ویتگنشتاین و بازی‌های زبانی در «بیگ‌‌بنگ تئوری»


جانل پاتچ

دکترای فلسفه از دانشگاه رور بوخوم آلمان[۱]


خلاصه: بدون‌شک یکی از خنده‌دارترین جنبه‌های سریال «بیگ‌ بنگ تئوری» کاراکتر عجیب و غریب و منطقی شلدن است. شلدن که یک فیزیکدان نظری‌ست، در تمام مراحل زندگی‌اش منطق را سرلوحه‌ی خود قرار داده است. اما آیا به راستی منطق پاسخ‌گوی تمام نیازهای ماست؟ جانل پاتچ در این مقاله تحول شلدن در طول این مجموعه‌ی تلویزیونی را با تحول ویتگنشتاین در دو اثر برجسته‌اش «رساله‌ی منطقی-فلسفی» و «پژوهش‌های فلسفی» مقایسه می‌کند. ویتگنشتاین در کتاب اولش، «نظریه‌ی تصویری معنا» را بیان می‌کند، براساس این دیدگاه، زبان جهان و ساختار منطقی‌اش را بازنمایی یا حتی کُپی می‌کند. او در پی یافتن ساختار منطقی زبان بود. اما ویتگنشتاین به تدریج دریافت که برای درک زبان، صرفاً منطق راه‌گشا نخواهد بود و عوامل دیگری از جمله زمینه‌های اجتماعی نیز نقشی اساسی برعهده دارند. بنابراین بعد از سال‌ها در کتاب دومش «نظریه‌ی کاربردی معنا» را ارائه کرد که براساسِ آن کاربردِ اصلی زبان در تعینِ معنای آن نقشی اساسی برعهده دارد. شلدن نیز درست مانند ویتگنشتاین مقدم به دنبال یافتن ساختارهای منطقی و روابط علت و معلولی حتی در گفت‌و‌گوهای عادی و روزمره است، اما به مرور تلاش می‌کند تا قراردادهای اجتماعی را بیاموزد. با این حال، همیشه می‌توان این حقیقت را در نظر گرفت که شلدن به درستی برخی از مغالطه‌های منطقی در صحبت‌های روزمره‌ی ما را آشکار می‌کند.

  • لئونارد: «دارم بهت می‌گم، دور عسل، حشره‌های بیشتری جمع میشه تا دورِ سرکه.»
  • شلدن: «دور کود حیوانی که حشره‌های بیشتری جمع میشن. منظورت چیه؟» (قسمت سوم، فصل سوم)

کمی عجیب است که فهمِ طنز، سخنان طعنه‌آمیز و کنایه‌ها برای شلدن با آی‌کیوی ۱۸۷اش انقدر دشوار است. البته اگر شلدن بیچاره را از چشمانِ فیلسوفِ اتریشی، لودیگ ویتگنشتاین[۲] (۱۸۸۹-۱۹۵۱) بنگریم، شاید کمی او را درک کنیم. ویتگنشتاین در نهایت براین باور بود که زبان نوعی بازی‌ست. کاربران زبان تنها به یادگیری لغات و دستور زبان احتیاج ندارند، بلکه باید قوانین ضمنی آن زبان را نیز بیاموزند که شامل کارکرد آنها در یک متن نیز می‌شود. چنانچه خواهیم دید، سردرگمیِ دائمِ شلدن ریشه‌های «متعارف» زبانِ روزمره را برجسته می‌کند و این مسئله به ما دیدی کلی درباره‌ی این موضوع می‌دهد که ویتگنشتاین چگونه در کتاب «پژوهش‌های فلسفی»اش به چنین دیدگاهی درباره‌ی زبان دست یافت.

«فلسفه نظری‌ست اما خوش‌گذرانی واقعی‌ست»

نظرات ویتگنشتاین در سال ۱۹۱۸ در کتابِ «رساله‌ی منطقی-فلسفی» که به اختصار «رساله» خوانده می‌شود، مطرح شد. ویتگنشتاین در این کتاب تلاش کرد تا دستور زبانی ایده‌آل، غیرمبهم و کاملاً براساس منطق را تنظیم کند.[۳] ویتگنشتاین در این کتاب ادعا می‌کند که یک جمله، تصویری منطقی از یک واقعیت است و هر جمله تنها یک معنای دقیق دارد که منطبق بر واقعیتی‌ست که بازنمایی‌اش می‎‌کند. نتیجه‌ی چنین دیدگاهی این است که جملات از نظر منطقی مستقل از یکدیگرند. اما متأسفانه برای افرادی مانند شلدن کوپر که ذهنی تحلیل‌گر دارند و ترجیح می‌دهند با معنای حقیقی جملات سروکار داشته باشند، چنین طرحی پاسخ‌گو نخواهد بود.  ویتگنشتاین به تدریج متوجه شد که زبان و استفاده از آن نیازمندِ چیزی بیشتر از منطق است. جملات وقتی به تنهایی در نظر گرفته شوند قابل درک نیستند؛ جملات به یکدیگر وابسته‌اند. بنابراین، از آنجایی که معنای هر واژه صرفاً به آنچه بازنمایی می‌کند بستگی ندارد و زمینه‌ای که واژه در آن به کار رفته است نیز اهمیت دارد، نمی‌توان بدون در نظر داشتنِ ابهامات و تناقضات، معنایی را به آن واژه نسبت داد. بعدتر ویتگنشتاین به این مسئله خواهد اندیشید که «این پرسش که “یک واژه واقعاً چه چیزی‌ست؟”» شبیه به این پرسش است که «یک مهره در شطرنچ چه چیزی‌ست؟»[۴]. برای درک اینکه یک مهره‌ی شطرنج نشان‌دهنده‌ی چه چیزی‌ست، باید قوانین شطرنج را بدانیم. و به همین ترتیب برای درکِ معنای یک واژه باید قوانین حاکم بر زبان را دانست.

