سارا پروتازی
استادیارِ فلسفه در دانشگاه پیوجت ساوند در واشینگتن[۱]
خلاصه: بر اساسِ کتابِ مقدس، نخستین قتلی که میان انسانها درگرفت از روی «حسادت» بود؛ یعنی زمانی که قابیل، برادرِ خود، هابیل را کشت. حسادت یکی از نیرومندترین احساسات انسانیست که از یک سو، میتواند او را به انجام کارهایی دهشتناک وادارد و از سویی دیگر، در برخی از شرایط باعثِ رشد و شکوفایی او شود. در الهیات مسیحی، هفت گناه کبیره برشمرده شدهاند که ارتکابِ آنها مجازاتِ دوزخ را در پی خواهد داشت و یکی از این هفت گناه «حسادت» است. گرچه الهیات مسیحی در این زمینه منحصربهفرد نیست و در ادیان و آموزههای مذهبی دیگر نیز حسادت به شدت نکوهیده شده است، انسانها از حسادت برحذرشدهاند و همواره به خیرخواهی و نوعدوستی دعوت شدهاند. اما در این مقاله، سارا پروتازی نشان میدهد که از نظر انسانی «حسودی نکردن» عملاً غیرممکن است. او در این راستا به کمکِ دیدگاههای کانت، روسو، ارسطو، کیرکگور و به کمکِ داستانی از النا فرانته نشان میدهد که اتفاقاً ما در بسیاری از مواقع نسبت به کسانی حسادت میورزیم که دوستشان داریم. ما همیشه به اطرافیانِ خود، دوستانمان، خواهروبرادرهایمان، حتی همسران و افرادی که عاشقشان هستیم در زمینههای مختلف حسودی میکنیم و بهنظرمیرسد این احساس کاملاً تحتِ کنترل ما نیست. اما نکتهی مهم ماجرا این است که اگر عشق ما به یکدیگر، خردمندانه باشد، حسادتِ رقابتجویانه نه تنها ناخوشایند نیست، بلکه باعثِ شکوفایی و پیشرفتِ افراد میشود و از آنجایی که هیچ انسانی بی عیب و نقص نیست، حتی اگر حسادتِ میان افراد کینهتوزانه و بدخواهانه هم باشد، عشقِ خردمندانه سبب میشود تا متوجه شوند آنها همیشه توانایی فراموش کردن و بخشیدن عیبهای انسانی یکدیگر را دارند.
بهترین دوستم در دبیرستان دختری قدبلند، خوشهیکل و زیبا بود. گردنی کشیده، موهای تیرهی زیبا و پوستی روشن داشت که رویش ککومکهای قشنگی، شبیه صورتفلکیها بودند و البته پیش از مُد شدن فاصلهی میان دندانهای جلویی، به فاصلهی میان دندانهایش میبالید. او بامزه، قوی و باهوش، اما نه چندان سختکوش بود و در رابطه با مسائل عاشقانه و روابط جنسی، نسبت به من اطمینان بیشتری به خود داشت.
من به شدت او را دوست داشتم. زمان زیادی را با هم میگذراندیم، تجارب زیادی را با یکدیگر به اشتراک میگذاشتیم و درست مانند تمام دوستانِ صمیمی از هم حمایت و روی هم حساب میکردیم.
و بااینحال، به او حسادت هم میکردم. به خاطر آنچه تصور میکردم نشان از اعتمادبهنفس، زیبایی و آسان بودن ماجراجویی در چنین جهانِ دشواری برای او داشت به او حسادت میکردم. مثلاً یکی از دامنهایش را قرض میگرفتم و بعد خیلی عادی و بدون هیچ قصد و غرض آگاهانهای به او میگفتم که به نظر بقیهی آدمها، آن دامن خیلی زشت و ناجور آمده است. ما یکدیگر را ارزیابی میکردیم و گرچه گفتنش دشوار است، از اینکه احساس میکردم نسبت به او پایینترم رنج میکشیدم.
حالا فکر میکنم که شاید او هم به والدینِ آسانگیرِ من، روش تربیتی ممتازم و دستاوردهای تحصیلیام حسادت میکرد. تصور میکنم که متوجه حسادتِ پنهانی من نسبت به خودش شده بود، اما هیچوقت دربارهی آن و نشانههای آشکارش حرفی نزدیم.
دوستی ما بعد از فارغالتحصیلی ادامه پیدا نکرد. راهمان را از هم جدا کردیم، بدون اینکه دقیقاً به یکدیگر دلیلش را توضیح دهیم. من سالهای زیادی ناراحتِ ازدستدادنِ دوستی او بودم و نمیتوانستم درک کنم که چه اتفاقی افتاده بود. و بعد در کالج، دوباره اتفاق کاملاً مشابهی افتاد؛ دوستی دیگر، با همان جنبوجوش و ماجراها.
