی که چنین رفتارهایی دارند، نمی‌توانند عاقل باشند. سایکوپات‌ها از روان‌پریشان متمایزند، چون آنها دچار نوعی اختلال شخصیتی، نوعی الگوی اصولی رفتاری‌اند که مادام‌العمر و فراگیر است، اما جلوی عملکرد کامل آنها را در جهان نمی‌گیرد. سایکوپات‌های غیروحشی را می‌توان به عنوان افرادی که از نقص شخصیتی رنج می‌برند توصیف کرد. روان‌پریش‌ها چیزهایی را که وجود ندارند می‌بینند و اغلب اوهام شنیداری دارند؛ آنها نمی‌توانند میان توهم و واقعیت تمایزی قائل شوند. زندگی آنها معمولاً غیرقابل‌کنترل و شدیداً مختل است. روان‌پریش‌ها اغلب توسط اوهام‌شان هدایت می‌شوند. مثلاً چارلز منسن، به عنوان یک قاتل زنجیره‌ای روان‌پریش متقاعد شده بود که گروه موسیقی بیتلز به او گفته‌اند که منادی عصرِ جدید و تجسمِ عیسی مسیح است.

بار دیگر شخصیت سایکوپات خیالی دکستر را درنظر بگیرید. دکستر از همان کودکی متوجه تمایل شدیدش به خون‌گیری می‌شود. پدرخوانده‌اش که مچ او را گرفته است، روش نسبتاً قابل‌قبولی را برای کنترل کردن این تمایل به او یاد می‌دهد: کشتن آدم بدها. در جهانِ واقعی، احتمالاً به دکسترهای واقعی به جای راه‌ و روش‌های امنِ آدم‌کشی، در آوردن پولی هنگفت، ستاره شدن و مطالبی درباره‌ی وزارت‌های خیمه‌های بزرگ[۳۰] یاد داده می‌شود. سایکوپات‌هایی که به این اندازه خوش‌اقبال نیستند، فوت و فن‌های قوانین حاکم بر خیابان‌ها را فرامی‌گیرند و تبدیل به جنایتکارانی وحشی می‌شوند. در بسیاری از موارد، فردِ سایکوپاتی که خشنوت خود را تحت کنترل درآورده است، می‌تواند مدیرعامل اجرایی بی‌عیب و نقصی در قرن بیست‌و‌یکم باشد: فردی بی‌احساس و منطقی که حاضر است برای رسیدن به سود تن به هرکاری بدهد.[۳۱]

سایکوپات‌ها افراد قابل‌اعتمادی نیستند. جالب است که بدانیم در نظریه‌های اولیه‌، سایکوپات‌ها به عنوان افرادی شناخته می‌شدند که از ناتوانایی معنایی رنج می‌برند، چون ظاهراً کلامِ آنها با اعمالشان هیچ مطابقتی نداشت. اما ناتوانایی حقیقی آنها ریشه در شکست در نادیده گرفتن پیامدهای آینده دارد. آنها می‌دانند که چطور آنچه را که درست است بگویند و ازآن‌جایی‌که وقتی براساس حرف‌شان عمل نمی‌کنند، معمولاً نمی‌توانند واکنش احتمالی دیگران را پیش‌بینی کنند، اغلب به عنوان افرادی غیرقابل‌اعتماد شناخته می‌شوند (گرچه گاهی قابل‌اعتماد بودن به عنوان روش سودمندی برای به دست آوردن نتایجِ کوتاه‌مدت تلقی می‌شود). سایکوپت‌ها ممکن است مشکلِ تمرکز نیز داشته باشند. هنگامی که روان‌شناسان کودکان را برای ارزیابی پتانسیل‌های سایکوپاتی ارزیابی می‌کنند، اغلب کمبود تمرکز به همراه بی‌تفاوتی سرد و بی‌احساس نسبت به دیگران در کودکان، به عنوان عواملی درنظرگرفته می‌شوند که نشان از سایکوپاتی آنها در بزرگسالی دارد.

پژوهش‌های دیگر نشان می‌دهند که در سایکوپات‌ها، آمیگدال، مرکز عواطف در مغز، آسیب دیده است. این مسئله به این معناست که آنها نه تنها نسبت به عواطف دیگران بی‌احساس‌اند، بلکه فرآیندهای عادی یادگیری، که شامل احساس ترس و لذت شرطی نیز می‌شوند، در آنها ناقص است. در اشخاص عادی، احساسِ مسئولیتِ ما در میان ترس از عواقب و تمایل به دریافتِ پاداش به تعادل رسیده است. اما در سایکوپات‌ها، گرچه سیستم پاداشِ آنها به درستی کار می‌کند، به طور کلی‌تر، ترس از مجازات، عدمِ تأیید و عواقب حضور ندارند تا آنها را در مسیر درست نگه دارند. حواسشان پرت می‌شود یا چیزهای دیگر به نظرشان جالب‌تر می‌آید.

ناتوانی در یادگیری در سایکوپات‌ها رواج دارد. آنها یاد نمی‌گیرند تا از آسیبی که دیگری در نتیجه‌ی اعمالش تجربه کرده است، بترسند یا آن را پیش‌بینی کنند. گرچه یاد می‌گیرند که به پاداش، نسبت به واکنش‌های ترس-محور پاسخ بهتری بدهند، به طور کلی باز هم در یادگیری استعداد چندانی ندارند. در واقع، سایکوپت‌ها، با تمایز قائل شدن میان دو محرک بیشتر از همه یاد می‌گیرند. آنها می‌توانند تشخیص دهند که چه چیزی در تضاد با چه چیزی کار نمی‌کند. یعنی می‌توانند یاد بگیرند که میان دو گزینه انتخاب کنند- اما این انتخاب براساسِ مجازات نیست، آنها از روی اثربخش بودن چیزی، آن را انتخاب می‌کنند.[۳۲]

زبان و مغزِ عاطفی

عدمِ صمیمیت، نشانه‌ی فردی‌ست که به راحتی می‌تواند از زبان استفاده کند، اما هیچ احساس یا توجهی به معنای واقعی کلمات ندارد. سایکوپات‌ها اغلب در استفاده از زبان مشکل دارند. مطالعات حاکی از آن است که گرچه سایکوپت‌ها میان واژگان عاطفی و غیرعاطفی تمایزی قائل نمی‌شوند، افراد عادی به این تمایز قائل‌اند و نسبت به واژگان عاطفی واکنش سریع‌تری نشان می‌دهند. از نظر سایکوپات‌ها تمام واژگان ارزش یکسانی دارند؛ آنها فقط برای برطرف کردن نیازهایشان از این کلمات استفاده می‌کنند. از آنجایی که سایکوپات‌ها به آنچه به کار می‌آید بهترین واکنش را نشان می‌دهند، می‌توانند بهترین حرف‌ها را بزنند بدون آنکه منظور واقعی‌شان بوده باشد. و از آنجایی که هیچ ترسی برای گیر افتادن ندارند، می‌توانند آزادانه برای رسیدن به اهدافشان هرچه می‌خواهند بگویند.

محققان دیگر نشان داده‌اند که درون‌مایه‌ی روایت‌های کلامی سایکوپات‌ها اغلب قانع‌کننده نیستند، اما در بیشتر مواقع چنان اعتمادبه‌نفسی از خود نشان می‌دهند که باعث می‌شود باورپذیرتر به نظربرسند. از آنجایی که ترسی از اشتباه کردن ندارند- فاقد آن ارتباط آمیگدالاری‌اند که آن ترس را ایجاد می‌کند- با اطمینانی راسخ صحبت می‌کنند. حتی اگر در حینِ دروغ گفتن، مچشان گرفته شود، به آرامی و بدونِ توجه به آشکار شدنِ عدمِ صداقتشان به کار خود ادامه می‌دهند. مطالعات اخیر نشان داده‌اند که انسان‌ها بیشتر تمایل دارند تا روایت‌هایی را که با اعتمادبه‌نفس تعریف می‌شوند، بیشتر از روایت‌های منسجم باور کنند.[۳۳] در مکالمات، سایکوپت‌ها توانایی زیادی در قالب کردنِ نظر خود به دیگران دارند به طوری که افراد عادی آنها را اشخاصی متقاعدکننده و بااعتمادبه‌نفس به شمار می‌آورند.

جالب است که زبان نوشتاری سایکوپات‌ها اغلب مشکلات اساسی‌ای را که احتمالاً در حرف زدنشان مشخص نیست، آشکار می‌کند. شنیدن صحبت‌های تد باندی و دنیس ریدر، نسبت به زمانی که نوشته‌های آنها را می‌خوانیم واکنش متفاوتی را در ما برمی‌انگیزد. تد باندی در قسمت دستور زبان امتحان وکالت رد شد و نخستین یادداشت ریدر به پلیس، انقدر بد نوشته شده بود که پلیس در ابتدا تصور کرد که او خارجی‌ست. این واگرایی در مهارت‌های صحبت کردن و نوشتن نشان از آن دارد که ناتوانی در یادگیری در سطحی عاطفی سایکوپات‌ها را تحت فشار قرار می‌دهد. در بسترِ مکالمه، سرنخ‌های کافی از جانب فرد دیگر برای راهنمایی سایکوپات در جهت استفاده از زبان فراهم می‌شود و به همین دلیل سایکوپات‌ها در حرف زدن روان‌ترند. وقتی به پرسش‌های رسمی پاسخ می‌دهند، اغلب قانع‌کننده نیستند؛ بااین‌حال، به خوبی از پسِ مکالمات برمی‌آیند. نوشتن معمولاً به تنهایی انجام می‌شود، بنابراین در هنگام نوشتن، سرنخ یا اظهارنظری کافی برای راهنمایی آنها وجود ندارد تا بتوانند با واکنش‌های کلامی مناسب دیگران را متقاعد کنند.[۳۴]

روان‌شناسی به نام رابرت هیر، یکی از کارشناسان برجسته در زمینه‌ی سایکوپاتی، افراد سایکوپات را چنین توصیف می‌کند: «درندگان اجتماعی که می‌فریبند، دست می‌یازند و با بی‌رحمی راه خود را از میان زندگی درپیش‌می‌گیرند و دنباله‌ای از قلب‌های شکسته، انتظارات متلاشی‌شده و کیف‌پول‌های خالی را برجای می‌گذارند. آنها کاملاً عاری از وجدان و حس همدلی‌اند، خودخواهانه آنچه را که می‌خواهند برمی‌دارند و آنچه را که دوست دارند انجام می‌دهند، از هنجارها و انتظارات اجتماعی بدون کمترین حس گناه و پشیمانی تخطی می‌کنند.»

مصاحبه‌ی فوق‌العاده‌ی دکتر جیمز دابسون[۳۵] با تد باندی، نخستین بار در سال ۱۹۸۹، مدت کوتاهی پس از اعدام باندی روی آنتن رفت. در زمانِ مصاحبه، دابسون یک واعظ و یکی از اعضای جنبش ضد پورنوگرافی و تد باندی سایکوپاتی بود که از پورنوگرافی برای برانگیختن زندگی فانتزی‌اش استفاده می‌کرد. در طول مصاحبه، می‌توانیم ببینیم که چطور باندی دقیقاً همان کلماتی را به دابسون می‌گوید که می‌داند او می‌خواهد بشنود. باندی با پوزخندی بر لب نشسته و درحالی که سرش کمی به عقب رفته و درنتیجه از دابسون دور شده است، آخرین لحظاتش را در تلویزیون صرفِ «بازی دادن» واعظ می‌کند. کلمات باندی مشکوک و با دقت انتخاب شده بودند. باندی همان زبان واعظ را به خودش برمی‌گرداند؛ زبانی که واعظ استفاده می‌کند و ممکن است به عواطف خیانت کند، غیرقابل‌پیش‌بینی، تکراری و بی‌معناست. یک واقعیت مهم که در مقدمه‌ی مصاحبه ذکر نشده، این است که باندی و وکیل‌هایش امیدوار بودند که باتوجه به همکاری باندی، حکم اعدام او متوقف شود. (توبه، تغییر ناگهانی سیستم اعتقادی و همکاری متهم از اعمال رایجی‌اند که مجرمان در لحظات آخر انجام می‌دهند.)

در چهارمین صفحه‌ی متن مصاحبه، باندی چنین می‌گوید:

«من یک آدم معمولی بودم. دوستان خوبی داشتم. به جز یک بخش از زندگی‌ام، باقی آن به شکلی عادی می‌گذشت؛ بخشی که باوجودِ کوچک بودنش بسیار قوی و مخرب بود و من آن را نزد خودم به خوبی پنهان کرده بودم. آن افرادی از ما که به شدت تحتِ تأثیر خشونت در رسانه‌ها، به‌ویژه خشونت‌های پورنوگرافی، قرار گرفته‌اند، هیولاهای بالفطره نیستند. ما پسران و همسران شما هستیم. در خانواده‌های معمولی بزرگ شده‌ایم. پورنوگرافی امروزه می‌تواند وارد هر خاواده‌ای شود و بچه‌‌ها را برباید. مرا هم ۲۰ یا ۳۰ سال پیش از آغوش خانواده دزدید. درست است که والدین من در محافظت از فرزندانشان بسیار سخت‌کوش بودند و محیطی مسیحی برای پرورش ما پدید آورده بودند، در برابرِ تأثیرات آزاد در جامعه‌ای که …»[۳۶]

اما تمام مدارک و حتی اظهارات خودِ باندی حاکی از آنند که حتی پیش از دوران نوجوانی هم او نسبت به خانواده و دوستانش بیگانه و و عاری از هرگونه عاطفه‌ای بوده است. باندی باز هم مثل همیشه در برابر مردم نقش بازی کرد. او پاسخ‌هایی را داد که به ناچار دابسون را مجبور به تأییدش می‌کرد. این پاسخ‌ها به صورت بالقوه در مقدمه‌ی دابسون درباره‌‌ی مصاحبه حضور دارند. باندی با اشکی که در چشمانش حلقه زده است، هیولاهایی را توصیف می‌کند که درحال نوشیدن، شوق او به کشتن را تشدید کرده‌اند: خشونت‌های پورنوگرافی.[۳۷]

بدونِ دیدنِ ویدیوی مصاحبه، تقریباً غیرممکن است که مشکوکیتِ محضِ اظهاراتِ باندی را درک کنیم. گرچه دابسون نشان می‌دهد که هدفِ باندی هشدار دادن به جهان درباره‌ی مضرات پورنوگرافی بوده است، واضح است که نیت واقعی باندی داشتنِ فرصتی دوباره در برابر دوربین بوده است تا تصویری را که خودش انتخاب کرده است، از خود به نمایش بگذارد. پس از آن مصاحبه، محققان با اطمینانِ قابل‌ملاحظه‌ای نشان داده‌اند که پورنوگرافی فقط در شخصیت‌های سایکوپات منجر به تشدید خشونت می‌شود.[۳۸]

همدلی، فقدانِ شرم، عدمِ صمیمیت

بی‌رحمی و فقدانِ شرم در افرادی ظهور پیدا می‌کند که توانایی همدلی با رنجِ دیگران در آنها یا کلاً وجود ندارد یا این کار برایشان به شدت دشوار است. در هر دو صورت، برای آنها غیرممکن است که دردی را که در دیگران ایجاد کرده‌اند درک کنند یا به خاطر کارهایی که کرده‌اند، احساس شرم کنند. این دو توانایی هر دو نیاز به این دارند که فرد بتواند با رنجِ دیگران همدلی کند و یا واقعیتِ عواقبی را که سزاوارش است درک کند. سایکوپات‌ها هیچ یک از این کارها را نمی‌توانند انجام دهند. کلمات و صحنه‌های احساسی در بیشترِ مردم، وقتی که معنای احساسی موقعیت بر آنها غلب می‌کند، منجر به افزایش فعالیت آمیگدال می‌شود و اغلب کارکردهای دیگر آنها را مختل می‌کند. اما در سایکوپات‌ها، آمیگدال نسبت به همان وضعیت، با چنین قدرتی واکنش نشان نمی‌دهد و وقتی هم واکنش نشان دهد این کار را در هماهنگی با فعالیت‌های قشر بالاتر مغز انجام می‌دهد. کورتکس، بخشی از مغز است که وظیفه‌ی افکار منطقی و کارکردهای تفسیری را بر عهده دارد. بنابراین، سایکوپات‌ها در مواجهه با محرکی احساسی، برای تجزیه و تحلیلِ واکنششان نسبت به آن، باید به معنای آن فکر کنند و به صورت منطقی از آن سردربیاورند. آنها اثراتِ ترس، غم یا دردِ دیگران را احساس نمی‌کنند، بنابراین برای تفسیر محیطشان باید تلاش کنند.

این ویژگی در خطابه‌ی دنیس ریدر، قاتلِ BTK به وضوح مشخص است. در دادگاه، ریدر در برابر قاضی، خانواده‌های قربانیان و جمعِ مطبوعات ایستاده بود و به جزئیات جرم‌هایی که مرتکب شده بود گوش می‌داد. بدون آنکه حتی پلک بزند، چندین بار وسط حرف قاضی پرید تا برخی از اشتباهات جزئی قاضی را تصحیح کند. ریدر که وقاحتِ جنایت‌ها یا واکنش مردمی که در آنجا جمع شده بودند هیچ تأثیری بر او نداشت، نسبت به وقایع پرونده‌ها واکنش‌هایی معمولی از خود نشان می‌داد؛ در یک مورد حتی وقتی به دنبال مطلب دقیقی می‌گشت، با دهانش صداهایی از خود درآورد. این مردی‌ست که حتی قادر به درکِ تأثیری که بر مردم می‌گذارد نیست.

در همان دادگاه، وقتی ریدر به سوی خدا فریاد زد که پس از گذراندن این امتحان دشوار برای اثبات بی‌گناهی‌اش، امیدوار است که او را در درگاهِ خود بپذیرد، حالتی به‌شدت ریاکارانه داشت. او خود را همچون فردی نشان داد که بر اثرِ انتظار برای مجازاتِ الهی غمگین شده است، بااین‌حال باز هم می‌خواهد به خدا اعتماد کند. ریدر در این بستری که به ظاهر حاکی از درخواستِ شفقت و اظهار ندامت و شرمِ عمیق است، فقط و فقط به فکرِ خودش است. شاید فکر می‌کرد که دارد کار درست را انجام می‌دهد، یا شاید صرفاً احساس خطر می‌کرد؛ در هر صورت، دغدغه‌ی او صرفاً آسودگی ابدی خودش بود و هیچ چیز دیگری برایش اهمیتی نداشت.

شاید وسوسه شویم تا این نوع رفتار را به نوعی از اختلال گسستگی[۳۹] نسبت دهیم. «گسستگی» اصطلاحِ بالینی برای روشی‌ست که فرد با آن خود را از باورهایی دور می‌کند که بسیار دردناک‌اند یا اگر به خود اجازه دهد آنها را احساس کند، بسیار غمگین خواهد شد. اما رفتارِ ریدر متفاوت است. سایکوپات خود را دور نمی‌کند؛ واکنش او از روی محافظت از خود در برابر درد نیست. کلمات و اعمال او بی‌احساس و بی‌عاطفه‌اند چون او فاقد توانایی احساس کردن است. و دقیقاً همین ناتوانی و قابلیت ذاتی او در جدا کردن خود از دیگران است که قتلِ زنجیره‌ای را ممکن می‌کند.

فانتزی‌ها

فانتزی‌ها، به طور کلی، به وجود آورنده‌ی الگوهای اعمالی‌اند که افراد آنها را دنبال می‌کنند. فانتزی افرادی که سایکوپات نیستند، می‌تواند مصاحبه‌ی کاری فوق‌العاده یا قرارملاقات عاشقانه‌ی بی‌عیب‌و‌نقصی باشد. اما فانتزی قاتلان زنجیره‌ای سایکوپات احتمالاً دنباله‌ی ایده‌آلی از شکار، گرفتن، شکنجه کردن، کشتن و خلاص شدن از شر جسدِ قربانیان است.

معمولاً تصور می‌کنیم که سایکوپات‌ها یک مشت آدم قاتل، جنایتکار و عموماً افرادی خارج از جامعه هستند. اما بسیاری از ویژگی‌های سایکوپت‌ها لزوماً منفی نیستند و احتمالاً در شرایط ویژه‌ای، نقطه‌ی قوت هم به حساب می‌آید. رابرت هیر و پژوهشگر دیگری به نام پل بابیاک، برای کتابی به نام «مارهای کت‌وشلوار پوش: وقتی روانی‌ها سر کار می‌روند»، ۲۰۳ کارمند متخصص شرکت‌ها را مورد بررسی قرار دادند و دریافتند که تقریبا ۴ درصد آنها، در آزمون PCL-R نمراتشان به اندازه کافی بالا هست که بتوان آنها را به عنوان بیمار روانی و سایکوپات طبقه‌بندی کرد. هیر می‌گوید که این یک نمونه‌گیری تصادفی معمولی نبود (ادعاهایی از این دست که «۱۰ درصد مدیران مالی» قطعا روان‌پریش و سایکوپات هستند» کاملاً غلط است) ولی به سادگی می‌توان دید که چطور نبود محذوریت‌های اخلاقی و بی‌تفاوتی در برابر درد و رنچ دیگران می‌تواند به پیشرفت شما در تجارت کمک کند. به گفته‌ی هیر، جامعه‌ستیزی می‌توانسته است از دید تکاملی یک استراتژی موفق برای خیلی از اجداد ما بوده باشد و امروز هم می‌تواند موفق باشد؛ یک جامعه‌ستیز با مهارت در استفاده از مردم می‌تواند در اجتماع پیشرفت کند.

مدارک قابل‌توجهی وجود دارند که نشان می‌دهند فانتزی‌ها، اعمال جنایتکارانه‌ی قاتلان زنجیره‌ای سایکوپات را پیش می‌برند و شکل می‌دهند. در تمام کودکان و نوجوانان فانتزی‌ها به عنوان راهی برای کنار آمدن با مسائلی همچون احساس ناکافی یا کم بودن به وجود می‌آیند. در فردِ سایکوپات، که وابستگی‌های عادی و تغییرات بلوغ در نوجوانی می‌تواند به‌ویژه دشوار باشد، فانتزی‌ها می‌توانند ابزار مهمی برای کنار آمدن با مشکلات استرس‌زای بزرگسالی باشند. درست مانند فانتزی بچه‌های دیگر، موضوع فانتزی‌های آنها هم حولِ محورِ سلطه‌جویی، مسائل جنسی و غلبه بر استرس‌های وجودی می‌گردد. بااین‌حال، تفاوت‌های زیادی میان فانتزی‌های یک نوجوان عادی و سایکوپات‌ها وجود دارد.[۴۰]

فانتزی‌های افراد معمولی هرقدر هم منحرفانه باشند، قلمروی آنها تقریباً در بیشتر موارد مقید به حساسیت‌های اخلاقی‌ای هستند که فرد در حینِ بزرگ شدن آنها را فرامی‌گیرد. ما به دلیل ترس مشروطی که از واکنش احساسی دیگران داریم و می‌توانیم عواقب محتمل چنین کاری را پیش‌بینی کنیم، براساسِ فانتزی‌هایمان دست به عمل نمی‌زنیم. پس حساسیت‌های اخلاقی ما ریشه در ترس و قدرت پیش‌بینی دارد. سایکوپات‌ها نه می‌ترسند، نه می‌توانند پیش‌بینی کنند. آنها واکنش‌های برخاسته از ترس مشروط یا عکس‌العمل‌هایی را که واقعاً از روی همدردی‌اند و می‌توانند راهبر آنها باشند، یاد نگرفته‌اند؛ و بدونِ چنین راهبری نمی‌توانند میان فانتزی‌های مناسب و نامناسب تمایزی قائل شوند. جالب توجه است که به این دلیل می‌توانند در جهان عملکردی داشته باشند که با دیدنِ واکنش‌های بد دیگران، یاد می‌گیرند نباید درباره‌ی فانتزی‌ها و پیروزی‌هایشان با کسی حرفی بزنند. چون می‌توانند ترس مستقیمی را در شرایط تهدید‌کننده‌ی آنی تجربه کنند، یاد می‌گیرند که از دعوا و درگیری دوری کنند. اما نمی‌توانند براساسِ سرنخ‌های انتزاعی محیطی، ترس‌ها و دردهای آینده را پیش‌بینی کنند. اسلحه در دستِ دشمن ترسناک است و نشان می‌دهد که باید از آنجا فرار کنند، اما به‌سادگی ماشین پلیسی را که در بلوک پایینی قرار دارد نادیده می‌گیرند. این محدودیت‌های روانی می‌تواند منجر به این باور در آنها شود که یک تصمیم خشونت‌آمیز ممکن است درست به اندازه‌ی واکنش متعادل‌تری نزد فردی معمولی موردقبول واقع شود. گرچه ممکن است از نظر عقلانی بدانند که برخی از کارها «اشتباه»اند، خودِ آن اشتباه بودن هم ساختاری عقلانی‌ دارد. به جای آنکه از ترسِ مجازات انتزاعی، فعالانه از انجام آن کار دوری کنند، احتمالاً آن را به چشمِ یک پیچیدگی ناخواسته (مثلاً دستگیر شدن ناخوشایند و آزاردهنده است) یا چیزی که باعث هیجان‌انگیزتر شدنِ آن کار می‌شود (هیجانِ احتمال دستگیر شدن) می‌بینند.

مثلاً دکستر را در فصل اول سریال درنظربگیرید. در جریانِ مونولوگ‌های درونی‌اش، به این فکر می‌کند که چطور هیچ‌کس نمی‌داند که او در واقع چه کار می‌کند و نسبت به آن چه احساسی دارد. او می‌داند که آدم‌کشی اشتباه و چنین رفتاری از نظر دیگران منزجرکننده است. در طول فصل اول، او با بردارِ تنی خود ملاقات می‌کند، کسی که دکستر را ترغیب می‌کند تا خواهر ناتنی‌اش را به قتل برساند. از آنجایی که دکستر بالاخره توانسته است کسی را پیدا کند که واقعاً بتواند با او صحبت کند، جداً وسوسه می‌شود که این کار را انجام دهد. دکستر احساس ترس را تجربه نمی‌کند، گرچه هرکس دیگری جای او بود از تمایلات آدم‌کشانه‌ی برادرش یا عواقب قانونی احتمالی پیوستن به گروه برداری آدمکشی می‌ترسید. افزون‌براین، او واقعاً نگران آینده نیست، حتی باوجوداینکه ممکن بود خواهرش بیدار شود و او را درحالی ببیند که دست نگه داشته است تا گزینه‌های پیش رویش را بررسی کند.

دنیس ریدر عمیقاً براین باور بود که او از پلیس باهوش‌تر است و به همین دلیل ممکن نیست گیر بیفتد. او برای ارضای فانتزی‌ها و تمایلاتش، لباس‌های قربانیانش را به تن می‌کرد، خودش را می‌بست و در گورهای کم‌عمق دراز می‌کشید. بااین‌حال، در مواجهه با ترسِ مستقیم، متوجه شد که نسبت به ترسِ واقعی از گیر افتادن مصون نیست. به محض اینکه از احتمالِ اینکه ممکن است با دنبال کردن این «پروژه» دستگیر شود، ترس برش داشت و فرار کرد.

فانتزی‌های تد باندی شامل سلطه یافتن و مالکیت بر قربانی می‌شدند. او اعلام کرد که هیچ قدرتی بالاتر از این نیست که آخرین نفسی را که فرد پیش از مردن می‌کشد احساس کنی. بااین‌حال، او هم ترسِ مستقیم از دستگیر شدن را تجربه کرد. این آن نوع ترس مشروطی نیست که باعث حفاظت ما دربرابر فانتزی‌هایمان می‌شود، بلکه ترس ناشی از حضور واقعی یک جسد در خانه یا ماشین و این احتمال است که کسی بتواند آن را پیدا کند.

برخی از قاتلان، الگوهای ویژه‌‌ای را در زبان، اعمال و روش‌های بستن، شکنجه کردن یا کشتن ترجیح می‌دهند. رونالد ام. هولمز[۴۱] الگوهایی را توصیف می‌کند که نیازمند الگوهای خاص زبان نوشته شده‌اند. دنیس ریدر از نوع خاصی از ریسمان و گره برای بستن قربانیانش استفاده می‌کرد. پیدا کردن نوع خاصی از پیرسینگ، الگوهای زخم و مکان‌های زخم خاصی روی بدن قربانیان چندان غیرمعمول نیست. تمام این‌ها نشان از تلاش برای تکرارِ طرحِ فانتزی مجرم دارد که در نهایت راهبر رفتار مجرم است.[۴۲]

تفاوت دیگری هم میان فانتزی‌های سایکوپات‌ها و افراد معمولی وجود دارد. تمایلات و علایق دیگر معمولاً باعث می‌شوند تا حواس افراد عادی از فانتزی‌هایشان پرت شود. حتی در حینِ تخیل فانتزی، تجربه‌های معمولی حواس آنها را به سوی علایق و تمایلات دیگر جلب می‌کند. در مقابل، سایکوپات‌ها، اغلب بسیار متمرکز و حواسشان فقط معطوف به یک چیز است. آزمایش‌های روان‌شناسی نشان داده‌اند که وقتی سایکوپات‌ها شروع به انجام کاری می‌کنند، پرت کردنِ حواس آنها بسیار دشوار است. درعوض حواس‌پرتی‌های معمولی تأثیر بسیار کمی بر آنها دارند، احتمالاً به دلیل کمبود واکنش‌های عاطفی در آنها و همچنین به این خاطر که محدودیت‌های معمولِ اخلاقی که مانع افراد عادی می‌شوند، فانتزی‌های آنها را تضعیف نمی‌کنند. همچنین شواهدی مبنی بر این مسئله وجود دارد که هیجان، در میان جنبه‌های مختلف هر تجربه‌ای در سایکوپات‌ها، از همه قابل‌توجه‌تر است. از آن‌جایی‌که فانتزی‌های آنها متفاوت، هیجان‌انگیز و تجربه‌ی شدیدی را در چیزی که معمولاً تجربه‌ی یکنواختی در زندگی‌ست، بازنمایی می‌کنند، مجرمانِ زنجیره‌ای سایکوپات ترجیح می‌دهند تا براساسِ آن فانتزی دست به عمل بزنند- کاری که بیشتر ما به ندرت انجام می‌دهیم.[۴۳]

فانتزی‌ها تمایل به عمل را به وجود می‌آورند. از طریق مکانسیم اعمالِ درونی، تقویتِ خود (معمولاً از طریقِ خودارضایی) و تقویتِ ناشی از وضعیتِ تغییریافته‌ی آگاهی، فانتزی‌های مجرمان زنجیره‌ای سایکوپات، می‌توانند تبدیل به انگیزه‌های رفتاری بسیار قدرتمندی در آنها شوند.

قاتلان زنجیره‌ای و نیچه

قاتلان زنجیره‌ای سایکوپات همچون افرادی در برابر ما می‌ایستند که در سطحی واقعی، دیدگاه بسیار بیگانه‌ای درباره‌ی خیر و شر و امر اخلاقی و غیراخلاقی دارند. آنها استفاده از کلمات را بلدند، اما اغلب نگرش متعارف نسبت به اخلاق در آنها جای خود را به نظم و قاعده‌ی سردِ محرومیت و عدم بهره‌مندی از عواطف انسانی داده است. درنتیجه، بالاترین خیر برای آنها تبدیل به اراده‌ی معطوف به اعمال قدرت بر دیگران شده است.

چنین بررسی‌ای فوراً فردریش نیچه و کتاب «فراسوی خیر و شر» او را به ذهن متبادر می‌کند که در سال ۱۸۸۶ نوشته شده است. نیچه این احتمال را مطرح می‌کند که شاید صرفاً یک معنای اخلاقی وجود نداشته باشد، بلکه در عوض نگرش اخلاقی در بسترها، طبقات اجتماعی و فرهنگ‌های مختلف متفاوت است. او استدلال می‌کند که در اساس اراده‌ی معطوف به قدرت تمام زندگی و روان‌شناسی را هدایت می‌کند و هر تجلی فرهنگی در نهایت ریشه در تمایل هر ارگانیسم به ابراز تسلط بر محیط اطرافش، دوستانش و در کل بر انسانیت دارد. نیچه بر این باور است که وقتی ما از مفاهیم تثبیت‌شده‌ی خیر و شر فراتر می‌رویم و متوجه می‌شویم که خیر و شر فقط در نسبت با سلسله مراتب و پیش‌زمینه‌ی اجتماعی معنا پیدا می‌کنند، می‌فهمیم که اخلاقیات حقیقی درباره‌ی اعمال قاعده‌مندی‌ست که توسطِ ارزش نتیجه‌ی آن تعیین شده است.

مصاحبه‌ی فوق‌العاده‌ی دکتر جیمز دابسون با تد باندی، نخستین بار در سال ۱۹۸۹، مدت کوتاهی پس از اعدام باندی روی آنتن رفت. در زمانِ مصاحبه، دابسون یک واعظ و یکی از اعضای جنبش ضد پورنوگرافی و تد باندی سایکوپاتی بود که از پورنوگرافی برای برانگیختن زندگی فانتزی‌اش استفاده می‌کرد. در طول مصاحبه، می‌توانیم ببینیم که چطور باندی دقیقاً همان کلماتی را به دابسون می‌گوید که می‌داند او می‌خواهد بشنود. یک واقعیت مهم که در مقدمه‌ی مصاحبه ذکر نشده، این است که باندی و وکیل‌هایش امیدوار بودند که باتوجه به همکاری باندی، حکم اعدام او متوقف شود. اما تمام مدارک و حتی اظهارات خودِ باندی حاکی از آنند که حتی پیش از دوران نوجوانی هم او نسبت به خانواده و دوستانش بیگانه و و عاری از هرگونه عاطفه‌ای بوده است. باندی باز هم مثل همیشه در برابر مردم نقش بازی کرد. او پاسخ‌هایی را داد که به ناچار دابسون را مجبور به تأییدش می‌کرد. این پاسخ‌ها به صورت بالقوه در مقدمه‌ی دابسون درباره‌‌ی مصاحبه حضور دارند. باندی با اشکی که در چشمانش حلقه زده است، هیولاهایی را توصیف می‌کند که درحال نوشیدن، شوق او به کشتن را تشدید کرده‌اند: خشونت‌های پورنوگرافی. بدونِ دیدنِ ویدیوی مصاحبه، تقریباً غیرممکن است که مشکوکیتِ محضِ اظهاراتِ باندی را درک کنیم. گرچه دابسون نشان می‌دهد که هدفِ باندی هشدار دادن به جهان درباره‌ی مضرات پورنوگرافی بوده است، واضح است که نیت واقعی باندی داشتنِ فرصتی دوباره در برابر دوربین بوده است تا تصویری را که خودش انتخاب کرده است، از خود به نمایش بگذارد. پس از آن مصاحبه، محققان با اطمینانِ قابل‌ملاحظه‌ای نشان داده‌اند که پورنوگرافی فقط در شخصیت‌های سایکوپات منجر به تشدید خشونت می‌شود.

قاتلان زنجیره‌ای سایکوپات معمولاً مردانی‌اند (آیلین وورنوس[۴۴] یکی از معدود قاتلان زنجیره‌ای زن ثبت شده است) که اغلب ناتوان از نشان دادن واکنش‌های طبیعی‌اند. چنین فردی طبیعتاً مرد سنگ‌دل نیچه‌ای‌ست؛ اما مانند ابرانسان نیچه‌ای به لطفِ بینش، مقام یا نظم و قاعده فراسوی خیر و شر نرفته است؛ او هیچ‌گاه تمایز میان خیر و شر را به جز صرفاً مقولاتی معنایی درک نکرده است. این فرد که ناتوان از درک اغلبِ مقولات عاطفی انسانی یا طبیعی‌ست، به ضرورت مجبور به پنهان کردن ماهیتِ واقعی‌اش شده است و زندگی‌اش را براساسِ نتایج و قواعد برخاسته از فانتزی‌های خودش بنا نهاده است.

نیچه بر این باور است که اخلاقیات مربوط به انضباط است؛ مجبور کردنِ خود برای مواجهه با ملزومات یک هنر، علم یا دین است؛

خودقالب‌ریزیِ منظمی‌ست که اغلب به‌منزله‌ی فریبی تعمدی و نوعی تحریف، ذهن را آماده‌ی انجام اعمالِ جسورانه می‌کند؛ این خودقالب‌ریزی و این نگرش اخلاقی در بستری اجتماعی و عاطفی رخ می‌دهد. در مردان برتری که فیلسوفان توصیف کرده‌اند، چنین مسئله‌ای می‌تواند منجر به ظهور توانایی رهبری خارق‌العاده‌ای در آنها شود (نیچه ناپلئون، ژولیوس سزار و لئوناردو داوینچی را مثال می‌زند)، اما سایکوپات‌ به حکمِ ضرورت تحت نظارت قرار گرفته‌ است. او برای زنده ماندن در جهان، باید تقلید کردن، فریب دادن و پوشیدن نقابی از خردمندی را یاد بگیرد. در نتیجه، سایکوپات اغلب تبدیل به فردی که به سادگی دروغ می‌گوید، قلدری ماهر یا کلاه‌برداری مصر می‌شود که می‌داند چطور بدون هیچ تعهدی به هدفش برسد. درحالی که ابرانسان نیچه‌ای از سرنوشت آگاه است، عقلِ جزئی سایکوپات‌ها فقط با حیله و خودفریبی‌ای تقویت می‌شود که فانتزی‌های درنهایت کم‌ارزش، کوچک و خودخواهانه‌اش را دنبال می‌کنند.

«فراسوی خیر و شر» نشان می‌دهد که ماهیتِ زندگی بی‌رحم است و البته که در دلِ بسیاری از آداب و رسوم‌های ما، بی‌رحمی و استثمار به عنوان عناصری ضروری در جریان زندگی به صورت پنهان وجود دارند. درنده‌خویی به عنوان شر یا ابتذال درنظرگرفته نمی‌شود، بلکه صرفاً تجلی ویژگی‌های اساسی تمام موجودات زنده و اراده‌ی معطوف به قدرت است. شیر، فاتح، هنرمند – همه و همه به سوی هدفی گام برمی‌دارند که در جهتِ تأیید زندگی، غنی کردنِ خود و جهانی‌ست که در آن زندگی می‌کنند. آنها نظم را وارد جهان می‌کنند و از طریقِ اعمالشان نظم طبیعی زندگی را اجرا می‌کنند. بااین‌حال، در همین بستر، گرچه ممکن است مجرمِ زنجیره‌ای را درنده‌خو بدانیم، در واقع او یک درنده‌خوی غیرطبیعی‌ست. اراده‌ی معطوف به قدرت او به خطا رفته است و در خدمت هیچ هدفی جز فانتزی‌های خودش نیست. گرچه خود را با فانتزی‌های ناشی از خودشیفتگی فریب داده است، یک فردِ منحرف باقی مانده، در دامِ محدودیت‌های انحرافات خودش گیر کرده و به دنبال اثبات برتری خودش است، اما همیشه به طرز اجتناب‌ناپذیری شکست می‌خورد. درنهایت، براساسِ فلسفه‌ی نیچه، سیر تکاملی شکسته‌خورده‌ای وجود دارد، مردانی که در آرزوی رسیدن به عظمت‌اند، اما فاقد اضباط اخلاقی لازم برای رسیدن به آنند. در مورد قاتلان زنجیره‌ای سایکوپات ناکافی بودن به معنای شکستِ بینش نیست، بلکه صرفاً به معنای ناتوانی‌ست: او نمی‌تواند بینشی بزرگتر از خودش را به وجود آورد و (باتوجه به ناتوانی‌های عمده‌ی او در یادگیری و توجه کردن) توانایی پشتکارِ مبتنی بر انضباطی را که نشانه‌ی مردان بزرگ است ندارد.


  پانویس‌ها:

[۱] Richard M. Gray

[۲] Dennis Rader

[۳]  BTK killer لقب دنیس ریدر بود. BTK مخفف Bind, Torture, Kill به معنای «بستن، شکنجه و قتل» است. –م.

[۴] John Wayne Gacy

[۵] Ted Bundy

[۶] Hannah Arendt (1906- 1975 م.) فیلسوف، تاریخ‌نگار آلمانی از تباری یهودی بود. هانا آرنت یکی از مهم‌ترین متفکرانی بود که آرا و افکارش تأثیری ژرف در سده‌ی بیستم میلادی بر جای گذاشت. –م.

[۷] عبارت «ابتذال شر» یا «به‌هنجاری شر»، اصطلاحی‌ست که هانا آرنت در سال ۱۹۶۳ و در کتاب «آیشمن در اورشلیم» به آن پرداخت. نظریه‌ی او در این مورد این بود که شرهای بزرگ در کل تاریخ بشر به‌طور عام، و به‌طور خاص هولوکاست، نه توسط متعصبان کور یا بیماران با مشکلات روانی بلکه به وسیله‌ی مردم عادی که استدلال‌های دولت-ملتهایشان را پذیرفته‌اند به اجرا درآمده و به همین دلیل، از نظر این مردم اعمالشان رفتاری طبیعی بوده‌است. –م.

[۸]  Dorian Gray نام کاراکتر اصلی کتاب «تصویر دورین گری»، رمان گوتیک فلسفی از اسکار وایلد، نویسنده‌ی مشهور اهل ایرلند. –م.

[۹] Baron Harkonnen

[۱۰] Dune نام کلی یک سری هشت‌تایی رمان علمی-تخیلی که با تل‌ماسه، اثر فرانک هربرت در سال ۱۹۶۵ میلادی آغاز شد و بعدها توسط پسرش برایان هربرت و کوین جی. اندرسن ادامه یافت. –م.

[۱۱]Psychopathy روان‌آزاری یا سایکوپاتی نوعی اختلال شخصیت است. فرد رفتارهای تکانشی، فقدان ترس و بی‌احتیاطی، بی‌قیدی و بی‌مسئولیتی و رفتارهای ضداجتماعی دارد. –م.

[۱۲] Hervey Cleckley (1903- 1984 م.) روانکاو آمریکایی و نخستین محقق در زمینه‌ی سایکوپاتی –م.

[۱۳] semantic dementia

[۱۴] Psychosisروان‌پریشی یا سایکوزیس به معنای وضعیت روانی غیرطبیعی‌ای‌ست که در روانپزشکی برای بیان حالت «از دست رفتن توانایی تفریق واقعیت از خیال» به‌کارمی‌رود. سایکوز به انواع جدای‌ای از اختلالات روانی اطلاق می‌شود که در طول آن‌ها بیمار فقط دچار توهم و هذیان شود. هر گاه این افراد به اختلالات شخصیتی نیز، دچار شوند بیماری‌شان جنون یا سایکوز نامیده می‌شود؛ که مشخصا شامل دو مشخصه است: هذیان (بیان غیرعمد درک نادرست از واقعیات) و توهم (دیدن یا شنیدن غیرعمد چیزی که اساساً نبوده و نیست). –م.

[۱۵] Theodor Millon et al., “Historical Conceptions of Psychopathy in the United States and Europe,” in Theodor Millon et al. (eds.) Psychopathy: Antisocial, Criminal, and Violent Behavior (New York: Guilford Press, 1998), pp. 3–۳۱٫

[۱۶] David Berkowitz

[۱۷] Son of Sam

[۱۸] Charlie Manson

[۱۹] the Beatles

[۲۰] Henrik Larsson et al., “A Genetic Factor Explains Most of the Variation in the Psychopathic Personality,” Journal of Abnormal Psychology 115, 2 (2006): 9.

[۲۱] Daz Bishopp and Robert D. Hare, “A Multidimensional Scaling Analysis of the Hare Pcl-R: Unfolding the Structure of Psychopathy,” Psychology, Crime and Law 14, 2 (2008): 117–۳۲٫

[۲۲] Unless otherwise noted, references to Ted Bundy’s statements and attitudes are taken from Stephen G. Michaud and Hugh Aynesworth, The Only Living Witness: The True Story of Serial Sex Killer Ted Bundy (Irving: Authorlink, 1999). Likewise, unless otherwise noted, Rader’s statements are derived from the Wichita Eagle Archive at www.kansas.com/btk/ (accessed September 25, 2009)

[۲۳] James Blair et al., The Psychopath: Emotion and the Brain (Oxford: Blackwell, 2005)

[۲۴] Antisocial personality disorder (ASPD)

[۲۵] Scott O. Lilienfeld and Hal Arkowitz, “What ‘Psychopath’ Means: It Is Not Quite What You May Think,” Scientific American Mind (2007); available online at www.sciam.com/article.cfm?id=what-psychopath-means.

[۲۶] Robert Hareپژوهشگر کانادایی در زمینه‌ی روان‌شناسی جنایی

[۲۷] Paul Babiak and Robert D. Hare, Snakes in Suits: When Psychopaths Go to Work (New York: Collins Business, 2007).

[۲۸] شواهدی برای دو، سه و چهار مدل عامل وجود دارد؛ بااین‌حال، تفاوت‌های ژنتیکی در تمام مدل‌ها به یک عامل اشاره دارند.

[۲۹] Robert D. Hare, Without Conscience: The Disturbing World of the Psychopaths Among Us (New York: Guilford Press, 1998)

[۳۰] big-tent خیمه بزرگ در سیاست به حزبی گفته می‌شود که از دیدگاه‌ها و ایدئولوژی‌های مختلف و متنوع عضوگیری می‌کند.

[۳۱] R. J. R. Blair et al., “The Development of Psychopathy,” Journal of Child Psychology and Psychiatry 47, 3–۴ (۲۰۰۶): ۱۳٫

[۳۲] Ibid.

[۳۳] Craig R. M. McKenzie et al., “Overconfidence in Interval Estimates: What Does Expertise Buy You?” Organizational Behavior and Human Decision Processes 107 (2008): 179–۸۲٫

[۳۴] Jeremy Quayle, “Interviewing a Psychopathic Suspect,” Journal of Investigative Psychology and Offender Profiling 5, 1–۲ (۲۰۰۸): ۷۹–۹۱٫

[۳۵] Dr. James Dobson

[۳۶] James Dobson, “Fatal Attraction: Ted Bundy’s Final Interview,” available online at www.pureintimacy.org/piArticles/A000000433.cfm (accessed September 25, 2009).

[۳۷] Ibid.

[۳۸] Kevin M. Williams et al., “Inferring Sexually Deviant Behavior from Corresponding Fantasies: The Role of Personality and Pornography Consumption,” Criminal Justice and Behavior 36, 2 (2009): 198–۲۲۲٫

[۳۹] برجسته‌ترین و معروف‌ترین انواع اختلال‌های روان‌شناختی، اختلال گسستگی‌اند. انواع مختلفی از اختلال‌های گسستی وجود دارند، ولی همه‌ی آن‌ها چند پارگی جنبه‌های مهم تجربه را از حافظه یا هشیاری دربرمی‌گیرند. افراد با ناتوانی در یادآوری یا شناسایی تجربه‌های پیشین (یادزدودگی گسستی)، با ترک از منزل و سرگردانی (فرار گسستی) یا با رشد یک شخصیت کاملاً جداگانه (اختلال شخصیت چندگانه)، هسته‌ی خود را تجزیه می‌کنند.

[۴۰] Dion G. Gee et al., “The Content of Sexual Fantasies for Sexual Offenders,” Sexual Abuse: A Journal of Research and Treatment 16, 4 (2004): 315–۳۱; Bruce A. Arrigo and Catherine E. Purcell, “Explaining Paraphilias and Lust Murder: Toward an Integrated Model,” International Journal of Offender Therapy and Comparative Criminology 45, 1 (2001): 6–۳۱; Ronald M. Holmes and Stephen T. Holmes, Profiling Violent Crimes: An Investigative Tool (Thousand Oaks: Sage, 2002).

[۴۱] Ronald M. Holmes

[۴۲] Holmes and Holmes, Profiling Violent Crimes.

[۴۳] Blair et al., “The Development of Psychopathy.”

[۴۴] Aileen Wuornos

Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comments
  • معرکه بود. به خاطر ترجمه ی روان و انتخاب مقاله ی هوشمندانه اتون بهتون تبریک می گم.

    • ممنون لطف دارید

LEAVE A COMMENT