آنچه انسان‌ها را از اشیاء محض ممتاز می‌کند و بافتِ ذاتی حیات درونی ما را تشکیل می‌دهد، استفاده از زبان و فهمِ زبان است.

در نتیجه، برای درک و به کاربردنِ درستِ زبان باید زمینه‌ی اجتماعی‌ای را که زبان در آن به کار رفته است، در نظر گرفت. از آنجایی که ویژگی‌های اجتماعی را نمی‌توان به اصطلاحات منطقی تقلیل داد، ویتگنشتاین متوجه شد که «نظریه‌ی تصویری معنا»‌یش درباره‌ی زبان اشتباه بوده است، نظریه‌ای که براساس آن زبان، جهانِ ما و ساختار منطقی‌اش را بازنمایی یا حتی کُپی می‌کند. بنابراین او کم‌کم «نظریه‌ی کاربردی معنا» را بسط داد که براساس آن کابردِ اصلی زبان در تعینِ معنای آن نقشی اساسی برعهده دارد.

از آنجایی که نظریه‌های ویتگنشتاین نشان‌دهنده‌ی دو نظریه‌ی متمایز در فلسفه‌ی زبان‌اند، معمولاً فیلسوفان میان ویتگنشتاین مقدمی که کتاب «رساله‌ی منطقی-فلسفی» را نوشته است و ویتگنشتاین متأخری که نویسنده‌ی کتاب «پژوهش‌های فلسفی»ست تمایز قائل می‌شوند. وقتی پای زبان در میان باشد، همیشه شلدن در دامِ دیدگاهِ منطق محورش می‌افتد. شلدن شبیه ویتگنشتاین مقدم است و هنوز در تلاش است تا ساختاری اساساً منطقی در زبان پیدا کند. اما شلدن (یا به عبارتی ویتگنشتاینِ مقدم) با جهانی روبه‌رو می‌شود که در آن زبان به ‌گونه‌ای به کار می‌رود که ویتگنشتاینِ متأخر در «پژوهش‌های فلسفی» توصیف کرده است؛ برای درکِ معنای زبان باید به کاربردِ واقعی آن توجه کنیم. گاهی به چنین چیزی فلسفه‌ی زبانِ عادی گفته می‌شود. نمی‌توان معنای واژه‌ها را تعریف کرد، بلکه باید آن را یاد بگیریم چون «معنای یک واژه همان کاربردش در زبان است.»[۵]

بدین‌ترتیب برای درک و به کار بردنِ درست زبان، کاربردِ آن اهمیت زیادی دارد. با این‌حال، شلدن با توجه به درکِ محدود و منطق محورش از زبان، متوجه منظورِ اصلی مردم نمی‌شود. گاهی شلدن متوجه چیزهایی نمی‌شود که به شدت بدیهی به نظر می‌رسند و همین مسئله باعث می‌شود که احساس کنیم گرچه از واژه‌ها و عبارات آشنایی استفاده می‌کند اما گویی به زبان دیگری صحبت می‌کند:

  • پنی: «چطوری؟»
  • شلدن: «وجودِ من پیوستگی دارد، بنابراین، در هر نقطه‌ی مشخصی از زمان همانی‌ام که هستم.» (قسمت بیستم، فصل سوم)

شلدن به وضوح متوجه منظور پنی نشده است. پرسشِ پنی، پرسشی معمولی‌ست که اغلب منظور از آن یا خبر گرفتن از سلامت روانی و جسمانی اخیر فرد مورد نظر است یا پرسش از اخبار جالبی که آن فرد برای در میان گذاشتن دارد. اما شلدن فعل «بودن» را به معنای انتزاعی آن یعنی «وجود داشتن» تعبیر می‌کند. او کاربرد معمولِ الگوهای زبانی را نادیده می‌گیرد و منطق خودش را بر کلمات اِعمال می‌کند. در برخی از مواقع چنین منطقی بامعناست، اما در اینجا با توجه به زمینه‌ی مکالمه به درستی به کار برده نشده است. در قسمت دوم فصل سوم نیز با موردِ مشابهی روبه‌رو می‌شویم. وقتی شلدن به آرامی از آسانسورِ خالی پایین می‌رود تا جیرجیرکی به نام «توبی» را پیدا کند، والوویتز[۶] به او می‌گوید: «مراقب باش!» شلدن پاسخ می‌دهد: «اگر من مراقب نمی‌بودم، اینکه تو بگویی مراقب باشم، باعث نمی‌شد که من مراقب باشم.» شلدن حرف هاوارد را به معنی راهی برای بیانِ نگرانی نسبت به فردی دیگر تفسیر نمی‌کند، بلکه گمان می‌کند هدفِ او نسبت دادنِ ویژگی مراقب بودن به شلدن بوده است. باز هم او در تشخیصِ زمینه‌ی توصیه‌ی دوستانه‌ی هاوارد ناموفق است. در قسمت بعدِ همین فصل نیز پنی از کوره در می‌رود و به لئونارد می‌گوید: «اصلاً می‌دانی چیه؟ من تسلیمم. شلدن غیرممکنه!» شلدن با لحنی تمسخرآمیز پاسخ می‌دهد: «من نمی‌توانم غیرممکن باشم. من وجود دارم. فکر می‌کنم منظورت این باشد که “من تسلیمم. شلدن غیرمحتمل است”.» باز هم شلدن متوجه منظورِ پنی نمی‌شود. بدیهی‌ست که هنوز کلی مانده تا او یاد بگیرد که زبان چطور کار می‌کند.

