دنیل کلکات

نویسنده و فیلسوف انگلیسی[۱]


خلاصه: بدون شک یکی از ساده‌ترین و آشناترین ضابطه‌هایی که تا به حال، در زندگی با آن مواجه شده‌ایم و حتی شاید تمام تلاش‌مان را کرده باشیم تا بر اساس زندگی کنیم، عبارت است از اینکه «خودت را بشناس، با خودت صادق باش و همانطور زندگی کن که خودت می‌خواهی». حتی سقراط نیز به دنبال حکم خدایان معبد دلفی مبنی بر اینکه «خودت را بشناس» قدم در راه فلسفه‌ورزی نهاد. اما آیا این حکم ساده و آشنا همیشه درست است و در تمام شرایط می‌توان از آن پیروی کرد؟ اگر دنبال کردن آن به معنای زیرپاگذاشتن اخلاقیات و مسئولیتی که در قبال دیگران داریم باشد چه؟ دنیل کلکات، در این مقاله به کمکِ دیدگاه‌های برنارد ویلیامز در رابطه با شانس اخلاقی به تحلیل این مسئله می‌پردازد. ویلیامز در یکی از مقاله‌هایش تحت عنوان شانس اخلاقی، به صورت موردی، پل گوگن، نقاش معروف فرانسوی را مثال می‌زند که در راستای تحقق پروژه‌ی بنیادین زندگیِ خود – نقاش شدن – و به دنبال یافتن اصالت فردی‌اش، زن و بچه‌هایش را ترک می‌کند، به تاهیتی می‌رود و گرچه شاید این کار در وهله‌ی نخست غیراخلاقی به‌نظربرسد، موفقیت گوگن و آثار هنری ارزشمندش گویی عمل غیراخلاقی او در قبال خانواده‌اش را توجیه می‌کنند. اما حتی ویلیامز هم در اواخر عمر، دیگر به همین راحتی صرفِ دنبال کردن امیال شخصی را توجیه مناسبی برای زیرپاگذاشتن اصول اخلاقی و مسئولیتی که در قبال دیگران داریم نمی‌داند.

درباره‌ی پل گوگن[۲]، اصالت[۳] و بحران میان­سالی: چطور برنارد ویلیامز[۴]، شانس اخلاقی را به شکلی داستانی به تصویر می‌کشد.

برنارد ویلیامز در مصاحبه‌ای با مجله گاردین[۵] در سال ۲۰۰۲ گفت: «اگر تمام آثارم یک موضوع داشته باشند، آن موضوع اصالت و خودبیانگری[۶]‌ است. در دوران زندگی ویلیامز (۱۹۲۹- ۲۰۰۳) اصالت، یک ایده‌آل فرهنگی و تأثیرگذار بود؛ اما از آن زمان به بعد، اهمیت بیشتری هم پیدا کرد. چه حکمی قانع‌کننده‌تر و آشناتر از حکمی که از ما می‌خواهد با خودمان صادق باشیم و واقعیت خود را حفظ کنیم؟ ویلیامز درباره‌ی نیرو و جاذبه‌ی این امر ایده‌آل تفحص کرد و آثار او هنوز هم به ما کمک می‌کنند تا بتوانیم معنای آن را درک کنیم. اما چنان‌چه ویلیامز هم نسبت به این موضوع آگاه بود، صادق بودن با خود می‌تواند خطرناک هم باشد.

پل گوگن که به دوره‌ی آخر قرن نوزدهم متعلق بود، تمدن را نوعی بیماری می‌انگاشت و آرزوی زندگی طبیعی و ساده را در سر داشت. او از اروپا گریخت تا در سرزمین‌های بکر و دوردست خود را با طبیعت یکی کند، و در میان اقوام بدوی، دنیای فراموش شده اسطوره را از نو بازیابد. نقاشی گوگن در تاهیتی عمق بیشتری پیدا کرد. او در اقلیم استوایی هویت خود را یافت؛ و از طریق تماس نزدیک با ذهنیت بدوی، نومایگی‌اش رخ نمود، و هنرش به حد کمال رسید. در پی افسانه‌ها می‌گشت، و افسانه‌ها از درونش سر برمی‌کشیدند. دختری اهل تاهیتی را خوابیده در بسترش می‌دید، و ناگهان افسانه مردم پلینزی درباره‌ی مرده راه رونده به ذهنش می‌رسید. اینها را درهم می‌آمیخت، و پرده‌ای چون روح مرده به هنگام تماشا، را از کار درمی‌آورد. او در جزایر جنوب با آفریدن آثاری از این دست، عشق خود را به زندگی طبیعی بیان می‌کرد، و پیگیرانه می‌کوشید به مدد مصالح کهن بدیلی در برابر تمدن عصر جدید بنا کند. با این حال، گوگن نه قصد تصویرگری افسانه‌ها را داشت، و نه خود را نقاش موضوع‌های تمثیلی می‌دانست. هدف او دستیابی به نوعی نقاشی پیکرنما بود که بیانگر نماد عام انسانی باشد. گرایش وی، در اساس، به دیوارنگاری و هنر تزیینی پر معنا، همانند هنر مصریان باستان بود.

او در مقاله‌ای به نام شانس اخلاقی[۷]، درباره‌ی تصمیم پل گوگن مبنی بر ترکِ پاریس و رفتن به تاهیتی بحث می‌کند، به این امید که بتواند آنجا نقاش بزرگی شود. گوگن عملاً زن و بچه‌اش را ترک کرد. در ظاهرِ امر، این کار بسیار خودخواهانه است و شاید فکر کنید عمل گوگن از نظر اخلاقی قابل‌دفاع نبود. بااین‌حال، ویلیامز بر این باور است که موفقیت نهایی گوگن به عنوان یک نقاش شکلی از شانس اخلاقی را پدید می‌آورد که براساسِ آن دستاوردهای هنری‌اش، کاری را که انجام داد توجیه می‌کنند. این شانس، توجیهی را برای گوگن و شاید افراد دیگری فراهم می‌کند که البته همه آن را نخواهند پذیرفت. می‌توانیم تصور کنیم که گوگن به خودش می‌گوید: «نگاه کن! حق با من بود…. می‌دانستم که چنین استعدادی دارم.»

ویلیامز تصور می‌کند که گوگن دچار تناقض شده است. بااین‌حال، او آزادانه تصدیق می‌کند که «گوگن»ی که از آن صحبت می‌کند، لزوماً به صورت کامل منطبق بر گوگن حقیقی، یعنی آن هنرمند فرانسوی نیست. ویلیامز، از گوگن به‌مثابه پشتوانه‌ی مفیدی در یک آزمایش فکری‌ استفاده می‌کند. این آزمایش فکری به‌منظور بررسی نقش اصالت، دستاورد و شانس در توجیه کردن، طراحی شده است. همچنین ویلیامز، به منظور پیش برد استدلال خود، صرفاً فرض می‌کند که گوگن در واقع موفق شد، یعنی گوگن آثار هنری ارزشمندی خلق کرد که به‌خوبی بیانگر استعداد او به عنوان یک نقاش برجسته بودند.

قصه‌ی هنرمندی که به دنبال خلقِ آثار هنری‌اش، از نظر اخلاقی آسیب‌هایی به دیگران وارد کرده است و استفاده از آن آثار در راستای تلاش برای توجیه آسیب‌ها، هم در واقعیت و هم در تخیل، قصه‌ی آشنایی‌ست. این قبیل قصه‌ها معمولاً توسط مردها نوشته می‌شوند و بازیگران اصلی آن‌ها هم مردها هستند. زندگی، تقلیدی از هنر است و برعکس، و در واقعیت نیز بیشتر کسانی که خودخواهی (و ویژگی‌های شخصیتی بدتر) خود را به نام هنر توجیه می‌کنند، اغلب مرد هستند. اما ویلیامز درباره‌ی جزئیات آسیبی که تصمیم گوگن به بار آورد بحث نمی‌کند. همچنین درباره‌ی این‌که گوگن به چه صورت در مشهورترین آثارش از قربانیان پلینزی[۸] به عنوان موضوع نقاشی‌هایش استفاده کرد، حرفی نمی‌زند. من در ادامه به این موضوع برمی‌گردم.

شخصیت گوگن در مقاله‌ی ویلیامز به‌منظور نشان دادن میزان اهمیت یک تصمیم خطیر – ماندن یا رفتن – معرفی شده است. این انتخاب به شکلی‌ست که رفتن به معنای ترک خانواده و ماندن به معنای کنار گذاشتن هنر است. ویلیامز برای اینکه شما بتوانید تصور کنید تصمیم گوگن مبنی بر ترک خانواده به شکست می‌انجامد، دو شیوه‌ی متمایز را معرفی می‌کند. یک شیوه آن است که یک امر خارجی یا چیزی که ربطی به توانایی‌های هنری گوگن ندارد، مشکل‌ساز شود: مثلاً کشتی‌اش غرق شود یا در طول راه میگو فاسد بخورد و بمیرد. اگر گوگن در مسیر خود به سمت تاهیتی به خاطر غرق شدن کشتی یا مسمومیت غذایی مرده بود، لزوماً آرزوی او برای آنکه روزی یک نقاش بزرگ شود، آرزویی اشتباه نبود، بلکه او صرفاً آدم بدشانسی می‌بود. اما می‌توان این‌طور هم تصور کرد که گوگن به‌سلامت به تاهیتی می‌رسد، اما متوجه می‌شود که دیگر توانایی نقاشی کردن ندارد و نمی‌تواند هیچ اثری خلق کند، یا اینکه چیزی که روی بوم نقاشی می‌کشد الهام‌بخش و مفید نیست. در این حالت، تصمیم گوگن مبنی بر ترک فرانسه عمیقاً و ذاتاً اشتباه می‌بود. او همه‌چیز را به خطر انداخت تا به دنبال صدای درونی خود برود و هیچ مانعی هم، البته به جز خودش، بر سر راهش قرار نداشت.