این پدیده ممکن است آشنا بهنظربرسد. ستونهای مشاوره در روزنامهها و مجلهها پُر از داستانهای مربوط به روابط سمّی و «دوسدشمن[۲]ها» است. اغلبِ مواقع، چنین مشاورههایی از کسی پرسیده شده است و کسی چنین پند و اندرزهایی میدهد که خودش مصون از حسادت است: همیشه این فردِ دیگر رابطه است که به خاطرِ حسود، حقیر، رقابتجو و بدچشم بودنش، گناهکار شناخته میشود، نه ما.
لکهی ننگِ اخلاقی و اجتماعی چنین احساسی آنقدر قویست که به دشواری میتوانیم به حسادتمان اعتراف کنیم، بهویژه هنگامی که همراه با کینهتوزی و بدخواهی باشد و حتی مهمتر از آن، زمانی که نسبت به افرادیست که آنها را دوست داریم.
و بااینحال، پیش از این، یونانیانِ باستان عمیقاً از احساسِ حسادتِ دوستانه که بسیار هم شایع است، آگاه بودند. آیسخولوس[۳] مینویسد: «انسانهای کمی میتوانند بدون حسادت، دوستانشان را که موفقیتی کسب کردهاند تحسین کنند.» بازیلِ قیصریه[۴] با او موافق است: «همانطور که آفتِ قرمز، آفتِ متداولِ ذرت است، حسادت هم آفتِ دوستیست.» و البته حسادت فقط مربوط به روابط دوستانه نیست.
نخستین قتل در کتابِ مقدس از روی حسادت به وقوع پیوست: قابیل به خاطر حسودی به اینکه خداوند از پیشنهاد هابیل خشنودتر از پیشنهاد خودش شد، او را کشت. خواهربرادرهای رقابتجوی قاتل، کهنالگوهاییاند که در بسیاری از اسطورهها و تمثیلهای مختلف نمونههایی از آن را دیدهایم: برای نام بردن تنها چند نمونه در فرهنگ غربی میتوان به رموس و رمولوس[۵]، توئستس و آترئوس[۶] و یوسف و برادرانش اشاره کرد.
گرچه در زندگی واقعی به ندرت با حسادتهایی با این شدت مواجه میشویم، رقابتجویی میان خواهران و برادران چنان پدیدهی شناختهشدهایست که دغدغهی پسران و دختران زیادیست و ظاهراً تلاشهای والدین به ندرت تأثیری در کاهش آن دارد (حتی گاهی باعث تشدید آن میشوند). رشک و حسد، علیرغم عشق و علاقهی میان خواهران و برادران، در میانِ آنها وجود دارد. در روابط دوستانه هم، علاقه، ارج نهادن به صفات مثبتِ دیگری، داشتنِ خاستگاه و فعالیتهای فرهنگی یا موردعلاقهی مشترک به جای کاهش حسادت، موجبِ افزایش آن میشود.
در روابط عاشقانه نیز افراد ممکن است نسبت به هم حسادت کنند، بهویژه هنگامی که رابطهای پایاپا و برابر دارند: در بستر آکادمیک رشتهی من یعنی فلسفه، رقابتِ همسران در بازار کار، حتی گاهی برای موقعیت شغلی ثابتی، چندان نامتداول نیست، که باعث میشود تا فردِ کمتر موفق به دشواری بتواند همچنان از همسرش حمایت کند.
بزرگترین تابوی این مسئله البته حسادت در روابط والد-فرزندیست که فقط روانکاوان با تأکید بر ناخودآگاه بودن آن و در ادبیات و در قالبِ داستان، به صورت گسترده و بدون شرم آن را تجزیه و تحلیل کردهاند.
با وجودِ ادعای پولس قدیس مبنی بر اینکه: «عشق حسادت نمیورزد»[۷]، هیچ عشقی مصون از حسادت نیست. او منکر آن نیست که ما گاهی به عزیزانمان حسودی میکنیم، بلکه اشاره به امری ایدهآل دارد.