«پس این چه معنایی دارد؟»

هدفِ ویتگنشتاینِ متأخر تجزیه و تحلیلِ این مسئله بود که در واقعیت چگونه معنای زبان ساخته می‌شود. در پاراگراف اول «پژوهش‌های فلسفی»، او نقل قولی از کتابِ «اعترافات» آگوستین ذکر می‌کند. در این نقل قول، آگوستین تعریف می‌کند که در کودکی چگونه زبان را آموخته است:

«هنگامی که آنها (بزرگترهایم) شیءای را نام می‌بردند، و در همین حال به سوی شیءای حرکت می‌کردند، این را می‌دیدم و متوجه می‌شدم نام شیء مورد نظر همان آوایی‌ست که ادا می‌کنند… بنابراین، پس از شنیدنِ مکرر واژه‌هایی که در جایگاهِ درست خود در جمله‌های مختلف به کار می‌رفتند، کم‌کم یاد گرفتم که این واژ‌ه‌ها بر کدام یک از اشیاء دلالت می‌کنند.»[۷]

نظریه‌ی تصویری معنا: زبان به معنای حقیقی دارای خاصیتِ تصویری‌ست. گرچه جمله‌های زبان عادی شکل‌شان شبیه تصویر یا عکس نیست، ولی اگر بناست اصولاً معنایی داشته باشند، باید قابل تحلیل یا تجزیه به مجموعه‌ای از جمله‌های ابتدایی باشند که آن جمله‌ها واقعاً از یک سلسله تصویرها تشکیل شوند، یعنی از مجموعه‌ای از نام‌های دارای هم‌بستگی مستقیم با چیزهایی که درباره‌ی آنها حرف می‌زنیم، و ترتیب اسامی در آنها مثل آینه ترتیب اشیاء را نشان بدهد.

ویتگنشتاین این باور آگوستین را قبول ندارد، چراکه تنها یک «تصویرِ خاص از ماهیتِ زبان بشری» را به تصویر کشیده، به هیچ یک از «تفاوت‌های میان انواع واژه‌ها» اشاره‌ای نکرده و صرفاً «یک نظام از ارتباطات» را نشان داده است.[۸] اما چنین دیدگاهی بسیار محدود است، چراکه وقتی با مردم صحبت می‌کنیم، صرفاً اطلاعاتی را با هم رد و بدل نمی‌کنیم.

شلدن اغلب این دیدگاه محدود را اتخاذ می‌کند و به همین دلیل است که عملکردهای اجتماعی و آموزنده‌ی زبان را نادیده می‌گیرد. باز قسمت دوم فصل سوم را در نظر بگیرد:

  • پنی: «اگر باعث می‌شود که احساس بهتری نسبت به خودت پیدا کنی، باید بگم که منم الان خیلی احساس جذاب بودن نمی‌کنم.»
  • شلدن: «چرا باید چنین چیزی باعث شود من نسبت به خودم احساس بهتری داشته باشم؟»
  • پنی: «نمی‌دانم! احساسِ همدردی؟»

شلدن تصور می‌کند که منظور پنی این است که بینِ اینکه کسی ناراحتیِ خود را با او در میان بگذارد و بهتر شدنِ حال و هوای او باید رابطه‌ای علّی برقرار باشد. او متوجه این قضیه نیست که گرچه چنین رابطه‌ای در سطحی منطقی وجود ندارد، در سطحی احساسی ممکن است. شاید فردی دقیقاً به همین دلیل که می‌تواند افکار و ناراحتی‌های خود را با دوستی دلسوز در میان بگذارد، احساس بهتری پیدا کند.

این کاربردِ اجتماعیِ زبان از تبادلِ اطلاعاتی که ممکن می‌سازد اهمیت بسیار بیشتری دارد. وقتی افرادِ بومی کشوری به شیءای اشاره می‌کنند و معنای آن را توضیح می‌دهند، یک مسافر خارجی شاید بتواند زبان آنجا را یاد بگیرد، اما این امر تنها به این دلیل ممکن است که آن مسافر از پیش زبان دیگری را بلد است. ویتگنشتاین خاطرنشان می‌کند: «و حال، فکر می‌کنم می‌توان گفت: آگوستین یادگیری زبان انسانی را به نحوی توصیف می‌کند که گویی کودکی قدم به کشور غریبی نهاده است و زبان آن کشور را متوجه نمی‌شود، یعنی گویی او از پیش زبان دیگری را بلد است، تنها مشکلش این است که این زبان را بلد نیست.»[۹] تصور کنید می‌خواهید معنای واژه‌ی «میز» را برای کسی توضیح دهید که زبان شما را بلد نیست و این کار را با اشاره کردن به یک میز و ادا کردنِ واژه‌ی «میز» انجام می‌دهید. چرا این فرد فرض را براین می‌گذارد که شما دارید به خودِ آن میز اشاره می‌کنید، نه به رنگ یا جنسش؟ همان‌طور که ویتگنشتاین می‌گوید: «تنها کسی می‌تواند پرسش معناداری درباره‌ی یک نامِ معین بکند که از پیش می‌داند با آن چه کار کند.»[۱۰]همین واقعیت که فرد خواستارِ توضیحی درباره‌ی شی‌ء‌ای‌ست نشان می‌دهد که از پیش دانشی درباره‌ی آن شیء به‌خصوص دارد. مکالمه‌ی زیر را در نظر بگیرید:

  • شلدن: «ایمی از من خواسته است که مادرش را ملاقات کنم.»
  • لئونارد: «خب؟»
  • شلدن: «این کار چه معنایی دارد؟»
  • لئونارد: «خب، می‌دانی که همیشه می‌گویی ایمی تنها یک دختر است که با تو دوست است و دوست‌دخترت نیست؟»
  • شلدن: «آره.»
  • لئونارد: «دیگر نمی‌توانی همچین حرفی بزنی.» (قسمت پنجم، فصل چهارم)

اگر شلدن ارزشی برای درخواستِ ایمی قائل نبود، با لئونارد در این باره مشورت نمی‌کرد.

