فلسفه به تعریف جدیدی نیاز دارد


کاستیکا براداتان

استاد علوم انسانی در دانشگاه فناوری تگزاس[۱]


خلاصه: در حال حاضر، در جهان آکادمیک فلسفی بیشتر متفکران و فلاسفه بر این باورند که فلسفه آن موضوعی‌ست که با استدلال‌های منطقی قابل‌اثبات و نشان‌داده‌شدن باشد. اما آیا تمامِ فلسفه قابل‌تقلیل به منطق و براهین است؟ تکلیف آن قسم از تفکراتی که ضرورتاً در چارچوب استدلال منطقی بیان نمی‌شوند، اما به صورت مستقیم در شیوه‌ی زندگی و تفکر انسان‌ها تأثیرگذارند چه می‌شود؟ آیا نمی‌توان نشان داد که منطق صرفاً بخشی از فلسفه است، نه همه‌ی آن؟ کاستیکا براداتان در این مقاله، تلاش می‌کند تا نشان دهد با توجه به گستردگی موضوعات فلسفی باید به دنبال تعریف جدیدی از فلسفه باشیم و آن را صرفاً در چارچوب منطق و استدلال قرار ندهیم چون با این کار مرزهای آن را بسیار محدود کرده و بخش عظیمی از آثار فلسفی ارزشمند را که حتی شاید نه در قالب مقالات آکادمیک، بلکه در قالب داستان، فیلم یا شعر باشند نادیده گرفته‌ایم. او نشان می‌دهد فیلسوفان جدا از انسان‌ها نیستند و آنها هم در قالب یک انسان درباره‌ی انسان‌ها و جهان اطرافشان می‌اندیشند، بنابراین هرگز نمی‌توانند تمام و کمال به صورت محض، ابژکتیو و غیرانسانی با مسائل برخورد کنند. در نهایت او از ما می‌خواهد تا دست‌کم بپذیریم فلسفه می‌تواند به شکل‌ها و تحت عناوین مختلف پدیدار شود و هرگز تمام و کمال به صورت محض نیست و همیشه همراه با آشفتگی‌ها و دوگانگی‌های انسانی‌ست؛ اما این مسئله باعث بی‌خاصیت بودن آن نمی‌شود بلکه اتفاقاً بیشتر و بیشتر آن را به زندگی واقعی پیوند می‌دهد.

استادی صوفی، اهلِ نیشابور در خراسان، وقتی که به بغداد می‌رفت، شهرتی عالم‌گیر داشت. آن‌چنان که در روایت‌ها آمده است، او افزون‌‌بر روش‌های غیرمعمولش، به‌خاطر معنویت متعالی و رویکرد منحصربه‌فردش درباره‌ی احسان (کمال) شهرتی تمام و کمال داشت. برخی افراد شایعات شگفت‌آور و حتی ظالمانه‌ای درباره‌اش شنیده‌ بودند، اما پس از بررسی جزئیات، به نادرستی آن‌ها اعتراف کردند. در هر حال، صبح یکی از روزهای ماه فوریه، نه تنها گروه کوچکی از شاگردان مشتاق، همه خوش‌پوش و خوش‌برخورد به شیوه‌ای درخورِ یک مؤمن و البته به میزانِ اندکی با حالتی نمایشی، بلکه مردم شهر از هر طبقه‌ای، کفاش و دستفروش دوره‌گرد، جواهرساز و عطرساز از سراسر خیابان، حتی معلمان و شاگردان از مدارس اطراف، به استقبالش رفتند. با گذشت زمان، جمعیت کم‌کم بی‌قرار شدند. شیخ اصلاً به خود عجله راه نمی‌داد و خبری از او نبود.