چرا گوگن همه‌چیز را به خطر انداخت؟ ویلیامز از ما می‌خواهد  تا به این مسئله توجه کنیم که معنای زندگی از نظر گوگن با بلندپروازی‌های هنرمندانه‌اش عمیقاً گره خورده بود. اگر بخواهیم درباره‌ی این عمل خطیر معنابخش با ادبیات ویلیامز صحبت کنیم، باید بگوییم هنر گوگن، پروژه‌ی بنیادین[۹] زندگی اوست. بسیاری از اهداف و آرزوها، پیش‌پاافتاده هستند: برای مثال اگر الآن باران ببارد، احتمالاً من می‌خواهم با خودم چتر بردارم؛ و اگر دوست نداشته باشم که باران روی سرم بریزد، در این صورت دلیلی برای برداشتن چتر دارم. بااین‌‌حال، گرچه من انگلیسی هستم[۱۰]،  تصور نمی‌کنم برداشتن چتر به من دلیلی برای ادامه دادن به زندگی می‌دهد. بر اساس نظر ویلیامز پروژه بنیادین صرفاً بنا را بر آن نمی‌گذارد که شما زنده هستید، بلکه در وهله‌ی نخست، به شما دلیلی برای ادامه دادن به زندگی می‌دهد.

شانس اخلاقی از جمله بحث‌های مهم در فرااخلاق است که به دلیل تعارض با اصل کنترل، ارزیابی، قضاوت و مسئولیت اخلاقی ما را به چالش می‌کشد. برنارد ویلیامز نخستین کسی‌ست که عبارت شانس اخلاقی را به کار می‌برد و به انگیزه‌ی نشان دادن معانی متناقض این دو کلمه، به طور مدون و جدی‌تر از گذشتگان خود به شرح و تبیین آن می‌پردازد. ویلیامز با دیدگاه کانت و پیروانش و شهودات معمول ما درباره‌ی اخلاقیات، مبنی بر اینکه اخلاقیات مصون از شانس است و برخلاف سایر ارزش‌ها، برای تمام انسان‌ها قابل‌دسترسی‌ست، مخالفت می‌کند. به باور او، اگر ارزش اخلاقی برای همگان قابل‌دسترسی باشد، علاوه بر مصونیت از شانس، باید متعالی نیز باشد. وی بر اساس سه مفهوم توجیه، تأسف و تأثیر تأملات و تصمیمات پیشینی فاعل در عمل، نشان می‌دهد اخلاقیات دو شرط مذکور را ندارد.

ویلیامز درباره‌ی همسر و فرزندان گوگن صحبتی نمی‌کند، ولی بسیاری از خوانندگان در این بخش از مقاله بلافاصله فکر می‌کنند که پس آن‌ها چه؟ یا ممکن است میت[۱۱]، همسر گوگن بگوید: «پس من چی؟» پرسش دقیق‌تر او این است که «آیا من و فرزندان‌مان، بخشی از معنای زندگی تو نیستیم؟» ویلیامز تصور می‌کند که موقعیت گوگن به صورتی‌ست که رفتن به دنبال کاری که او فکر می‌کند زندگی‌اش عمیقاً با آن پیوند دارد، به عبارتی در پی معنای زندگی‌اش رفتن، باید او را از خانواده‌اش دور کند. این همان فرضیه‌ی اساسی‌ای‌ست که می‌توان درستی‌اش را به پرسش کشید. در واقع، سوزان ولف[۱۲]، فیلسوف اخلاق آمریکایی (یکی از ستایشگران ویلیامز و از بااستعدادترین مفسران او)، می‌پرسد که چرا توانایی گوگن در ابراز خودش به عنوان یک نقاش، او را مجبور می‌کند تا از فرانسه، به تاهیتی برود و بدین منظور، همسر و فرزندانش را ترک کند. ولف بر این باور است که ساختار چنین انتخابی منجر به برانگیختن تردیدهایی درباره‌ی «بی‌اصالتی، افراط و خودخواهی یا هر دو» می‌شود.

مطمئناً متوجه می‌شویم که چرا از نظر ویلیامز، پرسش از اصالت در شرایط گوگن، یک پرسش محوری به حساب می‌آید. اهداف و امیالی که محور پروژه بنیادین‌اند، بخش اساسی هویت فرد را شکل می‌دهند و در این معنا، صادق بودن با ژرف‌ترین امیال خود یعنی فرد با شخصیت واقعی خود که در عمق وجودش نهفته است صادق باشد. به عبارتی، وقتی با ژرف‌ترین امیال درونی خود صادقیم، اصیل هستیم. در اینجا می‌توانیم آن ایده‌آل شدیداً تأثیرگذار فرهنگی را ببینیم که در ابتدا درباره‌اش صحبت کرده بودیم: هدف از زندگی کردن، اصیل بودن است؛ اصیل بودن یعنی دریابی که چه کسی هستی و بر اساس آنکه چه کسی هستی، زندگی کنی. به‌عبارت‌دیگر، گوگن، در مفهومِ معنای زندگی که امروزه در سرتاسر جهان مفهومی جذاب است، یک نمونه‌ی اولیه‌ی فرهنگی بود. پروژه‌ی بنیادینِ گوگن، تمایل او برای تولید هنر عالی‌ست و در وجود او این ادراک از خودش را شکل می‌دهد که (بالاتر از هر چیز دیگری، حتی پدر بودن)، او یک هنرمند است. بنابراین در پرتوی چنین ادراکی، تصمیم او مبنی بر ترک خانواده و رفتن به تاهیتی تلاشی‌ست برای داشتن اصیل‌ترین زندگی ممکن، یعنی حقیقی‌ترین زندگی برای او.

ویلیامز بر این باور است که شما نمی‌توانید به شکلی معقول کار خود را با این هدف آغاز کنید که می‌خواهید به یک هنرمند بزرگ (یا یک شخصیت بزرگ در هر زمینه‌ای) تبدیل شوید. هدف شما رسیدن به دستاوردی‌ست که تا زمانی که به آن نرسیده باشید، نمی‌توانید مطمئن باشید که توانایی رسیدن به آن را دارید. این بخشی از دلیلی‌‌ست که باعث می‌شود تصمیم گوگن، ضرورتاً یک قمار باشد. برخی اتفاقات را، به‌ویژه اگر مطلوب باشند، صرفاً می‌توان با توجه به وقایع گذشته (اصلاً اگر چنین کاری ممکن باشد)  توجیه کرد. ویلیامز می‌گوید که اگر گوگن موفق باشد، در این صورت از این جایگاه جدید که در آن آرزوی زندگی‌اش برآورده شده است، به گذشته نگاه خواهد کرد. در این حالت، ممکن است به خاطر آنکه تصمیم او برای ترک خانواده باعث آسیب آن‌ها شد، پشیمان باشد، اما بر اساسِ نظر ویلیامز، هیچ معنایی ندارد که گوگن درباره‌ی اساس تصمیم خود پشیمان باشد. ویلیامز بر این باور است که برای گوگنِ موفق، برای شخصیت واقعی او، معنای واقعی زندگی با تصمیمی گره خورده است که او را به تاهیتی رساند، زیرا او نمی‌توانست برای انسانی که امروز تبدیل به آن شده است ارزش قائل باشد و هم‌زمان آرزو داشته باشد که کاش شخص دیگری می‌شد.

فیلسوفان اخلاق با ایده‌ی ویلیامز درباره‌ی توجیه یک امر با توجه به وقایع گذشته مشکلات زیادی داشته‌اند: قطعاً توجیهی که شما به هنگام تصمیم‌گیری باید داشته باشید، به‌ویژه تصمیمی که زندگی‌تان را تغییر می‌دهد، توجیهی نیست که با دور شدن از زمان کنونی بتوانید به آن دسترسی داشته باشید. درست به همان صورت که می‌توان تصور کرد کسی این‌طور بگوید: «اگر می‌خواهی چنین کاری بکنی، پس باید همین حالا آن را برای من توجیه کنی.» همان‌طور که دیدیم، ویلیامز معتقد است که استدلال کردن در چنین موقعیت‌هایی با محدودیت‌هایی روبه‌روست. گاهی مردم تصمیماتی می‌گیرند که در آن لحظه نمی‌توان عاقلانه بودن یا نبودن آن‌ها را به شکل معقولی ارزیابی کرد. احتمالاً از این حقیقت خوشتان نمی‌آید که در آینده به تصمیم کنونی خود نگاه خواهید کرد و با دیدگاهی که در آینده به دست خواهید آورد، تصمیم امروز خود را ارزیابی خواهید کرد و ارزیابی‌ای که در آینده از آن خواهید داشت، به شکل اجتناب‌ناپذیری تحت تأثیر معرفتی‌‍‌ست که براثر اتفاقاتی به‌دست‌آمده‌اند که بعد از آن تصمیم رخ دادند، اما زندگی همین است.

ویلیام موفقیت هنری گوگن را نمونه‌ای از شانس اخلاقی می‌داند، عبارتی به‌جا و در عینِ حال دردسرساز، چرا که نشان می‌دهد خودِ اخلاق هم می‌تواند ناعادلانه باشد. اما آیا گوگنِ تخیلیِ ویلیامز، مثال خوبی از پدیده‌ی شانس اخلاقی است؟ موفقیت هنری گوگن، چطور وضعیت اخلاقی اعمال او را تغییر می‌دهد؟ ویلیامز در ابتدا بر این باور است که «پروژه‌ی گوگن… می‌تواند برای جهان خیری به همراه داشته باشد و ارزیابی اخلاقی باید این مسئله را درنظربگیرد. دوم آنکه این خیر به گوگن انگیزه داده است و به‌این‌ترتیب، حتی اگر در کار خود کاملاً خودمحورانه رفتار کرده باشد، باز هم عملی کاملاً خودخواهانه انجام نداده است. در نهایت موفقیت گوگن نشان می‌دهد که شهود او به‌درستی می‌گفت که او می‌تواند دستاوردهای بزرگی داشته باشد، یعنی او درباره‌ی خودش درست فکر می‌کرد. ویلیامز تصور می‌کند که این مسئله برای گوگنِ موفق توجیهی را فراهم می‌کند و به این معنا، او از نظر اخلاقی خوش‌شانس است.

در نهایت ویلیامز درباره‌ی اینکه آیا توجیه گوگن را یک توجیه اخلاقی بنامد یا نه، دو دل است. او می‌گوید شاید مثال گوگن محدودیت‌های اخلاقیات را نشان می‌دهد. اما ویلیامز به درستی فکر می‌کند که در اغلب موارد، انواع خاصی از موفقیت‌ها، ادراک اخلاقی را دگرگون می‌کنند. این مسئله در سیاست، ورزش و حوزه‌های بسیار دیگری از زندگی و همچنین هنر صادق است. چیزی که پیش روی آدم قرار دارد، دستاورد است و شکست‌های اخلاقی، حتی خطاهای اخلاقی بزرگ، به حاشیه رانده‌ می‌شوند. در واقع همان‌طور که در مثال گوگن می‌بینیم، خطاهای اخلاقی می‌توانند باهم ترکیب و به یک داستان تبدیل شوند، به شیوه‌ای که تصور کنیم مشکلات اخلاقی، مؤلفه‌هایی ضروری‌اند:  اگر او نیروهای اهریمنی‌اش را نداشت، هرگز به این حد از موفقیت دست پیدا نمی‌کرد. شاید شما هم، دست‌کم در برخی موارد، فکر کنید که این موضوع درست است. به نظر می‌رسد توانایی‌های خوب و شکست‌های وحشتناک، در شخصیت انسان به شکلی باهم درآمیخته‌اند. در اغلب مواقع وقتی شخصیت کسی باعث می‌شود او به موفقیت بزرگی دست پیدا کند، خطاهای اخلاقی او بخشوده می‌شوند. به همین علت است که مثال گوگن پدیده‌ی شانس اخلاقی را نشان می‌دهد.

اما بدون شک یک ویژگی بسیار مردانه در این پدیده وجود دارد. به مثال‌هایی فکر کنید که به ذهن شما خطور می‌کنند و به این موضوع دقت کنید که چند تا از این مثال‌ها در رابطه با مردان‌اند. ممکن است بخواهید این پرسش را مطرح کنید: این شانسِ اخلاقی‌‌ست یا شانسِ مردانه؟ یا در این مثال، آیا شانس اخلاقی و شانس مردانه هر دو به یک چیز اشاره دارند؟ کیت مین[۱۳]، فیلسوف اخلاق آمریکایی-استرالیایی، به درستی این پرسش را مطرح کرده است. مین، در مصاحبه تازه‌اش با مجله‌ی جزبل[۱۴]، مفهوم «دلسوزی برای مرد»[۱۵] را معرفی می‌کند و منظور او از این واژه، اشاره به دلسوزی نامناسب یا افراطی برای فاعل یا شخص خطاکار یک مرد در برابر قربانیِ زنش است. می‌توان این پرسش را مطرح کرد که در موارد بسیار، مفهوم «دلسوزی برای مرد» تا چه اندازه از مرد مظنونی که برای رسیدن به تعالی، به دنبال برآورده کردن نیازهای درونی‌اش بود، دفاع می‌کند. گوگن در دنیای واقعی، از دختران جوان پلینزی سوءاستفاده کرد و با آگاهی کامل آن‌ها را به ویروس سفلیس آلوده کرد. اگر امروز آن‌ها زنده بودند و اگر می‌توانستند حرف بزنند، حتماً با هشتگ #من-هم[۱۶]، از این موضوع پرده برمی‌داشتند. گوگن برای آنکه به دنبال هنر برود، یک زندگی اخلاقی ویرانگر را آغاز کرد و در بیشتر نقاشی‌هایش، قربانی‌هایش را به نمایش گذاشته است. آیا وقتی متوجه این حقیقت می‌شوید، بوم‌های نقاشی او همچنان تحسین‌برانگیز به نظر می‌رسند؟ اگر او را تحسین کنید، آیا کار شما دلسوزی برای مردی شیطان‌صفت است؟ اگر چنین باشد، شاید ما باید درباره‌ی دیدگاه ویلیامز در مورد دستاورد گوگن تجدیدنظر کنیم و چنین نتیجه‌گیری کنیم که نه تنها پیگیری هنر زندگی او را تباه کرد، بلکه، این زندگی‌اش بود که هنرش را نیز به تباهی کشاند.

گوگن در خواب هم نمی‌دید که ویلیامز یک فمینیست باشد. مری برد[۱۷]، متخصصِ تفکر کلاسیک انگلیسی، در سال ۲۰۱۴ متوجه شد که هنوز «در کمبریج و جاهای دیگر، ویلیامز را حامی جنبش‌های زنان می‌دانند». بااین‌‌حال، برد به درستی نوعی «حس بدون شک از روی رفاقتی»[۱۸] را در برخی آثار ویلیامز کشف می‌کند و این موضوع در بحث ویلیامز از گوگن مشخص می‌شود. نتیجه آن است که در برخی موارد می‌توان «شانس اخلاقی» را بحثی قدرتمند درباره‌ی بحران میان‌سالی در مردان دانست. مثال گوگن، مؤلفه‌های کلاسیک بحران میان‌سالی را باهم ترکیب می‌کند: تعارض میان دعاوی اصالت و زندگی‌ای که فرد واقعاً خواستار آن است؛ در برابر چیزی که ویلیامز آن را «دعاوی دیگران»[۱۹] می‌نامد. این همان چیزی‌ست که یکی از پژوهشگرانِ اخیر  هیوم، آنت بایر[۲۰]، به آن اشاره کرده است و بر اساسِ آن محور فلسفه‌ی اخلاق (مردانه)، تعارضی میان میل و وظیفه است. این باعث می‌شود فرد با خود فکر کند که فلسفه‌ی اخلاق آن‌قدر درباره‌ی میل بوده است (البته میل در سطح عالی) که دیگر جایی برای همسر و فرزندان باقی نگذاشته است.

اصالت اگزیستانسیالیستی صرفاً مربوط به فردیت و دقیقاً معادل آن نیست، بلکه اصالت اگزیستانسیالیستی مفهومی چند بعدی‌ست که نحوه‌ی زندگی انسان را نشان می¬دهد. فیلسوفان اگزیستانسیالیست ضمن تأکید بر «فرد» و اهمیت آن در جامعه بر مؤلفه‌های دیگری نیز در رابطه با اصالت اشاره می¬کنند که از جمله آنها می‌توان به ارتباط اصیل، دوری از سطحی‌نگری و میانمایگی، مسئولیت‌پذیری و توجه به اضطراب اگزیستانسیالیستی‌ نام برد.

ویلیامز در نخستین کتابش به نام اخلاقیات[۲۱]، ضابطه‌ی[۲۲] دی. اچ. لارنس[۲۳] را تصدیق و نقل‌قول می‌کند: «عمیق‌ترین انگیزه خود را پیدا کنید و به دنبال آن بروید.» ویلیامز به‌ندرت به دیدگاهی چنین ساده و وابسته به فرمول درباره‌ی سبک زندگی رضایت می‌دهد، اما این توصیه‌ی فردگرایانه به‌شدت او را تحت تأثیر قرار داد و می‌توان برخی از تأثیرگذارترین آثار او را آثاری دانست که این توصیه را به‌شدت تأیید می‌کنند. در واقع ویلیامز در تأکید خود بر میل و اصالت – میل به‌مثابه اصالت – تحت تأثیر موج کلی ادبیاتِ قرن نوزدهم و بیستم بود که هنر و اصالت را در برابر اخلاقیت قرار می‌دادند. بدون شک او تحت تأثیر تغییرات فرهنگی‌ای نیز بود که در دهه‌ی۱۹۶۰ میلادی و بعد از آن در بریتانیا رخ دادند. ویلیامز کاری کرد که باوری که بعدها به یک باور مشهور تبدیل شد، بُعدی فلسفی نیز پیدا کند؛ باوری مبنی بر این‌که در راستای فهمیدن آنکه برای انجام چه کاری دلیل داریم، نباید روی به سوی جهانِ گسترده یا خدا آوریم، بلکه باید به درون خودمان رجوع کنیم.

ویلیامز عبارت دلایل درونی[۲۴] را در دفاع از این باور ابداع کرد که «آنچه ما برای انجامش دلیل داریم، وابسته به روان­شناسی فردی ما، نه هنجارهای اجتماعی یا حقایق متافیزیکی یا مذهبی‌ست.» (البته این به معنای انکار نقش بزرگی که جامعه در شکل‌گیری روان‌شناسی ما بازی می‌کند نیست و ویلیامز هم قطعاً این موضوع را قبول دارد.) بسیاری – ازجمله خودم – معتقدند این دیدگاه معادل با شک‌گرایی اخلاقی‌ست؛ اگر افرادی مانند گوگن هیچ انگیزه‌ای نداشته باشند تا به شکل بهتری رفتار کنند، در این صورت، براساسِ نظر ویلیامز، در نهایت ما هم هیچ دلیلی برای این کار نداریم. اگر همسر شما از ته قلبش بخواهد شما و بچه‌هایش را ترک کند، در این صورت اگر علی‌رغمِ همه‌ی شواهد انگیزشی موجود، بگوییم او دلایل بیشتری برای ماندن دارد، در واقع صرفاً در حال رؤیاپردازی هستیم. اگر اصالت تبدیل به تنها منبع دلایل ما شود، در این صورت به نظر می‌رسد اصالت، اخلاق را از بین خواهد برد.

