چند روز پیش در مترو، دو خانم همراه با دختر و پسر کوچکشان کنارم نشسته بودند. دختر و پسر حدودا ۴-۵ ساله بودند و نمیدانم سرچی یکباره دعوایشان شد، در حدی که سر هم داد میزدند و سعی میکردند با مشت و لگد به یکدیگر آسیب برسانند. مادرها به زور از هم جدایشان کردند. مادرِ پسربچه دستش را گرفت و رفتند کمی آن طرفتر ایستادند تا بچهها دیگر دعوا نکنند. چند دقیقه به همین روال گذشت، تا اینکه بچهها شروع کردند از دور برای هم شکلک در آوردن. تا جایی شکلک درآوردند و خندیدند که دختربچه دوستش را صدا کرد تا نزدیکتر بیاید و کنارش بنشیند. دوباره بازیشان را از سرگرفتند. فکر کنم پنج دقیقه هم از دعوا و کتککاریشان نگذشته بود، جوری رفتار میکردند که انگار نه تنها بهترین دوستان همدیگرند، بلکه همین چند دقیقه پیش به قصد کشت همدیگر را نمیزدند. داشتم فکر میکرد اگر بین مادرهای آن دو بچه هم به هر دلیلی دعوایی شکل گرفته بود، آیا به همین راحتی همه چیز را فراموش کرده و دوباره با هم دربارهی خریدها و کارهای روزمرهشان حرف میزدند؟ چه فرقی وجود دارد بین دعوا و آشتی کوتاه مدت کودکان و دعوای طولانیتر بزرگسالهایی که بعضاً به آشتی هم نمیانجامد؟ آیا پیشفرضها و دستورعملهایی که در طی سالها به هر طریقی در پس ذهنمان جایگرفتهاند، نقشی در نوع نگاه ، تصمیمها و انتخابهای ما دارند؟
به آن دو مادر فکر کنید. آنها هم مثل ما لابد فکر میکنند اگر به هر دلیلی دعوا کنند، در بهترین حالت ابتدا باید دلیل مشکل ایجاد شده را پیدا کنند و سعی کنند تا آن را حل کرده و سپس به امکان از سر گرفتن رابطهی دوستانهشان فکر کنند، که به احتمال زیاد هم در صورت وقوع آن، دیگر همه چیز مثل قبل نخواهد شد. چرا؟ چون ما میدانیم بیدلیل مشکلی پیش نمیآید، پس هرگاه مشکلی پیش بیاید، باید دلیلش را پیدا کنیم و برای جلوگیری از وقوع مجدد آن، تلاش برای حل کردنش کنیم. گاهی هم با مشکلاتی مواجه میشویم که یا نمیشود حلشان کرد، یا ریشهی آنها به هردلیلی از چشم ما پنهان میماند. در اینجور مواقع به احتمال زیاد آن مشکل را حلنشدنی دانسته و سعی میکنیم با آن کنار آمده و کمکم به وجودش عادت میکنیم، اما فراموشش نمیکنیم.
لاروشفوکو میگوید بسیاری از مردم اگر سخنی دربارهی عشق نشنیده بودند، اساساً نمیدانستند که عشق چیست و عاشق نمیشدند. این جمله مرا به این فکر میاندازد که آیا جهان و تجربههای ما آنگونه شکل میگیرند که ما به آنها شکل میدهیم؟ یا جهان از پیش شکل معینی دارد و ما صرفا در مواجه با آن مثل دوربین عکاسی به ثبت واقعیت سفت و سخت و غیرقابل تغییر بیرونی میپردازیم؟ ویتگنشتاین در فلسفهی نخستینش، بر این باور بود که ما با زبان، اگر ساختار منطقی یکسانی با جهان داشته باشد میتوانیم واقعیت را آنگونه که هست دریابیم. نقاش رئالیستی را تصور کنید که در دامنهی البرز نشسته است و با رنگ و قلمو تصویر کوه را همانطور که هست بر بوم نقاشی میکند. درست است که تابلوی او ذاتاً متفاوت با آن منظره است اما نقاش میتواند بازنمودی از منظرهی طبیعی را بازسازی کند، جوری که وقتی ما آن نقاشی را میبینیم بلافاصله متوجه میشویم که تصویری از البرز است. پس ما به کمک زبانمان، به شرط آنکه از ساختار منطقی پیروی کند، میتوانیم تجربههایمان از واقعیت را به یکدیگر منتقل کنیم. بعدها ویتگنشتاین متوجه خطایش شد و دیدگاه کاملا متفاوتی را اتخاذ کرد. در این دیدگاه جدید، او به این نکته پی برده بود که نقاش همیشه هم دقیقا همان چیزی را که میبیند بر بوم نمیکشد، در اینجا نقاش میتواند مفاهیم خودش را وارد تصویری که در حال تماشایش است بکند و در نتیجه تصویری بکشد که شاید وقتی فرد دیگری آن را میبیند اصلا متوجه نشود که نقاش در حال تماشای البرز آن را کشیده است. به بیانی دیگر، این واقعیت نیست که به تجربههای ما شکل میدهد، بلکه مفاهیم و مقولاتی که ما از پیش داریم به تجربههای ما شکل میدهند؛ در نتیجه مفاهیم و مقولات متفاوت میتوانند تجربههای مختلفی را از چیزهایی ثابت در ما ایجاد کنند. دو فرد با پیشزمینههای متفاوت، در مواجه با اتفاقی یکسان، نه تنها واکنشهای مختلفی دارند، بلکه در اصل تجربهی آنها از آن چیز ثابت نیز با هم فرق دارد.
به نظر من تفاوتی که بچهها با مادرهایشان داشتند در همین مقولات و مفاهیم متفاوت است. در کودکان هنوز این مفاهیم ایجاد نشده و یا از قدرت و عمق زیادی برخوردار نیستند، اما در بزرگسالی به قدر کافی در اعماق ذهن فرد پیش رفتهاند، حتی بدون آنکه نسبت به آنها آگاه باشد. با پیشفرض گرفتن آنها، فرد دیدی نسبت به جهان و آدمهای دیگر دارد که در تجربهی او تأثیرگذار است، بهطوری که در نبود آن مفاهیم، و یا وجود مفاهیم دیگری، میتوانست تجربهای به کل متفاوت داشته باشد. شاید بد نباشد گاهی در خود و عقایدمان عمیقتر شویم و شدت تأثیر آنها را بر انتخابها و واکنشهایمان بسنجیم. گاهی ممکن است برخی از آنها ارزش «واقعیت داشتن» و یا معیار سنجش«واقعی بودن» را نداشته باشند.