شلدن در برخی از قسمت‌ها دست‌ِکم تا حدی نشان می‌دهد که نسبت به بعضی از زمینه‌های اجتماعی آگاه است. در همان قسمت دوم از فصل سوم، لئونارد اعتراف می‌کند که اولین رابطه‌ی فیزیکی‌اش با پنی آنطور که از پیش تصور می‌کرد، نبوده است. کمی بعد پسرها جلوی پنی لئونارد را مسخره می‌کنند. پنی که از ماجرا سردرنیاورده است می‌پرسد که چه اتفاقی افتاده است. شلدن بی‌درنگ سر اصل مطلب می‌رود و به او پاسخی صریح می‌دهد. پنی که ناراحت شده است ناگهان آپارتمانِ آنها را ترک می‌کند. لئونارد به امیدِ اینکه بتواند موقعیت را برای او توضیح دهد (یا دستِ کم وضعیت را آرام‌تر کند) به دنبال او می‌رود. پس از آن شلدن می‌گوید: «احساس می‌کنم که کمی از حدِ خودم فراتر رفتم.» هاوارد اجازه نمی‌دهد که راج موقعیت را برای او توضیح دهد و به او می‌گوید: «بهش نگو. بذار ببینیم خودش متوجه می‌شود یا نه.» مدت زمان بسیار زیادی طول می‌کشد تا شلدن متوجه ماجرا شود و در نهایت دست‌ِکم تا حدی پاسخ را دریابد.

این مسئله که شلدن باید مناسبت‌های اجتماعی را گاهی حتی به نحوِ دردناکی یاد بگیرد، باعث می‌شود که شبیه بچه‌ها به نظر برسد. شاید این موقعیت‌ها خنده‌دار باشند اما از طرفی نمونه‌ای واضح از اعتراضِ ویتگنشتاین به دیدگاه آگوستین درباره‌ی فراگیریِ زبان نیز به شمار می‌روند. به نظر می‌رسد براساسِ دیدگاهِ آگوستین کودکان نمی‌توانند زبانِ مادری‌شان را بفهمند، چراکه ذهن کودکان لوحی سفید[۱۱]، بدون هیچ پیش زمینه‌ای‌ست.[۱۲] این لوحِ سفید با تجربه‌هایی که فرد در طول زندگی‌اش کسب می‌کند، پُر می‌شود. به همین ترتیب می‌توانیم بگوییم وقتی قضیه بر سر فهمِ اشاراتِ اجتماعی‌ست، ذهنِ شلدن یک لوحِ سفید است. پیش از آنکه لئونارد را ملاقات کند و از طریق او با راج، هاوراد و نهایتاً پنی آشنا شود لوحِ او حتی سفیدتر هم بود. ویتگنشتاین مقدم نوشته است: «محدودیت‌های زبانِ من نشانه‌ی محدودیت‌های جهان من است.»[۱۳] این مسئله صراحتاً توصیفِ شلدن نیز است. به دلیل آنکه تنها بر منطق متمرکز است، دیدگاهش درباره‌ی زبان و جهان رشد اندکی کرده است.

«جدی باش، داریم بازی می‌کنیم.»

از نظرِ ویتگنشتاین متأخر هرگونه استفاده‌ای از زبان یک بازی‌ست. بخشی از این بازی‌های زبانی عبارتند از «دستور دادن و اطاعت از آن- توصیفِ ظاهر یک شیء. گزارشِ یک رویداد… خلق یک داستان؛ و خواندنِ آن- بازی در نمایش‌نامه… خواهش، تشکر، فحش، خوشامد، دعا.»[۱۴] با این حال نباید اطلاق واژ‌ه‌ی «بازی» به کاربردِ زبان باعث شود تا آن را موضوعی بی‌اهمیت یا خنده‌دار تلقی کنیم. در اینجا واژه‌ی «بازی» به جنبه‌های متعدد زبان اشاره می‌کند. نمی‌توان به صورت دقیق مشخص کرد که بازی‌هایی همچون «جنگ‌های اسرارآمیز پادشاهان کائو»[۱۵]، «هیلو ۳»[۱۶]، «سیاه‌چاله‌ها و اژدهاها» و «جنگا» چه وجه اشتراکی با یکدیگر دارند. با وجود این تمام آنها در مجموعه‌ی «بازی»‌ها قرار گرفته‌اند چون دستِ‌کم به طور مستقیم برخی خصلت‌های مشترک در تمام آنها یافت می‌شود. به زبانِ خودِ ویتگنشتاین: «برای بیانِ خصلت‌ِ این همانندی‌ها عبارتی بهتر از «شباهت خانوادگی» نمی‌توانم بیابم؛ چون شباهت‌های گوناگون میان اعضای یک خانواده مانند قد و قامت… خلق‌ و خو و غیره و غیره، به همین ترتیب هم‌پوشانی و تقاطع دارند. و خواهم گفت: «بازی‌ها» یک خانواده را تشکیل می‌دهند.»[۱۷]

برای آنکه جمله بتواند آینه‌وار جهان را نشان دهد، باید از طرفی نوعی همبستگی یک به یک بین نام‌ها در جمله و اشیاء جهان وجود داشته باشد، و از طرف دیگر جمله باید دارای ساختار درونی باشد. این ساختار درونی باید نام‌هایی را که در جمله هست به نحوی با هم مرتبط کند که مطابقت داشته باشند با نحوه‌ی ارتباط اشیاء دنیا به یکدیگر از طریق ساختار درونی وضع واقعی و موجود در دنیا. معنا چیزی جز همین وحدتِ ساختار نیست. ویتگنشتاین نام این ساختار را صورت (یا فرم) منطقی می‌گذارد. صورت منطقی گزاره ساختاری دارد که اجازه می‌دهد گزاره معنا پیدا کند؛ اما اینکه این ساختار چیست، در قالب زبان قابل بیان نیست. چیستی آن را می‌شود نشان داد اما نمی‌شود بیان کرد.

گرچه ممکن است این تمایزات مبهم به نظر برسند، از نظر ویتگنشتاین کافی‌اند: «آیا یک عکس نامشخص و مبهم اصلاً تصویری از یک شخص است؟ حتی آیا همیشه جایگزینیِ تصویرِ واضح به جای مبهم یک مزیت به شمار می‌رود؟ آیا تصویر نامتمایز اغلب دقیقاً همان نیست که نیاز داریم؟»[۱۸]شاید این قیاس در رابطه با تصاویر آنقدرها هم متقاعدکننده نباشد، اما در رابطه با زبان، نداشتن معنای مشخص و غیرقابل تغییر، باعث زنده، متنوع و درنتیجه چندمنظوره بودنِ زبان می‌شود. تلاش برای بیش از حد دقیق بودن می‌تواند بیشتر از آنکه مفید باشد، آسیب برساند و باعث شود متوجه نکته‌ی اساسی نشوید، اتفاقی که اغلب برای شلدن می‌افتد:

  • پنی: «می‌دانی، من همیشه می‌گویم وقتی یک در بسته شود، در دیگری باز خواهد شد.»
  • شلدن: «اصلاً هم اینطور نیست. مگر اینکه این دو در توسط یک رله به یکدیگر وصل شده باشند یا پای سنسورهای حرکتی در میان باشد یا بسته شدنِ در اول باعث تغییر فشار هوایی شود که روی در دوم اثر می‌گذارد.» (فصل اول، قسمت ۴)

شلدن سعی می‌کند تا رابطه‌ای علّی میان باز شدن درها پیدا کند و زبان عادی را با توجه به همان استانداردهایی تعبیر کند که در کارهای نظری‌اش استفاده می‌کند. بنابراین اصلاً متوجه نمی‌شود که منظور پنی ابرازِ همدردی بوده است.

برای درمانِ رویکردِ خشک شلدن نسبت به زبان، ویتگنشتاین پیشنهاد می‌کند که زبان را همچون شهری پیچ در پیچ و قدیمی تصور کنیم، شهری که فرد باید راهش را از میان «هزارتوی خیابان‌ها و میدان‌های کوچک، خانه‌های کهنه و نو، و خانه‌هایی که افزوده‌هایی از دوران‌های مختلف دارند» پیدا کند.[۱۹] توجه کنید که شلدن چگونه تلاش می‌کند تا میان موقعیت‌های مختلف و آداب و رسومِ اجتماعی مربوطه‌شان که گاهی به آنها با سوءظن می‌نگرد، راه خود را پیدا کند:

  • شلدن: «صبر کن ببینم. جدی توقع داری باور کنم که براساس آداب و رسوم اجتماعی باید برای کمک به والووتز در اسباب‌کشی‌اش کمرهای خودمان را داغون کنیم، و در عوض او فقط برای ما یک پیتزا بخرد؟»
  • لئونارد: «متأسفم. واقعاً همین جوره.»
  • شلدن: «داری سر به سرم می‌گذاری. راستش را بگو. چی گیرمان می‌آید؟» (فصل دوم، قسمت ۱۹)

جالب است که افزون براین، ویتگنشتاین ادعا می‌کند که دروغ گفتن یک بازی زبانی‌ست که باید یاد گرفته شود و به درستی انجام شود. سگ‌ها و بچه‌ها نمی‌توانند دروغ بگویند چون نمی‌توانند در این بازی شرکت کنند.[۲۰] شلدن در این بازی شرکت می‌کند اما چندان مهارتی در آن ندارد. از آنجایی که دروغ در دیدگاه علم‌محور شلدن جایی ندارد، او در این زمینه‌ استعداد اندکی دارد. باز هم به نظر می‌رسد که شلدن با ویتگنشتاین مقدم هم عقیده است که زبان را می‌توان به صورتی منطقی بر واقعیت تطبیق داد. دروغ تحریف واقعیت است چراکه گوینده‌ی آن مدعی چیزی‌ست که وجود ندارد. اشتیاق شلدن به تطبیقِ زبان بر واقعیت زمانی آشکار می‌شود که تلاش می‌کند تا دروغ بگوید. در چنین موقیت‌هایی برای آنکه چیزها درست مانند واقعیت، واقعی به نظر برسند، نسبت به جزئیات وسواس زیادی به خرج می‌دهد. مثلاً در قسمت دهم فصل اول، پنی اجرایی دارد که شلدن و لئونارد علاقه‌ای به شرکت کردن در آن ندارند. شلدن به دروغ به پنی می‌گوید که پسرخاله‌ی معتادش از بازپروری فرار کرده است و آنها باید به او کمک کنند و به همین دلیل نمی‌توانند برای دیدنِ اجرای او بروند. شلدن برای آنکه پنی دروغش را باور کند، صفحه‌ی فیس‌بوک و وبلاگی برای پسرخاله‌ی معتادش که اصلاً وجودِ خارجی ندارد درست می‌کند. در قسمت ششم فصل چهارم هم او موی یک اورانگوتان را می‌دزدد تا به لئونارد «ثابت کند» که او شب گذشته را با میخانه‌دار مو قرمزی گذرانده است، نه با خواهرِ راج.

«هنوز متوجه حقه‌ی جادویی نشدی؟»

خصلت دیگری که واژه‌ی بازی به تصویر می‌کشد اهمیتِ زمینه‌ی سخن است: هر بازی کمابیش قواعد خاصی دارد که هرکس بخواهد در آن بازی شرکت کند باید آن قواعد را رعایت کند. همین مسئله در زبان هم صادق است، چراکه معنای کامل سخن تنها در زمینه‌ی اجتماعی‌اش آشکار می‌شود. برای تفسیرِ درستِ سخن، در نظر گرفتن چهارچوبِ اجتماعی‌ای که آن حرف در آن گفته می‌شود مفید است. مثلاً به زبانِ تبلیغاتی که در قسمت اول فصل چهارم به کار برده می‌شود توجه کنید. وقتی پنی به شلدن پیشنهاد می‌کند که برای آنکه ایمی را بهتر بشناسد، بهتر است شخصاً او را ملاقات کند، شلدن پاسخ می‌دهد: «و فکر می‌کنی نمی‌توانم با پیامک‌های تلفنی به صمیمیتِ موردنیاز با ایمی دست یابم؟» وقتی پنی جواب می‌دهد که احتمال چنین اتفاقی کم است، شلدن پاسخ می‌دهد: «همم. به نظر می‌رسد کمپانی‌های تلفن تا الان داشتند به من دروغ می‌گفتند.» واضح است که ارتباط برقرار کردن و تحت تأثیر قرار دادن احساسات کسی که دختر است و دوستِ آدم هم است، از طریقِ تلفن روشِ خوبی نیست.

در فلسفه‌ی نخست ویتگنشتاین معنا رابطه‌ای تصویرکننده معرفی می‌شود، اما در فلسفه‌ی بعدی، به‌کارگیری یک ابزار. یعنی معنای هرجمله سرجمع کاربردهای ممکن آن است و همین مسئله آن را با فعالیت‌های بشری و سبک‌های مختلف زندگی مرتبط می‌کند. استفاده از زبان کاری هدفمند است و در عین حال به کمکِ وسایلی صورت می‌گیرد که قواعدی تغییرپذیر و قراردادی بر آنها حاکم است.

بار دیگر این مثال ویژگی‌های کودکانه‌ی زبانیِ شلدن را برجسته می‌کند. درست مانند بسیاری از کودکان، شلدن با زبانِ تبلیغات آشنا نیست، زبانی که تنها هدفش اغوا کردنِ مردم برای خرید اشیای مورد نظر آن تبلیغ است. کودکان (و شلدن) معنای لفظی هر چیز را معنای حقیقی‌اش می‌پندارند و هنوز نمی‌توانند میان اطلاعات قابل اعتماد و غیرقابل اعتماد تمایز بگذارند. این مسئله به عبارت دیگر اشاره‌ای‌ست به همان «انواع» متفاوت واژه‌هایی که ویتگنشتاین از آنها سخن گفته بود.

شلدن عادت دارد که واژه‌ها را تحت‌الفظی معنا کند. در قسمت دهم فصل سوم، لئونارد به طنز می‌گوید: «هرچی تعداد آدم‌ها بیشتر، حالش بیشتر». شلدن که اصلاً متوجه طنز ماجرا نشده است پاسخ می‌دهد: «نخیر، این دو اصلاً هم معادل هم نیستند، افراد بیشتر معادل با خوشی بیشتر نیست. اگر الان هزار نفر در آپارتمان ما بودند، داشتیم جشن می‌گرفتیم؟ نخیر، داشتیم خفه می‌شدیم.» در قسمت دوم فصل اول هم اتفاق مشابهی می‌افتد. در این قسمت شلدن نصفِ شب یواشکی واردِ آپارتمان پنی می‌شود تا آنجا را تمیز و مرتب کند. وقتی صبح پنی متوجه ماجرا می‌شود خشمگینانه به او می‌گوید: «چه جور دکتری می‌تواند کفش‌ را از پشتِ آدم دربیاورد؟» یک آدم عادی این حرف را اشاره‌ای به آسیبِ جسمانی می‌داند (که هدف پنی هم همین است). با توجه به زمینه‌ی این مکالمه، واضح است که پنی دارد خشم و ناامیدی‌اش را ابراز می‌کند؛ او درباره‌ی عمل جراحی سؤالی نکرده است. با این حال، شلدن پاسخ می‌دهد: «خب، با توجه به عمقش یا یک جراح عمومی یا یک پروکتولوژیست.» پاسخ شلدن نشان می‌دهد که او به هیچ وجه متوجهِ منظورِ پنی نشده است. به همین دلیل واکنش او به شکل شرم‌آوری کودکانه است.

این قسمت که در فصل اول سریال است، در مقابلِ آن قسمتی‌ در فصل چهارم است که شلدن از لئونارد درباره‌ی معنای ملاقاتِ مادرِ ایمی می‌پرسد. چشم‌اندازِ ملاقاتِ مادر ایمی زمانی رخ می‌دهد که شلدن می‌تواند برخی از آموزه‌هایی را به کار گیرد که قبلاً یاد گرفته است. با این حال، زمان زیادی طول می‌کشد تا او این موقعیت را بسنجد. اغلب وقتی پایِ ارتباطاتِ اجتماعی فوری وسط است، کم می‌آورد، یعنی زمان‌هایی که باید بیشتر بر شهودمان تکیه کنیم چراکه آنقدر فرصت نداریم که بخواهیم بارها و بارها درباره‌ی همه چیز فکر کنیم. پاسخِ عجیبِ شلدن به پرسشِ بلاغیِ پنی، نشان‌دهنده‌ی عدمِ توانایی او در برقراری ارتباط میان آن حرف‌ها و زمینه‌ی آنها در این موقعیت است یعنی در نظر نگرفتنِ خشم یک فرد و تأثیری که می‌تواند بر سخنانش بگذارد. حتی اگر شلدن در حالِ یادگیری باشد، هنوز راه زیادی باقی مانده است.

او در قسمت‌های بعدی هم همچنان عدم توانایی‌اش را در بروز واکنش‌های سریع در پیشامدها و قراردادهای اجتماعی نشان می‌دهد. در قسمت ششم فصل چهارم، پیریا، خواهرِ راج، می‌گوید: «آه شلدن تو حتی یک ذره هم تغییر نکردی. اینطور نیست؟» شلدن با لحن خنده‌داری پاسخ می‌دهد: «چرا باید تغییر کرده باشم؟» پاسخِ متقابلِ لئونارد: «امید ما به این است که تو در نهایت در برابر نظراتِ عمومِ مردم تسلیم شوی.» نشان می‌دهد که شاید شلدن خودش دلش نمی‌خواهد به آداب و رسوم اجتماعی احترام بگذارد، حتی اگر توانایی این کار را هم داشته باشد. او مطمئن است که رویکردش نسبت به جهان درست است، بنابراین چرا باید به خودش زحمت بدهد و در برابر نظرِ مردمِ عادی سر تسلیم فرو آورد؟ به نظر می‌رسد این رفتارِ شلدن، برای او مانع بزرگ دیگری بر سر راهِ یادگیری زبان است. چنانچه ویتگنشتان خاطرنشان می‌کند: «مسئله‌ی فلسفی به این شکل است: نمی‌دانم باید از چه راهی بروم؟»[۲۱] اولین گام در جهت برطرف کردنِ مشکلات، به رسمیت شناختن آنهاست. از قسمتِ چهارم فصل سوم به خوبی می‌دانیم که شلدن تمایلی به این کار ندارد:

  • شلدن: «روی تخته را نگاه کردم و متوجه شدم که حق با تو بود.»
  • راج: «پس قبول داری که اشتباه کردی؟»
  • شلدن: «من چنین حرفی نزدم.»

«این یک قراردادِ غیرقطعی اجتماعی‌‌ست، احمق!»

برای آنکه یک بازی زبانی به درستی به کار گرفته شود باید نسبت به الگوهای زبانی و فعالیت‌های مطابق با آنها آگاه بود. قراردادهای اجتماعی تعیین می‌کنند که کدام عمل برای کدام بازی زبانی مناسب است. در نتیجه، معنای یک زبان براساسِ موافقتی میان اعضای جامعه‌ای‌ست که از آن زبان استفاده می‌کنند. این جامعه افزون بر زبانی مشترک، شیوه‌های رفتاری خاصی نیز دارند که در بازی‌های زبانی آشکار می‌شوند. بنابراین، به کودکان علاوه بر زبانِ مادری‌شان، باید شیوه‌ی زندگی جامعه‌شان نیز آموخته شود. به قولِ ویتگنشتاین: «بنابراین، در اینجا منظور از اصطلاح «بازی زبانی» برجسته کردنِ این واقعیت است که سخن گفتن به زبان بخشی از یک فعالیت، یا بخشی از یک صورتِ زندگی‌ست.»[۲۲]

زبانِ ما بر دیدگاه‌مان درباره‌ی جهان تأثیرگذار است. این وابستگی متقابل میان زبان و صورتِ زندگی ما می‌تواند پیامدهای منفی داشته باشد، چراکه زبان‌مان می‌تواند دیدگاه‌مان درباره‌ی جهان را محدود کند:

  • شلدن: «چای درست کردم.»
  • لئونارد: «من چای نمی‌خواهم.»
  • شلدن: «برای تو که درست نکردم. برای خودم درست کردم.»
  • لئونارد: «پس برای چی داری این را به من می‌گویی؟»
  • شلدن: «این جمله را برای شروع مکالمه به کار می‌برند.»
  • لئونارد: «جمله‌ی چرتی برای شروع یک مکالمه بود.»
  • شلدن: «واقعاً؟ ولی الان داریم با هم صحبت می‌کنیم. کیش و مات.» (قسمت ۱۱، فصل ۳)

این مثال نمونه‌ای‌ست از رابطه‌ی میان شلدن و بازی‌های زبانی ویتگنشتاین. ویتگنشتاین بر قواعد سفت و سختِ زبانِ عادی تأکید می‌کند که براساسِ آن بسیاری از اظهاراتِ ما معنای ثابتی دارند. معمولاً وقتی فردی می‌گوید که چای درست کرده است، برداشت ما از این گفته درست مثل لئونارد این است که او ما را به نوشیدن یک فنجان چای دعوت کرده است. دلیلِ خنده‌دار بودنِ پاسخ شلدن این است که در تضاد با این قراردادِ اجتماعی قرار دارد. با این حال، اگر دوباره به آن فکر کنیم، پاسخ او آنقدرها هم پرت نیست. بلکه اشتباه منطقی لئونارد را آشکار می‌کند که تصور کرد چای‌ای که به آن اشاره شد برای او درست شده است. چنانچه ویتگنشتاین خواهد گفت، لئونارد قربانی جنبه‌های محدودِ زبان است. ما آنقدر وابسته‌ی زبان می‌شویم که نهایتاً بر شیوه‌ی تفکرمان درباره‌ی جهان اثر می‌گذارد: «تصویر ما را اسیر می‌کند. نمی‌توانیم از آن خارج شویم، زیرا در زبانِ ما نهفته است و به نظر می‌رسد زبان سرسختانه آن را برای ما تکرار می‌کند.»[۲۳] شلدن هیچ‌گاه در دامِ این شیوه‌ی خاص نیافتاده است چراکه در برخورد با زبان او منطق را در نظر می‌گیرد نه قراردادها را.

هدف ویتگنشتاین از اصطلاح «بازی زبانی» این بوده که می‌خواسته توجه ما را به ویژگی بازی جلب کند. اول اینکه بر همه‌ی بازی‌ها قواعدی حکومت می‌کند. دوم اینکه هیچ خصلت مشترکی بین آنها وجود ندارد. ویتگنشتاین می‌گوید نسبت بازی‌ها با یکدیگر صرفاً از طریقِ شباهت خانوادگی‌ست.

شلدن کم‌کم «قراردادهای اجتماعی» را یاد می‌گیرد و گاهی حتی از آنها به درستی استفاده می‌کند. بدین‌ترتیب خواسته‌ی ویتگنشتاین را عملی می‌کند: «فکر نکنید، نگاه کنید!»[۲۴] گرچه موفقیت‌های او متناقض‌اند، اما دارد بهتر می‌شود. بدین‌ترتیب ما با تصویرِ تقریباً متناقضی از شلدن روبه‌رویم: کودکی که در به کارگیریِ زبان، هنوز «قراردادهای اجتماعی» را یاد نگرفته است یا کاراکتری که چنین وضعیتی متناسب با دانشمند و همه‌چیزدان بودنش است، گویی او فیلسوفِ ویتگنشتاینیِ بی‌خبری‌ست که اشتباهات منطقی و معانی سؤال‌برانگیز در زبانِ ما را برملا می‌کند. شاید بی‌تجربگی‌های اجتماعی شلدن بازتابی از جسارتِ دوران جوانی ویتگنشتاین باشد که باور داشت می‌تواند توصیفی کاملاً منطقی از زبان را ارائه دهد. شاید شلدن هم مانند ویتگنشتاین به تدریج به درکِ کامل‌تری از زبان برسد.

«ای مشنگ، جادو را باور کن!»

دیدگاهِ شلدن درباره‌ی زبان در بهترین حالت خام و در بدترین حالت بی‌پایه و اساس و نامناسب است. شلدن همچون ویتگنشتاین به نظریه‌ای درباره‌ی زبان اعتقاد دارد که براساسِ آن زبان، جهان ما را بازنمایی یا حتی کُپی می‌کند، چراکه هر دو ساختارِ منطقی یکسانی دارند. این نظریه «نظریه‌ی تصویری معنا» نام دارد. ویتگنشتاین متأخر نظریه‌ی دیگری را بیان کرد که براساسِ آن کاربردِ اصلیِ زبان تعیین‌کننده بود. این نظریه «نظریه‌ی کاربردی معنا» نام دارد، درکی از زبان که شلدن کوپر به تازگی در حال یادگیری آن است.

در نهایت، قراردادهای اجتماعی حاکم بر زبانِ ما، به ما کمک می‌کنند تا در جهان زندگی کنیم. دقیقاً به دلیل زیرپا گذاشتن قراردادهای اجتماعی و پیروی از منطق است که در تعاملات اجتماعی مشکلاتی برای شلدن به وجود می‌آید. نکته‌ی عجیبِ ماجرا این است که او به طور کل از اهمیتِ قراردادهای اجتماعی آگاه است، به همین دلیل در قسمت شانزدهم فصل اول، نمی‌تواند در برابر خریدنِ هدیه‌ی تولد برای لئونارد مقاومت کند. اما شلدن (هنوز) برخلاف ویتگنشتاینِ متأخر دستِ‌کم به طور کامل، متوجه این نشده است که این قراردادها برای زبان به همان اندازه اهمیت دارند. اینکه او هرگز متوجه این قضیه خواهد شد یا نه، رازی‌ست که در قسمت‌های بعدی حل خواهد شد. درست مانندِ ویتگنشتاین که مدتی طول کشید تا به دیدگاهِ کامل‌ترش برسد، دکتر کوپر هم ظاهراً هنوز «راه خروجش از بطری (منطقی) مگس‌گیر»[۲۵] را پیدا نکرده است.


پانویس‌ها:

[۱] Janelle Pötzsch

[۲] Ludwig Wittgenstein

[۳] Ludwig Wittgenstein, Tractatus Logico-Philosophicus, trans. D.F. Pears and B.F. McGuinness (London: Routledge, 1961).

[۴] Ludwig Wittgenstein, Philosophical Investigations, trans. G.E.M. Anscombe (Oxford: Blackwell, 1967), §۱۰۸٫ Hereafter PI.

[۵] PI, §۴۳٫

[۶] Wolowitz

[۷] Ibid., §۱٫

[۸] Ibid., §۱ and §۳٫

[۹] Ibid., §۳۲٫

[۱۰] Ibid., §۳۱٫

[۱۱] tabula rasa

[۱۲] The English philosopher John Locke (1632–۱۷۰۴) is typically associated with this term. See his An Essay Concerning Human Understanding. Oxford: Oxford University Press 2008.

[۱۳] Tractatus Logico-Philosophicus, sentence 5.6.

[۱۴] PI, §۲۳٫

[۱۵] Mystical Warlords of Ka’aیک بازی کارتی که وجود خارجی نداشت و راج و شلدن در «تئوری بیگ‌بنگ» بازی می‌کردند. پس از آن واقعاً این بازی ساخته شد.

[۱۶] سومین بازی از سری بازی‌های رایانه‌ای هیلو است. این بازی در سبک علمی-تخیلی و تیراندازی اول شخص بوده که توسط استودیو بازی‌سازی بانجی طراحی و استودیو بازی مایکروسافت آن را منتشر کرد.

[۱۷] Ibid., §۶۷٫

[۱۸] Ibid., §۷۱٫

[۱۹] Ibid., §۱۸٫

[۲۰] Ibid., §۲۴۹, ۲۵۰٫

[۲۱] PI, §۱۲۳٫

[۲۲] Ibid., §۲۳٫

[۲۳] Ibid., §۱۱۵٫

[۲۴] Ibid., §۶۶٫

[۲۵] Ibid., §۳۰۹٫

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT