همیشه آنهایی که زندگی را بدون هدف خاصی تجربه میکنند با حیوانات مقایسه شدهاند. قیاسی که نزدیک است ولی بار ارزشی منفی دارد. قیاسی که بر پایهی فرض برتری انسان نسبت به دیگر جانداران و جهان بیجان بنا شده است. بیشتر ما درگیر رسیدن به چیزیایم که شاید آن را هدف زندگی بنامیم. کمی پیش در یک منطقهی بکر و حفاظتشده این قیاس از اساس برایم فرو ریخت.
همینطور که موتور فرزاد از کنار ساحل دور میشد، احساسی را تجربه کردم که مدتها میشد که خبری از آن نبود. احساسی که به خوبی میشناختم و به دنبالش این همه راه را آمده بودم. کاری که باید خیلی زودتر انجام میدادم. من تنهای تنها بودم. از وقتی آقای جهانگرد در کارتون ممول را دیدم، آرزو داشتم زمانی، جهان را بگردم. نه فقط برای اینکه دیدنیها را ببینم و فرهنگها را تجربه کنم. تشنگی کشف را در وجودم احساس میکردم. میل به دیدن جایی که تاکنون هیچ انسانی آن را ندیده است. نه برادرانم از آن خبر دارند و نه هیچ بنیبشر دیگری. دوست داشتم جزیرهای متروک را به نقشه اضافه کنم یا خبر جانوری غریب را برای برادرم ببرم.
هیچکدام از آن احساسات چیزی نبود که با من بماند. برای اینکه اضافه کردن به نقشه در دورهی ما احمقانه بود و اطلاعات کافی برای کشف یک جانور جدید را نداشتم. در عوض شهوت چیز دیگری به دلم ماند. دلم میخواست دنیا را بدون انسان ببینم. همان شکلی که خداوند پیش از آفریدن انسان آن را ساخته بود. کششی که مرا به این جزیرهی دورافتاده آورده بود. کششی عظیم به جایی که اثری از هیچ انسان دیگری نیست. همه ما جهان اطرافمان را جدا از انسانهایی که میشناسیم، تعریف میکنیم. اما واقعیت این است که در تمام دنیایی که برای خودمان ساختهایم، انسانها حضور دارند.
انسان موجود عجیبی است. از همان ابتدا که فرق موجودی به نام انسان از محیط بیجان و جانداران دیگر برایمان مشخص میشود، بیشترین چالشهای زندگیمان را ارتباط با دیگر انسانها میسازد. بودن یا نبودن پدر و مادر، لبخند یا اخم، شادیها و غمهایمان، احساس موفقیت، شکستهایمان، هدف زندگی و راهی که برای رسیدن به آن انتخاب میکنیم، همگی به انسانهای اطرافمان بستگی دارد. همینطور که پیش میرویم، بیشتر دچار این وابستگی میشویم. اهداف و امیال و روشها بدون دیگران رنگ میبازند. چنانچه تنهایی واقعی، تنهایی هولناکی که در رابینسون کروزوئه میبینیم، تنهایی عجیب چوپانان در دشت و صحرا و تنهایی دریانوردان و مشاغل خاص، همگی در برابر زندگی جمعی بیشتر افراد، استثناء به حساب میآیند. در حقیقت تنهایی چنان فشار عظیمی به انسان وارد میکند که به عنوان شکلی ترسناک از شکنجه شناخته میشود. برخورد رودررو با تنهاییِ درازمدت، گونهای ریاضت نفس به حساب میآید و در جایجای ادبیات مذهبی در جهان پاداشی عظیم دارد.
اما چرا جدا شدن از گروه برای جانداری مثل ما ریاضت به همراه دارد؟ و حتی پیش از آن چگونه تنهایی را برای انسان زجرآور تفسیر میکنیم؟ در صورتی که هر گوشهای از این کرهی خاکی انسانهایی با ویژگیهای یگانه میبینیم و ممکن است تصور تنهایی برای بسیاری از ما، تعریفی از خوشبختی باشد. نگاهی که به حقیقت ذهنی و عینی داریم پاسخ ما بدین پرسشها را مشخص میکند. نگاهی که در مواجهه با تنهایی تغییر میکند. هنگامی که در خانهای که در آن زندگی میکنم داد بکشم «سوسک!» به احتمال زیاد کسی وجود دارد که این کلمه برایش تعریف شده باشد. در واقع بیشتر ما نوعی جاندار را میشناسیم که حواس ما را به شکلی خاص تحریک میکند که سوسک نام دارد. منظورم فقط چندش و یا بلند شدن موهای بدنمان نیست. منظورم خواص ابتدایی آن همچون رنگ، بو، صدا و شکل سوسک است.
نزدیک شامگاه میشد و ماه کیلومترها دورتر از من کمرنگ و بیرمق خودش را نشان میداد. با پایین رفتن آفتاب پرندهها از مخفیگاه بیرون آمدند و مشغول شکار حشرات چاق و چله شدند. چند متر آنطرفتر، بوتهای لرزید و صدای گربهی وحشی و پرندهای نگونبخت بلند شد. تنهایی من در محیط بکری که انسانهای کمتری را دیده بود، زیاد طول نکشید. ساعتی بعد همسفرم سوار موتور دیگری دنبالم آمد. اما در آن ساعتها وقتی هیچ اطلاعی از دنیای انسانها نداشتم و مسافت زیادی دور از هر آدم دیگری بودم با طبیعت روبهرو شدم. همان جهانی که به دلیل زندگی شهری سالها از آن دور مانده بودم. جهانی که در آن من یک غریبهی مزاحم نبودم. بخشی از چرخهی بزرگ و جوشان حیات روی زمین بودم. انسانی نبود که برای دستیابی به چیزی با او رقابت یا همدلی کنم. برای حشرات رنگارنگ جزیره یک تکه غذای جدید بودم. یک رقیب برای آب شیرین چاه.
در چنین فضایی ناگهان متوجه شدم هیچکدام از کلماتی که در ذهن دارم به کار نمیآیند. اگر حرفهای چامسکی در مورد فکر کردن با زبان را را در نظر داشته باشید، متوجه میشوید در جایی که هیچ زبانی به کار نمیآید، اجتماعی بودن انسان چه شکلی به خود میگیرد. ادب و نیمی از ارزشهای اخلاقی معنای خاصی نداشتند. ذهنم از هر نقشه و راهی خالی بود. کاری جز تلاش برای پوشاندن خودم و غذاها از حشرات نداشتم و میتوانستم پشت تپهای برای همیشه ناپدید شوم. ذهنم با سرعت زیادی به کار افتاد. تلاش میکرد تا از مفاهیمی که پیش از آن میدانستم به چیز چنگ بزند که برای آن محیط مصرف داشته باشد. بااینحال هیچچیز، اهمیت خاصی نداشت. تنها «زنده بودن» مانده بود. تجربهی بیاهمیتِ بدنِ من از جهان اطرافم. تجربهای که حواس متنوع بدنم آن را درک میکرد. نسیمی که میوزید صدای ناآشنایی شبیه جیغ. اطلاعاتی که به کار خاصی در جهان نمیآمد. حقیقتی برای شناختن وجود نداشت. دست کم در جهانی که انسانی نبود، نه من و نه حقیقت اهمیتی نداشتند.