نبوغ هنری بختاپوس فلک‌زده

natasha noel liebig
ناتاشا نوئل لیبیگ

استاد دپارتمان فلسفه‌ی دانشگاه فلوریدای جنوبی[۱]


خلاصه: بختاپوس در مجموعه‌ی باب‌اسنفجی کاراکتری بدخلق و ناامید است که از قضا به هنر هم علاقه‌ی وافری دارد. او دنبال آرامشی ست که هرچه پیش‌تر می‌رود رسیدن به آن غیرممکن‌تر می‌شود. نوئل لیبیگ در این مقاله خلق‌وخوی خسته‌ی بختاپوس را با اندیشه‌ی شوپنهاور مقایسه کرده است. شوپنهاوری که زندگی را بر محور اراده‌ی غیرعقلانی و بی‌پایانی می‌دید که حاصلش همواره رنج و ناامیدی است. اما شوپنهاور و بختاپوس، هردو، هنر را راه نجاتی از این رنج محتوم می‌دانند.

Line

بختاپوس در یک مجسمه‌ی سنگی زیر دریا زندگی می‌کند. سبز-خاکستری‌رنگ، دمدمی‌مزاج و بدخلق است. او صندوقدار رستوران خرچنگ، غرغرو و از شغلش متنفر است. فکر می‌کند که باب‌اسفنجی و پاتریک احمق‌اند و در حقیقت، یک خودشیفته‌ی کوته‌فکر است که همیشه بدشانسی می‌آورد. خودش را نابغه می‌داند و نسبت به اسکویلیام فنسی‌سان[۲] کینه دارد.

بختاپوس شاخکدار کوئینسی[۳]، یک هشت‌پای سبز-خاکستری (برخلاف نامش، ماهی مرکب یا اختاپوس نیست) و همسایه‌ی بداخلاق باب‌اسفنجی است. شخصیت او در مقابل باب‌اسفنجی و پاتریکی قرار گرفته است که ساده‌لوح و سرخوش‌اند، به‌راحتی راضی و خشنود می‌شوند و مانند یک کودک خیال‌پردازی می‌کنند. بختاپوس اغلب از دلقک‌بازی‌های همسایگانش، به‌ویژه باب‌اسفنجی، بیزار است. از نظر او، آنها غیرقابل‌تحمل‌اند، هرچند آنها بختاپوس را به چشم یک دوست می‌بینند.

هرچیزی درباره‌ی بختاپوس حزن‌آور، عذاب‌دهنده و جدی است؛ حتی ظاهرش بیانگر چهره‌ی درهم و بدبینانه‌ی دنیا ست. رنگش سبز-خاکستری افسرده‌کننده‌ای است، کچل است و بینی و شاخک‌هایش خمیده و رو به پایین هستند. همیشه اخمو ست، پلک‌هایش افتاده‌اند، و با صدایی یکنواخت و ضعیف غرغر می‌کند. خانه‌ی بختاپوس یک مجسمه‌ی سنگی به‌شکل سرهای سنگی جزیره‌ی ایستر[۴] (در جنوب اقیانوس آرام، متعلق به کشور شیلی) است. خانه‌اش نمایانگر طبیعت سختگیر و محافظه‌کارانه‌اش است و برخلاف خانه‌ی باب‌اسفنجی که یک آناناس روشن و دلباز است، خانه‌ی او خاکستری تیره، کسل‌کننده، دلگیر، و بدون هیچ جنب‌وجوش و رنگی است.

بختاپوس همواره غمگین است و برای خودش تأسف می‌خورد. همیشه از روی حسادت در تلاش است که رقیبش اسکویلیام را شکست دهد، اما بی‌فایده است. او دیگران را نادیده می‌گیرد و به دردهایشان می‌خندد. از صمیم قلب می‌خواهد که معروف شود و سری پرمو داشته باشد. مجلات لاکچری می‌خواند، چراکه آرزوی واهی داشتن آرامش و زندگی پر ناز و نعمت، خیال‌انگیزتر و پردرآمدتر در سر دارد. همچنان از شکست‌هایش لطمه می‌خورد و تا حد زیادی بدشانس است.

قطعاً فلسفه هم بختاپوس خودش را دارد؛ نامش آرتور شوپنهاور[۵] است و در اواخر سده‌ی ۱۸ و ۱۹ در آلمان زندگی می‌کرده است. فلسفه‌ی بدبینانه‌ی مشهور شوپنهاور این‌گونه می‌گوید که مغموم‌بودن بختاپوس به‌سبب سرشت و طبیعت دنیا ست، چراکه زندگی اساساً فلاکت‌بار و کشمکشی بیهوده است.

