مینروا، نام یکی از الهههای رومیست که رومیان تحتِ تأثیر تمدنِ هلنی (یونان باستان)، از قرن دوم پیش از میلاد به بعد، او را با آتنا، الههی یونانی، برابر دانستهاند. او الههی باکرهی شعر، طب، حکمت و تجارت بود. با بافندگی، صنایعدستی و سحر و جادو در ارتباط بود و مخترع موسیقی به شمار میرفت. اغلب همراه با یک جغد به تصویر کشیده است تا از طریق این موجود مقدس، با نمادِ حکمت نیز ارتباط پیدا کند. نخستین بار، هگل فیلسوف را به جغدِ مینروا تشبیه کرد، چون این پرنده کار خود را هنگامی آغاز میکند که روز رو به پایان است و تاریکی غروب کمکم فضا را تیره میکند. فلسفه نیز زمانی سربرمیآورد که شکلیگیری دورانی از زندگی سپری شده باشد و آرامآرام گرد و غبار زمان بر آن بنشیند. جغد در تاریکی و پس از پایان حوادث روز پرواز میکند، درست مانند فلسفه که تنها میتواند آنچه را رخ داده است بازگو و نقش خود را در مقامِ «اندیشهی جهان» ایفا کند.
هگل در فلسفهی تاریخ خود مینویسد: «عقل باید نسبت به هر آنچه بناست علمی باشد، هوشیار باشد و تأمل پیشه کند. اگر کسی به طرزی عقلانی به جهان بنگرد، جهان نیز به شکلی عقلانی نگاهش را به وی باز میگرداند؛ این دو در رابطهی متقابل با یکدیگر به سر میبرند.» به باورِ هگل جهان عقلانیست و غایت نهایی جستجوی بشر «آگاه شدن از این عقلانیت» است. بنابراین میتوان گفت هگل تصور میکند در واقعیت بهخودیخود هیچ چیز ناسازگار با عقل انسان یا کاملاً غیرقابلدرک، ضد و نقیض یا توضیحناپذیر وجود ندارد. پس از آنجایی که جهان عقلانیست، به محض آنکه به چنین درکی از جهان برسیم، جهان شکل راستینش را بر ما آشکار میکند. هگل بدین منظور در پدیدارشناسی روحش از بیواسطهترین نوع دانش که یقین حسیست آغاز میکند تا در نهایت بتواند به باواسطهترین دانش- دانش مطلق- دست یابد. البته او این مسئله را میپذیرد که اینکه ما به این جایگاه مطلق دست مییابیم یا نه، صرفاً امری ابژکتیو نیست و این که جهان عقلانیست کفایت نمیکند تا ما پی به این عقلانیت ببریم، بلکه دست یافتن به آن، به ما در مقام سوژه و طریقهی نگریستنمان به جهان نیز بستگی دارد.
هگل بزرگترین خدمت فلسفه به انسان را در این میداند که فلسفه ما را به روشهای تفکری مجهز کند تا به فهمِ واقعیت امیدوار شویم و بدانیم که جهان عقلانیست و میتوان در آن حقیقتاً احساس «در خانه بودن» داشت، چون چنانچه در کتاب فلسفهی حق خاطرنشان میکند: «در جهان، زمانی من در خانهاش است که جهان را بشناسد و حتی بالاتر از آن، زمانی که جهان نیز او را ادراک کند.» در نتیجه میتوان گفت به باورِ هگل زمانی ما میتوانیم جهان را به عنوان خانهی خود بپذیریم که بتوانیم عقلانیت آن را درک کنیم و رسیدن به این آگاهی از نظر او امکانپذیر است.
اما آیا واقعاً ما در زندگی همیشه پاسخ تمام پرسشها را در نهایت با تلاش و کوشش بدست میآوریم؟ آیا دیدگاه هگل- حتی اگر بپذیریم که رسیدن به آن بسیار بسیار بسیار دشوار است- تا حد زیادی خوشبینانه نیست؟ اگر من تمام تمام تلاشم را بکنم و باز هم عقلانیت جهان بر من آشکار نشود چه؟ افزونبراین، با گذشت کمابیش دو قرن از مرگ هگل، هیچکس هنوز نتوانسته است همچون او ادعا کند که تمام حقایق مربوط به جهان را دریافت کرده است و دیگر هیچ پرسش بیپاسخی در جهان باقی نمانده است.