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
(چهار صوفی زیر درخت، اثر رمبرانت با الهام از یک مینیاتور مغول، لندن، موزه بریتانیا)

همیشه در چنین موقعیت‌هایی، میان جمعیتِ منتظر، گدایان و بی‌خانمان‌ها و افرادی بی‌مصرف حضور دارند. یکی از آن‌ها به‌طور ویژه، آزاردهنده بود. لباس‌های مندرس و موهای ژولیده‌اش غیرقابل توصیف بود و بوی گند مشروب می‌داد (از پچ‌پچ مردم می‌شد فهمید که باید ولگردی از محله‌ی یهودیان یا مسیحیان باشد). او داشت کم‌کم به سرسپردگانِ مؤمنی که مضطرب به نظر می‌رسید نزدیک و نزدیک‌تر شد. با خونسردی و سکسکه‌کنان، تک‌تک‌شان را مورد بررسی قرار داد و این کارش حتی پسرها را دست‌پاچه‌تر کرد. آخرین چیزی که می‌خواستند این بود که استاد بزرگ آنها را در مجاورت چنین کافری ببیند.

خدا را شکر، در نهایت ولگرد راهش را کشید و رفت. اما پیش از آن، به زبان فارسی متین و سلیسی، خودش را به جوانان خجالت‌زده چنان معرفی کرد که ناگهان تسبیح‌ها در دست‌هایشان بی‌حرکت ماند: «گویا بیخود به اینجا آمده‌ام. من کی هستم که به شما تعلیم دهم؟ این‌طور که شما به من نگاه می‌کنید، انگار به درجه‌ای از اخلاص رسیده‌اید که من در برابر آن هیچ‌ام. روش‌های من آشفته و آموزه‌های من تجربی‌ است، پژوهش‌های من همیشه به دور از اخلاص و درهم‌تنیده با جسمم، زمینی بودنم و ارتباط پیچیده‌ام با دنیا بوده است. من شکست‌خورده‌ای بیش نیستم، درحالی که شما، به خودتان نگاه کنید! گویی هم‌نشینِ فرشتگان‌اید! من را ببخشید…» و فوراً از آن کاروانسرا بیرون زد. براساس روایات، تازه آن زمان بود که مردمِ کاروانسرا، متوجه شدند شیخی که منتظرش بودند همانی بود که الان رفت.

داستان استاد صوفی، بازتابی از موقعیت بسیاری از فلسفه‌های معاصر ا‌ست. چراکه تحت تاثیر فرضیه‌ای قوی‌ قرار دارد. این فرضیه عبارت است از این برداشت که فلسفه به تمرین محض منطقی‌ قابل تقلیل است، تمرینی که اکیداً از استدلال‌های منطقی و اصول مباحثه تشکیل شده است. هر آنچه در چارچوبِ استدلال نگنجد، بی‌اهمیت است. فلاسفه به‌نوعی رها از قوانینی که بر سایر انسان‌ها حاکمیت دارند، در سطحی فراتر و برتر فعالیت می‌کنند، جایی که زمینی و معمولی بودن‌شان هرگز در آن راهی ندارد.»

اما فلسفه هرگز منحصر به استدلال‌های منطقی نبوده است. اگر این‌طور بود، بسیار غم‌انگیز می‌شد و زمان زیادی هم دوام نمی‌آورد. آنچه فلسفه را درغرب به اندازه‌ی شرق، به امری تحمل‌پذیر تبدیل کرده، این است که فلسفه نه تنها قوه‌ی شناخت‌مان، بلکه تخیل، عواطف، ادراک هنری و انگیزه‌های مذهبی‌‌مان و به‌طور خلاصه، وجودِ پیچیده، آشفته و غیرمحض‌مان را نیز درگیر می‌کند. انسان بودن به معنای درگیری‌های مداومِ اگزیستانسیالیستی‌ست و ناچار با هر نوع دوگانگی و آشفتگی‌ سروکار دارد. ما ترکیبی غیرمعمول از فراز و فرود، روح و جسم، خرد و بی‌خردی‌ هستیم. و فلاسفه اگر نمی‌خواهند تمامیت‌شان را از دست بدهند، باید چنین جامعیتی را مدنظر قرار دهند.

