اسطوره‌های کریسمس؛ مقدس و سکولار


گای بنت هانتر

فیلسوف انگلیسی، متخصصِ فلسفه‌ی دین و پدیدارشناسی و سردبیر مجله‌ی فلسفه در دانشگاه ادینبرو[۱]


خلاصه: سال‌هاست که کریسمس تبدیل به جشنی جهانی شده است و حتی کشورها و آدم‌هایی که اعتقادات مذهبی هم ندارند، درخت کریسمس رنگارنگی درست می‌کنند و به یکدیگر هدیه می‌دهند. دست‌کم دو قصه‌ی مختلف در روز کریسمس تعریف می‌شود، یکی قصه‌ی بابانوئلی که با گوزن‌ها و سورتمه‌ی جادویی‌اش، با کیسه‌ای پر از هدیه از قطب شمال به خانه‌ی بچه‌ها می‌رود و به آنها هدیه می‌دهد و قصه‌ی دیگر مربوط به دنیا آمدن عیسی مسیح از مریمِ باکره است. با این حال چرا درحالی که بدون شک وقتی بچه‌ها بزرگ می‌شوند، بالاخره می‌فهمند بابانوئل وجود ندارد و در تمام آن سال‌ها این پدر و مادرشان بودند که درون جوراب‌ها و زیر درخت کریمس هدیه می‌گذاشتند، مادر و پدرها باز هم به تعریف کردن این قصه برای بچه‌هایشان ادامه می‌دهند؟ و آیا با پیشرفت علم هنوز هم در اینکه باردار شدن دختری باکره غیرممکن است شکی داریم؟ پس چرا هنوز به این قصه‌ها چسبیدیم و آنها را بازگو می‌کنیم؟ بنت هانتر در این مقاله به کمکِ نظرات متفکران مختلفی از رولان بارت، گادامر و هیوم گرفته تا راسل و تیلیش سعی می‌کند نشان دهد که این داستان‌ها گرچه شاید اسطوره‌ای بیش نباشند، ارزش آنها در واقعی بودن یا نبودن آنها نیست؛ بلکه معنای نهفته در آنهاست که مهم است و دقیقاً به همان دلیل است که ما هنوز هم این قصه‌ها را بازگو می‌کنیم، چون نوعی از حقیقت در آنها وجود دارد که به هیچ روش دیگری قابل بیان شدن نیست.

هر سال در روزهای ۲۴ و ۲۵ دسامبر، دو قصه‌ی کاملاً متفاوت تعریف می‌شوند: یکی از این قصه‌ها در خانه، کنار شومینه یا درخت کریسمس برای کودکانی تعریف می‌شود که گرچه هنوز لباس خواب به تن دارند، به هیچ وجه خوابالو نیستند و حسابی هیجان زده‌اند؛ قصه‌ی دیگر در کلیساها یا کلیساهای جامعی که با شمعدانی‌های زیادی روشن شده‌اند، با ابهت بیشتری برای آدم‌هایی از سنین مختلف تعریف می‌شود. آیا این دو قصه هیچ وجه اشتراکی دارند؟ از مقایسه کردن آنها با یکدیگر چه چیزی می‌توانیم یاد بگیریم؟ قصه‌ی اول که من آن را اسطوره‌ی «سکولار» می‌نامم، قصه‌ی مربوط به پدرِ کریسمس یعنی بابانوئل است. قصه‌ی دوم، اسطوره‌ی «مقدس»، علت مذهبی‌ جشن گرفتن کریسمس توسط مسیحیان را تعریف می‌کند. گرچه شخصیت بابانوئل تا حدی برگرفته از یکی از اسقف‌های مسیحی قدیمی (و تا حدی برگرفته از شخصیت‌های غیرمسیحی) است، این روزها بیش از پیش از قید و بند مذهب رها و حتی از نظر برخی تبدیل به نمادِ تجارتی سکولار شده است. من می‌خواهم این دو اسطوره را با یکدیگر مقایسه کنم، چون بر نحوه‌ی تفکر امروزی ما درباره‌ی کریسمس اثرگذارند. در کنار این مقایسه، تفکرات فلسفی نیز به ما اجازه می‌دهند تا به نتایج جالبی درباره‌ی الهیات و باورهای مذهبی برسیم.

بابانوئل اشاره به یکی از کشیشان مسیحی به نام سنت نیکولاس در قرن چهارم میلادی دارد که اهل بیزانس بود و در منطقه‌ی آناتولی (در ترکیه‌ی امروزی) زندگی می‌کرد. نیکولاس در بچگی پدر و مادر خود را از دست داده و ثروت زیادی را به ارث برده بود. او به کمک کردن و هدیه دادن به فقرا معروف شد. در سال ۱۸۲۲ در آمریکا و در نوشته‌های دکتر مور، نویسنده‌ی داستان‌های کودکان، بابانوئل به شکل امروزی به وجود آمد. افسانه‌ی بابانوئل که ریشه در رسم و رسوم و باورهای سنتی دارد، به شکل یک مرد کوچک‌اندام چاق و خوشرو با ریش سفید، لباس قرمز و چکمه‌های مشکی درآمده است

آیا اصلاً اسطوره‌های کریسمس وجود دارند؟

نخست، فرض من بر این است که قصه‌هایی که در این مقاله با آنها سر و کار دارم «اسطوره»‌اند. منظورم از این حرف دقیقاً چیست؟ آیا می‌توان از این فرضیه دفاع کرد؟ آیا نمی‌توانیم بدون آنکه پای اسطوره را وسط بکشیم، این دو داستان را با هم مقایسه کنیم؟ مثلاً برخی بر این باورند که قصه‌ی مذهبیِ مربوط به تولد عیسی مسیح و قصه‌ای که به بچه‌ها درباره‌ی بابانوئل گفته می‌شود، از این لحاظ که هر دو به یک اندازه شامل ادعاهایی باورنکردنی‌اند، شبیه به هم‌اند. خداناباوران با ربط دادن عقایدِ افراد مذهبی به باور کودکان مبنی بر اینکه مردی از دودکش خانه‌شان پایین می‌آید تا هدایای آنها را زیر درخت کریسمس بگذارد، عقیده‌ی مذهبی آنها را «کودکانه» تلقی می‌کنند. باور به اینکه باکره‌ای، در اصطبلی در بیت‌لحم عیسی مسیح را به دنیا آورده است، چندان معتبرتر از باور به مردی نیست که ظاهراً قادر و دانای مطلق است، ریش دارد و با کیسه‌ای بر دوش می‌تواند در یک شب به خانه‌ی تمام کودکان سر بزند. تنها تفاوت میان آنها این است که (معمولاً) وقتی بزرگ می‌شویم دیگر بابانوئل را باور نداریم. در این زمان شواهد علیه وجود او آنقدر زیاد می‌شوند که دیگر به ما اجازه نمی‌دهند به او ایمان داشته باشیم. از سوی دیگر، افراد مذهبی، اغلب در بزرگسالی، کهنسالی و حتی تا پای مرگ هم، قصه‌ی دختر باکره‌ای را باور دارند که عیسی مسیح را به دنیا آورد، هرچند مدارکی برای اثبات واقعی بودن (یا حتی واقعی نبودن) آن در دست نیست. اگر کودکی که به بابانوئل ایمان دارد، در شب کریسمس درحالی که خودش را به خواب زده است، ببیند که به جای بابانوئل و کیسه‌اش، مادر و پدرش با تعداد زیادی هدایایی که زیر بغل زده‌اند وارد اتاقش می‌شوند، از فهم این موضوع آسیب زیادی می‌بیند. احتمالاً در دیدگاه او تغییر دردناکی رخ خواهد داد و درستی شکش درباره‌ی این موضوع اثبات خواهد شد که بابانوئل وجود ندارد! شاید در بهترین حالت، افراد مذهبی‌ روشن‌فکرتر هم، مانند نویسنده‌ی انگلیسی، ادموند گوس[۲]، در رابطه با عقایدشان اتفاق مشابهی را تجربه کنند.