متفکران رمانتیک، درست در نقطهی مقابل هگل، این سکوت جهان در برابر فهمِ ما را با آغوش باز میپذیرند و از آن استقبال میکنند. آنها بر این باورند که حتی اگر جهان عقلانی باشد، آگاهی از آن برای انسان غیرممکن است و همیشه بُعدی از واقعیت خارج از دایرهی فهم ما باقی میماند. نووالیس، شاعر و متفکر رمانتیک آلمانی، بر این باور است که فلسفه «دلتنگی برای خانه است، نیاز به در خانه بودن در هر زمان»، اما این نیاز هرگز برآورده نخواهد شد: «مطلقی که به ما داده شده است فقط به نحوی منفی و تنها از طریق عمل کردن و فهمیدن این مسئله قابلشناساییست که آنچه که به دنبالش هستیم با هیچ عملی به دست نمیآید.» بنابراین نووالیس نیز مانند هگل میداند که نیاز ما به فلسفه از آنجایی برمیآید که دلمان میخواهد خانهمان را درک کنیم و تا زمانی که آن را درک نکنیم، احساس درخانه بودن نداریم و مدام دلتنگ آن هستیم، زندگی کردن تجربهی نوستالژیکیست که «شاید» هرگز به پایان نرسد. گفتم شاید، چون ممکن است به طریقی غیرعقلانی-غیرفلسفی با این ساحت واقعیت که گویی همواره از حوزهی عقل و درک ما میگریزد مواجه شد و به نحوی که شاید به زبان آوردنش غیرممکن است آن را درک کرد. مثلاً خودِ نووالیس در ادامه میگوید: «در مقابل، در موسیقی، ذهن برای لحظاتی خودش را دوباره در زمین پیدا میکند.»
در موسیقی- بهویژه موسیقی بیکلام- در جایی که کلماتی را برای توصیف معنای نهفته در پس نتها نمیتوان به کار برد، زمانی که مخاطب واقعاً گوش کند، یا زمانی که نوازنده از اعماق وجودش بنوازد، لحظاتی وجود دارند، لحظاتی که گویی گرچه زمان در نتهایی که از پسِ هم میآیند به پیش میرود، زمان به معنای علمی و فیزیکی آن متوقف شده است و ما خود را در مواجه با خودِ احساسات و نه مصادیقِ آنها مییابیم؛ به بیانِ شوپنهاور ما خودِ غم را، خودِ ناامیدی را، خودِ شادی را در موسیقی تجربه میکنیم و نه نمونههایی از آنها را.
اما جایی وجود دارد که حتی موسیقی نیز توان عبور از آن را ندارد. وقتی ناگهان نوازنده دست از زدن برمیدارد و سکوتی دهشتناک همه جا را فرامیگیرد. سکوت اضطرابآور- اما گاهی آرامشبخشی- که مخاطب را در گنگی مواجهه با واقعیتِ عریانِ هستی قرار میدهد. وقتی میدانیم که چه میخواهیم، اما با کلمات نمیتوانیم منظورمان را بهدرستی بیان کنیم، فضایی به وجود میآید که باردار از معناست، اما نمیتوان آن معنا را انتقال داد؛ بنابراین راهی به جز سکوت نداریم.
چند روز پیش، یوهان یوهانسون، آهنگساز ایسلندی، مُرد و الافور آرنالدز دربارهی او چنین نوشت: «داستان موردعلاقهی من دربارهی یوهان مربوط به زمانی میشود که یک سال وقت گذاشت تا موسیقی متن فیلم «مادر!» ساختهی دارن آرنوفسکی را بسازد، اما در نهایت متوجه شد که فیلم بدون موسیقی بهتر است. او دارن را متقاعد کرد تا تمام موسیقی متنی را که ساخته بود از روی فیلمش بردارد…» صرفنظر از شدت ازخودگذشتگی این هنرمند که باوجود آن همه زحمتی که کشیده بود، برایش مهمتر بود تا اثر نهایی، اثر بهتر و تأثیرگذارتری از آب دربیاید، تصمیم او بر حذف موسیقی و انتخاب سکوت برای من عجیب بود.
به نظر میرسد، گاهی دورانی در جهان سپری میشود که پس از آن جغدِ مینروا قیدِ پرواز شبانه را میزند، شاخهی دوری را در لبهی جهان انتخاب میکند و خاموشی برمیگزیند، چون شاید جهان آنقدر غیرقابل درک و بیان شده باشد که حتی دیگر موسیقی نیز کمکی به ما نکند تا احساسِ درخانه بودن بکنیم. شاید باید سکوت همه جا را فراگیرد.