چند نفر، مانند گوگن، از ضرورت حفظ اصالت برای توجیه رفتار خودخواهانه خود استفاده کرده‌اند؟ ایده‌های ویلیامز (میل به‌مثابه اصالت، پروژه‌های بنیادین، دلایل درونی) همان خطری را دارند که جاشوا راتمن[۲۵]، روزنامه‌نگاری در نیویورک‌تایمز آن را تحتِ عنوان بحران میان‌سالی توصیف کرده است؛ این بحران، به رفتاری غیرمسئولانه نوعی زیبایی وجودگرایانه می‌دهد. بااین‌حال، نمی‌توان درباره‌ی اینکه ایده‌های ویلیامز تا چه حد نشان‌دهنده‌ی مفهوم «آب فرهنگی»[۲۶] هستند، اغراق کرد. امروزه بسیاری از ما در فرهنگ‌هایی زندگی می‌کنیم که پیش‌فرض‌شان آن است که میل، حالتی‌ست که باید در زندگی به ما جهت دهد و جایی که فرد می‌تواند میل واقعی خود را ابراز کند، همان جایی‌ست که اصالت در آن حاضر است. همه‌ی ما به یکسان آزاد نیستیم تا بتوانیم بر اساسِ چنین اخلاقی زندگی کنیم – اخلاقی که نمی‌توان به اندازه کافی روی آن تأکید کرد – بااین‌حال، این اخلاق غالب است و اخلاق در هر صورت رو به تعالی‌ست.

شاید به همین علت است که برداشت ویلیامز از مفهومِ دلایل، از نظر بسیاری از افراد، برداشتی «غمگین، اما واقعی»[۲۷] است (عنوان یکی از مقالات مین در رابطه با این موضوع هم همین عبارت است). اما مسئله صرفاً این نیست که آزاد کردن میل می‌تواند به عوضی‌ها مجوزی برای عوضی بودن بدهد، بلکه مسئله آن است که ایده‌آلِ چگونه زندگی کردن بر اساس میل و اصالت، در بسیاری از موارد به عوضی بودن افراد می‌انجامد. دلیل این موضوع تا حدی ناشی از آن است که ایده‌آلِ اصالت می‌تواند باعث شود که کاری که فکر می‌کنید باید انجام ‌دهید، به جای کاری که دلتان می‌خواهد انجام دهید، نه به شکل یک فضیلت (که به شکل سنتی به عنوان پرهیزکاری شناخته می‌شود)، بلکه به شکل یک رذیلت (دورویی، جعلی بودن، واقعی نبودن) به نظر برسد. مهم‌تر از آن، ایده‌آل ویلیامز درباره‌ی اصالت – یعنی فردگرایی مبتنی بر میل – به شکلی اساسی‌تر، این باور را که ما باید زندگی خود را در پرتو تأمل اخلاقی اصلاح کنیم، در معرض خطرِ نابودی قرار می‌دهد؛ حتی اگر خودِ ویلیامز همچنین چیزی را در ذهن نداشته است. این اساسِ نقدی‌ست که درک پارفیت[۲۸]، فیلسوف بریتانیایی سال‌های اخیر، به دیدگاه‌های ویلیامز وارد کرد. بر اساس این نقد، ویلیامز پرسش «من اساساً چه چیزی می‌خواهم؟» را جایگزین «ما باید چطور زندگی کنیم؟» کرده است. مفاهیم سنتی مختلف درباره‌ی اخلاقیات و زندگی خوب بر این موضوع دلالت دارند که شما باید زندگی خود را با ساختاری مطابقت دهید که بیرون از شما و بزرگ‌تر از شماست. ویژگی مهم «اصالت به‌مثابه زندگی خوب» آن است که تنها چیزی که شما باید خود را با آن تطبیق دهید، خودتان است. این مسئله، در ظاهر به نظر بسیار ساده ‌می‌آید، چطور ممکن است نتوانم خودم باشم؟ اما ویلیامز در آخرین کتابش به نام حقیقت و حقیقت‌گویی[۲۹] به بررسی شیوه‌هایی می‌پردازد که در آن‌ها اخلاقِ اصالت تبدیل به اخلاقی می‌شود که مطالبه‌ی زیادی از ما دارد، چراکه ما را ملزم می‌کند تا «مواجهه‌ی شجاعانه‌ای با حقیقت» داشته باشیم. ویلیامز در مصاحبه‌ای که با گاردین داشت و در ابتدای بحث به آن اشاره کردم، متذکر می‌شود که «بعضی چیزها به معناهایی واقعی، حقیقتاً تو هستند، یا نشان می‌دهند تو و دیگران چه چیزی نیستید.» اگر می‌خواهید زندگی‌ای داشته باشید که برایتان زندگی حقیقی‌ای باشد، باید خود را بهتر بشناسید و به یاد داشته باشید که «خود را بشناس» یکی از ضوابط دلفی بود که سقراط را وارد مسیر تفکر فلسفی کرد.

ویلیامز خطر «خودفریبی‌های احمقانه‌»[۳۰] در شانس اخلاقی را متذکر می‌شود، بااین‌‌حال، روح مقاله‌اش شخصیت‌هایی مانند گوگن را تشویق می‌کند تا به دنبال موفقیت خود بروند، با این باور که دستیابی به موفقیت می‌تواند چیزهایی را توجیه کند که در صورت عدم موفقیت، هیچ توجیهی نداشتند. کتاب حقیقت و حقیقت‌گویی که یک سال قبل از مرگ ویلیامز منتشر شد، لحن محتاطانه‌تری دارد. ویلیامزِ خردمندتر و مسن‌تر، تأکید بیشتری بر این حقیقت دارد که پیگیری اصالت می‌تواند به «فاجعه‌های اخلاقی و اجتماعی» بیانجامد. همچنین او از فردگرایی مطلق در «شانس اخلاقی» فاصله گرفت و بر نقشی تأکید کرد که جامعه در کمک کردن به رسیدن یا مانع شدن فرد از اینکه تا چه اندازه می‌تواند تبدیل به کسی شود که آرزویش را دارد بازی می‌کند. او به شکلی ماندگار در کتاب حقیقت و حقیقت‌گویی می‌نویسد: «ما برای کسی شدن، به یکدیگر نیاز داریم.»

بیشتر مردم – اگر نگوییم همه – میان کسی که می‌خواهند باشند و کسی که در حال حاضر هستند، تقلا می‌کنند. برای مثال، ممکن است شما خیلی دوست داشته باشید که یک شخص جسور باشید، اما اینطور نیستید. اگر آرزوی شما برای رسیدن به هویتی خاص، یک آرزوی دست‌یافتنی نباشد، آیا باید همچنان این میل را دنبال کنید؟ ویلیامز در مواجهه با چنین موقعیت‌هایی هیچ پیشنهادی ندارد. اما او در داستان تخیلی‌اش درباره‌ی گوگنِ شکست‌خورده، تصویری از این موقعیت ناامیدکننده ارائه می‌دهد که گاهی به سختی تلاش می‎‌کنید تا به چیزی برسید و در نهایت صرفاً متوجه می‌شوید که این شما نیستید. ممکن است به تاهیتی برسید، در کار خود شکست بخورید و متوجه شوید که یک هنرمند بزرگ نیستید. شما صرفاً یک موجود به‌دردنخورید. پروژه‌ی بنیادین زندگی شما، یعنی هنر شما، حتی اگر عمیق‌ترین انگیزه‌های درونی‌تان به شما بگویند که باید آن را دنبال کنید، ممکن است بر اساس یک توهم ایجاد شده باشد. پس پیش از اینکه به سمت دریای جنوب بروید، دوباره فکر کنید.


پانویس‌ها:

[۱] Daniel Callcut

[۲]Paul Gauguin (1848- 1903 م.) نقاش و تندیس‌گر فرانسوی و یکی از مهم‌ترین چهره‌های سبک پسادریافتگری بود.

[۳] authenticity

[۴] Bernard Williams (1929- 2003 م.) فیلسوف بریتانیایی و استاد دانشگاه کیمبریج و دانشگاه کالیفرنیا، برکلی بود.

[۵] Guardian

[۶] self-expression

[۷] Moral Luck (1976)

[۸] Polynesian اهل جزایر پلینزی

[۹] Ground Project

[۱۰] اشاره به اینکه در انگلستان معمولاً زیاد باران می‌بارد. – م.

[۱۱] Mette

[۱۲] Susan Wolf

[۱۳] Kate Manne

[۱۴] Jezebel Magazine

[۱۵] Himpathy

[۱۶] #me_too هشتگی که کاربران فضای مجازی با آن، تجربیات تلخ خود درباره‌ی سوءاستفاده‌های جنسی‌ای که از آن‌ها شده بود را به اشتراک گذاشتند –م. .

[۱۷] Mary Beard

[۱۸] decidedly bloke-ish

[۱۹] the claims of others

[۲۰] Annette Baier

[۲۱] Morality (1972)

[۲۲] maxim

[۲۳] D H Lawrence

[۲۴] Internal Reasons

[۲۵] Jashua Rothman

[۲۶] Cultural Water ارزش‌هایی که منابع آب مختص به اهالی یک منطقه جغرافیایی، یک گروه فرهنگی یا مذهبی دارند. – م.

[۲۷] sad but true

 [۲۸]Derek Parfit

[۲۹] Truth and Truthfulness (2002)

[۳۰] fatuous self-delusion

ترجمه شده توسط
Latest comments
  • مطلب بسیار جالبی بود. واقعا به دردم خورد.
    من همیشه ترس اینو دارم که نکنه چیزی که فکر می کنم میل و خواسته واقعی من توی زندگیه، تنها یه توهم یا خودفریبی باشه؟ ای کاش باز هم حول این موضوعات مقاله های دیگری هم منتشر کنید. این جور پرسش ها برای زمانه ما که بسیار زیاد از خود واقعی مون دور شدیم و خودمون رو با الگوی های مشخص شده از طرف جامعه تطبیق میدیم، بسیار لازمه
    بسیار لذت بخشه که سایتتون رو این قدر فعال می بینم. درک می کنم که ترجمه این مطالب دشواره. برای همین قدردان کارتون هستم.

    • لطف دارید

LEAVE A COMMENT