گوس در زندگی‌نامه‌ی خودش به یاد می‌آورد که وقتی بچه بود، پدرش به او درباره‌ی گناه بت‌پرستی، یعنی پرسش هر چیزی جز خدا، گفته بود. او به ادموند گفته بود که «اگر هرکسی در کشوری مسیحی، جلوی چوب یا سنگی خم شود، خداوند بسیار خشمگین خواهد شد و خشمش را نشان خواهد داد.»[۳] ادموند تصمیم گرفت که این مسئله را خودش امتحان کند. او صندلی کوچکی را روی میزی قرار دارد، جلوی آن زانو زد و با صدای بلند شروع به خواندن دعای روزانه‌اش کرد، فقط به جای «خدایا»، عبارت «ای صندلی!» را به کار برد.[۴] سپس با نگرانی منتظر مجازات کفرگویی‌اش شد: «مطمئن بودم خداوند خشمش را به شکل وحشتناکی نشان خواهد داد و مرا به خاطر عمل خودسرانه و ملحدانه‌ام توبیخ خواهد کرد. با وجودِ اضطرابی که داشتم، بیشتر هیجان‌زده بودم. هوای تند و تیز مبارزه‌طلبی را استنشاق کردم. اما هیچ اتفاقی نیافتاد؛ هیچ ابری در آسمان نبود و هیچ صدای غیرمعمولی در خیابان شنیده نمی‌شد. کمی بعد مطمئن شدم که اتفاقی نخواهد افتاد. من آشکارا و از قصد مرتکب گناه بت‌پرستی شده بودم و این برای خداوند اصلاً مهم نبود.»[۵]

از نظر یک خداناباور، تجربه‌ای مشابه، باید ما را آماده کند تا «بزرگ شویم» و بفهمیم که اعتقادات مذهبی، مانند داستان بابانوئل، مجموعه‌ای از قصه‌های خیالی کودکانه‌اند و برای زندگی دوران بزرگسالی مناسب نیستند. مسئله این است که برای اثبات هیچ یک از این دو باور، مدرکی وجود ندارد. با این حال، اگر باور داشتن به بابانوئل غیرمنطقی‌ست و در بزرگسالی مجبور می‌شوند از این باور دست بردارند، چرا والدین هنوز هم اصرار دارند قصه‌ی او را برای کودکانشان تعریف کنند؟ مشخص است که از آنجایی که والدین خودشان هدایا را می‌خرند، نمی‌توانند به بابانوئل ایمان داشته باشند. و اگر قضیه به سادگیِ انتخاب میان راست و دروغ این قصه بود، والدین گزینه‌ی دروغی بودن آن را انتخاب می‌کردند و این قصه مدت‌ها پیش از بین رفته بود. پس چرا این اتفاق نیافتاده است؟

اسطوره‌ی سکولار کریسمس: قصه‌ی بابانوئل

یکی از پاسخ‌های محبوب به این پرسش این است که شاید بهتر باشد قصه‌های مقدس و سکولار کریسمس را به عنوان «اسطوره» در نظر بگیریم. بعضی از پدر و مادرها متوجه می‌شوند که گرچه قصه‌ی بابانوئل حقیقت ندارد، «قصه‌ی زیبایی»ست که معنایی عمیق‌تری در آن نهفته است و صرفاً درباره‌ی این نیست که بفهمیم این هدایا از کجا آمده‌اند. شاید کاراکتر بابانوئل تجسم «روح کریسمس» باشد، یعنی احساس نوع‌دوستانه‌ای که به والدین انگیزه می‌دهد تا برای کودکانشان هدایایی بخرند. رولان بارت[۶]، متفکر فرانسوی، بر این باور است که واکنش درست در برابر اسطوره‌ها این است که حقایق را نادیده بگیریم «دست‌کم تا جایی که معنایی داشته باشند»[۷] و این دقیقاً همان کاری‌ست که والدین انجام می‌دهند، یعنی درحالی که خودشان به بابانوئل اعتقادی ندارند، قصه‌ی او را برای کودکانشان تعریف می‌کنند. این قصه صرفاً راهی برای توضیح دادن این نیست که چه کسی هدایا را زیر درخت گذاشته است (ساده‌تر نبود اگر والدین اقرار می‌کردند که خودشان این کار را انجام داده‌اند؟) این قصه راهی برای نشان دادن معنا و اهمیت کریسمس در این خانواده است. این قصه‌ای درباره‌ی نوع‌دوستی، از خودگذشتگی، عشق و موضوعاتی از این دست است. کاراکتر اسطوره‌ای بابانوئل تجسم خیرخواهی و از خودگذشتگی، یعنی معنای واقعی کریسمس است. وجود داشتن یا نداشتن او اصلاً اهمیتی ندارد.

در شب کریسمس کودکان مسیحی منتظر بابانوئل‌اند. آنها جوراب‌های خود را بالای تخت خوابشان آویزان می‌کنند تا بابانوئل درون آنها هدایایی بگذارد. (این کار هم برگرفته از کارهای سنت نیکولاس است که جوراب‌های بچه‌ها را پر از هدیه می‌کرد. برخی از اعتقادات رایج درباره‌ی بابانوئل عبارتند از: بابانوئل از دودکش و شومینه وارد خانه می‌شود، خانه‌ی بابانوئل و کارخانه‌ی اسباب‌بازی‌اش در قطب شمال قرار دارد، بابانوئل با سورتمه‌ای که چند گوزن شمالی آن را می‌کشند در آسمان سفر می‌کند، بابانوئل می‌داند که کدام بچه در طول سال خوب و کدام یک بد بوده است چون او با خدا ارتباط دارد و فقط به بچه‌های خوب هدیه می‌دهد. بابانوئل در کارخانه‌اش در قطب شمال به کمک الف‌های جادویی هدایا را درست می‌کند.

