اینکه برای هم کادوی تولد میخریم، هر روز سرکار یا دانشگاه یا مدرسه میرویم، اصلا اینکه همدیگر را دوست داریم، کنکور میدهیم، مراسم سالگرد و وفات میگیریم، پسانداز میکنیم، ساعت کوک میکنیم، گریه میکنیم و میخندیم، عکس میگیریم و مینویسیم و میخوانیم و به طور کلی اینکه زندگی میکنیم شاید برای هر کداممان یک معنایی داشته باشد و هر کسی به یک دلیل و بهانهای این کارها را انجام دهد یا انجام ندهد. اما شاید در آخرین لایهی دلایلی که برای هر کاری که در زندگیمان انجام میدهیم علتی نهفته باشد که شاید کمتر به آن فکر کنیم.
اینکه برای دوستی کادوی تولد میخریم با فکر کردن درمورد سلیقهاش، رنگِ دلخواه و با فکر کردن دربارهیِ جثهاش، سایزش را انتخاب میکنیم. کمی عقبتر برویم؛ برایش کادو میخریم چون میدانیم که تولدش نزدیک است. عقبتر، چون او را روزی دیدهایم و حالا به یادش میآوریم. مثلا اگر کسی را به یاد نیاوریم، حتی اگر روزی عاشقش بودهایم، آیا باز هم او را دوست داریم؟
شاید به یاد آوردن، حسی عمیقتر از دوست داشتن، و فراموشی، وحشتناکترین ترسِ عالم باشد. فراموشی علت تمام هیچ کاری نکردنهایمان میشود. فراموشی یعنی من یادم نیست چه کسی هستم؟ هدفم چیست؟ و اصلا چرا اینجایم؟ اصلا اینجا کجاست؟ و چرا با ایدهآلهایم اینهمه فاصله دارد؟ و همهیِ سوالات و سوالاتی بیشتر از این سبب میشوند به نقطهای نامعلوم خیره شده و به فکر فرو برویم…
بیایید باز هم عقبتر برویم. نوزادی را در نظر بگیرید که نه تجربهای دارد و نه خاطرهای. چنین موجودی چرا اینهمه صیانتِ نفس دارد؟ چطور بویِ پدر و مادرش را از میان هزاران مرد و زن تشخیص میدهد و در کنارِ آنها آرام میگیرد، میخواهد در کنارشان باشد چون میداند که آنجا امنیت دارد؛ چرا باید برایِ نوزادی که هنوز هیچ خاطره و تجربهای در حافظهاش ضبط نشده است، «امنیت» تا این حد اهمیت داشته باشد؟ مگر او چیز مهمی با خود دارد؟ یا مگر او میداند در دنیایی فرود آمده که دائما در معرض خطر و تغییر است؟
بر اساس نظریهیِ یادآوریِ افلاطون، روح وجودی مطلق، ثابت و عالِم است. روح پیش از حضور در کالبد، در سیرِ خود همه چیز را دیده و شناخته است پس تحقیق و یادگیری در این معنا، چیزی جز «یادآوری» نیست. یک نوزاد، هم هدف دارد، هم میداند که از کجا آمده است و برنامهاش در اینجا چیست. او فی النفسه عالِم است و از همین روست که صیانت نفس دارد؛ او در درونش گوهری دارد که از آن محافظت میکند. بهعلاوه، هدف و برنامهای در ذهنش حک شده است و از این رو مثل لاکپشتی میماند که در خشکی از تخم بیرون میآید ولی فقط دریا را میشناسد و به سمت آن حرکت میکند. اصلا بدون هیچ نقشه و برنامهای قبلی حرکت معنایی ندارد.
بهعلاوه، انسان خود را در عالمی مییابد که خاطراتی دور و پراکنده، احساسِ غربتی شدید همیشه روی قلبش سنگینی میکنند و عاقبتش به مرگ منجر میشود و همه چیز در لحظهای به پایان میرسد. اما حسی پنهان در وجودش هست که یکتنه میتواند با همهی این ناخوشایندیها مقابله کند؛ که چیزی جز همان غایت و منزلی نیست که روحش آن را میشناسد و تا به آن دست نیابد آرام نمیگیرد.