مرحلهای به نام فقر و فنا در عرفان برایم از همان کودکی جالب بود. اگر قناعت دراویش را در ذهن کودکانهام هممعنی با فقر عرفانی میدانستم دلیلش این بود که همیشه عرفان و فقر را در کنار یکدیگر دیده بودم. اما دیدن آخرین تصویر سفینهی کاوشگر، ویجر،Voyager یکی از گرانترین ساختههای بشری و یکی از خودپسندانهترین و تبلیغاتیترین تکنولوژیها، برای من هم مثل بسیاری دیگر مفهوم فقر را روشن کرد. فقری که ساخته و پرداخته هیچکس نیست و نتیجهی طبیعی بودن «من» در جهان بیانتها است. کرهی زمین و تمام آدمهای رویش تنها چند پیکسل بودند که مانند غباری در بیکران فضا شناورند. برای فقر و فنا فی الله هیچ «من»ی نباید باقی بماند و در این فرآیند رنج که بخشی از ویژگیهای «من» است از بین میرود. آنگاه آگاهی مجموعهای بزرگتر از «من» را پیدا میکند که عارف آن را خدا مینامد و فریاد اناالحقّش بلند میشود. در تصویر Voyager فقر در کوچکی من و همه رویاهایم نسبت به جهان برای من معنی پیدا کرد.
پایین کشیدن «من» در عرفان و در سلوک مختلف آن به روشهای گوناگونی انجام شده. از قلندریه که در پی اشتهار به بیدینی و اوباشگری بودند تا پوستینپوشان و گوشهنشینانی که از هر تعلق خاطری به «من» در خودشان دوری میکنند. حتی تواضع و ادب در رفتار روزمره انسان شرقی جلوه هرروزهی چنین نگاهی است که شکل عرفی، اجتماعی و حتی سیاسی گرفته. شمنها و رقاصان سماع و بوداییان در طلب نیروانا، از خود بیخود شدن در نتیجهی مراسمی خاص را ستودهاند و آن را بخشی از گذار «من» به فراتر از آن و یکی شدن با جهان دانستهاند.
برای عارف خالی شدن از «من» و سلوک در فقر و فنا فیالله مرحلهای اساسی است. عارف باید «من» را درونش پیدا کند و بکشد تا به فنا فیالله برسد. جدا از محدودیتهای منطقی که به چنین جستجویی تحمیل میشود. خالی کردن «من» از «من» پیچیدهتر از آن است که به نظر میرسد و برای کسی که در مراسمی طراحی شده به این مقصود نرسیده، شناخت «من» میتواند نقطهی شروع باشد. اما دانستن اینکه «من» چیست نه فقط برای عارفان، که برای همه انسانها موضوع جستجویی طاقت فرسا بوده. برای خودم لحظاتی به وضوح در نوجوانیام را به خاطر دارم که چطور تکههایی از جاهای مختلف کنار هم می چیدم تا خودم را بتوانم تعریف کنم. بیش از صد سال پیش جستجوی «من» موضوع اساسی شکلگیری شاخهای از دانش به نام روانشناسی شد. دانشمندان بسیاری با شیوههای مختلفی که طی سالها پدیدآوردند ردپایش را دنبال کردهاند و یکی از مهمترین این شیوهها، «دروننگری» چنان از روش علمی دور میشود که بیشتر شبیه مراقبه در عرفان است. با اینحال «دروننگری» با استفاده از کلمههای پیشینیان، تعریف «من» را واضحتر و ملموستر کرد.
