ریک مایوک
استاد دپارتمان فلسفهی دانشگاه لوسآنجلس[۱]
خلاصه: خرگوشها همیشه موجودات سحرآمیزی بودهاند. چه خرگوشهای سفید کوچکی که از کلاه شعبدهباز بیرون میآیند، چه خرگوشی که جلیقه به تن دارد و مدام به ساعت جیبیاش نگاه میکند و زیر لب میگوید: «دیرم شد، دیرم شد.» وقتی شعبدهباز خرگوش را از کلاه بیرون میآورد، شگفتزده برایش دست میزنیم، اما به محض اینکه بهت و حیرتمان تمام شد به دنبال توجیهی منطقی میگردیم که مطابق با باورهای پیشینمان باشد؛ چراکه به هیچ وجه ممکن نیست شعبدهباز واقعاً خرگوشی را از ته کلاهی خالی بیرون کشیده باشد. اما اگر قضیه به همین سادگی نباشد چه؟ اگر بفهمیم هیچ چیز بیرون از ذهن ما وجود ندارد، و بنابراین ممکن است با باور به جادویی بودن کار شعبدهباز، و واقعی بودن خرگوشی که آلیس به دنبال آن به سرزمین عجایب راه پیدا کرد، زیر پایمان خالی شود و ناگهان تمام باورهای پیشینمان دیگر چندان قطعی و ثابت به نظر نرسند چه؟ چرا آلیس بدون آنکه حتی کمی تعجب کند به دنبال خرگوش رفت؟ هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد؟ شاید فرد دیگری بعد از دیدن این صحنه، چشمانش را چند بار باز و بسته میکرد، (تا آن موقع حتما خرگوش دور شده بود) سرش را تکان میداد و فکر میکرد که خیالاتی شده است. بعد هم میرفت سراغ کار و زندگیاش. چه ویژگیای در آلیس وجود داشت که باعث شد امکانِ واقعی بودنِ چیزی را که میدید جدی بگیرد و آن را دنبال کند؟ آلیس در برابر واقعیت انعطافپذیر بود. او میدانست ممکن است همه چیز آنطور که همیشه باور داشتهایم پیش نرود و هر لحظه ممکن است متوجه واقعیتهای تازهای شویم. از ابتدای تاریخ فلسفه تا به امروز، فیلسوفان در جستوجوی مبنا و اساس واقعیت بودهاند، اما شاید دلیل پیدا نکردن چنین مبنایی وجود نداشتن آن باشد. یکی از فیلسوفانی که عمیقاً به بیاساسی واقعیت باور دارد نیچه است. نیچه بر این باور است که واقعیتی بیرون از ذهن ما وجود ندارد و این ماییم که واقعیت و ارزشها را برای خود به وجود میآوریم. زندگی خالی از معناست و این ماییم که به آن معنا میدهیم و با دنبال کردن ماجراجوییهای تازه سعی میکنیم غرق در دنیاهای تازه شویم و پوچی و بیمعنایی زندگی را فراموش کنیم.
آلیس کاری برای انجام دادن ندارد و حوصلهاش سر رفته است. خوابش میآید و کتابی که خواهرش دارد میخواند هیچ تصویر یا مکالمهای ندارد! اما کمی بعد سر و کلهی خرگوش سفیدی با چشمهای صورتی، ساعت مچی به دست و جلیقه به تن پیدا میشود که عجله دارد و زیر لب میگوید دیرم شده، و آلیس را حسابی کنجکاو میکند. آلیس اصلا گمان نمیکند دیدن خرگوشِ سخنگو با ساعت مچی و جلیقه، غیر عادی باشد. وقتی که بعدها دربارهاش فکر میکند برایش جالب است که چرا چیزهایی این چنین خارقالعاده، به نظرش غیر عادی نمیآیند. شاید او بیشتر دربارهی ایدهی خرگوش سخنگو و امکانپذیریِ ماجرایی هیجانانگیز، کنجکاو است تا آنکه دنبال توضیح باشد که چه چیزی حقیقی یا واقعیست. فردریش نیچه (۱۹۰۰_۱۸۴۴) میگوید همهمان همین کار را میکنیم، یعنی «میل به حقیقت[۲]«مان یک «میل به نادانی[۳]»را در پسزمینه نیاز دارد. بر اساس نظر نیچه، برای رسیدن به آگاهی یا «حقیقت»، ابتدا باید برخی توهمات و دروغها را بپذیریم. باید مثل هنرمندان، خالق معنای خود باشیم. به نظر نیچه، هنر، زندگی را معنادار، و تراژدی، به عنوان عالیترین شکل هنر، آن را قابل تحمل میکند. گاهی، مانند آلیس، در موقعیتهایی قرار میگیریم که مجبوریم دنیایی معنادار به منظور رهایی از هرج و مرج ودیوانگیهایِ دور و برمان، بسازیم.