به همین خاطر است که فلسفه، منظورم آن نوع آکادمیک بی‌مزه‌اش نیست، بلکه آن نوع پایدار و منعطفی‌ست که در آثار افرادی همچون لائوتسه[۲]، فیثاغورس[۳]، افلاطون[۴]، آگوستین مقدس[۵]، مولوی، مایستر اکهارت[۶]، اسپینوزا[۷]، مارکس[۸]، نیچه[۹]، گاندی[۱۰]و سیمون وی[۱۱] مشاهده می‌کنیم؛ فلسفه‌ای که به سمت وضعیت محض نمی‌رود. همیشه با اسطوره، شعر، نمایش، تصوف، تفکر علمی، نزاع‌طلبی سیاسی و فعالیت‌های اجتماعی درمی‌آمیزد. اغلب داستان‌نویسان (مانند داستایوفسکی[۱۲]، هاکسلی[۱۳] و بورخس[۱۴]) برای پیچیده کردن مسائل، به فیلسوفانی متفکر تبدیل می‌شوند و همین‌طور فیلم‌سازانی مانند برگمان[۱۵]، کوروساوا[۱۶] و تارکوفسکی[۱۷] به شکل بصری، بر صفحه‌های نمایش فلسفه‌ورزی می‌کنند. تمام این گرفتاری‌ها و انحرافات، عمیقاً نشان‌دهنده‌ی فلسفه‌اند. درواقع، همین‌ها هستند که فلسفه را می‌سازند.

اشعار مولوی را درنظربگیرید. چطور می‌توانیم در عین آنکه به خود اجازه می‌دهیم در آن‌ها غرق شویم، تشخیص دهیم که کجا شعر تمام و فلسفه آغاز می‌شود، یا عرفان کِی و چطور جای آن‌ها را می‌گیرد؟ وقتی لائوتسه درباره‌ی آب می‌گوید: «بهترین (انسان) شبیه به آب است. آب نیکوست، به همه سود می‌رساند و با هیچ‌یک رقابت نمی‌کند. در جاهای پستی سکنی دارد که همه آن را خوار می‌شمارند و به همین دلیل به تائو[۱۸] نزدیک است.» آیا او واقعاً در حال استدلال کردن است؟ چرا باید این موضوع برایمان اهمیت داشته باشد؟ در اینجا با نوعی بینشِ کیهانی مواجه هستیم، فهمی از بودن در جهان و شرایط انسانی که در تضاد با تصورات جزئی‌مان از اینکه فلسفه باید چطور باشد قرار دارد. تحلیل موشکافانه‌ی این اثر به‌منظورِ استخراج «استدلال‌ها» از دل آن، دست کشیدن از سایر مسائل و چشم‌پوشی از طرح و بینش نویسنده‌، به‌منزله‌ی نابودی قلبِ تپنده‌ی اثر و سروکار داشتن با جسد برجای‌مانده از آن است. پس چرا باید چنین کاری کنیم؟

جاناتان گاتشال در مقدمه‌ی کتاب حیوان قصه‌گو می‌نویسد: «کتاب حیوان قصه‌گو درباره‌ی روش‌هایی‌ست که کاشفانی از دنیای علم و ادب، با استفاده از ابزارهای جدید و شیوه‌های تازه‌ی اندیشیدن، قلمرو پهناور سرزمین‌های ناشناخته را به روی ما می‌گشایند. درباره‌ی شیوه‌ای‌ است که داستان‌ها – از آگهی‌های بازرگانی تلویزیون گرفته تا رؤیاهای روزانه، و تا صحنه‌ی خنده‌دارِ کشتی کج – زندگی ما را سرشار می‌سازند. درباره‌ی الگوهای عمیقِ موجود در بزن بزن‌های وانمودی بازی‌های کودکانه و ارتباط آنها با سرچشمه‌های پیشاتاریخ قصه است. درباره‌ی این که چگونه قصه‌ها، با ظرافت، باورها و رفتارها و اخلاقیاتِ ما را شکل می‌دهند و با قدرت، فرهنگ و تاریخ‌مان را متحول می‌کنند… درباره‌ی این که چگونه مجموعه‌ای از مدارهای مغزی معمولاً هوشمند و گاهی شوخ‌طبع ما به هرج و مرج‌های زندگی ساختاری روایی می‌بخشند. و مهم‌تر از همه درباره‌ی رمز و راز خود قصه. درباره‌ی این که چرا ما انسان‌ها به آن ناکجاآباد خیالی معتادیم. چگونه ما به هیئت انسان قصه‌گو درآمدیم؟»