آرتور شوپنهاور

فلسفه‌ی شوپنهاور با تفکر آلمانی پیش از خودش تفاوت فاحشی داشت. نیچه می‌گوید: «هیچ چیز متفکران آلمان را به اندازه‌ی عدم شباهتی که میان شوپنهاور و آنان بود رنج نداد.» او بر خلاف اندیشه‌ی عقل‌گرایانی چون کانت، رانه‌ی جهان را اراده می‌دانست و بر این باور بود از آن‌جایی که اراده بر عقل مقدم است، ما محکومیم به اینکه مدام اراده کنیم چیزهایی را به دست آوریم که به آنها نمی‌رسیم و همین باعث رنج مدام انسان است. همین بدبینی و تفاوت بود که او را از همه جدا کرده بود. به قول نیچه، شوپنهاور «مطلقاً تنها بود و کمترین دوستی نداشت و فاصله‌ی میان یک و هیچ نامتناهی است.»

شوپنهاور با معرفی مفهوم تجسم[۶] آغازگر فصل جدیدی در سنت فلسفی است و به این می‌پردازد که ما چگونه با دنیا دست‌وپنجه نرم می‌کنیم. این متفکر بدبین برای تعالی‌بخشیدن به هنر و تأکید بر اهمیت هنر به‌عنوان راهی برای فرار موقتی از هستی فلاکت‌بار زندگی شهرت دارد. با نگاه به اثر مهم او، جهان همچون اراده و تصور[۷]، می‌توانیم ببینیم که چطور کاراکتر بختاپوس از طریق رفتارش، ظاهرش، فعالیت‌هایش و ذات نقشش در این نمایش، نمایانگر این فلسفه است.

جهان همچون اسکویلیام و ایده

نگرش ناخوشایند بختاپوس به زندگی در دیدگاه بدبینانه‌ی شوپنهاور که می‌گوید: «زندگی نه‌تنها فلاکت‌بار، بلکه بی‌معنا هم هست»، منعکس شده است. شوپنهاور فعالیت‌ها و هدفگیری‌های ما را بی‌حاصل می‌بیند و باور دارد که ما هیچ سلطه‌ای بر ذات جهان، حتی بر خودمان نداریم. شاید به همین سبب باشد که بختاپوس اغلب احساس می‌کند که قربانی شرایط، محکوم به تقلاکردن در کاری که دوستش ندارد و رنج‌بردن از توهین‌های دیگران است. چنین رنجی از درونی‌ترین ذات دنیا یعنی«میل به زندگی» می‌آید.

شوپنهاور بر این باور است که هرچیزی مایل به وجود داشتن است و خودش را به سمت آن «هل می‌دهد»، و رفیع‌ترین شکل وجود، وجود زنده، یا زندگی است. در نظر او، یک میل شدید همگانی‌ به زندگی وجود دارد و این میل شدید و اراده‌ی زندگی تنها کمیت ابدی و بی‌قیدوشرط طبیعت است. میل به زندگی، دائم به هر چیزی که بتواند این میل شدید را رفع کند، چنگ می‌زند و در نتیجه در کثرتی از اشکال، شرایط، و موقعیت‌های متنوع، «سریعاً به وجود ملحق می‌شود». انسان‌ها یکی از آن اشکال هستند؛ این بدان معنا ست که هریک از ما به‌عنوان چیزی بیش از تجلی میل به زندگی شناخته نمی‌شویم و زندگی‌مان ارزشمندتر و با اهمیت‌تر از زندگی حیوانات (یا موجودات دریایی) نیست.

دیدگاه بدبینانه‌ی شوپنهاور به زندگی بعدها در مفهومی که آن را اراده می‌نامید، گسترش یافت. بر اساس نظر او، اراده درونی‌ترین ذات عالم است که فعالیت‌های ما و تمام پدیده‌های مشهود را هدایت، ترغیب و ماهیتشان را تعیین می‌کند. افراد توسط نیازهای اساسی و امیال خودشان ترغیب می‌شوند که گویای اراده است. اراده یک وجود ماوراءالطبیعی است و این همان چیزی است که آن را به‌عنوان «واقعیت» می‌پنداریم. بر اساس نظر شوپنهاور، بختاپوس، مانند هریک از ما، چیزی بیش از تجلی اراده نیست، وجودی که بدون هیچ تأمل یا کنترل آگاهانه‌ای، همواره نیاز و میل به چیزهای مختلف دارد.

شوپنهاور بختاپوس و ما را به‌عنوان «موجودات همواره محتاجی توصیف می‌کند که تنها تا زمانی که یکی از آنها دیگری را نابود کند، هستیشان را در نگرانی و نیاز سپری می‌کنند، و اغلب مصیبت‌های سخت را به روی خودشان نمی‌آورند، تا در نهایت، در آغوش مرگ می‌افتند»

بنابراین، «میل» مسبب رنج‌بردن و آزرده‌شدن است، چراکه ما از آنچه می‌خواهیم و برای به‌دست‌آوردنش مبارزه می‌کنیم، بی‌بهره‌ایم. برای مثال، حسرت دائمی بختاپوس به‌سبب سوءشهرتش در موسیقی، یا آرزویش برای اینکه روزی به‌عنوان یک نابغه‌ی هنری شناخته شود، برایش رنج شدیدی ایجاد کرده است که واقعیت ناامیدکننده‌ای از زندگی هرروزه را برایش نمایان می‌کند. اگر به چیزی که می‌خواهیم نرسیم، فشار روانی بر روی ما ادامه پیدا می‌کند. «میل» همچنان بی‌حاصل، غیرمنطقی و بی‌جهت است، هرچند که ممکن است منشاء تمام فعالیت‌ها در عالم باشد. این شرایط، ناکامی دائمی‌ای برای افراد به بار می‌آورد، دقیقاً همان‌طور که در رفتار تلخ و افاده‌آمیز بختاپوس دیده می‌شود؛ او با دیگران بدرفتاری می‌کند و آنها را سخت مورد انتقاد قرار می‌دهد، درحالی‌که به‌شدت به دنبال ستایش آنها ست. ممکن است شوپنهاور بختاپوس و ما را به‌عنوان «موجودات همواره محتاجی توصیف می‌کند که تنها تا زمانی که یکی از آنها دیگری را نابود کند، هستیشان را در نگرانی و نیاز سپری می‌کنند، و اغلب مصیبت‌های سخت را به روی خودشان نمی‌آورند، تا در نهایت، در آغوش مرگ می‌افتند» (ص۳۴۹).

شوپنهاور بر این باور است که اهمیتی ندارد که ما از زندگی چه می‌خواهیم؛ «میل» صرفاً جنبه‌ی اساسی اراده است، همان چیزی که باعث می‌شود که به مبارزه ادامه دهیم و تا لحظه‌ی مرگ، نیازهایمان را برآورده کنیم. حتی اگر بختاپوس به آرزویش برای یک نوازنده‌ی کلارینتِ موفق و مشهور شدن جامه‌ی عمل می‌پوشاند -حتی مشهورتر از اسکویلیام فنسی سان ثروتمند و تحسین‌شده- باز هم خوشحال و راضی نبود؛ اراده‌ی او میل‌های بیشتری را شکل می‌داد و همان‌طور که میل‌هایش زیاد می‌شد، رنج او نیز بیشتر و بیشتر می‌شد. و این اگرچه باعث می‌شد که رنج دائمی‌اش را به روی خودش نیاورد، فشاری بر او ایجاد می‌کرد که هیچ کنترلی بر آن نداشت. اینکه می‌خواهیم زندگی را ادامه دهیم و تا جایی که می‌توانیم دوام بیاوریم ربطی به آگاهی ندارد؛ یعنی اراده یک تصمیم‌گیری هوشیارانه، منطقی و عقلانی نیست. به بیان دقیق‌تر، میل به زندگی، تمایلی کور و هوس‌گونه است؛ بدون هیچ اساس و هدفی. بر اساس نظر شوپنهاور علت این است که اراده بر عقلمان مقدم است. اراده ویژگی عقلانی‌ای ندارد، اما در عوض، عقل را هدایت می‌کند. میل نیز مانند اراده، بر تفکر مقدم است؛ آن هم بی‌هدف، تمایلی غیرمنطقی، تقلایی بی‌پایان و عاری از شناخت است.

به عبارتی، بختاپوس درواقع بدون هیچ علتی دارد تقلا می‌کند. با توجه به اینکه اراده‌اش مبارزه‌ای غیرمنطقی و بی‌هدف برای برآوردن میل سیری‌ناپذیرش است، دنیای زیر آب او هیچ هدف قابل تشخیصی ندارد. تعجبی ندارد که او همیشه بدبخت است. چنین تصویر ناخوشایندی از زندگی، تلاش برای ساخت معنا در جایی که هیچ معنایی وجود ندارد، روشی پردرد برای زندگی‌کردن است.

چه‌کسی را دماغ‌گنده می‌نامی، دماغ‌گنده؟

فلسفه‌ی شوپنهاور مطرح می‌کند که می‌توانیم درونی‌ترین کاراکتر طبیعت، یا شیء فی‌نفسه را از طریق تجربه‌ی ذهنی‌ای که از بدنمان داریم، بشناسیم. ما بدنمان را به دو روش تجربه می‌کنیم: نخست، به‌واسطه‌ی رابطه‌ای عینی از حواس که می‌فهمیم بدنی‌ داریم و اشیاء دیگر عالم را تجربه می‌کنیم. دوم، بدن‌هایمان را از طریق تجسم بی‌واسطه و صریح ادراک درونی‌مان تجربه می‌کنیم، و به شکل شهودی درمی‌یابیم که بدن‌هایمان در جهان چگونه کار می‌کنند. ین حالت دوم به بهترین شکل، در مفهوم انگیزه مستتر است.

هنگامی که بختاپوس قصد انجام فعالیت خاصی را دارد، مثل کشیدن پرتره‌های متعدد از خودش یا نواختن موسیقی، درحقیقت، از بدنش مستقیماً به‌واسطه‌ی آگاهی درونی از حرکتی که برای انجام فعالیت نیاز است، آگاه می‌شود. این آگاهی فقط برای او و هنگام اجرای فعالیت حاصل می‌شود. همچنین او با تماشای بدنش که مشغول این کار است، یک شناخت عینی هم از خودش دارد که دیگر افراد در بیکینی‌باتوم نیز می‌توانند به آن گواهی دهند. بنابراین، ایده یا بازنمودی از بدنش را خلق می‌کند.

spongebob scream

شوپنهاور اراده را غیرعقلانی می‌داند و از این رو بر این باور است که هیچ راه عقلانی برای جلوگیری از تضاد اراده‌ها وجود ندارد و همواره شادی و امیال انسان‌ها ممکن است باعث ناراحتی و رنج عده‌ی دیگری شود.

تجربه‌ی ذهنی بختاپوس از اراده‌اش، از طریق ادراکی مکانی، زمانی، یا علت و معلولی به دست نیامده است؛ همان‌طور که پیش‌تر گفتیم، این تمایل یا هوسی کور و خودمختار است که در هیچ مسیر منطقی‌ای هدایت نمی‌شود. نظر به اینکه اراده آن چیزی است که حرکات و فعالیت‌ها را هدایت می‌کند، اراده‌ی او علت تجربه‌اش است و او موضوع آن تجربه است. با وجود اینکه از او کار بیشتری برنمی‌آید، اما می‌تواند به تجربه‌ی بدنی خود از طریق پیکربندی عینی مکان و زمان و علت و معلول ساختار دهد. [یعنی می‌تواند به تجربه‌ی بدنی خود که به‌سبب اراده‌ای کور ایجاد شده است، در قالب مکان و زمان شکل دهد.] وقتی به این موضوع می‌پردازیم، درمی‌یابیم که تنها راه برای تجربه و شناخت واقعی اراده از طریق احساسات، شور و شوق، عواطف و مفاهیم ذهنی و مجسممان به دست می‌آید، نه از طریق مفاهیم عینی مکان و زمان، و علت و معلول.

بنابراین، ما (مثل بختاپوس) می‌توانیم به‌واسطه‌ی آشنایی و شناخت خودمان، با ذات عالم آشنا شویم و آن را بشناسیم. میان شخص، خود، یا «فاعل شناسا» (سوژه) و چیزهایی که می‌شناسیم (ابژه) در عالم تفاوتی وجود دارد. این تفاوت، بر اساس نظر شوپنهاور، شرط کلی شناخت بشری است. شناخت ما از عالم ناشی از ارتباطمان با بدنمان است. به همین قیاس، می‌توان گفت که سایر عینیات خارجی، مانند خانه‌ی آناناسی باب‌اسفنجی هم بازنمودها و ویژگی درونی خاص خودشان را دارند. اراده در قالب عینیات کلی که به آن ایده می‌گویند، تعین می‌پذیرد. ایده، در نظر شوپنهاور، اساس و پایه‌ی تمام روابط و پدیده‌ای کامل و عینی است.

کمیت‌هایی مثل رنگ‌ و سایر ویژگی‌ها بی‌واسطه درک و موجب فهم ایده از طریق حواس می‌شوند، اما به ایده تعلق ندارند. به همین خاطر است که می‌توانیم بفهمیم رنگ عروس‌دریایی صورتی است، اما کمیت صورتی به ایده‌ی عروس‌دریایی تعلق ندارد. ایده تنها وسیله‌ای برای ابراز احساسات و ادراکات است. ازاین‌رو، جهانی از اراده و جهانی از بازنمودها و تصورات وجود دارد. با وجود این، اراده و بازنمودها واقعیتی یکسان دارند، اما با دیدگاه‌های متفاوتی به آنها نگاه شده است.

بنابراین، ما از طریق درونی‌ترین ذات خودمان که همان تجسم اراده است، دیدگاهی درباره‌ی ذات عالم داریم. اما تصویر شوپنهاور از عالم به‌طور ضمنی این معنا را می‌سازد که ما «اراده‌ی آزاد» نداریم. ماهیتمان از طریق اراده تعیین شده است. همان‌طور که فعالیت‌ها، انگیزه‌ها و تفکراتمان از طریق اراده هدایت می‌شوند. در نهایت، زندگی مجموعه‌ای از بدبختی‌ها و وقایع ناگوار است که نسبت به ما بی‌تفاوت‌اند. اگر احساس کنیم آزاد هستیم، فقط به این دلیل است که می‌توانیم از لحاظ شناختی فعالیت‌هایمان را با اصل علیت شکل دهیم.

من حس می‌کنم که تجربه‌ای از آزادی عمل دارم، زیرا بر این باورم که خودم علت انجام آن فعالیت بوده‌ام. بااین‌حال، چیزی که پشت این آزادی آشکار وجود دارد، اراده‌ای کور و غیرعقلانی است که فاعل تمام کارهای ما ست. بختاپوس معتقد است که برای ساختن زندگی بهتر، آزاد است، اما آن‌چنان که می‌بینیم، علی‌رغم تلاش‌هایش، به زندگی بهتر دست نمی‌یابد. او در هر شرایطی به دنبال فراهم‌آوردن چیزی است، حتی صلح و آرامش، که توسط دیگران مثل اسکویلیام فنسی سان و باب‌اسفنجی تهدید می‌شود.

جایی که خوشبختی در آن دست‌نیافتنی است

خوشحالی بالقوه‌ی بختاپوس هم به روش دیگری سرکوب می‌شود. هر میل برآورده‌شده‌ی او اغلب با بهره‌کشی از دیگران به دست می‌آید که منجر به جنگ همه در برابر هم و ایجاد وضعیت دائمی کشمکش با دیگران می‌شود. باب‌اسفنجی و پاتریک کورکورانه به‌دنبال لذت و کیف خودشان بازی می‌کنند، اما در نهایت، نقشه‌ی بختاپوس برای دستیابی به موفقیت و آرامش را نقش بر آب می‌کنند. اصل شادمانی آنها سبب اندوه بختاپوس می‌شود. این چیزی است که شادی و خوشبختی را دست نیافتنی می‌کند. بدین ترتیب، امیال دیگران نباید در تضاد با امیال ما باشد، اما نمی‌توانیم امیالمان را بدون ایجاد اختلال در اراده‌ی دیگران، دنبال کنیم و به دست بیاوریم. بنابراین شوپنهاور می‌گوید که اراده‌ی زندگی الزاماً تهاجمی، تحمیلگر و بی‌رحم است. به عبارتی، اراده به خودش برمی‌گردد و به خودش لطمه می‌زند.

اندوه ما از اتفاقاتی مانند نیش‌خوردن از یک عروس‌دریایی ناشی نمی‌شود، بلکه همیشه در وجود محض حاضر است. درنتیجه، برای تسکین دردی که تجربه کرده‌ایم، هیچ کاری نمی‌توانیم انجام دهیم. هرچند با نگاه‌کردن به شوق بی‌پایان حیوانات و خودمان، کاری از دستمان بر نمی‌آید، به‌جز اینکه دنبال نوعی هدف یا مقصود برای تمام این شوق‌ها بگردیم. ما میل داریم که زندگی‌مان ارزشمند، باهدف و معنادار باشد. برای همین به زندگی‌هایمان ارزش می‌دهیم و بیش از هرچیز دیگری عاشق زندگی‌ای می‌شویم که چیزی جز کشمکشی ستیزه‌جویانه، دردناک و فلاکت‌بار نیست.

این زندگی عالی، مطلوب و دلخواه و ارزشمند نیست که به ما دلیل و هدف معناداری برای زندگی‌کردن می‌دهد، بلکه ما به کشمکش برای زندگی ادامه می‌دهیم، صرف‌نظر از اینکه چقدر فلاکت‌بار است، چراکه این طبیعت عالم است. شوپنهاور می‌نویسد که اگر واقعاً درباره‌ی زندگی فکر می‌کردیم و واقع‌گرایانه آن را مورد ملاحظه قرار می‌دادیم، از آن دوری می‌کردیم. و در این معنا، زندگی خنده‌دار است. به‌رغم اینکه چقدر دغدغه، میل یا نگرانی‌مان جدی است، اغلب، آن‌قدر از آن سرخورده می‌شویم که باعث خجالتمان می‌شود (مانند بختاپوس که اغلب چنین است) و این نشان می‌دهد که چنین کشمکشی چقدر مسخره است.

بدین ترتیب، درمی‌یابیم که اراده به زندگی لزوماً میل و نیازی طماع است که ما را دائماً سرخورده می‌کند؛ اراده نسبت به ما بی‌تفاوت و امیال، شادی‌ها و اهدافمان بی‌نتیجه‌اند، چراکه نمی‌توان آنها را به دست آورد. زندگی‌مان بی‌معنا ست، و اینکه اراده لزوماً در پی برآورده‌کردن میلش با سواستفاده از دیگران است، چنان اوضاع فلاکت‌باری را می‌سازد که شوپنهاور را وامی‌دارد که بگوید چنین عالمی اصلاً نباید وجود داشته باشد.

«زندگی هرگز زیبا نیست، به‌جز تصاویری از آن، که در هنر یا شعر تجلی یافته‌اند، به‌ویژه در جوانی، هنگامی که هنوز آن را نمی‌شناسید.» – شوپنهاور

به رادیوی عمومی گوش می‌دهم

بااین‌حال، در فلسفه‌ی شوپنهاور کمی خوش‌بینی ظریف هم وجود دارد، و این خوش‌بینی را می‌توانیم در اینکه چطور بختاپوس در زمان‌های کوتاهی شاد و در حال استراحت است، ببینیم. بختاپوس هنرمند است؛ به رقص مدرن و مجسمه‌سازی علاقه‌مند است، تصاویر خودش را می‌کشد و کلارینت می‌نوازد، اگرچه در آن چندان تبحر ندارد. از طریق هنر است که او از کشمکش و زندگی فلاکت‌بار، با وقت‌گذرانی در آرامش، فرار می‌کند و این تا زمانی است که باب‌اسفنجی و پاتریک از راه برسند و آرامشش را برهم بزنند.

گذراندن وقت به شادمانی می‌تواند توجیهی باشد برای آنچه که شوپنهاور معتقد است دورنمای هنر در زندگی است؛ آن‌چنان که می‌گوید: «زندگی هرگز زیبا نیست، به‌جز تصاویری از آن، که در هنر یا شعر تجلی یافته‌اند، به‌ویژه در جوانی، هنگامی که هنوز آن را نمی‌شناسید.»(ص۳۷۴) هنگامی که روشی زیبایی‌شناختی برای فکرکردن درباره‌ی عالم داریم، روشی را شناخته‌ایم که در آن عالم تنها «ایده‌ها» وجود دارند، ایده‌هایی که خارج از زمان، مکان و رابطه‌ی علی و معلولی هستند. از طریق چنین بازنمودها و ایده‌های عینی است که می‌توانیم عنصر اراده‌محور زندگی را کنار  بگذاریم.

بختاپوس

تمام اندیشه‌ی شوپنهاور بدبینانه نیست. او هنر را یگانه راه نجات از رنج بردن می‌داند و در نظرش هنگامی که مشغول آفریدن اثر هنری هستیم، از آنجایی که به جای خودمان، به ایده‌های کلی نظر داریم، از شر اراده‌ی بی‌امان خویش، که منجر به رنج بردن بی‌پایان می‌شود، دست‌کم برای مدتی، رهایی یابیم.

معرفی یک ایده به ما به ایجاد تغییری در ما بستگی دارد و آن‌چنان که شوپنهاور می‌نویسد، این کار نوعی انکار خود است. ما وجود اراده‌ای محرک، کور، از روی هوس و غیرمنطقی را تکذیب می‌کنیم تا به شناختی ناب و عینی دست پیدا کنیم. چنین تغییری برای کار هنری لازم است. هنر شامل هنرهای زیبا، موسیقی، معماری، نقاشی، شعر، مجسمه‌سازی، هنرهای تجسمی و ادبی عالم تصورات را به‌صورت بی‌واسطه تعین می‌بخشند. نقاشی‌کشیدن صحنه‌‌ی غروب خورشید تعین‌بخشیدن بی‌واسطه‌ به ایده‌ی غروب خورشید است، ایده‌ای که در آن اراده‌ی فردی ما خلع شده است. به عبارت دیگر، در ترسیم غروب خورشید، غروب، یک ابژه‌ (عین) است و ما با جهان از طریق این چشم‌انداز عینی و زیبایی‌شناختی ارتباط برقرار کرده‌ایم.

خیلی تعجب ندارد که بختاپوس زمان زیادی را صرف نقاشی و طراحی کردنِ خودش می‌کند! افزون بر آن، داشتن ایده‌ی غروب خورشید ربطی به اراده‌ی فردی‌مان ندارد. اگر ابژه‌ها ایده‌هایی کلی باشند، پس موضوع تجربه به ادراکی کلی و زیبایی‌شناختی تبدیل می‌شود که انسان را به سوژه‌ای تبدیل می‌کند که از اراده و طبیعتاً درد و رنج رهایی پیدا کرده است. هرچقدر که نسبت به ایده‌ها بیشتر آگاه باشیم، نسبت به طبیعت ذهنی خودمان کمتر آگاهی پیدا می‌کنیم. تنها زمانی عالم را به‌صورت عینی درک می‌کنیم که پی ببریم به آن تعلق نداریم، چراکه جهان، عالم ایده است.

تنها زمانی که هیچ علاقه‌ای به ایده‌ها نداشته باشیم، این فرارفتن موقتی از اراده به عالم عینی و ناب را تجربه خواهیم کرد. جداکردن اراده از عینیت و ادراک زیبایی‌شناختی، راهی برای انجام این کار است. تفکر و تعمق زیبایی‌شناختی روشی است برای جداکردن شخص از دنیای فلاکت‌بار به‌وسیله‌ی عینیت‌بخشیدن به عالم از طریق ایده‌ها، چراکه انسان در چنین حالتی اراده را انکار می‌کند و اصلاً اراده نمی‌کند. ما خودمان را در ابژه [هنری] گم و فردیت خودمان را فراموش می‌کنیم. به این شکل، از دیدن یا درک‌کردن چیزها به‌صورت سوبژکتیو و ذهنی فراتر می‌رویم و جهان برایمان از طریق تجلی ذاتش تعین پیدا می‌کند.

موسیقی به‌طور خاص راهی برای انجام این کار است. بختاپوس کلارینت می‌نوازد و به نظر می‌رسد که در آن لحظات، عمیقاً شاد است. ممکن است بگویید که او در موسیقی گم شده است و در وجود فلاکت‌بارش حضور ندارد و یا نسبت به آن ناآگاه است. موسیقی از نظر شوپنهاور، ماوراءالطبیعی‌ترین هنر است که ساختار اصلی عالم را به‌عنوان یک کل تکرار می‌کند. موسیقی به احساسات انتزاعی یعنی غم و لذت به‌خودی‌خود و بدون محتویاتی که ممکن است باعث رنج‌کشیدن شوند، تجسم می‌بخشد. روشی بی‌طرف و بی‌غرض برای بیان عواطف است که امکان درک ذات طبیعت را بدون بدبیاری‌ها و سرخوردگی‌های زندگی روزمره می‌دهد. بنابراین، هنگامی که بختاپوس کلارینت می‌نوازد، هیچ نوع کشمکش بیهوده‌ای در عالم ندارد که سبب درد و رنج کشیدنش شود.

بر اساس نظر شوپنهاور، هرچند تعداد کمی از مردم قادر به انجام چنین کاری هستند، تنها یک نابغه‌ با ذهن هنرمندانه در این ایده‌ها ژرف‌اندیشی می‌کند و اثری هنری‌ را پدید می آورد و این ایده‌ها را به روشی روشن‌تر و تأثیرگذارتر به تصویر می‌کشد. نابغه‌ی هنرمند با دیدی جهان‌شمول و گسترده با کسانی که فاقد آن هستند، ارتباط برقرار می‌کند. والاترین هدف هنر تنها این است که به ایده‌های افلاطونی متصل شود. بر اساس نظر شوپنهاور، نشان نابغه این است که همیشه کلی را در جزئی می‌بیند، یعنی ایده‌ی غروب خورشید را در غروب خورشید می‌بیند. به عبارت دیگر، زندگی بر یک شخص معمولی اثری سوء می‌گذارد و او تنها نسبت به چیزها و اتفاقات زندگی‌اش تمایل دارد، نه نسبت به مفهوم عینی آنها، اما برای یک نابغه شعر و نقاشی، یا سایر آثار هنری خودشان نتیجه هستند، درحالی‌که بیشتر مردم، از روی علاقه‌شان به چنین چیزهایی گرایش دارند. اما ‌چنان که شوپنهاور مطرح می‌کند، این نابغه است که رویکرد صحیحی دارد، چراکه او علایقش را دنبال نمی‌کند، بلکه تنها در پی نتیجه‌ای عینی است.

شوپنهاور نابغه را به کودک تشبیه می‌کند؛ از دید او، نابغه برای دستیابی به ایده، مانند یک کودک که برخلاف ما در عالم مادی، ادراکش با وجود واقعی اشیاء گره نخورده است، به تخیل نیاز دارد تا «با لذت تمام، تصاویر معنادار زندگی را کامل، هماهنگ، تقویت، اصلاح، نگهداری و تکرار کند». همان‌طور که شوپنهاور می‌گوید، «هر نابغه‌ کودکی بزرگ است. چراکه او به عالم به‌مثابه‌ی چیزی عجیب‌وغریب و بیگانه و شبیه به یک نمایش درام نگاه می‌کند و بنابراین علاقه‌اش به جهان عینی است» (ص۳۹۵). یک کودک با تعجب به عالم نگاه می‌کند و هیچ میل و اراده‌ی سوبژکتیو و ذهنی‌ای برای تسلط‌یافتن بر آن ندارد، درست مثل یک نابغه.