البته همهی اینها نیازمند برخی توضیحات هستند. گریفون راهنماییمان میکند: «اول ماجراجوییها… توضیحات به شکل وحشتناکی وقتگیرند.»
«بااهمیت- بیاهمیت- بیاهمیت-بااهمیت»
به عقیدهی نیچه همهمان در طلب آگاهی تا حدی به آلیس شباهت داریم. تمایل آلیس به پذیرفتن این خرگوش عجیب بدون هیچ چون و چرایی، نمونهای ست از آنچه که نیچه «میل به نادانی» مینامد. شناخت، مستلزم دست کشیدن از برخی چیزهاست. بنابراین باید برای دستیابی به شناخت، متوجه ضرورت وهم و خیال باشیم. شاید آلیس دارد همین کار را انجام میدهد وقتی که خرگوش سفید با ساعت مچی و جلیقه درحالی که زیر لب میگوید باید سریع از چالهی خرگوش پایین بروم را میبیند و میپذیرد.
آلیس مشتاقانه ماجراهایی را دنبال میکند تا زندگی را هیجانانگیزتر کند. اینگونه گفته شده است که «آلیس بیشتر از هر چیزی میخواهد اتفاقات غیر قابل پیشبینی را تجربه کند و به نظرش زندگی عادی احمقانه و تهیست.» نیچه به جهان به عنوان سلسلهای از ماجراها نگاه میکند که ما را از ملال زندگی کردن رها میکنند. تجربیاتمان، هر کدام بر اساس تفاسیر و دیدگاههای متفاوتیاند و هیچ تفسیر و دیدگاهی، نقطه نظر ممتاز یا صحیحی نیست. اما به منظور ساخت یک دیدگاه میبایست از بسیاری دیدگاههای دیگر چشمپوشی کنیم. در این روش، ما «حقیقت» را خلق میکنیم، اگرچه خودمان را متقاعد میکنیم که آن را کشف کردهایم. برخی فلاسفه معتقدند که نیچه نمیتواند میان «اکتشاف» و «ابداع» تمییز قائل شود. ما، مثل هنرمندان، ایدههایمان دربارهی جهان را انتخاب، برگزیده و ساده میکنیم اما به علت میل به نادانیمان، باور نمیکنیم که داریم آنها را انتخاب، برگزیده و ساده میکنیم. مانند شاهی که ریاست محاکمه را بر عهده دارد ما هم برای آنچه که برای زندگیهایمان مناسبند در جایگاه قضاوت مینشینیم: «بااهمیت – بیاهمیت – بیاهمیت – بااهمیت،» و خودمان را متقاعد میکنیم که ایدههایمان، تصویری درست و دقیق از روشی که چیزها هستند، به دست میدهند.
شاید این همان کاری باشد که آلیس، وقتی انتخاب میکند از ظاهر عجیب و غریب خرگوش سفید چشمپوشی کند، انجام میدهد. میلش به شناخت (یا یک ماجرا) او را به انتخاب، گزینش یا تسهیل آنچه واقعی به نظر میآید، وادار میکند. بر طبق نظر نیچه، این چنین میل به نادانی، میل به حقیقت را احاطه میکند. اما همیشه باید به میل به حقیقت شکآلود نگاه کرد. میل به حقیقت ریشه در یک نادانیِ از پیشفرضشده دارد که به ما اجازه میدهد مانند آلیس باشیم و ماجراهای زندگیمان را دنبال کنیم.
چالهها و پرتگاههای خرگوش
آلیس خرگوش سفید را دنبال میکند و ناگهان درون چالهی خرگوش میافتد. همانطور که دارد سقوط میکند، دیدگاههایش به شکل قابل ملاحظهای دستخوش تغییر میشوند. روشهای متداول برای اندیشیدن دربارهی جهان تغییر میکنند: روش فکر کردن دربارهی زمان، فضا و فاصله. میخواهد دربارهی مردمانی با سرهای پایین بداند و اینکه آیا گربهها خفاشها را میخورند یا خفاشها گربهها را. همانطور که دارد به پایین و پایین و پایین سقوط میکند دربارهی پایه و اساس بسیاری از چیزهایی که حقیقی و واقعی به حساب میآورد، تردید میکند و حتی برایش جای سوال دارد که آیا اگر بیفتد به سمت زمین میافتد تا نه.
راحتتر این است که حقیقت را معین و مستحکم بدانیم که در آن هیچ تفسیر و نوسانی در کار نیست. دوست داریم حقیقت را مانند مبناهای استدلالمان، قابل اعتماد و پایدار بدانیم. فلاسفه اغلب وقتی چنین مجموعه اصطلاحاتی را استفاده میکنند که به «مبنا»ی هستی ارجاع میدهند، یا وقتی از چیزی حرف میزنند که در واقعیت «ریشه» دارد. اما چه میشود اگر ناگهان مبنا فروبریزد؟
چطور میشود اگر آنچه که فرض میگرفتیم واقعیتاند، آنچه را که مسلم فرض کردهایم، زیر پاهایمان نابود شوند؟ چطور میشود اگر محبوبترین عقاید و فرضیات فلسفیمان دربارهی حقیقت و واقعیت، بدون هیچ پشتیبانی و دوامی، به سمت چالههای خالی منحرف شوند.
نیچه میگوید ما همیشه به واسطهی آنچه که مبنای استدلال فرض میگیریم، در خطر افتادن درون پرتگاهها هستیم. «واقعیتِ» پایدار و بیتغییر، فقط یک افسانه است. او اعتقاد به این امر را یکی از تعصبات فلاسفه مینامد. آن دسته از کسانی که از فقدان مبنا یا عدم حضور یک «واقعیتِ» نامتغیر آگاهند را «روحهای آزاد[۴]»یا «گونهی جدیدی از فیلسوفان» مینامد. آنها «کنار پرتگاهها میرقصند» چرا که هیچ ضمانتی ندارند و مانند آلیس میدانند که زیر پاهایشان خالیست. آنها جهانی را میسازند که در آن ارزشهایشان بروز پیدا میکند و تظاهر نمیکنند که دیدگاههایشان نشانگرِ واقعیتِ عینی است. آلیس در سقوطش در چالهی خرگوش مانند یکی از روحهای آزاد نیچهای فکر میکند. برای آلیس اتفاقات غیر عادی زیادی میافتند که او را به این فکر وامیدارند که چیزهای بسیار کمی واقعا غیر ممکناند.
اکنون ماجرای آلیس تمرینی میشود برای بازبینی دیدگاهها. تجربیاتش از بزرگ شدن، کوچک شدن، و سقوط کردن داخل چالهی خرگوش، دیدگاهش را تغییر میدهد و روایت داستان را به سمت موقعیتی میبرد که ادراک خودش و ما را، که نیازمند تفاسیر و معناهای جدیدتری هستیم به چالش میکشد. ما، مثل آلیس، ماجراهایی را خلق می کنیم تا از کسالت و یکنواختی زندگی خلاص شویم. گاهی اوقات نیاز داریم داستان خوبی بشنویم، کتاب خوبی بخوانیم یا فیلم جالبی ببینیم. داستانها، دیدگاههای منحصر به فردی به دستمان میدهند و کمکمان میکنند برای زندگیهایمان معنا خلق کنیم. وقتی داستانها به پایان میرسند چیزی جز یک پوچی بیمعنا برایمان باقی نمیماند و دوباره به پرتگاهِ بیپایانِ هیچ برمیگردیم.
«من خودم نیستم، تو میدانی»
وقتی آلیس به طور اتفاقی با قارچی روبهرو میشود که در کنارش تقریبا به اندازهی خودش قد میکشد، تجربهاش در نظریهی اصالت دیدگاه یک گام عمیقتر میشود. آلیس به زیر، دوطرف و پشت قارچ نگاه میکند که طوری در مقابلش واقع شده است که آلیس میتواند بالایش را هم ببیند. آلیس برداشتهای متفاوتی از قارچ دارد اما آیا نقطه نظری وجود دارد که صحیح و یا دقیقترین باشد؟ به نظر نیچه، این سوال بیمعناست، چرا که هیچ قارچی جدا از تجربیاتمان وجود ندارد.
اما ممکن است کسی مخالفت کند که ما میتوانیم میان ظاهر قارچ و وجودِ مستقلِ «واقعیتِ» قارچ فرق قائل شویم. باید حقایقی محض و نظامهای عینی در جهان وجود داشته باشند که مستقل و مقدم بر تئوریهایمان دربارهی جهان باشند. نیچه، میل به واقعیتِ مستقل را یکی دیگر از تعصبات فلاسفه مینامد. متافیزیک، شاخهای از فلسفه، که شناختِ این واقعیتِ مستقل را دنبال میکند شاخهای از دگماتیزم است. فلاسفهای که متافیزیکی عمل میکنند، دگماند چرا که تفسیر جهان را به عنوان تنها تفسیرِ درست و بر حق ارائه میدهند. آنها ادعا میکنند شرح حقیقی، ثابت و ممتازی از عالم وجود دارد که واقعیات مستقل از شناختمان نسبت به آنها وجود دارند و اینکه واقعیت از تفسیر ما مستقل است.
به نظر نیچه تفاوتی میان ظاهر قارچ و خود قارچ وجود ندارد، واقعیت، چیزی فراتر از ظاهر نیست؛ بلکه ما ظاهرمان را با دیدگاههایی هماهنگ میکنیم که کارمان را راه بیندازد و از آشفتگی جلوگیری کنیم و معنایی برای خودمان بسازیم. نیچه این فرایند را هماهنگیِ «ارادهی معطوف به قدرت[۵]» مینامد. «واقعیت» چیزی جز تمامیت همین هماهنگیها نیست.
آلیس به بدنش تاب میدهد و روی نوک پنجه میآید تا لبهی قارچ را دزدکی ببیند و هزارپای آبی رنگی را که رویش نشسته است پیدا میکند. هزارپا میپرسد: «تو کی هستی؟» اما برای آلیس یافتن پاسخ مناسب دشوار است. او میداند پیش از اینکه امروز صبح بیدار شود چه کسی بوده، اما اقرار میکند که از آن موقع چندین بار تغییر کرده است. وقتی هزارپا از او توضیح میخواهد تنها چیزی که میتواند بگوید این است که او خودش نیست. آلیس بحران هویت دارد، و سولات هزارپا او را با این بحران مواجه میکند. او نمیتواند به خاطر تغییراتش در سایز و ظاهر، هویتش را تعیین کند، و تنها از طریق یادآوری آنچه که پیش از همهی این تغییرات بوده است، میتواند به هویتش پی ببرد. آلیس به گریفون و لاکپشت ماک میگوید:
«برگشت به گذشته فایدهای ندارد، چراکه من آن زمان شخص دیگری بودم.» براساس نظر نیچه ما هم با بحران هویت یکسانی روبهرو میشویم. نیچه اشاره میکند که هیچ «خود» یا «نفسی» جدا از تجربه وجود ندارد. ما دائما تغییر میکنیم و افراد جدیدی میشویم، و هیچ بخشی از ما نیست که تغییر نکند. در واقع برداشتمان از «من» یا «خود»، ساختارهای ذهنیِ ثابت و نامتغیری هستند. اما آنها وهم و خیالهای محض و نتیجهی عادتِ دستور زبانیِ ربط دادن یک فعل به یک فاعل، که آن فعالیت را اجرا کرده است، هستند. نیچه میگوید «فاعل کار» صرفا وهم و خیالیست که به «فعل» اضافه میشود. بنابراین «خود» توهمیست که ما از فرضِ الزامِ وجود یک فاعل برای هر فعلی، میسازیم. به عنوان مثال هیچ «نوری» فراتر از فلاش نیست؛ هرچه هست خود فلاش است و لاغیر. هیچ «خود»ی پشت فعالیت «خود» وجود ندارد، و هیچ تفاوت واقعیای میان «بودن» و «شدن» نیست. خطای «خود» شبیه چنین خطاییست که فکر کنیم «قارچ» جدا از دیدگاهمان از قارچ وجود دارد.
آلیس به هزارپا توضیح میدهد که تغییراتِ اینچنینِ کلانی، به لحاظ روانی مشکل است. او از هزارپا میپرسد: «وقتی مجبورید به شفیره تبدیل شوید -میدانید که چند روز دیگر پیله خواهید بست- و پس از آن پروانه خواهید شد، گمان میکنم که شما کمی احساس عجیب و غریبی دارید، اینطور نیست؟» اما هزارپا حتی اگر بداند که «خود» فقط وهم و خیال است هم این چنین فکر نمیکند. نیچه میگوید که شاید تغییرات پرماجرایی که در طول زندگی تحمل میکنیم دلیل تمسک جستنمان به یک «خودِ» نامتغیر و پایدار باشد که در سراسر تغییراتِ مداومِ ظواهر، پابرجا باقی میماند. نیچه ادعا میکند که چنین چیزی موجب ایمان به توهمِ «روحِ» فناناپذیری میشود که پس از مرگِ بدن همچنان وجود دارد. اما ما همیشه باید نسبت به چنین محرکهای پنهانی بدگمان باشیم.
همینطور که سایز آلیس درحال کم و زیاد شدن است، دیدگاهش هم تغییر میکند، و این تغییرات بر شناخت و حافظهاش تاثیر میگذارند. او نه میتواند شعرهایی را که قبلا حفظ بوده است دقیقا به یاد بیاورد و نه میتواند جدول ضرب را به درستی بگوید .هزارپا میپرسد: «آیا گمان میکنی که تغییر کردهای؟» او جواب میدهد: «مثل قبل نمیتوانم مسائل را به یاد بیاورم -و حتی برای ده دقیقه هم سایز یکسانی ندارم!»
«آن چیزی باش که به نظر میرسد هستی»
آلیس به کمک آموزشهای هزارپا یاد میگیرد که از طریق ذره ذره خوردن بخشهای مختلف قارچ، سایزش (و دیدگاهش) را تنظیم کند. آلیس شبیه یکی از روحهای آزاد نیچه است به این دلیل که کنترل دیدگاههایش را به دست میگیرد و وانمود نمیکند که دیدگاههایش شرح دقیقی از چیزها، آنچنان که واقعا وجود دارند، هستند. روحهای آزاد میدانند که روش زندگیهایشان آفریدهی دست خودشان است و تنها روش ممکن نیست. برعکسِ دگماتیستها، آنها دیدگاههایشان را به دیگران تحمیل نمیکنند. روحهای آزاد از طریق انطباق با وهم و خیال و حفظ آگاهی از اینکه آنها وهم و خیال هستند، حقیقت را دنبال میکنند.
وقتی که آلیس سایزش را برای ملاقات خانهی دوشِس[۶] تطبیق میدهد، دقیقا همین کار را میکند. او به واسطهی آنچه که آنجا پیدا میکند زود آگاه میشود. هوا از بوی فلفل پر شده است، آشپز بشقابها و ظرفها را به سمت دوشِس پرتاب میکند، و بچه جیغ میکشد. اما در میان همهی این بی نظمیها، او تصمیم میگیرد بچه را ، که دارد شبیه خوک میشود، از خانه بیرون ببرد. با خودش میگوید: «اگر بزرگ شده بود تبدیل به بچهی وحشتناک زشتی میشد. اما فکر کنم خوک بسیار زیبایی بشود.» یافتن دیدگاه درست دربارهی چیزها، آنها را قابل تحملتر و به لحاظ زیباییشناسی لذتبخشتر میکند. از یک دیدگاه، یک بچهی زشت، مایهی کامیابیست و از یک دیدگاه دیگر، یک خوک زیبا.
آلیس با خودش فکر میکند دیگر بچهها هم میتوانستند خوک بهتری باشند، «اگر فقط یک نفر روش تبدیلشان را بلد بود.»۱۵ هرچه بیشتر بتوانیم دیدگاههایمان را کنترل کنیم، جهان برایمان معنادارتر میشود. وقتی آلیس گربه چشیر را بالای درخت میبیند، از او راهنمایی میخواهد: «میشود لطفا به من بگویی از کدام مسیر میتوانم از اینجا خارج شوم؟» گربه میگوید: «بستگی به جایی دارد که میخواهی بروی.» پاسخ گربه چشیر تصدیق میکند که وقتی دیدگاههای خودمان را انتخاب میکنیم، هنرمندان خلاق زندگیهایمان هستیم. همانطور که دوشِس به آلیس میگوید: «چیزی باش که به نظر میرسد هستی.»
گربه چشیر[۷] روش عجیب و غریبی در کم کم ظاهر شدن و ناپدید شدن دارد. وقتی که دهانش به اندازهی کافی ظاهر میشود، صحبت میکند. آلیس صبر میکند چشمهایش ظاهر شوند بعد سرش را تکان میدهد و صبر میکند تا گوشهایش، حداقل یکی از آنها، ظاهر شوند، بعد با او صحبت میکند.
گربه چشیر نمونهی ذاتِ ناپایدار و موقتیِ حقیقت است، آنچنان که نیچه میپندارد. بر طبق قاعدهای که نیچه مطرح میکند هیچ «گربه»ای جدا از ظاهر گربه، یا دقیقتر بگویم، جدا از تجربهی آلیس از گربه وجود ندارد. فرض گربهای که به عنوان مادهای مستقل از دیدگاههایمان وجود داشته باشد، خطا یا تعصبی دیگر از فلاسفه است. ذات ناپایدارِ «حقیقت»، آنچنان که دیدگاهها از بین میروند و گربه چشیر ناپدید میشود، شرح داده میشود.
هیچ ماهی عاقلی بدون نهنگ جایی نمیرود
وقتی آلیس مهارت تغییر سایزش را از طریق خوردن قارچ به دست میآورد، به باغ زیبایی میرسد و از میان باغچههای سرزندهی گل راه میرود. در آنجا خیلی زود با هرج و مرج و آشفتگیای که باغبانان بر سر قرمز کردن رزهای سفید به راه انداختهاند، مواجه میشود. او میفهمد که باغبانان دارند به منظور خوشایندِ ملکه در رنگِ رزها دست میبرند. نیچه بر این باور است که ما هم در دیدگاه شناختیمان دربارهی جهان، دست میبریم تا به اهدافمان جامهی عمل بپوشانیم و از این طریق توهمِ کمالِ هنرمندانه را خلق کنیم. درست مثل نقاشی که هرگز نمیتواند هرچیزی را بکشد و به کمال تجسمی نائل شود، ما هم در ادراک و هماهنگی وانتخاب و برگزیدنِ شناختمان نسبت به جهان نمیتوانیم به کمال برسیم.
باغ تبدیل به محیطی برای انواع تراژدی میشود که در آن آلیس قربانیِ وهم و خیالِ مطلق سایر کاراکترها میشود، مخصوصا ملکه که باغبانان را تهدید به گردنزنی میکند. ملکه، آلیس را به بازی کریکت دعوت میکند. آلیس قبول میکند اما خیلی زود از اینکه در بازی اصلا نوبت رعایت نمیشود، مستاصل میشود. او به گربه چشیر گلایه میکند: «به نظر میرسد که آنها هیچ قانونی به صورت خاص ندارند؛ اگر هم داشته باشند، کسی به آنها توجهی ندارد -و شما نمیدانید که همه چیز به شکل آشفتهای زنده است.» فلامینگوها، چوگان باقی نخواهند ماند و جوجه تیغیها به حالت جمع شده دوام نخواهند آورد و دائما فرار میکنند.
آلیس به جهانی بی قانون پرتاب شده است که او (و ما) را وادار میکند تا از دلِ پوچی، معنا استخراج کنیم. مسابقهی برد-برد، پر هرج و مرج است. دودو میگوید: «بهترین روش برای توضیحشان این است که به آنها عمل کنی.» شکل دقیق مسیر مسابقه اهمیتی ندارد. شرکت کنندگان هر وقت که بخواهند شروع به دویدن میکنند و هر وقت که بخواهند متوقف میشوند و همه جایزه میگیرند. البته برای هتر، مارچ هیر و دورموس، همیشه وقت چای است. و مسابقه به روش گیج کننده و بدون هیچ حکم روشنی ادامه پیدا میکند.
به نظر نیچه هیچ نظمی در طبیعت وجود ندارد و باید به انگیزهی تحمیل هرگونه نظمِ منطقی، با عینکِ بدبینی نگاه کرد. نیاز به نظم از الزامات انسان است، آن چیزیست که بر جریان هرج و مرج تحمیل میشود و فقط به ارادههای دلبخواهانه نسبت به قدرت بستگی دارد. این ایده در معمای هتر به تصویر کشده شده است: «چرا یک زاغ سیاه شبیه میز تحریر است؟» زاغ، شکارگر و نمایندهی غریزی طبیعت است که بدون هیچ قانون و مقرراتی عمل میکند، اما میز تحریر، نمایندهی شهروندی و نظم تحمیلیست. ممکن است معما هیچ پاسخ قانعکنندهای نداشته باشد، آنچنان که آلیس به هتر میگوید: «تو میتوانی با پرسیدن سوالهای بی جواب، به جای هدردادن زمان، از آن بهتر استفاده کنی.» معماهای بدون جواب ما را به یاد شناختِ خودمان میاندازد که ناقص است و مجبورمان میکند دربارهی چیزهایی معمول به روشِ جدید و غیر عادی فکر کنیم.
آلیس خواستار نشانههای مشابهی از نظمی قابل درک درمیان بی نظمیست. او میکوشد قوانین را خلق کند تا عالم مهملی را که واردش شده است معنادار کند. وقتی دوشِس را در حالتی خوشایند میبیند با خودش فکر میکند: «شاید همیشه این فلفلها باشند که مردم را تندخو میکنند.» او بسیار خوشحال میشود که نوع جدیدی از قانون را یافته است. کشفِ قانونی که کار کند و به ما در هدایت و راهبری از میان دریاهای آشفته کمک کند، قوت قلب است. اما استفادهی نابهجا از قوانین و قواعد کلی در موقعیتهایی نامناسب، کاری سبکسرانه و نادرست است. دوشِس با اخلاق تخطیناپذیرش همین کار را میکند، آلیس با خودش میگوید: «او چقدر به پیدا کردن اخلاقیات در چیزها تمایل دارد!»
آلیس در طول دادگاه با بی نظمیها و پوچیهایی مواجه میشود که آنجا را به سرعت تبدیل به عدالتخانهای بیمعنی و دلبخواهی میکند. شاه دربارهی نامهی جعلی که به عنوان مدرک معرفی میشود، میگوید: «اگر هیچ معنایی در آن نیست که از جهانی از مشکلات رهایمان کند، احتیاجی به تقلا برای یافتنش نیست.» نیچه با شاه موافق است -هیچ معنایی برای یافتن وجود ندارد. اما «جهانی از مشکلات» وقتی ایجاد میشود که تلاش کنیم در جایی که هیچ معنایی وجود ندارد، معنا خلق کنیم، و معماهایی را حل کنیم که حلنشدنیاند. ما فرم را بر بیفرمی تحمیل میکنیم، که به ما این امکان را میدهد که تصمیم بگیریم چگونه میخواهیم به زندگی ادامه دهیم. همانطور که لاکپشت مارک میگوید: «هیچ ماهی عاقلی بدون نهنگ جایی نمیرود.»
واقعیت راکد: دیدگاه تراژیک زندگی
آلیس در تلاشش برای ثابت ماندن و قهرمانانه رفتار کردن با نظر به اینکه ملکه، همه را به گردنزنی تهدید میکند، مثل یک قهرمان واقعی دیده میشود.» او برای ادامهی زندگی باید در محدودهی پوچیهای به لحاظ اخلاقی نامفهوم، جنبههایی از نظم را پایهگذاری کند. برای این کار باید ارادهاش را بر آشفتگیها تحمیل کند و و به منظور راهیابی از میان بینظمیهای ابلهانه، پریشانیها و نابهسامانیهایی که سلامت عقل و امنیتش را تهدید میکنند، باید قوانینی را ابداع کند.
به نظر نیچه طبیعت برای اینکه موجودات بتوانند زندگی معناداری داشته باشند به مکملِ هنر نیاز دارد. به عقیدهی نیچه، هنر در والاترین حالت به تراژدی یونان میرسد. نیچه میگوید تراژدی بینشی در اختیارمان قرار میدهد که ذاتِ غاییِ عالم، هیچ ساختار مرتب و منظمی ندارد. تراژدی همچنین به یادمان میآورد که این ما هستیم که نظم و هدف را به طریقی دیگر به جهانِ آشفته و بدون فرم تحمیل میکنیم. براساس تحلیلهای نیچه، تراژدی تحت نفوذ دو نیروی قدرتمند خلق میشود: آپولونی و دیونیزوسی. آپولو خدای یونان، تاثیرِ نظم، قالب، نیکی، فردیت، خویشتنداری، عقلانیت به تجربهی زیباییشناختی وارد میکند. دیدگاه آپولونی در مقایسه با زندگی روزمرهی واقعی مثل یک رویا است. در این رویا میتوان از زیبایی تصاویر لذت برد و در آسایش و راحتی استراحت کرد. آلیس نمونهی چنین حالیست، او در بیشتر قسمتها در حالت رویایی آپولونی، راحت و آسوده، صرف نظر از سقوطش به داخل چالهی خرگوش -که تجربهی وحشتناکی بود- باقی میماند. خدای دیونیزوس رفتار غریزی، عواطف عمیق، شهوت، شادمانی، دیوانگی و خشم را خلق میکند. هتر و مارچ هیر بهترین نمونههای این حالت هستند چراکه هر دو دیوانهاند. افراد، تحت نفوذ سرمستیِ دیونیزوس، قطعیتِ «خودِ» مستقل را از دست میدهند و به کل بزرگتری از جشنهای خلسهآمیز میپیوندند.
هرچند تراژدی به ما نشان میدهد که عالم، نظم و قانون ندارد، اما این تسلی را هم میدهد که جدا از سایر طبیعت نیستیم، همانطور که آلیس میفهمد یک نفر در میان کاراکترهای زیادی در داستان است. از یک طرف، تراژدی به یادمان میآورد که ما، تحت نفوذ آپولو، افراد مستقلی هستیم، از طرف دیگر نفوذ دیونیزوسی سبب میشود به عالم بپیوندیم و یکی از آن بشویم. بنابراین تراژدی تسلایی در اختیارمان میگذارد که نیچه آن را «لذت متافیزیکی» مینامد که سبب میشود مخاطبان حس تعلق به واقعیتی عمیقتر، ورای تمام پدیدهها داشته باشد.
داستان آلیس فراغتی متافیزیکی از آشفتگی، دلواپسی و بی اهمیتیِ واقعیت در اختیارمان میگذارد. کنجکاوی آلیس و آزمایش طرز فکرش، علاقهی خوانندگان را زیاد میکند آن هم بیشتر به این دلیل که تراژدی، ما را به زندگی علاقمند و آن را برایمان قابل تحمل میکند. وقتی آلیس به سرنوشتش فکر میکند، عواطف ناهمسانی بروز میدهد: «کاش داخل چالهی خرگوش نیفتاده بودم -اما حالا- اما حالا این شکل عجیب غریبتری از زندگیست! من واقعا میخواهم بدانم چه بلایی بر سرم آمده است! قدیمها که داستان پریان میخواندم، دربارهی چیزهایی که هرگز اتفاق نمیافتند خیال میکردم، اما حالا خودم در میان یکی از آنها هستم!»[۸]
وقتی آلیس از ماجراجوییهایش در سرزمین عجایب برمیگردد، به خواهرش دربارهی کاراکترها و موجوداتی که در آنجا دیده، میگوید. خواهر آلیس خواهان چنین تجربیات مشابهیست و پیش خودش فکر میکند که داستانهایی این چنین عجیب و غریب چگونه ما را از کسالت و کرختیِ وجودِ هر روزهمان رها میکنند. آنها روزمرگی را با هیجان، پرنشاطتر میکنند و امکان استعلا از عادی و معمولی بودن را، حداقل برای مدت کوتاهی، برایمان فراهم میکنند. خواهر آلیس با چشمانی بسته، در حالی خودش را در سرزمین عجایب تصور میکند که میداند به محض اینکه چشمانش را باز کند، دوباره به «واقعیت راکد» برخواهد گشت.
نیچه معتقد است تراژدی چنین تسلای متافیزیکیای در اختیارمان میگذارد که زندگی، صرف نظر از تغییرات ظواهر، به شکل نابود نشدنیای قدرتمند و لذتبخش است. تراژدی تحت نفوذ دیونیزوس، به ما یاد میدهد زندگی، جشنیست که برگزار میشود. آنچنان که آلیس میرود تا بقیهی تابستانش را خوش بگذراند و ما میمانیم با خاطراتی شادیآور از سرزمین عجایب و جشن جوانی، و این سوال که دقیقا منظور گربه چشیر از اینکه: «ما همه اینجا دیوانهایم[۹].» چه بود.
پانویسها:
[۱] Rick Mayock
[۲] will to truth
[۳] will to ignorance
[۴] free spirits
[۵] will to power
[۶] Duchess
[۷] Cheshire Cat
[۸] Nietzsche, The Birth of Tragedy, 59.
[۹] Carroll, Alice’s Adventures, 57.