با توجه به نظرات هانس-جورج گادامر[۸]، فیلسوف آلمانی، می‌توانیم از این هم فراتر برویم. اگر قصه‌ی سکولار کریسمس یک اسطوره است، اثبات وجودِ بابانوئل همه‌ی مزه‌ی آن را از بین می‌برد. در آن صورت پاسخ به این پرسش که: «چرا قصه‌ی بابانوئل را برای بچه‌هایت تعریف می‌کنی؟» به سادگی می‌شد: «چون بابانوئل وجود دارد.» و آن قصه نه به این دلیل که چیزی درباره‌ی معنای کریسمس را در خود دارد، بلکه چون حقایقی را درباره‌ی اتفاقات شب کریسمس بازگو می‌کرد تعریف می‌شد. از طرف دیگر، به نظر گادامر اسطوره را فقط می‌توان در جریانِ تعریف کردنش واقعی کرد. اگر بتوان واقعی بودن قصه‌ی بابانوئل را با اشاره به مدارکی بیرون از خودِ قصه، ثابت کرد، مثلاً نشان داد که بابانوئل واقعاً از دودکش پایین می‌آید، آن وقت قصه‌ی بابانوئل دیگر یک اسطوره نبود. به باورِ گادامر: «تنها تعریفِ درست از اسطوره این است که اسطوره نه نیازی به تأییدی احتمالی در بیرون از خود دارد و نه شامل چنین چیزی می‌شود.»[۹]

براساس این دیدگاه، این واقعیت که بابانوئل به احتمالِ زیاد وجود ندارد، احتمال اسطوره بودن قصه‌ی آن را بیشتر می‌کند. اما این استدلال شامل این ادعا نمی‌شود که از نظر منطقی وجود داشتن بابانوئل غیرممکن است. همیشه ممکن، و البته نامحتمل، است که سال دیگر بابانوئل از دودکش خانه‌ی من پایین بیاید. پیشنهاد من این است که درست مانند اسطوره‌ها، آنچه باعث می‌شود قصه‌ی بابانوئل ارزش تعریف کردن را داشته باشد شواهدی مبنی بر واقعی بودن آن نیست، بلکه معنایی‌ست که به سادگی در بازگو کردن آن متجسم می‌شود. وقتی با اسطوره‌ها سروکار داریم، باید به گفته‌ی خبرنگاران توجه کنیم و «هیچ‌وقت نگذاریم حقایق بر سر راهِ یک قصه‌ی خوب قرار بگیرند.» اینکه بابانوئل وجود دارد یا ندارد یا اینکه شواهد برای اثبات کدام یک از این دو احتمال قوی‌تر است، هیچ ارتباطی به معنایی ندارد که بابانوئل برای بچه‌هایی دارد که هر سال قصه‌ی او برایشان تعریف می‌شود. و شاید این یکی از دلایلی‌ست که پدر و مادرها همچنان به تعریف کردن قصه‌ی بابانوئل به بچه‌هایشان ادامه می‌دهند، حتی با وجود اینکه خودشان واقعی بودن آن را قبول ندارند. آنها این کار را برای منتقل کردن معنای درونی داستان به بچه‌هایشان انجام می‌دهند. در دیدگاهِ گادامر، به همین دلیل آن قصه تبدیل به اسطوره‌ی کریسمس می‌شود.

اسطوره‌ی مقدس کریسمس: بارداریِ مریمِ باکره

متخصصان الهیات به جنبه‌های مختلف اسطوره‌ی مقدس کریسمس، بسیار اندیشیده‌اند، مثلاً قصه‌ای که در آن مریمِ باکره، عیسی مسیح را باردار است، در کنار قصه‌های مشابه دیگر. در سنت یهودی گاهی بارداری‌های معجزه‌آسایی که در آنها فرشتگان، انسان‌ها را باردار می‌کنند اتفاق می‌افتد.[۱۰] سنت مسیحیت هم همین داستان را با اندکی تغییر ادامه می‌دهد. نویسنده‌ی انجیلِ لوقا، شدیداً تمایل دارد تا در لحظه‌‌ای که جبرئیل به ملاقات مریم می‌آید تا به او خبر دهد که به زودی صاحب پسری خواهد شد، به وضوح فاصله‌ی میان آن دو را به تصویر بکشد تا نشان دهد که دلیل بارداری مریم، روح‌القدس است و نه جبرئیل. برای روشن‌تر شدن نکته باید خاطرنشان بکنم که نام «جبرئیل» به معنای «مردِ نیرومندِ خدا»ست. بنابراین نکته یا معنای داستان بارداری مریمِ باکره، از مسئله‌ی واقعی بودن یا نبودن آن کاملاً مجزاست. این داستان به شدت با فرهنگ ما نیز در هم تنیده است. این نکته را سال‌ها پیش روان ویلیامز[۱۱]، اسقف اعظمِ شهر کنتربری در انگستان نیز با گفتن اینکه در کتاب مقدس، هیچ اساسی برای سه پادشاهِ مقدس[۱۲] وجود ندارد خاطرنشان کرد. او گفت که هرچیزی به جز این ایده که تعداد نامشخصی از مردان فرزانه‌ یا روحانی از جایی خارج از امپراطوری روم آمدند، یک «افسانه» است، اما «افسانه‌ای که به عنوان یک افسانه کار خودش را به خوبی انجام داده است.»[۱۳] تبدیل شدن این سه نفر به پادشاه در هنر قرون وسطایی، تأکیدی بر اهمیت «سلطنت» عیسی مسیح است. از آن سه نفر، یکی اروپایی، یکی آسیایی و دیگری آفریقایی و هر یک نماینده‌ی یکی از قاره‌های جهانِ کهن بودند. یکی از آنها جوان، یکی میانسال و دیگری پیر و هریک نماینده‌ی یکی از مراحل زندگی انسان بودند. بسیار نامحتمل است که آنچه اتفاق افتاده است دقیقاً به همین ترتیب بوده باشد، افزون بر این در انجیل نیز این قصه نقل نشده است، اما به این دلیل به این شکل تعریف شده است که نشان دهد عیسی مسیح برای همه‌ی انسان‌ها، از هر سن و نژادی اهمیت و معنا دارد. این داستان در آثار هنری به تصویر کشیده شده است و اهمیت فرهنگی آن ما را وامی‌دارد تا خارج از محدوده‌ی حقایق بیندیشیم. تی. اس. الیوت[۱۴] فرهنگ را به عنوان «تجسم (به اصطلاح) مذهبِ مردم» می‌داند.[۱۵] این اتفاق وقتی می‌افتد که مذهب را نه در چهارچوب حقایق، بلکه در چهارچوب معنا و اهمیتی در نظر بگیریم که در آن شکل می‌گیرد و ایده‌های انتزاعی آن شکل و نمادی واقعی در متون، نقاشی‌ها و مجسمه‌ها به خود می‌گیرند.

نگاه مسیحیت به عیسی بر پایه اعتقاد به الوهیت عیسی، مسیح بودن او همان گونه که در عهد عتیق پیشگویی شده‌ است و زنده شدن او پس از مصلوب شدنش است. مسیحیان غالباً عیسی را پسر خدا می‌دانند (که معمولاً اینطور تعبیر می‌شود که او خدای پسر، رکن دوم تثلیث است) که برای رستگاری و آشتی با خدا به روی زمین آمد. آنان همچنین به تولد معجزه‌وار عیسی از یک باکره، انجام معجزات، عروج به آسمان، و بازگشت مجدد او در آینده باور دارند.

مشکلِ حقیقتِ تحت‌الفظی

علی‌رغم وجه اشتراک این دو قصه، یعنی اینکه هر دو اسطوره‌اند، به نظر می‌رسد تفاوت بزرگی میان آن دو وجود دارد که توسط انتقادات خداناباورانه‌ی ما نسبت به هر دو، پیش‌بینی شده است. معمولاً با بزرگ شدن، دیگر واقعی بودن اسطوره‌ی بابانوئل را باور نداریم. اما ظاهراً این مسئله درباره‌ی اسطوره‌ی مقدس صدق نمی‌کند. من استدلال کردم که می‌توان اهمیت داستان تولد عیسی مسیح را، صرف نظر از واقعی بودن یا نبودن آن، به صورت مجزا در نظر گرفت. با این حال، معمولاً افراد مذهبی نسبت به هر دو داستان وفادارند. آنها فکر می‌کنند چون عیسی مسیح تجسم خداوند است از یک باکره زاده شده است. اگر عیسی مسیح خداست، نباید از اینکه در شرایط عجیب و غریبی به دنیا آمده است، تعجب کنیم. عجیب و غریب بودن این شرایط صرفاً پیغام اسطوره‌ای عمیق‌تری را درباره‌ی اهمیت عیسی مسیح برای مسیحیان منتقل نمی‌کند؛ بلکه در واقع مدرکی هم برای متخصصان الهیات فراهم می‌کند تا نشان ‌دهند که عیسی مسیح واقعاً الهی بوده است.

اما در این مرحله، فیلسوفان میزان قانع‌کننده بودن این مدارک را می‌سنجند. دیوید هیوم[۱۶] استدلال می‌کند که وقتی پای معجزاتی در میان است که قوانین طبیعت را زیر پا می‌گذارند (باکره‌ای که باردار می‌شود مثال خوبی از این دست معجزات است)، براساس تعریف، مدارک اثبات آنها هرگز قانع‌کننده نیستند.[۱۷] چون کفه‌ی ترازو همیشه به نفعِ قوانین طبیعی سنگینی می‌کند. هر مشاهده‌ای در جهان (حتی مشاهده‌ای که به طور منظم انجام می‌شود) فقط زمانی به شکل قانونی طبیعی درمی‌آید که مدارک زیادی برای اثبات آن وجود داشته باشد. از روی تجربه می‌دانیم که معمولاً زنان باکره بچه به دنیا نمی‌آورند، درست همانطور که از روی تجربه می‌دانیم که خورشید هر روز صبح طلوع می‌کند. اما درست مانند هر قانون عام دیگری که از روی تجربه ساخته شده باشد، از نظر منطقی وجودِ استثناهایی که مطابق با آن قانون نباشند، غیرممکن نیست. بنابراین امکان دارد که دو هزار سال پیش، باکره‌ای باردار شده باشد. احتمال دارد که همین فردا دختر باکره‌ای باردار شود، درست همانطور که ممکن است خورشید فردا طلوع نکند یا دو هزار سال پیش خورشید طلوع نکرده باشد. (در یکی از نسخه‌های کتاب مقدس نوشته شده است که در کلِ آن روز، خورشید در آسمان ساکن مانده بود.[۱۸]) اما آنچه در اینجا مجبوریم به انجام دادنش ادامه بدهیم، برقراری تعادلی میان امکانات مختلف است. هر بار که از خواب بیدار می‌شویم و نور خورشید را از میان پنجره‌ی اتاق خوابمان می‌بینیم، و هر روزی که دختران باکره‌ دچار حالت تهوع صبحگاهی مخصوص زنان باردار نمی‌شوند، بر وزن مدارک به نفع این قوانین کلی‌ اضافه می‌شود که خورشید هر روز طلوع می‌کند و دختران باکره باردار نمی‌شوند. همانطور که این اتفاق‌ها بیشتر و بیشتر ادامه می‌یابند، احتمال وجود شب‌هایی که ۴۸ ساعت به طول بینجامند یا دختران باکره باردار شوند، به طور پیوسته کاهش پیدا می‌کند، با این حال هرگز به جایی نمی‌رسد که چنین چیزهایی از نظر منطقی غیرممکن محسوب شوند.

هدف فیلسوف کشف چیزهایی‌ست ‌که باور کردن آنها منطقی‌ست، چیزهایی که بتوان آنها را با مدرک یا برهان توجیه کرد. همچنین او به واضح‌ترین شکل ممکن به باورهایی فکر می‌کند که با آنها سر و کار دارد. آشکار است که براساس دیدگاهِ هیوم، باور به واقعی بودن تحت‌الفظی ادعاهای مذهبی، مانند باور به بارداری دختری باکره با توجه به شواهدی که علیه آن است، غیرمنطقی‌ست. و این نکته‌ای‌ست که میان اسطوره‌ی مقدس و سکولار کریسمس مشترک است. پیش از این گفتم که همیشه این امکان هست که ثابت شود بابانوئل واقعاً وجود دارد و سال دیگر از دودکش خانه‌مان پایین بیاید. اما با توجه به شواهدِ علیه آن، آنقدر نامحتمل است که در راستای مقاصد عملی، باور داشتن به آنها غیرمنطقی‌ست. و برای همین مقاصد عملی‌ست که بسیاری از بزرگسالان جوری رفتار می‌کنند که گویی بابانوئل وجود ندارد. چون اگر جوری رفتار می‌کردند که انگار بابانوئل واقعاً وجود دارد، در صبح روز کریسمس بچه‌هایشان بسیار ناامید می‌شدند چون هیچ کادویی نداشتند! استدلال می‌کنم که باور کردن واقعیت تحت‌الفظی اسطوره‌ی مقدس، درست به اندازه‌ی باور داشتن به اسطوره‌ی سکولار کریسمس غیرمنطقی‌ست. کار منطقی‌تر این است که به مشاهدات تکراری‌مان مبنی بر اینکه باکره‌ها بچه‌دار نمی‌شوند اعتماد کنیم تا اینکه صرفاً به دو نویسنده از میان چهار نویسنده‌ی انجیل (یعنی پنجاه درصد آنها) اعتماد کنیم و بپذیریم که دو هزار سال پیش، دست‌کم یک مورد استثنا از این قاعده وجود داشته است. فقط به این دلیل که هرگز نمی‌توانیم از وجود نداشتن بابانوئل یا غیرممکن بودن بارداری دختری باکره مطمئن باشیم، باعث نمی‌شود که باور داشتن به چنین چیزهایی یا رفتار کردن جوری که گویی آنها واقعیت دارند منطقی باشند.

به باور هیوم رابطه‌ی علیت صرفاً یک عادت ذهنی در انسان‌هاست و به دلیل تکرار پیامی و مستمر پدیده‌های طبیعی، چنین باوری در آنها به وجود آمده است. مثلا اینکه ما بارها دو پدیدار برخورد سنگ به شیشه و شکستن شیشه را دیده باشیم، باعث می‌شود گمان کنیم سنگ همیشه شیشه را می‌شکند. اما او نشان می‌دهد که انسان‌ها در استدلال‌هایی که برای بیان روابط علت و معلولی میان پدیده‌های مختلف انجام می‌دهند، مقدمه‌ای را بدون آنکه دلیلی برای واقعی بودن آن وجود داشته باشد فرض گرفته‌اند که عبارت است از اینکه: «طبیعت همواره به یک شکل رفتار خواهد کرد.» بنابراین اینکه خورشید تا به امروز هر روز از شرق طلوع کرده است، یا تا به امروز دختران باکره باردار نشده‌اند، اثبات نخواهد کرد که فردا هم به همین ترتیب خواهد بود. هر لحظه ممکن است طبیعت تصمیم بگیرد به شکل دیگری رفتار کند.

پرونده‌ای فلسفی در مقابل حقیقتِ تحت‌الفظی: قوری راسل

فیلسوفِ کمبریجی، برتراند راسل[۱۹] با مطرح کردن تمثیلِ «قوری راسل» تصویر معروفی از این مسئله را به ما ارائه می‌دهد. او با لحن اصیل انگلیسی‌اش می‌نویسد:

اگر من ادعا می‌کردم که در منظومه شمسی میان زمین و مریخ یک قوری چینی دور خورشید می‌گردد، هیچ‌کس نمی‌توانست ادعای مرا رد کند، مشروط به آنکه حواسم می‌بود که در ادامه بگویم این قوری آنقدر کوچک است که حتی با قوی‌ترین تلسکوپ‌ها هم قابل رؤیت نیست. اما اگر تا آنجا پیش می‌رفتم که در ادامه می‌گفتم چون ادعای من ابطال ناپذیر است، جایز نیست عقل بشر به آن شک کند، به حق به یاوه‌گویی متهم می‌شدم.[۲۰]

راسل با قیاسی که به کمکِ باورهای مذهبی به تصویر می‌کشد، نشان می‌دهد که در نبودِ مدرک، بارِ اثبات نه بر دوش فردِ شکاک، بلکه بر دوشِ فردِ مؤمن است. این عدمِ وجود مدارک است که باعث می‌شود فردِ مؤمن بتواند بر این استدلال (درست) تکیه کند که باورهایش را نمی‌توان به طور کلی رد کرد، چون همیشه این امکان وجود دارد که مدارک جدیدی برای اثبات آنها پیدا شود. قوری راسل آنقدر کوچک است که با تکنولوژی فعلی نمی‌توانیم آن را ببینیم، اما همیشه این امکان وجود دارد که شاید روزی بتوانیم  تلسکوپی اختراع کنیم که آنقدر قوی باشد که به کمکِ آن قوری کوچک قابل رؤیت باشد. اما هر بار که تلسکوپی قوی‌تر اختراع می‌شود که هنوز نمی‌تواند آن قوری کوچک را نشان دهد، فرد مؤمن می‌تواند باز هم استدلال کند که قوری کوچکتر از آن است که دیده شود و تلسکوپ ضعیف‌تر از آن است که قوری را نشان دهد. اما احتمال اینکه تلسکوپ بعدی بتواند آن قوری کوچک را نشان دهد، سال دیگر بابانوئل از دودکش من پایین بیاید و روزی مدارکی مبنی بر ممکن بودن باردار شدن دختران باکره پیدا شود، همه در یک سطح قرار دارند. تمام آنها به شدت غیرمحتمل‌اند و اینکه غیرممکن بودن آنها قابل اثبات نیست، باور داشتن به آنها را از لحاظ منطقی توجیه نمی‌کند.

راسل خود را نه یک خداناباور، بلکه یک ندانم‌گرا[۲۱] تلقی می‌کند، چون می‌داند که وجود داشتن خداوند غیرممکن نیست و اینکه به سادگی منکر وجودِ او شویم به اندازه‌ی باورِ کورکورانه به او غیرمنطقی خواهد بود، چون هر لحظه ممکن است مدرکی برای اثبات وجود او پیدا شود. با این حال، نامحتمل بودنِ وجود خداوند او را به جایی رسانده است که چندان به دور از خداناوری نیست:

یک ندانم‌گرا شاید بر این باور باشد که وجود خدا، گرچه غیرممکن نیست، به شدت نامحتمل است؛ حتی شاید بر این باور باشد که وجود خدا آنقدر نامحتمل است که ارزش در نظر گرفته شدن در عمل را ندارد. در چنین شرایطی او خیلی هم به دور از عقایدِ یک خداناباور نیست… وقتی پای مقاصد عملی در میان باشد، او هم دست کمی از یک خداناباور ندارد.[۲۲]

جالب توجه است که این ندانم‌گرایی درباره‌ی وجود خداوند بود که راسل را نسبت به اسطوره‌ی مقدس کریسمس مشکوک کرد. از آنجایی که باردار شدن یک دخترِ باکره بستگی به ایده‌ی خدایی دارد که چنین چیزی را ممکن کرده باشد، راسل در خداناباوری عملی‌اش، رویکردی شکاکانه را نسبت به آن اسطوره برمی‌گزیند.[۲۳]

پرونده‌ای مذهبی در مقابل حقیقتِ تحت‌الفظی : اسطوره‌های شکسته‌ی تیلیش

خیلی به فلسفه بها دادیم! معلوم شد که با توجه به دیدگاهی فلسفی، باور کردن حقیقتِ تحت‌الفظی اسطوره‌ی مقدس چندان غیرمنطقی‌تر از باور به واقعی بودنِ قصه‌ی بابانوئل نیست. اما می‌خواهم استدلال کنم که دلایل مذهبی دیگری نیز برای باور نکردنِ حقیقت تحت‌الفظیِ اسطوره‌های مذهبی مانند اینکه مریمِ باکره عیسی مسیح را به دنیا آورده است وجود دارد. همانطور که پیش از این دیدیم، وضعیت آنها به عنوان اسطوره بیانگر این است که پرسش از معنای مذهبی و حقیقتِ تحت‌الفظی آنها ممکن است کاملاً مستقل از یکدیگر باشند. بنابراین رد کردنِ حقیقتِ تحت‌الفظی یک اسطوره، بدون رد کردن معنای مذهبیِ آن و بدون آنکه فرد در خود دچار تناقض شود، ممکن است.

منظور از تمثیل قوری راسل، که آنرا «قوری چای آسمانی» نیز خوانده‌اند، ردِ نظری بود که ارائه‌ی دلیل بر نبود خدا یا بار اثبات فلسفی را بر عهده‌ی شکاکان می‌داند. راسل توضیح می‌دهد که بار اثبات ادعایی غیرقابل ابطال بر عهده مدعی‌ست و نه دیگران. او در مقاله‌ای تحت عنوان «آیا خدایی هست؟» که به سفارش مجله ایلوستریتد در سال ۱۹۵۲ نوشت و هرگز منتشر نشد، چنین نوشت: «اگر من مدعی می‌شدم که در منظومه شمسی میان زمین و مریخ یک قوری چینی دور خورشید می‌گردد، هیچ‌کس قادر نبود مدعای مرا رد کند، مشروط به آنکه حواسم می‌بود که در ادامه بگویم این قوری آنقدر کوچک است که حتی با قوی‌ترین تلسکوپ‌ها هم قابل رویت نیست. اما اگر تا آنجا پیش می‌رفتم که می‌گفتم چون مدعای من ابطال ناپذیراست جایز نیست عقل بشر به آن شک کند، به حق به یاوه گویی متهم می‌شدم. با این حال، اگر وجود این قوری در کتب قدما تأیید شده بود و آن را حقیقتی قدسی شمرده و هر یکشنبه در کلیسا درباره آن به وعظ می‌پرداختند و در مدارس آن را به ذهن کودکان فرو می‌کردند، تردید در وجود آن نشانه‌ی نامتعارف بودن تلقی می‌شد و شخص شکاک را در عصر روشنگری به نزد روانپزشک و در دوره پیش از آن به دادگاه تفتیش عقاید می‌فرستادند. تمثیل «قوری چای‌باوری» راسل در مقابله با مذهب کماکان مبنای بسیاری از مناظرات بین مؤمنان و دگراندیشان است و با استقبال از آن، تقلیدهای دیگری انجام گرفته که از جمله می‌توان به اسب تک‌شاخ صورتی نامرئی، هیولای اسپاگتی پرنده و اژدها در گاراژ من اشاره کرد.

پل تیلیش[۲۴]، متخصص الهیات، استدلال می‌کند که دلایل مذهبی بسیار قدرتمندی وجود دارد تا حقیقت تحت‌الفظی اسطوره‌های مقدس، از جمله اسطوره‌ی کریسمس را باور نداشته باشیم.[۲۵] به باورِ تیلیش در تمام اعمالِ مربوط به ایمان، اسطوره‌ها حضور دارند و برای بیان نکته‌ای درباره‌ی مسائل الهی که ورای محدوده‌ی تجربه‌های عادی‌اند، از عناصرِ موجود در همین تجربه‌های روزمره و عادی استفاده می‌کنند. اگر خداوند والاترین موجود و حداعلیِ همه چیز است، پس خارج از محدوده‌ی مکان و زمان است. اما هر داستانی درباره‌ی خدا و مداخله‌ی او در تاریخ انسان‌ها یا قوانین طبیعت، او را وارد چهارچوب زمانی و مکانی می‌کند که به عنوان «خدا» باید ورای آن باشد. تیلیش حتی فکر می‌کند که اصلاً صحبت کردن درباره‌ی خداوند باعث کشاندن او به درون چهارچوب زمان و مکان می‌شود، به نحوی که ابرازِ ایمان به هر شکلی به صورت اجتناب‌ناپذیری باعث بازنمایی خداوند به شکل نادرستی می‌شود و برتری و حداعلی بودن او را را نادیده می‌گیرد. او استدلال می‌کند که اسطوره‌های مسیحی (که شامل اسطوره‌ی کریسمس هم می‌شود، یعنی همین به دنیا آمدن عیسی مسیح از مریم باکره) نیازمند چیزی‌ست که متکلمان ناشیانه آن را «افسانه‌زدایی»[۲۶] می‌نامند.[۲۷] این مسئله به معنای رها شدنِ کامل از دست اسطوره‌ها نیست. همانطور که بارت نشان داد، اسطوره‌ها همیشه بخشی از آگاهی انسان‌اند. یک اسطوره می‌تواند جایگزین اسطوره‌ی دیگری شود، اما خودِ اسطوره به خودی خود نمی‌تواند از زندگی روحانی بشر به طور کامل حذف شود.

افسانه‌زدایی به معنای تشخیص اسطوره بودنِ اسطوره‌ی مقدس است (یعنی توسط هیچ چیزی بیرون از خود مانند یک شاهد یا مدرک قابل اثبات نیست)، اما بدون آنکه بتوان چیزی را جایگزینش کرد یا از بین بردش. پس از این تشخیص است که تبدیل به چیزی می‌شود که تیلیش عنوان (عجیبِ) «اسطوره‌ی شکسته» را به آن می‌دهد، یعنی اسطوره‌ای که اسطوره بودن آن مشخص است. با این حال، مهم است که این نکته را در ذهن داشته باشیم که به نظر تیلیش یک اسطوره‌ی شکسته، چیز خوبی‌ست، برخلاف آنچه ابتدا به نظرمان می‌رسد توصیف او از این اسطوره، به این معنا نیست که چنین اسطوره‌ای وظیفه‌ی خود را به عنوان یک اسطوره به درستی انجام نمی‌دهد. دلیل مذهبی برای «شکستن» اسطوره‌ها که به صراحت آشکارکننده‌ی وضعیت اسطوره‌ای آن است، نخستین فرمان از ده فرمان[۲۸] در برابر بت‌پرستی‌ست. اگر تصور می‌شد که حقیقتِ تحت‌الفظی اسطوره‌ها واقعی‌‌اند (یعنی «نشکسته»‌اند)، خداوند بلندمرتبه‌ترین موجود به شمار می‌رفت، البته با این حساب  که هنوز هم بخشی از جهان انسان‌ها (گرچه بخشی بسیار عظیم و متعالی) بود. مثلاً فقط به عنوان بخشی از زنجیره‌ی جهانی علت و معلولی‌ست که می‌توانیم مداخله‌ی خداوند در معجزه‌ی کریسمس را توضیح دهیم. اما از آنجایی که خداوند به باورِ تیلیش، بی‌نهایتی فراتر از زنجیره‌ی علت و معلولی‌ست، پرستیدن تنها بخشی از جهان به جای او، دست‌کمی از بت‌پرستی ندارد. چنانچه می‌نویسد: «اگر نمادهای ایمان را به صورت تحت‌الفظی معنا کنیم، فرقی با بت‌پرستی نخواهد داشت! در این نمادها، با وارد کردن خداوند در چهارچوب زمانی و مکانیِ انسان‌ها، چیزی والاترین و اعلی‌ترین به شمار می‌رود که والاترین و اعلی‌ترین نیست.»[۲۹] بنابراین این نقد فلسفی و منطقی اسطوره، مانند نقدِ هیوم و راسل نیست که روی کفه‌ی ترازو بیشتر سنگینی می‌کند، بلکه خودِ «نقدِ مذهبیِ درونی»ست.[۳۰] هدفِ هردوی این نقدها، نابود کردن این ایده است که ما باید حقیقتِ تحت‌الفظی اسطوره‌ی مقدس کریسمس را باور داشته باشیم.

تیلیش مقاومت مذهبی بالقوه در برابر این نقدها را هم در سطح فردی و هم در سطح نهادی توصیف می‌کند:

کسانی که در دنیای اساطیری نشکسته‌ای زندگی می‌کنند احساس امنیت و اطمینان دارند. آنها اغلب به شکلی متعصبانه جلوی ورود هر عنصری از شک را که منجر به «شکستن اسطوره» می‌شود می‌گیرند… سیستم‌های استبدادی سیاسی یا مذهبی، به منظور برقراری امنیت میان افرادی که تحت کنترل آنها هستند و گرفتن قدرت از دست کسانی که خواهان رسیدن به آنند، از چنین مقاومتی حمایت می‌کنند.[۳۱]

به طور کلی هدف اصلی پل تیلیش در مجموع فعالیت‌های علمی و دانشگاهی‌اش آن بود که مسیحیت را به شکلی قابل‌فهم و متقاعد‌کننده برای مردم معرفی کند. او در آثارش تلاش می‌کند به شکلی بین فرهنگ معاصر و مسیحیت تاریخی آشتی برقرار کند، از این رو تمایل کلی او در برخورد با الهیات را می‌توان کاملاً عمل گرا دانست؛ یعنی با رصد مسائل بنیادین بشر، سعی در خوانشی نو از مسیحیت تاریخی دارد تا در پرتو آن پاسخی درخور و معقول به پرسش‌های نوظهور بشر ارائه کند.

این مقاومت اغلب به عنوان رویکردی بیان شده است که اسطوره‌ها را به صورت تحت‌الفظی معنا می‌کند. در مثال مربوط به اسطوره‌ی کریسمس، به دنیا آمدن عیسی مسیح از مریمِ باکره در چهارچوب بیولوژیکی و آفرینشِ جهان به عنوان «عملی جادویی» فهمیده می‌شوند.[۳۲] نه تنها چنین تفسیری خداوند را صرفاً تبدیل به بخشی از جهان انسان‌ها می‌کند (که برای اثبات وجودش هیچ مدرک قانع‌کننده‌ای در دست نیست)، بلکه سدِ راه کاراکترهای نمادین و غیرواقعی آن اسطوره‌ها هم می‌شود که «حقیقت و قدرت» واقعی‌شان در همان نمادین و غیرواقعی بودن نهفته است.[۳۳] چنین تفسیری با تبدیل جهان به مکانی که پسرِ خدا در روز کریسمس پا به آن گذاشته است، از ارزش روشی می‌کاهد که به وسیله‌ی آن، این داستان‌ها به مؤمنان مذهبی کمک می‌کند تا از زندگی‌شان در سر دربیاورند. اگر حقیقتِ این داستان در هیچ چیزی خارج از این داستان وجود ندارد، پس به هیچ روش دیگری به جز خودِ داستان قابل بیان شدن نیست. در واقع اسطوره‌ی مقدس راه را برای این معنای مذهبی می‌گشاید یا خلق می‌کند که مسیح، تجسم خدای اسرارآمیزی در جهان انسانی‌ست. و این معنا ضرورتاً وابسته به شرایط واقعی حول محور ولادت عیسی ناصری نیست. در حقیقت، در صورتِ اسطوره بودن این داستان، نمی‌تواند وابسته به چنین شرایطی باشد. گرچه شاید با توجه به تعادلِ میان احتمالات، به نظر برسد که چنین شرایطی معجزه‌آسا نیستند، هرگز نمی‌توانیم از این مسئله مطمئن باشیم. همیشه باید این امکانِ نظری را در نظر بگیریم که شاید آنها واقعاً معجزه بوده‌اند.