برای بیشتر ما در تعریف «من» بخشی حیوانی وجود دارد که هدف اصلی حذف در مکاتب مختلف فکری از زمان افلاطون بوده و با فطرت رابطهی نزدیکی دارد. از این بخش بیشتر به شکل مفعولی یاد میکنیم و آن را با شباهت به دیگر حیوانات و اشیا توصیف میکنیم. گاهی حتی نیازهایش را سدی در برابر بخشهای دیگر «من» دیدهایم. اما بخش دیگری از «من» هم در گذشته تعریف شده که همیشه فاعل است و از آن به عنوان اراده که خلاق است و در دنیا تغییر ایجاد میکند یا آگاهی که احساس می کند، حضور دارد و برنامهریزی میکند هم نام میبریم. چیزی که مفاهیم پیچیدهی ذهنی را میفهمد. صدایی که درون شماست، نیتی که برای شما پنهان یا آشکار است. جایگاه این «من» را در گذشته مرکز مغز و امروزه لوب پیشانی میدانند. اما شناختن چیزی که روی همهچیز اسم می گذارد ولی نامی ندارد سخت است و برای توصیفش کلام کافی نداریم. این نقشهی دوبخشی «من» پرسشهای بسیاری در کنار روشنگریهایش ایجاد میکند و اکنون در دورهی هیجانانگیزی از کشف و شهود به سر میبریم.
برای ساختن ماشینهایی که ورودی و خروجی قابل فهم برای ما داشته باشند، انسان مجبور به طراحی ساختی از مفاهیم شده که در آن آینهای از نوع افعالی که «من» انجام میدهد پیدا میشود. حالا به کمک چیزهایی که از کامپیوتر ساختن یاد گرفتهایم و با استفاده از کلماتی که برای توصیف شیوهی کار و کارکردهایش به کار میبریم، مثل معماری حافظه کاری یا پردازش تصویر و الگویابی، فهمیدهایم که «من» برای آگاهی از این که میبیند و برای تخیل فضایی در ذهنش نیازمند الگوهایی است که در جهان اطرافش با فرآیندی رازآلود پیدا میکند. اگر گردویی روی درخت ندیده باشید نمی توانید گردوها را از میان برگ و بار درخت تشخیص دهید ولی صورت دوستتان را در عکس کودکیاش میشناسید.
همین رابطه در مورد مفاهیم ذهنی که خودشان الگوهایی پیچیده از دریافتهای حسی هستند قابل ردیابی است. وقتی از مفاهیمی ذهنی مثل وجود، دانش یا معادلات ریاضی صحبت میکنیم خارج از محدودهی بخش حیوانی و فطریمان و در مکانی موهوم وسط جمجهمان نیستیم. بلکه همچنان ترکیبی کامل از حواس درونی و بیرونیمان و الگوهایی ساده مثل شمارش و نشانهگذاری، رابطههایی که احساسشان کردهایم و محدودیتهایی که حواسمان بر ما تحمیل میکنند، هستیم. چینشی خاص از تاثیرات حسی که آگاهی تعریفش میکنیم. از این نقطه نظر میبینیم خلقتی در فرآیندهای فکری انسان نیست و ما تفاوت چندانی با جهان بیرون نداریم، چه در سطح اطلاعات و چه در سطح ذهنی و یا جسمانی. مرز بین ما و جهان نتیجهی تعریف است.
از آنجا که نمیتوانیم «من» را از فرآیند بازخوانی حافظه هنگام تعریفش جدا کنیم. یا واکنش پوستیمان را از احساس عمیق روحانیمان تمیز دهیم. برای من، «من» از جایگاه دروغینی که به عنوان پادشاه اثیری بدن و حتی جهان دارد به زیر کشیده میشود. عطار قبل از همه اینها میگوید هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو.
در نهایت اگر بپذیرم هرجایی که نگاه میکنم الگوهای شناخته شدهام را پیدا میکنم. به دلیل ثبت عمیق الگوهای عرفانی در ذهن من ایدهای مدام رخ نشان میدهد. شبکهای از الگوها که جهانبینیام را میسازند و بخشی از «من» هستند. پس چه آنچنان ریز شوم که هنگام بحث فلسفی تکتک مفاهیم را شبکهای از الگوهای طبیعی و غریزی ببینم که از جهان وام گرفتهام و چه تصویری محو از هزاران کیلومتر دورتر از زمین ببینم که مو به تنم سیخ میکند و چه شاید پس از پالایش روحی، خود و جهان را یکی بپندارم، حقارت خودمان در برابر جهان چیزی است که به ذهنم خطور میکند. در این حالت همهی راهها به فقر و فنا ختم میشوند.