این تناقضِ میان عشق و حسد، در یکی از دیوارنگارههای رنسانسی زیبا، اثرِ جوتو دی بوندونه[۸] در کلیسای اسکرووینی شهر پادوا[۹] به تصویر کشیده شده است. این دیوارنگاره هفت جفت فضیلت و رذیلت را به نمایش میگذارد. حسد، یکی از گناهان کبیره، در تضاد با خیرخواهی، یکی از سه فضیلت الهی قرار دارد. حسد به صورت تمثیلی، به شکل یک زن شیطانی شاخدار به تصویر کشیده شده است. ماری از دهانش بیرون آمده تا او را کور کند که نمادِ «چشمِ شیطانی» حسادت و رفتارهای بدخواهانهی و آسیبزنندهی ناشی از آن باشد. او گوشهای بزرگی دارد، چون انسانهای حسود، هوشیارانه و کنجکاوانه، همیشه حواسشان به زندگی بقیه هست. و در انتها، داراییهای خود را با یک دست نگه داشته است، درحالیکه دست دیگرش مانند یک قلاب جلو آمده است تا آنچه را که غبطهی داشتنش را میخورد، به چنگ آورد. در عوض، بهنظرمیرسد خیرخواهی هیچ توجهی به کیسههای پولی که جلوی پایش افتادهاند ندارد؛ سبدی از میوه و دانه در یک دست دارد و با دست دیگر قلبش رو پیشکش خداوند کرده است.
الهیات مسیحی منحصربهفرد نیست. ادیانهای دیگر هم مؤمنان را از حسد برحذرمیدارند و آنها را دعوت به عشق و خیرخواهی میکنند. اما آیا چنین کاری از نظر انسانی اصلاً ممکن است؟
امانوئل کانت در مقالهی «ایدهای برای تاریخی جهانشمول با هدفِ جهانوطنی»[۱۰]، افرادی را که دشواری اتحادِ مدنی را قبول دارند، با درختانِ جنگل مقایسه میکند: «دقیقاً به این دلیل که هر یک از آنها به دنبالِ رسیدن به هوا و نور از جانبِ دیگریاند، مجبورند [شاخههای خود را] فراتر از [شاخههای درختان دیگر] قرار دهند، و در نتیجه، به صورت مستقیم و به زیبایی رشد میکنند؛ درحالیکه، آن درختانی که آزاد و مستقل از دیگراناند و شاخههایشان در جهاتِ دلخواه رشد میکنند، قدی کوتاه، خمیده و بدقواره دارند.»
در این مقاله، کانت دو تنشِ انسانیِ درهمتنیده را بررسی میکند: از یک سو، انسانها حیواناتی اجتماعی و بهرهمند از حس همدلی و خیرخواهیاند و میتوانند از روی عشق و نوعدوستی دست به فداکاری بزنند؛ از سوی دیگر، انسانها هیولاهایی وحشی، رقابتجو و کینهتوزند که قادر به انجامِ خشونتآمیزترین و بیرحمترین کارها هستند.
کانت تمایلاتِ متناقضِ انسانها را «جامعهپذیری غیراجتماعی» مینامد و همراه با فیلسوفان مدرنِ دیگری همچون توماس هابز و ژان ژاک روسو تلاش میکند توضیح دهد که چطور انسان از آنچه هابز در کتاب «لویاتان» آن را «آنچه رفیع است» مینامد چنین لذت عمیق، انگیزشی و سرشاری را میبرد. آنها میخواهند همتایانشان شایستگیِ تقدیر و عزتشان را تأیید کنند. آنها میخواهند مورد احترام واقع شوند. اما احترام به صورت انکارناپذیری وابسته به مقام و موقعیت فرد است: اگر تمام ما مورد احترام قرار میگرفتیم، احترام معنای خود را از دست میداد؛ احترام نیاز به رتبهبندی و مقایسه دارد. در نتیجه، میل بهدستآوردن عزتِ اجتماعی ریشه در تمایل به مقایسه کردن خود با دیگران دارد. این تمایل اساسِ جامعهپذیری غیراجتماعی ماست.
روسو در بخشِ دوم «گفتار دربارهی منشاء نابرابری»[۱۱]، رابطهی متناقض عشق و حسد را بررسی میکند:
[انسانها] عادت کردند که به ابژههای مختلفِ میلشان بیشتر دقت کنند و مقایسههایی انجام دهند… هر آنکه بهتر آواز بخواند یا برقصد، خوشتیپتر، قویتر، ماهرتر و خوشزبانتر باشد، بیشتر موردتوجه قرار میگیرد؛ و این نخستین گام در جهتِ نابرابری و در عینِ حال در راستای عکسِ آن بود که سببِ پدید آمدنِ ترکیباتی شد که برای معصومیت و خوشحالی کشنده بودند.»
نظر روسو را میتوان به وضعیتِ دبیرستانها نیز تعمیم داد: بچهها میخواهند خود را به عنوان «باحالترین» فرد، از جمعیت جدا کنند و در عوض، جذبِ افرادِ برجسته و ممتاز میشوند. اما دوستداشتنیترین فرد بودن به معنای رشکبرانگیزترین فرد بودن نیز است.