والتر بنیامین[۱۹] از داستان‌نویسی آزادانه در آثار فلسفی‌اش استفاده می‌کرد. او داستان‌های بلند و کوتاهی خلق یا از دیگران اقتباس می‌کرد و این کار از سر وهم و خیال نبود. بنیامین بر این باور بود که فلسفه و ادبیات عمیقاً با هم در ارتباطند. او درباره‌ی «وجه حماسی حقیقت» می‌گوید و آن را به «هنر قصه‌گویی» ربط می‌دهد. انسان موجودی روایت‌گراست که فرم به اندازه‌ی محتوا برای او اهمیت دارد. می‌توانیم در بستر روایت‌ها، خودمان و جهانی را که تاکنون در آن زیسته‌ایم بهتر درک کنیم. سارتر[۲۰] که چیزهایی درباره‌ی فلسفه و ادبیات می‌دانست، می‌خواست که در آثارش به لحاظ فلسفی همچون اسپینوزا و به لحاظ ادبی، مانند استاندال[۲۱] باشد.

اگر هر چیزی را به‌عنوان روایتی در حالِ ساخت تجربه می‌کنیم، پس واقعاً حقیقت «وجهی حماسی» دارد و فلسفه، بنا به تعریف، ملزم به استفاده از هنر ادبی‌ست. با ساخت هر داستان جدید، دوباره عالم را از نو می‌سازیم. داستان‌نویسی مرزهای معنای انسان بودن را وسعت می‌بخشد، فرم‌های تازه‌ی تجربه را تجسم و بازگو می‌کند، به آنچه که قبلاً هرگز وجود نداشته است صورتی پایدار می‌دهد و آنچه را که غیرقابل‌درک است روشن می‌سازد. قصه‌گویی و فلسفه دوقلواند. «تمثیل غار» افلاطون دقیقاً به این دلیل که داستان خوبی‌ست، یکی از اصول مهم فلسفی را چنین عمیق و تأثیرگذار مطرح می‌کند. بااین‌حال، چطور می‌توان در چنین موقعیت‌هایی قصه‌گو را از فیلسوف تمیز داد؟ یا به قولِ شاعر «چطور می‌توان رقصنده را از رقص تمیز داد؟» اما چرا باید این کار را بکنیم؟

از آنجایی که فلسفه و ادبیات کاملاً درهم‌تنیده‌اند، پاتوس‌هایی[۲۲] که در آثار فلاسفه ریشه دوانیده‌اند، صرفاً چاشنی آنها نیستند، بلکه از پیش درهم‌تنیده در آن‌ها وجود دارند. آیا می‌توانید بدون جمع‌آوری ایده‌ها یا به‌کارگیری استعاره‌های ادبی یا بازی با عواطف و اختصاص ندادن جایی به همدلی، یعنی بدونِ خلق یک قطعه ادبی‌، دست به فلسفیدن بزنید؟ فیلسوفی می‌نویسد: «رسیدن به سرزمین حقیقت که با اقیانوسی پهناور و طوفانی احاطه شده است، قلمروی خیالی پیچیده در مه که کوه‌های یخی بسیار دارد، به چشم ملوان، در سفر دریایی اکتشافی‌اش، سرزمینی تازه است.» این نقل‌قول نه از آثار نیچه و بنیامین است و نه از سایر «فلاسفه‌ی ادیب»، بلکه برگرفته از کتاب نقد عقل محض[۲۳] کانت است. حتی خشک‌ترین متفکران هم نمی‌توانند از تصاویر ادبی، استعاره‌ها، افسانه‌ها و داستان‌ها کمک نگیرند. (جالب است که استدلال کردنی که فیلسوفانِ امروزی بر آن قسم می‌خورند، به شکل قابل توجهی، فرمی از قصه‌گویی‌‌ست، اما این داستان دیگری‌ست.)

اخیرا مکالمه‌ی جالب‌توجهی درباره‌ی جریان اصلی فلسفی امروز در غرب و تلقی‌اش از سنت فکری غیرغربی که آن را از نظر فلسفی نابسنده می‌داند، به راه افتاده است. چنین تعصبی، هرچند جدی، صرفاً یکی از نشانه‌های کوته‌نظری و سوءتفاهم این فیلسوفان درباره‌ی چیستی خودِ فلسفه است. نه تنها سنت‌های فلسفی دیگر را به‌راحتی رد می‌کند، بلکه در خودِ سنت غربی هم، ژانرها و متفکران و آثار مهمی را متکبرانه کنار می‌گذارد.

چنین تکبری با مجازات خیره‌کننده‌‌ای هم همراه است؛ دیگر نمی‌توانیم آنچه ضرورت دارد را از چیزهای پوچ و بی‌ارزش و مشکلی اصیل را از هوسی زودگذر تشخیص دهیم. دیگر نمی‌توانیم مطالب فلسفی را پیدا کنیم، مگر اینکه در فرم مقاله‌ای آکادمیک و بررسی‌‌شده، چاپ شده در مطبوعاتی (ترجیحاً به زبان انگلیسی) با رتبه‌بندی درخشان و هیئت تحریریه‌ای درجه‌یک، به دست‌مان برسد. جای تعجب نیست که امروزه فلسفه این‌همه بی‌اهمیت شده است. چرا باید به فیلسوفی نیاز داشته باشیم، در حالی که خودِ فلسفه این چنین خودش را محدود می‌کند؟

آنچه که به‌شدت به آن نیاز داریم، مقدار زیادی فروتنی‌ست. دست‌کم باید بپذیریم که فلسفه به شکل‌های مختلف و تحت عناوینِ متعددی ظاهر می‌شود و هرگز به حالت محض نمی‌رسد، در هر حالت درهم‌تنیده با آشفتگی و دوگانگی‌ست و همیشه با زندگی و زمینی بودن فلاسفه درآمیخته است. چنین اقدام فروتنانه‌ای به‌هیچ‌وجه فلسفه را بی‌خاصیت نمی‌کند. برعکس، به فلاسفه قدرت می‌بخشد و آن را به امری غنی‌تر، پیچیده‌تر و مهم‌تر تبدیل می‌کند.

کاش می‌توانستیم استادی صوفی‌ بیابیم که کمی فروتن‌مان کند.


پانویس‌ها:

[۱] Costica Bradatan

[۲] Lao Tzu

[۳] Pythagoras

[۴] Plato

[۵] Saint Augustine

[۶] Meister Eckhart

[۷] Baruch Spinoza

[۸] Karl Heinrich Marx

[۹] Friedrich Nietzsche

[۱۰] Mahatma Karamchand Gandhi

[۱۱] Simone Weil

[۱۲] Fyodor Dostoyevsky

[۱۳] Aldous Huxley

[۱۴] Jorge Luis Borges

[۱۵] Ernst Ingmar Bergman

[۱۶] Akira Kurosawa

[۱۷] Andrei Tarkovsky

[۱۸] Taoدر فرهنگ چینی به‌معنای راه و مسیر و گاهی نیز به‌معنای دُکترین و اصول است. بر پایه‌ی متونِ سُنتیِ فلسفه‌ی چین، تائو شناختِ بی واسطه‌ی زندگی‌ست. راهی‌ست که پیروانِ تائویسم باید در آن حرکت کنند. – م.

[۱۹] Walter Benjamin

[۲۰] Jean-Paul Charles Aymard Sartre

[۲۱]  Stendhal

[۲۲] pathosپاتوس یا توسل به احساسات اقناع مخاطب از طریق برانگیختن احساسات و عواطف شنونده اوست. در این روش از آرایه‌های ادبی، ارائه‌ی شورانگیز و … بهره برده می‌شود.  – م.

[۲۳] Critique of Pure Reason

درباره نویسندگان

Share Post
ترجمه شده توسط
No comments

LEAVE A COMMENT