خنده‌دار است که فکر کنیم بختاپوس منشی کودکانه دارد. اگر بعد از همه‌ی این حرف‌ها، نتیجه بگیریم که او نابغه است، پس باید اخلاقش هم مانند کودکان باشد. به عبارت دیگر، او باید شباهت بیشتری به باب‌اسفنجی و پاتریک داشته باشد. حال، پرسش اینجا ست که چه‌کسی بیشتر نابغه است، بختاپوس یا باب‌اسفنجی؟ قطعاً به نظر می‌رسد که باب‌اسفنجی می‌تواند از شرایط فلاکت‌بار زندگی فراتر رود، درحالی‌که بختاپوس تنها در مواقع محدودی، به‌وسیله‌ی هنر، این کار را انجام می‌دهد.

همچنین، طبق نظر شوپنهاور، ایجاد وقفه در مسیر زندگی از طریق هنر، تنها تنفسی کوتاه از تحمل فلاکت، درد و رنج است. این تعلیق از خودِ گذرا به‌سبب مادی‌بودن و ذات جسمانی‌مان، متوقف می‌شود و ما را به زندگی رنج‌آور و فلاکت‌بار برمی‌گرداند؛ عاطفه، گرسنگی، غم‌ و حرص همیشه تمایل دارند که چنین لحظاتی را متوقف کنند. هرچه باشد، ما چیزی جز اراده‌ی مجسم نیستیم و به همین سبب است که خوشحالی امری زودگذر است و ما را تا ابد در وضعیت میل‌داشتن نگه می‌دارد.

خوشحالی زودگذر باعث می‌شود که ما به تقلاکردن برای برآوردن امیالمان ادامه دهیم و به‌محض پایان‌یافتن این لحظه‌ها، دلمان می‌خواهد که با رهاشدن از این کشمکش فلاکت‌بار، دوباره شاد شویم. اگر ما آنچه را که می‌خواستیم برای همیشه به دست می‌آوردیم، اگر می‌توانستیم وضعیت زیبایی‌شناختی ادراک را حفظ کنیم، وضعیت بی‌ارادگی ادامه پیدا می‌کرد و امیالمان متوقف می‌شد. اما چنین اتفاقی هرگز نمی‌افتد و ما همیشه به آینده نگاه می‌کنیم تا برای شادی‌هایمان برنامه‌ریزی کنیم، دقیقاً مانند بختاپوس که مجله‌های لاکچریش را ورق می‌زند، به جلو می‌نگرد و به وضعی می‌اندیشد که بتواند برای چند روز از زندگی فلاکت‌بارش در کنار باب‌اسفنجی و کارکردن در رستوران خرچنگ فاصله بگیرد.

اگر زندگی همانی باشد که شوپنهاور به تصویر می‌کشد، پس ما به کارتونی مانند باب‌اسفنجی شلوار مکعبی احتیاج خواهیم داشت. به نظر می‌رسد که اگر قرار بود شوپنهاور کاراکتری خلق کند، بختاپوس را خلق می‌کرد، چراکه بختاپوس، صرف‌نظر از همه‌ی خصوصیاتش، کاراکتری خوشایند است. نفرت و دلخوری‌اش از باب‌اسفنجی و پاتریک جذابیتی در نمایش ایجاد می‌کند که راست کار موقعیت‌های کمدی است. باب‌اسفنجی و پاتریک بدون حضور بختاپوس کج‌خلق، آن‌چنان که اکنون مسخره و احمق به نظر می‌آیند، در ذهن نمی‌ماندند. بدین‌ترتیب، ما اغلب می‌توانیم به شکست‌ها و ناکامی‌های بختاپوس بخندیم، آن‌چنان که خود او به دیگران می‌خندد. شاید بتوانیم از این راه، برای مدت کوتاهی از کشمکش فلاکت‌بار زندگی فرار کنیم و شاید این نبوغ کاراکتر بختاپوس باشد.


پانویس‌ها:

[۱] Natasha Noel Liebig
Professor at philosophy department at South Florida University

[۲] Squilliam Fancyson

[۳] Squidward Quincy Tentacles

[۴] Easter Island

[۵] Arthur Schopenhauer

[۶] embodiment

[۷] The World as Will and Representation

Share Post
ترجمه شده توسط
Latest comment
  • تشکر بسیار بابت این مقاله زیبا
    مدتی میشه که با این سایت اشنا شدم،لطفا با همین فرمون پیش بروید،کارتون عالیست 🙂

LEAVE A COMMENT