ارسطو در کتاب «فن خطابه» این پدیده را به صورت دقیق بررسی میکند و نشان میدهد که «ما نسبت به همتایانمان در تولد، روابط، سن، وضعیت، تمایزات یا ثروت احساسِ حسادت میکنیم.» او در ادامه توضیح میدهد که «ما همچنین به کسانی حسادت میورزیم که داراییها یا موفقیتهایشان سرکوفت و مذمت ما را به دنبال خواهد داشت: اینها نزدیکان و همتایان ما هستند؛ چون واضح است که تقصیرِ خودمان است که آن چیزهای خوب موردنظر را از دست دادهایم.»
ارسطو نتیجهای را پیشبینی کرده بود که روانشناسی اجتماعی معاصر به آن رسیده است: اگر فردی که حسادت میکند و فردی که به او حسادت میشود با هم برابر نباشند، حسادت وجود نخواهد داشت. مقایسه کردن خود با دیگران به ما کمک میکند تا متوجه شویم آیا ما بااستعداد، زیبا و موفق هستیم یا نه. اما مقایسههایی که واقعاً آموزندهاند، از نوع مقایسههای میان پرتقال و سیب (قیاسهای معالفارق) نیستند. اگر بخواهم ببینم که من شناگر خوبی هستم یا نه، باید خودم را با شناگرهای دیگر مقایسه کنم، نه مثلاً با بازیکنانِ تنیس. افزونبراین، باید خودم را با شناگرهایی مقایسه کنم که کمابیش همسنوسال خودم هستند، جنسیتمان یکی و سطح مهارتمان برابر باشد؛ در غیر این صورت، مقایسهی من اشتباه خواهد بود. در نتیجه، صرفاً نسبت به کسانی حسادت میورزیم که فقط تا حدی، آن هم در زمینهای که بر ادراک ما از خود اثرگذار است و در رابطه با موضوعی که برای ما مهم است و به آن توجه میکنیم، از آنها پایینتریم.
یک بالرینِ آماتور به یک رقصندهی حرفهای مشهوری همچون میستی کوپلند[۱۲] حسادت نمیکند، بلکه او را تحسین میکند، درحالی که ممکن است به بالرین آماتور دیگری حسودی کند که در کلاس بالهاش است و باظرافت بیشتری نسبت به او میرقصد.
اما حالا اگر بالرینِ موفقتر، بهترین دوستِ بالرینِ آماتور باشد، چه؟ ما به عزیزانمان حسودی میکنیم، و دلیلش هم فقط این نیست که ما به دلایل یکسان آدمها را دوست داریم و به آنها حسادت میکنیم، بلکه افزونبراین، عشق و حسد در شرایط تشابه و برابری سربرمیآورند. ارسطو در شاهکار اخلاقی خود، «اخلاق نیکوماخوسی» چنین ادعا میکند که «تشابه و برابری رفیق هماند.» در واقع او بحثهای زیادی در زمینهی روشهای بسیاری میکند که در آنها شباهت اهمیت زیادی برای «فیلیا»[۱۳] دارد -واژهای یونانی که اغلب به معنی دوستی ترجمه میشود، اما دامنهی وسیعتری از روابط عاشقانه را -از جمله روابط میان والدین و فرزندانشان و رابطهی زناشویی- دربرمیگیرد. او از برابری در شهرت و وضعیت اجتماعی، زندگی کردن در زمان و مکانِ یکسان، داشتنِ پیشزمینه، استعدادها، تواناییها، اهداف و ارزشهای مشابه صحبت میکند.
بنابراین متوجه میشویم که همان نوع برابری و شباهتی که در خدمتِ فیلیاست، در خدمتِ حسادت نیز هست: برای علفهای هرز و محصولات کشاورزی خاک به صورت یکسان حاصلخیز است و آب و کود نمیتوانند بدونِ آنکه رشد یکی را افزایش دهند، جلوی رشدِ دیگری را بگیرند. بالرین آماتور و دوستش را درنظربگیرید: آنها از با هم رفتن به اُپرا لذت میبرند، به هم دیگر ویدیوهای رقص در یوتیوب را نشان میدهند و هنگام شرکت در کلاسهای پیشرفتهی باله یکدیگر را راهنمایی میکنند. اما در تمام لحظاتی که از همراهی یکدیگر لذت میبرند، همان لحظاتی که عشقشان به رقص را با یکدیگر به اشتراک میگذارند و مشغولِ انجام فعالیت موردعلاقهشان میشوند، سروکلهی حسادت نیز پیدا میشود تا یکی از آنها متوجه شود که دیگری از او بااستعدادتر است. حسادت کردن به فردی که دوستش داریم نه تنها نامتداول نیست، بلکه تقریباً اجتنابناپذیر است.
آیا حسادت کردن آنقدر که بهنظرمیرسد بد است؟ غیرقابلانکار است که حسادت حتی میتواند باعثِ به هم خوردن یک رابطهی دوستانه شود. اما تمام حسادتها شبیه هم نیستند. فیلسوفانِ معاصر و روانشناسان استدلال کردهاند که حسادت انواع مختلفی دارد و تفاوت آن ناشی از ساختار داخلی روانی، جلوههای رفتاری و ارزشهای اخلاقیست.
حسادتی که جوتو به تصویر کشیده شده است، درست مانند لوسیفر تسخیرشده در «بهشت گمشده»ی میلتون[۱۴] و قابیل که تحریک شده بود تا برادرش را به قتل برساند، شیطانیست. از طرف دیگر، در ورزش، دربارهی «رقابت عادلانه» صحبت میکنیم؛ رقابت کردن با دیگران شاید مؤثرترین راه برای پیشرفت شخصی افراد باشد. ما با بازی کردن در برابر بازیکن پیشرفتهتر، عملکرد خود را بهبود میدهیم، استراتژیها و تکنیکهای جدیدی یاد میگیریم و از محدودیتهای خود فراتر میرویم. شواهدی تجربی وجود دارند که نشان میدهند نوع خاصی از حسادت، نسبت به احساساتِ دیگری نظیرِ ستایش، در ایجاد انگیزه برای پیشرفت شخصی مؤثرتر است.
من بر این باورم که تنها نوعی از حسادت که در روابط دوستانه مناسب و احتمالاً مؤثرند، حسادتِ رقابتجویانه است. ویژگی این شکل از حسادت این است که بر آنچه فردِ حسود ندارد متمرکز است، نه بر موقعیتِ برترِ فردی که به او حسودی میشود. این نوع از حسادت براساسِ این احساس شکل گرفته است که فرد تصور میکند توانایی آن را دارد که بهتر از کسی که الان هست بشود. فردی که حسادتِ رقابتجویانه را احساس کند، به فردی که به او حسادت میکند نه به عنوانِ کسی که بخواهد ویژگیهای مطلوب، ارزشمند و خوب را از او بگیرد، بلکه به عنوان نمایندهای از کسی که خودش میتواند باشد، یعنی به عنوان مُدلی برای پیشرفتِ خودش، نگاه میکند. بااینحال، حسادتِ رقابتجویانه همچنان همراه با احساسِ ناخوشایندیست، چون مانند شکلهای دیگر حسادت، ضرورتاً به معنای آن است که در رابطه با موضوعی ارزشمند و مهم، نسبت به فرد دیگر در سطح پایینتری قرار داریم. اما دردی که بر اثرِ داشتنِ حسِ مشترکی دربارهی هویت با فردی که دوستش داری آرام میشود، باعث میشود تا از شادی و بختِ خوبِ دیگری به وجد بیایی: این دردی مخلوط با لذت است. افزونبراین، حسادتِ رقابتجویانه، پیشرو، خوشبینانه و امیدوارکننده است، چون این باور را در دلِ خود دارد که آدم توانایی بهتر شدن را دارد.
هدفِ حسادتِ رقابتجویانه پایین کشاندن فردی که به او حسادت میکنیم نیست. بنابراین این نوع حسادت عاری از هر کینهتوزی و سوءنیتیست که مایهی ناراحتی افراد در انواعِ دیگر حسادت میشوند و کاملاً هم با وظایفِ خیرخواهانه در روابط عاشقانهی ایدهآل سازگار است.
شایانِ ذکر است که حسادت رقابتجویانه با تحسین و ستایش فرق میکند. سورن کیرکگور[۱۵]، فیلسوفِ دانمارکی، در کتابِ «بیماری تا سر حدِ مرگ»[۱۶] در جملهای مختصرمفید به تفاوت آنها اشاره میکند: «ستایش خودسپردگیِ شاد و حسادت خودپسندیِ ناشاد است.» یعنی ستایش احساسِ خوشایندی، شبیه به شگفتیست: ما یک فرد را درست مانند یک چشماندازِ طبیعی ستایش میکنیم. دلمان میخواهد مراقبش باشیم، نه اینکه تبدیل به او بشویم. احساسیست که حالِ خوبی به ما میدهد و قضاوتی از روی مقایسه نیز در آن وجود ندارد. بنابراین آیا ستایش جایگزینِ پسندیدهای برای حسادت رقابتجویانه نیست؟ نه واقعاً. متأسفانه، در شرایط برابر و مشابه احتمال کمتری دارد که طرفِ مقابلمان را ستایش کنیم و حتی احتمال کمتری دارد که فردِ حسود را به شرایط معمولی و استاندارد [که در آن حسادت نکند] برگرداند.
پس چه اتفاقی میافتد زمانی که رقابتِ دو فرد به هم غیرممکن است –[مثلاً] وقتی دو دوست، عاشقِ یک نفرند یا وقتی زن و شوهری بر سر شغلی ثابت با هم رقابت میکنند؟ روابط عاشقانه و دوستانه میتوانند گاهی کشمکشهای ناشی از حسادتهای بدخواهانه را دوام بیاورند، اما فقط در صورتی که افرادِ درونِ رابطه این مسئله را درک کنند که عشق ورزیدنِ خردمندانه به معنای پذیرش، بخشش و فراموش کردن عیبهای انسانیمان است.
پاراگراف قبل شاید شبیه به فلسفه اخلاقی خشک و بیمزه بهنظربرسد. پس اجازه دهید به شکل دیگری منظورم را بگویم. ادبیات قلمروییست که در آن حقایقی دربارهی ماهیتِ انسان، بدون توضیح دادنشان، بر ما آشکار میشوند و من در مقام یک فیلسوف، بابتِ این مسئله سپاسگزارم؛ چون گاهی ابزارهای تجزیهوتحلیل ما کم میآورند و تنها کاری که از دستِ فیلسوفان برمیآید، صرفاً اشاره به پدیدهی موردنظرشان است.
در رمانِ چهارگانهی النا فرانته[۱۷] که با داستانِ «دوست فوقالعادهی من» آغاز میشود، فرانته ماهرانه ناگزیر بودنِ حسادت در روابط دوستانه را به تصویر میکشد. در این رمانها، ماجرای رابطهی «باشکوه و تیرهوتار» میان لیا[۱۸] و لنو[۱۹] تعریف میشود؛ دو زن فوقالعاده، با عیبونقصهای انسانی که در محلهای فقیر و سطحپایین در نزدیکی ناپلِ ایتالیا زندگی میکنند.
لنو راوی داستان است و اغلب هم دربارهی حسادتش نسبت به لیا و هم حسادتِ لیا نسبت به خودش سخن میگوید. عنوانِ نخستین داستان از این مجموعهی چهارگانه نیز گنگ است: تا انتهای داستان مشخص نیست که این «دوستِ فوقالعاده» کیست. ازآنجاییکه لنو راوی داستان است و تعریف میکند که چقدر دوستش را ستایش میکند، طبیعیست که فکر کنیم «دوستِ فوقالعاده» لیایِ بسیار بااستعداد و اغواگر است، زنی که بر فقر، فقدان و انواع سوءاستفادههای عاطفی و جسمانی چیره شده است. اما در طولِ داستان، در عینِ حال متوجه میشویم که از نظرِ لیا هم لنو دوستِ فوقالعاده است که تبدیل به نویسندهای موفق و درخشان شده است.
در انتهای رمان، متوجه میشویم که هردوی آنها دوستِ فوقالعادهاند –و نکتهی ماجرا هم دقیقاً همین است و به همین دلیل، این داستان انقدر قانعکننده و دوستی آنها، علیرغمِ چالشهای بیشمار، درگیریها و جداییها، چنین انعطافپذیر و بادوام است.
هر دو زن موفق میشوند تا به شکلی بسیار بامعنیتر و غنیتر از همشهریانِ خود زندگی کنند. هیچکدام بدونِ دیگری نمیتوانستند چنین سرانجامی داشته باشند. لیا و لنو از همان ابتدا، وقتی دختربچههای کوچکی بودند، به یکدیگر مهیب میزدند تا بهتر از آنی شوند که بودند و هیچگاه دست از این کار برنداشتند. آن دو در تمام مراحلِ زندگی، با یکدیگر رقابت کردند؛ آن هم نه صرفاً در زمینهی حرفهای، بلکه در حوزهی مسائل عاشقانه هم گاهی نادانسته و نه از روی میل، عشاق و هواخواهانشان را با یکدیگر شریک میشدند. رقابتِ آنها در عینِ ضمنی بودن، شدید و گاهی حتی کینهتوزانه و از روی بدجنسی میشد. رقابت آنها حتی باعث میشود لنو –که خواننده میتواند به خصوصیترین افکارش نیز دسترسی داشته باشد- آروزی مرگِ دوستش را بکند و تصور کند که حسادتِ لیا خوشبختی او را نفرین کرده است. بنابراین دوستی آنها متحملِ تمام انواعِ مختلفِ حسادت، حتی کینهتوزانهترین شکلِ آن، میشود. و بااینحال، هرکدام احساس میکنند که شریفتر از دیگریست و این باعث میشود تا مدام به یکدیگر انگیزهی تبدیل شدن به زنانی بهتر، قویتر و موفقتر دهند.
چگونه دوستی آنها نه تنها از حسادت رقابتجویانه بهره میبرد، بلکه آسیبهای ناشی از انواعِ مخربترِ حسادت را نیز دوام میآورد؟ عشقِ عمیق، شدید، شورمندانه و دوستانهی میانِ آنها خردمندانه است. دوستی خردمندانه رشدِ افراد را در پی دارد، حتی اگر به صورت کامل باعثِ دستیابی به فضائلی همچون شفقت و خوداندیشیِ عاری از تعصب نشود. این دوستی توانایی احساس کردنِ حسادت را نسبت به فردی که دوستش داری به نحوی دربردارد که نه تنها مخرب نیست، بلکه سازنده هم هست.
عشقِ خردمندانه علیرغمِ احساسات منفی و خشونتآمیزی که ممکن است در افراد سردرآورند، متعهد به حفظِ رابطهی دوستانه و شکوفایی آن است. این تعهد نشان از آن دارد که عاشق حتی میتواند معشوقش را تشویق کند تا نسبت به او احساسِ حسادت رقابتجویانه داشته باشد. وقتی حسادت رقابتجویانه باشد، عشقِ خردمندانه باعث میشود تا رقابت و سبقتجویی از یکدیگر، بهمثابه شانسی برای بهبودِ مشترک و معتبر و حمایتی متقابل و نوعدوستانه تلقی شود. وقتی حسادت رقابتجویانه نیست (مانند زمانی که لنو آرزو میکند تا لیا چیزهای خوبی را که دارد از دست بدهد یا حتی آرزوی مرگ او را میکند)، عشقِ خردمندانه نشان از توانایی بخشش و فراموش کردن دارد.
لیا و لنو دوست هستند و عشقِ آنها به یکدیگر نمونهی کاملی از «فیلیا»ست. اما اشکالِ دیگری از عشق نیز وجود دارد و به همین دلیل احتمالاً مستلزم روشهای دیگری برای مدیریت حسادتاند. مثلاً فرض بر این است که والدین باید الگوهای فوقالعادهای برای کودکانِ خود باشند، بنابراین دنبال کردنِ رویکردی به وضوح مبتنی بر آموزش و پرورش در کنترلِ حسادتِ فرزندانشان درست و بهجاست. ممکن است برای بچهها مفیدتر باشد که در رابطه با حسادتِ والدینشان، رویکردی دلسوزانه و مداراکننده اتخاذ کنند. در روابط خواهربرادرانه بیشتر از روابطِ دیگر، فضا برای رقابت فراهم است، درنتیجه ممکن است سروکلهی حسادت در رقابتی عادلانه و مهربانانه میان آنها پیدا شود. همین مسئله در روابط دوستانه نیز صادق است، حتی بااینکه دوستانِ زن به خاطرِ درونی کردنِ ایدهآلهای زنانگی خواهرانه و پرورشدهنده، احتمالاً با دشواری بیشتری بتوانند در رقابتهای عادلانه و گشوده شرکت کنند. برشمردنِ ویژگیهای نگرشهای مناسب نسبت به روابط عاشقانه به صورتِ کلی، بسیار دشوار است: برخی از عشاق مانند دوستانی صمیمی با یکدیگر برخورد میکنند، درحالی که روابط برخی بیشتر سلسلهمراتبیست؛ برخی رویکردهای پیگمالیونی[۲۰] را تاب میآورند، درحالی که چنین چیزی به نظر بقیه تحقیرآمیز میآید. استراتژیهای کنار آمدن با حسادت باید در هر رابطهای منحصربهفرد و راهحلهایِ مربوط به آن، نه ناشی از فلسفه، بلکه ناشی از روانشناختی باشند.
هنگامی که حسادت مخرب و بدخواهانه است، قطعاً میتواند به روابط دوستانهی ما آسیب برساند و تاروپودِ ظریفی را که سازندهی عشقاند بپوساند. اما همزیستی عشق و حسادت پیامدِ ویژگیهای عمیقِ ماهیتِ انسانیست. عشق و حسادت نشانههایی از جامعهپذیری غیراجتماعیاند. بااینحال، به محض آنکه بپذیریم حسادت سمتِ تاریکِ عشق است، متوجه خواهیم شد که عشق هم سمتِ روشنِ حسادت است. حسادت رقابتجویانه زمانی که همراه با عشقی خردمندانه باشد نه تنها قابلتحمل میشود، بلکه حتی ممکن است به شکوفایی عشقِ ما بینجامد.
پانویسها:
[۱] Sara Protasi
[۲] Frenemy از ترکیب دو واژهی Friend به معنای «دوست» و enemy به معنای «دشمن» در زبان انگلیسی درست شده است. در فارسی این واژه «دشمنی که خود را دوست مینماید» ترجمه شده است، اما با توجه به بستر این مقاله منظور از این واژه دوستانیست که در عینِ دوست داشتنشان، نسبت به آنها احساساتی منفی نظیر حسادت و رقابت نیز داریم و بنابراین با توجه به شکل این واژه در زبان انگلیسی به شکل «دوسدشمن» که ترکیبی از واژههای «دوست» و «دشمن» است ترجمه شده است تا بر همزیستی این دو حس در کنارِ یکدیگر تأکید شود. –م.
[۳] آیسخولوس یا آشیل یا اسکیلس دومین تراژدینویس یونان باستان پس از تسپیس است و آثار او باعث تکامل زبان تراژدی در یونان باستان شد. –م.
[۴] بازیل قیصریه یا بازیل قدیس، اسقف شهر قیصریه درکاپادوکیه، آسیای صغیر (ترکیهی کنونی) بود. او در قرن چهارم میلادی تأثیرهای بزرگی بر الاهیات مسیحی و ساختار کلیسای مسیحیت مانند شورای نیقیه داشت. –م.
[۵] رُمولوس و رِموس برپایهی اسطورههای رومی دو برادر بنیادگذار شهر رم بودند. –م.
[۶] آترئوس در اسطورههای یونان، پادشاه موکنای است. او پسر پلوپس و هیپودامیا بود. پس از آنکه به پادشاهی رسید با آئروپه ازدواج کرد و از او صاحب دو فرزند به نامهای آگاممنون و منلائوس شد. به آئورپه و برادرش توئستس بدگمان شد و برای انتقام خیانت، سه پسر برادر خود را کشت و گوشت آنها در ضیافتی به توئستس خوراند. پسر چهارم توئستس، آیگیستوس، او را از پا درآورد. –م.
[۷] Corinthians 13:4
[۸] نقاش، دیوارنگار و معمار سده چهاردهم ایتالیاست که سبک نقاشی گوتیک و بیزانسی وی نقطه آغازین توسعه هنر غرب به شمار میرود. –م.
[۹] Scrovegni Chapel in Padua
[۱۰] Idea for a Universal History with a Cosmopolitan Aim (1784)
[۱۱] A Discourse on Inequality (۱۷۵۴)
[۱۲] Misty Copeland
[۱۳] philia دوستداری.این واژه را در بهترین گونه میتوان دوستداری یا طرفداری خواند.که کشش یا گرایشی ست که در درون فرد به یک پدیده دیگر احساس میگردد.این پدیدهی دیگر میتواند خود یا خانواده یا تودهی مردم یا کار و دانش و هنر ویژهای باشد.واژه فلسفه یا philosophia ریشهی یونانی دارد و از دو بخش فیلو+سوفیا (دانایی) ساخته شده که معنی دوستداری دانایی میدهد. این واژهی فیلیارا ارسطو گسترش داد. میتوان آن را عشق ذهنی واندیشهای دانست. –م.
[۱۴] شیطان در «بهشت گمشده» میلتون، لوسیفر نیز نامیده شده است. –م.
[۱۵] Søren Kierkegaard
[۱۶] The Sickness Unto Death (1849)
[۱۷] Elena Ferrante
[۱۸] Lila
[۱۹] Lenù
[۲۰] اثر پیگمالیون اشاره به یک پدیده روانشناسی دارد که بر اساس آن افراد نسبت به سطح انتظارات دیگران واکنشهای مستقیم نشان میدهند. اثر پیگمالیون که «انتظار دیگران از عملکرد شخصی» نیز نامیده میشود، یک پدیدهی طبیعیست که توسط دانشمندانی به نامهای رابرت رازنتال و لنور جکابسون کشف شده است. بعد از مطالعات و تحقیقات علمی بسیاری، این متخصصان نظریهی جدیدی را پیرامون اثر انتظارات دیگران بر روی عملکرد شخصی بدست آوردند. –م.
mohammad | 19, آگوست, 2018
|
با عرض سلام و خسته نباشید. ممنون بابت مطالب خوبی که به اشتراک می ذارید.
لطفن امکان دانلود نسخه pdf نوشته ها رو فراهم کنید. ممنون.