سردرگمی در پایان عصر محدودیت‌های هنجار‌ی


تاد می

استاد فلسفه‌ی سیاسی در دانشگاه کلمسون آمریکا[۱]


خلاصه: در عصر کنونی، با وجودِ تمام پیشرفت‌هایی که در زمینه‌های مختلف کرده‌ایم، انسان‌ها نسبت به جامعه و اوضاع سیاسی اطرافِ خود بیش از پیش احساس بیگانگی می‌کنند و به درستی نمی‌دانند کدام موضع سیاسی را باید برگزینند، چون هرکس در راستای اهداف خود وعده‌ها و حرف‌هایی می‌زند که به سادگی در آینده می‌تواند زیر آنها بزند یا آنها را انکار کند. تاد می این سردرگمی سیاسی را ناشی از به پایان رسیدن محدودیت‌های هنجاری در جوامع می‌داند. افرادی که بر ما حکومت می‌کنند پایبند هیچ هنجار و محدودیتی نیستند و صرفاً می‌خواهند به هر قیمتی که شده به پیروزی برسند و در این راستا هیچ ابایی از آن ندارند که به شعور مردم توهین کنند، دروغ‌ها و فریب‌هایشان را راست بنمایند و افرادی را که در صددِ رو کردنِ دستِ آنها هستند، به شدت مجازات کنند. اما گرچه این به پایان رسیدن محدودیت‌های هنجاری از سال پیش و با پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده به اوج رسید، تاد می بر این باور است که این اتفاق پدیده‌ی تازه‌ای نیست و می‌توان رد آن را در نئولیبرالیسمِ فردگرایانه‌ای یافت که باعثِ به قدرت رسیدن مارگارت تاچر در انگلستان و رونالد ریگان در آمریکا بود. حال، در برابر این وضعیت نابه‌سامان، شاید تنها راهی که از دست ما برمی‌آید این است که در وهله‌ی نخست وضعیت کنونی را همان‌طور که واقعاً هست بپذیریم و باوجودِ تمام موانع و چالش‌های دشواری که پیش روی ماست، به دنبال نوعی از اعتلای اخلاقی باشیم.

افراد زیادی در محیط سیاسی فعلی احساس سردرگمی می‌کنند. آن‌ها بین احساسِ خشم و ناامیدی در تکاپو هستند. به‌نظر‌می‌رسد رئیس‌جمهور و حامیانش تقریباً هرروز، به درک و شعور ما توهین می‌کنند؛ از برابر انگاشتنِ برترپندارانِ نژادِ سفیدپوستان و کسانی که مخالف آن‌ها هستند گرفته تا قطعِ محافظت ازکودکانِ مهاجرانِ غیرقانونی، گروگذاشتن آینده‌‌ی فرزندان و نوادگانمان در جهت کسب ثروت بیشترِ سرمایه‌داران، جعل و دروغ خواندن تمام انتقادها به کارهایشان، بی‌توجهی به تغییرات آب‌وهوایی و تعقیب قانونی کسانی که توجه‌ مردم را به کارهای اشتباه آنها جلب می‌کنند، آن هم به جای تعقیب افرادی که در اصل مرتکبِ این اعمال شده‌اند.

همه‌ی این اتفاقات می‌توانند مانند رگباری از گلوله باشند، و همین‌طور هم هستند. اما از نظر من، تمرکز روی خودِ این حتک‌حرمت‌ها وسوسه‌کننده‌تر از تمرکز روی مبنای آنهاست که دقیقاً به همان اندازه مهم‌اند. این مبنای اهانت‌هاست که آن‌ها را تا این حد برای اکثرمان گمراه‌کننده می‌کند. شاید این مؤلفه‌های بنیادی را ترک محدودیت‌های هنجاری از طرف کسانی تلقی کنیم که بر ما حکومت می‌کنند. منظورم از این حرف این است که هیچ محدودیتی –اعم از محدودیت سیاسی، قانونی، و به‌ویژه اخلاقی- و هیچ‌چیزی وجود ندارد که به منظور حفظ قدرتِ نهادها، زیرپاگذاشتنِ آن ناممکن باشد.

استیون لویتسکی[۲] و دنیل زیبلَت[۳] در کتاب تازه‌شان، «دموکراسی‌ها چطور می‌میرند»، استدلال می‌کنند که دموکراسی‌ها برای دوام آوردن، به دو هنجار بیش‌ازحد قانونی نیاز دارند: شکیبایی دوسویه، و مدارا یا خویشتن‌داری. بدون این‌ها، دموکراسی‌ها معمولاً جای خود را به رژیم‌های دیکتاتوری می‌دهند. بااین‌حال، تخطی از این هنجارها اثرِ زودهنگام‌تری هم دارد، به ویژه هنگامی که این تخطی‌ها، تخطی از هنجارهای اخلاقی بنیادی شامل سوءاستفاده‌ی شخصی، بی‌اعتنایی مطلق به حقیقت، مبارزه با نمایش‌های آشکارانه نژادپرستانه یا بیگانه‌هراسی یا زن‌گریزی، معاف‌کردن خود از انجامِ دستورات اخلاقی و حتی احترام نگذاشتن به امنیت فیزیکی کسانی باشد که مخالفت و اعتراض می‌کنند. وقتی این اتفاق می‌افتد، سردرگمیِ مردم، اعتراضات آنها را کُند و کم‌اثرتر می‌کند. آنها دیگر فضای سیاسی‌ای را که در آن هستند، نمی‌شناسند. این فضا به نظرشان بیگانه می‌آید و آنها هم نسبت به این فضا احساس بیگانگی می‌کنند.

نئولیبرالیسم لفظی‌ست که کاربرد و تعریف آن در طول زمان تغییر یافته‌است. در وهله‌ی نخست نظریه‌ای در مورد شیوه‌هایی در اقتصاد سیاسی‌ست که بر اساس آن‌ها با گشودن راه برای تحقق آزادی‌های کارآفرینانه و مهارت‌های فردی در چهارچوبی نهادی که ویژگی آن حقوق مالکیت خصوصی قدرتمند، بازارهای آزاد و تجارت آزاد است، می‌توان رفاه و بهروزی انسان را افزایش داد. بنیان‌گذار این مکتب اویکن است و روستو، اشمولدرز، هایک و ارهارد از نمایندگان معروف این مکتب‌اند. آن‌ها خواستار شرایط آزادند و مکانیسم بازار را تأیید می‌کنند و مخالف مداخله دولت در اقتصادند و با مالکیت اشتراکی بر زمین و ابزار تولید و سوسیالیسم و هدایت اقتصاد مبارزه می‌کنند. طرفداران این مکتب چون اقتصاد لیبرالیستی خالص را شکست خورده‌ی نیروهای مزاحم و مختل‌کننده و مخالف می‌دانند، یک لیبرالیسم نورماتیو و اقتصاد رقابتی تنظیم‌شده را پیشنهاد می‌کنند.

در فلسفه، مشهورترین نظریه‌‌ی عدالت، نظریه «قرارداد اجتماعی» است. به طور کلی، بر اساسِ این نظریه، جامعه‌ی عادلانه باید براساس قوانینی ساخته شود که کسانی که در آن جامعه زندگی می‌کنند، یا دست‌کم افراد عاقلی که در آن زندگی می‌کنند (درباره‌ی این ایده، نظرات گوناگونی مطرح شده است)، بتوانند آن قوانین را بپذیرند. گرچه در فلسفه‌ی مدرن، معمولاً مفهوم قرارداد اجتماعی به توماس هابز[۴] برمی‌گردد، در فلسفه‌ی غرب می‌توان رد آن را تا رساله‌ی «جمهور» افلاطون نیز پیدا کرد. معمولاً این مفهوم را در چهارچوبی مثبت درنظرمی‌گیریم: مردم (عاقل) با چه قوانینی موافقت خواهندکرد؟ ولی در چهارچوبی منفی نیز می‌توان دیدگاه قرارداد اجتماعی را بررسی کرد، چهارچوبی که به موقعیت کنونی‌مان نزدیک‌تر است: اگر هیچ قانونی و محدودیت اخلاقی‌ای که نهادهای حکومتی را محدود کند وجود نداشته‌ باشد، چه پیش می‌آید؟ وقتی هیچ محدودیت هنجاری دربرابر اقدامات عملی برای حفظ قدرت وجود نداشته باشد، چه اتفاقی می‌افتد؟

فکر کردن به این مسئله معمولاً «پیروزی به هر قیمتی» را به ذهن متبادر می‌کند. این ایده درست است، ولی کلیشه‌‌ی مطرح در آن –چون واقعاً ایده‌ای کلیشه‌ای‌ست- می‌تواند ما را به آسانی گمراه کند و نگذارد متوجه عمقِ حقیقی آزاردهندگی آن شویم. پیروزی به هر قیمتی، یعنی پیروزی بدون محدودیت‌های هنجاری، نباید گفته‌ی مربی قدیمی دانشگاه یوسی‌ال‌ای، رد سندرز[۵]، را به یاد آورد که گفته است: «بردن همه چیز نیست، بلکه تنها چیز است!» حتی نباید گوردون گکو[۶]، قهرمان فیلم «وال استریت» را به یاد آورد. تصویر قهرمانِ مرتبط‌تر، هانیبال لکتر[۷] در فیلم «سکوت بره‌ها» است. از آنجایی که هیچ محدودیتِ هنجاری‌ای جلودارِ لکتر نبود، او به گونه‌ای ترسناک بود که افراد دیگر اصلاً به پای آن نمی‌رسیدند. هیچ‌ کاری نبود که او دلش نخواهد انجام دهد.

آیا منظورم این است که افرادی که اکنون بر ما حکومت می‌کنند -از رییس جمهور گرفته تا مشاورانش و اکثریت حزب جمهوری‌خواه- شبیه هانیبال لکترند؟ نه کاملاً بله و نه کاملاً خیر. شاید آنها قصد ارتکاب قتل، دست‌کم با دستان خودشان را نداشته باشند. بااین‌حال، اگر قرار باشد قدرتشان را حفظ کنند، چه از طریق حمله‌ی شخصی و چه از طریقِ خط‌مشی سیاسی‌شان، اهمیتی به نابودی زندگی دیگران نمی‌دهند. و گرچه ممکن است مانند هانیبال لکتر لذت خالص ناشی از خشونت را نبرند و شاید حتی مهارت لازم برای آن را هم نداشته باشند، به دلیل جایگاه حکومتی‌ و توانایی بالایشان در نابودی زندگی‌ها، خیلی بیشتر از آن‌چه هانیبال می‌توانست رؤیایش را ببیند، لذت می‌برند. سیاست‌های آن‌ها می‌تواند زندگی‌ مهاجران، رنگین‌پوستان، تهیدستان، و حتی –با توجه به جایگاه زیست‌محیطی پرمخاطره‌مان- نسل‌های آینده را نابود‌کند.

باید واضح بگویم. ترک محدودیت‌های هنجاری، پدیده‌ای نیست که بدون هیچ سابقه‌ای، ناگهان در ۲۰ ژانویه ۲۰۱۷  ظهور کرده باشد. رئیس‌جمهور فعلی، آن را از عدم ایجاد نکرده است. آنچه در سال گذشته اتفاق افتاد، در طی ده‌های متمادی ایجاد شده است. مقاله‌ی دیگری لازم است تا به این موضوع پربارتر پرداخته شود، اما من ترجیح می‌دهم تاریخِ آن را از زمان پدید آمدن آن‌چه در نواحی بسیاری «نئولیبرالیسم» خوانده می‌شود، درنظربگیرم که هم‌زمان با انتخابات مارگارت تاچر[۸] در انگلستان و رونالد ریگان[۹] در ایالات متحده است.  اساس مکتب نئولیبرالیسم، فردگرایی و رقابت بدون توجه به منافع جامعه است. گفته‌ی مشهور تاچر را به یاد بیاورید که: «چیزی به نام جامعه وجود ندارد. آنچه وجود دارد مردان و زنان منفرد و خانواده‌ها هستند.» افزون‌براین، این مردان و زنان منفرد و خانواده‌هایشان به‌عنوان نهادهایی اقتصادی در کشمکش برای بقا (و برخی برای ترقی)، در ارتباط با دیگران وجود دارند که این ارتباط با دیگران، به‌وسیله‌‌ی رقابت به بهای همکاریِ همگان ترسیم شده است.

ترامپ در تشریح مواضع خود در حوزه‌های انرژی و محیط زیست، ضمن وعده لغو توافق سال ۲۰۱۵پاریس برای مقابله با تغییرات اقلیمی، خواهان افزایش استخراج سوخت فسیلی و کاهش مقررات زیست محیطی شد. ترامپ، تغییرات آب و هوایی را یک فریب می‌داند. از نظر او، توسعه‌ی خوب محیط زیست را ارتقا می‌دهد. در مورد توافق اقلیمی پاریس، دونالد ترامپ گفت «این توافق بوروکرات‌های خارجی را قادر می‌سازد بر مقدار انرژی که ما در سرزمین خود مصرف می‌کنیم، کنترل داشته باشند.» او مشخصاً به مشروعیت علمی دلایل انسانی تغییرات اقلیمی اشاره نکرد، اما گفت «ما به چالش‌های زیست محیطی واقعی خواهیم پرداخت، نه به چالش‌های دروغینی که شنیده‌ایم.»ترامپ، همانند هم‌حزبی‌های خود دگرگونی‌های اقلیمی را ساخته‌ی دست بشر که نیاز به تغییر آن باشد، نمی داند. او بر این باور است: «گرم شدن زمین بزرگترین مشکل ما نیست. باور کنید. آنها که ادعای تغییرات جوی را دارند، همیشه در حال تغییر نام آن هستند. و الان به آن آب و هوای طاقت فرسا می‌گویند. نام‌های این ادعا را تغییر می‌دهند. تغییر نام، کاری را از پیش نمی‌برد. بلی ما مشکل داریم، اما مشکل ما هسته‌ای‌ست که باید دقیقاً مراقب آن باشیم.»

در فضای ایدئولوژیکی که به ما رسیده است، هر فرد مدیر خودش است، و سرمایه‌‌ی‌‌ انسانی‌اش را، در زمینه‌ای که در آن صرفاً برنده‌ها و بازنده‌ها وجود دارند و نه چیز دیگر، بازاریابی می‌کند. این فضا بدون تغییر باقی مانده و در واقع در این مدت، از طریق دستگاه‌های اجرایی ریگان، کلینتون، بوش و حتی اوباما و کنگره‌ای که آن‌ها را همراهی می‌کرد، قدرت گرفته است. هیچ‌یک از شخصیت‌های حکومتی ما به طور جدی این فضای ایدئولوژیک را به چالش نکشیده است، گرچه اوباما به صورتِ دوره‌ای، لاف چیزی همگانی‌تر را می‌زد. این فضا در شخصیت دونالد ترامپ، به اوج کنونی‌اش رسیده است و آمادگی جمهوری‌خواهان برای دفاع از او به هر قیمتی، نه تنها مسئله‌ای زودگذر نیست، بلکه حتی شاید جنبشِ استراتژیک شورش‌گرایانه‌ای باشد که گویی یادآوری ناامیدکننده از مسیری‌ست که کشورمان در طول این چند دهه‌ی گذشته طی کرده است.

خودِ این نقطه‌ی اوج و نه اهانت‌های روزانه‌ی ناشی از آن، باعث گمراهی ما می‌شود. با توجه به تجربه‌ای که در حوزه‌ی سلامت روان دارم، می‌توانم درک کنم که مواجهه با فردی جامعه‌ستیز چگونه است. واکنش فرد در چنین موقعیتی، درست مانند واکنش ما در فضای سیاسی کنونی‌مان، نوعی تکاپویی میان خشم و ناامیدی‌، یعنی نوعی برداشت افراطی از واکنش حمله یا گریز[۱۰] است. برای بیشتر ما دشوار است که بدانیم چطور باید با فردی جامعه‌ستیز روبرو شویم؛ چون همان‌طور که نظریه‌پردازان قرارداد اجتماعی به روش خودشان متوجه این مسئله شدند، فرد نمی‌تواند بدون درک محدودیت‌های هنجاری، بدون شناخت عمومی از این که چیزهایی وجود دارند که فرد انجام نمی‌دهد و مرزهایی وجود دارد که کسی از آنها عبور نمی‌کند، تعاملات اجتماعی را اداره کند. نتیجه‌ای که حاصل می‌شود، خشم در برابر فردِ جامعه‌ستیز و در عینِ حال تمایل به روبه‌رو نشدن با او و گریختن از اوست.

در این معنای خاص، نهادهای حکومتی ما تحت‌سلطه‌ی نوعی جامعه‌ستیزی جمعی قرارگرفته‌اند. ما نمی‌دانیم چطور به اعتراض‌هایمان جهت یا مخالفت‌مان را نشان دهیم، زیرا گویی اینکه بر چه اساسی می‌خواهیم اعتراض‌ کنیم، از نظر کسانی که بحث بهتر و بدتر برایشان بی‌معنی‌ست، کاملاً نامربوط است. آن‌چه باعثِ سردرگمیِ ما می‌شود، عدم حضور محدودیت‌های هنجاری‌ست. باید محدودیت‌های هنجاری وجود داشته باشند تا تعاملات اجتماعی چیزی بیشتر از صرفاً جنگ همه علیه همه باشد، چیزی که هابز آن را «وضعیت طبیعی» نامید.

اگر این مسئله درست باشد، درس مهمی برای کسانی خواهد داشت که در برابر جایگاه سیاسی کنونی‌مان ایستادگی می‌کنند؛ درسی که همان‌قدرکه شنیدنش ناراحت‌کننده است، پذیرفتنش ضروری‌ست. هر کار دیگری هم که انجام شود، مقاومت باید در محدودیت هنجاری اتفاق بیفتد. کسانی که سعی دارند فضای سیاسی‌مان را بهبود بخشند، نمی‌توانند عیناً همان تاکتیک‌های افرادی را به کار ببرند که ما را به این جا رسانده‌اند. نتیجه‌ی بازتاب آن تاکتیک‌ها، فقط جایگزینی نوعی از جامعه‌ستیزی با نوع دیگری از آن خواهد بود. این یکی از آموزه‌هایی‌ست که ما باید از تاریخ قرن بیستم به‌دست‌آوریم، جایی که رژیم‌هایی مانند رژیم جماهیر شوروی و رژیم کمونیستی چین به خودشان اجازه دادند تا محدودیت‌های بنیادینِ اخلاقی را با توجیهِ مبارزه در برابر شرِ پیشینی، زیر پا بگذارند. پیام ما به جای پیروزی، باید از یک اعتلای اخلاقی خبر دهد. یکی از نمونه‌های کنونی این اعتلای اخلاقی، احیای کمپین مردم فقیر متعلق به پدر روحانی ویلیام باربر[۱۱] است که هدفش گماشتن تعاملات سیاسی ما در زمینه‌‌ی اخلاقی‌تری است.[۱۲]

مشکل این است که ممکن است این طور به نظر برسد که آن‌چه نیاز داریم مبارزه با دست بسته، و تحمیل محدودیت‌هایی بر خودمان است؛ محدودیت‌هایی که برای کسانی که در مقابل آن‌ها در کشمکش‌ایم، قابل تشخیص نیست. و به معنایی بر این باورم که ماجرا دقیقاً از همین قرار است. در بستری که به مردم برای پیروزی‌شان به هر قیمتی، پاداش داده می‌شود، باید از پرداخت هزینه‌های‌ خاصی در راستای پیروزی به هر قیمتی سرباززنیم. بااین‌حال، به‌نظرم همینی هست که هست. ما باید موقعیت‌مان را همان‌گونه که هست ببینیم و بدون بازآفرینیِ آن روی زمینه‌ای متفاوت، به دنبال بهبودش باشیم.

اما واقعاً تابه‌حال کدام کشمکش برای تغییرات سیاسی، که احتمالات را برای ایجاد عدالت به چالش می‌کشد (کشمکش‌هایی که در نهایت هم مثلاً به‌شکل ارزش‌‌های اخلاقی کوچک نمودار می‌شوند)، آسان بوده است؟


پانویس‌ها:

[۱] Todd May

[۲] Steven Levitsky

[۳] Daniel Ziblatt

[۴] Thomas Hobbes

[۵] Red Sanders

[۶] Gordon Gecko

[۷] Hannibal Lecter

[۸] Margaret Thatcher

[۹] Ronald Reagan

[۱۰] یک واکنش فیزیولوژیک است که جانوران در پاسخ به ادراکاتشان نسبت به موقعیت‌های خطرناک، حمله، یا در اقدام برای نجات خود نشان می‌دهند. این واکنش اول بار توسط والتر برادفورد کانن توصیف شد. در نظریه‌ی او، جانداران نسبت به تهدیدات، با مجموعه‌ای از ترشحات در کل دستگاه عصبی سمپاتیک پاسخ می‌دهند، که این واکنش دلیل اصلی جنگ یا گریزشان می‌شود. به طور اخص، مدولای غده فوق کلیوی ترشح آبشار هورمونی‌ای را آغاز می‌کند که نتیجه آن مشخصا ترشحکاتکول آمین است که نقش اصلی را در این پدیده دارد.

[۱۱] Reverend William Barber

[۱۲] https://poorpeoplescampaign.org

Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comments
  • ممنون از ترجمه این مطلب

  • خیلی جالب و آموزنده

LEAVE A COMMENT