نه هدفِ اسطوره‌های مقدس تلاش برای توضیح دادن این است که چرا جهان اینگونه است و نه هدف اسطوره‌ی سکولار توضیح دادن این است که چطور هدیه‌ها زیر درخت کریسمس یا درون جوراب‌ها پدیدار شدند. و به محض اینکه متوجه شویم که هیچ یک از این اسطوره‌ها به طور ویژه توضیحی درباره‌ی حقایق نیستند، گاهی شاید پی بردن به اینکه اصلاً ارزشی دارند یا نه دشوار به نظر برسد. اما وقتی بچه بفهمد که بابانوئل وجود ندارد و شاید بعد از سپری کردن دوره‌ای که پس از آن دیگر این داستان به نظرشان کاملاً مسخره و بی‌معنا بیاید، کم‌کم متوجه ارزش متفاوتی در آن شوند. کم‌کم متوجه می‌شوند که اسطوره‌ی سکولار یک «اسطوره‌ی شکسته» است؛ درست است که به صورت تحت‌الفظی حقیقت ندارد، اما دلیل ارزشمند بودنش واقعی بودن آن نیست. و شاید روزی فقط به همین دلیل قصه‌ی بابانوئل را برای فرزندانشان تعریف کنند. اگر درباره‌ی اسطوره‌ی مقدس حق با تیلیش باشد، تجربه‌ی مشابه ادموند گوس نه پایانِ ماجرا، بلکه شروعِ آن است؛ یعنی فهمِ ماهیتِ «شکسته‌»ی اسطوره و اینکه حقیقتِ تحت‌الفظی آن ممکن است برای رسیدن به نوع دیگری از حقیقت فدا شود، حقیقتی که بسیار ارزشمندتر است و از هیچ طریق دیگری قابل بیان شدن نیست. به همین دلیل است که به سادگی نمی‌توانیم اسطوره‌ها را کنار بگذاریم. پیشنهاد من این است که باید به اسطوره‌ی مقدس کریسمس به همان چشمی نگاه کنیم که اسطوره‌ی سکولار آن را می‌نگریم: برای توجیه تعریف کردن قصه‌ی بابانوئل به فرزندانمان لازم نیست ادعاهای عجیب و غریبی را باور داشته باشیم. به اعتقاد به اینکه اسطوره‌ی مقدس واقعی‌تر از اسطوره‌ی سکولار است، نقدهای فسلفی و مذهبی جدی‌ای می‌توان وارد کرد، و چنین اعتقادی در واقع بر سر راه معنا و اهمیت عمیق‌تر آن قرار می‌گیرد. همین مسئله درباره‌ی باور داشتن بابانوئل نیز صدق می‌کند و سد راه معنایی می‌شود که در کریسمس متجسم می‌شود. اما در هر دو مورد، باور به واقعی بودن آنها در ابتدا، مرحله‌ی ضروری برای شروع قدم گذاشتن در این راه است که «شکسته» بودن اسطوره‌ی مقدس و سکولار را تشخیص دهیم. نردبانی‌ست که وقتی با استفاده از آن بالا می‌رویم، باید هلش بدهیم تا بیافتد.


پانویس‌ها:

[۱] Guy Bennett Hunter

 [۲] Edmund Gosse (1849- 1928 م.) شاعر، نویسنده و منتقد انگلیسی.

[۳] E. Gosse, Father and Son (Oxford: Oxford University Press, 2004), p. 31.

[۴] Ibid.

[۵] Ibid.

[۶] Roland Barthes (1915-1980 م.)

[۷] R. Barthes, Mythologies, ed. and trans. A. Lavers (London: Paladin, 1973), p. 110.

[۸] Hans-Georg Gadamer ( 1900-2002 م.)

[۹] H.-G. Gadamer, “Religious and Poetical Speaking,” in A. M. Olson (ed.) Myth, Symbol and Reality (Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1980), pp. 86–۹۸٫

[۱۰] See, for example, Genesis 6:4.

[۱۱] Rowan Williams

[۱۲] سه مغ، سه مجوس شرقی، سه شاه، سه پادشاه مقدس و سه فرزانه نام‌هایی‌اند برای سه خارجی که بر اساس انجیل متی برای ارج نهادن به عیسیبه دیدارش شتافتند؛ و برای زادروزش زر، مرّ و کندر به ارمغان بردند. این داستان در داستان تولد عیسی نقش بسیار مهمی دارد. بر اساس انجیل متی که تنها انجیلی از اناجیل چهارگانه است که آمدن سه مغ را گزارش کرده ‌است. این سه مغ اولین شخصیت‌های مذهبی بودند که عیسی را پرستش کردند. در نوشته انجیل ذکر شده‌ است که آنها از شرق آمدند و گفتند که آمده‌اند مسیح پادشاه یهودیان را پرستش کنند. با اینکه تعداد این افراد در انجیل نیامده است بر اساس سه هدیه تصور می‌شود که سه نفر بوده‌اند. – م.

[۱۳] R. Gledhill, “It’s All a Christmas Tall Story,” The Times, December 20, 2006.

[۱۴] T. S. Eliot

[۱۵] T. S. Eliot, Notes Towards the Definition of Culture (London: Faber and Faber, 1948), p. 28.

[۱۶] David Hume (1711-1776 م.)

[۱۷] D. Hume, “Of Miracles,” in Enquiries Concerning the Human Understanding and Concerning the Principles of Morals [1777], ed. L. A. Selby-Bigge (Oxford: Clarendon Press, 1966), pp. 109–۳۱٫

[۱۸] Joshua 10:12–۱۴٫

[۱۹] Bertrand Russell(1872- 1970 م.)

[۲۰] B. Russell, “Is there a God?” [۱۹۵۲], in J. G. Slater (ed.) The Collected Papers of Bertrand Russell, Vol. 11: Last Philosophical Testament 1943–۶۸ (London: Routledge, 1997), pp. 542–۸٫

[۲۱]Agnostic طرفداران دیدگاه فلسفی ندانم‌گرایی که براساس آن دانستن درستی یا نادرستیِ برخی ادعاها و به‌طور ویژه ادعاهای مربوط به امور فراطبیعی مانند الهیات و زندگی پس از مرگ و وجود خدا و موجودات روحانی یا حتی حقیقت نهایی را نامعلوم یا با توجه به شکل «ندانم‌گویی» در اساس ناممکن می‌داند. ندانم‌گرایی، از گرایش‌های فلسفی‌ست که در عین اذعان به عینیت و واقعیت جهان، شناخت قسمتی از آن یا کل آن را ناممکن می‌داند. – م.

[۲۲] B. Russell, “What is an Agnostic?” [۱۹۵۳], in J. G. Slater (ed.) The Collected Papers of Bertrand Russell, Vol. 11: Last Philosophical Testament 1943–۶۸ (London: Routledge, 1997), pp. 549–۵۷٫

[۲۳] Ibid., p. 552.

[۲۴] Paul Tillich(1886- 1965 م.)

[۲۵] P. Tillich, Dynamics of Faith (London: George Allen and Unwin, 1957), pp. 48ff.

[۲۶] demythologization افسانه‌زدایی زمانی رخ می‌دهد که شخص یا گروهی مدت‌ها نسبت به یک موضوع ناروشن افسانه‌پردازی نموده و آن افسانه‌ها را  باور کرده‌ باشند، اما پس از مدتی یافته یا دانشی جدید بی‌پایگی افسانه‌هایشان را به آنها می‌نمایاند. – م.

[۲۷] Dynamics of Fait, p. 50.

[۲۸] Ten Commandments ده فرمان فهرستی از دستورات مذهبی‌ست که طبق کتاب‌های سفر خروج و سفر تثنیه از جانب خدا، برموسی در محلی به نام کوه سینا وحی شد. به باور یهودیان و مسیحیان، این احکام بر دو لوح سنگی حک شدند و موسی آن‌ها را برای قوم بنی اسرائیل خواند.

[۲۹] Dynamics of Fait, p. 52.

[۳۰] Ibid.

[۳۱] Ibid., p. 51.

[۳۲] Ibid., pp. 52, 51.

[۳۳] Ibid., p. 53.

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT